cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد❌❌❌

Больше
Рекламные посты
22 829
Подписчики
-6124 часа
-47 дней
-14330 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

sticker.webp0.09 KB
👍 1
Repost from N/a
-لبخند دارم ،دیشب قشنگترین شب زندگی ام بود!از کنار ‌ و بودن خوشحالم !با او خوشحالم هنوز نجواهای عاشقانه اش در گوشم است ..! ستایش شده بودم ،بوسیده شده بودم تنم را طواف کرده بود ! و من با عشق هر آنچه داشتم تقدیمش کرده بودم ! ترس به دل نداشتم وقتی گفته بود : -اول و آخرت منم پس چه امشب چه آخر ماه..! با بابا مرتضی بلاخره به توافق رسیدند عروسی آخر ماه باشد ..! ،نور از درز پرده روی تنم میتابد،لباسم را تن میزنم صدای شرشر آب از حمام میاید، و البته صدای آواز او ..! سرخوش است! زیر صندلی پاکتی افتاده توجه ام جلب میشود،کتش روی آن صندلی است،خم میشوم و باز میکنم ! فرتاش&رویا.. کارت دعوت عروسی! اما کنار نامش چرا نام زن دیگریست ..! ؟تاریخ همان است اما نام عروس کَس دیگریست !! دنیایم در دم تاریک میشود!دیشب از عشق در گوش من خوانده بود ،از تنها زن زندگی اش ..! پس این کارت دعوت چه میگوید !؟ تنم یخ زده ! در حمام باز میشود نمی توانن به طرفش بچرخم ..! -ماه نوش..؟ از بوی شامپو میفهمم خیلی نزدیک است..! سر خوش میگوید : -کارت تو عه..!..دیشب خواستم بدم بهت اما دیدم ..بد نیست اینجور با یه شب رویایی از دنیایی نکرد خداحافظی کنم آخه دلم می‌خواد به رویا تا ابد وفادار باشم ..چون.. بر میگردم نمیگذارم حرفش تمام شود اشک روی گونه ام را میبیند اینبار نیش خندش ته مانده ی جانم را می‌گیرد ! -دروغ بود؟! -چی؟ -خواستن من؟ -دروغ دروغ که نه ..دیشب خواستم ..تو هم خواستی.. قفل شده ام نمیدانم باید چه بگویم.. -اما گفتی.. -چی گفتم ؟..قهقهه میزند خوب نگاه میکنم چرا احساس میکنم این آدم هیچ شباهتی به فرتاش شب قبل ندارد ؟..گویی خود شیطان است.. -نکنه یه شب و موندی فکر کردی عاشقتم ..؟!.. خودت خواستی ..مجبورت نکردم .. چرا فکر کردی من عاشق دختر ،زنی میشم که زندگی خواهرم رو سیاه کرد .. حالا این به اون در بزار شما هم یخورده حسش کنید ..! عاشقانه ،خیانتی، انتقامی https://t.me/+GLk6a3yXvplmYzZk
Показать все...
بوسه_ای_بر_چشمانت

آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫

👍 1
Repost from N/a
تو راست می‌گفتی که آدم‌ها فقط یک بار عاشق می‌شوند؛ من هم فقط یک بار عاشق شدم. عاشق تو! از پدرم شنیده بودم که ما بد عاشقیم. دل دادن‌مان دست خودمان است و دل کندن‌مان با خدا. ولی حکایت من چیز بیشتری از این‌ها بود. تو انگار خودِ من بودی، یا شاید من خودِ تو! تازه‌وارد محل بودی، ولی انگار من از هزار سال‌ پیش‌تر می‌شناختمت. نه غربت نگاهت به چشمم می‌آمد و نه ته لهجه‌ی غریبه‌ات. انگار سال‌ها در تو زیسته بودم. با چشم‌هایت به آدم‌ها نگاه کرده بودم و بر شاعرانگی شانه‌هایت سر نهاده بودم‌. تمام روزهای بعد از دیدنت با غم‌هایت درد کشیدم و با لبخندت خندیدم. حتی بعدها، وقتی رهایم کردی هم، به جای تو در آتشی که برپا کردی سوختم. https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 - ازت خوشم می‌آد جانا. جانا جوری گفت: چی؟ انگار این بدترین حرفی بود که می‌توانست از او بشنود. می‌خواست دوباره از کنارش بگذرد که این بار با همه‌ی تنش راه او را بست. - پارتنر، دوست پسر، جاست فرند، هر جور که خودت بخوای. تمام صورت جانا از حرص سرخ و ملتهب بود. با کف دست او را به عقب هل دارد و گفت: - فکر کردی با بچه طرفی؟ منو تو اون محله دیدی، فکر کردی بیام خونه زندگی‌تو ببینم، وا می‌دم؟ من اگه این کاره بودم که چندجا کار نمی‌کردم. با عجله قدمی به طرف دیگر  برداشت و تا شهاب به خودش بیاید از کنارش گذشت.  نباید می‌گذاشت همه چیز به همین راحتی خراب شود. یک قدم مانده به در به او رسید. دستش را دور تن باریک او حلقه کرد و به طرف خودش کشید. پیش از اینکه جیغ جانا بلند شود، دست دیگرش را روی دهان او گذاشت و کنار گوشش گفت: - هیس، کاریت ندارم. جانا تقلا کرد از دستش رها شود. درست مثل تن نرم و لیز ماهی یک لحظه کافی بود تا از میان دستانش سر بخورد و برای همیشه برود. فشار دستش را دور تن او بیشتر کرد و لبش را نزدیک گوش او برد: - من اونی که تو ذهنت ساختی نیستم جانا. #پرواز‌در‌تاریکی #لیلانوروزی https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
Показать все...

Repost from N/a
-من تو قرن بیستو‌ یک خونبس شدم...؟! https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 در خونه رو باز کرد و منتظر نگاهم کرد و چشمای خیس اشکم فقط هاله ی تاریکی داخل خونشو می‌دیدن و نفسم بالا نمی‌‌اومد! داخل نمی‌رفتم و صدای گرفته و ناراحت مردونش منو به خودم آورد: - خستم ساعت چهار صبح!! این یعنی برو داخل دیگه... داخل رفتم و وسط خونه مثل غریبه ها ایستادم در صورتی که من چند ساعت پیش قانونا زنش شده بودم! چراغ خونرو زد و من نگاهم به خونه ی ساده ی بزرگش کشیده شد و سمت اتاقش رفت و انگار نه انگار من وسط خونش ایستاده بودم. نفسم بالا نمی‌‌اومد و لبمو گاز گرفتم و پنج دقیقه ایستاده وسط خونش ایستاده بودم و یعنی تا صبح اگه نمی‌‌اومد همین طوری همین جا باید می‌ایستادم؟ تو افکارم بودم که صدای کلافه و دستوریش اومد: - نمی‌خوای بیای؟! از اتاقش که بیرون اومدو با دیدن دکمه های باز پیراهنش دستو پامو گم کردم: - م‌.. من کجا یعنی... کجا برم؟! https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 دو قدم اومد سمتم و ریشخندی زد: - دوست داشتی می‌تونی بری حموم یا هم... نیشخندی میزنه و با نگاهی به تخت حرفشو میخوره دهنم مثل ماهی باز و بسته شد و سرمو انداختم پایین تا قطره اشک روی صورتمو نبین که ادامه داد: - خب کدوم عروس خانم؟! عروس خونبس چرا نمی‌فهمید من حالم بده و این قدر نمک روی زخم می‌شد؟ یک قدم رفتم عقب: - نیا..نیاز نیست زخم بزنی! من خودم الان اگه یه تیغ بهم بدی خودمو خلاص می‌کنمو... ادامه حرفمو خوردم که اومد روبه رومو‌ تو صورتم ایستاد: - عه پس زبونم داری تو! خلاص کنی؟ خب چرا نزاشتی ما داداشتو خلاص کنیم با این وضعیت؟ هان چرا خودتو بدبخت کردی؟ هوم جواب بده بدنم لرزش گرفت سرمو آوردم بالا و‌ جوری که خودم‌ نشنیدم لب زدم: - نمدونم مچ دستمو گرفت که هینی کشیدم و اون تو صورتم پر اخم لب زد: - بزار پس من بگم که بدونی... خونبس نشدی زجرت بدم آدمی نیستم از زجر بقیه لذت ببرم خونبست کردم چون داداش احمقت روزو‌ روزگاری رفیقم بود گفتم نره سرش بالا دار الآنم اگه تو این خونه ای فقط برای یه چیز این جایی اونم پر کردن شکممو خالی کردن... تف!! قطره های اشکم رو صورتم می‌ریخت که هوام داد عقب و به قدری بی جون بودم که تلو تلو کنان عقبکی رفتم و از پشت روی سرامیکا افتادم که غرید: - خودتم به موش مردگی نزن فهمیدی... پاشو همین امشب قرار بخوای نخوای بگذرونی با من پاشو برو اگه وضعیت اوکی نیست حموم من نمدونم پــــــاشـــو جوری کلمه آخر و فریاد زد که هق هقم شکست و آروم با مظلومیتی که دل سنگم آب می‌کرد لب زدم: - داری می‌ترسونیم... دارم میمیرم خودم نکن این طوری بزار بزار یکم بگذره من عادت کنم -ببین من الان آتیشم بحث نکن بام نمی‌شناختش حتی تا حالا یک بارم اسم کوچیکشو به زبون نیاورده بپدم و حالا ازم چی می‌خواست؟! رابطه؟ ترسیده نفس نفس می‌زدمو اون کوتاه بیا نبود: - پاشو! https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 نا نداشتم، بی حال بودم به خاطر جیغایی که زده بودم گلوم درد می‌کرد و زیر دلم جوری بود که انگار زایمان کردم! یک ساعتی بود بیدار شده بودم اما خیره به سقف اتاق بودم نمی‌خواستم پاشم... انگار به پوچی رسیده بودم و صدای بیرون توجهمو جلب کرد: - دختره کو؟! فریان با توام کجاست دختره؟ - نزدم نکشتمش نترس... مامان گفتم خونم وضعیت مناسبی نداره واس چی اومدی؟ کجا داری میری مامان واستا... صدای نزدیک شدن پا به در اتاقو می‌شنیدم اما برام مهم نبود عریان با اون وضعیت روی تخت دراز به دراز افتادم. مادرش درو که باز کرد حتی نگاهمو از سقف نگرفتم و فقط صدای شنیدن این که زد در گوش خودشو یا حضرت زهرایی که گفت تو گوشم پیچید... با بغض سرمو سمت مادرش برگردوندم که با رنگ و روی رفته لب زد: - خدا لعنتت کنه پسر خدا ازت نگذره چیکار کردی فریان چیکار کردی صدای گریش بلند شد و پسرش روی اینو نداشت که داخل اتاق بیاد و مادر بدو سمتم اومد و ملافه رو روی تنم کشید: - برو ماشینو روشن کن ببریمش بیمارستان!! https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 و این پایان ماجرا نبود... ازون شب به بعد منم تصمیم گرفتم منم مثل اون بی‌رحم باشم فرصت عضویت، تا آخر امشب❌❌ رمانی به شدت هیجانی، با 480 پارت آماده❌
Показать все...
👍 4😢 1
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
از بچگی تو گوشم خونده بودن "عروس هاتفی " همبازی بچگیام ؛ "پسر تخس چشم سیاه "تو دلم قند آب شده بود و گونه‌هام گُل انداخته بود ولی هامون اخم کرده‌بود.عزیزدل همه شده بود عزیزدل من...همون وقتی که اولین بار خال کنار لبمو لمس کرد و من دلم هُری ریخت و او زیر گوشم پچ پچ کرد: -داری کم‌کم خانم میشی و یه روزی می‌رسه زن من میشی نغمه ! و با خنده و چِشمک ریزی ادامه داده‌بود: -دلم میخواد ۵تا بچه ازت داشته باشم ! من خجالت کشیده و او به خجالتم‌ خندیده بود. حالا سالها از اون وقت‌ها می‌گذشت و من دوباره با اون رو به روشدم.با مرد خشمگینی که فکر می‌کرد با برادرش بهش خیانت کردم چون برادرش هامون عاشقم بود و امان از شبی که عروسش شدم تاوان دادم https://t.me/+8UzurDyLI-tiMTZk
Показать все...
👍 1
رفتی بازی؟ پولتو زیاد کردی؟
Показать все...
Показать все...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!

Repost from N/a
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو می‌بینم که داره دور و برم می‌چرخه. گاهی دهنشو باز می‌کنه و دندون‌های تیزشو بهم نشون می‌ده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم می‌کنه! دکتر روانشناس نگاهم می‌کنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش می‌نویسه. -هر شب می‌بینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟! با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم. -هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس می‌کنم دارم از ترس می‌میرم! -به نظرت ازت چی می‌خواد؟ حس می‌کنی چی رو می‌خواد بهت برسونه؟! لب هامو با زبون‌ تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم. میدونستم بعد جمله‌ای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر می‌کنه دیوونه‌ام و برام دارو می‌نویسه اما نمی‌خواستم هم حقیقتو پنهان کنم. -ف..فکر می‌کنم اون عاشقم شده! همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد. -بسیار خب یه سری دارو براتون می‌نویسم. کمک می‌کنه راحت‌تر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسه‌ی بعدی. ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم. اما زمزمه‌ی زیرلبیش رو شنیدم که می‌گفت: -فکر می‌کنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست می‌دن! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم. دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم! -هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی؟! با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن. -وایسا ببینم کجا داری فرار می‌کنی توله... اووف چه اندامی داری! خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟! -وایسا می‌گم هرزه! جیغ زدم: -دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس... یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن. ادامه‌ی پارت👇 با حس سنگینی روی تنم به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم. -آخ -پرنسس بیدار شد؟! نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که کنار تنم خوابیده بود. -چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟! -نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی! تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم: -تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی! -هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت! چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم. -ب..بذار برم خواهش می‌کنم ول..م کن توروخدا! جواب همه‌ی هق هق هام شد لبهاش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد. -آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست! چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم: -چی می‌گی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن! چشمامو بستم. با شدت جیغ می‌کشیدم و به صورتش تف می‌کردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید! -آی! با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
Показать все...