cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

مونتیگو ⚽️

°•○●°•○● ﷽ ●○•°●○•° سباسالار #اکالیپتوس #جگوار #مونتیگو #گرگاس #آرتِمیس #پارادایس ✨پایان‌خوش✨ کپی پیگرد قانونی دارد

Больше
Рекламные посты
74 691
Подписчики
-17024 часа
-1 4047 дней
+1 59430 дней
Время активного постинга

Загрузка данных...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Анализ публикаций
ПостыПросмотры
Поделились
Динамика просмотров
01
💍انگشتر های موکل دار 🖤جادو سیاه تضمینی 🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل 🤰بارداری و پایان نازایی 9sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
5 1131Loading...
02
Media files
4 2720Loading...
03
❌ از این مدل پرده ها نخر ...          چون عاشقشون میشی 🤩 خرید پرده آماده با ۲۹۹ تومان !!! 🔻 تخفیف ویژه فقط تا جمعه 🔻 راهنمایی و مشاوره تخصصی ست کردن رنگ ها با تم خونتون 👌 https://t.me/pardee_azin https://t.me/pardee_azin 📍 خرید حضوری و آنلاین h
2 2801Loading...
04
🔴غیررسمی/ جواد نکونام اخراج شد؟! درپی کسب نتایج ضعیف استقلال در هفته های پایانی شنیده ها حاکی است از ادامه خبر https://t.me/+vYgVt4H3SKsxOTk0
2 8881Loading...
05
Media files
2 0121Loading...
06
👹
2 2731Loading...
07
⌛️آغاز شمارش معکوس تا اجرای «آرمان گرشاسبی» در «کنسرتینو» 🎙️ تنها یک روز دیگه تا پخش اولین قسمت «کنسرتینو» به میزبانی «علیرضا عصار» باقی مونده. چهارشنبه ۹ خرداد به‌صورت اختصاصی در نماوا 💙 🔷 در صورت وارد کردن کد مشارکت concertino1 در قسمت کد تخفیف، بخشی از هزینه اشتراک نماوا، صرف کمک به خیریه «بچه‌های آسمان» خواهد شد. @namava_ir #کنسرتینو
1 5871Loading...
08
Media files
2 1670Loading...
09
پارت جدید
1 0340Loading...
10
-زن اول خان سر زا رفت میگن کسی رو نداره از بچش مراقبت کنه میخواد از بین رعیتا زن انتخاب کنه! مامان چادرش را دور کمرش محکم کرد: -خب ربطش به ما چیه؟ بابا لبخندی زد و جوراب بو گندویش را از پا در اورد: -قراره دختر ما بشه عروس خان! مامان روی دستش کوبید و من سرم را از کتاب بیرون اوردم: -یا خدا چی می گی مرد؟ دختر ما ۱۷ سال بیشتر نداره، جای بچه ی خانه! من بغض کرده کتاب به سینه ام چسباندم و بابا با غیض بلند شد: -الکی گوششو پر نکن با این حرفا، تو خودت ۱۷ سالت بود پسرمونو زاییدی. همین که گفتم این دختر میره اونجا و میشه تاج سر خان. مامان توی سرش کوبید و من اشک ریختم. بابا اما خوشحال خندید و دندان های زردش حالم را به هم زد: -خان خودش از من خاستگاریش کرد منم قبول کردم، فردا صبح میان می برنش... به خاطر زن اولش گفت عروسی نمی گیره منم قبول کردم هنوز چهل اون بنده خدا هم نشده حق داره خب! مامان ناله و نفرین می کرد و برای بخت سیاهم اشک می ریخت و من از ترس می لرزیدم! بابا چه ساده مرا فروخته بود... *** -خان خودم دیدم امروز بچه داشت از گشنگی می مرد بهش شیر نمی داد، به ما هم اجازه نداد بهش شیر بدیم. در نیمه باز را با ترس و لرز بستم خان با من مهربان بود اما سر بچه ی کوچکش با کسی شوخی نداشت حالا من چطور می گفتم که دکتر گفته به خاطر دل دردش باید شیر بچه را عوض کنیم؟ اصلا حرفم را باور می کرد؟ صدای فریادش تنم را لرزاند: -زمـــــرد! در به دیوار کوبیده شد و او به سمتم حمله کرد -تخم حروم انقدر بهت محبت کردم که اخرش تو به پاره ی تنم گشنگی بدی؟ -خان... خانَم به موت قسم دکتر گفت شیر بهش ندم واسه معدش ضرر داره موهایم را دور دستش پیچاند و دستش را توی دهانم کوباند -دکتر گفته به بچه ی من گشنگی بدی تا بمیره کثافت؟ به هق هق افتادم و با درد اخ گفتم که زانوشو کوبید تو پهلوم -اخ تو رو خدا نزن خان من گناهی ندارم مرا روی زمین پرت کرد و با کمربند به جانم افتاد، انقدر مرا زد که خودش به نفس نفس افتاد. همان لحظه در اتاق باز شد -خان معلوم شد توی شیر خشک پسرت یه دارو ریخته بودن که داشت سیستم ایمنیشو تو خطر مینداخت خان با پشیمانی نگاهم کرد و..... https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0 https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0 https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0 https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0 https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0 زمرد یک دختر روستایی و به شدت مذهبی و محجبه که نشون‌ کرده‌ی ارباب روستاست اما با اتفاق ناگواری که رخ میده نامزدش میمیره و اون عروس نشده، بیوه میشه.... حالا وقتی قراره از روستا بره، برادرشوهرش‌ از راه میرسه و با دیدن دختر کم سن و سالی مثل اون تمام هورمون های مردونه‌اش فعال میشه و......🙈💦 https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0 https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0 اگه بیماری قلبی دارین به هیچ وجه سمت این رمان نیاین جیگرتون اتیش می گیره از مظلومیت دختره🥺💔👇
6 41319Loading...
11
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برجستگیهای تنش از زیر لباس‌ هم به راحتی قابل لمس بود. چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندام‌ زنونه‌ت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس خودتو بهم می‌مالی نمی‌ذاری بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا! https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
3 7803Loading...
12
#پارت۲۶۹ حتی اگر می‌فهمید به من تجاوز شده و زیر دستانش می‌مردم برایم مهم نبود. -می‌خوان دور از چشم شما، من و به عقد پیام در بیارن و بفرستن دبی. او که مشغول بستن ساعت روی مچش بود، لحظه‌ای مکث کرد و با صدای خشنی پرسید: -خب؟! توجهی به قلب بی‌قرارم نشان ندادم، باز هم ریسک کردم و نزدیکش شدم. -مگه نگفتی من و نگه داشتی آروم شی؟ مگه من نگفتم جهنمت قبول؟! دوباره سر بلند کردم و با خیره شدن در تیله‌های سیاهش، چشمانم تَر شد. -دائمیش کن. یه جوری که راه فراری نباشه. نمی‌دانم چه شد که از بستن ساعت صرف‌نظر و آن را با خشونت روی میز پرتاب کرد. -واسه فرار کردن از سرنوشتت و تو امنیت موندن تا کجاها پیش می‌ری؟! راستش از این اصرار و خودخواهی‌ام خجالت کشیدم و مژه‌هایم به زیر افتاد. -ببخشید. من فقط به خودم فکر کردم نه شما. به سمت میزش رفت و پوشه‌ای را را باز کرد. -دختری که اسمش می‌ره تو شناسنامه‌ی من، باید عاشقم باشه. زن زندگیِ من باید پول و قدرتم و ندید بگیره خودم و ببینه! نمی‌دانم چرا جملاتش را نظر مثبت در نظر گرفتم و جلو کشیدم. -عاشقتون می‌شم! آخر من پول می‌خواستم چکار؟ اخلاق هم که نداشت. اما نمی‌دانست جان می‌دهم  برای خلق تنگ و آن گره‌ی بین دو ابرویش. پوزخندی زد و سرش را متاسف به طرفین تکان داد. -زن زندگیِ من با لباس عروس میاد تو خونه‌م و با کفن سفید خونه‌م و ترک می‌کنه. سر از روی کاغذ‌ها بلند کرد و چشمانش روی مردمک‌های بی‌قرارم ریز شد. -فقط اگر تو اون دختر باشی. لباس عروسی در کار نیست. باز هم نزدیک شدم و برای سرپا ماندن دستم چنگ میزش شد. -هیچی... نه پیشکش، نه طلا و نه لباس عروس. هیچی نمی‌خوام. هومی از رضایت، از دهانش خارج شد و پوشه را بست. -تو خونه‌ی من می‌شوری، می‌پزی بچه‌هام و بزرگ می‌کنی، اما در قبالش هیچی دریافت نمی‌کنی. نه عشق و نه محبتی. حواسش نبود، که یک طرف این قضیه خودش بود و زندگی به این شکل به کامش زهر می‌شد؟ -بهتون قول می‌دم که همین بشه. بدون هیچ توقعی. -خوبه! نمی‌دونم شایدم یه وقتی دلم زن دوم خواست نادیا! باید ببینیم مزه‌ت چجوریه! اینم یکی از مسائل مهمه. گفته بودم میلم زیاد و... اسم ازدواج به میام آمد و دوباره آزار جنسی و کلام‌های پدر درارش شروع شده بودند. -خواسته‌هام شاید نامعقول باشه. این‌که غیرمستقیم به رابطه اشاره می‌زد، جانم را می‌گرفت. نفسم را سخت و منقطع بیرون فرستادم و وحشت را در دلم به عقب راندم و سکوت کردم. خدا رحمی به قلبِ رو به مرگم کرد که او هم ادامه نداد. -به بابا گفتم یه جنگ و شروع کرده اما جدی نگرفت. کف دستش با ضربه‌ی آرامی روی پوشه نشست و به سمت من چرخاند. -تمام برگه‌ها رو امضا کن! مردد پوشه را باز کردم و کنجکاوانه سعی کردم بخوانم، اما او با صدایش توجهم را جلب کرد. -اعتماد! باید چشم بسته اعتماد کنی‌. نخونده امضا کن. استامبری مقابلم قرار داد: -و اثر انگشت بزن‌. تمام ارث و میراثم را که از قبل، به نام خود زده بود. از من و فقط یک جان ناقابل و یک جسم دست‌خورده باقی مانده بود، که بدونِ اما و اگر تسلیمش می‌کردم. -من همین‌جا هم غریبم. رفتن به یه کشور دیگه برام با مرگ فرقی نداره. لطفا اجازه نده. وقتی نمونده. انگشت اشاره‌ام را پای آخرین برگه نشاندم و پوشه را به سمتش هُل دادم. -تموم شد. پوشه را برداشت و پوزخندی زد. -بدبختیِ جدید مبارک. بزاقم را سخت فرو خوردم. مردمک‌هایش، مانند ستاره‌ای در آسمان تاریکِ شب می‌درخشید و ترسم را بیشتر می‌کرد. -برو درسات و بخون و منتظر باش. خواستم آرام از کنارش رد شوم،  اما بازویم را به چنگ گرفت و مرا کامل سمت خود کشید. خم شد و کنار گوشم پچ زد: -بله‌ای که می‌دی باید به دلم بشینه نادیا. اگه از ته دل نباشه، لمست حرومه و هر بار که یادم بیاد، دنیا به کامت زهر می‌شه. سرش کج و به خدا قسم که لب‌هایش کوتاه نرمه‌ی گوشم را لمس کردند. -یه دل شو و تا روز موعود، یه دلیل دیگه به جز امنیتت برای تو خونه‌ی من اومدن پیدا کن. کمبود اکسیژن مانع حرف زدنم شده بود و برای سر پا ماندن، کامل به خودش تکیه زدم. -به دستام عادت کن نادیا. شمارش معکوسته. وقتی نداری. زنم بشی، پسم بزنی یا بترسی خوب نمی‌شه. بلاخره نفس داغش را در گوشم خالی و دستم را رها کرد. -امروز و بهت مرخصی می‌دم و کاریت ندارم. برو تا پشیمون نشدم. حتی موفق نشدم قدمی بردارم. دنیا دور سرم چرخید و قبل از افتادن، خودش تکیه گاهم شد. https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 #پارت‌واقعی #ازدواج‌اجباری
3 58713Loading...
13
#پارت130 جیغ و ناله‌های نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود. _ آییی… آییی درد داره… _ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو می‌بندم. دیگه تموم می‌شه. پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند! این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف می‌زد و دخترکوچولو را دلداری‌اش می‌داد که درد نکشد؟! ناریه خطاب به بی‌بی گفت: _ دیدید گفتم این‌جا خبراییه بی‌بی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بی‌حیایی، آقا رو از راه به در می‌کنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش! بی‌بی رنگ به رو نداشت. چه خبر شده بود؟ یعنی واقعا امیرپارسا، نوه‌ی خلفِ علی‌شاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمه‌ی وزه و پرشورش وقت می‌گذراند؟ همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچ‌کس به حسابش نمی‌آورد؟؟ به گونه‌ی خود کوبید: _ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ ‌زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو‌ می‌خوره…؟؟ _ دل که این چیزا حالیش نمیشه بی‌بی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… ‌مرد سی ساله یه خواسته‌هایی‌ام داره. من که می‌گم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمی‌مونه. حتی زنش! اگر یزدان‌خان می‌فهمید پوست پناه را می‌کَند. اگر هلن بانو میفهمید سکته می‌کرد! امیر این‌بار جدی شده بود. که غرید: _ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیش‌تر خون می‌آد. _ آیییی درد داره… آیییی نمی‌خوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ تو‌برو بیرون! پیرزن به گونه‌ی خود کوبید! عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که می‌توانست با امیرپارسا این‌طور صحبت کند! _ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون! صدای ملوس پناه را شنید که نفس‌زنان می‌گفت: _ من دیگه نمی‌تونم! دیگه نمی‌خوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره! همان لحظه صدای قدم‌های محکم یزدان و پشت سرش هلن‌بانو آمد. بی‌بی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز می‌کرد: _ شوهر من این‌جا داره چی‌کار می‌کنه؟؟ یزدان یک‌دفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنه‌ی مقابل، همه خشکشان زد. امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمی‌اش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید. خون روی زمین ریخته بود. _ شماها… شما… امیرپارسا کت‌شلوار تن داشت. عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانه‌اش را با یک اخم کوچکِ خود می‌لرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبه‌ی عقدش خوانده شود! اخم‌آلود پرسید: _ چه خبر شده همه ریختید این‌جا؟ عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است… یزدان می‌دانست دلِ پسرش از مدت‌ها پیش گیر این دختر است. ولی پناه لایق شازده‌ی او‌ نبود! یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بی‌کس کجا…. عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد! بی‌بی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش می‌کرد دست باندپیچی شده‌ی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد. پناه حالا بغض داشت. امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربه‌ی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت… نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او‌ ماند… بوی تن دخترک زیر شامه‌اش بود… پناه موبایلش را درآورد. با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت: _ تصمیممو گرفتم… می‌خوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم می‌میرم… کمکم میکنی؟ _ کجا؟؟ صدای امیر باعث شد از جا بپرد… https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk تو‌ گرگ‌ومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمی‌خواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمی‌خواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست می‌شدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم… سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همه‌چی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخم‌خورده‌ی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خاله‌ی خودشم بهش رحم نمی‌کردن نبودم! ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمی‌تونستم فراموشش کنم. می‌گفتن زنش‌و ترک کرده. می‌گفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته. ولی من می‌خواستم انتقام بگیرم! می‌خواستم اون عمارت و آدماش‌و به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌ https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
3 09313Loading...
14
پارت جدید👇
9860Loading...
15
تلگرام ی ارز جدید میخواد بده که شما میتونید با بازی کردن اون ارز رو بگیرید بعد ارزش پیدا میکنه! هیچوقت تلگرام توی هیچ کاری شکست نخورده و اینم نمیخوره خواستید برید بازی کنید امتیاز جمع کنید چند هفته دیگه ارزش میلیونی پیدا میکنه👇 https://t.me/tapswap_mirror_1_bot?start=r_464235432 🎁 +2.5k Shares as a first-time gift
1 3110Loading...
16
Media files
2 0972Loading...
17
- شورت و سوتین بپوش دیگه! خودتو مسخره کردی یا منو؟ زن حسابی ما می‌خوایم بریم ساحل رامسر نه پاتایا! با حرص ساحلی گل گلی قشنگم رو درآوردم و با همون شورت و سوتین ست دست به کمر جلوش واستادم. - باشه با شورت سوتین میام! زود باش بریم! چشم جاوید از این گردتر نمی‌شد. اصلا، به هیچ وجه توقع نداشت لخت شم. حقیقتا خودمم توقع نداشتم یهو بکنم همه چیو ولی از عصبانیت داشتم به جنون میرسیدم! به لکنت افتاد: - دا... داری... چه... غلطیییی می‌کنییی؟ کلمات آخرشو دیگه رسما داشت عربده می‌کشید. نگاهش رو دور تادور ویلا که با یه نرده از ساحل اصلی جدا شده بود چرخوند و با عصبانیت سمتم اومد. ساحلیم رو از رو زمین برداشت و بی توجه به من که یه پشت داشتم میگفتم: - خودت گفتی دیگه! گفتی با شورت و سوتین بیا! بیا اومدم! نامرده هرکی نیاد ساحل! یه ضرب منو بلند کرد و روی شونه‌ش انداخت و سمت ویلا رفت. دقیقا شبیه سکانسی شده بود که شرک فیونا رو انداخت رو دوشش. با الهام گرفتن از اون صحنه، با تمام توانم به شونه‌ش مشت کوبیدم و با جیغ و داد گفتم: - بذارم زمین! غول بی شاخ و دمِ موجی! شرک! بذارم زمین... دو قطبی مگه خودت نگفتی با شورت و سوتین بیا! خب اومدم دیگه! چرا رم می‌کنی یهو؟ خودمو هی تکون تکون میدادم و با جیغ و فریاد میگفتم: - آهای ایهالناس! به دادم برسید... این غوله می‌خواد منو بخوره! خودمم نمی‌دونستم این حجم از چرتو پرت چطور به ذهنم می‌رسه ولی می‌دونستم از استرس بود. جاوید رو عصبانی کرده بودم و میدونستم آینده ی خوشی در انتظارم نیست. انقدر غرب بازی درآوردم، دستشو برد بالا و محکم ضربه‌ای روی باسنم کوبید. با عصبانیت و صدایی خش دار غرید: - ایوا ببند دهنتو تا بریم داخل حالیت کنم. برا من تو ساحل لخت میشی؟ زن جاوید توتونچی چطور به خودش اجازه میده تو مکان عمومی لخت بشه؟ غیرت من شوخی بازیه برا تو؟ حالیت میکنم بذار! دیگه واقعا ترسیدم. از یه در دیگه وارد شدم. تا توی سالن ویلا گذاشتم رو زمین، سریع مثل بچه های با ادب دست به سینه یه گوشه واستادم. یه لبخند جاوید خر کنی هم نشوندم رو لبم و تند تند پلک زدم. صدامو آروم کردم و با ناز گفتم: - شوهری قشنگم... چنان چشم غره ای بهم رفت که نزدیک بود خودمو خیس کنم. - زهرمار! باید تنبیه بشی! دست و دهنت هرز شده! اشتباهات یکی دو تا نیست. تو ساحل لخت می‌شی، منو می‌زنی! بهم گفتی چی؟ غول بی شاخ و دم؟ موجی؟ شرک؟ دوقطبی؟ با استرس خنده‌ی مضحکی کردم و با غلبه به ترسم، جلو رفتم و دستم رودور گردنش حلقه کردم. تند تند صورتشو می‌بوسیدم. یعنی از ترس غالب تهی کرده بودم ولم می‌کرد خم می‌شدم دستش هم ماچ می‌کردم. پشت سر هم گفتم: - غلط کردم واسه همین موقع هاست دیگه. الهی من قربون شوهر غیرتیم برم... عزیزم... من واسه تو لخت شدم اصلا! چشمشو ریز کرده بود و با حرص داشت نگام می‌کرد. می‌دونستم هم خیلی عصبانیه هم وقتی اینجوری جلوش عشوه خرکی میام و ناز میکنم نمی‌تونه جلو خودشو بگیره. با لحن مرموزی گفت: - که واسه من لخت شدی... هان؟ حالا خوب شد. لحنش که می‌گفت بدبخت شدی ایوا خانوم. بزن به چاک! اما عقل حکم می‌کرد این غلطی که کردم رو تا ته واستم پاش. پس گفتم: - آره عشقم.... فقط واسه خودت! لبخند مرموزتری زد و با یه حرکت دوباره منو مثل گونی سیب زمینی انداخت رو دوشش. بی توجه به جیغ گوش خراشی که کشیدم سمت اتاق خوابش رفت و با لحن خبیثی گفت: - منم یه جوری الان از این پیشنهادت استقبال کنم.... که دیگه جرئت نکنی تو ساحل از این غلطا کنی... خانومم! https://t.me/+GiLuAMFno900YTI0 https://t.me/+GiLuAMFno900YTI0 https://t.me/+GiLuAMFno900YTI0 https://t.me/+GiLuAMFno900YTI0 #پارت_رمان❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️
1 0967Loading...
18
⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش #مانتویش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... راضیت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... 🔞♨️ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 خلاصه❌👇🏻 ❌ سرو روزبه دختری که‌توی بهزیستی بزرگ‌شده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
2 1388Loading...
19
_ جای ناموسی تتو زدی؟ دستم روی قفل سوتینم موند! شوکه چرخیدم سمتش، نگاهش به کمرم بود: _ یعنی چی؟ اومد جلو، با اون چشای وحشی و سیاهش خیره‌م شد: _ پشت کن! اروم پشت کردم، نوازش انگشتش رو پشت گردنم رو حس کردم، این شوهر فرمالیته زده بود به سرش! _ چی نوشته؟ یه خط نوشته بود، روی ستون فقراتم، به زبون یونانی: _ میخوای چیکار؟ دستش همونطور نوازش وار، خط تتو رو پیش گرفته بود، به قفل سوتینم که رسید اروم بازش کرد، لرزی که به تنم نشست رو حس کرد: _ هیش...چرا میلرزی؟ میخوام تتو رو ببینم فقط...جای ناموسی زدی؟ اخم کردم: _ نمی‌فهمم منظورتو... صدام میلرزید، انگار میخواست از همین استفاده کنه! دستش پایین و پایین‌تر رفت، رو کمر شلوارم نشست: _ اینجا تتو قطع شده، ادامه‌ش...جای ناموسیه؟ میخوام ببینمش! اب دهنمو قورت دادم، ادامه نداشت اما، یه تتو دیگه همون پایین داشتم! هیچکس ندیده بود... _ چیشد؟ داری یا نه؟ انگشتش که از کمر شلوارم رد شد تنم رو داغ کرد، داشت چیکار میکرد؟ _ نه، ینی اره...نه نه...ندارم! _ آخرش داری یا نداری؟ میخوای خودم چک کنم مطمئن شم؟ لحن اروم و خمارش، تنم رو به لرز مینداخت! این مرد قدرت هرکاری رو در وجود من داشت... با حس چسبیدن تنش به تنم، و به ارومی پایین کشیدن شلوارم چشمامو بستم: _ نگاه کنم؟ صداش کنار گوشم بود و داشت نفس‌های داغشو تو گردنم خالی میکرد، تموم تنم کوره‌ی آتیش شده بود: _ اهوم... یه دستش دور کمرم چنگ انداخت و دست دیگرش شلوارمو تا زیر باسنم پایین کشید، دستم هنوز جلوی سوتینی بود که قفلشو باز کرده بود، اگه ولش میکردم میوفتاد! _ اوف اینجارو... لپ باسنمو چک زد، لب گزیدم و اون دستشو روی لبه‌ی شورت لامبادا کشید و اروم از وسط بیرون کشیدش: _ اینجاست؟ اب دهنمو قورت دادم: _ نه... دستش همونجا متوقف شد، به ارومی چرخیدم سمتش، یه دستش هنوز دور کمرم بود: _ اینجاست... صورتش مقابل کمرم بود، برای دیدن تتو نشسته بود؟ نگاهش به جلوی شورتم دوخته شد و ابروهاشو بالا داد: _ برای تتوکار لخت شدی؟ اخم کردم: _ زن بود! اون هم اخم کرد: _ زنه که زنه...تو زن منی! اگه میدید... و با یه حرکت شورت رو از تنم بیرون کشید، اگه میفهمید برای اون نوشتم چی؟ بازم همینقدر بدش میومد؟ _ eat me? (منو بخور) با شوک نوشته‌ی روشو خوند و من از شرم، دستمو خواستم مقابلش بگیرم که تو یه حرکت، بلندم کرد و روی تخت انداختم. از ترس جیغی کشیدم، اما اون با باز کردن پاهام، پایین تخت نشست و با لبخند گفت: _ وای به حالت جز من کسی اینو دیده باشه شعله! و با حرکت زبونش... https://t.me/+y93Qhg9waAU5ZjM6 https://t.me/+y93Qhg9waAU5ZjM6 https://t.me/+y93Qhg9waAU5ZjM6 https://t.me/+y93Qhg9waAU5ZjM6 https://t.me/+y93Qhg9waAU5ZjM6 دختره رفته رو اونجاش تتو زده «بخورش» شوهر صوریش میبینه😭😂
2 4129Loading...
20
#part1 - نکن داداش سردار، عماد داره نگاه می‌کنه! نگاهش رو سمت عماد می‌چرخونه... عمادی که دو ساله تنها حرکتش، گردش مردمک چشماش شده! دستش رو بین پام می‌کشه و زیر گوشم پچ پچ میکنه.. - خجالت کشیدی؟! از چی؟! فکر کردی نمی‌دونه زنش جن.دگی می‌کنه؟ هق می‌زنم... قفسه‌ی سینه‌م تیر می‌کشه... انگار نفس ندارم. - من... با کسی.... نخوابیدم! لاله‌ی گوشمو زبون می‌زنه.... طوری که حس میکنم تنم می‌لرزه... حرکت ماهرانه‌ی انگشتاش نفرت‌انگیزانه احساسات زنونه‌م رو قلقلک داده و من از خودم چندشم می‌شه... از این که نمی‌تونم جلوی احساساتم رو بگیرم هلم می‌ده... روی زمین میوفتم، روی سرامیک‌های سخت و سرد.... عماد همچنان نگاهم می‌کنه من اما سمتش نمی‌چرخم... دلم می‌خواد همین جا بمیرم. - تو رو خدا، اون... اون برادرته! بی‌توجه کمربندش رو باز می‌کنه و نگاهش سمت برادر کوچکش می‌لغزه - اون برادر من نی... با خشم شلوارش رو درمیاره و جمله‌ش ناتمام می‌مونه با صدای درمونده‌ی من.... - رحم کن... رحم کن سردار.... پاهای چفت شده‌م رو از هم باز می‌کنه و بین‌پاهام میشینه... دامن بلند و پلیسه‌م کنار می‌ره و من درمونده هق می‌زنم... - گریه نکن... - ببین تو الان تو حال خودت نیستی سردار... تو رو خدا کاری نکن بعدا پشیمون بشی. دستش رو بند شومیز دکمه دارم می‌کنه و با یک حرکت تموم دکمه‌هاش رو می‌کنه. - من مست نمی‌شم، کاملا تو حال خودمم. نگاهش روی قفسه‌ی سینه‌م می‌چرخه... مست نیست اما از هر آدم مستی ترسناک‌تره... با پشت انگشتاش جناق سینه‌م رو نوازش می‌کنه و من نفسم بند میاد - تو ماشین اون لندهور چیکار می‌کردی؟! با هق هق التماسش می‌کنم - می‌گم داداش، به خدا می‌گم... مشتش رو محکم روی سرامیک‌ها می‌کوبه و نعره‌ش وحشت زده‌م میکنه - به من نگو داداش! مشتش رو توی دستم می‌گیرم... - خیل خب... نمی‌گم. نمی‌گم داداش... التماست می‌کنم ولم کن. هیچ توجهی نشان نمی‌ده... سوتین سفید رنگم رو با انگشت بالا می‌زنه و نگاه خیره‌اش بند سینه‌م می‌شه... - نگران نباش، لذت می‌بری... انگشتش روی ن.وک سینه‌ام سر می‌خوره و انگار روی سر من آب داغ ریخته می‌شه... حس میکنم دارم میمیرم - ببین... زن‌داداش ش.هوتی من! سرش رو جلوتر میاره و دندون‌های من قفل می‌شن وقتی اون روی سینه‌م خم میشه... مغزم گر می‌گیره و حس می‌کنم دارم منفجر میشم - زر زر نکن... بذار داداشم هم با دیدنمون به اوج برسه... هلم می‌ده و کمر لختم با سرامیک‌های سرد برخورد می‌کنه... از اینکه تحریک شدم، از خودم چندشم می‌شوه... - سردار... - جوون! الآن می‌کنـ.مت... چقدر داغی! هق می‌زنم و اون خودش رو بین پاهام جا می‌کنه - نکن... من باکره‌م. https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
1 2308Loading...
21
دوس پسرم مدام میگه عکس،ممه بده ببینم چجوری بگم روم نمیشه؟ این کانالو پیدا کردم توش چقد عکس،دختر لخت با باسن و ممه س اصنم نپوشوندن هیجاشونو😂💦 nudesxxx
2 3193Loading...
22
Media files
1 9680Loading...
23
_ جای ناموسی تتو زدی؟ دستم روی قفل سوتینم موند! شوکه چرخیدم سمتش، نگاهش به کمرم بود: _ یعنی چی؟ اومد جلو، با اون چشای وحشی و سیاهش خیره‌م شد: _ پشت کن! اروم پشت کردم، نوازش انگشتش رو پشت گردنم رو حس کردم، این شوهر فرمالیته زده بود به سرش! _ چی نوشته؟ یه خط نوشته بود، روی ستون فقراتم، به زبون یونانی: _ میخوای چیکار؟ دستش همونطور نوازش وار، خط تتو رو پیش گرفته بود، به قفل سوتینم که رسید اروم بازش کرد، لرزی که به تنم نشست رو حس کرد: _ هیش...چرا میلرزی؟ میخوام تتو رو ببینم فقط...جای ناموسی زدی؟ اخم کردم: _ نمی‌فهمم منظورتو... صدام میلرزید، انگار میخواست از همین استفاده کنه! دستش پایین و پایین‌تر رفت، رو کمر شلوارم نشست: _ اینجا تتو قطع شده، ادامه‌ش...جای ناموسیه؟ میخوام ببینمش! اب دهنمو قورت دادم، ادامه نداشت اما، یه تتو دیگه همون پایین داشتم! هیچکس ندیده بود... _ چیشد؟ داری یا نه؟ انگشتش که از کمر شلوارم رد شد تنم رو داغ کرد، داشت چیکار میکرد؟ _ نه، ینی اره...نه نه...ندارم! _ آخرش داری یا نداری؟ میخوای خودم چک کنم مطمئن شم؟ لحن اروم و خمارش، تنم رو به لرز مینداخت! این مرد قدرت هرکاری رو در وجود من داشت... با حس چسبیدن تنش به تنم، و به ارومی پایین کشیدن شلوارم چشمامو بستم: _ نگاه کنم؟ صداش کنار گوشم بود و داشت نفس‌های داغشو تو گردنم خالی میکرد، تموم تنم کوره‌ی آتیش شده بود: _ اهوم... یه دستش دور کمرم چنگ انداخت و دست دیگرش شلوارمو تا زیر باسنم پایین کشید، دستم هنوز جلوی سوتینی بود که قفلشو باز کرده بود، اگه ولش میکردم میوفتاد! _ اوف اینجارو... لپ باسنمو چک زد، لب گزیدم و اون دستشو روی لبه‌ی شورت لامبادا کشید و اروم از وسط بیرون کشیدش: _ اینجاست؟ اب دهنمو قورت دادم: _ نه... دستش همونجا متوقف شد، به ارومی چرخیدم سمتش، یه دستش هنوز دور کمرم بود: _ اینجاست... صورتش مقابل کمرم بود، برای دیدن تتو نشسته بود؟ نگاهش به جلوی شورتم دوخته شد و ابروهاشو بالا داد: _ برای تتوکار لخت شدی؟ اخم کردم: _ زن بود! اون هم اخم کرد: _ زنه که زنه...تو زن منی! اگه میدید... و با یه حرکت شورت رو از تنم بیرون کشید، اگه میفهمید برای اون نوشتم چی؟ بازم همینقدر بدش میومد؟ _ eat me? (منو بخور) با شوک نوشته‌ی روشو خوند و من از شرم، دستمو خواستم مقابلش بگیرم که تو یه حرکت، بلندم کرد و روی تخت انداختم. از ترس جیغی کشیدم، اما اون با باز کردن پاهام، پایین تخت نشست و با لبخند گفت: _ وای به حالت جز من کسی اینو دیده باشه شعله! و با حرکت زبونش... https://t.me/+y93Qhg9waAU5ZjM6 https://t.me/+y93Qhg9waAU5ZjM6 https://t.me/+y93Qhg9waAU5ZjM6 https://t.me/+y93Qhg9waAU5ZjM6 https://t.me/+y93Qhg9waAU5ZjM6 دختره رفته رو اونجاش تتو زده «بخورش» شوهر صوریش میبینه😭😂
1 9163Loading...
24
- شورت و سوتین بپوش دیگه! خودتو مسخره کردی یا منو؟ زن حسابی ما می‌خوایم بریم ساحل رامسر نه پاتایا! با حرص ساحلی گل گلی قشنگم رو درآوردم و با همون شورت و سوتین ست دست به کمر جلوش واستادم. - باشه با شورت سوتین میام! زود باش بریم! چشم جاوید از این گردتر نمی‌شد. اصلا، به هیچ وجه توقع نداشت لخت شم. حقیقتا خودمم توقع نداشتم یهو بکنم همه چیو ولی از عصبانیت داشتم به جنون میرسیدم! به لکنت افتاد: - دا... داری... چه... غلطیییی می‌کنییی؟ کلمات آخرشو دیگه رسما داشت عربده می‌کشید. نگاهش رو دور تادور ویلا که با یه نرده از ساحل اصلی جدا شده بود چرخوند و با عصبانیت سمتم اومد. ساحلیم رو از رو زمین برداشت و بی توجه به من که یه پشت داشتم میگفتم: - خودت گفتی دیگه! گفتی با شورت و سوتین بیا! بیا اومدم! نامرده هرکی نیاد ساحل! یه ضرب منو بلند کرد و روی شونه‌ش انداخت و سمت ویلا رفت. دقیقا شبیه سکانسی شده بود که شرک فیونا رو انداخت رو دوشش. با الهام گرفتن از اون صحنه، با تمام توانم به شونه‌ش مشت کوبیدم و با جیغ و داد گفتم: - بذارم زمین! غول بی شاخ و دمِ موجی! شرک! بذارم زمین... دو قطبی مگه خودت نگفتی با شورت و سوتین بیا! خب اومدم دیگه! چرا رم می‌کنی یهو؟ خودمو هی تکون تکون میدادم و با جیغ و فریاد میگفتم: - آهای ایهالناس! به دادم برسید... این غوله می‌خواد منو بخوره! خودمم نمی‌دونستم این حجم از چرتو پرت چطور به ذهنم می‌رسه ولی می‌دونستم از استرس بود. جاوید رو عصبانی کرده بودم و میدونستم آینده ی خوشی در انتظارم نیست. انقدر غرب بازی درآوردم، دستشو برد بالا و محکم ضربه‌ای روی باسنم کوبید. با عصبانیت و صدایی خش دار غرید: - ایوا ببند دهنتو تا بریم داخل حالیت کنم. برا من تو ساحل لخت میشی؟ زن جاوید توتونچی چطور به خودش اجازه میده تو مکان عمومی لخت بشه؟ غیرت من شوخی بازیه برا تو؟ حالیت میکنم بذار! دیگه واقعا ترسیدم. از یه در دیگه وارد شدم. تا توی سالن ویلا گذاشتم رو زمین، سریع مثل بچه های با ادب دست به سینه یه گوشه واستادم. یه لبخند جاوید خر کنی هم نشوندم رو لبم و تند تند پلک زدم. صدامو آروم کردم و با ناز گفتم: - شوهری قشنگم... چنان چشم غره ای بهم رفت که نزدیک بود خودمو خیس کنم. - زهرمار! باید تنبیه بشی! دست و دهنت هرز شده! اشتباهات یکی دو تا نیست. تو ساحل لخت می‌شی، منو می‌زنی! بهم گفتی چی؟ غول بی شاخ و دم؟ موجی؟ شرک؟ دوقطبی؟ با استرس خنده‌ی مضحکی کردم و با غلبه به ترسم، جلو رفتم و دستم رودور گردنش حلقه کردم. تند تند صورتشو می‌بوسیدم. یعنی از ترس غالب تهی کرده بودم ولم می‌کرد خم می‌شدم دستش هم ماچ می‌کردم. پشت سر هم گفتم: - غلط کردم واسه همین موقع هاست دیگه. الهی من قربون شوهر غیرتیم برم... عزیزم... من واسه تو لخت شدم اصلا! چشمشو ریز کرده بود و با حرص داشت نگام می‌کرد. می‌دونستم هم خیلی عصبانیه هم وقتی اینجوری جلوش عشوه خرکی میام و ناز میکنم نمی‌تونه جلو خودشو بگیره. با لحن مرموزی گفت: - که واسه من لخت شدی... هان؟ حالا خوب شد. لحنش که می‌گفت بدبخت شدی ایوا خانوم. بزن به چاک! اما عقل حکم می‌کرد این غلطی که کردم رو تا ته واستم پاش. پس گفتم: - آره عشقم.... فقط واسه خودت! لبخند مرموزتری زد و با یه حرکت دوباره منو مثل گونی سیب زمینی انداخت رو دوشش. بی توجه به جیغ گوش خراشی که کشیدم سمت اتاق خوابش رفت و با لحن خبیثی گفت: - منم یه جوری الان از این پیشنهادت استقبال کنم.... که دیگه جرئت نکنی تو ساحل از این غلطا کنی... خانومم! https://t.me/+GiLuAMFno900YTI0 https://t.me/+GiLuAMFno900YTI0 https://t.me/+GiLuAMFno900YTI0 https://t.me/+GiLuAMFno900YTI0 #پارت_رمان❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️
9947Loading...
25
- عروست با دو تا پسرت می‌خوابه حاج فرهاد... خبر داری؟ تو خودم جمع می‌شم و تنم عین بید می‌لرزه... عماد چشمای خونبارش رو می‌بنده و مامان منیر اینبار فریاد می‌زنه - دو تا پسرم رو به جون هم انداخته این توله سگ هرزه‌ی برادرت فرهاد... اشکم می‌ریزه... سردار نیست و عماد هم نمی‌تونه چیزی بگه.... مامان منیر جلوتر میاد و موهام رو توی دستش می‌کشه و جلوی پاهای عمو می‌ندازه - یا این دختر و با دستای خودت می‌کشی، یا به حیای فاطمه زهرا قسم می‌ندازم جلوی سگا تا پاره پوره‌ش کنن. دستم رو روی شکمم می‌ذارم... اون تست حاملگی لعنتی رو تو توالت دیده بود! - زن پسر معلولت که از گردن به پایین فلجه، حامله‌س! بنداز بالا کلاهتو حاجی... هق می‌زنم و کف سرم می‌سوزه... نیلوفر و نیلای با تحقیر نگاهم می‌کنن و نیلای چاپلوسانه می‌گه - من دیدم داداش سردار آخر شب می‌ره اتاق اینا... چقدر هرزه‌ای تو رُز! با بیچارگی هق می‌زنم دلم می‌خواد همین جا بمیرم - من.... من حامله نیستم. عمو لگدش رو طوری توی شکمم می‌کوبه که حس می‌کنم روح از تنم جدا می‌شه... - اینه جواب خوبیای من دختره‌ی خراب؟ یه بار دیگه لگدش رو محکم‌تر می‌کوبه و فریادش چهار ستون تنم رو می‌لرزونه - بعد مرگ ننه بابات دستت رو گرفتم و عروسم کردم توی بی‌ناموس رو... اینه جوابش؟ مامان منیر رو تار می‌بینم که عقب می‌کشه و دست به سینه من و تماشا می‌کنه... عمو چند بار دیگه لگد می‌کوبه... به قدری که دیگه چشمام از درد سیاهی می‌رن و هنجره‌م به خاطر فریادهام می‌سوزه - خودم می‌کشمت هرزه... خودم با دستای خودم می‌کشمت بی‌ناموس ولدزنا... پلک‌هام رو هم می‌رن و اما لحظه‌ی آخر می‌بینم در به دیوار کوبیده می‌شه و سردار سراسیمه داخل می‌شه... سر رسیده بود... نامردترین مرد زندگیم اومده بود... اومده بود تا ببینه نتیجه‌ی کارهاش رو... اما بر خلاف انتظارم وحشت زده بود وقتی کنارم دو زانو افتاد و..... https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk ❌این بنر پارت واقعی رمان هست، لطفا کپی نکنید❌
1 0424Loading...
26
⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش #مانتویش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... راضیت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... 🔞♨️ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 خلاصه❌👇🏻 ❌ سرو روزبه دختری که‌توی بهزیستی بزرگ‌شده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
1 8575Loading...
27
⭕️دریافت سوالات قطعیه دینی ⤵️ ✅دریافت سوالات دهم ✅دریافت سوالات یازدهم ✅دریافت سوالات دوازدهم .
3 0691Loading...
28
🔴🔴🔴  فایل سوالات دینی پخش شده امتحان 🔹                                          🔽🔽🔽    / دانلود سوالات دینی فردا
2 7752Loading...
29
Media files
3 2170Loading...
30
⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش #مانتویش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... راضیت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... 🔞♨️ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 خلاصه❌👇🏻 ❌ سرو روزبه دختری که‌توی بهزیستی بزرگ‌شده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
2 7119Loading...
31
- شورت و سوتین بپوش دیگه! خودتو مسخره کردی یا منو؟ زن حسابی ما می‌خوایم بریم ساحل رامسر نه پاتایا! با حرص ساحلی گل گلی قشنگم رو درآوردم و با همون شورت و سوتین ست دست به کمر جلوش واستادم. - باشه با شورت سوتین میام! زود باش بریم! چشم جاوید از این گردتر نمی‌شد. اصلا، به هیچ وجه توقع نداشت لخت شم. حقیقتا خودمم توقع نداشتم یهو بکنم همه چیو ولی از عصبانیت داشتم به جنون میرسیدم! به لکنت افتاد: - دا... داری... چه... غلطیییی می‌کنییی؟ کلمات آخرشو دیگه رسما داشت عربده می‌کشید. نگاهش رو دور تادور ویلا که با یه نرده از ساحل اصلی جدا شده بود چرخوند و با عصبانیت سمتم اومد. ساحلیم رو از رو زمین برداشت و بی توجه به من که یه پشت داشتم میگفتم: - خودت گفتی دیگه! گفتی با شورت و سوتین بیا! بیا اومدم! نامرده هرکی نیاد ساحل! یه ضرب منو بلند کرد و روی شونه‌ش انداخت و سمت ویلا رفت. دقیقا شبیه سکانسی شده بود که شرک فیونا رو انداخت رو دوشش. با الهام گرفتن از اون صحنه، با تمام توانم به شونه‌ش مشت کوبیدم و با جیغ و داد گفتم: - بذارم زمین! غول بی شاخ و دمِ موجی! شرک! بذارم زمین... دو قطبی مگه خودت نگفتی با شورت و سوتین بیا! خب اومدم دیگه! چرا رم می‌کنی یهو؟ خودمو هی تکون تکون میدادم و با جیغ و فریاد میگفتم: - آهای ایهالناس! به دادم برسید... این غوله می‌خواد منو بخوره! خودمم نمی‌دونستم این حجم از چرتو پرت چطور به ذهنم می‌رسه ولی می‌دونستم از استرس بود. جاوید رو عصبانی کرده بودم و میدونستم آینده ی خوشی در انتظارم نیست. انقدر غرب بازی درآوردم، دستشو برد بالا و محکم ضربه‌ای روی باسنم کوبید. با عصبانیت و صدایی خش دار غرید: - ایوا ببند دهنتو تا بریم داخل حالیت کنم. برا من تو ساحل لخت میشی؟ زن جاوید توتونچی چطور به خودش اجازه میده تو مکان عمومی لخت بشه؟ غیرت من شوخی بازیه برا تو؟ حالیت میکنم بذار! دیگه واقعا ترسیدم. از یه در دیگه وارد شدم. تا توی سالن ویلا گذاشتم رو زمین، سریع مثل بچه های با ادب دست به سینه یه گوشه واستادم. یه لبخند جاوید خر کنی هم نشوندم رو لبم و تند تند پلک زدم. صدامو آروم کردم و با ناز گفتم: - شوهری قشنگم... چنان چشم غره ای بهم رفت که نزدیک بود خودمو خیس کنم. - زهرمار! باید تنبیه بشی! دست و دهنت هرز شده! اشتباهات یکی دو تا نیست. تو ساحل لخت می‌شی، منو می‌زنی! بهم گفتی چی؟ غول بی شاخ و دم؟ موجی؟ شرک؟ دوقطبی؟ با استرس خنده‌ی مضحکی کردم و با غلبه به ترسم، جلو رفتم و دستم رودور گردنش حلقه کردم. تند تند صورتشو می‌بوسیدم. یعنی از ترس غالب تهی کرده بودم ولم می‌کرد خم می‌شدم دستش هم ماچ می‌کردم. پشت سر هم گفتم: - غلط کردم واسه همین موقع هاست دیگه. الهی من قربون شوهر غیرتیم برم... عزیزم... من واسه تو لخت شدم اصلا! چشمشو ریز کرده بود و با حرص داشت نگام می‌کرد. می‌دونستم هم خیلی عصبانیه هم وقتی اینجوری جلوش عشوه خرکی میام و ناز میکنم نمی‌تونه جلو خودشو بگیره. با لحن مرموزی گفت: - که واسه من لخت شدی... هان؟ حالا خوب شد. لحنش که می‌گفت بدبخت شدی ایوا خانوم. بزن به چاک! اما عقل حکم می‌کرد این غلطی که کردم رو تا ته واستم پاش. پس گفتم: - آره عشقم.... فقط واسه خودت! لبخند مرموزتری زد و با یه حرکت دوباره منو مثل گونی سیب زمینی انداخت رو دوشش. بی توجه به جیغ گوش خراشی که کشیدم سمت اتاق خوابش رفت و با لحن خبیثی گفت: - منم یه جوری الان از این پیشنهادت استقبال کنم.... که دیگه جرئت نکنی تو ساحل از این غلطا کنی... خانومم! https://t.me/+GiLuAMFno900YTI0 https://t.me/+GiLuAMFno900YTI0 https://t.me/+GiLuAMFno900YTI0 https://t.me/+GiLuAMFno900YTI0 #پارت_رمان❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️
1 5027Loading...
32
- عروست با دو تا پسرت می‌خوابه حاج فرهاد... خبر داری؟ تو خودم جمع می‌شم و تنم عین بید می‌لرزه... عماد چشمای خونبارش رو می‌بنده و مامان منیر اینبار فریاد می‌زنه - دو تا پسرم رو به جون هم انداخته این توله سگ هرزه‌ی برادرت فرهاد... اشکم می‌ریزه... سردار نیست و عماد هم نمی‌تونه چیزی بگه.... مامان منیر جلوتر میاد و موهام رو توی دستش می‌کشه و جلوی پاهای عمو می‌ندازه - یا این دختر و با دستای خودت می‌کشی، یا به حیای فاطمه زهرا قسم می‌ندازم جلوی سگا تا پاره پوره‌ش کنن. دستم رو روی شکمم می‌ذارم... اون تست حاملگی لعنتی رو تو توالت دیده بود! - زن پسر معلولت که از گردن به پایین فلجه، حامله‌س! بنداز بالا کلاهتو حاجی... هق می‌زنم و کف سرم می‌سوزه... نیلوفر و نیلای با تحقیر نگاهم می‌کنن و نیلای چاپلوسانه می‌گه - من دیدم داداش سردار آخر شب می‌ره اتاق اینا... چقدر هرزه‌ای تو رُز! با بیچارگی هق می‌زنم دلم می‌خواد همین جا بمیرم - من.... من حامله نیستم. عمو لگدش رو طوری توی شکمم می‌کوبه که حس می‌کنم روح از تنم جدا می‌شه... - اینه جواب خوبیای من دختره‌ی خراب؟ یه بار دیگه لگدش رو محکم‌تر می‌کوبه و فریادش چهار ستون تنم رو می‌لرزونه - بعد مرگ ننه بابات دستت رو گرفتم و عروسم کردم توی بی‌ناموس رو... اینه جوابش؟ مامان منیر رو تار می‌بینم که عقب می‌کشه و دست به سینه من و تماشا می‌کنه... عمو چند بار دیگه لگد می‌کوبه... به قدری که دیگه چشمام از درد سیاهی می‌رن و هنجره‌م به خاطر فریادهام می‌سوزه - خودم می‌کشمت هرزه... خودم با دستای خودم می‌کشمت بی‌ناموس ولدزنا... پلک‌هام رو هم می‌رن و اما لحظه‌ی آخر می‌بینم در به دیوار کوبیده می‌شه و سردار سراسیمه داخل می‌شه... سر رسیده بود... نامردترین مرد زندگیم اومده بود... اومده بود تا ببینه نتیجه‌ی کارهاش رو... اما بر خلاف انتظارم وحشت زده بود وقتی کنارم دو زانو افتاد و..... https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk ❌این بنر پارت واقعی رمان هست، لطفا کپی نکنید❌
1 6505Loading...
33
_ جای ناموسی تتو زدی؟ دستم روی قفل سوتینم موند! شوکه چرخیدم سمتش، نگاهش به کمرم بود: _ یعنی چی؟ اومد جلو، با اون چشای وحشی و سیاهش خیره‌م شد: _ پشت کن! اروم پشت کردم، نوازش انگشتش رو پشت گردنم رو حس کردم، این شوهر فرمالیته زده بود به سرش! _ چی نوشته؟ یه خط نوشته بود، روی ستون فقراتم، به زبون یونانی: _ میخوای چیکار؟ دستش همونطور نوازش وار، خط تتو رو پیش گرفته بود، به قفل سوتینم که رسید اروم بازش کرد، لرزی که به تنم نشست رو حس کرد: _ هیش...چرا میلرزی؟ میخوام تتو رو ببینم فقط...جای ناموسی زدی؟ اخم کردم: _ نمی‌فهمم منظورتو... صدام میلرزید، انگار میخواست از همین استفاده کنه! دستش پایین و پایین‌تر رفت، رو کمر شلوارم نشست: _ اینجا تتو قطع شده، ادامه‌ش...جای ناموسیه؟ میخوام ببینمش! اب دهنمو قورت دادم، ادامه نداشت اما، یه تتو دیگه همون پایین داشتم! هیچکس ندیده بود... _ چیشد؟ داری یا نه؟ انگشتش که از کمر شلوارم رد شد تنم رو داغ کرد، داشت چیکار میکرد؟ _ نه، ینی اره...نه نه...ندارم! _ آخرش داری یا نداری؟ میخوای خودم چک کنم مطمئن شم؟ لحن اروم و خمارش، تنم رو به لرز مینداخت! این مرد قدرت هرکاری رو در وجود من داشت... با حس چسبیدن تنش به تنم، و به ارومی پایین کشیدن شلوارم چشمامو بستم: _ نگاه کنم؟ صداش کنار گوشم بود و داشت نفس‌های داغشو تو گردنم خالی میکرد، تموم تنم کوره‌ی آتیش شده بود: _ اهوم... یه دستش دور کمرم چنگ انداخت و دست دیگرش شلوارمو تا زیر باسنم پایین کشید، دستم هنوز جلوی سوتینی بود که قفلشو باز کرده بود، اگه ولش میکردم میوفتاد! _ اوف اینجارو... لپ باسنمو چک زد، لب گزیدم و اون دستشو روی لبه‌ی شورت لامبادا کشید و اروم از وسط بیرون کشیدش: _ اینجاست؟ اب دهنمو قورت دادم: _ نه... دستش همونجا متوقف شد، به ارومی چرخیدم سمتش، یه دستش هنوز دور کمرم بود: _ اینجاست... صورتش مقابل کمرم بود، برای دیدن تتو نشسته بود؟ نگاهش به جلوی شورتم دوخته شد و ابروهاشو بالا داد: _ برای تتوکار لخت شدی؟ اخم کردم: _ زن بود! اون هم اخم کرد: _ زنه که زنه...تو زن منی! اگه میدید... و با یه حرکت شورت رو از تنم بیرون کشید، اگه میفهمید برای اون نوشتم چی؟ بازم همینقدر بدش میومد؟ _ eat me? (منو بخور) با شوک نوشته‌ی روشو خوند و من از شرم، دستمو خواستم مقابلش بگیرم که تو یه حرکت، بلندم کرد و روی تخت انداختم. از ترس جیغی کشیدم، اما اون با باز کردن پاهام، پایین تخت نشست و با لبخند گفت: _ وای به حالت جز من کسی اینو دیده باشه شعله! و با حرکت زبونش... https://t.me/+y93Qhg9waAU5ZjM6 https://t.me/+y93Qhg9waAU5ZjM6 https://t.me/+y93Qhg9waAU5ZjM6 https://t.me/+y93Qhg9waAU5ZjM6 https://t.me/+y93Qhg9waAU5ZjM6 دختره رفته رو اونجاش تتو زده «بخورش» شوهر صوریش میبینه😭😂
2 3043Loading...
34
💍انگشتر های موکل دار 🖤جادو سیاه تضمینی 🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل 🤰بارداری و پایان نازایی 8sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
10 4580Loading...
35
Media files
3 9181Loading...
36
Media files
2 6560Loading...
37
قوی ‌ترین محصول افزایش دائمی طول و قطر آلت‌تناسلی آقایان محصول اورجینال هاندل‌گاردن روسیه • ۳ تا ۶ سانتی‌متر افزایش دائمی طول آلت تناسلی • افزایش قطر و کلفتی آلت تناسلی • افزایش کیفیت نعوظ و سفتی آلت • افزایش زمان انزال مورد تأیید FDA امریکا با ضمانت کامل👌 جهت  خرید  محصول  اورجینال  و مشاوره #رایگان ،  عدد  5  را به  10009978  پیامک  کنید  یا  فرم  زیر  را  پر  کنید 👇👇👇👇👇🌱 https://digiform.ir/w69daba05 💯 کانال تلگرام 👇 https://t.me/mirasmedical
12 7390Loading...
38
⭕️ فروش عمده لباس زیر 👌 زیر قیمت تمام عمده فروش های بازار 📍وارد کننده مستقیم از دبی و چین و ترکیه 🧮 اول قیمت رو مقایسه کن بعد خرید کن 👇👇 https://t.me/+wGLe8nb5jTI3NGJk https://t.me/+wGLe8nb5jTI3NGJk 🔻انواع لباس زیر های فانتزی ایرانی و خارجی
11 8520Loading...
39
Media files
2 8750Loading...
40
روی تخت بودم و خونریزی و درد امونم رو بریده بود. صدای جیغ و داد از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید. سرگیجه داشتم و نمی‌تونستم پاشم. همون لحظه در اتاق باز شد، قامت مردونه ای رو دیدم و با این فکر که حامده، نالیدم: - حامد... درد دارم! چرا این کار رو کردی؟! دارم می میرم! صدایی نیومد که دوباره پرسیدم: - چرا صدای جیغ میاد؟ از شدت سرگیجه چشم هام رو بستم، اما با استشمام بوی عطر غریبه ای که مال حامد نبود، چشمام باز شد و نه... این که نیما بود! استاد دانشگاهی که چندین بار بهم نزدیک شده بود و من هر سری به خاطر حامد ردش کرده بودم! ناباور به تن برهنه م خیره بود. خودم رو جمع و جور کردم که سریع کتش رو درآورد و انداخت دور بدنم. لب زد: - چیکار کردی لعنتی! چیکار کردی با خودت؟! خواست بلندم کنه، اما از درد زیر دلم جیغ زدم و به هق هق افتادم. حامد باهام چیکار کرده بود و حالا کجا رفته بود؟ نالیدم:حامد... ؟! کو؟ همه چی رو تار می‌دیدم. با دستش چشم هام و باز کرد و لب زد:‌ - چی به خوردت داده دختره ی احمق؟! ببین چه بلایی به سرت آورده! و تو اون همه تاری چشم های به خون نشسته ی نیما رو می‌دیدم. خواستم خودم رو ازش جدا کنم که داد زد: - وایسا پلیس ها ریختن اینجا... دوست پسرت فرار کرده، حالا من با توی نیمه جون چیکار کنم؟ و همون موقع در اتاق باز شد و صدای مردی تو اتاق پیچید: -چه غلطی دارید می‌کنید؟! پلیس بود! همون موقع نیما منو محکم تو آغوشش کشید تا تنم تو‌ معرض دید نباشه و غرید: - بگید پلیس خانوم بیاد! برید بیرون! https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 بدنم لرز گرفته بود و صندلی سرد آگاهی حالم رو داشت بد می کرد. لیوان شربتی روی لبم فشرده شد و نیما بود! - بخور فشارت افتاده! هق هقم شکست. - می‌خوان زنگ بزنن بابام... من نمی‌خواستم این شکلی شه! اخم هاش درهم شد. چشم هاش رو بست و سخت ترین تصمیم زندگیش رو گرفت: - آدما اشتباه می‌کنن، پس فدای سرت! تو چشم هاش خیره شدم که ادامه داد: - فدای سرت! من همه چیز رو جای اون دوست‌پسر بی وجودت گردن می‌گیرم! به عقدم در میای، اما تا آخر عمرت مدیون من می مونی! چون تو نمی‌دونی چه حالی داره دختری رو که دوست داری تو این وضع ببینی... بدون دیگه مثل قبل دوست ندارم! https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 دوست پسرش بعد از اینکه تو پارتی بکارتش رو می گیره ولش می کنه.🥺 پلیس ها دختره رو با استاد دانشگاهش دستگیر می کنن و...😱 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 بنر واقعی و مرتبط با موضوع رمانه. هرگونه کپی برداری ممنوع❌
5 35614Loading...
00:15
Видео недоступно
💍انگشتر های موکل دار 🖤جادو سیاه تضمینی 🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل 🤰بارداری و پایان نازایی 9sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
Показать все...
00:13
Видео недоступно
❌ از این مدل پرده ها نخر ...          چون عاشقشون میشی 🤩 خرید پرده آماده با ۲۹۹ تومان !!! 🔻 تخفیف ویژه فقط تا جمعه 🔻 راهنمایی و مشاوره تخصصی ست کردن رنگ ها با تم خونتون 👌 https://t.me/pardee_azin https://t.me/pardee_azin 📍 خرید حضوری و آنلاین h
Показать все...
Фото недоступно
🔴غیررسمی/ جواد نکونام اخراج شد؟! درپی کسب نتایج ضعیف استقلال در هفته های پایانی شنیده ها حاکی است از ادامه خبر https://t.me/+vYgVt4H3SKsxOTk0
Показать все...
👹
Показать все...
Repost from Namava | نماوا
00:18
Видео недоступно
⌛️آغاز شمارش معکوس تا اجرای «آرمان گرشاسبی» در «کنسرتینو» 🎙️ تنها یک روز دیگه تا پخش اولین قسمت «کنسرتینو» به میزبانی «علیرضا عصار» باقی مونده. چهارشنبه ۹ خرداد به‌صورت اختصاصی در نماوا 💙 🔷 در صورت وارد کردن کد مشارکت concertino1 در قسمت کد تخفیف، بخشی از هزینه اشتراک نماوا، صرف کمک به خیریه «بچه‌های آسمان» خواهد شد. @namava_ir #کنسرتینو
Показать все...
پارت جدید
Показать все...
-زن اول خان سر زا رفت میگن کسی رو نداره از بچش مراقبت کنه میخواد از بین رعیتا زن انتخاب کنه! مامان چادرش را دور کمرش محکم کرد: -خب ربطش به ما چیه؟ بابا لبخندی زد و جوراب بو گندویش را از پا در اورد: -قراره دختر ما بشه عروس خان! مامان روی دستش کوبید و من سرم را از کتاب بیرون اوردم: -یا خدا چی می گی مرد؟ دختر ما ۱۷ سال بیشتر نداره، جای بچه ی خانه! من بغض کرده کتاب به سینه ام چسباندم و بابا با غیض بلند شد: -الکی گوششو پر نکن با این حرفا، تو خودت ۱۷ سالت بود پسرمونو زاییدی. همین که گفتم این دختر میره اونجا و میشه تاج سر خان. مامان توی سرش کوبید و من اشک ریختم. بابا اما خوشحال خندید و دندان های زردش حالم را به هم زد: -خان خودش از من خاستگاریش کرد منم قبول کردم، فردا صبح میان می برنش... به خاطر زن اولش گفت عروسی نمی گیره منم قبول کردم هنوز چهل اون بنده خدا هم نشده حق داره خب! مامان ناله و نفرین می کرد و برای بخت سیاهم اشک می ریخت و من از ترس می لرزیدم! بابا چه ساده مرا فروخته بود... *** -خان خودم دیدم امروز بچه داشت از گشنگی می مرد بهش شیر نمی داد، به ما هم اجازه نداد بهش شیر بدیم. در نیمه باز را با ترس و لرز بستم خان با من مهربان بود اما سر بچه ی کوچکش با کسی شوخی نداشت حالا من چطور می گفتم که دکتر گفته به خاطر دل دردش باید شیر بچه را عوض کنیم؟ اصلا حرفم را باور می کرد؟ صدای فریادش تنم را لرزاند: -زمـــــرد! در به دیوار کوبیده شد و او به سمتم حمله کرد -تخم حروم انقدر بهت محبت کردم که اخرش تو به پاره ی تنم گشنگی بدی؟ -خان... خانَم به موت قسم دکتر گفت شیر بهش ندم واسه معدش ضرر داره موهایم را دور دستش پیچاند و دستش را توی دهانم کوباند -دکتر گفته به بچه ی من گشنگی بدی تا بمیره کثافت؟ به هق هق افتادم و با درد اخ گفتم که زانوشو کوبید تو پهلوم -اخ تو رو خدا نزن خان من گناهی ندارم مرا روی زمین پرت کرد و با کمربند به جانم افتاد، انقدر مرا زد که خودش به نفس نفس افتاد. همان لحظه در اتاق باز شد -خان معلوم شد توی شیر خشک پسرت یه دارو ریخته بودن که داشت سیستم ایمنیشو تو خطر مینداخت خان با پشیمانی نگاهم کرد و..... https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0 https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0 https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0 https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0 https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0 زمرد یک دختر روستایی و به شدت مذهبی و محجبه که نشون‌ کرده‌ی ارباب روستاست اما با اتفاق ناگواری که رخ میده نامزدش میمیره و اون عروس نشده، بیوه میشه.... حالا وقتی قراره از روستا بره، برادرشوهرش‌ از راه میرسه و با دیدن دختر کم سن و سالی مثل اون تمام هورمون های مردونه‌اش فعال میشه و......🙈💦 https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0 https://t.me/+xe1sRTpqk740YjE0 اگه بیماری قلبی دارین به هیچ وجه سمت این رمان نیاین جیگرتون اتیش می گیره از مظلومیت دختره🥺💔👇
Показать все...
●یارِ ماندگارvip●

ورود افراد زیرهجده سال ممنوع🔞لطفا محدوده سنی رعایت شود. پارت‌گذاری منظم! رمان بدون سانسور می‌باشد❌️