cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

ریحانه محمود "آلما"

داستان‌های من: ✍نقطه‌ضعف= کامل شده ✍عطشِ سرخ= کامل شده و در دستِ چاپ.. ✍اِکیپ= کامل شده ✍نقشِ منفی= کامل شده زهرآلود= کامل ✍آلما= درحالی تایپ محلل= درحال تایپ

Больше
Рекламные посты
2 262
Подписчики
-424 часа
-57 дней
-5430 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

😍الای و سهیل
Показать все...
#62
Показать все...
نمی‌دانست که چقدر از آن ثانیه‌های کذایی گذشته. پشت فرمان بود و تقریبا تمام شهر را دور خودش چرخید. انگشتانش عرق کرده بود از بس که خشمش را روی سر فرمان بیچاره خالی کرد و فشردش. فشردنش طوری بود که انگار گلوی بغل دستی اش را چنگ میزند. به قصد مرگ می‌فشرد و اثری نداشت. آرام نمیشد. اتومبیل را یکباره نگه‌داشت. یک گوشه از خیابان. کدام جهنم دره‌ای بود را نمی‌دانست اما رهگذر چندانی نداشت. چند ثانیه یکبار اتومبیلی می‌آمد و با چنان سرعتی می‌گذشت که تنها صدای لاستیک هایش در گوش می‌ماند. نگاهش چرخید. صورت او را نگاهش کرد. اویی که بعد از رذالت امشب هم، هنوز روی خیره شدن به چشمانش را داشت. که بود این دختر؟ چه بود؟ از کدام دیار آمده بود؟ آمده بود که دیوانه‌اش کند مگرنه؟ امتحان بود؟ قرار بود گذشته را به سهیلی که یک تنه، تمام ثانیه‌هایش را پاک‌کن کشیده بود برگرداند؟ چشم گرفت از نگاه در به در زنی که یکبار دیگر سهیل گذشته را زنده کرده بود. هردو دستانش بالا رفت و نفهمید که چند مرتبه کوباندش به فرمان. صدای نعره‌اش سقف آسمان را شکافت و خودش، خود از پا افتاده‌اش هیچ گوشی برای شنیدن صدای خودش نداشت. _ بیچاره ت می‌کنم. به ولای علی هم تورو و هم اون رفیق بی‌شرفی که بلایی مثل تورو وبال گردنم کردو بیچاره می‌کنم. بلای جونت میشم. تموم شد. اون سهیل لال و بی سروصدا که هر غلطی کردی هیچی نگفت و بنویس تو دفتر خاطراتت. از این به بعد، هر روز هر ثانیه و بخاطر هر نفسی که می‌کشی باید به من جواب پس بدی. آخه تو... تو... نگاه به خون نشسته‌اش، صورت دختری که مات فریادهای او مانده بود را بازهم نشانه گرفت. آنچنان سیاه‌تر بود از همیشه مردمک چشمانش که برای یک لحظه، جان لرزاند. الای با تمام گستاخ بودنش برای یک لحظه فرار کرد از سیاهی مطلق چشمان مردی که حالا به قصد دریدن خیره‌اش شده بود. چانه‌اش می‌لرزید. مردمک چشمانش هم. رگ‌های شقیقه‌اش از زور تورم آنچنان بیرون پریده بود که انگار به قصد کشتن آمده. کلمات را با چنان نفرتی کنار هم می‌نشاند که می‌توانست الای را هم از خودش متنفر کند. _ تو چی هستی؟ آدمی؟ چجور زنی هستی؟ تقاصی مگه نه؟ دارم اینجوری تاوان میدم. من هر گهی که تو زندگیم خوردمو قراره با وجود نحس تو تاوان بدم اما این دیگه زیادیه. این همه بدی واسه من زیادیه. کلمات از کجای ذهنش درمی‌آمد و به زبانش می‌رسید را نمی‌دانست اما، اینکه الای بخواهد در چنین موقعیتی اینطور شجاعانه جوابش را بدهد را نه، ابدا انتظارش نداشت! الای گفت: _ بهت گفتم طلاقم بده. طلاق ندی تا گند زدن به زندگیت ادامه میدم. آبروت که سهله، همه چیزتو ازت می‌گیرم. یک تای ابرویش بالا رفت. صدای الای لرزید وقتی داشت این‌ها را می‌گفت. او هم از این همه خشم ترسیده بود. از این همه حرصی که اگر گر می‌گرفت؛ بازهم مثل گذشته همه چیز و همه کس را به آتش می‌کشید اما چطور موجودی بود که می‌ترسید و عقب‌نشینی نمی‌کرد؟ یکی از دستانش مشت شد. چطور باید آرام می‌گرفت. این همه خشم را کجا باید تخلیه می‌کرد؟ یکی کوبید به صورت خودش و بازهم فریاد زد. به فرمان کوبید و فریاد زد. به سر و صورت خودش کوبید و فریاد زد. خودش را میزد تا بازهم دستش روی هیچ زنی بلند نشود‌. هیچ زنی حتی اگر آن زن الای میشد! _ با من لج نکن بی همه چیز. به پام میوفتی. به خدای احد و واحد، واسه این لحظه و شبی که برام ساختی، واسه دل مادرم، واسه آبرویی که ازم بردی به پام میوفتی. نمی بخشمت و التماسم می‌کنی که ببخشم. من بد کینه‌ایم. هیچ خری هم برام مهم نیست. شده قید رفاقتم با عرفان رو هم بزنم، از آبرویی که با بیچارگی واسه خودم جمع کردم نمی‌گذرم. از تو نمی‌گذرم. بیچاره ت می‌کنم شنیدی؟ بشنو و تو یادت نگهش دار. بیچاره ت... _ باشه باشه. باشه ببخشید. باشه آروم باش. سفیدی انگشتان او، وقتی نشست روی مچ دستی که داشت به فرمان می‌کوبیدش، با قدرتی غیر قابل وصف متوفش کرد. الای جا خورده بود از گرمای بی‌نهایت دستان او و سهیل از انگشتانی که برای تسکین دادنش پیش آمده بود. نگاه مات مانده‌اش بالا رفت. نخواست نگاه کند به آن ترکیب سیاه و سفید. چشمانش هم معصوم شده بود یا سهیل داشت اینطور خیال می‌کرد؟ _ تورو خدا آروم باش. داری می‌ترسونیم. این چه خلأی بود که پر هم نمیشد؟ چرا ذهنش هیچ فرمانی نمی‌داد؟ مثلاً دست لعنتی‌اش را چرا عقب نمی‌کشید؟ این اولین تماس نبود اما عجیب‌ترین تماس که بود! چشمان الای، چشمان الای همیشه همینقدر زیبا بود؟ همیشه همین شکلی نگاه می‌کرد؟ _ اصلا بیا آتش بس کنیم خوبه؟ مثل قرار قبلیمون. من دیگه اشتباهی نمی‌کنم. توام هرچی زودتر اقدام کن واسه... _ برو کنار! خون به رگش برگشته باشد انگار. توانست تصمیم بگیرد و الای را با تمام خشونتش پسش زد. چه فکر کرده بود؟ او احمق است و با این حرف‌ها رامش خواهد شد؟ _ سهیل؟! چرا اینطور صدایش میزد پس؟ مثل همیشه بود؟ #محلل
Показать все...
🔥 7👍 5👏 2👎 1
#243
Показать все...
✓✓✓✓✓ « چهار هفته بعد» _ آروم مامان... آروم باش مامانی. چیشده؟ شیر می‌خوای؟ گشنه‌ت شده؟ آره مامان؟ با صدای گریه‌های از ته دل دخترکش از خواب پریده بود. نیمی از روحش کنار نوزاد تازه از راه رسیده‌اش بود و نیمی دیگر میان دنیای خواب و کابوس وحشتناکی که تجربه‌اش کرده بود. رادینی که سروصداها از خواب پرانده بودش هم، ساکت و آرام با لب‌هایی بیرون پریده یک گوشه‌ی اتاق کز کرده بود و خواهر کوچولویش را تماشا می‌کرد. شیشه شیر را با یک دست برداشت و تکانش داد تا محتوایش به خوبی هم بخورد. دخترکی که اسمش را رستا گذاشته بود؛ بعد از قورت دادن جرعه‌ای از شیر، آرام گرفت و سکوت و آرامش بازهم به خانه‌ی کوچکشان برگشت. این روزها هوا عجیب خوب و بارانی بود. خوب که می‌گویم یعنی از همان هواهایی که دلت می‌خواست پنجره را باز کنی و بوی نم خاک را با تمام وجود به ریه بکشی. امشب هم یکی از همان شب‌هایی بود که باران می‌آمد. یکی از همان شب‌های قشنگ بهاری که عجیب احساسات هر عاشقی را قلقلک می‌داد. از همان هواهای دونفره. از همان شب‌های قشنگ! _ مامان؟ صدای رادین حواسش را از رستا و باران زیبای پشت پنجره قاپید. نشست همان‌جا که با پسرش هم قد و قواره شود. لبخند زد به صورت اویی که زیباترین دارایی دنیایش بود: _ جان مامان؟ چرا بیدار شدی؟ _ ابجی گریه می‌کرد. رستا را نگاه انداخت. صورت سفید و گرد مهتابی‌اش کمی به عمه‌اش رفته بود. هربار که او را نگاه می‌کرد؛ دلتنگ آلمایی میشد که روزها بی‌خبرش گذاشته بود. _ آبجی داره می‌خوابه. گرسنه بود. الان سیر شد. یه عالمه غذا خورد گامبالو. حالا هم داره می‌خوابه. توام بخواب باشه پسرم؟ رادین ابرو بالا انداخت. با آن تیشرت گل و گشاد و شلوارک کوتاه خوابش نمکی‌ترین موجود دنیا بود. ابرو بالا پراند و «نچ» کنان نالید: _ تو نمی‌دونی. من می‌دونم چشه آبجیم! نتوانست از خیر بوسیدن او بگذرد. اگر دستش خالی بود که الان حسابی چلانده بودش. موهای فر و سیاهش را بهم ریخت و داد بچه را درآورد. _ من فدای شما بشم که شبیه آدم بزرگا نطق می‌کنی. چشه آبجیت؟ بگو منم بدونم. صورت رادین را غم گرفت. لب هایش آویزان‌تر از قبل شد و سر پایین انداخت. _ حتما دلش واسه بابام تنگ شده. منم وقتی دلم براش تنگ میشه یواشکی گریه می‌کنم. آخه بابام گفته بود فقط باید تو تنهایی گریه کنم. منم می‌خوام به ابجیم یاد بدم یواشکی گریه کنه. بغض مگر چه قدرتی داشت؟ چه سرعتی؟ چطور انقدر راحت از راه می‌رسید و گلو را اینطور وحشیانه می‌خراشید؟ چطور قدرتی داشت که الهه با آن همه قدرتمند بودن، دیگر هیچ‌جوره نمی‌توانست که کنترلش کند. قطره اشک درشتی از چشمش چکید. صدایش را بغض خفه کرد وقتی می‌گفت: _ الهی بمیرم. قول میدم زود میبرمتون پیش بابا باشه؟ دیگه نمیذارم گریه کنی. رادین روی پا ایستاد و وقتی گفت: _ تو همه‌ش اینو میگی ولی نمی‌بری. دو پای دیگر هم قرض گرفت و گریه کنان از اتاق بیرون رفت. او ماند و رستایی که خوابیده بود. او ماند و صدای باران. او ماند و کرور کرور دلتنگی که خودش گاهی نمی‌دانست باید چکارش کند. درست دو روز بعد از زایمانش، تصمیم بی‌رحمانه‌اش را با بکتاش در میان گذاشت. بکتاش پدر شوهرش بود اما همیشه به صلاح الهه حرف میزد. همیشه از او همچون دختر خودش حمایت می‌کرد و برای الهه از هرکس بیشتر قابل اعتماد بود. به بکتاش گفت که نمی‌خواهد کار باربد بی‌جواب بماند. او هم باید جدایی را تجربه می‌کرد. بی‌خبری را هم. اینکه یک روز از خواب بیدار شوی و نه عشقت را داشته باشی و نه بچه‌ات را،‌ اینکه چه به سرت می‌آمد را باربد هم باید تجربه می‌کرد. همین را هم با بکتاش در میان گذاشت. اینکه باید مدتی باربد را تنها بی‌خبر می‌گذاشت را هم از پدر همان مرد خواست. بکتاش هم با او مخالفتی نکرد. او قسم خورده بود که دیگر برای زندگی هیچ احدی تصمیمی نگیرد. دخالت‌هایش داشت بچه‌هایش را می‌کشت و تا دنیادنیا بود هیچ دخالتی در هیچ امری نمی‌کرد. از این رو الهه را حمایتش کرد و حالا الهه در آپارتمانی نقلی و به دور از باربد زندگی می‌کرد. او هم طعم یک صبح نحس و شب‌های جهنمی بعد از آن را به مردش چشاند. قصد همیشه ماندن نداشت. نیامده بود که جدا شود. فقط می‌خواست بفهماند. که باربد یاد بگیرد با هر بیدی نلرزیدن را. با هر دلخوری‌ای فرار نکردن را. و بی‌رحمانه تصمیم نگرفتن را... او طعم تنهایی و حسرت را به باربد خوراند و حالا نمی‌دانست که وقتش رسیده یا نه اما، برای رادینش بس بود. او دو سال بی‌ الهه ماند و پنج هفته بدون باربد. برای اوی وابسته به پدر، دیگر این همه عذاب بس بود. این همه میان دست پدر و مادرش پاس‌کاری شدن. این همه به جای آن‌ها تنبیه شدن. تمام این‌ها بسش بود! رستا را به جایش برگرداند. تلفن به دست شماره‌ی آلما را گرفت. خاموش بود. از این دختر مدت‌ها بود که خبری نداشت و هربار که به سرگذشت تلخش فکر می‌کرد؛ پر از گریه میشد!
Показать все...
👍 10 1🔥 1👏 1
#61
Показать все...
قبل از آنکه متوجه شود چه شده، با چشمان گشادشده‌ی مادرش مواجه شد. لب‌هایش بهم چسبیده بود و رنگش به سفیدی نه، بیش از آن به کبودی میزد. نگاهش از صورت مادرش کنده شد یا سریعا دزدیدش را نمی‌دانست اما، چشمانش دیگران را هم دید. مینایی که میان طاق آشپزخانه مات مانده بود و میان آمدن و نیامدن تردید داشت. سایه‌ای که لب زیرین گزیده و خاله‌اش که خود را زده بود به نشنیدن و با ریش‌ریش‌های فرش بازی می‌کرد. نگاهش حتی سعید را هم دید. چنان سر پایین انداخته بود که اگر توانش را داشت؛ در گوش‌هایش را برای ساعت‌ها می‌بست تا هیچ نشنود و چشمانش را کور می‌کرد تا نبیند. قصد کرد که روی پا بایستد و پاهایش لرزید. شنید که مادرش با دنیایی از تشویش پرسید: _ یعنی چی مامان جان؟ و چنان سکوتی میان جمع حاکم شده بود که انگار تمام حضار منتظر تکذیب بودند. منتظر حل شدن یک سوءتفاهم. منتظر برملا شدن یک شوخی مسخره و بیخودی حتی. هیچ‌کس نمی‌خواست که الای این چنین سر بچرخاند و زل بزند به چشمان سهیل. هیچ‌کس نمی‌خواست که همسر سهیل اینقدر وقیح باشد. این همه دریده. این همه بی‌شرم و حیا و این همه گستاخ! _ سهیل؟! مامانت درست و حسابی نفهمید چی گفتم. میگم از نگرانی درشون بیاریم. آخه نه اینکه نگران حال و روز من بودن. ترسیدن تو اذیتم کرده باشی، منم بهشون گفتم از مورچه بی‌ آزار تر خودتی. گفتم تو اتاق بغلی می‌خوابی حتی. بعدشم، حتی اگه دنیا وارونه میشد و خطایی از سهیل سر میزد؛ مگه اولین بارمه که نگران میشی مامان جون؟ سه بار طلاق گرفتما. یعنی فول تجربه. فول آپشن! پشتش هم لرزید. صدای شکستن قلب مادرش را به وضوح شنید. صدای از هم پاشیدن دیوارهای آبرویش را هم. دست گرفت به دستگیره‌ی مبل. تنش آنچنان گر گرفته بود که گویی از تک تک اعضای بدنش، عرق شرم می‌چکید. نه که خجالتی باشد نه. او بارها به قرآن زده بود. برای نگه‌داشتن آبرویی که قطره قطره جمعش کرده بود؛ مقابل چشمان تمام این آدم‌ها به قرآن زده بود. صورت‌ها را یک به یک کاوید. همگی سرد و یخ بسته، تمامشان دهان به سکوت بسته بودند. چنان سکوتی که گویی تا سال‌ها نخواهد بشکند. چشمان مادرش حرف میزد اما. از عهدشکنی می‌گفت. از بی‌آبرویی‌ای دیگر. از بی‌بند و باری‌ای تازه. از بازگشت سهیل پنج شش سال پیش می‌گفت. صدای بسته شدن در ورودی را شنید و جان به پاهایش برگشت. چنان ایستاد که برای روزها و یا شاید هفته‌ها غیب شود و پا به این خانه نگذارد. می‌شناخت مادرش را. او پیگیر نمیشد. چیزی نمی‌پرسید. در خلوت خودش دلگیر می‌ماند و آنقدر منتظر می‌ماند تا سهیل خودش توضیح دهد. چهره‌ی‌ خندان پدرش، صدا را هم به او برگرداند. باید می‌گریخت. قبل از آنکه این مرد را هم یکبار دیگر از خود مایوس کند؛ باید دست این افعی را می‌گرفت و با خود می‌برد. به کدام جهنم نمی‌دانست اما، باید می‌برد. علی‌رضا که متوجه جو متشنج شده بود؛ کمی چهره‌ها را نگاه کرد و بعد از آن با چشمانش چسبید به سایه. او را موظف می‌دانست. برای توضیح دادن و چیزی گفتن، سایه‌ای که کم مانده بود پس بیوفتد را موظف می‌دانست. قبل از بهم خوردن گندی که الای درست کرده بود اما سهیل جان کند و جمله‌ها را چید: _ بابا جان؟ بریم ما؟ زیاد سرحال نیست الای. یه شب دیگه مزاحمت بشیم. علی رضا فهمیده بود که یک جایی یک خبریست اما سر تکان داد و الای، امان از الای که امشب با تیشه به جان آبرویش افتاده بود. _ وا سهیل؟ چرا دروغ میگی؟ از من سرحال تر؟ حالا خودت حال نداری بشینی چرا منو پیش بابا جون خراب می‌کنی؟ دلش فریاد زدن می‌خواست. اصلا اگر تنها می‌شدند؛ بعید نبود که گلوی این زن را نگیرد و به قصد قطع تک‌تک نفس‌هایش فشار ندهد. چکارش باید می‌کرد؟ چه می‌گفت؟ چگونه فریاد می‌زد که حق مطلب را ادا کند؟ چطور انتقام امشب را می‌گرفت؟ ذهنش را خالی کرد از تمام این‌ها. برای تمامشان فکر می‌کرد. کافی بود که از این خانه بیرون برود. دیوارهای این خانه، برای اولین بار در تمام عمرش داشت به روی او سنگینی می‌کرد. انگار که به سمتش می‌آمد. انگار که قصد بلعیدنش را داشت. گرمای دست پدرش را به روی شانه احساس کرد. شنید که او خنده کنان گفت: _ می‌خوای با زنت تنها باشی دروغ بهم میبافی مومن خدا؟ برو پسرم. برو که کاش همیشه همین شکلی حال ندار باشین. چشمانش را بست. کاش می‌توانست فریاد بزند « نفرین نکن بابا» همیشه همینقدر بیچاره بودن که قطعا سهیل را می‌کشت. او دیگر جانی برای مقابله با این زن نداشت. صدای الای جانش را چلاند. از او متنفر بود. با تمام وجود! _ سهیل؟ نمیشه امشب اینجا بمونیم؟ خدایا صبر! صبر می‌خواست برای نگه‌داشتن همین چند قطره آبرو. به خدا که سیلی هم حلالش بود. این زن را هرچه می‌کردند حلالش بود. نگاه چرخاند و نمی‌دانست چه ریخته بود به چشمانش اما لبخند و شیطنت به همراه هم از چهره‌ی الای پر کشید. گفت: _ بپوش بریم. و الای آرام آرام دور شد. #محلل
Показать все...
😨 5👍 4🔥 3😱 2👏 1
#242
Показать все...
او دوباره باید سینایی میشد که برای هر لقمه نان دغدغه داشته باشد و این دغدغه‌ها شاید می‌توانست ذهنش را برای لحظه‌ای، از خیال دختری با چشمان وحشی دورش کند.
Показать все...
😢 6👍 2💔 2 1🔥 1
قبل از آنکه آلما شنیده‌هایش را پردازش کند و عقب بکشد اما، روی سر و صورتش را با حرص دستی کشید تا هرچه رد اشک مانده را پاک کند. میان ابروانش خط عمیقی نشست و چشمانش هم خشم داشت وقتی گفت: _ قبل از اینکه عقب عقب بری و شک کنی، یادت باشه واسه کی زندگیتو باختی. اون یارو اگه بهترین آدمم بوده باشه، واسه تو همیشه بدترین بابا بوده. تورو طعمه کرده. عذاب کشیدنتو دیده و هیچ کاری واست نکرده. اون بابا لیاقت اینو نداره که منو از دست بدی. حالیته؟ تأسف بود. این اولین باری بود که تاسف را میان چهره‌ی آلما، به این وضوح یافته بود. از میان شاخ و برگ‌های بغض جان‌دارش، واژه‌ها را پیدا می‌کرد و به خدا که دیگر، اصلا مهم نبود اگر سینا را هم از دست می‌داد. _ دیدی میگن به اینجام رسیده؟ (به جایی نزدیک به لب هایش اشاره کرد) مال من از اینجا گذشت. دیگه هیچی واسه از دست دادن ندارم انگار. اگه الان دنبالت بیام و قید بابامو بزنم، هیچی قرار نیست عوض بشه. من تورو می‌شناسم سینا. قرار نیست تمومش کنی. قرار نیست بگذری از من صرفا فقط چون عاشقم شدی. عمر این عشق خیلی کوتاه میشه و بعد از اون من فقط میشم دختر مردی که پدرتو کشته. دستت به بابام نمی‌رسه. نمی‌تونی با اون کاری کنی و خشمتو همش و همش سر من خالی می‌کنی. راست میگی، بابای من بدترین بابای دنیا بوده اما بابامه. یه سر سوزنم که باشه، جام پیش اون امن تره تا پیش تو. پیش تویی که تو همون شب اول تا دلت خواست عذابم دادی. منو مقصر دونستی. با عذاب کشیدنم آروم شدی و این برای منی که همیشه می‌پرستیدمت چیز کمی نیست. دیگه برام مهم نیست که چی می‌خواد بشه، اما می‌خوام از با چشمای بسته زندگی کردن دست بردارم. از کور بودن دست بردارم. می‌خوام کنار کسایی باشم که منو همون‌جوری که هستن دوستم دارن. نمی‌خوام عشق افلاطونی باشه. همین که آروم باشم کافیه. دیگه نوبت من نیست که عذاب بکشم. شاید این اولین باری هم بود که سینا این چنین قطعی، توسط آلما پس زده میشد. این پس زده شدن اصلا یه مزاقش خوش نیامد. تکان خورد قلبی که تا چند لحظه‌ی پیش با دیدن او آرام‌تر شده بود. در سرش زلزله‌ای به پا شد. انگار که آلما را همین حالا و درست جلوی چشمانش، کشان کشان بردند و هیچ از دستش برنیامد. چشید طعم زهرماری از دست دادن را! چند قطره اشک به دنبال هم از چشمانش چکید. هیچ تسلطی روی هیچ چیز نداشت. دید دیوار نامرئی نابودنشدنی‌ای که آلما میان خودشان کشیده بود را. و دلش آتش گرفته بود وقتی گفت: _ از این تصمیمت پشیمون میشی. خیلی زیاد! چند ثانیه منتظر ماند و بهت زده روی پا ایستاد. هیچ ری‌اکشنی از او ندید. حقیقتا آلما، هیچ کاری برای نرفتن او نکرد. منتظر ماند که برود و با چشمانش هم می‌خواست رفتن او را تماشا کند. آرام‌آرام عقب‌گرد کرد. خیره‌ی‌ صورت آلما. خیره‌ی چهره‌ای که تا یک دقیقه‌ی پیش ابدا خیال نمی‌کرد که بخواهد ببازدش. قرار بود آلما بماند. با وجود تمام نفرتش از بکتاش. با وجود تمام دشمنی‌ای که پس از این، می‌خواست که با آتاخان‌ها داشته باشد. قرار بود آلما بماند و برای هر قدم حمایتش کند. در را بست. انگار که گران‌ترین اتفاق زندگی‌اش را هم پشت در بسته جا گذاشت. قلبش را جا گذاشت. درست کنار او. نفس‌هایش را جا گذاشت و شاید اصلا، سینا را هم جا گذاشت. الهه منتظر ایستاده بود. حال و روز سینا برایش عجیب به نظر می‌رسید. این همه بیچاره بودن از کسی که خیال می‌کرد آمده تا خشم احاله کند و برود، زیادی عجیب به نظر می‌رسید. پرسید: _ چی شد؟ و شاید دلش می‌خواست که جمله‌ی بهتری بشنود. _ تموم شد. شاید باید درست در همین لحظات، معجزه‌ای میشد. _ چند روز دیگه بهت زنگ میزنم، برای کارای طلاق باهات هماهنگ می‌کنم. الهه نگاه کرد سیب گلویی که بی‌رحمانه بالا و پایین میشد را. چند روز دیگر تماس می‌گرفت برای کارهای طلاق؟ این ازدواج که آرزوی هر دویشان بود؛ چه خیری داشت برایشان؟ بکتاش با این‌ها چه کرده بود؟ چرا روی انگشت بکتاش زندگی کردن، برای همه‌شان تمام نمیشد؟ تا کی باید قربانی خواسته‌های آن‌ها میشدند؟ سینا از کنارش گذشت و رفت. مثل باد گذشت و رفت. آنقدر غرق بود میان افکار خودش که نفهمید اوی از پا درآمده، کی رفت و در را هم پشت سرش بست. جایی زیر آسمان شهر اما، مردی دوباره تنها مانده بود. دوباره بی‌کس. دوباره بدون حامی. دوباره بدون آرزو حتی. دوباره سینا شده بود. همان سینای تنها بدون هیچ پسوند و پیشوندی. بی توجه به شهرتی که آلما برایش دست و پا کرده بود؛ میان جمعیت قدم میزد. سینای پرحاشیه. سینایی که هیچوقت به این همه معروف و محبوب بودن، عادت نکرد. سینایی که به عشق آلما خواند و صدایش به گوش تمام دنیا رسید. قصه تمام شده بود. عقربه های ساعت از دوازده گذشت و قصه‌ی شاه پریان با تمام هیجانی بودنش، اینگونه تمام شد. آلما خط خورد. شهرت را هم خودش خطش زد. ثروت را هم.
Показать все...
😢 5👍 4💔 3 1🔥 1