cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

از گذشته و اکنون

یادداشت‌های ادبی احمد‌رضا بهرام‌پور عمران

Больше
Рекламные посты
1 276
Подписчики
Нет данных24 часа
+107 дней
+5430 дней
Время активного постинга

Загрузка данных...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Анализ публикаций
ПостыПросмотры
Поделились
Динамика просмотров
01
پُرنقش‌تر از فرشِ دلم بافته‌ای نیست ازبس که گره‌زد به گره حوصله‌ها را @azgozashtevaaknoon
1243Loading...
02
"شاعرِ تک‌بیته!" "امیر‌ بیکِ قصّاب: "اصفهانی است. در کمالِ نامرادی به قصّابی مشغول بود، عمرش به هفتاد رسیده. خود نقل‌می‌کرد که فکرِ شعر می‌کردم و به خدمتِ حکیم شفایی می‌خواندم. او متوجه‌نمی‌شد.*ازاین معنی آزرده، شبی به خواب رفتم. این بیت از عالمِ غیب به زبان‌ام دادند: روزی به شب کنم به صد اندوهِ سینه‌سوز شب را سحرکنم به امیدِ کدام روز؟! روزِ دیگر به خدمتِ حکیم آمده، خواندم. حکیم تحسین و مهربانیِ بسیار نموده. به غیر از این بیت، دیگر شعری ندارد." (تذکره‌ی نصرآبادی، محممدطاهر نصرآبادی، تصحیح محسن ناجی نصرآبادی، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۸، ج ۱، ص ۶۰۰). * "متوجه‌نمی‌شد" این‌جا گویا یعنی "توجهی به من یا شعرم نمی‌کرد". @azgozashtevaaknoon
3449Loading...
03
«عاشقانه‌ای تازه‌‌منتشرشده‌ از نیما» (خطاب به همسرش، عالیه) عشق در ادبیاتِ ایران، در جلوه‌های گوناگونش، مضمونی است که شنیدنش از هر زبان و در هر بیانی نامکرّر است؛ از سیه‌چشمانِ رودکی و عرائسِ شعر نظامی و غزلِ پرشورِ سعدی گرفته تا "افسانه‌"ی نیما و آیدایی‌های شاملو و "معشوقِ" فروغ و شرمگنانه‌های قیصرِ امین‌پور. از میان شاعرانِ بزرگِ معاصر شاملو با قطعاتِ فراوان، به‌خصوص در دو دفتری که به نامِ آیدا مزیّن شده، بیش از هر کسی عاشقانه‌سرایی کرد. فروغ نیز در شعرهای درخشانی ازجمله «تولدی دیگر» و «وصل»، بی‌پروایانه عواطفِ فروخفتهٔ زنانه را فریاد زد و زنانگی‌اش را ثبت‌کرد. اخوان و سهراب البته کم‌تر یا بهتر است بگویم درپرده و پوشیده‌تر، از «دچار»‌شدنشان به این «بلای ناگهانی» سروده‌اند. نیما در نوجوانی و جوانی از عشق تجربه‌های تلخی داشت. بخشی از این عواطف در «قصهٔ رنگِ پریده» و «افسانه» که او خود آن را «تغزّلی جدید» خوانده، بازیاب‌یافته‌است. او سالِ ۱۳۰۴ شیفتهٔ عالیهٔ جهانگیر شد، دختری که خواهرزاده شهیدِ راه آزادی،جهانگیرِ صوراسرافیل بود. گویا مدت‌ها پاسخِ عالیه به خواستهٔ پدرِ شعرِ نو ایران، منفی بود. درنهایت سماجت‌های نیما کارگرافتاد و به‌هر‌شیوه که بود در دلِ سنگِ دوست راه‌جُست. از خاطراتِ ناتمامی که عالیه به درخواستِ طاهباز مکتوب کرد پیداست که خواهر عالیه موافق با این وصلت نبود (کمان‌دار بزرگِ کوهستان، نشر ثالث، ۱۳۸۰، صص۶_۴۳)؛ در بخش‌هایی که نقل‌خواهدشد نیز اشاراتی به خواهر بزرگ عالیه دیده‌می‌شود. هرچه بود، نیما و عالیه سالِ ۱۳۰۵ پیمانِ زناشویی بستند. این پیوند باهمهٔ کشاکش‌ها و ناسازگاری‌هایی که احتمالاً بیش‌تر ناشی‌از زیستِ شاعرانهٔ نیما و خلوت‌گزینی‌های او بود، وفادارانه و بادوام ‌بوده‌است. اگر توصیفِ آلِ‌احمد را در نوشتهٔ خواندنی‌اش («پیرمرد چشمِ ما بود») تمام و کمال واقع‌گرایانه بدانیم، عبارتِ «نیمام ازدست‌رفت» به‌خوبی بیانگر کیفیّتِ شیفتگیِ عالیه نسبت‌به‌ نیما است. در فاصلهٔ سال‌های ۵_۱۳۰۴ از نیما نامه‌های عاشقانهٔ متعدّدی خطاب به همسرش در اختیار داریم که برخی از آن‌ها نثرهای شاعرانه و دلپذیری نیز دارد.‌ اکنون به‌همتِ والایِ آقای دکتر سعیدِ رضوانی دومین مجموعه از اشعارِ منتشرنشدهٔ نیما، منتشرشده‌است. در میانِ این قطعات چندین شعرِ عاشقانه نیز دیده‌می‌شود. ازجمله شعری («مکتوب»، ۱۳۰۴) که تاریخِ سروده‌شدن و محتوای آن نشان‌می‌دهد به‌احتمالِ قریب‌به‌یقین خطاب‌به عالیه‌ سروده‌شده‌است. بخش‌هایی از «مکتوب» را که بر وزنِ «لیلی‌و‌مجنونِ» نظامی ( شاعری که نیما سخت شیفته‌اش بود) سروده‌شده مرورمی‌کنیم. با این یادآوری که نیما در عنوانِ شعر آورده: ««مکتوب» به دوستی است مهجور» و در پایانِ شعر نیز آمده: «دلدادهٔ ناشناس، نیما». چون آتشِ جنگ تیره گردد خاموشیِ مرگ چیره گردد [...] مهمان‌شدم و چه میهمانی بد می‌‌کنی و چه میزبانی! مهمانِ غریب را هم از راه رانی به‌عتاب، بارک‌الله! می‌رانی و خوی تو چو گرگ است من می‌روم و خدا بزرگ است [...] من شاعر ام و به کوهِ تاریک بزمی دارم به فکرِ باریک [...] چون یادِ رخِ تو در سر آرم اندامِ تو نیز در بر آرم [...] اول من‌ام آن‌که نو بخواندم هر خار ز پیشِ ره براندم برکندم اساس‌های مبهم افکندم اساسِ خویش محکم بااین‌همه‌ام تکبّری نیست در طینتِ من تصوّری نیست [...] اما تو از آن‌چه می‌توانی آیینِ سلوک هم ندانی تازه نکنی به من پیامی خرسند نداری‌ام به جامی وقعی‌ننهی به دردمندان خجلت‌نکشی ز کرده چندان خالی و خطی به خود کشیدی گویی که همه جهان خریدی [...] کارِ دل و آن‌گه استخاره این‌قدر ز غیرِ استعاره که خواهرِ تو چو خواهری بود بیرون ز همه هنروری بود [...] تو نازبکن ولی نه‌چندان که‌ آزرده‌کنی نیازمندان [...] «افسانه» بساختم چنان شد که‌ افسانهٔ من به هر جهان شد «ای‌شب!» گفتم خیالِ من خفت ای روز! کنون ببایدم‌گفت [...] دستِ تو مرا به سر کلید است نامِ تو طلسمِ هر امید است گفتی که دگر حکایتم نیست می‌گوی از این شکایتم نیست [...] یادآر به‌یادآر از آن دم ما دوست بُدیم هردو با هم نز حرفِ تواَم نهایتی بود نز کارِ منت شکایتی بود سوگند تو را بُد آن‌چه امروز بر جانِ من است آتش‌افروز دیگر نکنی به من دورویی این نامه بخوانی و بشویی یا در همه نامه‌ها بمانَد مگذار که خواهرت بخوانَد (نوای‌ کاروان، به‌تصحیحِ دکتر سعیدِ رضوانی، انتشارات فرهنگستان زبان‌ و‌ ادب فارسی، ۱۳۹۷،صص ۴۱_۲۹). @azgozashtevaaknoon
2096Loading...
04
"تجربه و تصویر‌های عینیِ شاعران" (در تذکره‌ی نصرآبادی) شعرِ سبکِ هندی سرشار از تصویرهای مبتنی‌بر تجربه‌های عینی شاعران از زندگی و زمانه‌شان است. گرچه تعیین‌کردنِ فضلِ تقدم در این تجربه‌های تازه، کارِ سختی است اما به‌تقریب می‌توان این تصویرهای تازه را در دیوان‌ها و تذکره‌ها یافت. برای نمونه‌ها مدتی که تذکره‌ی نصرآبادی را می‌خواندم این ابیات نظرم‌ را جلب‌کرد: _ گر دست به من زنند می‌ریزد اشک مانند درخت‌های باران‌دیده (ج ۱، ص ۶۹) _ خوش بوَد که طفلِ من، در برم چو جان آید من بغل‌بغل گویم، او دوان‌دوان آید (ج ۱، ص ۱۱۸) _ گره‌ ز ناخنِ تدبیر کی گشاده‌شود؟ که از کلیدِ غلط، بستگی زیاده‌شود (ج ۱، ص ۱۱۹) _ مقرّر است که ازبهرِ امتحان اوّل نهند بر دَمِ شمشیرِ آبدار انگشت (ج ۱، ص ۳۲۹) _ خونابه فرستند به هم چشم و دلِ من چون کاسه که همسایه به همسایه فرستد (ج ۱، ص ۳۷۴) _ خوبان، دلِ بوالهوس ربایند طفلان چینند میوه‌ی خام (ج ۱، ص ۳۸۴) _ من که ترشی‌های عالم در مذاق‌ام شهد بود کُند کرده‌است این ذغالِ اخته دندانِ مرا (ج ۱، ص ۳۸۶) _ بس که دلگیر ز همسایه بوَد، می‌شکند کاسه‌ای را که درو صورتِ آدم باشد (ج ۱، ص ۴۳۱) _ آشنایی چون کهن‌گردید، بی‌لذت بوَد کوزه‌ی نو یک‌دو روزی سرد سازد آب را (جد۱، ص ۴۶۹) _ خمارِ عیشِ روزِ جمعه‌ی طفل شود پیشینِ شنبه بی‌نهایت (ج ۲، ص ۷۶۱) (تذکره‌ی نصرآبادی، محمدطاهر نصرآبادی، تصحیح محسن ناجی نصرآبادی، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۸، ۲ ج). @azgozashtevaaknoon
10Loading...
05
"منتشرناشده‌‌های دیگری از نیما" دکتر محمد دبیرمقدم، معاون علمی و پژوهشی فرهنگستان زبان و ادب فارسی، نویددادند طیّ چندماهِ آینده (پیش‌ از ۲۱ آبان، زادروز نیما) دفتری مشتمل‌ بر ۲۰۱ قطعه از اشعارِ منتشرنشده‌ی نیما، روانه‌ی بازار نشر خواهدشد. ایشان هم‌چنین بشارت‌دادند بخشی دیگر از دست‌نوشته‌های نیما نیز در پایگاه فرهنگستان بارگذاری خواهدشد. شاید در این دفتر از منتشرناشده‌ها نیز هم‌چون دو مجموعه‌ی پیشین (صد سال دگر/ نوای کاروان)، قطعات درخشانی نیابیم اما این نمونه‌ها در بررسی شعر و شخصیت نیما و به‌خصوص فرایندِ دگردیسی‌های فرمِ نیمایی بسیار حائز اهمیت است. دو مجموعه‌ی پیشین، شامل آثاری نسبتاً قابل توجه بود. ازجمله چندین قطعه که از احتیاط‌کاری‌های نیمای محافظه‌کار حکایت‌داشت؛ به‌خصوص آن چند قطعه‌ی بی‌وزن یا سپید. هم‌چنین است عاشقانه‌ای خواندنی بر وزن لیلی و مجنون درباره‌ی عالیه‌؛ نیز نقدِ تندی علیهِ بدعتِ قمه‌زنی، با زبانی ساده و حتی عامیانه و متضمّنِ حالاتی نمایشی. بر این مژده گر جان‌ فشانم، روا است. @azgozashtevaaknoon
2536Loading...
06
"رباعیِ زیبا در نومیدیِ مطلق" دهقانِ فلک تخمِ نکارد کارَد ابرش همه باران بنبارد بارَد جز نقشِ ندارد بندارد این نرد ور دارد هم حکمِ ندارد دارد (تقی‌الدین اوحدی بلیانی)* (تذکره‌ی نصرآبادی، محمدطاهر نصرآبادی، تصحیح! محسن ناجی نصرآبادی، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۸، ج ۱، ص ۴۳۰). * رباعی اغلب قالبی است سرگردان در دیوان‌ها و سفینه‌های گوناگون. درباره‌ی این رباعی و درستیِ انتسابش به اوحدیِ بلیانی نیز باید جستجویی‌کرد. @azgozashtevaaknoon
2107Loading...
07
«کبابِ شُراحی یا شَرایحی؟» پیرامونِ کباب‌ و گونه‌ها و وابسته‌های آن در متونِ کهن اشاراتی مغتنم می‌توان‌یافت. در یکی از یادداشت‌ها به این نکته‌پرداختم که مطابق‌‌با منابعِ کهن، قدما نمک را «گاه» (مثلاً در «رستم‌و اسفندیار») بر سرِ خوان به کباب می‌افزودند. این نکته را نیز می‌دانیم که کباب و رَباب از ملزوماتِ شراب در محفلِ باده‌‌نوشان بوده‌است. در منابعِ موجود به‌ویژه در منابعِ آشپزیِ عصرِ صفوی به این‌سو از گونه‌های کباب فراوان سخن‌رفته‌است. نمونه‌را در «بهارِ عجمِ» لاله‌تیک‌چند بهار، از چندگونه کباب یادشده: _ «کبابِ برگِ تاک» (کبابی که از برگِ تاک سازند) _ «کبابِ حسینی» (نوعی از کباب) _ «کبابِ دارایی» (نوعی از کباب) _ «کبابِ سنگ» (نوعی از کبابِ خوب که بر سنگ بریان‌کنند) _ کبابِ شامی» (نوعی از کباب) _ «کبابِ قندهاری» (نوعی از کباب که در کابل و نواحیِ آن شهرت دارد) _ کبابِ گُل» (کبابی که به‌شکلِ گل می‌سازند) _ «کبابِ ورق و کبابِ هندی» (نوعی از کباب که رنگش سیاه است) و نویسندهٔ بهارِ عجم، اغلب برای هریک از این گونه‌ها بیتی نیز شاهدآورده که خالی از لطفی و آرایه و ایهامی نیست. ازجمله: اگر کبابِ حسینی بوَد غذای عدو دلِ سیاهِ خوارج کبابِ شامی ماست (جنابِ سراج‌المحقّقین) (بهارِ عجم، تصحیحِ دکتر کاظمِ دزفولیان، انتشاراتِ طلایه، ۱۳۸۰، ج ۳، صص ۱_۱۶۷۰). در رسالهٔ «کارنامه» (دربابِ طبّاخی و صنعتِ آن) اثرِ حاجی محمدعلیِ باورچیِ بغدادی (تألیف در سالِ ۹۲۷ ه‍. ق) فصلی کوتاه به انواعِ کباب، پایه و مصالحِ آن و نیز طرزِ تهیّهٔ هر کدام، اختصاص‌یافته‌است. در این اثر نیز، از «کبابِ برّه»، «کبابِ مرغ»، «کبابِ قاز و کلنگ»، «کَفته‌[کوفته]‌کباب» و «کبابِ بلگِ انگور» یاد‌شده‌است. (آشپزی در دورهٔ صفوی [ متنِ دو رساله از آن دوره]، به‌کوششِ استاد ایرجِ افشار، سروش، ۱۳۶۰، صص ۵_۱۷۳). نویسنده در دنبالهٔ این مطلب، در بخشی باعنوانِ «در صفتِ زناج که او را لغانه گویند و «شراحی» که آن را کبابِ شامی گویند»، در توضیحِ طرزِ تهیّهٔ کبابِ شراحی آورده: «بیارند گوشتِ تُخلیِ فربه و او را تُنُک‌کنند و باریک‌باریک ‌ببُرند و نمک‌زنند و ساعتی بگذارند [...] ». استاد افشار در پانوشت دربارهٔ ضبطِ واژهٔ «شراحی» (در نسخهٔ منحصربه‌فردِ «کارنامه») آورده‌اند: «اصل: شرایح» (همان، ص ۱۷۶). اما با‌توجه به توضیحی که درادامه خواهدآمد، احتمالاً همان «شرایح» ضبطِ درستِ واژه است. گرچه در برخی از منابع، ازجمله کلیّاتِ بسحقِ اطعمه و برهانِ قاطع «شُراحی» نیز آمده (برهانِ قاطع، محمدحسین بنِ خلفِ تبریزی، به‌اهتمامِ دکتر محمدِ معین، ج ۳، ص ۱۲۶۲). به‌ گمان‌ام بعید نیست که «شراحی» مخفّفِ «شرایحی» باشد و هر دو صورت در منابع و ادوارِ گوناگون به‌کاررفته‌باشد. در بسیاری از واژه‌نامه‌های عربی (ازجمله اساس‌البلاغهٔ جاراللهِ زمخشری)، ذیلِ مادّهٔ «ش‌رح» به «شریحه» و جمعِ آن «شرائح» اشاره‌شده که به‌معنای گوشتِ تکه‌تکه‌شده یا شرحه‌شرحه ‌است. در اساس‌البلاغه آمده: «شَرَح اللّحمَ و شرَّحَه، و أخذ شَریحةَ من اللّحم و شَرائِح» (تحقیقِ الأستاذ عبدالرحیم محمود، ص ۲۳۲). بنابراین «کبابِ شرائح» کبابی بوده‌ که مطابق‌با اشارهٔ نویسندهٔ «کارنامه» برای تهیّهٔ آن گوشت را «باریک‌باریک» می‌بریدند. و «شَرحه‌شَرحه» در بیتِ مشهور از نی‌نامهٔ مثنوی نیز چنین معنایی دارد: سینه خواهم شرحه‌شرحه از فراق تا بگویم شرحِ دردِ اشتیاق مولوی در بیتی دیگر از مثنوی نیز «شرحه» را، البته در جایگاهِ نحویِ «ممیِّز» ( به‌عنوانِ نمادی از خُردی و ناچیزی) با «کباب» آورده‌: پرده‌ای کوچک چو یک شرحه کباب می‌بپوشد صورتِ صد آفتاب (به‌تصحیحِ رینولد نیکلسن، انتشاراتِ توس، ۱۳۷۵، ج ۶، ص ۵۵۶). نکتهٔ آخر آن‌که در «فرهنگِ بزرگِ سخن» در مدخلِ «شُراحی» به عبارتِ «کارنامهٔ» باورچی استناد شده، و حدس‌زده‌‌شده این واژه «منسوب به شُراح ؟» باشد (ج ۵، ص ۴۴۷۱). به‌عبارتِ‌دیگر، نویسندگانِ «فرهنگِ بزرگِ سخن» احتمال‌داده‌اند «شُراح» دراصل باید نام جایی یا کسی بوده‌باشد. با این توضیحات احتمالاً به‌خلافِ آن‌چه در «برهانِ قاطع» و «سخن» آمده، حرکتِ حرفِ نخستِ این واژه نیز باید فتحه باشد نه ضمّه. گفتنی است، استاد افشار گویا برای رعایتِ جانبِ احتیاط، حرکتی بر واژه ننهاده‌اند. @azgozashtevaaknoon
2415Loading...
08
«نیما و سعیدِ نفیسی» سعیدِ نفیسی در خانواده‌ای فرهیخته و فرهنگی پرورش‌یافت. تبارش پشت‌در‌پشت طبیب بودند و پدرش فرهنگ‌نویسی صاحب‌نام. وی در جوانی فرهنگِ غرب را تجربه‌کرد. نفیسی از استادانِ نسلِ اول دانشگاهِ تهران بود. آثارش آن‌قدر پرشمار و رنگارنگ است که از شیوهٔ پژوهشِ او به «مکتب سرعت» (دربرابرِ «مکتبِ دقت» که به‌نامِ علامه قزوینی شناخته‌ است) یادمی‌کنند. و البته برخی همین نقطهٔ قوّتِ او را پاشنهٔ آشیلِ پژوهش‌هایش می‌دانند؛ که گویا حق به جانبِ ایشان است. نفیسی جز تاریخ و ادبیات و ترجمه، رمان‌ و داستان‌ِ کوتاه نیز می‌نوشت و داستانِ گزنده و طنزآمیزِ نیمه‌راهِ بهشتِ او اثری قابلِ‌توجه است. نیما در ارزش احساسات (۹_۱۳۱۷) آن‌جا که بارقه‌های ادبیاتِ نوینِ ایران را برمی‌شمارد، درکنارِ داستان‌های هدایت، از «بعضی داستان‌های نفیسی» نیز یادمی‌کند (به‌کوششِ طاهباز، انتشاراتِ گوتنبرگ، ص۸۱). اشاراتِ نیما به نفیسی اغلب به سال‌های ۱۲_۱۳۰۷ بازمی‌گردد؛ سال‌هایی که نیما در بارفروش (بابل)، رشت، لاهیجان و آستارا به‌سرمی‌بُرد. اشاراتِ این سال‌ها نشان‌می‌دهد آن‌ها باهم هم‌دل و صمیمی بودند؛ تابدان‌جا که نیما گاه در سفرنامه‌اش ناگهان نفیسی را طرفِ خطاب‌قرار می‌دهد (دو سفرنامه، به‌کوششِ علی میرانصاری، ص۹۶). و می‌دانیم که نیما درخلالِ سفرنامه گاه یک‌باره با برادرش لادبُن یا خواهرش ناکتا سخن‌می‌گوید. و این نکته خود بیانگرِ قرابتِ روحی میانِ او و نفیسی است. البته همان سال‌ها (۱۳۰۸) گاه که به‌شدت از نابه‌سامانی‌های زندگی‌اش رنج‌می‌برده، حسرت‌می‌خورَد که کاش او نیز هم‌چون دشتی، نفیسی و بهار مُکنت و موقعتی می‌داشت (همان، ص۱۵۱). نیما سالِ ۱۳۰۷ نامهٔ مفصلی به نفیسی می‌نویسد. او در این نامه از اصولِ فکریِ خویش (مراد سوسیالیسمِ علمی است) و نقدِ مکتبِ رمانتیک، که اشاره‌می‌کند مدتی است خود از آن فاصله‌گرفته، سخن‌می‌گوید. ازجمله می‌نویسد: «همان‌طور که ما در اشیاء تصرّف‌می‌کنیم، اشیاء نیز به‌نوبهٔ خود در ما تصرّف دارند» (نامه‌ها، به‌کوششِ طاهباز، انتشاراتِ علمی، ص۲۶۸). او هم‌چنین می‌نویسد هرگاه در این گوشه یادِ «ادبیاتِ معاصر» می‌افتم، سیمای تو در مقابلِ من حاضر می‌شود. براساسِ این نامه، گویا نفیسی زمانی در ییلاقِ دماوند به خودکشی می‌اندیشیده. نیما در پایان می‌نویسد: «در تمامِ این مواقع، با تو مکالمه‌می‌کنم دوستِ من! این مکالمهٔ روح است. اجنبی معنای مبهمِ آن را درک‌نمی‌کند». او از نفیسی می‌خواهد که «جدیدترین اخبارِ ادبی را که در مملکتِ ما کمیاب‌تر از همه‌چیز است» برایش بنویسید (۴_۲۷۳). نفیسی نیز در خاطراتِ ادبی‌اش ضمنِ اشاراتی ستایش‌آمیز دربارهٔ خلقیّاتِ نیما، ازجمله می‌نویسد، او در جوانی گاه در دفترِ روزنامهٔ «شفقِ سرخِ» دشتی، حضورمی‌یافت اما کم‌تر ‌سخن‌می‌گفت و هیچ‌گاه شعرِ خویش را در حضورِ دیگران نمی‌خواند. نفیسی هم‌چنین می‌نویسد: «کسانی مانندِ نیما دیردیر در جهان پیدا می‌شوند و در هر عصر و زمانی انگشت‌شمار بوده‌اند [...] مرد می‌خواهد که هنرِ خویش را به هیچ‌چیز نیالاید. وی یکی از نوادر هنرمندانِ روزگارِ ما بود که هنرفروش نبود» (یادمانِ نیما، به‌کوششِ طاهباز، ص ۲۱۲). نیما دو سالِ بعد (۱۳۱۰) در نامه به برادرش لادبُن، از کاستی‌های مجلهٔ «شرق»، که می‌دانیم نفیسی نیز از گردانندگانش بوده، انتقادمی‌کند. گویا در شماره‌ای از شرق آمده‌بود محققانِ اروپایی «مُحتاج» آن‌ اند که از پژوهش‌های محققانِ ایرانی بهره‌مند شوند. نیما درادامه اشاره‌می‌کند کسی در طرازِ نفیسی، که خوب‌ هم می‌نویسد نباید برای رواجِ مجله «دربینِ مردم»، این‌گونه حرف‌‌بزند (نامه‌ها، ص۴۲۸). نیما دو سالِ بعد در نامه به خواهرش ناکتا، که از او آثاری مناسبِ برای مطالعه درخواست‌کرده‌بود می‌نویسد، آثارِ برخی از نویسندگانِ ایرانی برابر است با برخی از آثارِ اروپایی و حتی بهتر از برخی داستان‌های قرونِ ۱۸ و ۱۹ در غرب. او آثارِ نفیسی را در این زمره ‌می‌داند (همان، ص ۵۴۰). نیما در همین سال به دوستش ارژنگی می‌نویسد، نفیسی را در باغِ وزارتِ فرهنگ دیدم که لاغرتر و شکسته‌تر از همیشه ‌بود. او درادامه به بی‌پرنسیپیِ نفیسی در آثارش اشاره‌می‌کند: «کم‌تر از من به مسلکِ فکریِ معینی‌داشتن، مقیّد است» (همان، ۵۳۶). و این سخنی است که نیما دههٔ سی نیز در یادداشت‌های روزانه‌اش تکرارکرده و در یادداشتی باعنوانِ «مورّخ و سعیدِ نفیسی»، او را «بی‌پرنسیپ و بی‌بهره از مِتُد و اصولِ فلسفی» خوانده‌‌است. نیما به‌تلویح نفیسی را غیرمنصف و بی‌جرأت خوانده چراکه حقایق را به‌ملاحظهٔ کسانی کتمان‌می‌کند (برگزیده آثارِ منثور، به‌کوشش طاهباز، انتشارات بزرگمهر، ص ۲۶۳). و ما می‌دانیم که نیما در دههٔ سی بسیار تلخ می‌اندیشیده و ازسرِ خشم می‌نوشته و ارزیابی‌هایش خالی از حبّ و بغض‌ها و نفرت و کینه‌ای نبوده‌است. @azgozashtevaaknoon
3159Loading...
09
"از کاریکلماتورها" [۶۷] زعفران گیاهِ مضحکی است. زنانِ باردار نمی‌توانند جلوی شکم‌شان را بگیرند. پاسخِ بوکسورها دندان‌شکن است. عُنُق‌ها علاقه‌ای به معانقه ندارند. کسی حرفِ گلِ گاوزبان را نمی‌فهمد. حرفِ خیلی‌خیلی راست را از بچه‌ی آدمِ دیوانه شنیدم. دیه جبرانِ مافات نمی‌کند. نادان نگاهی جاهل‌اندرسفیه به آینه می‌اندازد. مرگ کسب و کار من است، کتاب محبوبِ عزراییل است. ناشرِ تازه‌کار طبع‌آزمایی‌می‌کند. سنت اگزو‌پری نویسنده‌ی بلندپروازی بود. وقتی مردم شورش را دربیاورند، حکومت‌ها هم ضدّ‌شورش‌شان را درمی‌آورند. همه‌ی فیل‌ها پشت‌گوش فراخ اند. حشیش‌فروش‌ها آدم‌های علّافی هستند. دریا از خودش لبریز است. در چشمِ آدمِ آینده‌نگر همه‌ی روزها تکراری است. اعتیاد معتاد را به سزای عملش می‌رسانَد. ازدواج روابط را تحتِ ضوابط درمی‌آورَد. خطابِ محبت‌آمیزِ جوجه‌لک‌لک‌ها به پدرشان، بابالنگ‌دراز است. غذای مطلوبِ گربه، مرغِ ماهی‌خوار است. @azgozashtevaaknoon
3336Loading...
10
«نادرپور، نمایندهٔ شعرِ رمانتیکِ ایرانی» رمانتیک و رمانتیسم، به‌خصوص در دهه‌های چهل و پنجاه چماقی ‌بود در دستانِ نحله‌های ادبیِ جامعه‌گرا (به‌خصوص چپ‌گرا) برای کوبیدن بر سرِ هرآن‌ شعری که رنگی از فردیّت و بویی از احساسات و عواطف داشت. حال‌آن‌که این مکتب در غرب جریانی عظیم و برخوردار از پشتوانهٔ اندیشهٔ فلسفی و نیز نظریهٔ فراگیرِ ادبی بود. بی‌سببی نیست که اندیشمندی هم‌چون آیزیا برلین پیرامونِ «ریشه‌های رمانتیسم» اثر مستقلی می‌نویسد. رمانتیسمِ ایرانی که از اواخرِ عهدِ قاجاری و دورانِ پهلویِ اول، با برگردانِ آثارِ غربی به مخاطبِ تشنه و نوجوی ایرانی معرفی‌می‌شود، در دو دههٔ نخستِ سدهٔ چهاردهم خواهانِ فراوانی داشت و در دههٔ سی، گسترشی چشمگیر نیز یافت. «افسانهٔ» نیما و «سه‌تابلو»ی میرزاده عشقی از برجسته‌ترین نمونه‌های این جریانِ ادبی در آغازِ سدهٔ چهاردهم اند. مضامینِ پرکاربرد در این مکتبِ ادبی عبارت اند از: بروز احساساتِ شخصی و فردیّت‌گرایی، مرورِ خاطراتِ کودکی، ستایش از شیطان،‌ بدویّت‌گرایی و الهام از طبیعت، و نیز اعتراف به گناه و لذت‌طلبی و گاه حتی هوس‌نامه‌سرایی. پُر پیداست که این مؤلفه‌ها در نگاهِ نظریّه‌پردازانِ جامعه‌گرا، هم‌چون «سخن گفتن از درخت» «جنایتی» بزرگ بوده‌است. جدا از شاعرانی هم‌چون توللی، خانلری، مشیری و هنرمندی که تا پایانِ عمرِ خویش به مبانیِ این مکتب وفادار ماندند، بودند شاعرانی که از همان آغاز یا نیمهٔ راه، با رمانتیسم بدرود‌گفتند (اسلامی ندوشن، شاملو، فروغ، رویایی، بهبهانی و...). البته در جای‌جای شعرِ شاعرانی هم‌چون سهراب و فروغ می‌توان نشانه‌هایی از رمانتیسم را سراغ‌گرفت. شاعرانی هم داریم که در سراسرِ عمرِ شاعریِ خویش، در کنار تجربه‌های گوناگون، رنگی از رمانتیسیسم بر بخشی از شعرشان سایه‌افکنده‌ (به‌خصوص هوشنگ ابتهاج). گاه نیز در آثار برخی، این نگرش با اندیشه‌های فلسفی درمی‌آمیزد (در آثار شرف‌الدین خراسانی). دراین‌میان دو شاعر را می‌توان نمایندهٔ تام‌و‌تمامِ رمانتیسمِ ایرانی دانست: فریدون تولّلی و نادرِ نادرپور. البته رمانتیسمِ تولّلی، به‌ویژه در دهه‌های چهل و پنجاه، عزلت‌گرا و انزواطلب است؛ حال‌آن‌که اشعارِ نادرپور گاه با دردهای مردم نیز پیوند‌می‌خورَد و شاعر متأثّر ‌از اوضاعِ اجتماع سر از لاکِ فردیتِ خویش بیرون‌می‌آورَد و از «خون» و «خمپاره» سخن‌می‌گوید. نادرپور قریب‌به نیم‌قرن شعر سرود و جز در دوسه قطعهٔ نخستین دفترش («چشم‌ها و دست‌ها») که یادگار پیش از بیست‌سالگیِ شاعریِ اوست، شعرش زبانی پیراسته و پاکیزه دارد. زبانِ شعرِ نادرپور با معیارهای "سخنِ" استاد خانلری هم‌خوان است. و همین مولفه‌ بود که گاه هجومِ شاعرانِ نیمایی را علیه شعر او برمی‌انگیخت. این سخنِ فروغ پیرامونِ زبان شعر نادرپور مشهور است: او شازده‌است و همیشه می‌خواهد با دست‌های شسته و تمیز چیز بخورد! (نادرپور تبارِ خویش را به نادرِ افشار می‌رساند). نیما نیز بارها در آثارِ منثورش به نادرپور و شعرِ نوقدمایی‌اش (که در نگاهِ پدرِ شعرِ نو ماهیّتی نو ندارد) تاخته‌. او در یادداشت‌های روزانه‌اش نادرپور را «بچه‌مرشد»ِ خانلری خوانده‌ (برگزیدهٔ آثار نیما یوشیج، به‌کوشش سیروس طاهباز، انتشارات بزرگمهر، ۱۳۶۹، ص۲۳۰). نادرپور قطعاتِ زیبا و به‌یادماندنی و گاه حتی درخشان فراوان دارد: «شعرِ انگور»، «بت‌تراش»، «فالگیر»، «نقاب و نماز» و ... قطعاتِ او سرشار از تصاویرِ بکر و بدیع است. از‌همین‌رو شعرش از تصویری‌ترین اشعارِ امروز است: «آهنگرانِ پیر همه پتک‌ها به‌دست با چهره‌های سوخته در نور آفتاب» (مجموعه اشعار، انتشارات نگاه، چ دوم، ۱۳۷۷، ص ۱۴۲). «بر شیشه عنکبوتِ درشتِ شکستگی، تاری تنیده‌بود» (۳۱۰) «کندوی آفتاب به‌پهلو فتاده‌بود زنبورهای نور ز گِردش گریخته» (۳۲۷) _«این تَرَک نیست به رخسارهٔ ماه» آینه گفت (۳۳۷). شعر روانِ او را گاه مناسب‌دیده‌اند و به ترنّم و ترانه نیز خوانده‌اند: «بمان مادر، بمان در خانهٔ خاموش خود مادر! که باران بلا می‌بارد از خورشید» (۴۰۸) «کهن‌ دیارا! دیار یارا! دل‌از‌تو‌کندم، ولی ندانم که گر گریزم، کجا گریزم، وگر بمانم، کجا بمانم؟» (۷۲۱) نادرپور در دو‌دههٔ پایانِ شاعری‌اش (دفترهای «صبحِ دروغین» و «خون و خاکستر») به نقدِ حاکمیّتِ مستقر نیز می‌پرداخت و آرمان‌های نظام را حاشا و کاستی‌ها را برملا‌می‌کرد. او در تمامیِ دفترهای شعرش به‌موازاتِ چهارپاره یا دوبیتی‌های پیوسته (که قالبِ غالب در شعرِ رمانتیک بوده) شعر نیمایی و گاه غزل نیز می‌سروده‌. البته وجهِ غالب بر دفترهای اخیرش، فرمِ نیمایی است. @azgozashtevaaknoon
44515Loading...
11
دربارهٔ تعبیرِ «حرّسه ‌الله» در الأبنیه عن‌الحقایق ‌الأدویهٔ هروی الأبنیه اثرِ موفق‌الدین ابومنصور علی‌الهروی، مانندِ ترجمهٔ تاریخِ طبری و تاریخِ بلعمی، از کهن‌ترین آثارِ زبانِ فارسی است که در عصرِ سامانیان تألیف‌شده‌است. اهمیّتِ دیگرِ این دانش‌نامهٔ اصطلاحاتِ دارویی در آن است که علی بنِ احمدِ اسدیِ طوسی (سراینده «گرشاسب‌نامه» و مولفِ «لغتِ فرس»)* آن را در سالِ ۴۴۷ ق کتابت‌کرده‌است. این اثر را استاد احمدِ بهمنیار تصحیح‌کرده‌اند و به‌کوششِ دکتر حسینِ محبوبیِ اردکانی منتشرشده‌است. کوشش‌گر، در مقدمهٔ خویش باتوجه‌به آمدنِ تعبیرِ «حرّسه‌ الله» به‌خطّ خودِ اسدیِ طوسی، پشتِ صفحهٔ اولِ نسخه و در دنبالهٔ نامِ هروی، در درستیِ نظرِ مستشرقان دربارهٔ زمانهٔ زندگیِ هروی تشکیک‌کرده‌‌است: «جملهٔ دعائیّهٔ حرّسه ‌الله، تقریباً صریح است که مؤلفِ کتاب درحینِ استنساخِ این نسخه به‌توسّطِ اسدی، یعنی در سنهٔ ۴۴۷ در حیات بوده‌است؛ و دراین‌صورت چگونه معاصرِ منصورِ بنِ نوحِ سامانی می‌تواند‌باشد؟!» و درادامه آورده‌اند: «ولی احتمال ضعیفی نیز می‌رود که اسدی، تمامِ عبارتِ مذکور را عیناً ازروی نسخهٔ اصلی که در حیاتِ خودِ مؤلف نوشته‌شده‌بوده استنساخ کرده‌است. پس، دراین‌صورت جملهٔ «حرّسه‌ الله» راجع‌به عصرِ اسدی نخواهدبود، بلکه متعلّق به نسخهٔ منقول‌عنها خواهدبود». دکتر محبوبی، در ادامه به نقد و بررسی مقدمهٔ استاد مینوی بر چاپِ عکسی الأبنیه (انتشاراتِ بنیادِ فرهنگِ ایران، ۱۳۴۵) می‌پردازند و مواردی از حدس‌های صائبِ ایشان را نقل‌می‌کنند. اما به‌خلافِ ایشان، و با استناد به نظرِ علّامه قزوینی آمدنِ تعبیرِ «حرّسه‌ الله» را دلیلی بر هم‌زمانیِ زندگیِ اسدی و موفق‌الدینِ هروی نمی‌دانند. چراکه یا اسدی عینِ عبارتِ نسخه را کتابت‌کرده و یا ممکن است «جملهٔ دعائیّه از خودِ مولف باشد، زیرا غالباً مردم حفظِ الهی را خواستارِ می‌شوند و مانعی ندارد که کسی برای خودش چنین دعایی‌بکند. هرچند‌هم که احتمالی بعید به‌نظرمی‌رسد» (انتشاراتِ دانشگاهِ تهران، ۱۳۷۱، صص ۱۰_۹). نویسنده نیز اکنون حدسی را مطرح‌می‌کند که شاید راهی باشد به دهی: عین عبارت چنین است: «کتاب الإبنیه عن حقایق‌الادویه تألیفِ ابومنصور موفق بنِ علی‌الهروی حرّسه ‌الله» (از مقدمهٔ دکتر محبوبی، ص ۵). می‌دانیم که پیش‌از اختراعِ صنعتِ چاپ نسخه‌های کتابت‌شده از یک اثر (به‌ویژه در حوزهٔ دانش‌های تخصّصی) انگشت‌شمار بوده‌است. و نویسندگان نیز همواره نگرانِ نابودیِ فرزندانِ فکرِ خویش براثرِ پیشامدهای ناگوار (ازجمله: تاخت‌و‌تازها، کتاب‌شویی‌ها و دفترسوزی‌ها، به‌ویژه بهنگامِ دست‌به‌دست‌شدنِ قدرت و دگرگونی‌های ایدئولوژیک) بوده‌اند. بر این موارد سرقت‌های ادبی را نیز بایدافزود. در چنین شرایطی بوده که «روضه‌های رضوانیِ» ابوالفضلِ بیهقی را «به‌قصد ناچیز» کردند و این اثرِ درخشان ناتمام به‌دستِ ما رسیده‌است. هجویری که آثاری از او را به‌سرقت‌برده‌بودند نیز، نامِ خود را در متنِ کشف‌المحجوب گنجانده تا اثرش از سرقت مصون‌بماند. از دیگرسو، تعبیرِ دعایی که برای آرزوی سلامتِ اشخاص رائج بوده بیش‌تر «حفظه ‌الله» (درکنارِ «سلّمه ‌‌الله» و «أدام ‌الله») بوده و نه «حرّسه ‌الله». «حرّسه ‌الله» هم‌چون «حرّسها‌ الله»، از تعابیری است که در منابعِ کهن بیش‌تر برای اشیاء و عمارت‌ها و شهرها به‌کارمی‌رفته‌است. همان‌گونه ‌که ترکیبِ «ممالکِ محروسه» در متونِ کهن و متأخّر بسیار رایج‌بوده‌است. دست‌کم شکلِ رایج‌ترِ کاربردِ این دو تعبیر، این نکته را پذیرفتنی‌تر می‌کند: انشاء ‌الله خداوند «کسی را حفظ‌کند!» و یا «چیزی یا جایی را حراست‌کند!». در عبارتِ الأبنیه نیز ممکن است تعبیرِ «حرّسه‌‌ الله» (چه در اصلِ نسخه بوده‌باشد و چه برافزودهٔ اسدی طوسی باشد)، دعایی باشد ازسوی نویسنده یا کاتب برای حفظِ این اثرِ ارجمند از گزندِ حوادثِ روزگار. به‌عبارتِ دیگر، مرجعِ ضمیر «کتاب» است نه «ابومنصور [...] هروی». و درصورتِ درست‌بودنِ این حدس، گمان‌می‌کنم این عبارت از نویسندهٔ اثر (هروی) باشد که نگرانِ سرانجامِ کتابِ خویش بوده و نه کاتب (اسدیِ طوسی). * در سدهٔ حاضر، میانِ پژوهشگران بحثی درازدامن درگرفته مبنی‌بر وجودِ دو اسدی (پدر/ پسر). این یادداشت جای پرداختن به آن مباحث نیست. @azgozashtevaaknoon
4926Loading...
12
تازه‌های گنجور » ادبی https://blog.ganjoor.net/category/lit/ این مطلب بااشاره‌به یادداشت این‌جانب درباره‌ی "شعر مشارکتی" از سوی "گنجور" منتشر شده.
4283Loading...
13
"سرنوشت" (اثری از انوشیروان روحانی و همایون شجریان) همایون شجریان چندسال پیش ترانه‌ای دل‌نشین خوانده با نامِ "سرنوشت". آهنگسازِ اثر استاد انوشیروان روحانی است. اما ایشان جز موسیقی، در خلقِ متنِ ترانه‌ی نیز سهیم‌بوده‌اند. آن‌طور که همایون شجریان جایی گفته، روحانی روزی هنگام مراجعه به پزشک، متوجه تابلویی با خطّی خوش می‌شود که بر آن نوشته‌‌ شده: "سرنوشت را باید از سر نوشت". ایشان این سطر را با خود زمزمه‌می‌کنند و درنهایت هم به یاریِ دوستی شاعر (فرا شیرازی)، متنِ ترانه خلق می‌شود. ابیاتی از ترانه: سرنوشت را باید از سر نوشت شاید این‌بار کمی بهتر نوشت عاشقی را غرقِ در باور نوشت غصّه‌ها را غرقِ در باور نوشت از کجا این باور آمد که گفت: گر رود سر برنگردد سرنوشت البته این را هم بگویم که مصراعِ نخستِ ترانه، مطلعِ یک رباعی است که گوینده‌اش را نمی‌شناسم اما در تابلوهای خطاطی (البته با اندک تفاوتی در کلمات) مکرر آن را دیده‌ام: گر رود سر برنگردد سرنوشت این سخن با آبِ زر بایدنوشت سرنوشتِ ما به دستِ دیگری است خوش‌نویس است او نخواهد بد نوشت! جالب‌تر آن‌که میر رفیعِ دستور از شاعرانِ عهد صفوی، بیتی دارد به همین مضمون و با واژه‌ایی کمابیش مشترک: آن‌چه تقدیر است از تدبیر نپذیرد خلل سرنوشت آن نیست کش بتوان دگر از سر نوشت (تذکره‌ی نصرآبادی، محمدطاهر نصرآبادی، تصحیح محسن ناجی نصرآبادی، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۸، ج ۱، ص ۳۸۳). البته ترانه‌سرا در متنی که همایون خوانده، در حیطه‌ی محتوا مضمون‌گردانی‌کرده و تغییرِ سرنوشت را خواهان شده یا دست‌کم آرزوکرده. @azgozashtevaaknoon
5347Loading...
14
"کتابتِ خمسه‌ی امیرخسرو در حواشیِ خمسه‌ی نظامی" (رسمی متعارف) چندی پیش پژوهشگرِ ارجمند جناب سیدعلی میرافضلی، نکته‌ای باریک‌بینانه را در کانال "چهارخطی" یادآورشدند: در "آیین اکبریِ" ابوالفضل علّامی آمده، همان‌گونه که باده‌خواران برای تغییرِ ذائقه گزک و مزّه‌ای میل‌می‌کنند، خواندنِ رباعیاتِ خیام هنگامِ حافظ‌خوانی، حکمِ مزه‌ی غزلیاتِ خواجه را دارد! و جناب میرافضلی افزودند دو نسخه از دیوان حافظ نیز سراغ‌دارند که این شیوه در آن‌ها مراعات شده. شاید اشاره به این نکته خالی از لطف‌نباشد که میانِ نسخه‌پردازان و کاتبان، رسمی دیگر نیز متعارف بوده: کتابتِ خمسه‌ی امیرخسرو در حاشیه‌ی خمسه‌ی نظامی. در تذکره‌‌ی نصرآبادی ذیلِ نامِ "ملاشکوهی" که ازقضا "نسخ‌تعلیق" را نیز "خوش می‌نوشت"، آمده: "چون متعارف است که خمسه‌ی نظامی و خسرو را که می‌خواهند در یک جلد جمع‌نمایند، شعرِ نظامی را در متن و شعرِ خسرو را در حاشیه می‌نویسند، در آن باب گفته: آن کس که دو خمسه را تمامی گردد در مُلکِ سخنوری تمامی‌گردد در حاشیه جای شعرِ خسرو زان است تا گِردِ سرِ شعرِ نظامی گردد (تذکره‌ی‌ نصرآبادی، محمدطاهر نصرآبادی، تصحیح محسن ناجی نصرآبادی، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۸، ج ۱، ص ۳۴۴). @azgozashtevaaknoon
2 35628Loading...
15
درنگی در تعبیرِ «درقیدِ‌حیات‌بودن» در نگرشِ «آخربین» و «عاقبت‌اندیشِ» حکما و عرفای ما که درحقیقت نگاهِ غالب در فرهنگِ گذشتگانِ ما بوده، آدمی تخته‌بندِ تن است. و ادبیات عرفانیِ ما سرشار از حکایاتی است در ستایشِ از «مرگ‌‌‌هایی رنگین» برای رَستن از نفْس و وسوسه‌های آن. در التّعریفاتِ جرجانی ذیلِ مدخلِ «حیاة‌الدنیا» آمده: «هی مایشتغل العبد عن‌الآخره» (به اهتمامِ ابراهیم الأنباری، بیروت، دارالکتب‌العربی، ۱۴۰۵ ق، ص ۱۲۷). حتی روایت‌هایی سراغ‌داریم که نشان‌می‌دهد برخی از عرفا و حکما از مراجعه به طبیب سربازمی‌زدند؛ چراکه آن را درتعارضِ ‌با قضاوقدر و حکمتِ پروردگار که حیات و ممات در یدِ اختیارِ اوست، می‌دانستند. ازجمله در چهارمقاله («مقالهٔ طب») آمده، خواجه‌عبداللهِ انصاری که به فُواق (سکسکه) دچارآمده‌بود، از درمان‌شدن به دستِ ادیب‌اسماعیل، که هم‌چون بسیاری از طبیبانِ روزگارانِ گذشته ‌فیلسوف‌مسلک نیز بود، پرهیز می‌کرد. به‌دیگر‌ سخن در نگاهِ باورمندانهٔ پیشینیان، «دنییّ دَنی»، سرای سپنج و کهنه‌رباطی است که البته خلل‌خواهد‌یافت؛ درنتیجه دل در آن نشاید‌بست: دل در این پیره‌زنِ عشوه‌گرِ دهر مبند که‌این عروسی است که در عقدِ بسی داماد است ده‌ها منظومهٔ اخلاقی و عرفانی و صدها بیت می‌توان برشمرد که مضمون‌شان شرحِ گرفتار‌آمدنِ آدمی در قفسِ زندگی است؛ مرغِ روح یا «شاهبازِ سدره‌نشینی» که تنها با مرگ، این رهاییِ راستین از قفسِ استخوانیِ تن وامی‌رهد. زیباترینِ این داستان‌ها را در منطق‌الطیرهای منظوم و منثور باید‌ جُست؛ نیز ابیاتی از این دست: _ مرغِ باغِ ملکوت‌‌ام نی‌ام از عالمِ خاک چندروزی قفسی ساخته‌اند از بدن‌ام _ ترا ز کنگرهٔ عرش می‌زنند صفیر ندانم‌ات که در این دامگه چه افتاده‌است؟! و بی‌سببی نبوده که تاهمین‌اواخر، پارچه‌‌ای را که میانش سوراخ بوده بر گردنِ نورسیده (درقیاس‌با کفن) می‌انداختند تا یادآورشده‌باشند عاقبتِ کارِ آدمی، مرگ است. و این پیراهن را «پیراهنِ قیامت» می‌خواندند. درمقابلِ این نگرش، بنیانِ «حکمتِ یونانیان» و باورِ «جهان‌بینانه» و «آخوربین»‌شان، بر ستایشِ زندگی و برخورداری از آنات و نعماتِ آن استوار است. البته در سده‌های میانه و سیاهی‌های قرونِ وسطی در غرب نیز اوضاع کم‌و‌بیش این‌گونه است و به جهان و مافیها اعتنایی‌نمی‌شود. اما آن‌چه‌ به‌خصوص از دورانِ رنسانس و بعدها عصرِ روشنگری بر آن تاکیدمی‌شود، عمدتاً تاکید بر اصالتِ انسان و توجه به همین جهانِ گذرا است. در دفترِ سومِ مثنوی، ضمنِ حکایتِ «عشقِ جالینوس بر حیاتِ این دنیا بود، که هنرِ او همین‌جا به‌کارمی‌آید...»، بیتی کلیدی آمده که بیانگرِ چکیدهٔ این نگاه و نظرگاه است: آن‌چنان‌که گفت جالینوسِ راد از هوای این جهان و از مراد: «راضی‌‌ام که‌از من بماند نیم‌جان که ز ک... استری بینم جهان» کافی است به بارِ معناییِ این تقابل‌های دوگانه دقت‌کنیم: _ عالمِ: باقی/ بالا/ ملکوت/ معنی/ علوی _ عالمِ: فانی/ فرودین/ ناسوت/ ظاهر/ سفلی در چنین باوری «دُنیا» هم‌ریشه با «دنیّ» و پستی است. و حافظ ترکیبِ «دُنییّ دَنیّ» را باتوجه به همین اشتقاق و معنا به‌کاربرده‌است: غمِ دُنییّ دَنی چند خوری باده بخور حیف باشد دلّ دانا که مشوّش باشد امروزه اگرچه نگرشِ ما به جهان تاحدّ زیادی دگرگون شده، اما هنوز و هم‌چنان بقایای آن باورِ فرجام‌گرایانه در برخی (بلکه بسیاری) از تعابیرِ و اصطلاحاتی که به‌کارمی‌بریم، زنده است. یکی از این تعابیرِ پرکاربرد «در قیدِ حیات‌بودن» است. مثلاً جملهٔ «سالِ ۱۳۳۵ که نیما هنوز درقیدِ‌حیات‌بود ... »، هم‌چنان از تداومِ باوری حکایت‌دارد که روزگارانی سرسختانه باورداشت تنها مرگ موجبِ رهاییِ روحِ آدمی از تنگنای تن است. @azgozashtevaaknoon
52211Loading...
16
درنگی در تعبیرِ «درقیدِ‌حیات‌بودن» در نگرشِ «آخربین» و «عاقبت‌اندیشِ» حکما و عرفای ما که درقیقت نگاهِ غالب در فرهنگِ گذشتگانِ ما بوده، آدمی تخته‌بندِ تن است. و ادبیات عرفانیِ ما سرشار از حکایاتی است در ستایشِ از «مرگ‌‌‌هایی رنگین» برای رَستن از نفْس و وسوسه‌های آن. در التّعریفاتِ جرجانی ذیلِ مدخلِ «حیاة‌الدنیا» آمده: «هی مایشتغل العبد عن‌الآخره» (به اهتمامِ ابراهیم الأنباری، بیروت، دارالکتب‌العربی، ۱۴۰۵ ق، ص ۱۲۷). حتی روایت‌هایی سراغ‌داریم که نشان‌می‌دهد برخی از عرفا و حکما از مراجعه به طبیب سربازمی‌زدند؛ چراکه آن را درتعارضِ ‌با قضاوقدر و حکمتِ پروردگار که حیات و ممات در یدِ اختیارِ اوست، می‌دانستند. ازجمله در چهارمقاله («مقالهٔ طب») آمده، خواجه‌عبداللهِ انصاری که به فُواق (سکسکه) دچارآمده‌بود، از درمان‌شدن به دستِ ادیب‌اسماعیل، که هم‌چون بسیاری از طبیبانِ روزگارانِ گذشته ‌فیلسوف‌مسلک نیز بود، پرهیز می‌کرد. به‌دیگر‌ سخن در نگاهِ باورمندانهٔ پیشینیان، «دنییّ دَنی»، سرای سپنج و کهنه‌رباطی است که البته خلل‌خواهد‌یافت؛ درنتیجه دل در آن نشاید‌بست: دل در این پیره‌زنِ عشوه‌گرِ دهر مبند که‌این عروسی است که در عقدِ بسی داماد است ده‌ها منظومهٔ اخلاقی و عرفانی و صدها بیت می‌توان برشمرد که مضمون‌شان شرحِ گرفتار‌آمدنِ آدمی در قفسِ زندگی است؛ مرغِ روح یا «شاهبازِ سدره‌نشینی» که تنها با مرگ، این رهاییِ راستین از قفسِ استخوانیِ تن وامی‌رهد. زیباترینِ این داستان‌ها را در منطق‌الطیرهای منظوم و منثور باید‌ جُست؛ نیز ابیاتی از این دست: _ مرغِ باغِ ملکوت‌‌ام نی‌ام از عالمِ خاک چندروزی قفسی ساخته‌اند از بدن‌ام _ ترا ز کنگرهٔ عرش می‌زنند صفیر ندانم‌ات که در این دامگه چه افتاده‌است؟! و بی‌سببی نبوده که تاهمین‌اواخر، پارچه‌‌ای را که میانش سوراخ بوده بر گردنِ نورسیده (درقیاس‌با کفن) می‌انداختند تا یادآورشده‌باشند عاقبتِ کارِ آدمی، مرگ است. و این پیراهن را «پیراهنِ قیامت» می‌خواندند. درمقابلِ این نگرش، بنیانِ «حکمتِ یونانیان» و باورِ «جهان‌بینانه» و «آخوربین»‌شان، بر ستایشِ زندگی و برخورداری از آنات و نعماتِ آن استوار است. البته در سده‌های میانه و سیاهی‌های قرونِ وسطی در غرب نیز اوضاع کم‌و‌بیش این‌گونه است و به جهان و مافیها اعتنایی‌نمی‌شود. اما آن‌چه‌ به‌خصوص از دورانِ رنسانس و بعدها عصرِ روشنگری بر آن تاکیدمی‌شود، عمدتاً تاکید بر اصالتِ انسان و توجه به همین جهانِ گذرا است. در دفترِ سومِ مثنوی، ضمنِ حکایتِ «عشقِ جالینوس بر حیاتِ این دنیا بود، که هنرِ او همین‌جا به‌کارمی‌آید...»، بیتی کلیدی آمده که بیانگرِ چکیدهٔ این نگاه و نظرگاه است: آن‌چنان‌که گفت جالینوسِ راد از هوای این جهان و از مراد: «راضی‌‌ام که‌از من بماند نیم‌جان که ز ک... استری بینم جهان» کافی است به بارِ معناییِ این تقابل‌های دوگانه دقت‌کنیم: _ عالمِ: باقی/ بالا/ ملکوت/ معنی/ علوی _ عالمِ: فانی/ فرودین/ ناسوت/ ظاهر/ سفلی در چنین باوری «دُنیا» هم‌ریشه با «دنیّ» و پستی است. و حافظ ترکیبِ «دُنییّ دَنیّ» را باتوجه به همین اشتقاق و معنا به‌کاربرده‌است: غمِ دُنییّ دَنی چند خوری باده بخور حیف باشد دلّ دانا که مشوّش باشد امروزه اگرچه نگرشِ ما به جهان تاحدّ زیادی دگرگون شده، اما هنوز و هم‌چنان بقایای آن باورِ فرجام‌گرایانه در برخی (بلکه بسیاری) از تعابیرِ و اصطلاحاتی که به‌کارمی‌بریم، زنده است. یکی از این تعابیرِ پرکاربرد «در قیدِ حیات‌بودن» است. مثلاً جملهٔ «سالِ ۱۳۳۵ که نیما هنوز درقیدِ‌حیات‌بود ... »، هم‌چنان از تداومِ باوری حکایت‌دارد که روزگارانی سرسختانه باورداشت تنها مرگ موجبِ رهاییِ روحِ آدمی از تنگنای تن است. @azgozashtevaaknoon
10Loading...
17
چون در یادداشت آمده آیا در دیگر نواحی هم چنین تعبیری رایج است؟ بایدبگویم مازندرانی‌ها هم، گردوی دیرشکنی را که به‌سختی از پوست جداشود، "چَکّال" می‌گویند؛ به همین مناسبت، به‌کنایه آدمِ سخت‌مشت و خسیس را هم چکّال می‌خوانند.
4737Loading...
18
🔨🌰 کَنَک (کِنِک، کِنَک) در اصطلاح مردم شیراز یعنی چه؟ کنک اصطلاحی برای آدم بخیل و خسیس است. «گردوی کنک» نیز به گردویی گفته می‌شود که مغز آن به‌دشواری بیرون می‌آید و راحت از پوست جدا نمی‌شود؛ گردوی سوزنی. دلیل این وجه‌تسمیه، نوعی خست و بخل قائل شدن برای این گردوست که به‌آسانی مغز خود را نمی‌بخشد. در دیوان بُسحاقِ اطعمه می‌خوانیم: گردوی کنک، گردکانی که همچون کلۀ بخیلان مغز در او محکم باشد و تا سوزن در جوالش نکنی مغزش در دهان نتوانی انداخت؛ بیت: با نان و پنیر خود قناعت می‌کن/ تا بازرهی ز جور گردوی کنک. آیا این اصطلاح در شهرهای دیگر هم به‌کار می‌رود؟ منابع: شیرازشناخت؛ پژوهشی دربارۀ لغات، مثل‌ها، باورها، مکان‌ها و آداب و رسوم مردم شیراز (محمدعلی روانشید شیرازی)؛ فرهنگ مردم شیراز در دورۀ سعدی و حافظ (دکتر فرزانه معینی و دیگران)؛ دیوان اطعمه (مولانا ابواسحاق حلاج شیرازی؛ تصحیح منصور رستگار فسایی)؛ دیوان اطعمه (مولانا ابواسحاق حلاج شیرازی، چاپ دارالسلطنۀ استانبول)؛ لغت‌نامه (دهخدا و دیگران)، فرهنگ نظام (سید محمدعلی داعی‌الاسلام). #پرسه_در_متون #واژه @cheshmocheragh
5089Loading...
19
«فریدونِ تولّلی و نیما» فریدونِ توللی از نخستین دنبال‌کنندگانِ راهِ نیما بود. «شیپورِ انقلاب» را در «نخستین کنگرهٔ نویسندگان» (۱۳۲۵) خواند، نامِ دخترِ خود را نیما نهاد و گهگاه نیز سراغِ نیما را می‌گرفت تا شیوه‌های نوجویی را از پیرمرد بیاموزد. اما این ارادت و رابطهٔ شاگرد_استادی دیری نپایید. توللی علیه نیما مقدمه صادر کرد و نوسراییِ نه‌چندان نیمایی‌اش را نیمه‌کاره رهاکرد و به نوقدمایی‌سرایی روی‌آورد. او بعدها در مقدمهٔ «نافه» شعرِ نیما را «کلافِ گره‌پیچ» خواند و نیما نیز در یادداشت‌هایش او را «شیرازیِ خوش‌استقبالِ بدبدرقه». توللی هم‌چنین در مقدمهٔ «نافه» نوگرایانِ «غیرِ راستین» را به «یاوه‌سرایان» و «آشفته‌کاران» طبقه‌بندی کرد و گله‌ای نیز از خسّت و ضنّتِ ادبیِ نیما دارد که خواندنی است: «درآن‌هنگام من خود نیز همانندِ بسیاری از تحول‌طلبان به جذبهٔ افسانهٔ یوشیج دل بر قبولِ شعرِ نو نهاده‌‌بودم. تا آن‌اکه در آرزوی دیدارِ سرایندهٔ آن اشعار غبارِ راهِ طلب را سرمهٔ چشم نیاز کردم و از شیراز روانهٔ تهران شدم. بااین‌همه دولتِ صحبتِ نیما هم گره از کار نگشود و باآن‌که از سرِ آمادی مدام دفتر و قلمی نیز به خانهٔ وی نهاده‌بودم، سالی چند ثبتِ مبدعات و موازینِ شعری استاد، هر بامداد به بامدادی دیگر حوالت گشت» (نافه، پاژنگ، ۱۳۶۹، ص ۱۴). این رویکرد توللی در فاصله‌‌گیری یا بهتر است بگوییم دشمنیِ با نیما و پیروانش، در مرامنامهٔ مشهورِ شاعر در مقدمهٔ «رها» (۱۳۲۹) منعکس است. و «رها» از نخستین مجموعه‌های منتشرشدهٔ شعر امروز است. در این مانیفست است که توللی به مولفه‌های زبانی و بیانی و نیز ابهامِ حاکم بر شعرِ نیمایی تاخته و معتقد است شاعرِ یوش و پیروانش قافیه را باخته‌اند! توللی ترکیب‌هایی از جنسِ «با چکاچاکِ مهیبِ تیغ‌هامان تیز» را از مصداق‌های تخریبِ زبانِ فارسی می‌دانسته‌است. البته روشن نیست چرا توللی در مقدمهٔ «نافه» مدعی شده هنگام انتشارِ «رها» هیچ دفتری از نوسرایان منتشرنشده‌بود! تردیدی نیست که توللی در عرصهٔ شعرِ رمانتیک و چهارپاره‌سرایی، درکنارِ خانلری و نادرپور و مشیری، شاعرِ قابل‌توجهی است. «شیپورِ انقلاب»، «کارون»، «باستان‌شناسِ» او (هر سه قطعه در مجموعهٔ «رها» آمده) هنوز هم شنیدنی است. اما افولِ توللی با انتشارِ «پویه» (۱۳۴۴) آغازشد؛ دفتری که شاعر در مقدمه‌اش از «نخست‌وزیرِ پیشین» امیر اسدالله علم یادی‌کرده و نوشته‌ «دوست‌ دارم آن عزیز را در این سپاسنامه ازسرِ ارادت «امیر» یادکنم»، آغاز شد. از همین دفتر است که کهنه‌‌غزل‌سرایی جای چهارپاره‌‌سرایی را می‌گیرد و شعرِ توللی از طراوت به تکرار می‌گراید. انحطاطی که در تن‌سرایی و تخدیر‌گراییِ بقیة‌السّیفِ سروده‌های شاعر در دفترهای «شگرف» (۱۳۷۹) و «کابوس» (۱۳۸۶) با سرعتِ دوچندان‌تری تداوم‌می‌یابد. @azgozashtevaaknoon
4066Loading...
20
«فریدونِ تولّلی و نیما» فریدونِ توللی از نخستین دنبال‌کنندگانِ راهِ نیما بود. «شیپورِ انقلاب» را در «نخستین کنگرهٔ نویسندگان» (۱۳۲۵) خواند، نامِ دخترِ خود را نیما نهاد و گهگاه نیز سراغِ نیما را می‌گرفت تا شیوه‌های نوجویی را از پیرمرد بیاموزد. اما این ارادت و رابطهٔ شاگرد_استادی دیری نپایید. توللی علیه نیما مقدمه صادر کرد و نوسراییِ نه‌چندان نیمایی‌اش را نیمه‌کاره رهاکرد و به نوقدمایی‌سرایی روی‌آورد. او بعدها در مقدمهٔ «نافه» شعرِ نیما را «کلافِ گره‌پیچ» خواند و نیما نیز در یادداشت‌هایش او را «شیرازیِ خوش‌استقبالِ بدبدرقه». توللی هم‌چنین در مقدمهٔ «نافه» نوگرایانِ «غیرِ راستین» را به «یاوه‌سرایان» و «آشفته‌کاران» طبقه‌بندی کرد و گله‌ای نیز از خسّت و ضنّتِ ادبیِ نیما دارد که خواندنی است: «درآن‌هنگام من خود نیز همانندِ بسیاری از تحول‌طلبان به جذبهٔ افسانهٔ یوشیج دل بر قبولِ شعرِ نو نهاده‌‌بودم. تا آن‌اکه در آرزوی دیدارِ سرایندهٔ آن اشعار غبارِ راهِ طلب را سرمهٔ چشم نیاز کردم و از شیراز روانهٔ تهران شدم. بااین‌همه دولتِ صحبتِ نیما هم گره از کار نگشود و باآن‌که از سرِ آمادی مدام دفتر و قلمی نیز به خانهٔ وی نهاده‌بودم، سالی چند ثبتِ مبدعات و موازینِ شعری استاد، هر بامداد به بامدادی دیگر حوالت گشت» (نافه، پاژنگ، ۱۳۶۹، ص ۱۴). این رویکرد توللی در فاصله‌‌گیری یا بهتر است بگوییم دشمنیِ با نیما و پیروانش، در مرامنامهٔ مشهورِ شاعر در مقدمهٔ «رها» (۱۳۲۹) منعکس است. و «رها» از نخستین مجموعه‌های منتشرشدهٔ شعر امروز است. در این مانیفست است که توللی به مولفه‌های زبانی و بیانی و نیز ابهامِ حاکم بر شعرِ نیمایی تاخته و معتقد است شاعرِ یوش و پیروانش قافیه را باخته‌اند! توللی ترکیب‌هایی از جنسِ «با چکاچاکِ مهیبِ تیغ‌هامان تیز» را از مصداق‌های تخریبِ زبانِ فارسی می‌دانسته‌است. البته روشن نیست چرا توللی در مقدمهٔ «نافه» مدعی شده هنگام انتشارِ «رها» هیچ دفتری از نوسرایان منتشرنشده‌بود! تردیدی نیست که توللی در عرصهٔ شعرِ رمانتیک و چهارپاره‌سرایی، درکنارِ خانلری و نادرپور و مشیری، شاعرِ قابل‌توجهی است. «شیپورِ انقلاب»، «کارون»، «باستان‌شناسِ» او (هر سه قطعه در مجموعهٔ «رها» آمده) هنوز هم شنیدنی است. اما افولِ توللی با انتشارِ «پویه» (۱۳۴۴) آغلزشد؛ دفتری که شاعر در مقدمه‌اش از «نخست‌وزیرِ پیشین» امیر اسدالله اعلم یادی‌کرده و نوشته‌ «دوست‌ دارم آن عزیز را در این سپاسنامه ازسرِ ارادت «امیر» یادکنم»، آغاز شد. از همین دفتر است که کهنه‌‌غزل‌سرایی جای چهارپاره‌‌سرایی را می‌گیرد و شعرِ توللی از طراوت به تکرار می‌گراید. انحطاطی که در تن‌سرایی و تخدیر‌گراییِ بقیة‌السّیفِ سروده‌های شاعر در دفترهای «شگرف» (۱۳۷۹) و «کابوس» (۱۳۸۶) با سرعتِ دوچندان‌تری تداوم‌می‌یابد. @azgozashtevaaknoon
490Loading...
21
"هنرِ شاملو در واج‌آرایی و شکل‌انگیزیِ حروف" [۲] در بخشِ نخست، تنها به نمونه‌هایی از تاکیدِ شاملو در پرداختِ تصویریِ حرفِ "الف"، برای القاء مفهومِ بلندی و ارتفاع در شعرش بسنده‌شد. درادامه به چند حرفِ دیگر و بهره‌گیریِ موسیقایی و تصویریِ شاعر از آن‌ها اشاره‌خواهدشد. در یکی از یادداشت‌های پیشین به بهره‌گیریِ سلیم تهرانی و قیصر امین‌پور از تکرارِ حرف "الف" برای القاء تصویرِ بارانِ شدید، اشاره‌شد. شاملو در قطعاتِ ""باران" و "تمثیل" همین تمهید را به‌کارگرفته: _ و آن‌گاه بانوی پرغرورِ باران را در آستانه‌ی نیلوفرها، که از سفرِ دشوارِ باران بازمی‌آمد ("باران" ص ۳۶۲) _ که شهیدان و عاصیان یاران‌اند که بارآوری را باران‌اند بارآوران‌اند. زمین را بارانِ برکت‌ها شدن [مرگ فوّاره از این دست است.] [...] فریادی شو تا باران وگرنه مرداران! ("تمثیل" ۶۷۷). هم‌چنین پیش‌تر به این بیتی از سعدی و بهره‌گیری‌اش از حروفِ د/ب/ت برای القاء صدای پرپرزدن و تپیدنِ کبوترِ دل اشاره‌شد: از دست کمان‌مُهره‌ی آبروی تو در شهر دل نیست که در بر چو کبوتر نتپیده است شاملو نیز در سطرهای زیر همین‌گونه رفتارکرده: _ و دل‌ات کبوترِ آشتی است درخون‌تپیده به بامِ تلخ بااین‌همه چه بلا چه بلند پروازمی‌کنی! (۷۲۳) از دیگر ترفندهای پربسامدِ شاملو برای القاء صدای خراش و خش‌خش و خشکیدگی، تکرارِ واجِ/خ/ است. در نمونه‌ی زیر او هم‌چنین برای تاکید بر "وِروِرکردن" و "ورّاجی" نیز واج‌های /و/ و /ر/ را مکررآورده: _ خِش‌خشِ بی‌خا و شینِ برگ از نسیم در زمینه و ورّ بی واو و رأی غوکی بی‌جفت از برکه‌ی همسایه (۹۲۷) در نمونه‌ی زیر تکرار واجِ حلقومیِ "خ" خراشِ حنجره را در صدا و معنا منعکس‌می‌کند: _ خروشی بی‌خویش از خراشِ حنجره‌ای خونین (۱۰۲۴) در سطرهای زیر نیز علاوه‌بر نکاتِ قبل، به عبورِ "تیز و تندِ" قرابه‌ی زهر، از حلق و حلقوم و حنجره توجه‌دارد: _ تلخ چون قرابه‌ی زهری خورشید از خراشِ خونینِ گلو می‌گذرد جهان را بنگر سراسر که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود از خویش بیگانه است (۸۱۴) از نمونه‌های دیگرِ واج‌آرایی در شعر شاملو، تکرارِ /ت [ط]/، /ب/ و /پ/ برای انعکاس صدای طبل است: _ من درد بودم همه گفتی پوست‌واره‌ای استوار به دردی، چونان طبل خالی و فریادگر [درونِ مرا که خراشید تام تام از درد بینبارد؟] (۶۷۲) _ و داردارِ شیپور و رپ‌رپه‌ی فرصت‌سوزِ طبل (۸۷۴) شاملو از همان روزگارِ جوانی (۱۳۳۰) به قدرتِ القاء این صوت و صدا پی‌برده‌بود: _ بوسه‌شان کوره است و صداشان طبل و پولادِ بالشِ بسترشان یک پُتک است (۴۲) و طبیعی است اگر که بگوییم شاملو برای به‌تصویرکشیدنِ شکلِ "داس" از دندانه‌های حروفِ "س"/ش بهره‌گرفته: _ داسی سرد بر آسمان گذشت که پروازِ کبوتر ممنوع است (۷۴۲) _ تو را چه سود از باغ و درخت که با یاس‌ها به داس سخن‌گفته‌ای (۸۱۹) هم‌چنین است بسامدِ بالای "س" برای القاء "هفت‌سین": _ سینِ هفتم سینِ سرخی است حسرتا که مرا از این سفره‌ی سنّت سُروری نیست (۸۲۰) در یادداشت‌های پیشین به نمونه‌هایی اشاره‌شد در آن‌ها شاعرانِ دیروز و امروز برای تصویرکردنِ دهانِ باز و فریاد، از مصوّت‌های /ã/ و /u/، و نیز صامت h بهره‌گرفته‌بودند. کافی است به بیتی از حافظ و نیز مصراعی از شفیعی کدکنی دقت‌کنیم: _ ساقیِ سیم‌ساقِ من گر همه درد می‌دهد کیست که تن چو جامِ می جمله دهن نمی‌کند؟! _ "که دهان‌های وقاحت به خروش اند همه" شاملو نیز به این نکته وقوف‌داشته: _ نام انسان را فریادمی‌کردیم و شکفته‌می‌شدیم چنان‌چون آفتاب‌گردانی که آفتاب را با دهانِ شکفتن فریادمی‌کند (۵۲۷) _ شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان با سیصدهزار دهان (۶۸) با آگاهی ازاین‌ تکیه و تاکیدهای شاعر بر این صناعت، حتی می‌توان حدس‌زد شاملو در سطرهای پایانیِ قطعه‌ی زیر، برای القاء و تصویرِ مفهومِ خمیدگی و پیچیدگی بوده که از تکرارِ حروفی هم‌چون "م" و "خ" و "چ" بهره‌برده: سفری دشوار و تلخ از دهلیزهای خَم‌اندرخَم پیچ‌اندرپیچ ازپیِ‌ هیچ (۶۱۸). @azgozashtevaaknoon
50711Loading...
22
"هنرِ شاملو در واج‌آرایی و شکل‌انگیزیِ حروف" [۱] پیش‌تر در چند یادداشت به نمونه‌هایی از واج‌آرایی و شکل‌انگیزیِ حروف در شعرِ دیروز و امروز پرداختم. این آرایه‌ها اگر پیام و محتوایی را برجسته‌سازد و بازتاب‌دهد، موجبِ اوج و اعتلایِ موسیقی و تصویر در شعر می‌شود. از میانِ شاعرانِ بزرگِ امروز، شاملو و اخوان بیش‌از دیگران در‌این‌زمینه هنرنمایی‌کردند. شاملو در گفتگوهایش گاه به نمونه‌هایی از این تمهید در شعر گذشته و اثرپذیری‌اش از آن سنت‌ها اشاره‌کرده. جایی درباره‌ی این سطر: "با قامتی به بلندیِ فریاد"، در شعرِ "وصل" می‌نویسد، در این واژه‌ها "توجه‌ام معطوف به نقشِ تصویریِ حرف "آ" بود در شکلِ نگارشیِ کلمه‌ی فریاد [...]. توفیقِ این تصویر برای یک شنونده‌ی فارسی‌زبان بیش‌تر معلول تصویرِ عینی یا ذهنیِ اوست از کشیدگیِ قامتِ "آ". او درادامه اشاره‌می‌کند هنگامِ تدوین مقالات، ناگهان دریافتم ناخودآگاه متاثّر از نمونه‌هایی در شعرِ حافظ بوده‌ام: نیست بر لوحِ دلم جز الفِ قامت یار چه کنم حرف دگر یادنداد استادم (از مهتابی به کوچه، مجموعه‌مقالات احمد شاملو، انتشارات توس، ۱۳۵۷، صص ۱_۱۸۰). آیا او در سطرهای زیر: آن‌که نهالِ نازکِ دستانش از عشق خدا است و پیش عصیانش بالای جهنم پست است (۷۵۰) از این بیت حافظ متأثر نبوده: در نعلِ سمند او شکل مهِ نو پیدا وز قدّ بلندِ او بالای صنوبر پست و حافظ استاد این ترفندِ تصویری بود. کافی است به سراسرِ غزلِ "دل و دین‌ام شد و دلبر به ملامت برخاست" (ردیف شعر "برخاست" است) توجه‌کنیم. و این الف‌های بیانگرِ کشیدگی و بلندی و ارتفاع در شعرِ شاملو نمونه‌ها دارد. به بخشی از آن‌ها اشاره‌می‌شود: سپیدار دلقک دیلاقی است (۸۱۱) بااین‌همه چه بالا چه بلند پروازمی‌کنی! (۷۲۳) و آن‌که چوبه‌دار را بیالاید با مرگی شایسته‌ی پاکان به جاودانه‌گان پیوسته‌است (۷_۵۶۷) به من گفت او: باید به دارشان آویزیم! بدو گفتم من: بگذار از دار به زیرمان آرند (۷۳) زیستن و ولایت انسان بر خاک را نمازبردن (۸۳۰) درختِ تناور امسال چه میوه خواهدداد تا پرندگان را به قفس نیازنمانَد (۷۲۰) بالابلند بر جلوخانِ منظرم چون گردشِ اطلسیِ ابر قدم‌بردار (۶۹۳) با پیشانیِ بلندت به جرمی اندیشیدی که در پوسته می‌رُست (۷۴۸) زندانیان از جای برخاستند چراکه محموله‌ی ارابه‌ها نه دار بود نه آزادی (۳۴۹) و قاطعیت چارپایه‌ای است به‌هنگامی که سرانجام از زیرِ پا به‌کنارمی‌افتد (۶۴۷) قناعت‌وار تکیده‌بود باریک و بلند چون پیامی دیوار در لغتی (۷۰۴) در یکی فریاد زیستن- [پرواز عصیانی فوّاره‌یی که خلاصی‌اش از خاک نیست (۶۷۶) سپیدار دلقکِ دیلاقی است بی‌مایه با شلوار ابلق و شولای سبزش که سپیدیِ خسته‌خانه را مضمونی دریده کوک‌می‌کند (۸۱۱) با حنجره‌ی خونین می‌خوانند و از پادرآمدنا درفشی بلند به‌کف‌دارند کاوه‌های اعماق کاوه‌های اعماق (۸۰۶) خدایا خدایا سواران نباید ایستاده‌باشند هنگامی که حادثه اخطارمی‌شود (۷۳۴) عیسی بر صلیبی بی‌هوده مرده است (۳۹۳) این نمونه‌ها گاه در سرتاسرِ یک قطعه نیز التزام شده. ازجمله در شعرِ "از قفس" که مصمون‌اش با دیوار و زندان مرتبط است، بسامدِ "الف" (درکنارِ "ل") بالا است: در مرزِ هر نگاه من از هرسو دیوارها بلند دیوارها چون نومیدی بلند است [...] و دیوارها و نگاه در دوردست‌های نومیدی دیدارمی‌کنند و آسمان زندانی است از بلور (۵۹۰) و گلِ سرسبدِ این نمونه‌ها قطعه‌ی کوتاه یا بیتِ زیر است: کوه‌ها با هم اند و تنهایند هم‌چو ما باهمانِ تنهایان (۴۳۱) (مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر یکم: شعرها، انتشارات گاه، چ هشتم، ۱۳۸۷). @azgozadhtevaaknoon
4938Loading...
23
مصراعِ سومِ رباعیِ آخر، تایپ نشده: بر خود، چشمت خجسته‌ دارم همه سال
4567Loading...
24
«حسنِ تعلیل» و توجیهِ معایبِ محبوب» (در رباعیاتِ «نزهة‌المجالس») در سنّت‌های دامنه‌دارِ شعرِ فارسی البته با تفاوت‌هایی در ادوارِ گوناگون، محبوبِ آرمانی ازمنظرِ سیرت و صورت ویژگی‌های مشخصی دارد؛ ازجمله در ظاهر بلندبالا، سپیداندام، درازگیسو، سیه‌چشم، کوچک‌دهان و باریک‌میان است. استثناء البته وجود دارد؛ چنان‌که در شعرِ برخی از شاعران چهرهٔ معشوق «سبز» توصیف شده و در شعرِ حافظ نیز به «گندمین»‌بودنِ «عارضِ» محبوب اشاره‌شده‌است. گاه شاعران محبوبی را که ازمنظرِ زیباشناسیِ آرمانی بی‌بهره یا کم‌بهره بوده، با حسنِ تعلیل یا دلیل‌تراشیِ هنری به‌زیبایی توجیه‌‌کرده‌اند. نزهة‌المجالس سفینه‌ای است موضوعی و مشتمل بر بیش‌از چهارهزار رباعی از ۳۰۰ شاعرِ گوناگونِ سده‌های چهارم تا هفتم. این اثر در هفده باب و هر بابِ آن نیز در چندین «نمط» تدوین شده‌است. بابِ یازدهم، که مفصّل‌ترین بخشِ کتاب نیز است، به «اوصاف و افعال» و انواعِ تشبیهات و حالات و صفاتِ معشوق اختصاص یافته‌است. عنوانِ نمطِ بیست‌و‌هفتمِ این جُنگ، «در عیب‌ها که از ایشان گیرند»، است. در این بخش، به کاستی‌هایی هم‌چون «زلفِ بریده»، «کوتاهیِ زلف»، «دهانِ فراخ»، «احولی»، «کوری»، «کژ‌دندانی»، «زردیِ دندان»، «سرخ‌مویی»، «کژیِ گردن»، «بالای دراز»، «کوتاهیِ بالا»، لاغری»*، «سبزارنگی» و «ازرق‌چشمی» اشاره‌شده‌است. شاید زیباترینِ این حسنِ تعلیل‌ها همان رباعیِ مشهورِ عنصری باشد دربارهٔ زلفِ بریدهٔ ایاز و پشیمانیِ محمودِ غزنوی از دادنِ چنان فرمانی. آن‌جاکه شاعر گوید: «که آراستنِ سرو ز پیراستن است!». نمونه‌هایی از حُسنِ تعلیل‌های نزهة‌المجالس: _ «دهانِ فراخ»: تا گشت عتاب و جنگ با ماش فراخ شد تنگِ شکر زان لبِ دُرپاش فراخ گفتند: فراخ است دهانِ خوشِ او آن روزیِ جانِ ما است، گو باش فراخ! _ «در احولی»: یک چشمِ تو گر تباه‌ گشت ای دلبر دل تنگ مکن، اندهِ بیهوده مخَور بسیار دو نرگس بوَد ای جانِ پدر بشکفته ازو یکی و نشکفته دگر! _ «در کوریِ هردو چشم»: گر نیست تو را دو نرگس ای طُرفه نگار از غم دلِ خود چون دلِ من تنگ مدار داری تو چو باغِ نوبهاری رخسار نرگس نبوَد به باغ هنگامِ بهار! _ «در کژدندانی»: دندانِ کژت راستیِ کارِ رهی است شب را ز سرِ زلفِ تو جانا سیهی است چون می‌گنجد در آن دهان چندین دُر؟! بر همدگر افتاده، ز بی‌جایگهی است! _ «در شکستِ دندان»: گر لعلِ لبت زکات دادی پیوست چشمِ بد را برو کجا بودی دست؟ تا لاجرمش زمانهٔ عشوه‌پرست درّی که هزار گوهر ارزید، شکست! _ «در زردیِ دندان»: در ره چو بداشتم به سوگندانش از شرم چو لاله شد رخِ خندانش بر چهرهٔ زردِ من لبش خوش خندید عکسِ رخِ من بماند بر دندانش! _ «سرخ‌مویی»: زلفت که همیشه جان و دل می‌بَرَد او هرگز به‌وفا سوی کسی ننگرد او گویند مرا که: زلفِ او سرخ چرا است؟ چون سرخ نباشد که همه خون خورَد او؟ _ «در بالای دراز»: شد قامتِ آن دلبرِ قمّاش دراز واندر حقِ او زبانِ اوباش دراز گویند مرا که: گشت بالاش دراز او عمرِ عزیزِ ماست، گو باش دراز! _ «در کوتاهیِ بالا»: تا در دلِ من مهرِ تو دلخواه بوَد از حالِ دلم زمانه آگاه بوَد تو عمرِ منی چه عیب اگر کوتاهی چاره چه بوَد چو عمر کوتاه بوَد؟ _ «در معشوقِ لاغر»: ماه ارچه هلال، عالم‌آرای بوَد سرو ارچه نزار نزهت‌افزای بوَد معشوقه نحیف است، چنین می‌باید تا در دلِ تنگِ هرکسش جای بوَد! _ «در معشوقِ سبزارنگ»: بستد دلِ من به عشق سبزی، شاید زین در دلِ من کراهتی می‌ناید سبزارنگ است یار و چونان باید کز دیدنِ سبزه نورِ چشم افزاید! _ «در معشوقِ ازرق‌چشم»: چشمِ تو ز فیروزه گرفته‌است جمال فیروزه به از شَبَه بوَد درهمه‌حال فیروزه بلی خجسته دارند به‌فال! (به‌تصحیح و تحقیقِ استاد محمد‌امینِ ریاحی، انتشاراتِ علمی، چ دوم، ۱۳۵۷، صص ۴۶۰_۴۵۷). * مراد «نزاری» و «نحیفی» است، نه «باریک‌اندامی» که ‌می‌دانیم در جمال‌شناسیِ سنتی حسنِ محبوب به‌شمارمی‌رفته. @azgozashtevaaknoon
58920Loading...
25
سکوت سرشار از شایعه است. @azgozashtevaaknoon
4993Loading...
26
گزین‌گویه‌هایی از "خیابانِ یک‌طرفه‌" (اثر والتر بنیامین" خیابانِ یک‌طرفه مجموعه یادداشت‌ها و نقطه‌نظرهای والتر بنیامین تاریخ‌ِ‌اندیشه‌نگارِ آلمانی و اندیشمندِ متفاوت‌نویسِ مکتب فرانکفورت است. برخی از این مطالبِ کوتاه (از چندسطر گرفته تا چند صفحه) جستارگونه اند، برخی خاطره‌نگارانه و پاره‌ای نیز یادداشت‌گونه. برخی از مطالب بنیامین کلماتِ‌قصار‌گونه است؛ گزین‌گویه‌هایی که قابلیتِ نقلِ قول و ظرفیتِ ضرب‌المثل‌شدن دارند. دو یادداشت از آدرنو و سوزان سونتاک نیز به کتاب افزوده شده که در فهمِ بهترِ مطالب موثر است. آدرنو این اثر را درعینِ گزین‌گویه بودن‌شان، سرشار از "تصاویرِ پرمغز" خوانده. او این فرم را متناسب با "نگاهِ ریزبین" نویسنده‌می‌داند (خیابان یک‌طرفه، والتر بنیامین، ترجمه‌ی حمید فرازنده، نشر مرکز، ۱۳۸۰، ص ۱_۱۲۰). سونتاک نیز هنرِ بنیامین را در "مینیاتوریزه‌کردنِ چیزها" و توجه به ابعادِ "میکروسکوپی" دانسته‌. او این‌گونه نوشتن را با وضعیتِ زندگیِ بنیامین که "فردِ سیّار و پناهنده"‌ای بوده، هماهنگ می‌داند و به نقلِ نظری از شولم ارجاع‌می‌دهد: "بیش‌ترین چیزی که نظرِ او را به خود جلب‌می‌کرد، چیزهای کوچک بود" (۶_۱۰۴). عباراتی از کتاب: _ قانع‌کردن، تصاحب‌کردن [یک‌نفر است] بدونِ‌آن‌که لقاحی صورت‌پذیرد" (ص ۷). _ "اندیشه، الهام را ازمیان‌می‌برَد؛ سبک، اندیشه را مهارمی‌کند؛ و نوشتار سبک را به‌نتیجه‌می‌رسانَد" (ص ۳۱). _ آن‌که نمی‌تواند موضع‌بگیرد، باید سکوت‌کند" (ص ۳۳). _ "تنها کسی که بتواند کتابی را ویران‌کند، می‌تواند آن را نقدکند" (ص ۳۳). _ "تنها راهِ شناختنِ یک‌نفر، دوست‌داشتنِ او بدونِ هیچ امیدی* است" (ص ۴۷). _ "دو عاشق بیش‌از هرچیزی به نام‌های هم وابسته‌اند" (ص ۴۷). _ "سیاست‌مدارِ واقعی تنها روی تاریخِ رویدادها حساب‌می‌کند" (ص ۵۱). _ "نقد یعنی در فاصله‌ی صحیح** قرارگرفتن" (ص ۶۳). _ "کشتنِ یک جنایت‌کار، شاید عملی اخلاقی باشد، اما مشروعیت‌دادنِ به آن هرگز" (ص ۷۲). _ "هیچ‌ چیز درمانده‌تر از حقیقتی نیست که همان‌طور بیان‌شود که به ذهن خطورکرده‌است" (ص ۷۱). _ "پول و باران به یکدیگر وابسته‌اند" (ص ۷۳). _ "آن‌که خبرِ مرگ می‌آورَد، خود را آدمِ مهمی می‌پندارد" (ص ۷۷). _ "نبوغ، خود را به‌کارسپردن است" (۸۰). * متن اصلی را ندیده‌ام اما گویا این‌جا "امید" چندان برگردانِ دقیقی نیست؛ درست‌‌اش باید "چشم‌داشت" باشد. ** گویا "صحیح" این‌جا چندان برگردانِ دقیقی نیست و درست‌‌اش باید "مناسب" باشد. @azgozashtevaaknoon
61612Loading...
27
«علّامه قزوینی» (خط‌خوردگیِ زندگی‌نامه‌ی خودنوشت) پیش از سخنِ اصلی، اشاره‌ای خواهم‌کرد به مطلبی که شاید با این یادداشت چندان بی‌ارتباط نباشد. در میانِ نحله‌های نقدِ ادبی، شاخه‌ای وجوددارد به نامِ نقدِ تکوینی. وظیفهٔ این شاخه از نقد، بررسیِ دست‌نوشت‌ها و اتودهایی است که فرآیندِ بغرنج و پیچیدهٔ آفرینشِ هنری و ادبی را برملامی‌سازد. فرایندی که گاه پس‌از بارها و بارها قلم‌خوردگی و ویرایش به بار می‌نشیند. «سنخ‌شناسیِ خط‌خوردگی» و «روان‌کاویِ چرک‌نویس‌ها» بخشی از وظائفِ نقدِ تکوینی است (نقدِ ادبی در قرنِ بیستم، ژان ایوْ تادیه، ترجمهٔ مهشیدِ نونهالی، نیلوفر، ۱۳۹۰، صص ۳۳۷_۳۱۷). سال‌ها پیش کتابی خواندم با عنوانِ «خلاقیت فراسوی اسطورهٔ نبوغ» اثرِ رابرت ویزبرگ (ترجمهٔ مهدی والفی، روزنه، ۱۳۷۸). امروز این اثر در دسترسم نیست و اطلاعاتِ کتاب‌شناسیِ آن را نیز از یکی از یادداشت‌هایم نقل‌کردم؛ جانِ کلامِ نویسنده که البته مستند بود به دست‌نوشته‌ها و نسخه‌های خطیِ اصیل، این بود: بسیاری از اشعار و داستان‌ها و نقاشی‌ها که مردم و حتی تاریخِ نقدِ هنری و ادبی نیز مسلم‌می‌داند محصولِ بی‌تابی‌ و جن‌زدگی‌ِ آنیِ هنرمندان است، گاه رهاوردِ روزها و ماه‌ها جان‌کندن و عرق‌ریزانِ روح و حک‌و‌اصلاح‌کردن‌های مکرر است. اما سخنِ اصلی این یادداشت: یازدهمِ فروردین برابر است با زادروزِ علّامه محمدِ قزوینی. دنبالِ مطلبی می‌گشتم تا از این مردِ مردستانِ عالمِ تحقیق‌ و تصحیح یادی‌کرده‌باشم. نکته‌ای در شرح‌حالِ خودنوشتِ ایشان نظرم را جلب‌کرد. در چاپ‌های متأخرِ جهانگشای جوینی، پیش از مقدمهٔ مصحِّح بر جلدِ نخست، شرحِ‌حال ایشان را نیز به خطّ خودشان (نوشته در سالِ ۱۳۲۱ ه‍. ش) افزوده شده. در این شرحِ‌حال، استاد به پدر و نیز به زمان و محلِ تولدِ خویش اشاره‌کرده. سپس نامِ آموزگاران و استادانِ ایرانیِ خویش را بااحترام یادآور شده‌. درادامه، به‌تفصیل و به‌تکریم از مستشرقانی یادکرده که در سال‌های مدیدِ اقامت در فرنگ، شیوه‌های نوینِ پژوهش را نزدِ آنان آموخته یا با آنان مراوداتی داشته‌است. در پایان نیز به‌دقت آثارِ تألیفی و تصحیحیِ خویش را فهرست‌کرده‌است. اما آن‌چه با مقدمهٔ یادداشت بی‌ارتباطی نیست: در فواصلِ این شرحِ حالِ شش صفحه‌ای، سیزده خط‌خوردگی (یک یا دو واژه‌ای) دیده‌می‌شود. البته در پایانِ این شرحِ حال، چهار سطرِ مخدوش نیز دیده‌می‌شود که پیدا است با وسواس و دقتِ تمام خط‌خورده تا احیاناً چشمِ هیچ بنی‌بشری توانِ خواندنشان را نداشته‌باشد. چه بوده مطلبِ آن چند سطر؟ آیا سخنی بوده که احیاناً حمل بر خودستایی می‌شده؟ آیا گله‌گزاری از کسی بوده؟ یا نویدی بوده دربابِ پژوهشی که شاید به‌ملاحظاتی که می‌دانیم میانِ محققان مرسوم است، علّامه مصلحت‌نمی‌دانسته‌اند نامی از آن برده‌شود و به‌اصطلاح زمینهٔ پژوهش لو‌ برود؟ نمی‌دانیم. البته جدااز آن‌چند سطر، برخی از آن سیزده خط‌خوردگی را به‌مددِ نقطه‌های باقی‌مانده در بالا و پایین حروف و نیز زمینهٔ بحث، می‌توان خواند یا حدس‌زد. مثلاً جایی «مستر فرانک» به «آقای فرانک» تغییر یافت. جایی دیگر نخست از «پاول» با عنوانِ «مولف» یادشده و سپس به «طابع و مترجم» تغییر یافته. یک‌جا نیز به‌جای «چینی‌دان» آورده‌اند «متخصّص در زبانِ چینی». در سطرهای پایانی، سخن از تصحیحِ ایشان از دیوان حافظ به‌میان می‌آید؛ علامه قزوینی نخست نوشته‌بودند «طبعِ بسیار نفیسِ گراووری»، اما بنابه‌ عللی تعبیرِ «بسیار نفیس» را خط زدند! چرا؟ فقط می‌توان حدس‌هایی زد. گمان می‌کنم در تعبیرِ «بسیار نفیس» بوی نوعی خودستایی به‌مشام می‌رسیده و به‌همین سبب ایشان از خیرِ آوردنِ آن تعبیر گذشتند. @azgozashtevaaknoon
4035Loading...
28
«علّامه قزوینی و یادکردِ احتیاط‌آمیز از شیخ فضل‌الله نوری» پیش‌تر در یادداشتی به خط‌خوردگی‌های دست‌نویسِ شرحِ‌حالِ خودنوشتِ علّامه قزوینی و نیز واژه‌های احتمالیِ آن خط‌خوردگی‌ها اشاره‌شد. این مطلب در آغازِ تصحیحِ ایشان از تاریخِ جهان‌گشا درج‌شده‌است. ایشان آن‌جا به‌تفصیل از استادانِ خویش در ایران و نیز ایران‌شناسانی که در فرنگ با آنان «آشنا»شدند، یادکرده‌است. جز پدرشان که از نویسندگانِ «نامهٔ دانشوران» بود، نامِ دیگر استادانِ ایرانیِ علّامه قزوینی در دورانِ کودکی و نوجوانی‌شان چنین است: حاج سیدمصطفی قنات‌آبادی، حاج‌شیخ محمدصادقِ طهرانی، حاج‌ شیخ‌فضل‌الله نوری، حاج‌ شیخ‌‌علیِ نوری، آقامیرزا حسنِ آشتیانی، حاج ‌شیخ‌هادیِ نجم‌آبادی، سیداحمدِ ادیبِ پیشاوری و عبدالرّب‌آبادی. شیخ فضل‌اللهِ نوری، قنات‌آبادی و محمدصادقِ طهرانی درشمارِ استادانی بودند که علّامه قزوینی نزدشان درسِ فقه‌ خوانده‌بود. اما انگیزهٔ این یادداشت: در تصویرِ شرحِ‌حالِ خودنوشتِ علّامه قزوینی، ازجمله مواردی که در آن خط‌خوردگی دیده‌می‌شود، دو واژه‌ای است که پس‌از نام شیخ‌فضل‌الله آمده. گویا ایشان قصدداشته عبارتِ دعایی و معترضهٔ «رحمة‌الله علیه» را پس‌ازنامِ شیخ‌فضل‌الله بنویسد اما پس‌از نوشتنِ «رحمة‌الله»، به‌ملاحظه‌ای و مصلحتی از ادامه مطلب منصرف‌شده و ترکیبِ «رحمة‌الله» را نیز مخدوش‌کرده‌‌است. اما چه بوده آن ملاحظه و مصلحت‌اندیشیِ احتمالی؟ می‌دانیم شیخ فضل‌الله درآغاز از حامیان نهضتِ مشروطه‌بود اما درادامه پافشاری‌هایش بر افزودنِ قیدِ «مشروعه» بر «مشروطه» او را در جبههٔ مخالفانِ جنبش قرارداد. و این پافشاری‌ها سرانجام موجب‌شد به‌دستِ انقلابیّون به‌دارآویخته‌شود و نزدِ هوادارانش به «شیخِ شهید» لقب‌‌یابد. به‌نظرمی‌رسد علّامه قزوینی که خود شاگردِ شیخ‌فضل‌الله بوده و به‌‌همین‌‌سبب احتمالا ارادتی نیز به وی داشته، با مخدوش‌کردنِ تعبیرِ «رحمة‌الله» ارادتِ قلبیِ خویش به او را پنهان‌داشته‌است. به‌نظرمی‌رسد این ارادت نه به‌سببِ موضع‌گیری‌های سیاسی و تاریخیِ شیخ که بیش‌تر به‌سائقهٔ قدرشناسیِ شاگردی درحقّ استادِ بزرگِ خویش بوده‌است. هرچند ممکن است علّامه با تندروی‌های انقلابیّون و مجاهدانِ مشروطه نیز چندان موافق‌نبوده و شیخ را مستحقّ دچارشدن به چنان سرنوشتی نمی‌دانسته‌است. نکتهٔ دیگری که ارادتِ علّامه به شیخ‌فضل‌الله را برملامی‌کند، یادداشتِ کوتاهی است که ایشان در بخشِ «وفیاتِ معاصرین» دربارهٔ شیخ‌فضل‌الله آورده: «فضل‌الله نوری (شیخ): معروف کما زعموا برضدّ مشروطه اقدام‌کرد و بیچاره در طهران به‌دارآویخته‌شد به‌توسّطِ «مجاهدین»، در سیزدهمِ رجبِ هزاروسیصدو‌هفت ۱۳۲۷ (۳۱ ژوئیهٔ ۱۹۰۹). (یادداشت‌های قزوینی، به‌کوششِ ایرجِ افشار، انتشاراتِ علمی، چ سوم، ۱۳۶۳، ج هفتم و هشتم، ص ۲۲۱). شاید پرسیده‌شود چرا علّامه این‌جا با تعابیرِ «کما زعموا» و «بیچاره!» موضعِ هم‌دلانه‌اش را با شیخ‌فضل‌الله آشکارکرده؟ به‌گمان‌ام این دوگانگی را باید در تفاوتِ ماهیّتِ اینِ دو مطلب جُست. علّامه قزوینی شرحِ‌حالِ خودنوشت را برای انتشار در زمانِ حیاتِ خویش نوشته‌بوده، حال‌‌آن‌که «وَفَیات معاصرین» گویا قرارنبوده در زمانِ حیاتشان منتشرشود. البته این نکته تنها مبتنی بر حدسِ نویسنده است. @azgozashtevaaknoon
3595Loading...
29
"استاد فروزانفر، مولانا و محتواگرایی" به‌یاددارم حدود دو دهه‌ی پیش‌ روزی سرِ کلاسِ استاد شفیعیِ کدکنی حاضر بودم. به‌مناسبتی بحث به مساله‌ی پرمناقشه‌ی فرم و محتوا و باورهای متفاوتِ بزرگانِ ادب دراین‌باره کشید. استاد شفیعی ضمنِ بحث، خاطره‌ای از فروزانفر نیز نقل‌کردند: روزی استاد فروزانفر درباره اهمیتِ لفظ و محتوا یا همان فرم و محتوا دادسخن‌می‌دادند. ضمن صحبت‌ها اشاره‌کردند، اصل محتوا است و لفظ (یا همان فرم) ماحصلِ محتوا است و به تبعِ آن خلق می‌شود. و بعد مثالی زدند: آیا ترجیح‌می‌دهید شرابی ناب را در کوزه‌ای شکسته بنوشید یا آبی ناخوش را در جامی مینایی و پیاله‌ای مطلّا؟! و ادامه‌دادند، پسندِ من نوشیدنِ شرابِ ناب در همان کوزه‌ای شکسته است. درست به‌یادندارم اما گمان‌می‌کنم آن روز استاد شفیعی، درادامه پسندِ خودشان (فرم) ‌را که خلافِ نظر استادشان نیز بوده، شرح‌دادند. در فیهِ ما فیهِ مولانا (به تصحیح استاد فروزانفر) تمثیل‌گونه‌ای آمده که گمان‌می‌کنم پسندِ فروزانفرِ مولوی‌پژوه و معناگرا، متأثر از آن بوده: "در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوب‌تر اما محبوبِ مجنون نبودند. مجنون را می‌گفتند که از لیلی خوب‌تران‌ اند بر تو بیاریم؟ او می‌گفت که آخر من لیلی را به‌صورت دوست‌نمی‌دارم و لیلی صورت نیست. لیلی به دست من هم‌چون جامی است؛ من از آن جام شراب‌ می‌نوشم. پس من عاشقِ شراب ام که ازو می‌نوشم و شما را نظر بر قدح است، از شراب آگاه‌نیستید. اگر مرا قدحِ زرّین بوَد مرصّع به‌جوهر و درو سرکه باشد یا غیرِ شراب چیزی دیگر باشد، مرا آن به چه کار آید؟ کدوی کهنه‌ی شکسته که درو شراب باشد به نزدِ من به ازآن قدح، و از صد‌چنان قدح این را عشقی و شوقی باید تا شراب را از قدح بشناسد؛ هم‌چنانک آن گرسنه ده روز چیزی نخورده‌است و سیری به‌روز پنج‌لار خورده‌است؛ هر دو در نان نظرمی‌کنند؛ آن صورتِ نان می‌بیند و گرسنه صورت جان می‌بیند. زیرا این نان هم‌چون قدح است و لذتِ آن هم‌چوندشراب است در وی؛ و آن شراب را جز به نظرِ اشتها و شوق نتوان‌دیدن اکنون اشتها و شوق حاصل‌کن تا صورت‌بین نباشی و در کون و مکان همه معشوق بینی. صورت این خلقان هم‌چون جام‌ها است و این علم‌ها و هنرها و دانش‌ها نقش‌های جام است. نمی‌بینی که چون جام شکسته‌می‌شود آن نقش‌ها نمی‌مانَد. پس کار آن شراب دارد که در جام قالب‌ها است و آن‌کس که شراب را می‌نوشد و می‌بیند که الباقِیاتُ الصّالِحاتُ. (فیه ما فیه، مولانا جلال‌الدین مولوی، تصحیح بدیع‌الزمان فروزانفر، انتشارات امیرکبیر، چ یازدهم، ص ۱۳۸۵، ص ۷۲). @azgozsdhtevaaknoon
3777Loading...
30
«از کاریکلماتورهای دانش‌آموزان»* گاه در وقت‌های مردهٔ کلاس با دانش‌آموزان از ادبیاتِ زنده و آثارِ ادبیِ روز سخن‌می‌گویم. از جملهٔ این گفت‌و‌گوها که به‌گونه‌ای با مباحثِ درسی («گزین‌گویه») نیز مرتبط است و برخی از دانش‌آموزان را به وجد‌می‌آورَد، سخن دربارهٔ کاریکلماتور است. روزی یکی از آن‌ها پرسید، چه‌طور می‌توان کاریکلماتور گفت؟ گفتم با خواندن و تأمل در نمونه‌های درخشان از آثارِ پرویزِ شاپور و دیگران، دقت در ضرب‌المثل‌ها، تعابیر و اصطلاحات، و مهارت در به‌کارگیریِ آرایه‌های ادبی (به‌خصوص تضاد، جان‌بخشی، اغراق، ایهام، احاله‌به‌مُحال و .... ). البته همهٔ این‌ها درکنارِ مراعاتِ یک اصلِ بسیار مهم، یعنی ایجاز. چون اغلبِ دانش‌آموزان کاریکلماتورنویسی را کاری سخت و غیرِممکن می‌دانستند، روزی در همان وقت‌های مرده! برای سرزنده‌شدنِ بچه‌ها گفتم: باتوجه‌به نمونه‌ها و توضیحاتی که تابه‌حال شنیده‌اید، به هرکسی که ظرفِ ده‌دقیقه بتواند یک کاریکلماتورِ قابلِ قبول بگوید، بیست‌و‌پنج‌صدم ارفاق‌خواهم‌کرد! بچه‌ها ذوق‌به‌کار شدند و حاصلِ کار با اندکی چکش‌کاری این عبارات است که گویا پُربدک هم ازآب‌درنیامده: _ گربه‌ماهی از خودش هم می‌ترسد! (امیررضا قیصری) _‌ پاک‌کن‌ها قلبِ صافی دارند (امیررضا قیصری) _ دندانِ نیش زهر ندارد! (متینِ کلانتری) _ مراقب‌ها بی‌سواد اند! (متینِ کلانتری) _ خار نگرانِ گل است! (اشکانِ خورشیدی) _ باران که نیامد، دریا رفت! (محمد‌مهدیِ مُدانلو) _ کیک‌ها سردرد گرفته‌اند! (کمیلِ خوش)** * دبیرستانِ پسرانهٔ شاهد (ناحیهٔ ۲ شهرِ ساری). ** نامِ این دانش‌آموز همیشه مرا یادِ خیابان‌هایی از تهران می‌اندازد! (اشاره دارد به خبرها یا شایعاتی دربارهٔ وجودِ قرص در کیک و کلوچه، در سال‌های قبل). @azgozashtevaaknoon
3635Loading...
31
«خسته نباشی شاپورخان!» پرویزِ شاپور قالبی را به قالب‌های ادبیِ زبانِ فارسی افزود و این به‌هیچ‌روی توفیقِ اندکی نیست. گرچه در ادبِ فارسی اَشکالی هم‌چون «ضرب‌المثل»، «کلماتِ قصار» (جوامع‌الکلم) پیشینه‌دارد، اما این قالب‌ها کم‌تر به‌مثابه‌ِ فرمی مستقل شناخته‌‌می‌شده‌. این نمونه‌ها اغلب ضمنِ دیگر قالب‌های ادبی خلق‌می‌شده یا از دلِ ماجرا و حکایتی بیرون‌می‌آمده و به‌سببِ ظرفیّتِ بالای ادبی، زبانزدِ خاص‌و‌عام می‌شده‌است. ازهمین‌رو از میان نویسندگانِ کهن کسی ضرب‌المثل‌نویس یا کلماتِ قصارنویس نبوده. مصراعی از انوری یا سعدی و حافظ مَثَل‌ می‌شده یا عبارتی از حکایتی از گلستان* یا ماجرایی نقل‌شده از بزرگمهر، کلمهٔ قصار می‌شده‌. «شعرِ مُفرَد»‌سرایی (در سراسرِ ادبِ فارسی) و «مصراع»‌گویی (در عهدِ صفوی) نیز گرچه رایج‌بوده اما هیچ‌گاه توفیقِ چندانی نیافت. تنها قالبِ مستقلی که از این جهت با کاریکلماتور سنجیدنی است رباعی است؛ البته تاحدودی دوبیتی را نیز می‌توان به آن الحاق‌کرد. ارتباطِ این مقدمه با عنوانِ یادداشت در آن است که پرویزِ شاپور در مصاحبه‌ای به نکته‌ای اشاره‌کرده‌بود که به‌گمان‌ام بسیار مهم است؛ و آن شیفتگیِ اوست در سال‌های کودکی و نوجوانی به رباعیاتِ خیام. احتمالاً انس با قالبِ موجزِ رباعی خودآگاه یا ناخودآگاه در توفیقِ شاپور در ایجازِ کاریکلماتورهایش بی‌تأثیر نبوده. نویسنده جای دیگر تأثیرپذیریِ قطعاتِ کوتاه و ساختمندِ نیما را (در یکی‌دو‌دههٔ پایانِ شاعری‌اش) از شکلِ رباعی نشان‌داده‌. و می‌دانیم که از نیما نیز بیش‌از هزار رباعی باقی‌مانده‌است. اینک نمونه‌هایی درخشان از کاریکلماتورهای شاپور به نقل از مجموعه‌آثارش («قلبم را با قلبت میزان می‌کنم»، انتشاراتِ مروارید): به‌یادندارم نابینایی به من تنه‌زده‌باشد (۲۸) سلام متواضع‌ترینِ واژه‌ها است (۳۱). درخت دولا‌شده‌بود صندلی را بومی‌کرد (۱۰۵). زندگی بین تولد و مرگم فاصله‌انداخت (۱۵۸). نوابغ دو تاریخِ تولّد دارند (۱۷۴). به عقیدهٔ گربه خوش‌مزه‌ترین میوهٔ درخت پرنده است (۲۱۷). آبِ تنبل، دنبالِ چاله می‌گردد (۲۹۰). دنبالِ خودم می‌گشتم که ترا پیداکردم (۴۰۳). خوابِ آخرت احتیاج به لالایی ندارد (۵۲۵). ای‌کاش سنگِ قبرِ مشترکی داشتیم (۵۳۷). * در بابِ هشتمِ گلستان، عباراتی مستقل آمده که برخی‌شان بسیار کاریکلماتورگونه است. @azgozashtevaakoon
5116Loading...
32
«غریبِ غربتِ خویش» (در رثای اسماعیلِ خویی) دلم آتش‌گرفت و جانم سوخت تا شنیدم از این و آن خبرش شاعری از تبارِ رندان بود روحش آزاد و نازنین، هنرش آن‌چه تیرِ خلاصِ جانش شد زخم‌ها زد به گوشهٔ جگرش: ناگهان رفتنِ پسر بود آه! آن‌چه آخر شکست از آن کمرش بود اگرچه غریبِ غربتِ خویش جاودانه‌است تا ابد اثرش! @azgozashtevaaknoon
4114Loading...
33
«سوگ‌سرودهٔ استاد شفیعیِ کدکنی دربارهٔ خویی» دوستیِ استاد شفیعیِ کدکنی با زنده‌یاد اسماعیلِ خویی دیرینه بود. این‌که بعدها بر سرِ این دوستیِ دیرینه چه آمد، از آن بی‌خبرم. اما استاد شفیعی، آن‌هم در پایانِ دههٔ ششم یا آغازِ دههٔ هفتمِ شاعری، هنگامی که بخشِ اعظمی از مقدّماتِ طبیعیِ سرودن ازکارمی‌افتد، شعری زیبا سروده‌ در سوگِ خویی. می‌دانیم که استاد شفیعی در سراسرِ دورانِ سرودن، شاعری است نمادگرا و جامعه‌اندیش. او نمادهایش را نیز اغلب از حوزهٔ طبیعت و پرنده و گل و گیاه برمی‌گزیند؛ و دربرابرِ این زیبایی‌های طبیعی، هنگامِ توصیفِ پلیدی‌ها و پلشتی‌ها نیز اغلب از عناصری طبیعی (غوک و زاغ و لوش و لجن) بهره‌می‌گیرد. در این شعر نیز چنین است. یکی از مضامینِ مکرّر در شعرِ شفیعی وطن و وطن‌گرایی است. این گرایشِ او، حتی موجبِ شده مقاله‌ای بنویسد با عنوانِ «تلقیِ قدما از وطن» (مجلهٔ «الفبا»). در وطن‌سروده‌های شفیعی، کشمکشِ شاعر اغلب با دوگانهٔ «ماندن» و «رفتن» است. شعرِ «کوچِ بنفشه‌ها»ی او که با هنرِ فرهادِ مهراد جاودانه شد، شاید درخشان‌ترین و اندهگنانه‌ترین اثرِ نیمایی دربارهٔ وطن باشد. در دفترهای پیش و پس از انقلابِ شفیعی، این دغدغه بارها گریبانِ جانِ شاعر را گرفته. داوریِ عاطفیِ شاعر در این‌باره نیز اغلب تراژیک بوده‌است: _ «همه آرزویم، اما چه کنم که بسته پایم ...». این سوگ‌سروده نیز به‌گمان‌ام ارزیابیِ غمگنانه‌ای است از هجرتِ ناگزیر و در غربت‌ماندن و تباه‌شدنِ توش و توانِ خویی: «آن سوی دیوار» شمیمی که از روی برگِ گلِ سرخ گلی سرخ افتاده در جوی جوی لجن‌زار سفرمی‌کند، تا درِ باغ و آن سوی دیوار به هر‌لحظه کز برگِ گل می‌شود دور تبه‌می‌کند هستیِ خویشتن را ولیکن چه پروا چنان مست در لذّتِ بخشش است او که هرگز فرایادنارد تباهیِ جان و تهی‌دستیِ خویشتن را همان پوید و جوید او مستیِ خویشتن را. (۵ خرداد ۱۴۰۰) @azgozashtevaaknoon
3825Loading...
34
«یادی از اسماعیلِ خویی» اسماعیلِ خویی شاعری را خیلی زود آغازکرد. بی‌تاب (۱۳۳۵) دفتری بود حاویِ شعرهای سنتی که شاعر بی‌شکیبانه و در هجده‌سالگی آن را منتشرکرد. شاعرِ جستجوگر البته خیلی زود از انتشارِ آن پشیمان شد. البته همین ممارست‌ها در زبان و بیانِ سنتی، که گویا خویی هیچ‌گاه تا پایانِ زندگی به‌کلی آن را رهانکرد، هم زبانِ شعرش را سخته و سنجیده‌تر ساخت و هم موجبِ خلقِ چندین قصیدهٔ بالابلند و نیز چند غزل و رباعی شد. یازده‌سالِ بعد، انتشارِ «برخنگِ راهوارِ زمین» (۱۳۴۶) ظهورِ شاعری بزرگ را نویدمی‌داد؛ نویدی که بعدها با فاصله‌گرفتنِ بیش‌ترِ خویی از زبانِ شعرِ اخوان و با انتشارِ سه دفترِ پیاپیِ درخشان در سالِ ۱۳۴۹ به واقعیّت‌پیوست: «بر بامِ گردباد»، «زان رهروانِ دریا» و «از صدای سخنِ عشق». سالِ بعد، انتشارِ «فراتر از شبِ اکنونیان» (۱۳۵۰) دفتری که به‌گمان‌ام درخشان‌ترین دفترِ شعرِ خویی است، این روند را کامل‌کرد. خویی دو سالِ بعد (۱۳۵۲) مجموعهٔ «بر ساحلِ نشستن و هستن» را منتشرکرد. دفتری که غلظتِ اندیشه‌ورزی و فلسفیدنِ شاعر بر شعریّتِ آن سایه‌انداخته‌. می‌دانیم که خویی دانش‌آموخته‌ رشتهٔ فلسفه بود. او شیفتهٔ محمودِ هومن بود. بازنشرِ «حافظ چه می‌گویدِ» هومن به‌همتِ او انجام‌گرفت و حاصلِ گفتگویی طولانی میانِ او و هومن، اثری است خواندنی باعنوانِ «شعر چیست؟». این گرایش به اندیشیدن و فلسفیدن گرچه پیش‌از دفترِ «بر ساحلِ نشستن و هستن» نیز در سروده‌های شاعر حضورداشت، اما در آن دفترها بیش‌تر آمیزه‌ای بود سرشتین و اندام‌وار با عاطفه و احساس. گرایشِ فراوانِ خویی به کاربردِ مصدرهایی هم‌چون بودن/ نبودن/ شدن/ نیستن/ هستن/ بایستن/ دانستن و ... نیز ازهمین توجهِ شاعر به اندیشه‌ورزی و فلسفیدن حکایت‌دارد. چنان‌که آمد در عنوانِ یکی از مجموعه‌های خویی نیز مصدرِ «هستن» دیده‌می‌شود. حتی در مجموعه‌های «بر خنگِ راهوارِ زمین» و «برساحلِ نشستن و هستن» چندین قطعه آمده که عنوان‌شان مصدر است. ازجمله این نمونه‌ها در «بر خنگِ راهوارِ زمین» که به هومن نیز اهداشده: «بودن»، «رفتن»، «باورداشتن، «ماندن» و ... نمونه‌هایی از این گرایشِ شاعر: «ماندن، نبودن است؛ بودن روانه بودن ...» (گزینهٔ شعرها، مرکزِ نشرِ سپهر، چ دوم، ۱۳۵۷، ص ۵۶). یا این رباعیِ خیّامانه: یک دریا بودن و نمودن بودیم صد موجْ تپیدن و سرودن بودیم چون بادِ زمان گذشت، دیدیم چو باد سَیری ز نبوده تا نبودن بودیم (۲۹۸). و اساساً مصدر که فاقدِ زمان و شخص است (درقیاسِ با فعل)، برای بیانِ مفاهیمِ ازلی _ ابدی و بازتابِ اندیشه‌های فلسفی و هستی‌شناختی مناسب‌تر است. هم‌زمان با انقلاب دفترِ «ما بودگانِ» (شعری بلند) خویی منتشر شد. باده‌ستایی و میخانه‌گرایی مضمونِ اصلیِ این دفتر است. دفتری که به‌گمان‌ام شعرِ چندان درخشانی در آن نمی‌توان‌یافت. شاعر پس‌از ترکِ کشور و اقامت در لندن یا به‌قولِ خودش «بی‌درکجا» نیز دفترهای گوناگونی منتشرکرد؛ اما هیچ‌گاه توقیق‌نیافت به طرازِ اوجیّاتِ خویش در فاصلهٔ سال‌های ۱۳۵۰_۱۳۴۹ دست‌یابد. خویی خود جایی یادآورشده شاعری‌اش را بیش‌از هر کسی مرهونِ حافظ و اخوان است. و تأثیرِ اخوان را با کم‌ترین جستجویی در شعرِ او می‌توان نشان‌داد. خویی چند قطعه به اخوان تقدیم ‌کرده و او را «گرامی و گران‌مایه» (۸۵) «اوستادِ بزرگِ» (۹۳) و «استاد و دوست» (۱۲۰) خوانده‌. البته تأثیرِ شاملو و به‌ویژه فروغ نیز در شعرِ خویی آشکار است. ازهمین‌رو یکی از تأثیرگذارترین سوگسروده‌ها در مرگِ فروغ قطعه‌ای سرودهٔ اوست: «از تربتِ فروغ می‌آیم/ تاریک» (۱۰۹). به‌گمان‌ام در شعرِ درخشانِ «وقتی که من بچه بودم»، آن‌جا که شاعر می‌گوید: «وقتی که من بچه بودم/ زورِ خدا بیش‌تر بود» یا «وقتی که من بچه بودم/ غم بود/ اما کم بود»، ممکن نبوده پیش‌از برخی قطعاتِ فروغ خلق شده‌باشد. در قطعهٔ «با دانشی زلال‌تر از آفتاب» که در آن روشنفکرنماها نقد شده‌اند، تعابیر طنزآمیز و نیز تکرارِ واژه‌ها، طنزِ درخشانِ «ای مرزِ پرگهرِ» فروغ را تداعی‌می‌کند: «مقاله‌های خیلی خیلی عمیق/ شعرهای خیلی خیلی لطیف ... » (۱۹۰). گویا خویی در سطرهایی از شعرِ درخشانِ «شمال» نیز متأثّر از «ای مرزِ پرگهرِ» فروغ بوده: «من این زمان رسا و منفجرم مثلِ خشم؛ و مثلِ خشم توانایم: و می‌توانم دیوانِ حافظ را بردارم و برگ‌برگش را، با دست‌های خویش، پاره‌پاره‌کنم (۸۰). خویی شاعرِ بزرگی است. اگر کسی بخواهد مجموعه‌ای از شعرِ امروزِ ایران برگزیند، بی‌گمان باید چند یا چندین قطعه از آثارِ او را به‌ناگزیر زینت‌بخشِ آن دفتر سازد. @azgozashtevaaknoon
3525Loading...
35
«یادی از اسماعیلِ خویی» اسماعیلِ خویی شاعری را خیلی زود آغازکرد. بی‌تاب (۱۳۳۵) دفتری بود حاویِ شعرهای سنتی که شاعر بی‌شکیبانه و در هجده‌سالگی آن را منتشرکرد. شاعرِ جستجوگر البته خیلی زود از انتشارِ آن پشیمان شد. البته همین ممارست‌ها در زبان و بیانِ سنتی، که گویا خویی هیچ‌گاه تا پایانِ زندگی به‌کلی آن را رهانکرد، هم زبانِ شعرش را سخته و سنجیده‌تر ساخت و هم موجبِ خلقِ چندین قصیدهٔ بالابلند و نیز چند غزل و رباعی شد. یازده‌سالِ بعد، انتشارِ «برخنگِ راهوارِ زمین» (۱۳۴۶) ظهورِ شاعری بزرگ را نویدمی‌داد؛ نویدی که بعدها با فاصله‌گرفتنِ بیش‌ترِ خویی از زبانِ شعرِ اخوان و با انتشارِ سه دفترِ پیاپیِ درخشان در سالِ ۱۳۴۹ به واقعیّت‌پیوست: «بر بامِ گردباد»، «زان رهروانِ دریا» و «از صدای سخنِ عشق». سالِ بعد، انتشارِ «فراتر از شبِ اکنونیان» (۱۳۵۰) دفتری که به‌گمان‌ام درخشان‌ترین دفترِ شعرِ خویی است، این روند را کامل‌کرد. خویی دو سالِ بعد (۱۳۵۲) مجموعهٔ «بر ساحلِ نشستن و هستن» را منتشرکرد. دفتری که غلظتِ اندیشه‌ورزی و فلسفیدنِ شاعر بر شعریّتِ آن سایه‌انداخته‌. می‌دانیم که خویی دانش‌آموخته‌ رشتهٔ فلسفه بود. او شیفتهٔ محمودِ هومن بود. بازنشرِ «حافظ چه می‌گویدِ» هومن به‌همتِ او انجام‌گرفت و حاصلِ گفتگویی طولانی میانِ او و هومن، اثری است خواندنی باعنوانِ «شعر چیست؟». این گرایش به اندیشیدن و فلسفیدن گرچه پیش‌از دفترِ «بر ساحلِ نشستن و هستن» نیز در سروده‌های شاعر حضورداشت، اما در آن دفترها بیش‌تر آمیزه‌ای بود سرشتین و اندام‌وار با عاطفه و احساس. گرایشِ فراوانِ خویی به کاربردِ مصدرهایی هم‌چون بودن/ نبودن/ شدن/ نیستن/ هستن/ بایستن/ دانستن و ... نیز ازهمین توجهِ شاعر به اندیشه‌ورزی و فلسفیدن حکایت‌دارد. چنان‌که آمد در عنوانِ یکی از مجموعه‌های خویی نیز مصدرِ «هستن» دیده‌می‌شود. حتی در مجموعه‌های «بر خنگِ راهوارِ زمین» و «برساحلِ نشستن و هستن» چندین قطعه آمده که عنوان‌شان مصدر است. ازجمله این نمونه‌ها در «بر خنگِ راهوارِ زمین» که به هومن نیز اهداشده: «بودن»، «رفتن»، «باورداشتن، «ماندن» و ... نمونه‌هایی از این گرایشِ شاعر: «ماندن، نبودن است؛ بودن روانه بودن ...» (گزینهٔ شعرها، مرکزِ نشرِ سپهر، چ دوم، ۱۳۵۷، ص ۵۶). یا این رباعیِ خیّامانه: یک دریا بودن و نمودن بودیم صد موجْ تپیدن و سرودن بودیم چون بادِ زمان گذشت، دیدیم چو باد سَیری ز نبوده تا نبودن بودیم (۲۹۸). و اساساً مصدر که فاقدِ زمان و شخص است (درقیاسِ با فعل)، برای بیانِ مفاهیمِ ازلی _ ابدی و بازتابِ اندیشه‌های فلسفی و هستی‌شناختی مناسب‌تر است. هم‌زمان با انقلاب دفترِ «ما بودگانِ» (شعری بلند) خویی منتشر شد. باده‌ستایی و میخانه‌گرایی مضمونِ اصلیِ این دفتر است. دفتری که به‌گمان‌ام شعرِ چندان درخشانی در آن نمی‌توان‌یافت. شاعر پس‌از ترکِ کشور و اقامت در لندن یا به‌قولِ خودش «بی‌درکجا» نیز دفترهای گوناگونی منتشرکرد؛ اما هیچ‌گاه توقیق‌نیافت به طرازِ اوجیّاتِ خویش در فاصلهٔ سال‌های ۱۳۵۰_۱۳۴۹ دست‌یابد. خویی خود جایی یادآورشده شاعری‌اش را بیش‌از هر کسی مرهونِ حافظ و اخوان است. و تأثیرِ اخوان را با کم‌ترین جستجویی در شعرِ او می‌توان نشان‌داد. خویی چند قطعه به اخوان تقدیم ‌کرده و او را «گرامی و گران‌مایه» (۸۵) «اوستادِ بزرگِ» (۹۳) و «استاد و دوست» (۱۲۰) خوانده‌. البته تأثیرِ شاملو و به‌ویژه فروغ نیز در شعرِ خویی آشکار است. ازهمین‌رو یکی از تأثیرگذارترین سوگسروده‌ها در مرگِ فروغ قطعه‌ای سرودهٔ اوست: «از تربتِ فروغ می‌آیم/ تاریک» (۱۰۹). به‌گمان‌ام در شعرِ درخشانِ «وقتی که من بچه بودم»، آن‌جا که شاعر می‌گوید: «وقتی که من بچه بودم/ زورِ خدا بیش‌تر بود» یا «وقتی که من بچه بودم/ غم بود/ اما کم بود»، ممکن نبوده پیش‌از برخی قطعاتِ فروغ خلق شده‌باشد. در قطعهٔ «با دانشی زلال‌تر از آفتاب» که در آن روشنفکرنماها نقد شده‌اند، تعابیر طنزآمیز و نیز تکرارِ واژه‌ها، طنزِ درخشانِ «ای مرزِ پرگوهرِ» فروغ را تداعی‌می‌کند: «مقاله‌های خیلی خیلی عمیق/ شعرهای خیلی خیلی لطیف ... » (۱۹۰). گویا خویی در سطرهایی از شعرِ درخشانِ «شمال» نیز متأثّر از «ای مرزِ پرگوهرِ» فروغ بوده: «من این زمان رسا و منفجرم مثلِ خشم؛ و مثلِ خشم توانایم: و می‌توانم دیوانِ حافظ را بردارم و برگ‌برگش را، با دست‌های خویش، پاره‌پاره‌کنم (۸۰). خویی شاعرِ بزرگی است. اگر کسی بخواهد مجموعه‌ای از شعرِ امروزِ ایران برگزیند، بی‌گمان باید چند یا چندین قطعه از آثارِ او را به‌ناگزیر زینت‌بخشِ آن دفتر سازد. @azgozashtevaaknoon
240Loading...
36
«کو محتسبی که مست گیرد؟!» (اشاره‌ای ایهامی) در شعرِ فارسی، به‌ویژه شعرِ سده‌های ششم و هفتم به بعد، بسیار از محتسب و سخت‌گیری‌ها و برخودهای «تیزِ» این صنف با باده‌نوشان و مستان مضمون پرداخته‌شده‌است. به‌ویژه دربارهٔ مواجهه و مناظره‌های جذّابِ مستان و دیوانه‌نمایان با محتسب و عسس، در ادبِ فارسی نمونه‌هایی درخشان یافت‌می‌شود. برخی از شاعرانِ سبک‌ هندی نیز با زبان‌ورزی‌های شوخ‌طبعانه در این‌باره ابیاتِ زیبا آفریده‌اند. در ابیاتِ زیر با تعبیر‌های «دست‌گیر‌کردن» و «دستِ‌کسی‌را گرفتن» هنرنمایی‌شده: از آن شب‌ها به کوی یار می‌گردیم بی‌پروا که آن‌جا دستگیری می‌کند گاهی عسس ما را! (دیوانِ صیدیِ تهرانی، به‌کوششِ استاد محمد قهرمان، انتشاراتِ سورهٔ مهر، ۱۳۸۹، ص ۱۶۰) کی تواند کس به غیرِ محتسب دستش‌گرفت هرکه را در ره چو مینا افکند از پا شراب؟! (دیوانِ محسنِ فانی، به‌تصحیح دکتر گ. ل. تیکو، انتشاراتِ انجمنِ ایران و هند، ۱۳۴۲، ص ۲۶). در بیتی از حافظ نیز با چنین ترفندی مواجه‌می‌شویم: هرکس که بدید چشمِ او گفت: کو محتسبی که مست‌گیرد؟! در نگاهِ نخست، همان‌گونه که بسیاری از شارحان (از سودیِ بسنوی گرفته تا بسیاری از شارحان امروز) نیز اشاره‌کرده‌اند، معنای بیت چنین است: هرکه چشمِ مستِ محبوب را دیده، می‌گوید محتسب کجاست تا این مستِ متجاهِر را دستگیرکند؟! البته باتوجه به رندانه‌گویی‌های حافظ جوانبِ نعناییِ دیگری نیز در بیت نهفته‌است. ازجمله استاد سعیدِ حمیدیان به نکته‌ای ظریف در معنای این بیت اشاره‌کرده‌اند: می‌توان بیت را به‌صورتِ استفهام انکاری نیز خواند: «هیچ محتسبی نیست که جرأت‌ورزد و این مست (چشمِ مخمورِ یار) را بگیرد» (شرحِ شوق، نشرِ قطره، ج ۳، ص ۲۰۷۶). در آثاری که در آن‌ها به ایهام در شعرِ حافظ پرداخته‌اند‌ («ایهاماتِ دیوانِ حافظ»/ «فرهنگِ واژه‌های ایهامی در اشعارِ حافظ») نیز به این نکته اشاره‌نشده‌است. بار دیگر بیت را بخوانیم: هرکس که بدید چشمِ او گفت کو محتسبی که مست گیرد؟! به‌گمان‌ام از حافظِ ایهام‌گرای چندپهلوگو، چندان غریب نیست اگر رندانه چنین مفهوم و پیامی را نیز مرادکرده‌‌باشد: هرکه چشمِ مخمور و مستِ یار را دیده، می‌گوید: کجاست محتسبی تا چنین چشمِ مستی او را دستگیرکند؟! یا: تأثیرِ مستی‌ِ چنین چشمی، او را بگیرد! و این نکته و ظرافت بی‌پیشینه‌ای هم نیست. ازجمله در فیه ما فیه می‌خوانیم: "پیوسته شحنه طالبِ دزدان باشد که ایشان را بگیرد و دزدان ازو گریزان باشند؛ این طُرفه افتاده‌است که دزدی طالبِ شحنه باشد و خواهد که شحنه را بگیرد و به‌دست‌آورَد" (کتاب فیه ما فیه، مولانا جلال‌الدین مولوی، تصحیح استاد بدیع‌الزمان فروزانفر، انتشارات امیرکبیر، چ یازدهم‌، ۱۳۸۵، ص ۱۲۸). و در دیوانِ حافظ چنین رفتارهایی با زبان فراوان دیده‌می‌شود: روزها رفت که دستِ منِ مسکین نگرفت زلفِ شمشادقدی ساعدِ سیم‌اندامی در این بیت نیز معنا دوپهلو و ایهام‌آمیز است: دست منِ بی‌نوا زلف و ساعدِ سیم‌اندامی را نگرفته؟ و یا: دست و زلفی، دستِ منِ بی‌نوا را برای یاری‌رساندن نگرفته؟! شعرِ فارسی نیز سرشار از این‌گونه نمونه‌ها است: چرخ از فیضِ جنون دست ندارد بر ما مست در کوچهٔ ما خونِ عسس می‌ریزد! (دیوانِ صیدیِ تهرانی، ص ۲۹۹). @azgozashtevaaknoon
38615Loading...
37
«کو محتسبی که مست گیرد؟!» (اشاره‌ای ایهامی) در شعرِ فارسی، به‌ویژه شعرِ سده‌های ششم و هفتم به بعد، بسیار از محتسب و سخت‌گیری‌ها و برخودهای «تیزِ» این صنف با باده‌نوشان و مستان مضمون پرداخته‌شده‌است. به‌ویژه دربارهٔ مواجهه و مناظره‌های جذّابِ مستان و دیوانه‌نمایان با محتسب و عسس، در ادبِ فارسی نمونه‌هایی درخشان یافت‌می‌شود. برخی از شاعرانِ سبک‌ هندی نیز با زبان‌ورزی‌های شوخ‌طبعانه در این‌باره ابیاتِ زیبا آفریده‌اند. در ابیاتِ زیر با تعبیر‌های «دست‌گیر‌کردن» و «دستِ‌کسی‌را گرفتن» هنرنمایی‌شده: از آن شب‌ها به کوی یار می‌گردیم بی‌پروا که آن‌جا دستگیری می‌کند گاهی عسس ما را! (دیوانِ صیدیِ تهرانی، به‌کوششِ استاد محمد قهرمان، انتشاراتِ سورهٔ مهر، ۱۳۸۹، ص ۱۶۰) کی تواند کس به غیرِ محتسب دستش‌گرفت هرکه را در ره چو مینا افکند از پا شراب؟! (دیوانِ محسنِ فانی، به‌تصحیح دکتر گ. ل. تیکو، انتشاراتِ انجمنِ ایران و هند، ۱۳۴۲، ص ۲۶). در بیتی از حافظ نیز با چنین ترفندی مواجه‌می‌شویم: هرکس که بدید چشمِ او گفت: کو محتسبی که مست‌گیرد؟! در نگاهِ نخست، همان‌گونه که بسیاری از شارحان (از سودیِ بسنوی گرفته تا بسیاری از شارحان امروز) نیز اشاره‌کرده‌اند، معنای بیت چنین است: هرکه چشمِ مستِ محبوب را دیده، می‌گوید محتسب کجاست تا این مستِ متجاهِر را دستگیرکند؟! البته باتوجه به رندانه‌گویی‌های حافظ جوانبِ نعناییِ دیگری نیز در بیت نهفته‌است. ازجمله استاد سعیدِ حمیدیان به نکته‌ای ظریف در معنای این بیت اشاره‌کرده‌اند: می‌توان بیت را به‌صورتِ استفهام انکاری نیز خواند: «هیچ محتسبی نیست که جرأت‌ورزد و این مست (چشمِ مخمورِ یار) را بگیرد» (شرحِ شوق، نشرِ قطره، ج ۳، ص ۲۰۷۶). در آثاری که در آن‌ها به ایهام در شعرِ حافظ پرداخته‌اند‌ («ایهاماتِ دیوانِ حافظ»/ «فرهنگِ واژه‌های ایهامی در اشعارِ حافظ») نیز به این نکته اشاره‌نشده‌است. بار دیگر بیت را بخوانیم: هرکس که بدید چشمِ او گفت کو محتسبی که مست گیرد؟! به‌گمان‌ام از حافظِ ایهام‌گرای چندپهلوگو، چندان غریب نیست اگر رندانه چنین مفهوم و پیامی را نیز مرادکرده‌‌باشد: هرکه چشمِ مخمور و مستِ یار را دیده، می‌گوید: کجاست محتسبی تا چنین چشمِ مستی او را دستگیرکند؟! یا: تأثیرِ مستی‌ِ چنین چشمی، او را بگیرد! و این نکته و ظرافت بی‌پیشینه‌ای هم نیست. ازجمله در فیه ما فیه می‌خوانیم: "پیوسته شحنه طالبِ دزدان باشد که ایشان را بگیرد و دزدان ازو گریزان باشند؛ این طُرفه افتاده‌است که دزدی طالبِ شحنه باشد و خواهد که شحنه را بگیرد و به‌دست‌آورَد" (کتاب فیه ما فیه، مولانا جلال‌الدین مولوی، تصحیح استاد بدیع‌الزمان فروزانفر، انتشارات امیرکبیر، چ یازدهم‌، ۱۳۸۵، ص ۱۲۸). و در دیوانِ حافظ چنین رفتارهایی با زبان فراوان دیده‌می‌شود: روزها رفت که دستِ منِ مسکین نگرفت زلفِ شمشادقدی ساعدِ سیم‌اندامی در این بیت نیز معنا دوپهلو و ایهام‌آمیز است: دست منِ بی‌نوا زلف و ساعدِ سیم‌اندامی را نگرفته؟ و یا: دست و زلفی، دستِ منِ بی‌نوا را برای یاری‌رساندن نگرفته؟! شعرِ فارسی نیز سرشار از این‌گونه نمونه‌ها است: چرخ از فیضِ جنون دست ندارد بر ما مست در کوچهٔ ما خونِ عسس می‌ریزد! (دیوانِ صیدیِ تهرانی، ص ۲۹۹). @azgozashtevaaknoon
10Loading...
38
«کو محتسبی که مست گیرد؟!» (اشاره‌ای ایهامی) در شعرِ فارسی، به‌ویژه شعرِ سده‌های ششم و هفتم به بعد، بسیار از محتسب و سخت‌گیری‌ها و برخودهای «تیزِ» این صنف با باده‌نوشان و مستان مضمون پرداخته‌شده‌است. به‌ویژه دربارهٔ مواجهه و مناظره‌های جذّابِ مستان و دیوانه‌نمایان با محتسب و عسس، در ادبِ فارسی نمونه‌هایی درخشان یافت‌می‌شود. برخی از شاعرانِ سبک‌ هندی نیز با زبان‌ورزی‌های شوخ‌طبعانه در این‌باره ابیاتِ زیبا آفریده‌اند. در ابیاتِ زیر با تعبیر‌های «دست‌گیر‌کردن» و «دستِ‌کسی‌را گرفتن» هنرنمایی‌شده: از آن شب‌ها به کوی یار می‌گردیم بی‌پروا که آن‌جا دستگیری می‌کند گاهی عسس ما را! (دیوانِ صیدیِ تهرانی، به‌کوششِ استاد محمد قهرمان، انتشاراتِ سورهٔ مهر، ۱۳۸۹، ص ۱۶۰) کی تواند غیرِ محتسب دستش‌گرفت هرکه را در ره چو مینا افکند از پا شراب؟! (دیوانِ محسنِ فانی، به‌تصحیح دکتر گ. ل. تیکو، انتشاراتِ انجمنِ ایران و هند، ۱۳۴۲، ص ۲۶). در بیتی از حافظ نیز با چنین ترفندی مواجه‌می‌شویم: هرکس که بدید چشمِ او گفت: کو محتسبی که مست‌گیرد؟! در نگاهِ نخست، همان‌گونه که بسیاری از شارحان (از سودیِ بسنوی گرفته تا بسیاری از شارحان امروز) نیز اشاره‌کرده‌اند، معنای بیت چنین است: هرکه چشمِ مستِ محبوب را دیده، می‌گوید محتسب کجاست تا این مستِ متجاهِر را دستگیرکند؟! البته باتوجه به رندانه‌گویی‌های حافظ جوانبِ نعناییِ دیگری نیز در بیت نهفته‌است. ازجمله استاد سعیدِ حمیدیان به نکته‌ای ظریف در معنای این بیت اشاره‌کرده‌اند: می‌توان بیت را به‌صورتِ استفهام انکاری نیز خواند: «هیچ محتسبی نیست که جرأت‌ورزد و این مست (چشمِ مخمورِ یار) را بگیرد» (شرحِ شوق، نشرِ قطره، ج ۳، ص ۲۰۷۶). در آثاری که در آن‌ها به ایهام در شعرِ حافظ پرداخته‌اند‌ («ایهاماتِ دیوانِ حافظ»/ «فرهنگِ واژه‌های ایهامی در اشعارِ حافظ») نیز به این نکته اشاره‌نشده‌است. بار دیگر بیت را بخوانیم: هرکس که بدید چشمِ او گفت کو محتسبی که مست گیرد؟! به‌گمان‌ام از حافظِ ایهام‌گرای چندپهلوگو، چندان غریب نیست اگر رندانه چنین مفهوم و پیامی را نیز مرادکرده‌‌باشد: هرکه چشمِ مخمور و مستِ یار را دیده، می‌گوید: کجاست محتسبی تا چنین چشمِ مستی او را دستگیرکند؟! یا: تأثیرِ مستی‌ِ چنین چشمی، او را بگیرد! و این نکته و ظرافت بی‌پیشینه‌ای هم نیست. ازجمله در فیه ما فیه می‌خوانیم: "پیوسته شحنه طالبِ دزدان باشد که ایشان را بگیرد و دزدان ازو گریزان باشند؛ این طُرفه افتاده‌است که دزدی طالبِ شحنه باشد و خواهد که شحنه را بگیرد و به‌دست‌آورَد" (کتاب فیه ما فیه، مولانا جلال‌الدین مولوی، تصحیح استاد بدیع‌الزمان فروزانفر، انتشارات امیرکبیر، چ یازدهم‌، ۱۳۸۵، ص ۱۲۸). و در دیوانِ حافظ چنین رفتارهایی با زبان فراوان دیده‌می‌شود: روزها رفت که دستِ منِ مسکین نگرفت زلفِ شمشادقدی ساعدِ سیم‌اندامی در این بیت نیز معنا دوپهلو و ایهام‌آمیز است: دست منِ بی‌نوا زلف و ساعدِ سیم‌اندامی را نگرفته؟ و یا: دست و زلفی، دستِ منِ بی‌نوا را برای یاری‌رساندن نگرفته؟! شعرِ فارسی نیز سرشار از این‌گونه نمونه‌ها است: چرخ از فیضِ جنون دست ندارد بر ما مست در کوچهٔ ما خونِ عسس می‌ریزد! (دیوانِ صیدیِ تهرانی، ص ۲۹۹). @azgozashtevaaknoon
260Loading...
39
«فتح» یا «آزادسازی» و «بازپس‌گیریِ» خرمشهر؟! خرمشهر پس‌‌از یک‌سال‌ و‌ اندی تحتِ اشغال بودن، در چنین روزی از نیروهای عراقی بازپس‌گرفته‌شد. از همان روزهای نخستِ بازپس‌گیری، درکنارِ تعابیری هم‌چون «آزادسازیِ خرمشهر» و ... تعبیرِ «فتحِ خرمشهر» نیز رایج بوده و هم‌چنان نیز هست. فتح اصطلاحی است اسلامی و در عرفِ زبانِ عربی و فارسی، آن‌جایی به‌کارمی‌رود که نیروهای نظامیِ کشوری به سرزمینی که پیش‌تر تحتِ تابعیّتِ حکومتِ متبوعشان نبوده، یورش ببرند و آن‌جا را تسخیرکنند. ضمناً واژهٔ «فتح» و کشور«گشایی» ازآن‌رو به‌کار‌می‌رفته که در گذشته برای تسخیرِ سرزمین‌ها می‌بایست دروازه‌ها را می‌گشودند یا برج و باروها را ویران می‌کردند و واردِ آن ناحیه می‌شدند. و البته امروز نیز با اندکی توسّعِ معنایی به‌همان معنی رایج است؛ چراکه برای تسخیرِ جایی باید از سدّ نیروهای مقابل عبورکرد. «فتح‌الفتوح» جنگی بود میانِ اعراب و ایرانیان در عهدِ خلیفهٔ دوم که به‌سببِ اهمیّتِ فراوانش بدین نام خوانده‌شد. در تاریخِ اسلام کتبِ متعددی باعنوانِ «فُتوح‌البُلدان» نگاشته‌شده که سرآمدِ همهٔ آن‌ها اثرِ بلاذریِ بغدادی (قرنِ سوم) است. این اثر دربابِ سرزمین‌هایی است که مسلمانان فتح‌کرده‌بودند. در این مثال‌ها «فتح» درست و دقیق به‌کاررفته‌است. یا مثلاً محمودِ غزنوی هندوستان را گشود؛ هم‌چنان‌که نادرِ افشار چنین‌کرد. شاید کسی بگوید مگر نادر همان سرزمینی را که محمود پیش‌تر گشوده‌بود، دوباره فتح نکرد؟ پاسخ آن است که فاصلهٔ حکومت مغولان و ایلخانیان تا سلسلهٔ افشاریه، قریب‌به پانصد‌سال است! و در این فاصله حکومت‌هایی بر هندوستان حکم راندند. و درحقیقت کارِ نادرشاه فتحِ مجدّد هندوستان بوده‌است. پس از این مقدمهٔ نسبتاً طولانی به سخنِ خود بازگردیم. ارتشِ عراق حمله‌کرد و خرمشهر را اشغال‌کرد و پس از ماه‌ها نیروهای غیورِ ایرانی آن شهر را بازپس‌گرفتند؛ آیا درست و دقیق است اگر بگوییم «خرمشهر فتح شد»؟! برای روشن‌تر شدنِ بحث مثالی‌می‌آورم: حکومتِ خودخواندهٔ داعش مناطق و استان‌هایی از عراق را اشغال‌کرد. آیا درست و دقیق است اگر بگوییم نیروهای عراقی آن مناطق را فتح‌کردند. در تعبیرِ «فتحِ خرمشهر»، همان‌قدر مسامحه‌ی لفظی وجود‌دارد که مثلاً بگوییم فلان کوهنورد برای سومین بار قلهٔ دماوند را فتح‌کرد. اگر بخواهیم در این گزاره دقیق‌ شویم، درحقیقت آن فرد تنها فتحِ خویش را تکرارکرده‌. یا بالفرض وزنه‌برداری اگر سالِ قبل، در مسابقه‌ای ۳۰۰ کیلو را بالای سربرد و رکورد زد، امسال اگر همان رکورد را تکرارکند، درحقیقت "رکورد"ی نزده‌؛ او فقط حفظِ رکورد کرده‌است. به‌یادِ ماجرایی افتادم. سالِ ۱۳۲۵ کنگرهٔ بسیار مهمی با مشارکتِ فرهنگیِ کشورِ شوروی، در تهران برگزار شد به نامِ «نخستین کنگرهٔ نویسندگانِ ایران». چند دهه بعدتر کنگره‌ای نسبتاً فرمایشی دربابِ ادبیات برگزارشد که عنوانی شبیهِ «نخستین کنگرهٔ...» داشت. و مشهور است که زنده‌یاد اخوان ثالث، که در طنز و نقیضه‌گویی آیتی بود، آن را «دومین نخستین کنگرهٔ... » نامید! گویا غرورِ خدشه‌دار‌شدهٔ ما ایرانیان پس از سقوطِ خرمشهر، با تعبیرِ «فتحِ» خرمشهر تاحدی ترمیم می‌شده‌است. از منظری روان‌کاوانه، گویی ایرانیان در آن ماجرا با گفتن و شنیدنِ «فتحِ خرمشهر» احساس‌می‌کردند بخشی از عراق را فتح کردند! چراکه به‌کاربردنِ تعابیری هم‌چون بازپس‌گیری و آزادسازی، متضمّنِ اقرار به نوعی شکست یا اعتراف‌کردن به ازدست‌دادنِ گوشه‌ای از این خاک (هرچند برای مدتی) بوده‌است. اما در «فتح خرمشهر» این بارِ معنایی کم‌تر احساس‌می‌شود. به‌گمان‌ام تعبیرِ «فتح خرمشهر» همان‌قدر مسامحه‌آمیز است که مثلاً بگوییم: «محمودِ غزنوی هندوستان را آزاد کرد»! و مگر ما برای ترمیمِ غرورِ زخم‌خورده‌مان، در آثارِ تاریخیِ افسانه‌‌آمیز و نیز افسانه‌ها، تبارِ اسکندر را به شاهانِ ایرانی بازنبسته‌ایم تا جدالِ او با هخامنشیان و شکست‌خوردنِ ما، به کشمکشی داخلی و نزاعی درون‌خانوادگی تعبیر شود؟! به‌یاد دارم در سال‌هایی دور، در کتابی که ویژهٔ دورهٔ اکابرِ عهدِ پهلوی بود، دربابِ قضایای شهریورِ بیست، خواندم: (نقل به مضمون): «رضاشاه پس‌از یک‌عمر تلاش، درنهایت حکومت را به فرزندِ خویش واگذار کرد»! @azgozashtevaaknoon‌
4527Loading...
40
رسد به ظالمِ دیگر، همان ذخیره‌ی ظالم نصیبِ تیر شود پَر چو از عقاب برآید! (صائب) @azgozashtevaaknoon
2198Loading...
پُرنقش‌تر از فرشِ دلم بافته‌ای نیست ازبس که گره‌زد به گره حوصله‌ها را @azgozashtevaaknoon
Показать все...
"شاعرِ تک‌بیته!" "امیر‌ بیکِ قصّاب: "اصفهانی است. در کمالِ نامرادی به قصّابی مشغول بود، عمرش به هفتاد رسیده. خود نقل‌می‌کرد که فکرِ شعر می‌کردم و به خدمتِ حکیم شفایی می‌خواندم. او متوجه‌نمی‌شد.*ازاین معنی آزرده، شبی به خواب رفتم. این بیت از عالمِ غیب به زبان‌ام دادند: روزی به شب کنم به صد اندوهِ سینه‌سوز شب را سحرکنم به امیدِ کدام روز؟! روزِ دیگر به خدمتِ حکیم آمده، خواندم. حکیم تحسین و مهربانیِ بسیار نموده. به غیر از این بیت، دیگر شعری ندارد." (تذکره‌ی نصرآبادی، محممدطاهر نصرآبادی، تصحیح محسن ناجی نصرآبادی، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۸، ج ۱، ص ۶۰۰). * "متوجه‌نمی‌شد" این‌جا گویا یعنی "توجهی به من یا شعرم نمی‌کرد". @azgozashtevaaknoon
Показать все...
«عاشقانه‌ای تازه‌‌منتشرشده‌ از نیما» (خطاب به همسرش، عالیه) عشق در ادبیاتِ ایران، در جلوه‌های گوناگونش، مضمونی است که شنیدنش از هر زبان و در هر بیانی نامکرّر است؛ از سیه‌چشمانِ رودکی و عرائسِ شعر نظامی و غزلِ پرشورِ سعدی گرفته تا "افسانه‌"ی نیما و آیدایی‌های شاملو و "معشوقِ" فروغ و شرمگنانه‌های قیصرِ امین‌پور. از میان شاعرانِ بزرگِ معاصر شاملو با قطعاتِ فراوان، به‌خصوص در دو دفتری که به نامِ آیدا مزیّن شده، بیش از هر کسی عاشقانه‌سرایی کرد. فروغ نیز در شعرهای درخشانی ازجمله «تولدی دیگر» و «وصل»، بی‌پروایانه عواطفِ فروخفتهٔ زنانه را فریاد زد و زنانگی‌اش را ثبت‌کرد. اخوان و سهراب البته کم‌تر یا بهتر است بگویم درپرده و پوشیده‌تر، از «دچار»‌شدنشان به این «بلای ناگهانی» سروده‌اند. نیما در نوجوانی و جوانی از عشق تجربه‌های تلخی داشت. بخشی از این عواطف در «قصهٔ رنگِ پریده» و «افسانه» که او خود آن را «تغزّلی جدید» خوانده، بازیاب‌یافته‌است. او سالِ ۱۳۰۴ شیفتهٔ عالیهٔ جهانگیر شد، دختری که خواهرزاده شهیدِ راه آزادی،جهانگیرِ صوراسرافیل بود. گویا مدت‌ها پاسخِ عالیه به خواستهٔ پدرِ شعرِ نو ایران، منفی بود. درنهایت سماجت‌های نیما کارگرافتاد و به‌هر‌شیوه که بود در دلِ سنگِ دوست راه‌جُست. از خاطراتِ ناتمامی که عالیه به درخواستِ طاهباز مکتوب کرد پیداست که خواهر عالیه موافق با این وصلت نبود (کمان‌دار بزرگِ کوهستان، نشر ثالث، ۱۳۸۰، صص۶_۴۳)؛ در بخش‌هایی که نقل‌خواهدشد نیز اشاراتی به خواهر بزرگ عالیه دیده‌می‌شود. هرچه بود، نیما و عالیه سالِ ۱۳۰۵ پیمانِ زناشویی بستند. این پیوند باهمهٔ کشاکش‌ها و ناسازگاری‌هایی که احتمالاً بیش‌تر ناشی‌از زیستِ شاعرانهٔ نیما و خلوت‌گزینی‌های او بود، وفادارانه و بادوام ‌بوده‌است. اگر توصیفِ آلِ‌احمد را در نوشتهٔ خواندنی‌اش («پیرمرد چشمِ ما بود») تمام و کمال واقع‌گرایانه بدانیم، عبارتِ «نیمام ازدست‌رفت» به‌خوبی بیانگر کیفیّتِ شیفتگیِ عالیه نسبت‌به‌ نیما است. در فاصلهٔ سال‌های ۵_۱۳۰۴ از نیما نامه‌های عاشقانهٔ متعدّدی خطاب به همسرش در اختیار داریم که برخی از آن‌ها نثرهای شاعرانه و دلپذیری نیز دارد.‌ اکنون به‌همتِ والایِ آقای دکتر سعیدِ رضوانی دومین مجموعه از اشعارِ منتشرنشدهٔ نیما، منتشرشده‌است. در میانِ این قطعات چندین شعرِ عاشقانه نیز دیده‌می‌شود. ازجمله شعری («مکتوب»، ۱۳۰۴) که تاریخِ سروده‌شدن و محتوای آن نشان‌می‌دهد به‌احتمالِ قریب‌به‌یقین خطاب‌به عالیه‌ سروده‌شده‌است. بخش‌هایی از «مکتوب» را که بر وزنِ «لیلی‌و‌مجنونِ» نظامی ( شاعری که نیما سخت شیفته‌اش بود) سروده‌شده مرورمی‌کنیم. با این یادآوری که نیما در عنوانِ شعر آورده: ««مکتوب» به دوستی است مهجور» و در پایانِ شعر نیز آمده: «دلدادهٔ ناشناس، نیما». چون آتشِ جنگ تیره گردد خاموشیِ مرگ چیره گردد [...] مهمان‌شدم و چه میهمانی بد می‌‌کنی و چه میزبانی! مهمانِ غریب را هم از راه رانی به‌عتاب، بارک‌الله! می‌رانی و خوی تو چو گرگ است من می‌روم و خدا بزرگ است [...] من شاعر ام و به کوهِ تاریک بزمی دارم به فکرِ باریک [...] چون یادِ رخِ تو در سر آرم اندامِ تو نیز در بر آرم [...] اول من‌ام آن‌که نو بخواندم هر خار ز پیشِ ره براندم برکندم اساس‌های مبهم افکندم اساسِ خویش محکم بااین‌همه‌ام تکبّری نیست در طینتِ من تصوّری نیست [...] اما تو از آن‌چه می‌توانی آیینِ سلوک هم ندانی تازه نکنی به من پیامی خرسند نداری‌ام به جامی وقعی‌ننهی به دردمندان خجلت‌نکشی ز کرده چندان خالی و خطی به خود کشیدی گویی که همه جهان خریدی [...] کارِ دل و آن‌گه استخاره این‌قدر ز غیرِ استعاره که خواهرِ تو چو خواهری بود بیرون ز همه هنروری بود [...] تو نازبکن ولی نه‌چندان که‌ آزرده‌کنی نیازمندان [...] «افسانه» بساختم چنان شد که‌ افسانهٔ من به هر جهان شد «ای‌شب!» گفتم خیالِ من خفت ای روز! کنون ببایدم‌گفت [...] دستِ تو مرا به سر کلید است نامِ تو طلسمِ هر امید است گفتی که دگر حکایتم نیست می‌گوی از این شکایتم نیست [...] یادآر به‌یادآر از آن دم ما دوست بُدیم هردو با هم نز حرفِ تواَم نهایتی بود نز کارِ منت شکایتی بود سوگند تو را بُد آن‌چه امروز بر جانِ من است آتش‌افروز دیگر نکنی به من دورویی این نامه بخوانی و بشویی یا در همه نامه‌ها بمانَد مگذار که خواهرت بخوانَد (نوای‌ کاروان، به‌تصحیحِ دکتر سعیدِ رضوانی، انتشارات فرهنگستان زبان‌ و‌ ادب فارسی، ۱۳۹۷،صص ۴۱_۲۹). @azgozashtevaaknoon
Показать все...
"تجربه و تصویر‌های عینیِ شاعران" (در تذکره‌ی نصرآبادی) شعرِ سبکِ هندی سرشار از تصویرهای مبتنی‌بر تجربه‌های عینی شاعران از زندگی و زمانه‌شان است. گرچه تعیین‌کردنِ فضلِ تقدم در این تجربه‌های تازه، کارِ سختی است اما به‌تقریب می‌توان این تصویرهای تازه را در دیوان‌ها و تذکره‌ها یافت. برای نمونه‌ها مدتی که تذکره‌ی نصرآبادی را می‌خواندم این ابیات نظرم‌ را جلب‌کرد: _ گر دست به من زنند می‌ریزد اشک مانند درخت‌های باران‌دیده (ج ۱، ص ۶۹) _ خوش بوَد که طفلِ من، در برم چو جان آید من بغل‌بغل گویم، او دوان‌دوان آید (ج ۱، ص ۱۱۸) _ گره‌ ز ناخنِ تدبیر کی گشاده‌شود؟ که از کلیدِ غلط، بستگی زیاده‌شود (ج ۱، ص ۱۱۹) _ مقرّر است که ازبهرِ امتحان اوّل نهند بر دَمِ شمشیرِ آبدار انگشت (ج ۱، ص ۳۲۹) _ خونابه فرستند به هم چشم و دلِ من چون کاسه که همسایه به همسایه فرستد (ج ۱، ص ۳۷۴) _ خوبان، دلِ بوالهوس ربایند طفلان چینند میوه‌ی خام (ج ۱، ص ۳۸۴) _ من که ترشی‌های عالم در مذاق‌ام شهد بود کُند کرده‌است این ذغالِ اخته دندانِ مرا (ج ۱، ص ۳۸۶) _ بس که دلگیر ز همسایه بوَد، می‌شکند کاسه‌ای را که درو صورتِ آدم باشد (ج ۱، ص ۴۳۱) _ آشنایی چون کهن‌گردید، بی‌لذت بوَد کوزه‌ی نو یک‌دو روزی سرد سازد آب را (جد۱، ص ۴۶۹) _ خمارِ عیشِ روزِ جمعه‌ی طفل شود پیشینِ شنبه بی‌نهایت (ج ۲، ص ۷۶۱) (تذکره‌ی نصرآبادی، محمدطاهر نصرآبادی، تصحیح محسن ناجی نصرآبادی، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۸، ۲ ج). @azgozashtevaaknoon
Показать все...
"منتشرناشده‌‌های دیگری از نیما" دکتر محمد دبیرمقدم، معاون علمی و پژوهشی فرهنگستان زبان و ادب فارسی، نویددادند طیّ چندماهِ آینده (پیش‌ از ۲۱ آبان، زادروز نیما) دفتری مشتمل‌ بر ۲۰۱ قطعه از اشعارِ منتشرنشده‌ی نیما، روانه‌ی بازار نشر خواهدشد. ایشان هم‌چنین بشارت‌دادند بخشی دیگر از دست‌نوشته‌های نیما نیز در پایگاه فرهنگستان بارگذاری خواهدشد. شاید در این دفتر از منتشرناشده‌ها نیز هم‌چون دو مجموعه‌ی پیشین (صد سال دگر/ نوای کاروان)، قطعات درخشانی نیابیم اما این نمونه‌ها در بررسی شعر و شخصیت نیما و به‌خصوص فرایندِ دگردیسی‌های فرمِ نیمایی بسیار حائز اهمیت است. دو مجموعه‌ی پیشین، شامل آثاری نسبتاً قابل توجه بود. ازجمله چندین قطعه که از احتیاط‌کاری‌های نیمای محافظه‌کار حکایت‌داشت؛ به‌خصوص آن چند قطعه‌ی بی‌وزن یا سپید. هم‌چنین است عاشقانه‌ای خواندنی بر وزن لیلی و مجنون درباره‌ی عالیه‌؛ نیز نقدِ تندی علیهِ بدعتِ قمه‌زنی، با زبانی ساده و حتی عامیانه و متضمّنِ حالاتی نمایشی. بر این مژده گر جان‌ فشانم، روا است. @azgozashtevaaknoon
Показать все...
"رباعیِ زیبا در نومیدیِ مطلق" دهقانِ فلک تخمِ نکارد کارَد ابرش همه باران بنبارد بارَد جز نقشِ ندارد بندارد این نرد ور دارد هم حکمِ ندارد دارد (تقی‌الدین اوحدی بلیانی)* (تذکره‌ی نصرآبادی، محمدطاهر نصرآبادی، تصحیح! محسن ناجی نصرآبادی، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۸، ج ۱، ص ۴۳۰). * رباعی اغلب قالبی است سرگردان در دیوان‌ها و سفینه‌های گوناگون. درباره‌ی این رباعی و درستیِ انتسابش به اوحدیِ بلیانی نیز باید جستجویی‌کرد. @azgozashtevaaknoon
Показать все...
«کبابِ شُراحی یا شَرایحی؟» پیرامونِ کباب‌ و گونه‌ها و وابسته‌های آن در متونِ کهن اشاراتی مغتنم می‌توان‌یافت. در یکی از یادداشت‌ها به این نکته‌پرداختم که مطابق‌‌با منابعِ کهن، قدما نمک را «گاه» (مثلاً در «رستم‌و اسفندیار») بر سرِ خوان به کباب می‌افزودند. این نکته را نیز می‌دانیم که کباب و رَباب از ملزوماتِ شراب در محفلِ باده‌‌نوشان بوده‌است. در منابعِ موجود به‌ویژه در منابعِ آشپزیِ عصرِ صفوی به این‌سو از گونه‌های کباب فراوان سخن‌رفته‌است. نمونه‌را در «بهارِ عجمِ» لاله‌تیک‌چند بهار، از چندگونه کباب یادشده: _ «کبابِ برگِ تاک» (کبابی که از برگِ تاک سازند) _ «کبابِ حسینی» (نوعی از کباب) _ «کبابِ دارایی» (نوعی از کباب) _ «کبابِ سنگ» (نوعی از کبابِ خوب که بر سنگ بریان‌کنند) _ کبابِ شامی» (نوعی از کباب) _ «کبابِ قندهاری» (نوعی از کباب که در کابل و نواحیِ آن شهرت دارد) _ کبابِ گُل» (کبابی که به‌شکلِ گل می‌سازند) _ «کبابِ ورق و کبابِ هندی» (نوعی از کباب که رنگش سیاه است) و نویسندهٔ بهارِ عجم، اغلب برای هریک از این گونه‌ها بیتی نیز شاهدآورده که خالی از لطفی و آرایه و ایهامی نیست. ازجمله: اگر کبابِ حسینی بوَد غذای عدو دلِ سیاهِ خوارج کبابِ شامی ماست (جنابِ سراج‌المحقّقین) (بهارِ عجم، تصحیحِ دکتر کاظمِ دزفولیان، انتشاراتِ طلایه، ۱۳۸۰، ج ۳، صص ۱_۱۶۷۰). در رسالهٔ «کارنامه» (دربابِ طبّاخی و صنعتِ آن) اثرِ حاجی محمدعلیِ باورچیِ بغدادی (تألیف در سالِ ۹۲۷ ه‍. ق) فصلی کوتاه به انواعِ کباب، پایه و مصالحِ آن و نیز طرزِ تهیّهٔ هر کدام، اختصاص‌یافته‌است. در این اثر نیز، از «کبابِ برّه»، «کبابِ مرغ»، «کبابِ قاز و کلنگ»، «کَفته‌[کوفته]‌کباب» و «کبابِ بلگِ انگور» یاد‌شده‌است. (آشپزی در دورهٔ صفوی [ متنِ دو رساله از آن دوره]، به‌کوششِ استاد ایرجِ افشار، سروش، ۱۳۶۰، صص ۵_۱۷۳). نویسنده در دنبالهٔ این مطلب، در بخشی باعنوانِ «در صفتِ زناج که او را لغانه گویند و «شراحی» که آن را کبابِ شامی گویند»، در توضیحِ طرزِ تهیّهٔ کبابِ شراحی آورده: «بیارند گوشتِ تُخلیِ فربه و او را تُنُک‌کنند و باریک‌باریک ‌ببُرند و نمک‌زنند و ساعتی بگذارند [...] ». استاد افشار در پانوشت دربارهٔ ضبطِ واژهٔ «شراحی» (در نسخهٔ منحصربه‌فردِ «کارنامه») آورده‌اند: «اصل: شرایح» (همان، ص ۱۷۶). اما با‌توجه به توضیحی که درادامه خواهدآمد، احتمالاً همان «شرایح» ضبطِ درستِ واژه است. گرچه در برخی از منابع، ازجمله کلیّاتِ بسحقِ اطعمه و برهانِ قاطع «شُراحی» نیز آمده (برهانِ قاطع، محمدحسین بنِ خلفِ تبریزی، به‌اهتمامِ دکتر محمدِ معین، ج ۳، ص ۱۲۶۲). به‌ گمان‌ام بعید نیست که «شراحی» مخفّفِ «شرایحی» باشد و هر دو صورت در منابع و ادوارِ گوناگون به‌کاررفته‌باشد. در بسیاری از واژه‌نامه‌های عربی (ازجمله اساس‌البلاغهٔ جاراللهِ زمخشری)، ذیلِ مادّهٔ «ش‌رح» به «شریحه» و جمعِ آن «شرائح» اشاره‌شده که به‌معنای گوشتِ تکه‌تکه‌شده یا شرحه‌شرحه ‌است. در اساس‌البلاغه آمده: «شَرَح اللّحمَ و شرَّحَه، و أخذ شَریحةَ من اللّحم و شَرائِح» (تحقیقِ الأستاذ عبدالرحیم محمود، ص ۲۳۲). بنابراین «کبابِ شرائح» کبابی بوده‌ که مطابق‌با اشارهٔ نویسندهٔ «کارنامه» برای تهیّهٔ آن گوشت را «باریک‌باریک» می‌بریدند. و «شَرحه‌شَرحه» در بیتِ مشهور از نی‌نامهٔ مثنوی نیز چنین معنایی دارد: سینه خواهم شرحه‌شرحه از فراق تا بگویم شرحِ دردِ اشتیاق مولوی در بیتی دیگر از مثنوی نیز «شرحه» را، البته در جایگاهِ نحویِ «ممیِّز» ( به‌عنوانِ نمادی از خُردی و ناچیزی) با «کباب» آورده‌: پرده‌ای کوچک چو یک شرحه کباب می‌بپوشد صورتِ صد آفتاب (به‌تصحیحِ رینولد نیکلسن، انتشاراتِ توس، ۱۳۷۵، ج ۶، ص ۵۵۶). نکتهٔ آخر آن‌که در «فرهنگِ بزرگِ سخن» در مدخلِ «شُراحی» به عبارتِ «کارنامهٔ» باورچی استناد شده، و حدس‌زده‌‌شده این واژه «منسوب به شُراح ؟» باشد (ج ۵، ص ۴۴۷۱). به‌عبارتِ‌دیگر، نویسندگانِ «فرهنگِ بزرگِ سخن» احتمال‌داده‌اند «شُراح» دراصل باید نام جایی یا کسی بوده‌باشد. با این توضیحات احتمالاً به‌خلافِ آن‌چه در «برهانِ قاطع» و «سخن» آمده، حرکتِ حرفِ نخستِ این واژه نیز باید فتحه باشد نه ضمّه. گفتنی است، استاد افشار گویا برای رعایتِ جانبِ احتیاط، حرکتی بر واژه ننهاده‌اند. @azgozashtevaaknoon
Показать все...
«نیما و سعیدِ نفیسی» سعیدِ نفیسی در خانواده‌ای فرهیخته و فرهنگی پرورش‌یافت. تبارش پشت‌در‌پشت طبیب بودند و پدرش فرهنگ‌نویسی صاحب‌نام. وی در جوانی فرهنگِ غرب را تجربه‌کرد. نفیسی از استادانِ نسلِ اول دانشگاهِ تهران بود. آثارش آن‌قدر پرشمار و رنگارنگ است که از شیوهٔ پژوهشِ او به «مکتب سرعت» (دربرابرِ «مکتبِ دقت» که به‌نامِ علامه قزوینی شناخته‌ است) یادمی‌کنند. و البته برخی همین نقطهٔ قوّتِ او را پاشنهٔ آشیلِ پژوهش‌هایش می‌دانند؛ که گویا حق به جانبِ ایشان است. نفیسی جز تاریخ و ادبیات و ترجمه، رمان‌ و داستان‌ِ کوتاه نیز می‌نوشت و داستانِ گزنده و طنزآمیزِ نیمه‌راهِ بهشتِ او اثری قابلِ‌توجه است. نیما در ارزش احساسات (۹_۱۳۱۷) آن‌جا که بارقه‌های ادبیاتِ نوینِ ایران را برمی‌شمارد، درکنارِ داستان‌های هدایت، از «بعضی داستان‌های نفیسی» نیز یادمی‌کند (به‌کوششِ طاهباز، انتشاراتِ گوتنبرگ، ص۸۱). اشاراتِ نیما به نفیسی اغلب به سال‌های ۱۲_۱۳۰۷ بازمی‌گردد؛ سال‌هایی که نیما در بارفروش (بابل)، رشت، لاهیجان و آستارا به‌سرمی‌بُرد. اشاراتِ این سال‌ها نشان‌می‌دهد آن‌ها باهم هم‌دل و صمیمی بودند؛ تابدان‌جا که نیما گاه در سفرنامه‌اش ناگهان نفیسی را طرفِ خطاب‌قرار می‌دهد (دو سفرنامه، به‌کوششِ علی میرانصاری، ص۹۶). و می‌دانیم که نیما درخلالِ سفرنامه گاه یک‌باره با برادرش لادبُن یا خواهرش ناکتا سخن‌می‌گوید. و این نکته خود بیانگرِ قرابتِ روحی میانِ او و نفیسی است. البته همان سال‌ها (۱۳۰۸) گاه که به‌شدت از نابه‌سامانی‌های زندگی‌اش رنج‌می‌برده، حسرت‌می‌خورَد که کاش او نیز هم‌چون دشتی، نفیسی و بهار مُکنت و موقعتی می‌داشت (همان، ص۱۵۱). نیما سالِ ۱۳۰۷ نامهٔ مفصلی به نفیسی می‌نویسد. او در این نامه از اصولِ فکریِ خویش (مراد سوسیالیسمِ علمی است) و نقدِ مکتبِ رمانتیک، که اشاره‌می‌کند مدتی است خود از آن فاصله‌گرفته، سخن‌می‌گوید. ازجمله می‌نویسد: «همان‌طور که ما در اشیاء تصرّف‌می‌کنیم، اشیاء نیز به‌نوبهٔ خود در ما تصرّف دارند» (نامه‌ها، به‌کوششِ طاهباز، انتشاراتِ علمی، ص۲۶۸). او هم‌چنین می‌نویسد هرگاه در این گوشه یادِ «ادبیاتِ معاصر» می‌افتم، سیمای تو در مقابلِ من حاضر می‌شود. براساسِ این نامه، گویا نفیسی زمانی در ییلاقِ دماوند به خودکشی می‌اندیشیده. نیما در پایان می‌نویسد: «در تمامِ این مواقع، با تو مکالمه‌می‌کنم دوستِ من! این مکالمهٔ روح است. اجنبی معنای مبهمِ آن را درک‌نمی‌کند». او از نفیسی می‌خواهد که «جدیدترین اخبارِ ادبی را که در مملکتِ ما کمیاب‌تر از همه‌چیز است» برایش بنویسید (۴_۲۷۳). نفیسی نیز در خاطراتِ ادبی‌اش ضمنِ اشاراتی ستایش‌آمیز دربارهٔ خلقیّاتِ نیما، ازجمله می‌نویسد، او در جوانی گاه در دفترِ روزنامهٔ «شفقِ سرخِ» دشتی، حضورمی‌یافت اما کم‌تر ‌سخن‌می‌گفت و هیچ‌گاه شعرِ خویش را در حضورِ دیگران نمی‌خواند. نفیسی هم‌چنین می‌نویسد: «کسانی مانندِ نیما دیردیر در جهان پیدا می‌شوند و در هر عصر و زمانی انگشت‌شمار بوده‌اند [...] مرد می‌خواهد که هنرِ خویش را به هیچ‌چیز نیالاید. وی یکی از نوادر هنرمندانِ روزگارِ ما بود که هنرفروش نبود» (یادمانِ نیما، به‌کوششِ طاهباز، ص ۲۱۲). نیما دو سالِ بعد (۱۳۱۰) در نامه به برادرش لادبُن، از کاستی‌های مجلهٔ «شرق»، که می‌دانیم نفیسی نیز از گردانندگانش بوده، انتقادمی‌کند. گویا در شماره‌ای از شرق آمده‌بود محققانِ اروپایی «مُحتاج» آن‌ اند که از پژوهش‌های محققانِ ایرانی بهره‌مند شوند. نیما درادامه اشاره‌می‌کند کسی در طرازِ نفیسی، که خوب‌ هم می‌نویسد نباید برای رواجِ مجله «دربینِ مردم»، این‌گونه حرف‌‌بزند (نامه‌ها، ص۴۲۸). نیما دو سالِ بعد در نامه به خواهرش ناکتا، که از او آثاری مناسبِ برای مطالعه درخواست‌کرده‌بود می‌نویسد، آثارِ برخی از نویسندگانِ ایرانی برابر است با برخی از آثارِ اروپایی و حتی بهتر از برخی داستان‌های قرونِ ۱۸ و ۱۹ در غرب. او آثارِ نفیسی را در این زمره ‌می‌داند (همان، ص ۵۴۰). نیما در همین سال به دوستش ارژنگی می‌نویسد، نفیسی را در باغِ وزارتِ فرهنگ دیدم که لاغرتر و شکسته‌تر از همیشه ‌بود. او درادامه به بی‌پرنسیپیِ نفیسی در آثارش اشاره‌می‌کند: «کم‌تر از من به مسلکِ فکریِ معینی‌داشتن، مقیّد است» (همان، ۵۳۶). و این سخنی است که نیما دههٔ سی نیز در یادداشت‌های روزانه‌اش تکرارکرده و در یادداشتی باعنوانِ «مورّخ و سعیدِ نفیسی»، او را «بی‌پرنسیپ و بی‌بهره از مِتُد و اصولِ فلسفی» خوانده‌‌است. نیما به‌تلویح نفیسی را غیرمنصف و بی‌جرأت خوانده چراکه حقایق را به‌ملاحظهٔ کسانی کتمان‌می‌کند (برگزیده آثارِ منثور، به‌کوشش طاهباز، انتشارات بزرگمهر، ص ۲۶۳). و ما می‌دانیم که نیما در دههٔ سی بسیار تلخ می‌اندیشیده و ازسرِ خشم می‌نوشته و ارزیابی‌هایش خالی از حبّ و بغض‌ها و نفرت و کینه‌ای نبوده‌است. @azgozashtevaaknoon
Показать все...
"از کاریکلماتورها" [۶۷] زعفران گیاهِ مضحکی است. زنانِ باردار نمی‌توانند جلوی شکم‌شان را بگیرند. پاسخِ بوکسورها دندان‌شکن است. عُنُق‌ها علاقه‌ای به معانقه ندارند. کسی حرفِ گلِ گاوزبان را نمی‌فهمد. حرفِ خیلی‌خیلی راست را از بچه‌ی آدمِ دیوانه شنیدم. دیه جبرانِ مافات نمی‌کند. نادان نگاهی جاهل‌اندرسفیه به آینه می‌اندازد. مرگ کسب و کار من است، کتاب محبوبِ عزراییل است. ناشرِ تازه‌کار طبع‌آزمایی‌می‌کند. سنت اگزو‌پری نویسنده‌ی بلندپروازی بود. وقتی مردم شورش را دربیاورند، حکومت‌ها هم ضدّ‌شورش‌شان را درمی‌آورند. همه‌ی فیل‌ها پشت‌گوش فراخ اند. حشیش‌فروش‌ها آدم‌های علّافی هستند. دریا از خودش لبریز است. در چشمِ آدمِ آینده‌نگر همه‌ی روزها تکراری است. اعتیاد معتاد را به سزای عملش می‌رسانَد. ازدواج روابط را تحتِ ضوابط درمی‌آورَد. خطابِ محبت‌آمیزِ جوجه‌لک‌لک‌ها به پدرشان، بابالنگ‌دراز است. غذای مطلوبِ گربه، مرغِ ماهی‌خوار است. @azgozashtevaaknoon
Показать все...
«نادرپور، نمایندهٔ شعرِ رمانتیکِ ایرانی» رمانتیک و رمانتیسم، به‌خصوص در دهه‌های چهل و پنجاه چماقی ‌بود در دستانِ نحله‌های ادبیِ جامعه‌گرا (به‌خصوص چپ‌گرا) برای کوبیدن بر سرِ هرآن‌ شعری که رنگی از فردیّت و بویی از احساسات و عواطف داشت. حال‌آن‌که این مکتب در غرب جریانی عظیم و برخوردار از پشتوانهٔ اندیشهٔ فلسفی و نیز نظریهٔ فراگیرِ ادبی بود. بی‌سببی نیست که اندیشمندی هم‌چون آیزیا برلین پیرامونِ «ریشه‌های رمانتیسم» اثر مستقلی می‌نویسد. رمانتیسمِ ایرانی که از اواخرِ عهدِ قاجاری و دورانِ پهلویِ اول، با برگردانِ آثارِ غربی به مخاطبِ تشنه و نوجوی ایرانی معرفی‌می‌شود، در دو دههٔ نخستِ سدهٔ چهاردهم خواهانِ فراوانی داشت و در دههٔ سی، گسترشی چشمگیر نیز یافت. «افسانهٔ» نیما و «سه‌تابلو»ی میرزاده عشقی از برجسته‌ترین نمونه‌های این جریانِ ادبی در آغازِ سدهٔ چهاردهم اند. مضامینِ پرکاربرد در این مکتبِ ادبی عبارت اند از: بروز احساساتِ شخصی و فردیّت‌گرایی، مرورِ خاطراتِ کودکی، ستایش از شیطان،‌ بدویّت‌گرایی و الهام از طبیعت، و نیز اعتراف به گناه و لذت‌طلبی و گاه حتی هوس‌نامه‌سرایی. پُر پیداست که این مؤلفه‌ها در نگاهِ نظریّه‌پردازانِ جامعه‌گرا، هم‌چون «سخن گفتن از درخت» «جنایتی» بزرگ بوده‌است. جدا از شاعرانی هم‌چون توللی، خانلری، مشیری و هنرمندی که تا پایانِ عمرِ خویش به مبانیِ این مکتب وفادار ماندند، بودند شاعرانی که از همان آغاز یا نیمهٔ راه، با رمانتیسم بدرود‌گفتند (اسلامی ندوشن، شاملو، فروغ، رویایی، بهبهانی و...). البته در جای‌جای شعرِ شاعرانی هم‌چون سهراب و فروغ می‌توان نشانه‌هایی از رمانتیسم را سراغ‌گرفت. شاعرانی هم داریم که در سراسرِ عمرِ شاعریِ خویش، در کنار تجربه‌های گوناگون، رنگی از رمانتیسیسم بر بخشی از شعرشان سایه‌افکنده‌ (به‌خصوص هوشنگ ابتهاج). گاه نیز در آثار برخی، این نگرش با اندیشه‌های فلسفی درمی‌آمیزد (در آثار شرف‌الدین خراسانی). دراین‌میان دو شاعر را می‌توان نمایندهٔ تام‌و‌تمامِ رمانتیسمِ ایرانی دانست: فریدون تولّلی و نادرِ نادرپور. البته رمانتیسمِ تولّلی، به‌ویژه در دهه‌های چهل و پنجاه، عزلت‌گرا و انزواطلب است؛ حال‌آن‌که اشعارِ نادرپور گاه با دردهای مردم نیز پیوند‌می‌خورَد و شاعر متأثّر ‌از اوضاعِ اجتماع سر از لاکِ فردیتِ خویش بیرون‌می‌آورَد و از «خون» و «خمپاره» سخن‌می‌گوید. نادرپور قریب‌به نیم‌قرن شعر سرود و جز در دوسه قطعهٔ نخستین دفترش («چشم‌ها و دست‌ها») که یادگار پیش از بیست‌سالگیِ شاعریِ اوست، شعرش زبانی پیراسته و پاکیزه دارد. زبانِ شعرِ نادرپور با معیارهای "سخنِ" استاد خانلری هم‌خوان است. و همین مولفه‌ بود که گاه هجومِ شاعرانِ نیمایی را علیه شعر او برمی‌انگیخت. این سخنِ فروغ پیرامونِ زبان شعر نادرپور مشهور است: او شازده‌است و همیشه می‌خواهد با دست‌های شسته و تمیز چیز بخورد! (نادرپور تبارِ خویش را به نادرِ افشار می‌رساند). نیما نیز بارها در آثارِ منثورش به نادرپور و شعرِ نوقدمایی‌اش (که در نگاهِ پدرِ شعرِ نو ماهیّتی نو ندارد) تاخته‌. او در یادداشت‌های روزانه‌اش نادرپور را «بچه‌مرشد»ِ خانلری خوانده‌ (برگزیدهٔ آثار نیما یوشیج، به‌کوشش سیروس طاهباز، انتشارات بزرگمهر، ۱۳۶۹، ص۲۳۰). نادرپور قطعاتِ زیبا و به‌یادماندنی و گاه حتی درخشان فراوان دارد: «شعرِ انگور»، «بت‌تراش»، «فالگیر»، «نقاب و نماز» و ... قطعاتِ او سرشار از تصاویرِ بکر و بدیع است. از‌همین‌رو شعرش از تصویری‌ترین اشعارِ امروز است: «آهنگرانِ پیر همه پتک‌ها به‌دست با چهره‌های سوخته در نور آفتاب» (مجموعه اشعار، انتشارات نگاه، چ دوم، ۱۳۷۷، ص ۱۴۲). «بر شیشه عنکبوتِ درشتِ شکستگی، تاری تنیده‌بود» (۳۱۰) «کندوی آفتاب به‌پهلو فتاده‌بود زنبورهای نور ز گِردش گریخته» (۳۲۷) _«این تَرَک نیست به رخسارهٔ ماه» آینه گفت (۳۳۷). شعر روانِ او را گاه مناسب‌دیده‌اند و به ترنّم و ترانه نیز خوانده‌اند: «بمان مادر، بمان در خانهٔ خاموش خود مادر! که باران بلا می‌بارد از خورشید» (۴۰۸) «کهن‌ دیارا! دیار یارا! دل‌از‌تو‌کندم، ولی ندانم که گر گریزم، کجا گریزم، وگر بمانم، کجا بمانم؟» (۷۲۱) نادرپور در دو‌دههٔ پایانِ شاعری‌اش (دفترهای «صبحِ دروغین» و «خون و خاکستر») به نقدِ حاکمیّتِ مستقر نیز می‌پرداخت و آرمان‌های نظام را حاشا و کاستی‌ها را برملا‌می‌کرد. او در تمامیِ دفترهای شعرش به‌موازاتِ چهارپاره یا دوبیتی‌های پیوسته (که قالبِ غالب در شعرِ رمانتیک بوده) شعر نیمایی و گاه غزل نیز می‌سروده‌. البته وجهِ غالب بر دفترهای اخیرش، فرمِ نیمایی است. @azgozashtevaaknoon
Показать все...