مونتیگو ⚽️
71 197
Подписчики
-13024 часа
-9327 дней
-4 07830 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
🪞آینه بینی دیدن کل آینده شما
💰جادو ثروت
💍انگشترهای موکل دار تضمینی
☘بخت گشایی تضمینی
👩❤️💋👨بازگشت معشوق یا همسرم
✂️حذف نفر سوم رابطه
🤐🫀زبان بند و تسخیر
🧝♀جادو صببی فوق العاده قوی
⚖نتیجه کارهای دادگاه به نفع شما
🎓قبولی در کنکور و آزمون های استخدامی
📿🕯پیدا کردن شغل و کار
🏘فروش ملک و زمین و مغازه و آپارتمان
https://t.me/+uQbrBigsG3djNTY5
https://t.me/+uQbrBigsG3djNTY5
ظرفیت محدوده 🧨
3 07610
به خونهی دشمنش حمله میکنه و زنش و غنیمت میگیره😱👇
وارد اتاق شد و نگاهش دورِ آن گشت، تا به او رسید.
دختری ظریف، پوشیده در ساتنی کوتاه و سفید.
مردمکهایش را از پاهای خوشتراش و مرمریاش بالا کشید و روی سینههای گرد و پُرش مکث کرد.
دنبال یک نقص در او میگشت، تا بفهمد چرا باید شوهرش به او خیانت کند.
اما از نظرش همین سینههای گرد و درشت برای یک رابطهی هات کافی بود.
دختر معذب از نگاه سنگینِ او در خود جمع شد و او با نیشخندی ریز، پلکهایش را بالاتر کشید.
-من... من گناهی ندارم.
طبقِ تعریفها و آن چیزی که در عکسها دیده، حتی صدایش هم تحریک کننده بود، اما نه برایِ او.
نزدیکتر شد.
آرام و آهسته، آنقدر که خواب کاملا از چشمانِ خمارِ دختر فراری شود.
سپس فاصله را کمتر کرد. به قدری که فاصله به صفر برسد، بینیِ او به سینهاش بچسبد و رعشهی وجودش را حس کند.
او امشب به اندازهی یک عمر از ترسِ اعضای این خانه تغذیه کرده بود.
هُرم نفسهای داغِ سِتیا از تیشرت سیاه رنگِ تنش عبور کرد و روی پوست ملتهبش نشست.
-فقط اجازه بده من برم.
نیشخندش عمق گرفت و دست مردانه و زمختش، روی تنِ او شروع به حرکت کرد.
کوتاه و گذرا باسن برجسته و گردِ او را لمس کرد و کمکم بالا کشید.
آنقدر که به موهای ابریشمی و لختش رسید و آنها را به چنگ گرفت.
آخی که از میان لبهایش خارج شد، برایش دلنشین بود.
امشب قرار بود این دختر، تا خودِ صبح التماس کند.
همانطور که همسرش، زیرِ تنِ شوهرِ او ناله میکرد و لذت میبرد.
اما قرار نبود برای ستیا لذتی رقم بخورد. او قرار بود تاوان زود جان دادنِ شوهرش را به بدترین شکلِ ممکن پس بدهد.
چنگش را محکمتر کرد.
سرش را با فشاری عقب کشید و نگاهش روی اشکی که در کاسهی چشمانِ ستیا میلغزید مکث کرد.
-کجا بری؟! تازه بههم رسیدیم سکسی.
سیب گلویش بالا و پایین شد و بغضش را فرو خورد.
-منم بُکش.
جایی برای رفتن نداشت. تنها راهش مردن بود. البته اگر این مرد میتوانست، تا این حد بخشنده باشد.
-حیفِ این تن بره زیرِ خاک.
از پاسخِ این مردِ وحشتناک، که حتی جرات نمیکرد به چشمانش خیره شود، روحش به زانو در آمد و رنگش صد برابر پرید.
اوهام موهایش را با هُلِ آرامی رها و مردمکهایش جزبهجزء صورتِ هوسانگیزش را رصد کردند.
-با من میخوابی یا سربازام؟!
https://t.me/+6MfUbk4mid8yYTY0
https://t.me/+6MfUbk4mid8yYTY0
https://t.me/+6MfUbk4mid8yYTY0
https://t.me/+6MfUbk4mid8yYTY0
برای خوندن همین بنر #پارت۱ و #پارت۲ رمان و سرچ کنید🔥
#مافیایی #محدودیتسنی 🔞
5 19130
.
- داری میای خونه کاندوم بخر بیار با خودت. اون سِت صورتیت هم بپوش که امشب رو کاریم!
یگانه با صورت گر گرفته دستش را روی بلندگوی تلفنش گذاشت و ترسیده به دور و اطرافش نگاه کرد.
وقتی دید همکارانش همه سرگرم کار خودشان هستند و کسی حواسش به او نیست، صدایش را پایین آورد و با خجالت در تلفن لب زد:
- آقا اردلان! این چه حرفیه آخه به من میزنید؟ آب شدم از خجالت به خدا...
صدای نیشخند شیطنت بار اردلان در گوشش میپیچد.
- چیه؟ از #سکس کردن با من خجالت میکشی؟
نفس در سینهی یگانه گره خورد.
چشمش را محکم بهم فشرد.
- تو رو خدا...
اردلان شرورانه گفت:
- اوکی دیگه نمیگم بیا باهم سکس کنیم ولی امشب که میای عمارت کاندوم هم بخر، اون کاندوم شکلاتیا رو تموم کردم.
لب گزید و وحشت زده گفت:
- خاک به سرم! مگه شما هم عمارتی؟
- نه پس! اگه وارث گنجی ها تو قصرش نباشه، کی میخواد باشه؟
یگانه با لکنت جواب داد:
- اما... آخه... من.... امشب فقط میخواستم بیام یه سر به آقاجون بزنم و برگردم.
قهقههی بی خیال اردلان در تلفن پیچید:
- امشب پات رو بذاری تو عمارت، اومدنت باخودته ولی برگشتت دیگه دست خودت نیست!
دلش فرو ریخت.
آخرین باری که میهمان تخت این مرد شده بود یک ماه پیش بود.
دلش برای آن عضله های پیچ در پیچ و بوی تلخ و سرد عطرش که با سیگار و گهگاهی الکل مخلوط میشد، تنگ شده بود.
برای اتاق مجلل اردلان در آن عمارت حتی!
برای پیچیدن دست های مردانهاش دور کمر ظریف و باریک برهنهی دخترک.
به خاطر افکارش سرخ شد...
- زبونتو موش خورده کوچولو؟
یگانه هول جواب داد:
- نه... نه هستش!
صدای بم اردلان در گوشش پیچید:
- بگه عطری ک دوست داری برات خریدم! به باغبون هم سپردم ازون گلایی هم دوست داری بکاره تو باغ... جوجه هم گرفتم خودم خوابوندم تو پیاز و زعفرون اومدی خودم واست کباب کنم.
قند در دل یگانه آب شد.
چه چیزی بهتراز این؟
اردلان مرد رویاهایش بود.
مرد آرزوهایش...
با خجالت لب زد:
- زحمت کشیدین ممنون...
- تشکر لازم نیست. در عوضش توام اون ست صورتیتو بپوش. امشب بمو عمارت!
یگانه دوباره رنگ به رنگ شد.
به جای جواب به درخواستش گفت:
- رئیسم صدام میکنه آقا اردلان. باید برم.
و انگار که دقیقا دستش راروی نقطهی ممنوعه گذاشته باشد.
رگ غیرت اردلان را برانگیخته کرد.
جوری که در تلفن غرید:
- رییست سگ کی باشه ک ب زن اردلان گنجی دستور بده؟ صدبار گفتم بیا بیرون ازون شرکت کوفتی. میخوای من قاتل شم؟؟؟
مظلوم جواب داد:
- کارمو دوست دارم!
و اردلانی که محکم و بدون مکث گفت:
- منم تو رو دوست دارم!
نفس دوباره و دوباره در سینهی دخترک گره خورد.
اردلان با همان اخلاق قشنگش ادامه داد:
- خوشم نمیاد یه دست خر سیبیل کلفت بهت دستور بده. بیا تو قصر اردلان خانت، خانمی کن... ول کن اون کار تخمی رو!
تا خواست جواب ابراز علاقهی اردلان را بدهد، از شانس بدش، صدای رئیس بلند شد و به گوش اردلان هم رسید:
- یگانه خانوم؟ چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی؟
یگانه هول شده دستش را به نشانهی صبر کردن برای رئیسش بلند کرد.
اردلان واجب تر بود!
اگر اعصابش را قلقلک میداد، خودش و رئیسش را یک جا به خاک سیاه مینشاند این تک پسر و وارث گنجی ها!
در تلفن لب زد:
- اوکی اوکی آقا اردلان... شب حرف میزنیم باهم.
سکوت اردلان کمی طولانی شد که یگانه باشک صدایش کرد:
- اقا اردلان؟
- دارم میام شرکتتون! همین الان صحبت میکنیم.
ترسیده " هین " خفیفی کشید.
- نه نه تو رو خدا...
کارش زار بود.
اردلان اگر میآمد شرکت را روی سر رئیسش خراب میکرد.
آخر هرچه که نباشد، او اردلان گنجی بود دیگر!
با التماس ادامه داد:
- هر کاری بگید میکنم تو رو خدا... حتی، حتی از کارم استعفا میدم. فقط شما نیاید اینجا الان دعوا راه بندازید.
اردلان با مکث کوتاهی گفت:
- به یه شرط نمیام...
یگانه بیفکر قبول کرد.
- هرچی باشه قبوله!
و صدای شرارت بار اردلان که در گوشی پیچید، بند دلش را از آسمان پاره کرد:
- پس کاندوم شکلاتی یادت نره، امشب تو تختم توی عمارت در حالی ک سرم تو گردنته و دستم رو تن لختت داره بازی میکنه با هم حرف میزنیم!
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
#پارتواقعی
#ازدواجاجباری
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
https://t.me/+S5jD0_no82dhMDQ0
2 83170
-مادر من از دهاتکوره یه دختر پیدا کردی گیری دادی الا و بلا و حمدالله باید عقدش کنی! نمیخوام من زن نمیخوام
با دست کوبید تو صورتش و در اتاق و بست:
-صداتو بیار پایین میشنوه دختره! تو اصلا ببینمش بعد بگو نمیخوام نمیخوام
مثل فرشته ها میمونه نوزده سالش زیر دست خودت بزرگ میشه
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم چون من همین الانم یه پسر دو ساله داشتم واسه بزرگ کردن:
- مادر من، من بعد اون خدا بیامرز دیگه دلم زن و زندگی نمیخواد پسرمو بزرگ کنم بسمه
-اره میدونم زن نمیخوای چون باز ر به ر دختر خراب و زن بدکاره میاری تو خونت!
چشمام گرد شد و غریدم:- آمار منم داری واسم بپا گذاشتی من دیگه بیست سالم نیستا مامان سی و سه سالم بچه دارم
حرص خورد: -درد منم همین، تو بچه داری درست به نظر خودت تو اون خونه هی زن خراب بیاری؟ یکیو بیار برای پسرت مادری کنه آشپزی کنه خونه تمیز کنه حالا ما لی دیگتم ببر بیرون خونه جلوی نوه ی طفل معصوم من این کارا رو نکن
رسما رفته بود خدنگ برای زندگی من پیدا کنه یه خدمتکار بدون حقوق و اخمام پیچید توهم:
- مامان ببر دختررو پیش خانوادش گناه داره عیبه گناه، چه گناهی داره بیاد خونه ی من کلفتی کنه جا خانومی
مثل من اخم کرد: -خبه خبه نمیخواد معلم اخلاق شی واسم، عیب چی؟
غریدم:- ببرش مامان
کلافه سمت در اتاق رفتم که بلند ادامه داد:
-دختره بیاد تو خونه ی تو زندگی کن عروس من شه واسش افتخار توام که زن نمیخوای این بچتو بزرگ میکنه پس فردام دوباره بچه خواستی برات یکی میاره به دختر بازیای توام مار نداره دختر روستا سرش همیشه پایین
مکث کردم، نامردی بود ولی اگه اونم از زندگی تو یه روستای بی امکانات خلاص میشد دوتامون سود میبردیم و بالاخره گفتم:
- باشه مامان ولم کن معلوم نی کدوم بیخانوادهبدبختی و رفتی برای من با این شرایط گرف...
در اتاق و باز کردم حرف تو دهنم ماسید با دیدن دختری که با چشمای سبز و اشکی بهم با ترس خیره بود!
اصلا شبیه تصورات ذهنم مثل یه دختر روستایی نبود و حرفای مارو شنیده بود؟!
با صورت اشکی که داشت جوابمو گرفتم و تا خواستم چیزی بگم یا بتوپم که چرا فال گوش واستادی دستی زیر چشماش کشید و با مظلومیت لب زد: - سلام
و من خیره بهش فقط زمزمه کردم: - سلام
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
قلبش مثل گنجشک میزد و ترسیده بود بازوم رو چنگ زد که سعی کردم آرومش کنم:
- هیش نمیخواهم بکشمت که خودتم خوشت میاد باز کن پاهاتو
آروم نگرفت، بدنش لرز گرفت و با گریه لب زد:
- وایسا امیرحسام یه لحظه وایسا
به چشمای سبزش خیره پوفی کشیدم و خودم و عقب کشوندم که سری روی تخت نشست و ملافرو کشید رو تنش که ادامه دادم:
- جان؟ بگو از چی میترسی
سعی میکرد نگاه به خاطر برهنگیم از بگیره و با بغض لب زد:
- تو... دلت سوخت منو گرفتی؟ یعنی منو گرفتی برای این که فقط کاراتو کنم و تو تو بری با دخترای دیگه...
هق هقش مانع حرفش شد و از این صحبتام و دیدار اولمون دو ماهی می گذشت و تازه حرفشو میزدم! وسط حجله... ادامه داد:
- من تا الآن هیچی نگفتم چون دلم می خواد واقعا این جا زندگی کنم تو تهران هر کاریم بخوای برات میکنم اما میخوام بدونم که داریم باهم یه معامله میکنیم یا یا واقعا زنتم!
برای جواب دادن تردید داشتم، پس به سبک خودم جوابشو دادم و دوبار روش خیمه زدم:
- از من توقع شوهر عاشق نداشته باش، زنونگی خرجم کنی مردونگی خرجت میکنم هر کار بخوایم شروع کنی پشتتم پس توام پشت بوم و زندگیم باش ولی به کارای من زیاد کار نداشته باش تا خودت اذیت نشی
نگاهش سرد شد: - پس معاملست
خودم رو بهش فشردم و دیگه جوابشو ندادم و قبل این که صدای جیغش بلند شع لباش رو بوسیدم و ذهنش رو به جای فکر به چیزایی که خودمم جوابشو درست نمیدونستم خالی کردم و لذت و درد رو بهش دادم طوری که ناخناش تو کتفم فرو رفت...
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
3 632120
سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود
با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت
-برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی.
او پسر منزوی کوچه بود
به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود
ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش!
مریم زبانش را بیرون اورد:
-به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟
از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت
شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد
-ایول گل زدم گل گل گل
لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند
-دیدی شهاب عجب گلی زدم
و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد
شهاب سریع به سمتش دوید
-چیشد جوجه پاشو ببینمت
شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند
با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت
خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد
-هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟
الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟
مریم با ناز لب برچید:
-شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه
شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت
-پیشی لوس
او را به سمت خانه شان برد
-برو خونه خودتو تمیز کن
مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت
-شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین
مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟
شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش....
***
-آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم!
دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش
-هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟
هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند
-تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟
شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید
-نامحرم؟
تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر!
خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟
https://t.me/+vj0GUGTKj-VkN2Y8
https://t.me/+vj0GUGTKj-VkN2Y8
https://t.me/+vj0GUGTKj-VkN2Y8
https://t.me/+vj0GUGTKj-VkN2Y8
https://t.me/+vj0GUGTKj-VkN2Y8
https://t.me/+vj0GUGTKj-VkN2Y8
6 178290
Repost from N/a
🪞آینه بینی دیدن کل آینده شما
💰جادو ثروت
💍انگشترهای موکل دار تضمینی
☘بخت گشایی تضمینی
👩❤️💋👨بازگشت معشوق یا همسرم
✂️حذف نفر سوم رابطه
🤐🫀زبان بند و تسخیر
🧝♀جادو صببی فوق العاده قوی
⚖نتیجه کارهای دادگاه به نفع شما
🎓قبولی در کنکور و آزمون های استخدامی
📿🕯پیدا کردن شغل و کار
🏘فروش ملک و زمین و مغازه و آپارتمان
https://t.me/+uQbrBigsG3djNTY5
https://t.me/+uQbrBigsG3djNTY5
(ظرفیت محدوده )🧨
1 47900
Repost from N/a
-من تو رو نمیخوام. یکی دیگه رو دوست دارم.
****
خریدهای شب نامزدی را با شوق در دستانم جابهجا میکنم و از تاکسی پیاده میشوم. با دیدن در باز خانه ابرویم بالا میپرد. این وقت روز در چرا باز بود؟
آنقدر ذوق زدهام که سرسری میگذرم و به محض ورود به حیاط صدای بلند آرمان سر جا نگهم میدارد.
-اون در حد و اندازهی من نیست. خجالت میکشم بخوام باهاش تو خیابون راه برم. من امروز خودم همه چی رو تموم میکنم. چرا نمیخواین بفهمین؟
با شنیدن صدایش قلب عاشق دلتنگم بنای تپیدن میگذارد. کی برگشته بود؟
-این راهش نیست آرمان، اون دختر از دست میره. توروخدا رعایت حالش رو بکن. تو که میدونی اون جونش برای تو در میره!
نمیدانم چرا اضطراب به قلبم هجوم میآورد و دلم گواهی بد میدهد. از چه حرف میزدند. کدام دختر؟
-خب بره! به من چه؟ مگه من رفتم خواستگاریش اخه؟ خودتون بریدین و دوختین حالا هم خودتون برین بهش بگین. شما که میدونستین من یکی دیگه رو میخوام.
از چه حرف میزدند؟ چرا دستانم میلرزید؟ صدای گریهی نسیم بالا میرود.
-این دختر مگه کم سختی کشیده؟ از بچگی بی پدر و مادر بزرگ شده الان همه امیدش تویی. تو رو به خاک بابا قسم شر به پا نکن آرمان جان.
قلبم...وای از قلبم که با این جملهها از عرش به فرش سقوط میکند. اما کلمههای بعدی آرمان خنجری میشود که صاف نفسم را نشانه میرود.
-من یکی دیگه رو دوست دارم. الانم زنگ زدم بهش بیاد اینجا. چه شما بخوای چه نخوای من چشمان رو دوست ندارم، ازش خوشم نمیاد. خودتون این نامزدی رو به پا کردین حالا من و الناز با هم بهش میگیم و به همش میزنیم. چقدر گفتم نه؟ مگه گوش کردین؟ از اینجا به بعدش به من هیچ ربطی نداره.
نفسم قطع میشود. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ مگر نمیدید جانم برای او در میرود؟ الناز از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان...
اشک به چشمم میدود و همین لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود.
-فکر کنم النازه رسید.
نسیم هراسان زیر گریه میزند.
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش پسر. دورت بگردم کوتاه بیا... نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
صدای باز شدن در نگاهم را از ساختمان جدا میکند. گیج و منگ به عقب میچرخم و با دیدن دختری زیبا و قد بلند که پا درون حیاط میگذارد قلبم از حرکت میایستد. او الناز است؟ آرمان حق دارد. من کجا و او کجا؟ چقدر زیبا است....
صدای طنازش پر تحقیر در خانه میپیچد:
-شما باید دختر ناصر باشی درسته؟
دیگر نمیتوانم بایستم و زانوانم خم میشود.
-چشمان؟ از کی اینجایی؟
سرم به طرف آرمان میچرخد. پس بالاخره من بینوا را دیده بودند.
سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. میخواهم لب باز کنم که صدایی قبل از من میگوید.
-چشمان با من اومده. اومده وسیلههاش رو جمع کنه تا از این خونه بریم.
سرم به طرف او برمیگردد. مردی که باز هم ناجی شده بود. مثل تمام این روزها...
میبینم که آرمان اخم میکند اما او، با همان قد بلند و جذابیت بیاندازهش جلو میآید و ....
https://t.me/+j7gqyO0WQa4yMzVk
https://t.me/+j7gqyO0WQa4yMzVk
https://t.me/+j7gqyO0WQa4yMzVk
چشمان بهمنش دختری که پدرش را از دست داده و حالا تنها و بیکس به آرمان دل میبندد. غافل از اینکه آرمان او را دوست ندارد و برای تحقیرش دست به هر کاری میزند....
#چشمانی_بی_جهان کاری بینظیر از مینا شوکتی🧡
1 69040
Repost from N/a
- شورتتو دربیار بده بهم.
چشمم از تعجب گرد شد و لب زدم:
- این جا؟ جلوی مادرت؟
نیشخندی زد و گفت:
- مگه دنبال هیجان توی سک.س نبودی؟
درار ش.ورتتو، پاهاتم باز کن از هم.
لب گزیدم و نگاهم چرخید سمت آشپز خونه ی اوپن که مادرش مشغول آماده سازی شام بود.
دامن پام بود، کم پاهام رو باز کردم و به سختی لباس زیرم رو پایین کشیدم و گذاشت جیبش.
- حالا بیا بشین روی پام.
چرخیدم سمت آشپزخونه و با عجز نالیدم:
- مامانت میبینه.
دستم رو کشید و مجبورم کرد تا روی پاش بشینم.
- دامنتو بنداز رو پات، فکر میکنه عادی نشستی و نمی فهمه چه خبره؟!
نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
- آخرش بااینهمه رابطه اگه حامله ام نکنی قطعا مامانت مچمونو میگیره.
دستش نشست دو طرف کمرم و پچ زد:
- یکم جا به جا شو، درست بشین روش.
لبم رو گاز گرفتم، کاری که می خواست انجام دادم و از لذت آه بلندی کشیدم.
- دارید چی کار می کنید بچه ها؟!
https://t.me/+oKnabHeZHSY1Yjdk
https://t.me/+oKnabHeZHSY1Yjdk
#مختص_به_بزرگسالان🔞🔥
آموزش صفر تا صد پوزیشن های جنسی در قالب رمان🚫
رهـــوار
اروتــیک🔥 / مختص به بزرگسالان🔞 #بنرها_پارت_واقعی_رمان_هستن به قلم: لواشک #رهوار ( آنلاین ) #قرتی ( آنلاین ) #ژیوار ( حق عضویتی / آنلاین ) #افیون ( حق عضویتی / آنلاین )
1 45110