cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

از گذشته و اکنون

یادداشت‌های ادبی احمد‌رضا بهرام‌پور عمران

Больше
Рекламные посты
1 243
Подписчики
+1124 часа
+227 дней
+7330 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

«نیما در سوگِ پدرش، ابراهیم‌خان اعظام‌السلطنه» نیما علی‌رغمِ این‌که از نوجوانی به‌همراهِ خانواده‌اش به تهران کوچید اما هیچ‌گاه رابطه‌اش را با زادگاهش به‌کلی قطع‌نکرد. این پیوندِ تنگاتنگ با زادگاهش موجب‌شد که خُلقیاتش کم‌تر دچارِ دگرگونی شود. امروز (بیست‌و‌نهم اردیبهشت) روزی است که نیما به سوگِ پدرش نشست. در نوشته‌های نیما و شراگیم اشاراتی دربارهٔ تبارِ پدریِ نیما آمده‌است. میرزاابراهیم‌خان (اعظام‌السلطنه) پدرِ نیما پسرِ میرزا علی‌خان (ناظم‌الایاله) بود. بنابراین نامِ نیما (علی) یادگاری از پدربزرگش است. و میرزاعلی‌خان همان کسی است که عمارتِ اجدادیِ نیما در یوش را بناکرد. نیما هم‌چنین در یکی از یادداشت‌ها به‌مناسبتِ اشاره‌ای به تعلقِ‌خاطرش به آوازهای «کوچه‌باغیِ» تهرانی، دربارهٔ تجریش و جدّ اعلای خویش می‌نویسد: «کلیهٔ تجریش مِلکِ محمدرضاخان جدّ من بود، که با آقامحمد‌خان جنگ‌می‌کرد» (به‌کوششِ شراگیمِ یوشیج، بانتشاراتِ مروارید، ۱۳۸۷، ص ۱۸۵). نیما شیفتهٔ شخصیت پدرش ابراهیم‌خانِ اعظام‌السلطنه بود. مطابق‌با اشعار و اشاراتِ نیما، او مَنِشی پهلوانانه داشت. اگر نیما دچارِ خیالات و تصوّراتی نشده‌باشد که گاه آدمی در ارزیابی از کسانش به‌ آن گرفتار می‌آید، اعظام‌السلطنه مردِ مهمی بوده‌است: «در قدیم‌الأیام مردی که عبای بوشهری داشت پیشِ پدرم آمد. من کوچک بودم. او پیشِ میر اسماعیل‌خانِ باوندِ کوهستانی رفته‌بود. [...] پدرم با او صحبت‌کرد، و قبول نکرد. من هنوز شعر نمی‌گفتم». و گویا سخنانِ نیما دربارهٔ جدّش گزافه‌گویی نبوده. احسانِ طبری نیز ضمنِ بیانِ ماجراهای دورانِ کودکی‌اش، ‌دربارهٔ نقشه‌ای که انگلیسی‌ها برای انتخابِ امیرمؤیدِ سوادکوهی برای پادشاهیِ ایران کشیده‌بودند، ماجرایی مشابه نقل‌می‌کند: انگلیسی‌ها پس‌ازآن، «نامزدِ سوادکوهیِ خود را به‌کمکِ سرجاسوسِ خویش مسیو ریپورتر [...] در وجودِ رضاخانِ میرپنج [...] یافتند» (دههٔ نخستین، انتشاراتِ الفا، ۱۳۵۸، ص ۱۳۵). نیما نیز در ادامه می‌افزاید، آن مرد درنهایت به‌سراغِ خاندانی در سوادکوه رفت! البته که مرادِ نیما رضاخانِ سوادکوهی یا همان رضاشاه است، اما او ازسراحتیاط نامی از رضاخان به‌میان‌نمی‌آورد. این‌قدر البته مسلّم است که اعظام‌السلطنه از حامیانِ سرسختِ نهضتِ مشروطه بود و با امیرمؤیدِ سوادکوهی «انجمنِ طبرستان» را بنیان‌نهاده‌‌بود. از نامه‌ای که نیما مهر سالِ ۱۳۰۷ خطاب به دکتر خانلری (که با پدرِ خویش اختلافاتی داشته) نوشته، پیداست که وی توجهی ویژه‌ به پیوندهای خانوادگی دارد: «دوباره عکسِ او را به‌دست‌بگیر و برای او گریه کن. او پدر است. او را همیشه دوست‌بدار و برخلافِ فلسفه‌هایی که در قرنِ حاضر می‌خواهند از راهِ غیرِ عملی عاطفه را از مردم سلب‌کنند، تو او را بر همه‌چیز ترجیح‌بده [...] او ترا به‌وجود‌آورده [...] زمانی می‌رسد که مثِل من افسوس‌بخوری. پدر خیلی نایاب است». البته می‌دانیم که نیما دوسال پیش‌تر (سال ۱۳۰۵) پدرش را ازدست‌داده‌بود. نیما چهارقطعه در سوگ و به‌ یاد و خاطرهٔ پدرش سروده‌است. نخستین قطعه چهارپاره‌ای‌است که «پدرم» نام دارد و سرودهٔ بهمنِ ۱۳۱۸ است، با این پایان‌بندی: کاش می‌آمد. از این پنجره من بانگ می‌دادمش از دور، بیا! با زنم عالیه می‌گفتم: زن! پدرم آمده، در را بگشا! دومین قطعه قالبی آزاد دارد با عنوانِ «پانزده‌سال گذشت» و اردیبهشت ۱۳۲۰ سروده شده: پانزده‌سال گذشت/ روزش از شب بدتر/ [...]/ آی بی‌باک پدر!/ پانزده‌سال گذشت/ من هنوزم غمِ تو مانده‌به‌دل/ تازه‌می‌دارم اندوهِ کهن/ یاد چون می‌کنم‌ات/ خیره‌می‌مانَد چشمان‌ام/ نگهِ من سوی توست» قطعهٔ سوم «روزِ بیست‌و‌نهم» نام دارد و سالِ ۱۳۲۵ در قالبی چهارپایه سروده‌شده: روزِ بیست‌و‌نهمِ اردیبهشت از همه روز بَتَر یا بهتر هست با گردشِ هر لحظهٔ او چشمِ سِر، چشمِ تنِ من بر در و نیما در همین سال (۱۳۲۵) شعرِ مشهورِ «از عمارتِ پدرم» را در یوش سروده که توصیفِ شاعرانه و درعینِ حال دقیقی است از خانهٔ پدری‌اش؛ عمارتی در یوش که اکنون خاک‌جای نیما است و بخشی از یادگارهای او در آن به‌نمایش‌گذاشته‌شده‌: مانده اسم از عمارتِ پدرم طَرْفِ یوردِ شمالی‌اش، تالار طَرْفِ یوردِ جنوبی‌اش، سَردَر طَرْفِ بیرونِ آن طویله‌سرا جغد را اندر آن قرار کنون تخته‌ای بر درش، به‌معنی در در گشاده‌است و خانه‌اش تاریک گاه روشن به یک اتاق، چراغ مردی افکنده اندر آن بستر [...] @azgozashtevaaknoon
Показать все...
"بارانیّه‌ای دیگر" ای روشنیِ چشم بهاران، باران وایینه‌ی لطفِ روزگاران، باران هر برگی از این باغ زبانِ دگری‌ست باران، باران، هنوز، باران باران ۹۹/۹/۴ (رباعیاتی از نیشابور، محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، ۱۴۰۲، ص ۱۲۹). @azgozashtevaaknoon
Показать все...
"شیوه‌ای ناپسند در برخی پژوهش‌‌ها" برخی پژوهش‌گران به پاره‌ای منابعِ نامدار (مثلاً "فرهنگ بزرگ سخن"، "شاهنامه خالقی"، "فرهنگِ ریشه‌شناختی زبان فارسی" و ...) استنادنمی‌کنند مگر در مقامِ تعریض و تخریب. و مگر می‌شود محققی در مثلاً صد یادداشتِ خویش، چهل‌بار به منبعی استنادکند و در تمامیِ این موارد نیز تنها زبان به انتقاد‌ و گاه توهین بگشاید، اما خود، گیریم که غیرمستقیم، از آن منبع یا منابع بهره‌ای نبرده‌باشد؟! و تو چه دانی چیست انصاف؟! @azgozashtevaaknoon
Показать все...
«رباعیاتِ خیام» اصیل‌بودن یا انتسابی‌بودنِ رباعیاتِ خیام، و نیز احتمالِ وجودِ دو شخصیتِ تاریخی با نام‌های خیام و خیامی، از مباحثی است که هنوز به سرانجامی نرسیده‌است. به‌رغمِ تلاش‌های کسانی هم‌چون کریستن‌سن، ژوکوفسکی، هدایت، بِرتِلس، فروغی و غنی، علی دشتی، محیطِ طباطبایی و ... پاسخ به آن پرسش‌ها، هم‌چنان در هاله‌ای از ابهام باقی‌مانده‌است. کافی است به اختلافِ شمارِ رباعیّاتِ خیام در مجموعه‌ها و چاپ‌های گوناگون بنگریم تا به دشواریِ کار پی‌ببریم: _ «طرب‌نامهٔ یاراحمد حسینِ رشیدیِ تبریزی (ق ۹): ۵۵۹ رباعی. _ «ترانه‌های خیامِ» صادقِ هدایت: ۱۴ رباعی که از آثاری هم‌چون مرصادالعباد (۶۲۰ ق) و «مونس‌الأحرار» (۷۴۱ ق) نقل شده؛ ۱۰۶ رباعی که در اسلوب به ۱۴ رباعیِ پیشین نزدیکی‌هایی دارد؛ و ۲۳ رباعیِ مشکوک. _ «رباعیّاتِ خیام» به‌کوششِ برتِلس: ۲۹۳ رباعی. _ «رباعیّاتِ خیام» به‌کوششِ فروغی _ غنی: ۱۷۸ رباعی. _ «دمی با خیامِ» علیِ دشتی: ۷۵ رباعیِ «مختار»، یعنی رباعیّاتی که احتمالِ اصالتشان بالا است؛ و ۲۶ رباعی در بخشِ «رباعیاتِ خیام‌وار». با مرورِ همین چند اثر که نمونه‌هایی است از کتاب‌های فراوانی که دربابِ رباعیّاتِ خیام تدوین یا تألیف‌ ‌شده تاحدی می‌توان از اختلافِ معنی‌دارِ شمارِ رباعیّات و دشواریِ کار آگاه شد. اغلبِ کسانی که دربارهٔ چندو‌چونِ اصالتِ رباعیّات سخن‌گفته‌اند اذعان‌دارند که انتخاب‌های‌شان کم‌و‌بیش استحسانی و مبتنی‌بر ذوق بوده‌. نمونه‌را فروغی _ غنی در مقدمهٔ «رباعیّاتِ خیام» آورده‌اند: «اما نمی‌توانیم ادعاکنیم که هرچه در این مجموعه هست از خیام است؛ فقط می‌گوییم ممکن است این رباعی‌ها از خیام باشد». و درادامه می‌افزایند: «یکی از مشکلاتِ بزرگِ ادبیاتِ فارسی، تعیین و تشخیصِ رباعیّاتِ خیام است» (انتشاراتِ اساطیر، ۱۳۷۳، صص ۴_۲۳). و می‌دانیم که فروغی و غنی، درکنارِ تقی‌زاده، قزوینی و فروزانفر، از پیشاهنگانِ پژوهش‌های علمی و اثبات‌گرایانه در تصحیحِ متونِ تاریخی و ادبی بوده‌اند. علی دشتی نیز که در نوشتنِ تقدهای تأثّری _ البته در سطوحِ عالیِ این‌گونهٔ نقد_ زبانزد است، در مقدمهٔ «دمی با خیام» می‌نویسد، اساسِ کارِ من در این انتخاب «ذوق و استنباط» بوده‌، نه «برهان» (انتشاراتِ اساطیر، ۱۳۷۷، ص ۲۶۷). می‌توان‌گفت در هر مجموعه‌ای که باعنوانِ رباعیّاتِ خیام منتشر‌می‌شود، بیش‌تر روحیّاتِ تدوین‌گران را می‌توان‌ملاحظه‌کرد تا رباعیّاتِ اصیلِ خیام. و دربارهٔ علل و اسبابِ این اختلاف‌ها باید‌گفت، افزون‌بر مشکلاتی که در تصحیحِ هر متنِ کهنی وجوددارد، گویا ستیهندگی، اباحه‌گری و پرسش‌های فلسفیِ خیام در محیطِ اشعری‌زدهٔ تاریخِ گذشتهٔ ما موجب‌شده تا هیچ نسخهٔ کهن و موثّقی از رباعیّاتِ او در دسترس‌نباشد. برتِلس با یادآوریِ این نکته که بسیاری از این رباعیّات مشابه ‌اند و تنها در جزئیّات متفاوت، گویا متأثّر از قفطی (تاریخ‌الحکما، به‌کوششِ بهینِ دارایی، ۱۳۷۱، ص ۳۷۷)، اشعارِ خیام را «مارانِ زهرآگین و گزندهٔ شریعت» می‌خوانَد. برتِلس می‌افزاید، به‌همین‌سبب خیام نمی‌توانسته آن‌ها را در مجموعه‌ای ضبط‌کند. به اعتقادِ او این رباعیّات عمدتاً در محافلِ دوستانه خوانده‌ می‌شده و ازهمین‌رو بعدها صورت‌های گوناگونی یافته‌است (مقدمه بر رباعیّاتِ خیام، انتشاراتِ گام، ص ۶). می‌توان‌ تصوّرکرد دیگر شاعرانِ بنام یا گمنام نیز هرگاه بوی اباحه و زندقه از اشعارشان به‌مشام‌می‌رسیده از حقّ آفرینشگریِ خویش به نفعِ حفظِ جانِ خویش، چشم‌می‌پوشیده‌اند و اجازه‌می‌داده‌اند اشعارشان به نامِ خیام، بر سرِ زبان‌ها افتد. * به نقل از اثرِ نویسنده: «در تمامِ طولِ شب»: بررسیِ آراء نیما یوشیج، مروارید، چ دوم، ۱۳۹۷، ۲_۲۲۱). @azgozashtevaaknoon
Показать все...
«نیما، خیام و قالبِ رباعی» (به‌مناسبت ِ ۲۸ اردیبهشت، روز خیام)* کسانی که با نوشته‌های منثورِ نیما سر‌وکار نداشته‌اند شاید گمان‌کنند نیما به‌جهتِ عصیانگریِ خیام و نیز تجربه‌هایی که خود در قالبِ رباعی داشته، از ستایشگرانِ بی‌چون‌و‌چرای شعر و شخصیتِ خیام بوده‌؛ حال‌آن‌که او در اغلبِ اشاراتش رباعیاتِ خیام را به‌دیدهٔ انتقاد نگریسته‌است. نیما نخستین‌بار سالِ ۱۳۰۷ آن‌گاه که تاحدّ زیادی از روحیّاتِ رمانتیکِ سال‌های گذشته فاصله‌گرفته‌بود و حسرتِ زندگیِ مردمِ عادی را می‌خورد، می‌نویسد اگر دوباره زندگی‌ام را ازسرمی‌گرفتم، ترجیح‌می‌دادم حرفه‌ای می‌آموختم و شغلی می‌داشتم؛ و درادامه برای نمونه به انوری و خیامِ منجّم و آلفرد دوموسه و ابنِ سینای طبیب اشاره‌می‌کند. او سال بعد (۱۳۰۸) در سفرنامه‌اش خود را در بی‌قیدی نسبت‌به مناسکِ مذهبی، بالاتر از خیام معرفی‌می‌کند. نخستین موضع‌گیریِ نیما علیهِ شعرِ خیام در نامه‌اش به خانلری، زمانی‌ که خود سخت به سوسیالیسمِ علمی باورمند بوده، منعکس‌شده‌است. در این نامهٔ مهم، نیما پس‌از یادآوریِ تعهّدِ شاعر و نویسنده نسبت‌به جامعه و اهمیّتِ «وضعیّات» و «احتیاجاتِ زمان»، از ادبیّاتِ «مفید» سخن‌می‌گوید؛ ادبیّاتی که «غیرِ آزاد» (یعنی مقیّد به زمانه و روزگارِ خویش) و متّکی‌به دانشِ عصرِ خویش است. نیما درادامه می‌افزاید «ما در عهدِ توسعه و تکامل هستیم، نه پارازیت* و خوش‌گذران بودن مثلِ خیام». او دو سالِ بعد (۱۳۱۲) که هم‌چنان بر همان سیرت‌و‌سان می‌اندیشید، هنگامِ اشاره‌به اندیشهٔ ذهنیّت‌گرای گذشته‌گرایان (که به اعتقادِاو «به جریانِ مادیِ زندگی» بی‌توجّه‌ اند و به تطوّرِ تاریخ اهمیّتی نمی‌دهند) می‌افزاید، به‌سببِ این‌که پایانِ کارِ دنیا فنا و نابودی است، نباید هم‌چون «یک شاعرِ معروفِ نیشابوری در قرنِ پنجمِ هجری» جهان را «به‌ خواب و مستی» بگذرانیم. آشکار است که در پسِ این نامِ خیام را بر‌زبان‌نیاوردن و او را «شاعرِ...» خواندن، نوعی اکراه و خوارداشت نهفته است. نیما جدااز این‌گونه انتقادهای محتوایی، بعدها یک‌بار به محدودیتِ تلفیقات و تعابیرِ شعریِ خیام نیز اشاره‌دارد. او می‌نویسد، «فکر» تازه به‌ناگزیر تلفیقاتِ تازه نیز می‌آفریند؛ «و شعرایی که فکری ندارند تلفیقاتِ تازه نیز ندارند». او با استثناء خواندنِ نظامی و حافظ می‌افزاید، «خیام هم مجبور شده‌است نسبت‌به‌خود کنایاتی یافته کوزه و کوزه‌گر بسازد؛ ولی این خیلی ساده است». تأثیرپذیریِ شعرِ نیما از فرمِ رباعی: نیما بیش‌از هزار رباعی سروده. او خود تصریح‌‌کرده لحظاتِ شخصی‌تر و دغدغه‌های درونی‌اش را در این قالب می‌سروده‌: «اگر رباعیات نبودند، من شاید به مهلکه‌ای ورود می‌کردم. [...] در رباعیات به‌طورِ مُجمل بیانِ احوالِ خود را کرده‌ام، حقیقتِ مسلکِ خود را که طریقت است به‌اشاراتی گفته‌ام». نکته‌ای که در بررسیِ سرچشمه‌های خلّاقیّتِ نیما از نگاهِ محققان پنهان مانده، تأثیرپذیریِ اشعارِ کوتاه و ساختمندِ واپسین سال‌های شاعریِ اوست از فرمِ رباعی. رباعی به‌سببِ ایجاز دارای وحدتِ اندیشگی_ عاطفی و انسجامِ ساختاری است. شمسِ قیس در المعجم می‌نویسد «به‌حکمِ آن‌که بنای آن بر دو بیت بیش نیست، باید ترکیبِ اجزاء آن درست و قوافی متمکّن و [...] باشد». نیما خود در یک رباعی به انسجامِ این قالب اشاره کرده‌: یک دست بر این بسته و یک دست بر آن آویخته پای و باز یک دست در آن آقای رباعی است که می‌جوشد زود می‌خسبد و خلق مانده بر وی نگران مُحال است شاعرِ هوشمندی هم‌چون نیما، خودآگاه یا ناخودآگاه در اشعارِ کوتاهِ پس‌از سال‌های ۱۳۲۰ متأثّر از قالبِ رباعی نبوده‌باشد. آری، میراثِ گذشته هم‌‌واره می‌تواند در دستانِ شاعری نوجو و تجربه‌گر، بازآفریده‌شود. نیما در شعرهای کوتاهش آن‌قدر متأثّر از قالبِ رباعی بوده، که حتی یکی از قطعاتِ آزادش را با خطابِ «ابجد!» آغازکرده‌است. و می‌دانیم که او در برخی از رباعیاتش نیز چنین‌کرده‌است. او به‌سببِ ممارست‌های فراوانش در این قالب، حتی وزنِ رباعی را در یکی از مثنوی‌هایش («عمو رجب») به‌کارگرفته‌است. و این درحالی است که در تاریخِ شعرِ فارسی وزن‌های اصلیِ رباعی کم‌تر در قالبِ مثنوی تجربه‌ شده‌است. قابلِ‌توجه آن‌که، اغلبِ شاعرانِ امروز که توفیقی در کوتاه‌سرایی دارند (ازجمله: شفیعیِ کدکنی، سید‌حسنِ حسینی و امین‌پور) در سرودنِ رباعی و گاه دوبیتی دستی توانا دارند. بدین‌ترتیب نیما از احیاگرانِ قالبِ رباعی در سدهٔ اخیر نیز بوده‌. او خود جایی اشاره‌کرده: «[رباعی‌هایم] چه نفوذی در مردم دارد! حالا رباعی و شعرِ قدیم ‌گفتن رایج شده‌است!». نکتهٔ آخر آن‌که شاملو تصریح کرده یکی از منسجم‌ترین اشعارش («نازْلی») را متأثّر از فرمِ دوبیتی سروده. او در ادامه یادآور شده، این شیوه را از نیما آموخته‌است. * برگرفته از اثرِ نویسنده: در تمام طول شب. *انگل و وابسته @azgozashtevaaknoon
Показать все...
"یکی از کامل‌ترین رمان‌های ایرانی" (سمفونی مردگان) من هیچ‌گاه رمان‌خوان و داستان‌ِکوتاه‌خوانِ حرفه‌ای نبوده و نیستم؛ یعنی چندان در جریانِ انتشارِ داستان‌ها و پیگیرِ نقدها و تفسیرها و جویای نام ربایندگانِ جوائز این عرصه نبوده‌ام؛ اما سه دهه است ‌که داستانِ امروز را دنبال‌می‌کنم. دانه‌درشت‌های این عرصه‌ را خوانده‌ام و کم‌وبیش آثارِ شاخص را، حتی آثارِ کم‌ترشناخته‌شده‌ را، می‌شناسم و می‌خوانم. سمفونیِ مردگان را در همان سال‌های نخستِ انتشارش خواندم. خوب به‌یاددارم اولین چیزی که پس‌از خواندنش در ذهنم شکل‌گرفت این بود: اثری ‌شاخص که از منظر تبارشناسی از زیرِ قبای هدایت‌ یعنی بوفِ کور بیرون آمده. همان‌طور که ده‌ها داستان بلند را می‌توان برشمرد ‌که وامدارِ بوف کور اند. معروفی در نگاهم همواره هدایتی روزآمد بوده. بعدها با خواندنِ پیکرِ فرهاد دیدم که نويسنده علناً در این اثر به گفتگو با هدایت نیز پرداخته. گویا او قصدداشته با خلقِ این اثر، ثنویّتِ زنِ اثیری و زنِ لکّاته‌ی موجود در بوف‌ کور را به وحدتی واقع‌گرایانه بدل‌کند. درحقیقت نویسنده اثرش را با تکیه و تاکید بر جان رنجورِ زنان ایرانی و از دریچه‌ی روانِ آزرده‌ی آنان آفریده. البته با نثری به‌مراتب شسته‌رفته‌تر از اثرِ هدایت. سمفونی مردگان اثری است پروپیمان و چندلایه. دارای نثری شاعرانه و درخشان. همه چیزش پیمانه‌زده و به‌میزان طراحی شده، همان‌طور که سووشون و همسایه‌ها و جای خالیِ سلوچ آثاری یکه و کامل‌ اند. سمفونی مردگان از آن جنس آثاری است که آدم هرازچندسالی به‌صرافت‌می‌افتد و با خود می‌گوید حالا دیگر زمانش فرارسیده یک‌بار دیگر این داستان را بخوانم. هم تجدید خاطره‌ای است، هم تماشای جهان از دریچه‌ها و زوایایی است که گویا به‌تازگی به روی آدمی گشوده‌می‌شود. تا داستان ایرانی زنده است، سمفونی مردگان زنده‌خواهدماند؛ چراکه نويسنده‌ی کاردانَش، دست‌گذاشته بر آلامِ ازلی-ابدی و خراش‌های همیشگیِ روحِ آدمی. معروفی در سمفونیِ مردگان روانِ انسانِ زخم‌خورده‌ی ایرانی را بامهارتی تمام به‌تصویرکشیده‌است. او نویسنده‌ای است که اعماقِ جانِ آدمی را می‌کاود و در آثارش با امروزی‌ترین ماجراها و آدم‌ها، دیرینه‌ترین دردها را بازتاب‌می‌دهد. یادش گرامی! @azgozashtevaaknoon
Показать все...
Repost from واران
برفت و من ز پی‌اش آنقدر گریسته‌ام کز آب دیده‌ی من کاروان شناه کند #اوحدی_مراغه‌‌ای من نامه چنان سیاه کردم که مپرس عاشق شدم و گناه کردم که مپرس شوریده و مجنون و بیابانگردم در صحرایی شن-آه کردم که مپرس #واران @js313
Показать все...
"کاشفِ" رابرت دنیرو امروز در خبرها آمد راجر کورمن خالقِ فیلم‌های کم‌هزینه و کاشفِ چهره‌های نامداری هم‌چون مارتین اسکورسیزی و رابرت دنیرو، درگذشت. این عنوانِ "کاشفِ چهره‌ها" عنوان زیبا و جذابی است. شاید حقّ بزرگِ چنین کاشفانی را درقیاس‌با کاشفانِ قاره‌ی آمریکا یا میکروبِ سِل، چنان‌که باید و شاید به‌جانیاورده‌باشیم. این‌ پیش‌بینانِ بزرگ همان‌گونه به رفتار و گفتارِ دیگران می‌نگرند و ظرفیت‌های نهفته‌شان را کشف‌می‌کنند که فی‌المثل میکلانژ در بی‌قوارگیِ تخته‌سنگی، تندیسِ موسی را نمایان می‌دید. اگر این کاشفان را به عالمِ سینما منحصرنکنیم، شمارشان و نیز کشفیاتشان در عرصه‌های گوناگونِ دانش، فرهنگ، ورزش و ... بی‌شمار است. شمارِ چنین کشف‌هایی، در عرصه‌ی هنر که در آن ظرفیت‌ِ غریزیِ آدم‌ها از دیگر عرصه‌ها‌ نمایان‌تر است، فراوان‌تر نیز بایدباشد. گمان‌می‌کنم هرکسی در رشته‌ی خود و نیز در نزدیکانِ خود کسی یا کسانی را می‌شناسد که درنتیجه‌ی دیداری یا رویدادی، مسیرِ زندگی‌شان تغییرکرده‌باشد؛ کسانی که گاه به سرآمدانِ عرصه‌ای نیز بدل‌شده‌اند. در عالمِ ادبیات، داستایفسکی محصولِ چنین کشفی است. در شعرِ گذشته‌ی ما مولانا محصولِ کشفِ جانانه‌ی شمس تبریزی است؛ هرچند کمال خجندی، مساله را دیگرگونه دیده و چنین سروده: "جهان پر شمسِ تبریزی است مردی کو چو مولانا؟" می‌توان‌پرسید در این رویداد‌ها به‌راستی کدامین جانبِ رابطه نقشِ مهم‌تری دارد، کاشف یا کشف‌اش؟ جرقه یا باروت؟! شاید اگر بیش‌تر بیندیشیم به همان دَور و تسلسلِ مشهورِ نخست مرغ بوده یا تخم‌مرغ، دچارشویم. در شعرِ دورانِ متاخّر ایرج‌میرزا یا همان "میرزا شوکولا"* از کشفیاتِ امیرنظامِ گروسی است. در عالمِ بازیگری و سینما که چهره و ظاهر و گاه شغل و حتی لهجه‌ی آدم‌ها اهمیتی ویژه‌‌می‌یابد، شمارِ این‌گونه کشفیات یا همان نابازیگران، فراوان‌تر است. نمونه‌ی اعلایش نیز رضا ناجیِ شیرین‌کار یا بازیگرِ نقشِ مجید در "قصه‌های مجید". در عالمِ داستانِ ایرانی نیز زکریا هاشمی، نویسنده‌ی داستانِ "طوطی"، از کشفیاتِ ابراهیم گلستان دانست. در مبحثِ عدول از انتخابِ واژگانِ شاعرانه در ادبیات نیز کم‌و‌بیش با همین فرایند مواجه ایم. مراد واژه‌هایی است که در پیشینه‌ی زبانِ ادبی یا سنت‌های زبانِ ادبی اذنِ حضور نداشتند اما آن‌گاه که به شعرِ سعدی یا مولانا راه‌یافتند حیثیتی تازه یافتند. مولانا و نیما درشمارِ همان "کاشفانِ" بزرگِ عالمِ واژه‌ها هستند. * امیرنظامِ گروسی، به‌سببِ شیرین‌کلامی‌های ایرج میرزا، او را میرزا شوکولات/ شوکولا می‌خواند. شاید ایرج در این بیتِ شوخ‌طبعانه نیز، متأثر از شهرت خودش بوده: وه چه سیه‌چرده و شیرین‌لب است چون شکلات است پدرسوخته! @azgozashtevaaknoon
Показать все...
«شوخیِ شاهنامه‌ای خسرومیرزا با ناصرالدین‌شاه!»* «خسرومیرزا پسرِ عباس‌میرزا _که به فرمانِ برادرش محمدشاه او را کور کردند و به اردبیل فرستادند (۱۲۵۰ ق؛ ۱۸۳۴ م )_ در اواخرِ عمر و در دورهٔ ناصرالدین‌شاه دوباره موردِ احترام قرار‌گرفت؛ و چون قسمتِ عمدهٔ شاهنامه را ازحفظ‌داشت، اغلب در حضورِ شاه، شاهنامه می‌خواند. می‌گویند یکی از شب‌ها موضوعِ شاهنامه‌خوانی راجع‌ بود‌ به فرستادنِ کیخسرو گیو را برای آوردنِ مادرش، فرنگیس. ناصرالدین‌شاه سرش بسیار گرم بود؛ روبه خسرومیرزا کرده، گفت: عمو! این مطلب را می‌خواستم از تو بپرسم که چطور کیخسرو، باوجودِ این راهِ دور و دراز، به گیو اطمینان‌کرد و او را برای آوردنِ مادرش فرستاد؟! خسرومیرزا جواب‌داد: آن زمان، غیر از این زمان‌ها بود! می‌گویند ناصرالدین‌شاه بسی خندید و دستور داد برای این گفتارِ او هزارتومان به وی انعام‌بدهند» (استاد باستانیِ پاریزی، هزارستان، نشرِ علم، ۱۳۸۲، ص ۱۷۷)." این شوخیِ ملیح را باید با شایعاتی که آن سال‌ها دربارهٔ بی‌عفّتی‌های مادرِ شاه (مهدِ عُلیا) بر سرِ زبان‌ها بود، سنجید و فهمید. حتی مردم چنان‌که مرسوم است، دربابِ اصل‌و‌نسبِ ناصرالدین‌شاه نیز داستان‌ها پرداخته‌اند! * عنوانِ مطلب از نویسنده‌ است. @azgozashtevaaknoon
Показать все...
"کفش‌ها" در زمانه‌ای که هر کسی _دیر و زود_ از کسی سیر می‌شود، صدهزار آفرین به کفش‌ها که این‌ چنین به پای هم پیر می‌شوند! @azgozashtevaaknoon
Показать все...