ریحانه محمود "آلما"
داستانهای من: ✍نقطهضعف= کامل شده ✍عطشِ سرخ= کامل شده و در دستِ چاپ.. ✍اِکیپ= کامل شده ✍نقشِ منفی= کامل شده زهرآلود= کامل ✍آلما= درحالی تایپ محلل= درحال تایپ
Больше2 218
Подписчики
-624 часа
-167 дней
-4930 дней
Время активного постинга
Загрузка данных...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Анализ публикаций
Посты | Просмотры | Поделились | Динамика просмотров |
01 Media files | 77 | 0 | Loading... |
02 تقدیم نگاهتون❤️
منتظر نظراتتون در رابطه با این پارت هستم | 79 | 0 | Loading... |
03 #64 | 79 | 0 | Loading... |
04 بیتفاوت شانه بالا انداختم. کی این بشر برای من مهم بود که حالا دومینش باشد؟
یکی زدم به سرشانهاش:
_ خوبت شد. حقته. دیشب زیادی داد و هوار میکردی. حالا خدا جوابتو داد.
از روی شانه نگاهم کرد و منی که درست چسبیده به او نشسته بودم را کمی عقب کشاند. سیاهی چشمانش اعصاب خرد کن بود. از یک دستی برق میزد و همین هم میترساندت. دستش آرام از روی گونه سر خورد. ابرو درهم کشاند. لعنتی خط اخمش در حالت عادی هم پیدا بود. نیازی به این ژست گرفتن ها نداشت. ژست این آدم در حالت عادی هم همیشه اخم بود.
باید چیزی میگفتم:
_ چیه؟ باز زل زدی به من اخماتو کردی تو هم که چی؟
گفت:
_ خدا نکنه که خدا بخواد جواب تورو بده.
و من یک لحظه در همان نقطهی دنیا ماندم. زمان و مکان، اینکه کجا هستم، با سهیل چه نسبتی دارم و او در حین غریبه بودن تا چه اندازه آشناست را یادم رفت. او یک جمله گفته بود اما با همین یک جمله الای پنج شش سال پیش را برای چند ثانیه به یادم آورد.
جملهاش درد داشت و عین حال تاسف. برای من متاسف بود؟ مگر چقدر بد شده بودم؟
اینبار حاضر جوابیای در کار نبود. سوال پرسیدم و سوالم فقط سوال بود. سوالی که جوابش برای چند لحظهی کوتاه، مهمترین دغدغهی دنیایم بود.
_ چیکار کردم مگه؟
نگاهش طولانی شد. همچنان متاسف بود. همچنان ناامید. از کنارم بلند شد و درحالیکه کمرش را صاف میکرد طوری جوابم را داد که انگار با نفهمترین موجود دنیا طرف شده.
_ برای اینکه بفهمی چیکار کردی باید مادر بشی که با این وضعیت تو، بعید میدونم هیچوقت بتونی این حس رو تجربه کنی.
چند قدم دور شد. حرصم گرفته بود. چرا بعید میدانست؟ گناه من چه بود؟ او چه از زندگیام میدانست؟ درست مثل تمام آدمهای نفهم دنیا، تنها داشت از دور قضاوتم میکرد. بدون آنکه بداند. بدون آنکه برای یک لحظه جای من باشد.
افتادم دنبالش. حق نداشت که اینطور بیرحمانه حکم بدهد و بعد برود که به خواب جانانهی بعد از ظهرش برسد.
دستش را کشیدم و همانجا ماند. آنقدر برایش بی ارزش بودم که حتی برنگشت نگاهم کند.
_ وایستا ببینم. مگه چمه من؟ مگه چیکار کردم؟ یعنی اگه من همون دختر پاک و منزه خیالات مامان خانومت نباشم، انقدر لجنم؟ یعنی هر دختری که دست کثیف شما مردا به تنش بخوره، باید سرشو بزاره زمین و بمیره؟ دیگه حق زندگی نداره؟ تو اصلا میدونی عشق یعنی چی؟ تو این زندگی نکبت حال بهم زنت، تا حالا شده شب بشه و با خیال کسی بخوابی؟ شده یکی همهی جونت باشه؟ که اگه نباشه دلت نخواد زندگی هم باشه؟ چی میدونی از زندگی من؟ تنها دردت اینه که خانواده ت فکر کنن شوهر لعنتی کثافت من تا حالا بهم دستم نزده بوده؟ آخه مگه همه مثل تو عقب افتادهن؟
دلم میخواست که بعد از گفتن این جملهها بروم به اتاق و در را محکم بهم بکوبم. نه اشتهایی برایم مانده بود و نه حوصلهای. مرتیکهی نچسب. این هم مثل عرفان بچه ننه بود.
_ بیا اینجا ببینم...
تنم با قدرتی باور نکردنی به سمتش کشیده شد و قبل از اینکه حرکتش را هضمش کنم، دستش را عقب کشید.
صورتش را کج کرد تا نزدیک صورتم باشد. دیگر خبری از حجب و حیایش نمانده بود. چرا امروز اینقدر نگاهم میکرد؟
_ اولا، وقتی داری در مورد مادرم حرف میزنی حواست به دهنت باشه که یه تار موش میارزه به همهی او عشق و عاشقی بی ارزش تو. دوما، من با اینکه چی به مادرم گفتی مشکل ندارم. با اصل قضیه مشکل دارم. با اینکه سعی کردی با بیحیا بودن خودتو از چشم خانواده م بندازی اما در واقع منو خاک بر سر و بی غیرت جلوه دادی. دل مادرم شکست نه واسه اینکه دست هر خری به تن تو خورده. دلش شکست از انتخاب اشتباه من. چون توقع نداشت من تو زندگیم واسه بار دوم بخوام سرافکندهش کنم. ثانیاً...
این را که گفت نزدیک تر شد. من دور شدم و او نزدیک. من دور شدم و دیگر جایی برای دور شدن باقی نماند. اینبار ابروهایش نه، تمام چهرهاش اخم داشت انگار. نگاه ندزدیدم اما به خدا که تمام تنم از این همه نزدیکی به عکسالعمل افتاده بود. مطمئن بودم که بعد از دور شدنش کهیر میزنم.
صدایش آمد و درست و حسابی نفهمیدم که چه گفت.
_ اونقدرام که تو فکر میکنی عقب مونده نیستم.
خواستم دور شوم و از کنارش بگذرم اما با یک دست مانعم شد. دستش خورد به شکمم و کمی فاصله گرفتنم، میان هر دو دستش اسیرم کرد. لب زدم:
_ ولم کن.
و صورتش باز شد:
_ انگار زیادی سوختی نه؟ اینکه اینجا بودنت عین خیالامم نیست و مثل مردای هول دور و برت نخواستم مختو بزنم خیلی ناراحتت کرده؟ اونقدر که اومدی راست راست تو چشمای مادرم زل زدی و شکایتمو کردی؟ میدونی فرق من با تو چیه؟ عادت ندادم خودمو. هر شب تو بغل یکی بودن شاید دغدغهی امثال تو باشه، اما دغدغهی من نیست.
نفهمیدم که چه شد... که تا چه حد دیوانه شده بودم. که کدام جمله توانسته بود من همیشه بیخیال را تا این اندازه آتش بزند. به خودم که آمدم، با تمام قدرت کوبیده بودم به صورتش!
#محلل | 77 | 1 | Loading... |
05 یه پارت جذاب از محلل داریم امشب❤️ | 79 | 0 | Loading... |
06 #245 | 144 | 1 | Loading... |
07 ✓✓✓✓
نشست روی صندلیهای انتظار. مدام پا تکان میداد. کمر درد لعنتی امانش را بریده بود. اثرات زایمان برای لحظهای رهایش نمیکرد. کی میتوانست به زندگی برگردد؟ این را هم نمیدانست. اما قطعا این آخرین بار بود. تا عمر داشت به هیچ بچهی دیگری فکر هم نمیکرد.
_ الهه خانم؟
صدای موسوی بود. دفتردار بکتاش. نیم ساعت پیش آمد و گفت که تا پایان جلسهی بکتاش خان منتظر بمان و حالا هم آمده بود تا تمام شدن همان جلسه را اعلام کند.
کیفش را روی شانه انداخت و ایستاد. کم مانده بود که پخش زمین بشود. شب گذشته را تماما نخوابیده بود. بچه داری را اگر کنار میگذاشت، خیال باربد رهایش نمیکرد. همیشه یک دردی بود. یک دردی بود که بیدار نگهش دارد.
دنبال موسوی راه افتاد. پرسنل شرکت هنوز هم حیران بودند. هیچ کدام از اتفاقات برای هیچ کدام از آدم ها هم قابل هضم نبود. یک روز باربد آمد و گفت که از این به بعد من هستم و حالا بکتاش خان... بکتاش بازهم به تخت بازگشته بود اما دیگر انگار، امپراطور نبود! هیچ چیز مثل گذشته نمیشد حتی برای پرسنل این شرکت.
موسوی راهنمایی اش کرد و چند دقیقهی بعد الهه، روی صندلی مهمان نشسته بود و چهرهی شکسته اما همچنان جذاب مردی را نگاه میکرد که سالهای سال فرشتهی نجات صدایش میزد.
چشمان روشن بکتاش با مهربانی نظاره گرش بود. این دختر چه فرقی داشت؟ چه فرقی داشت با آلما برای او؟ هنوز هم دوست داشتنی بود و هنوز هم طوری شیفتهی بکتاش بود که هیچ طرفداری نبود!
_ هنوزم تنها رازدار زندگیم شمایی. جوری که حتی با مامانم راحت نبودم، با شما بودم!
بکتاش تکیه زد به پشتی صندلی. الهه خسته بود و این خسته بودن را با نگاهش فریاد میزد. بس بود برای این دختر. بس بود که بخواهد درد دوری بکشد. بس بود بی باربد ماندن. باربد برای او از همان بچگی عشق بود و این همه در حسرت معشوق ماندن، انصاف نبود!
_ نیمدی اینارو بگی!
دستش هم همیشه رو بود. بکتاش همیشه دست دل عاشق او را رو میکرد و الهه حتی از انکار کردن هم خسته بود.
_ نه... نیمدم اینارو بگم.
آنقدر بیطرف شده بود که دیگر نه طرف باربد بود و نه او. بس بود هرچه باربد را درکش کرد و این زن زجر کشیده را نه!
_ اگه اومدی بگی چرا میدونستی و بهم نگفتی...
_ نه اینو هم نمیخوام بگم. همیشه به تصمیماتت احترام گذاشتم. حتی وقتی منو لایق باربد نمیدونستی. تو اون چند وقتی که فهمیده بودی درد باربد چی بود و به من نگفتی که از خودم دفاع کنم هم، حتما یه چیزی میدونستی دیگه. اینکه من دو سال بی کس باشم، حتما حقم بوده. من یه بدبخت بیچاره بودم که تنها پسر بکتاش خان رو به دام کشیدم. حقم بوده عذاب کشیدن. باید یکم سختی میکشیدم تا خدارو خوش بیاد.
بغض بی رحم تر از همیشه به سراغش آمده بود. به تمام این سال ها فکر میکرد. از بچگی که خیری ندیده بود. بکتاش خان که دستش را گرفت؛ زندگیاش رنگی شد. اصلا همان موقع بود که رنگها را شناخت و شاید از زیادی شیفتهی این مرد بودن بود که باربد را دید و هزار دل عاشقش شد.
صدای بکتاش به درندگی بغضش افزود. لعنتی داشت خفهاش میکرد.
_ میدونی اشتباه من تو تمام زندگی چی بود؟ چیزی نگفتن! حامد برای من مثل تو بود الهه. مثل آلما. باور نمیکردم که چنین کثافتی رو سر زندگی پسرم بیاره. فکر نمیکردم...
_ فکر نمیکردی حامد بازی راه انداخته باشه اما چطور فکر کردی که ممکنه من به باربد خیانت کنم؟ تو که اولین نفر بودی! اولین نفری که فهمید چجوری دیونه ی باربدم.
_ همه چیز خیلی واقعی بود. اونقدر واقعی که دیونه شدم. چجوری میتونم فکر کنم به اینکه حامد انقدر روانی باشه؟ که تلفن و بزاره کنار گوشش و ساعت ها با یه الههی خیالی حرف بزنه. اون روز تنها چارهم این بود که دست پسرمو بگیرم. که نزارم نابود بشه.
حرصش گرفت. هنوز هم باربد، بزرگ ترین نقطه ضعف بکتاش بود!
_ پسرم... پسرم... همیشه پسرت. همیشه پسرت. یه بار آلما نه. یه بار مامان پسرت که اون سر دنیائه نه. حتی عشقت نه. فقط پسرت. حتی همین الان گفتی حامد برام مثل آلما میمونه اما نگفتی مثل باربد. هیچ کس برات مثل باربد نشد. بخاطر همین ضعف زندگی همهمون رو نابود کردی.
لبخند آمد و نشست روی لبهای بکتاش. از پشت میز بلند شد و در حالیکه گامهای همچنان محکمش را برمیداشت، آمد و نشست کنار الههای که چیزی تا پس افتادن نداشت.
_ پس اومدی دعوام کنی آره؟
تن بیجانش رسید به آغوش بکتاش. همان آغوش پدرانه. همان رفیق. همان همدم. همان فرشتهی نجات و اشکها سیل وار از راه رسیدند...
_ نه... اومدم بگم تورو خدا دیگه تنبیهم نکن. گناه دارم من. گناه داشتم. چرا اجازه دادی دو سال تموم بدون باربد بمونم؟ رادین بدون من چی کشید؟ چرا به اینا فکر نکردی؟
بکتاش محکم تر به آغوشش کشید. جوری که شبهای گذشته را تماما، آلما را به آغوش کشیده بود.
_ عشق همینه دیگه. گاهی وقتا همش حسرته! اما میارزه. دیگه وقتشه الهه.. | 143 | 2 | Loading... |
08 دوستانم سلام. من مشغول امتحاناتم. فردا براتون پارت میذارم❤️ | 174 | 0 | Loading... |
09 https://t.me/hamsteR_kombat_bot/start?startapp=kentId6908803636 | 62 | 0 | Loading... |
10 https://t.me/Hamster_kombat_bot/start?startapp=kentId6908803636
Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop!
💸 2k Coins as a first-time gift
🔥 25k Coins if you have Telegram Premium | 1 | 0 | Loading... |
11 #63 | 374 | 0 | Loading... |
12 «الای»
دیشب همه چیز زیادی قاراشمیش شد. نمیدانستم که چطور باید آرامش کنم. لعنتی از چشماش خون میبارید. برای یک لحظه قید خیره خیره نگاه کردنش را زدم. برای یک لحظه دخترک پررو و بیپروای درونم را قورت دادم با یک پارچ آب هم روش!
سهیل را مدتها میشناختم. رفیق گرمابه گلستان عرفان بود. همیشه آرام. همیشه متین. همیشه یبس و اعصاب خرد کن. همیشه یک خط صاف... هیچوقت، هیچوقت اینطور ندیده بودمش. فکر میکنم حد و مرز نشانم داد. خط قرمز نشانم داد و من چقدر خوشحال بودم از اینکه توانستم نقطه ضعفش را پیدا کنم.
صبح که چشم باز کردم خبری از ریخت نحسش نبود. توقع هم نداشتم که باشد. ترجیح دادم که خودم را بزنم به بیخیالی. با اشپزی سرگرم شدم نه برای سهیل. برای شکم گرسنهی خودم چیزی میپختم و هر چند ثانیه یکبار، درست وسط بشکن بالایی که راه انداخته بودم و الکی خوش بودنم، یک دفعه یک تصویر میآمد، پارازیت میانداخت و میرفت...
این چه حالی بود؟ تصویر صورت درب و داغان شدهی شب گذشته و نگاهی که از هزاران فحش درجه یک سنگینتر بود؛ حتی برای یک دقیقه هم از خاطرم نمیرفت.
زیر پیاز داغ ها را خاموش کردم. حس و حال آشپزی پر کشید. یک استکان چای ریختم و تلاش کردم تا با سریالی هیجانی خودم را سرگرم کنم.
نمیشد... هیچ از محتوای سریال هم نمیفهمیدم. نگاه لعنتی متاسفش مدام میآمد و میرفت. مگر چکار کرده بودم؟ چرا واقعیت اینقدر سنگین بود؟ خانوادهی او چه فکری کرده بودند؟ با سه بار طلاق عروسی پاک و منزه باشم؟ عقل و شعورشان کجا رفته بود؟ با تفکرات آن ها یا من باید عقب مانده میبودم و یا عرفان!
هرچند که من هم دم به تلهی عرفان ندادم و حسرت به دل گذاشتمش اما اینها باید واقعیتر فکر میکردند. سهیل چه توقعی داشت؟
به خودم که آمدم، یک قسمت از سریال عزیزم را مشغول فکر کردن به سهیل بودم. اصلا نفهمیدم که چه شد. صدای تلفن حواسم را برای لحظهای از اتفاقات شب گذشته دور کرد. مامان تماس گرفت. او هم برای آخر هفته دعوتمان کرد. گل بود و به سبزه نیز آراسته شد!
حوصلهی این مسخره بازی ها را نداشتم. این ازدواج داشت به حال بهم زن ترین اتفاق زندگیام تبدیل میشد. مهمانیهای مسخره تر از آن هم شده بود قوز بالا قوز. با عرفان هم که نمیشد تماس بگیرم. میترسیدم سهیل کنارش باشد و دوباره دیوانهاش کنم.
ترجیح دادم که کمی به خودم برسم. آرایش کردم. موهایم را دم اسبی بستم و فکر کردم که از خانه بیرون بزنم اما صدای بسته شدن در همان جا حیرانم کرد.
یادم افتاد که سه شنبه ها زودتر به خانه میآمد. همهی عشق و حالی که ذهنی برنامه ریزی اش کرده بودم هم خود به خود کنسل شد.
خودم را به طاق در رساندم و نگاهش کردم. برعکس همیشه دست خالی بود. از روزی که به این خانه آمدم هر روز برایم خوراکی میخرید و امروز هیچ خبری نبود.
رفت به آشپزخانه و صورتش را آب زد. هوا رو به خنکی میرفت اما کولر روشن کرد و نشست مقابلش. منی که این وسط سبز شده بودم را هم اصلا نمیدید!
حوصلهی قهر و ناز این یکی را نداشتم. بدم میآمد از مرد قهر قهرو و این یکی از همانها بود.
لبخند زدم تا خوش اخلاقی ام را ثابت کنم.گفتم:
_ خسته نباشی آقا. خوش اومدی.
و همانطور که حوله به دست تکیه زده بود به پشتی کاناپه چشمانش را بست و حتی نگاهم هم نکرد.
اندام پری داشت. با این پرستیژ هم که نشسته بود جذاب به نظر میرسید. چطور تا امروز به این نتیجه نرسیده بودم؟ این همه عضله برای اوسگولی مثل او چه احتیاجی بود؟ او که محض رضای خدا یک دوست دختر هم نداشت!
موهای سیاه خیسش روی پیشانی ریخته بود. برای لحظهای حرصم گرفت. کاش باهم تعامل میکردیم و با پروانه آشنایش میکردم. بدم میآمد که پسر به این جیگری نصیب غریبهها شود.
نشستم کنارش و حتی تکان هم نخورد. انگشت اشارهام را فرو کردم به پهلویش و خنده ام گرفت از بالا پریدنش.
_ قلقلکت اومد؟ آخی الهی بگردم. بچه مون قلقلکی هم هست.
از نگاه کردنش بدم میآمد. همیشه لالم میکرد. کمی عقب کشیدم. بعید نبود که سکانس های شب گذشته دوباره تکرار شود اما بازهم نتوانستم که چیزی نگویم.
_ مامانم دعوتمون کرد. پنج شنبه!
صاف نشسته بود اما پاهایش همچنان یک متر باز بود و عضلههایش را به خوبی نشانم میداد. بیخیال مهمانی آخر هفته شدم. به درک اگر نمیآمد. آنچنان مهم هم نبود.
_ شیطون کی میری باشگاه و من خبر ندارم؟ خوب غولی هستی واسه خودت.
یکی از دستانش را گرفت به گونهی سمت راستش. چنان ابرو درهم کشاند که برای یک لحظه لبخند از روی لبهایم پر کشید.
_ چی شده؟ خوبی؟
پیشانیاش چین خورده بود و صورتش ژست درد داشت. دندانش درد میکرد؟
_ دندونت درد میکنه؟
سر تکان داد. چه عجب آدم حسابم کرد. خب چکار باید میکردم؟ درد میکرد که میکرد! مثلاً باید میگفتم چه؟ الهی بمیرم یا فدات بشم؟
#محلل | 356 | 1 | Loading... |
13 #244 | 426 | 3 | Loading... |
14 _ خدا لعنتت کنه سینا. من نمیدونم تو این همه عقل کل، یه دفعه توی مونگول از کجا پیدات شد؟ آخه آدم عاقل وقتی ماشین داره پیاده میره اینور اونور؟ باز تو چسبیدی بیخ گوش اون غرور کاذب چندشت؟ یه مدت خوب عاقل شده بودی ها. کاش همون موقع خرت کرده بودم حداقل یه پراید برام میخریدی.
از جوی آب باریکی که کوچهشان را به دو نیم تقسیم کرده بود پرید و نشست روی سکوی کنار خانهشان.
پاکت سیگارش را از جیب درآورد و یک نخش را آتش زد. صدای شهاب همچنان همراهش بود:
_ معتادم که شدی با الحمدالله. آخه من نمیدونم نونت کم بود، آبت کم بود، معتاد شدنت دیگه چی بود. تو که جنبه نداری نرو سراغ این چیزا برادر من. مردم هرشب هزار تا کوفت و زهرمار میندازن بالا آب از آب تکون نمیخوره. اونوقت تورو یه شب ولت کردیم نزدیک بود قاتلم بشی. رفتی آب خنکم خوردی. بابا نیستی مال این کارا دیگه. سیگار میگیری دستت با سیس عقاب!
سینا عاقل اندر سفیه تماشایش کرد. خسته بود از یاوهگویی های این رفیق اما حقیقتا اگر او همراهش نبود که خیلی وقت پیش مرده بود. او بود که زندهاش میکرد. او بود که سینا را یادش میانداخت. او بود که به سینا میفهماند، چطور باید بازهم سینا باشد...
_ خیلی زر میزنی شهاب. گمشو برو خونهتون.
شهاب بیتوجه به لحن زیادی عصبیاش نشست روی سکو و دست انداخت دور گردن اویی که محکمترین پکها را به سیگارش میزد.
_ بیا... اینم طرز رفتارت. میخواستی زنتم باهات بمونه؟ من هرچی حرف بزنم که بیشتر از یه زن حرف نمیزنم. فکر کن تویی که حوصلهی منو نداری، چجوری میخوای با یه زن زندگی کنی؟
_ مطمئن باش هیچ کس اندازهی تو حرف مفت نمیزنه.
_ من حرفام مفته؟ بشکنه این دست که نمک نداره. اگه من نبودم که تا حالا یا دزد شده بودی یا قاتل. یه روز از خواب بیدار میشی خواب مافیا میبینی میگی میخوام برم بکتاشو بکشم. یه روز خواب سوپرمن میبینی میخوای بری دست آلما رو بگیری بیاری تو خونهت. یه روزم مثل الان که افسردگی مزمن میگیری و بازم من بدبختم که باید جمعت کنم. حرفای من مفته؟
بیتوجه به لحن اویی که تماما شوخی بود؛ آشغال سیگارش را زمین انداخت و خیره به تکه سنگی که روی زمین افتاده بود گفت:
_ یه تصمیم دیگه گرفتم.
شهاب سریعا ایستاد روی پا و با هر دو دست به فرق سرش کوبید:
_ نه جون مادرت. دوباره تصمیم گرفتی؟ یا خدای بزرگ خودت نجاتم بده. الان باید شیش ساعت زر بزنم تا تورو برگردونم به حالت کارخونه.
نفهمید که چطور خندهاش گرفت. میان این همه غم... شهاب همین بود. در هر حالتی میتوانست لبخند را به لبش برگرداند.
_ دیدی خودتم اعتراف کردی که زر میزنی؟
_ نه میدونی چیه؟ من یه تو یه زری میزنی که من هر زری هم بزنم نمیتونم زر زری که تو کردی رو جمعش کنم. داستان از این قراره داداش من.
لبخندی که میآمد تا روی لبش جان بگیرد را خفه کرد. اگر به او میدان میداد که شهاب تا خود صبح هم دست از چرت و پرت گویی برنمیداشت.
ناچارا ابرو میان هم چپاند و گفت:
_ شهاب، بس میکنی یا پاشم برم؟
و شهاب که اوضاع را وخیم دید کمی عقبگرد کرد.
_ خیلی خب غلط کردم. بگو. هرچی میخوای بگو اما تورو خدا نگو میخوام برم سراغ بکتاش و با دستای خودم خفهش کنم. جون من اینو نگو.
نچ کشیدهای گفت و تکیهاش را داد به دیوار. پا کشید روی آسفالت درب و داغان زمین و یک دنیا حرص میان کلامش نشسته بود وقتی گفت:
_ میخوام ازش شکایت کنم. راهش همینه. ویدیو هم که دارم. خودش اعتراف کرده. بعدشم میرم سراغ آلما. بهش میگم که طلاقش نمیدم. مجبور میشه قید باباشو بزنه. بالاخره مجبور میشه.
شهاب بشکن زنان جلو رفت و صورت پر ریشش را بوسید.
_ آخ قربونت بشم من. حالا شدی سینای باهوش و عاقل خودم. حالا با آخرای حرفت زیاد موافق نبودم اما اولشو خوب اومدی. آقا جون من نمیگم بگذر از خون بابای خدا بیامرزت که.. میگم راهش اینه. چاهش اینه. بده دست قانون و خودتو خلاص کن. داداش من، میگم زندگیت همینجوری هم خودش گوه هست، تو همش نزن. من اینو میگم.
چطور بود زندگی؟ قبل از آلما یا بعد از او؟ کدام قسمت زندگیاش بی معنی تر بود؟ قبل از شناختن آلما بهتر زندگی میکرد یا حالا؟ هیچ نمیدانست. سراسر لحظات حالایش عذاب بود و بس... چرا اما؟ چرا هیچوقت آرزو نکرد که ای کاش او را ندیده بود؟ چرا او را دیدن را هنوز هم یک معجزه خطاب میکرد؟ چرا دلش برای او تنگ میشد و چرا با وجود تمام اینها، هنوز هم اسم او که میآمد؛ گلویش خفه و سرش سنگین میشد؟
_ یعنی الان کجاست؟ بدون من راحت داره زندگی میکنه؟ اصلا چجوری؟ مگه نگفته بود یه لحظه هم بدون من دووم نمیاره؟ همهش حرفه شهاب؟ اینا همهش حرفه؟
_ مگه تو خودت نگفته بودی؟ نمیگفتی اون نباشه من مردم؟ الان چجوری زندهای؟ این زنده بودنه؟ مثل خودت. همینجوری داره زندگی میکنه. باز تو منو داری که یکم زر بزنم و آرومت کنم. اون بنده خدا کسی رو هم نداره. | 423 | 4 | Loading... |
15 😍الای و سهیل | 368 | 0 | Loading... |
16 #62 | 364 | 4 | Loading... |
17 نمیدانست که چقدر از آن ثانیههای کذایی گذشته. پشت فرمان بود و تقریبا تمام شهر را دور خودش چرخید. انگشتانش عرق کرده بود از بس که خشمش را روی سر فرمان بیچاره خالی کرد و فشردش. فشردنش طوری بود که انگار گلوی بغل دستی اش را چنگ میزند. به قصد مرگ میفشرد و اثری نداشت. آرام نمیشد.
اتومبیل را یکباره نگهداشت. یک گوشه از خیابان. کدام جهنم درهای بود را نمیدانست اما رهگذر چندانی نداشت. چند ثانیه یکبار اتومبیلی میآمد و با چنان سرعتی میگذشت که تنها صدای لاستیک هایش در گوش میماند.
نگاهش چرخید. صورت او را نگاهش کرد. اویی که بعد از رذالت امشب هم، هنوز روی خیره شدن به چشمانش را داشت. که بود این دختر؟ چه بود؟ از کدام دیار آمده بود؟ آمده بود که دیوانهاش کند مگرنه؟ امتحان بود؟ قرار بود گذشته را به سهیلی که یک تنه، تمام ثانیههایش را پاککن کشیده بود برگرداند؟
چشم گرفت از نگاه در به در زنی که یکبار دیگر سهیل گذشته را زنده کرده بود. هردو دستانش بالا رفت و نفهمید که چند مرتبه کوباندش به فرمان.
صدای نعرهاش سقف آسمان را شکافت و خودش، خود از پا افتادهاش هیچ گوشی برای شنیدن صدای خودش نداشت.
_ بیچاره ت میکنم. به ولای علی هم تورو و هم اون رفیق بیشرفی که بلایی مثل تورو وبال گردنم کردو بیچاره میکنم. بلای جونت میشم. تموم شد. اون سهیل لال و بی سروصدا که هر غلطی کردی هیچی نگفت و بنویس تو دفتر خاطراتت. از این به بعد، هر روز هر ثانیه و بخاطر هر نفسی که میکشی باید به من جواب پس بدی. آخه تو... تو...
نگاه به خون نشستهاش، صورت دختری که مات فریادهای او مانده بود را بازهم نشانه گرفت. آنچنان سیاهتر بود از همیشه مردمک چشمانش که برای یک لحظه، جان لرزاند. الای با تمام گستاخ بودنش برای یک لحظه فرار کرد از سیاهی مطلق چشمان مردی که حالا به قصد دریدن خیرهاش شده بود.
چانهاش میلرزید. مردمک چشمانش هم. رگهای شقیقهاش از زور تورم آنچنان بیرون پریده بود که انگار به قصد کشتن آمده. کلمات را با چنان نفرتی کنار هم مینشاند که میتوانست الای را هم از خودش متنفر کند.
_ تو چی هستی؟ آدمی؟ چجور زنی هستی؟ تقاصی مگه نه؟ دارم اینجوری تاوان میدم. من هر گهی که تو زندگیم خوردمو قراره با وجود نحس تو تاوان بدم اما این دیگه زیادیه. این همه بدی واسه من زیادیه.
کلمات از کجای ذهنش درمیآمد و به زبانش میرسید را نمیدانست اما، اینکه الای بخواهد در چنین موقعیتی اینطور شجاعانه جوابش را بدهد را نه، ابدا انتظارش نداشت!
الای گفت:
_ بهت گفتم طلاقم بده. طلاق ندی تا گند زدن به زندگیت ادامه میدم. آبروت که سهله، همه چیزتو ازت میگیرم.
یک تای ابرویش بالا رفت. صدای الای لرزید وقتی داشت اینها را میگفت. او هم از این همه خشم ترسیده بود. از این همه حرصی که اگر گر میگرفت؛ بازهم مثل گذشته همه چیز و همه کس را به آتش میکشید اما چطور موجودی بود که میترسید و عقبنشینی نمیکرد؟
یکی از دستانش مشت شد. چطور باید آرام میگرفت. این همه خشم را کجا باید تخلیه میکرد؟ یکی کوبید به صورت خودش و بازهم فریاد زد. به فرمان کوبید و فریاد زد. به سر و صورت خودش کوبید و فریاد زد. خودش را میزد تا بازهم دستش روی هیچ زنی بلند نشود. هیچ زنی حتی اگر آن زن الای میشد!
_ با من لج نکن بی همه چیز. به پام میوفتی. به خدای احد و واحد، واسه این لحظه و شبی که برام ساختی، واسه دل مادرم، واسه آبرویی که ازم بردی به پام میوفتی. نمی بخشمت و التماسم میکنی که ببخشم. من بد کینهایم. هیچ خری هم برام مهم نیست. شده قید رفاقتم با عرفان رو هم بزنم، از آبرویی که با بیچارگی واسه خودم جمع کردم نمیگذرم. از تو نمیگذرم. بیچاره ت میکنم شنیدی؟ بشنو و تو یادت نگهش دار. بیچاره ت...
_ باشه باشه. باشه ببخشید. باشه آروم باش.
سفیدی انگشتان او، وقتی نشست روی مچ دستی که داشت به فرمان میکوبیدش، با قدرتی غیر قابل وصف متوفش کرد.
الای جا خورده بود از گرمای بینهایت دستان او و سهیل از انگشتانی که برای تسکین دادنش پیش آمده بود.
نگاه مات ماندهاش بالا رفت. نخواست نگاه کند به آن ترکیب سیاه و سفید. چشمانش هم معصوم شده بود یا سهیل داشت اینطور خیال میکرد؟
_ تورو خدا آروم باش. داری میترسونیم.
این چه خلأی بود که پر هم نمیشد؟ چرا ذهنش هیچ فرمانی نمیداد؟ مثلاً دست لعنتیاش را چرا عقب نمیکشید؟ این اولین تماس نبود اما عجیبترین تماس که بود!
چشمان الای، چشمان الای همیشه همینقدر زیبا بود؟ همیشه همین شکلی نگاه میکرد؟
_ اصلا بیا آتش بس کنیم خوبه؟ مثل قرار قبلیمون. من دیگه اشتباهی نمیکنم. توام هرچی زودتر اقدام کن واسه...
_ برو کنار!
خون به رگش برگشته باشد انگار. توانست تصمیم بگیرد و الای را با تمام خشونتش پسش زد. چه فکر کرده بود؟ او احمق است و با این حرفها رامش خواهد شد؟
_ سهیل؟!
چرا اینطور صدایش میزد پس؟ مثل همیشه بود؟
#محلل | 424 | 6 | Loading... |
بیتفاوت شانه بالا انداختم. کی این بشر برای من مهم بود که حالا دومینش باشد؟
یکی زدم به سرشانهاش:
_ خوبت شد. حقته. دیشب زیادی داد و هوار میکردی. حالا خدا جوابتو داد.
از روی شانه نگاهم کرد و منی که درست چسبیده به او نشسته بودم را کمی عقب کشاند. سیاهی چشمانش اعصاب خرد کن بود. از یک دستی برق میزد و همین هم میترساندت. دستش آرام از روی گونه سر خورد. ابرو درهم کشاند. لعنتی خط اخمش در حالت عادی هم پیدا بود. نیازی به این ژست گرفتن ها نداشت. ژست این آدم در حالت عادی هم همیشه اخم بود.
باید چیزی میگفتم:
_ چیه؟ باز زل زدی به من اخماتو کردی تو هم که چی؟
گفت:
_ خدا نکنه که خدا بخواد جواب تورو بده.
و من یک لحظه در همان نقطهی دنیا ماندم. زمان و مکان، اینکه کجا هستم، با سهیل چه نسبتی دارم و او در حین غریبه بودن تا چه اندازه آشناست را یادم رفت. او یک جمله گفته بود اما با همین یک جمله الای پنج شش سال پیش را برای چند ثانیه به یادم آورد.
جملهاش درد داشت و عین حال تاسف. برای من متاسف بود؟ مگر چقدر بد شده بودم؟
اینبار حاضر جوابیای در کار نبود. سوال پرسیدم و سوالم فقط سوال بود. سوالی که جوابش برای چند لحظهی کوتاه، مهمترین دغدغهی دنیایم بود.
_ چیکار کردم مگه؟
نگاهش طولانی شد. همچنان متاسف بود. همچنان ناامید. از کنارم بلند شد و درحالیکه کمرش را صاف میکرد طوری جوابم را داد که انگار با نفهمترین موجود دنیا طرف شده.
_ برای اینکه بفهمی چیکار کردی باید مادر بشی که با این وضعیت تو، بعید میدونم هیچوقت بتونی این حس رو تجربه کنی.
چند قدم دور شد. حرصم گرفته بود. چرا بعید میدانست؟ گناه من چه بود؟ او چه از زندگیام میدانست؟ درست مثل تمام آدمهای نفهم دنیا، تنها داشت از دور قضاوتم میکرد. بدون آنکه بداند. بدون آنکه برای یک لحظه جای من باشد.
افتادم دنبالش. حق نداشت که اینطور بیرحمانه حکم بدهد و بعد برود که به خواب جانانهی بعد از ظهرش برسد.
دستش را کشیدم و همانجا ماند. آنقدر برایش بی ارزش بودم که حتی برنگشت نگاهم کند.
_ وایستا ببینم. مگه چمه من؟ مگه چیکار کردم؟ یعنی اگه من همون دختر پاک و منزه خیالات مامان خانومت نباشم، انقدر لجنم؟ یعنی هر دختری که دست کثیف شما مردا به تنش بخوره، باید سرشو بزاره زمین و بمیره؟ دیگه حق زندگی نداره؟ تو اصلا میدونی عشق یعنی چی؟ تو این زندگی نکبت حال بهم زنت، تا حالا شده شب بشه و با خیال کسی بخوابی؟ شده یکی همهی جونت باشه؟ که اگه نباشه دلت نخواد زندگی هم باشه؟ چی میدونی از زندگی من؟ تنها دردت اینه که خانواده ت فکر کنن شوهر لعنتی کثافت من تا حالا بهم دستم نزده بوده؟ آخه مگه همه مثل تو عقب افتادهن؟
دلم میخواست که بعد از گفتن این جملهها بروم به اتاق و در را محکم بهم بکوبم. نه اشتهایی برایم مانده بود و نه حوصلهای. مرتیکهی نچسب. این هم مثل عرفان بچه ننه بود.
_ بیا اینجا ببینم...
تنم با قدرتی باور نکردنی به سمتش کشیده شد و قبل از اینکه حرکتش را هضمش کنم، دستش را عقب کشید.
صورتش را کج کرد تا نزدیک صورتم باشد. دیگر خبری از حجب و حیایش نمانده بود. چرا امروز اینقدر نگاهم میکرد؟
_ اولا، وقتی داری در مورد مادرم حرف میزنی حواست به دهنت باشه که یه تار موش میارزه به همهی او عشق و عاشقی بی ارزش تو. دوما، من با اینکه چی به مادرم گفتی مشکل ندارم. با اصل قضیه مشکل دارم. با اینکه سعی کردی با بیحیا بودن خودتو از چشم خانواده م بندازی اما در واقع منو خاک بر سر و بی غیرت جلوه دادی. دل مادرم شکست نه واسه اینکه دست هر خری به تن تو خورده. دلش شکست از انتخاب اشتباه من. چون توقع نداشت من تو زندگیم واسه بار دوم بخوام سرافکندهش کنم. ثانیاً...
این را که گفت نزدیک تر شد. من دور شدم و او نزدیک. من دور شدم و دیگر جایی برای دور شدن باقی نماند. اینبار ابروهایش نه، تمام چهرهاش اخم داشت انگار. نگاه ندزدیدم اما به خدا که تمام تنم از این همه نزدیکی به عکسالعمل افتاده بود. مطمئن بودم که بعد از دور شدنش کهیر میزنم.
صدایش آمد و درست و حسابی نفهمیدم که چه گفت.
_ اونقدرام که تو فکر میکنی عقب مونده نیستم.
خواستم دور شوم و از کنارش بگذرم اما با یک دست مانعم شد. دستش خورد به شکمم و کمی فاصله گرفتنم، میان هر دو دستش اسیرم کرد. لب زدم:
_ ولم کن.
و صورتش باز شد:
_ انگار زیادی سوختی نه؟ اینکه اینجا بودنت عین خیالامم نیست و مثل مردای هول دور و برت نخواستم مختو بزنم خیلی ناراحتت کرده؟ اونقدر که اومدی راست راست تو چشمای مادرم زل زدی و شکایتمو کردی؟ میدونی فرق من با تو چیه؟ عادت ندادم خودمو. هر شب تو بغل یکی بودن شاید دغدغهی امثال تو باشه، اما دغدغهی من نیست.
نفهمیدم که چه شد... که تا چه حد دیوانه شده بودم. که کدام جمله توانسته بود من همیشه بیخیال را تا این اندازه آتش بزند. به خودم که آمدم، با تمام قدرت کوبیده بودم به صورتش!
#محلل
👍 4🔥 3👏 2
✓✓✓✓
نشست روی صندلیهای انتظار. مدام پا تکان میداد. کمر درد لعنتی امانش را بریده بود. اثرات زایمان برای لحظهای رهایش نمیکرد. کی میتوانست به زندگی برگردد؟ این را هم نمیدانست. اما قطعا این آخرین بار بود. تا عمر داشت به هیچ بچهی دیگری فکر هم نمیکرد.
_ الهه خانم؟
صدای موسوی بود. دفتردار بکتاش. نیم ساعت پیش آمد و گفت که تا پایان جلسهی بکتاش خان منتظر بمان و حالا هم آمده بود تا تمام شدن همان جلسه را اعلام کند.
کیفش را روی شانه انداخت و ایستاد. کم مانده بود که پخش زمین بشود. شب گذشته را تماما نخوابیده بود. بچه داری را اگر کنار میگذاشت، خیال باربد رهایش نمیکرد. همیشه یک دردی بود. یک دردی بود که بیدار نگهش دارد.
دنبال موسوی راه افتاد. پرسنل شرکت هنوز هم حیران بودند. هیچ کدام از اتفاقات برای هیچ کدام از آدم ها هم قابل هضم نبود. یک روز باربد آمد و گفت که از این به بعد من هستم و حالا بکتاش خان... بکتاش بازهم به تخت بازگشته بود اما دیگر انگار، امپراطور نبود! هیچ چیز مثل گذشته نمیشد حتی برای پرسنل این شرکت.
موسوی راهنمایی اش کرد و چند دقیقهی بعد الهه، روی صندلی مهمان نشسته بود و چهرهی شکسته اما همچنان جذاب مردی را نگاه میکرد که سالهای سال فرشتهی نجات صدایش میزد.
چشمان روشن بکتاش با مهربانی نظاره گرش بود. این دختر چه فرقی داشت؟ چه فرقی داشت با آلما برای او؟ هنوز هم دوست داشتنی بود و هنوز هم طوری شیفتهی بکتاش بود که هیچ طرفداری نبود!
_ هنوزم تنها رازدار زندگیم شمایی. جوری که حتی با مامانم راحت نبودم، با شما بودم!
بکتاش تکیه زد به پشتی صندلی. الهه خسته بود و این خسته بودن را با نگاهش فریاد میزد. بس بود برای این دختر. بس بود که بخواهد درد دوری بکشد. بس بود بی باربد ماندن. باربد برای او از همان بچگی عشق بود و این همه در حسرت معشوق ماندن، انصاف نبود!
_ نیمدی اینارو بگی!
دستش هم همیشه رو بود. بکتاش همیشه دست دل عاشق او را رو میکرد و الهه حتی از انکار کردن هم خسته بود.
_ نه... نیمدم اینارو بگم.
آنقدر بیطرف شده بود که دیگر نه طرف باربد بود و نه او. بس بود هرچه باربد را درکش کرد و این زن زجر کشیده را نه!
_ اگه اومدی بگی چرا میدونستی و بهم نگفتی...
_ نه اینو هم نمیخوام بگم. همیشه به تصمیماتت احترام گذاشتم. حتی وقتی منو لایق باربد نمیدونستی. تو اون چند وقتی که فهمیده بودی درد باربد چی بود و به من نگفتی که از خودم دفاع کنم هم، حتما یه چیزی میدونستی دیگه. اینکه من دو سال بی کس باشم، حتما حقم بوده. من یه بدبخت بیچاره بودم که تنها پسر بکتاش خان رو به دام کشیدم. حقم بوده عذاب کشیدن. باید یکم سختی میکشیدم تا خدارو خوش بیاد.
بغض بی رحم تر از همیشه به سراغش آمده بود. به تمام این سال ها فکر میکرد. از بچگی که خیری ندیده بود. بکتاش خان که دستش را گرفت؛ زندگیاش رنگی شد. اصلا همان موقع بود که رنگها را شناخت و شاید از زیادی شیفتهی این مرد بودن بود که باربد را دید و هزار دل عاشقش شد.
صدای بکتاش به درندگی بغضش افزود. لعنتی داشت خفهاش میکرد.
_ میدونی اشتباه من تو تمام زندگی چی بود؟ چیزی نگفتن! حامد برای من مثل تو بود الهه. مثل آلما. باور نمیکردم که چنین کثافتی رو سر زندگی پسرم بیاره. فکر نمیکردم...
_ فکر نمیکردی حامد بازی راه انداخته باشه اما چطور فکر کردی که ممکنه من به باربد خیانت کنم؟ تو که اولین نفر بودی! اولین نفری که فهمید چجوری دیونه ی باربدم.
_ همه چیز خیلی واقعی بود. اونقدر واقعی که دیونه شدم. چجوری میتونم فکر کنم به اینکه حامد انقدر روانی باشه؟ که تلفن و بزاره کنار گوشش و ساعت ها با یه الههی خیالی حرف بزنه. اون روز تنها چارهم این بود که دست پسرمو بگیرم. که نزارم نابود بشه.
حرصش گرفت. هنوز هم باربد، بزرگ ترین نقطه ضعف بکتاش بود!
_ پسرم... پسرم... همیشه پسرت. همیشه پسرت. یه بار آلما نه. یه بار مامان پسرت که اون سر دنیائه نه. حتی عشقت نه. فقط پسرت. حتی همین الان گفتی حامد برام مثل آلما میمونه اما نگفتی مثل باربد. هیچ کس برات مثل باربد نشد. بخاطر همین ضعف زندگی همهمون رو نابود کردی.
لبخند آمد و نشست روی لبهای بکتاش. از پشت میز بلند شد و در حالیکه گامهای همچنان محکمش را برمیداشت، آمد و نشست کنار الههای که چیزی تا پس افتادن نداشت.
_ پس اومدی دعوام کنی آره؟
تن بیجانش رسید به آغوش بکتاش. همان آغوش پدرانه. همان رفیق. همان همدم. همان فرشتهی نجات و اشکها سیل وار از راه رسیدند...
_ نه... اومدم بگم تورو خدا دیگه تنبیهم نکن. گناه دارم من. گناه داشتم. چرا اجازه دادی دو سال تموم بدون باربد بمونم؟ رادین بدون من چی کشید؟ چرا به اینا فکر نکردی؟
بکتاش محکم تر به آغوشش کشید. جوری که شبهای گذشته را تماما، آلما را به آغوش کشیده بود.
_ عشق همینه دیگه. گاهی وقتا همش حسرته! اما میارزه. دیگه وقتشه الهه..
👍 7👏 2❤ 1🔥 1
دوستانم سلام. من مشغول امتحاناتم. فردا براتون پارت میذارم❤️
❤ 5😭 2
Показать все...
Hamster Kombat
Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!
👎 2
https://t.me/Hamster_kombat_bot/start?startapp=kentId6908803636
Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop!
💸 2k Coins as a first-time gift
🔥 25k Coins if you have Telegram Premium
Hamster Kombat
Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!