cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

دلشکسته76b♥

+چرا کشتیش؟!⏳ _چون عضو کانال دلشکسته 76b نبود عکس پروف🌃 موزیک روز🎶 ویس های باحال🎧 متن های جذاب📃 عاشقانه 😍 طنز 😂 مدیر: @Hosein8730 ادمین: @Miss_m_80_m_74 پخش شه لطفا👈 https://telegram.me/delshkaste76b

Больше
Рекламные посты
1 314
Подписчики
-324 часа
+67 дней
+330 дней
Время активного постинга

Загрузка данных...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Анализ публикаций
ПостыПросмотры
Поделились
Динамика просмотров
01
اعتماد ، احترام ، تعهد تو یکیش گند بزن ، هر سه رو از دست میدی..👌❤️🌺 @delshkaste76b
10Loading...
02
Media files
401Loading...
03
- مات‌شدم‌از رفتنت هیچ‌میز شطرنجی‌هم‌در میان‌نبود این‌وسط‌فقط‌یک‌دل‌بود که‌دیگر نیست . .
462Loading...
04
کاش میشد... قلبم روبخاطرتمام دردهای که داره تحمل میکنم بغل کنم ....
531Loading...
05
#تلنگر وقتی انسان آرامش را در خود نیابد، جستجوی آن در جای دیگر کار بیهوده ای است.
543Loading...
06
Be strong and smile, Even if life hurts sometimes. قوی باش و لبخند بزن ،حتی اگه زندگی یک وقتایی آزارت میده.‹🌸› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🩵 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌═══❤️‌‌‌‌دلبرانه♥️═══
400Loading...
07
رمان #کوئوکا قسمت سیصدوششم بگم چقدر خجالت زده ام که از دیروز، دوست صمیمیم کنار خواهرم بوده و بیخبر بودم، کافیه؟! چرا اینطور بهم زل زدی من نذاشتم چیزی بهت بگه قسمش دادم و گفتم که اگر به کسی حرف بزنه از پیشش می رم و چون جایی رو برای رفتن ندارم، احتمالا شب رو تو پارک بمونم! بلند تر از قبل می زنه زیر گریه. -همه اشم تقصیر شماهاست . شماهایی که بهم خیلی نزدیک هستین اما بی خبرین از حال و اوضاعم! نمی دونین تو این خونه از دست مادرم و اون بیرون از دست اون مرتیکه ی مورد علاقهام چی می کشم! نمی دونین تنهایی چقدر سخته که بخوای چیزی ر و به دست بیاری ! یه دوست بدجنس هم دارم که ذرهای از تجربیات خودش رو در اختیارم نمیذاره!نگاه سرزنش گرش رو نثارم می کنه. نثار منی که دلم می خواد همینجا فرو برم توی زمین ! جرات نگاه کردن به هیچکدوم رو ندارم. تازه می فهمم وقتی دیشب با رعنا صحبت می کردم چقدر عجیب به نظر میاومد. جوابهای کوتاه و از سر بازکردنش رو به مشغولیت کاریش ربط دادم غافل از اینکه. ... -برای اینکه حرفات رو باور کنیم باید با رعناخانوم صحبت کنیم. رعنا خانوم لطفا با خواهرتون تماس بگیرین! قرار بود آبروم بیشتر از این بره؟ حس میکنم تا بناگوش سرخ شدم ! -صهبا خانوم! به اجبار با رعنا تماس میگیرم، و وقتی صداش رو از پشت تلفن می شنوم زهرماری زیر لب میگم الو صهبا!... -سلام. -سلام صدات چرا اینجوریه؟ -دیشب...دیشب...مینا پیش تو بود؟ -بخدا می خواستم بهت بگم. نمی دونی چه بازی هایی دراورد ! پلکهام رو روی هم فشار میدم و تماس رو قطع می کنم. مینا همچنان گریه میکنه و من زمزمه می کنم. -پیش رعنا بود! مینا دامن ها رو بالا میگیره . هم چنان گریه می کنه . -استعداد دارم، نه؟ ! ای کاش میشد اون دامنها رو توی حلقش فرو کرد!مینا بعد گریهها ی فراوون، برای خوابی که به گفته ی خودش به چشمهاش نمیاد به اتاقش رفت و هیچی بدتر از این نیست که تو اشتباهات دیگران، خودت رو مقصر و شرم زده ببینی ! مسعود تلفنی برای پدرش توضیح می ده که مینا کجا بوده! نگاه کردن به چشم های جهان، برام مقدور نیست. قصد رفتن می کنم، از جام بلند می شم. -من...من دیگه میرم! -با هم می ریم. کتش رو از روی مبل برمی داره و به مسعود با ایما و اشاره می فهمونه که ما داریم می ریم ادامه دارد
220Loading...
08
رمان #کوئوکا قسمت سیصدونهم من که زندانی چشمهای تو بودم از ازل چشم زیبای تو را پشت قفس می بوسم دل من را ندهی وعده به وصلت ... پساز این طرح لب های تو را هم به عبس...میبوسم نه که پنهانی و با ترس و نه در خوف و رجا در همین کوچه و نزد همه کس میبوسم هم به هنگام اذان و دم محراب و نماز هم کلیسای مسیح وقت جرس میبوسم ابتدا نقش دو چشمان تو را میکشم و روی این دفتر زیبا و سپس می بوسم وقت این قافیه تنگ است و غزل مست تو شد شکوه داری که چرا روی تو بس می بوسم؟نفس سنگین شده ام رو بعد خوندن این شعر بلند که فقط درخواست ماچ داشت، به بیرون هدایت می کنم. دست هام هنوز بین دستهاش هست . -صدات رو دوست دارم. من این همه بوس و ماچ سرودم، اونوقت فقط صدام رو دوست داره؟ ! نوک انگشت هام رو میبوسه . -هر چند شعرت منحرفانه بود! -منحرفانه؟ ! تکون آرومی میخوره و سرش رو روی پاهام صاف قرار میده. حالا به راحتی می تونم چشمهای غرق خنده اش رو ببینم که بر خلاف کلامش هستن.قصدت از خوندن این شعر چی بود؟ یه کم از این شرایط به وجود اومده معذب هستم اما چندان افاقه نمیکنه به حالم. -چه نیتی می تونم داشته باشم جز از راه به در کردنت؟! کاملا جدی به چهره ای که به سمت قه قه زدن پیش می ره زل زدم. این چشمهای روشن و گونه های استخونی مردونه، این صورت باوقار، کنار موهای بهم ریختهدی روشنش که به واسطه ی نم دار بودنشون تیره تر از همیشهان، چرا من رو دچار انحراف نکنن؟ چرا باید برای بوسیدنش، تعلل کنم؟ من می خوام همین حالا صورت ماهش رو ببوسم . توی صورتش خم می شم و آروم روی گونه ی راستش رو می بوسم و بعد دومین بوسه رو روی گونه چپش می کارم و سرم رو بلندمی کنم. چشم هاش میدرخشند جدی تر از همیشه به عضوی از صورتم که مسول بوسیدن چشمهای درخشانش هم هست، نگاه می کنه. سرش رو از روی پاهام بلند می کنه کنارم روی مبل می شینه و قبل اینکه بفهمم دنیا دست کیه، دستاش روی صورتم قرار میگیرند و اتفاقی که براش انتظار می کشیدم، می افته ! یه ابر نشسته بود روی لبهام و داشت همهی تلاشش رو می کرد که ببارم! وادارم کرد به باریدن، وادارم کرد که همه ی حسهای خوب نداشته ی این دنیا رو توی قلبم حس کنم و ضعف کنم از قدرت این بوسه. تا جایی که تحملم تموم می شه دست هام رو دور تنش حلقه می کنم و سرم رو توی سینه اش فرو میبرم. صدای تپش قلبش به ادامه دارد
400Loading...
09
رمان #کوئوکا قسمت سیصدودهم تندی کوبش قلب منه ! چشمهای خیسم روی پوست تنش می باره و دست هاش دور تنم محکم حلقه شدند . -به جای گریه نباید می گفتی دوباره من رو ببوس؟ ! میون نفس نفس زدن میگم: -با...باید...می گفتم! قلبم داره از جاش در می آد پر از حسهای خوب و عجیبم. هم چنان گریه میکنم و از گرمای این آغوش قلبم می خواد از جا کنده شه. بوسیدن آدم دوست داشتنی زندگیت اینطوری بود؟ اینطوری که به این باور برسی حاضری حتی خودت رو فدا کنی تا حتی برای ثانیه ای آسیبی بهش نرسه؟ چقدر داشتن و نگهداری از این همه احساس سخت بود.معلم علوم ابتدایی بارها برامون گفته بود، که یک گیاه برای زندگی به آب و خاک و هوا نیاز داره و یک جاندار هم همین طور. به ما یاد داده بودند که برای زندگی سلام، هوای تازه استشمام کنیم، از محصولات ارگانیک برای غذا استفاده کنیم. تاکید کردند که برای داشتن یه زندگی خوب، ورزش و بهداشت رو فراموش نکنیم! اما چرا هیچوقت معنی حقیقیه حیات، رو برامون نگفتن؟ چرا نگفتن که یک جاندار، اونم از نوع انسانش، به چیزهای بیش تر و فوق العاده‌ تری برای ادامه ی حیاتش نیاز داره؟! چرا تاکیدی بر اصل هم زیستی نداشتن؟ چرا برای یکبار هم شده تو یکی از کتابها برای یک خط هم شده بود برامون ننوشتن که، عاشقی کن!؟چرا تو اون، چرخه های زندگی گیاهان و جانوران و انسانها، که برای حفظ نکردنشون، بارها شماتت شدیم، چیز به این مهمی رو جا انداختن؟ مگر نه این که دوست داشتن و دوست داشته شدن، مهم ترین اصل برای چرخهی زندگیِ جانداری از نوع انسان بود؟! به کمد قدیمیم که پر از کتاب و دستنوشته هست، با انزجار نگاه می کنم. محتوای کتابهای داخل این کمد پر از فرمول و روشهای مختلف ترکیب مادهه است . ای کاش فرمولی هم از ترکیب ماده هایی داشتن که نتیجه ش به جای انفجار و مادهی جدید، زندگی کردن می شد. نمیدونم یک بوسه چه قدرتی داشت، که من رو تبدیل کرده بود به عاشق ترین دختر دنیا. حالا دیگه عشق و علاقه ام فقط دیوانه وارپیش می رفت. و این دیوانه وار بودنم به مذاق معشوق، خوش می آمد. من هم که چیزی جز خوشآمد معشوقم نمیخواستم به کارهای از سر جنونم ادامه می دادم. دو روز از اون بوسه گذشته بود و همهی این دو روز رو من تو هر فرصتی که پیش اومده بود راجع بهش حرف زدم! به حتم صد بار رو براش گفتم و هم نوشتم که چقدر اون بوسه رو دوست داشتم . و هر بار با بغضی مهار نشدنی حرفم رو تموم میکردم. خوشحال بودم که حرفهام رو دستمایه ی شوخی و خنده نمیگرفت و هر دیوونتم دختر". بار در جوابم می گفت " من تبدیل شده بودم به خوشبختترین دختر دنیا، چون که این مرد دیوونهام بود . دچارش شده بودم و راه گریزی هم از این همه ادامه دارد
610Loading...
10
رمان #کوئوکا قسمت سیصدوهشتم چرا؟ با لبخند بزرگی بهم نگاه کوتاهی می ندازه. اخه اون موقع ها اینطوری شده بودم تا بهت نزدیک میشدم تپش قلب می گرفتم! اون شبم خوابم نمی برد رفتم تو حیاط که یه کم باد بخوره به سرم که تو رو دیدم. با خودم گفتم به خشکی شانس ! این دختره نه می ذاره بخوابم نه می ذاره دو ثانیه بهش فکر نکنم . دیدنت اونم پشت اون میله ها، فکرای بدی تو سرم انداخت. این شد که فرار کردم و گذاشتم تا صبح اونجا بمونی تا انقدر من رو هوایی نکنی! هم دارم از حرفهاش لذت میبرم همه خوندل میخورم. -انقدر سخت بود که بهم بگی چه احساسی بهم داری؟ ! -سخت بود، خیلی هم سخت!قلبم تجربهای تازه از ناراحتی رو تجربه میکنه. ناراحتیای که حاصل پذیرفته شدن بود. من رو پذیرفته بود اما به سختی! وقتی می بینم که اومدیم به آپارتمانش اعتراض می کنم . -من می خواستم برم خونه . -خونه اتون اونجاست که من هستم خانوم! دلبری کردن رو خوب بلد بود. با هم وارد آپارتمانش می شیم مستقیم به حموم می ره و ازم میخواد که راحت باشم. خدایا دوباره قرار بود یه حوله بپیچه دورش و جلوی چشمهای منِ خیرندیده رژه بره؟ همین هم شد! یه تیکه حوله پیچید دور خودش و با موهای خیس و صورت تازه اصلاح شده کنارم روی مبل هوار شد. سرش رو گذاشت روی پاهام.میخوام بخوابم، شعر بلدی؟ ! دستم رو آروم روی موهای خیسش می کشم. -اهوم بلدم. صداش خوابآلود شده. -بخون برام. -یه توپ دارم قلقلیه، سرخ و سپید و آبیه، می زنم زمین. ... -صهبا! -دوست نداشتی؟ خوب یکی دیگه می خونم. من یار مهربانم، دانا و خوشزبانم، گویم سخن. ... -صهبا! -اینم دوست نداشتی؟ نظرت با شعر آقا پلیسه چیه؟ یا شعر پاییزه پاییزه برگ درخت می ریزه!پوفی می کشم و اروم میگم: -با این سر و وضع اومدی اینجا خودت رو پهن کردی، میخوای برات شعر هم بخونم! بعدش رو خدا رحم کنه ! خنده ی بیصداش رو وقتی تنش به تکوندخوردن میافته می بینم. دستم رو که بین موهاش هست توی دستش می گیره و روی قفسهی سینه اش می ذاره. از دست رفتن رو هیچ موقع به این شدت حس نکردم! انگشت هام آروم روی پوستش میلغزند دستم رو روی لبهاش می ذاره و آروم می بوسه. دیوونه شدن به همین آسونی ها نمیتونست باشه ! -با لب نمناک لبت را به هوس میبوسم از همین لحظه و تا قطع نفس می بوسم ادامه دارد
220Loading...
11
رمان #کوئوکا قسمت سیصدوهفتم مسعود دستش رو بالا میبره که معنی جز به سلامت نداره. کاش جهان رو نگه می داشت. سخته که خواهر من از دیروز باعث وحشت و نگرانی خونواده همسرم بوده. سوار ماشین می شیم . -کمربندت رو ببند. به حرفش گوش می دم. حرکت که می کنیم، می پرسه: -چرا چشمهات سرخه؟! نیم نگاهی بهش میندازم. -چشمهای خودتم سرخه! -دو شبه نخوابیدم! -همهاش تقصیر میناست! -فقط مینا؟! و زیرچشمی نگاهم می کنه.خوب تقصیر خودتونم هست که انقدر باهاش مخالفت می کنید! -فقط ما و مینا؟! پلکهام رو روی هم فشار می دم. -آقا راهب هم کم تقصیر نداره! -فقط ما و مینا و آقا راهب؟ ! لپهام رو پر از باد میکنم و با اووف کلافه ای خالی . -باشه رعنا هم مقصر هست. اما مینا بهش پناه برده بود؟ کلی هم بازی دراورده بود که بهتون چیزی نگه! خواهر ساده من هم گول حرفهاش رو خورده ! جفت ابروهاش رو بالا می ندازه. -میتونست یه تماس بگیره باشه قبول بی عقلی کرد ! پوف کلافه ای میکشم و زمزمه میکنم : -متنفرم از این که جای دیگران بازخواست شم! -پس بهتره از دیگران دفاع نکنی، که بازخواست شی! -باورم نمیشه که داریم دعوا میکنیم! نمیدونم کجای حرفم خنده دار هستش که می زنه زیر خنده. -این دعواست؟! بذار یه بار با هم یه دعوای حسابی بگیریم، تا متوجه بشی این بحث بین من و تو، جز عاشقانه هامون به حساب میآد! نگاه چپی بهش می ندازم. -آره خوب، این مدت یادم رفته بود که قبلنا چجوری بودی؟ اخمی که میکنه چرا انقدر شیرین به نظر می رسه. -چجوریا بودم مگه؟!نمیدونم والا، از خودت بپرس! -تا اونجایی که یادم هست، قهرمان بودم! آهی می کشم. -آره بودی . به موهای نه چندان مرتبش دست می کشم. -ناگفته نماند که یه بداخلاق بدجنس هم بودی که همیشه اشکم رو در میاوردی . ... من همه تلاشم رو کردم که خیلی بدجنس نباشم درقبالت -تلاشت همونجا که کله ی بی نوای من رو لای پنجره خونه عمه ثریا به امون خدا ول کردی و رفتی بهم ثابت شد! قهقه بلندش من رو هم به خنده میندازه. -اخه فقط مسئله کله ی بی نوات نبود! از خودم ترسیدم. .. ادامه دارد
250Loading...
12
رمان #کوئوکا قسمت سیصدوپنجم مینا نیم نگاهی به من می کنه و بعد به دو مرد عصبانی روبروش. سرش رو به زیر می ندازه و با من من شروع می کنه به حرف زدن . ,-دیروز...دیروز...با مامان دعوام شد، بعدش انگار داشت فضای خونه جونم رو میگرفت. دلم می خواست برم یه جا که هیشکی رو نبینم ! سرش رو بالا میگیره و زل می زنه تو چشمهاشون. -شما دو تا رو هم دوست نداشتم ببینم ! زیر چشمی به من نگاه می کنه. -ده بار با صهبا ت ماس گرفتم، همه اش اشغال بود ! من و جهان بهم نگاه می کنیم. زمزمه می کنم: -دیروز...دیروز ایرانسل پیامک زده بود برام... بهم مکالمه رایگان هدیه داده بودند منم ... منم دادم مامانم با دوست و فامیل صحبت کنه هدر نره!صهبا چپ چپ نگام می کنه. -از اون مکالمه رایگانم نمیتونستی استفاده کنی یه زنگ برام بزنی؟ -تو که ایرانسل نداری ! جهان و مسعود همچنان بی حرف نگامون می کنند. مینا به من نزدیکتر میشه. -بعدش...بعدش... با...با رعناجون تماس گرفتم! گیج می پرسم: -رعناجون؟ ! به زور لبخند می زنه. -آره دیگه، رعناجون! جهان با جدیت م یپرسه: -منظورت خواهر صهباست؟ به نشونه تایید اوهومی می گه و من ناباور می گم: -با رعنا چیکار داشتی؟ یهو می زنه زیر گریه. -چیکار می تونستم داشته باشم. از دست این قوم الظالمین. ... و به همه ماها با دستش اشاره می کنه و ادامه می ده. -بهش پناه بردم! بنده خدا...کلی کار خیاطی ودوخت و دوز داشت اما بهم نه نگفت! رفتم خیاطیش تا...تا صبح پیشش بودم کلی...با... باهم حرف زدیم... تازه واسه این که دل شکستهام رو آروم کنه و حواسم رو از این گرفتاری ها دور، بهم خیاطی هم یاد داد ! زیپ کیفش رو باز می کنه فین دماغش رو بالا می کشه، و چند تیکه پارچه رنگیرنگی از کیفش بیرون میآره یکی از پارچه های قرمز رنگ رو با هر دو دستش بالا می گیره!دامن دوختم خودم...مدل فون! بعد پارچه سبز رنگ رو بالا میگیره. -اینم دامن هستش فقط طرحش پیلیسه هستش. نگاه گریونش رو به هر سه مون میندازه. -میخوام...می خوام از دانشگاه انصراف بدم برم پیش رعنا جون خیاطی یاد بگیرم! با دستش به من اشاره می کنه. -تا وقتی امثال این تو دانشکدهامون هستن کسایی مثل من به هیچ جایی نمیرسیم! دوباره می زنه زیر گریه. -خوش بحالت که خواهر داری صهبا . کاش منم یه خواهر داشتم مثل آبجی رعنات! ادامه دارد
180Loading...
13
رمان #کوئوکا قسمت سیصدوچهارم میدونم عصبانی هستین، اما الان وقت دعوا نیست ! فهیمه خانوم سراسیمه از جاش بلند می شه. -پس کی وقتش هست مسعود جان؟ وقتی که مثل تو گذاشت و از این خونه رفت؟ وقتی که علاوه بر این که بار یه نامادری بد رو به دوش میکشم،بار یه مادر بد رو هم به دوش بکشم،وقت خوبیه؟ ! من نمی دونم کجا رو اشتباه رفتم که زندگیم با بچه هام شده این! اما به حرفت گوش میدم، نه امروز نه هیچ روز دیگهای با زندگی هیچکدومتون کاری ندارم! می تونید هر کاری دوست دارین با زندگیتون بکنید . مینا می زنه زیر گریه، فهیمه خانوم هم با حال و اوضاعی بد سمت اتاقش می ره، مسعود نفس کلافه ای میکشه و من سمت مینامی رم، دستمال رو سمتش می گیرم.از دستم می گیره و روی چشمهاش میکشه . -چ...چرا اینا خیسن! -چون قبل از تو مادرت ساعت ها اشکهاش رو باهاشون پاک کرد! دستمال رو پرت می کنه سمتم . -به تو هم می گن دوست؟ شوهر کردی یه جوری نمیشه پیدات کرد که انگار گم شدی؟ بی معرفت فامیل شوهرت که هستم به احترام این مقامم هم شده نباید حالی ازم بپرسی؟! چنان با گریه و حال بد این حرفها رو می زنه که تصمیم می گیرم نپرسم کدوم گوری بود و بغلش کنم. جهان و مسعود روربروی من و مینا که هنوز توی بغلم هست، دست به سینه نشستن!مسعود با جدیت یک بازپرس میپرسه: -کجا بودی؟ و جهان ادامه میده. -با کی بودی؟ مینا تقریبا سرش رو توی بغلم قایم کرده و با صدای خفهای میگه: -جای بدی نبودم! -میگی کجا بودی یا با روش دیگهای بپرسیم؟ با التماس به جهان نگاه می کنم . -بذارین یه کم آروم شه بعد. ... مسعود در جوابم می گه: -دو ساعته تو بغلت داره آبغوره میگیره ! همین که با آرامش اینجا نشستیم تا برامون توضیح بده که کجا بوده، نهایت احترامیه کهداریم براش میذاریم! پس بهتره خودشم به ما احترام بذاره و درست توضیح بده که کجا بوده! مینا سرش رو بیشتر تو بغلم فرو می بره. -بگم کجا بودم قول می دین دعوام نکنین؟ -فکر می کنی تو جایگاهی هستی که برامون شرط بذاری؟ به ناچار و برای تموم شدن این قائله منم از مینا میخوام که حرف بزنه. -تا نیومدن از تو بغلم نکشیدنت بیرون و نبردنت تا با انبر از زیر زبونت حرف بکشن، توضیح بده براشون! و به زور سرش رو از تو بغلم جدا می کنم تا چشمهای گریون و پف کردهاش در معرض دیدشون قرار بگیره بلکه متاثر بشن! که البته نمیشن و منتظر به مینا چشم دوختند. ادامه دارد
240Loading...
14
رمان #کوئوکا قسمت سیصدوسوم قلبم درد می کنه. شماره اش رو میگیرم و به یک بوق نرسیده تماس وصل میشه. -کجایی تو؟ کجایی صهبا؟ کجایی تو؟ شاید صداش آرو م باشه اما عصبانی هست! -سلام، چرا ناراحتی؟ چی شده؟ -مینا نیستش! * * * * مینا این بچه ی بی تربیت، مفقود شده بود، بهتر هست که بگم خودش رو مفقود کرد! حتی راهب هم ازش خبر نداشت ! با یک لیوان آبقند کنار فهیمه خانوم نشستم و به ناله های مادرانهاش گوش می دم.نمیدونم کجاست، دیروز صبح بدون اینکه چیزی بگه پا شد رفت بیرون دیگه ازش خبری نداریم.گوشیش تو خونه ست... خودش... با صدای بلند گریه میکنه . چقدر بد که بلد نیستم دلداری بدم. فقط تونستم تا لیوان آبقند براش درست کنم و هر بار که از شدت نگرانی به هق هق میافته سرشونه هاش رو ماساژ بدم. و هر نیم ساعت هم با جهان که داشت دنبال مینا می گشت، تماس بگیرم و جواب درستدرمونی نگیرم! از بهشت زهرا مستقیم اومدم این جا. اولش شاید تردید داشتم، اما وقتی فهیمه خانوم رو اینطوری تنها و آشفته دیدم به نظرم کار درستی انجام دادم. من که نمی تونستم برم دنبال مینا بگردم، امامی شد که اینجا کمک باشم، حتی اگه این کمک به یه لیوان آب قند ختم می شد. نمی دونم چی شد که اینطور گستاخ شده مینای من آرومترین بچهی دنیا بود، هیچوقت روی حرف من حرف نمیزد و به خودش اجازه نمی ده بی خبر از خونه بره و ما رو توی وحشت و نگرانی رها کنه! من مادرشم بیشتر از خودش نگران آینده اشم دوست ندارم با بی تدبیری، آینده اش رو خراب کنه! -من تو جایگاهی نیستم که شما رو نصیحت کنم، به خودم هم اجازه همچین کاری رو نمیدم. اما فهیمه خانوم مجبور کردنش به ازدواج اونم با کسی که بهش علاقه نداره، نتیجه خوبی نداره. شما با کسی که برای زندگی انتخاب کرده مخالفین و دلایل خودتون رو دارین و همه بهتون حق می دیم. اما مجبور کردنش برای تن دادن به ازدواج درست نیست. بهش زمان بدین، به خودتون زمان بدین. یه کم بیرون از این درگیری ها با هم بگذرونین. ... اشکهاش رو پاک میکنه . -فقط سالم از این در بیاد تو، به خدا قسم که تا وقتی موهاش سفید بشه، حرف از شوهر دادنش نزنم ! فقط سالم ببینمش. ... دستمال کاغذی های خیس از اشکهاش رو از دستش می گیرم و دستمالهای جدیدی بهش می دم. برای انداختن دستمال ها داخل سطل زباله به آشپزخونه می رم که صدای باز و بسته شدن در ورودی، وادارم میکنه که با دستمالهای توی دستم دوباره به سالن برگردم. مسعود بود و پشتش دختری که پوشیده تو کتی آشنا ایستاده بود ادامه دارد
230Loading...
15
رمان #کوئوکا قسمت سیصدویکم نه چندان محکم روی شونهاش میزنم. -حالا حتما باید موهام رو بکشی؟ -نمیشه که وسط جاده موقع رانندگی بغلت کنم؟ خودت بگو می شه؟! جوابم به این چهرهی شاد و سرخوش فقط یک لبخند هست . -بعد کلاس باید برم خونه، به رعنا قول دادم که واسه تمیزکاری مغازهاش کمکش کنم . -بعدش چطور؟ -چرا میپرسی؟ -بریم یه دوری بزنیم . لبخندم کش می آد. -باشه.به دانشگاه که می رسیم قبل اینکه پیاده بشم با همهی شجاعتم گونه اش رو می بوسم و پا به فرار می ذارم. تا خود کلاسم می دوم و مثل دیوونه ها لبخند میزنم. قلب بی جنبه ام داشت از جاش درمیاومد. هنوز روی صندلیم ننشتم که پیامی به گوشیم فرستاده می شه بازش میکنم . "الان تونستی از دستم فرار کنی، فردا رو چه میکنی؟" براش تایپ میکنم. "فردا رو به تماشا می شینم" با اومدن استاد گوشی رو توی جیبم می ذارم و برای تماشای فرداهام، دلدل میزنم.وقتی به خونه میرسم مامان و رعنا هر دو نگران برام تعریف می کنن که امیر انگاری دعواش شده و حرف هم نمی زنه. به امیر که تو اتاق بابا طاقباز دراز کشیده سلام بلند بالایی می کنم و با سینی چایی کنارش میشینم. روی گردنش و کنار گونه اش جای چنگ می بینم . -کی اینکار رو کرده اسمش رو بگو می رم. ... یهو بلند می شه چهارزانو روبروم می شینه و با حالت سردرگمی می پرسه: -بالاخره شما دخترها دوست دارین موهاتون رو بکشیم یا نه؟! -ها؟ -جواب من رو بده دوست دارین یا نه؟پلکهام رو چندبار روی هم می زنم و چند بار به جای زخمهاش که مردونه به نظر نمیان نگاه می کنم . انگشت اشاره ام رو سمت گونه اش میگیرم و زمزمه می کنم: نگو که یه دختر وحشی باهات اینکارو کرده فقط...فقط میخواستم خوشحالش کنم...بعدش فهمیدم فقط خواهرهای من هستن که میتونن انقدر احمق باشن! بلند و خارج از کنترلم می زنم زیر خنده . امیر با خشم میگه: -ببند دهنتو! ادامه دارد
490Loading...
16
رمان #کوئوکا قسمت سیصدودوم از صدای خندهام مامان و رعنا به اتاق می ان و میپرسن که چی شده میون خنده میخوام براشون تعریف کنم که امیر با دستش جلوی دهنم رو میگیره . -حرف بزنی کشتمت! همچنان سعی دارم میون قهقه ام برای رعنا تعریف کنم که چی شده اما امیر هر بار جلوی دهنم رو می گیره و اجازه نمی ده. واقعا که فقط ما سه تا می تونیم تا این اندازه احمق باشیم. فصل آخر زندگی مثل همه ی روزهایی که گذرونده بودم داشت به جلو پیش می رفت، با این تفاوت که مثل سابق هیچ چیز زشت نبود، به طور باورنکردنی ای همهچی به شدت زیبا بود. آسمون، ابرها، درختها، ماشین ها، حتی کلاغهایی که همیشه به خاطر صدای گوش خراششون، دوستشون نداشتم هم زیبا بودند. آدمها...برام سخت بود که این رو برای خودم اعتراف کنم. اما آدمها رو هم دوست داشتم، حتی نسبت به بدترین کسایی که تو محلهامون بودن هم احساس خوبی دارم انگار تا قبل دوستداشته شدن، با کل دنیا قهر بودم و حالا برای آشتی پیش قدم شده بودم. شایدم با خودم آشتی کرده بودم! صبح بی خبر از همه اومدم دیدن بابا، با ده تا دونه سیب سرخ! توی زمینی به این وسعت که پر شده از عزیز هزاران تن دیگه، جز بوی سیب سرخ نباید بپیچه. آدمهای بد زیادی زیر این خاک خوابیدن، آدمهایی که حتی اگر برای یک روز هم عزیز کسی بودند، لایق این هستند که بهشون احترام گذاشت و به خاطر گذشتهاشون ازشون به بدی یاد نکرد.سیب ها رو روی سنگقبر بابا می چینم. دو تا از سیب ها رو هم روی سنگقبر محمد میذارم. وقتی باباش بیاد و ببینه یک نفر به یاد پسرش بوده، دلش گرم می شه . عکس بابا همه ی غصه ی عالم رو می ریزه توی سینهام . -بابا من دختر بدی بودم برات، نه؟ ! روی چشمهاش رو با دست هام میپوشونم . عذاب وجدان رو به دوش بکشم. با چشم هات بهم نگو که دختر خوبی بودم بابا، دلم می خواد بابت همه ی اون دلشکستن ها می خوام تا همیشه شرمنده باشم. می گن آدم باید عذاب رفتارهای زشتش رو بکشه، میخوام تو این دنیاعذاب بکشم، شاید وقتی زمانش رسید و هم رو ملاقات کردیم، راحت بتونم تو چشمهات نگاه کنم ! پا می شم با چونه ی لرزون به عکس محمد نگاه میکنم . -مراقب بابام باش . اشکهام رو پاک می کنم. -قول می دم بازم برات سیب سرخ بیارم. محمد از توی عکسش بهم لبخند می زنه. هوای اینجا سنگین تر از همیشه ست. برای رفتن عجلهای ندارم اما طاقت بیشتر موندن هم ندارم. مگر نمی گن که آدم، سر خاک عزیزش سبک میشه، پس این سنگینی برای چیه؟ تا وقتی از بهشتزهرا خارج بشم این سنگینی باهام هستش. آدم بعد گذروندن ساعاتی بد، دلش برای کسی تنگ میشه. کسی که بشه راحت کنارش لم داد و گفت که ادامه دارد
270Loading...
17
🆅🅰🅷🅸🅳 تقدیم به بهترین هاتون 🌹☘💃🕺👋
574Loading...
18
چه‌قدر من دیدنت را دوست دارم ؛ در خواب در غروب در همیشه‌یِ هر جا هرجایی که بِتوانْ تو را دید صدا کرد وَاز انعکاسِ نامت کیف کرد! چه‌قدر من، دیدنِ تو را دوست دارم... افشین صالحی سلام و ارادت غروب تون سـرشار از نگاه مهربــــون خداوند...
643Loading...
19
#موزیڪ_ویدئو🎧🎼 #رضا_رادن🤞💞 🎼ᵐᵘˢⁱᶜ♪ᬼـــــ◁■▷ــ⇅🎧
752Loading...
20
پـادشــاه جهنـم خــودت بـاش نـه کارگـــر بهشــت دیگــــران.
793Loading...
21
اگر میخواهی شخصیت واقعی یک انسان را بشناسی به حرفهای دیگران که درباره ی او می زنند توجه نکن ببین که او درباره ی دیگران چطور صحبت می کند...
1649Loading...
22
مهم نیست ڪه قشنگ باشی قشنگ این است ڪه مهم باشی حتے براے یک نفر
1588Loading...
23
یکی دیگه ازون کارایی که شاید خیلیاتون انجام میدادین زنبیلو میکشیدم به کلّه‌م ! و تصور میکردم فضانوردی، شوالیه‌ای یا خلاصه یه آدم خیلی شاخی هستم. مخصوصا که حول محور دسته‌هاش میچرخید و مثل کلاه خود میشد بدی بالا یا بیاری روی صورت! خیلی باحال بود. و با همین شاید ساعتها سرگرم بودم! فقط با یه زنبیل!
845Loading...
24
گاهی هم بنا به کمبود وقت مثلا طرف ساعت ده شب یادش میومد که فردا باید موهاشو با نمره دوبزنه و همه جا بسته بود .مجبور میشدن با قیچی کوتاهش کنن😂 #نوستالژی
825Loading...
25
Media files
750Loading...
26
Media files
750Loading...
27
ترکی شاااد💃💃💃 😉😉🤭🤭
936Loading...
28
نگـــــا به خلوتی گپ نکنین فقط کـــــافیه یه دختر آنلاین شه پسرا مثه قـــــارچ میریزن بیرون😐 😜😜😜
1106Loading...
29
عهد می کارم که تا جان در بدن دارم دست از اغوشت بر ندارم و تمام عاشقانه هایم را در چهارچوب علاقه ات بگذارم که در مسیر ناهمگون زندگی تویی مهربان یارم و تویی یکتا نگارم ‌ ‎‌‌‌‎┄┅┄✶🎀 💙 🎀✶┄┅┄
991Loading...
30
وقتی یکی بهت اعتماد میکنه اون آدم ساده نیست فقط حس کرده تو قرار نیست بهش از پشت خنجر بزنی👍👍 @delshkaste76b
1453Loading...
31
آهنگ لری، نوش روانتون💐🌸🌷🌹🍃
1217Loading...
32
⇄ 𝑴𝑼𝑺𝑰𝑪  چون قشنگہ 😍🤌🏼 @delshkaste76b
1169Loading...
33
🍁یک عصر پر آرامـش ☕️یک زندگی آروم 🍁و یک دعای خیر از ته دل ☕️نصیب لحظه‌هاتون 🍁عصر زیبای دوشنبه تون ☕️بخیر و سلامتی @delshkaste76b
1324Loading...
34
دختره میگفت یه بار تو مسجد بچه خواهرم بغلم نشسته بود خانم کناری برگشت گفت خاک تو سرت گفتم چرا گفت تو چه سنی داری که حالا بچه پنج ساله داشته باشی گفتم بچم نیست گفت مجردی ؟ گفتم آره گفت دیگه واقعا خاک تو سرت گفتم باز چرا ؟ گفت پس کی میخوای شوهر کنی هم سن های تو بچه دارن😐😂😂😂 @delshkaste76b
1624Loading...
35
بزغاله ای روی پشت بام بود و به شیری که از پایین عبور می کرد توهین میکرد و ناسزا می گفت... شیر گفت : این تو نیستی که به من ناسزا می گوید ، بلکه این جایگاه توست که به من ناسزا می گوید....!! مبادا بوسیله جایگاهت به دیگران توهین کنی، که تکیه گاهت با گذر زمان سست شده و فرو میپاشد، آنگاه تو میمانی و آنهایی که تحقیرشان کردی......!! پس در اوج قدرت مرد باش.... @delshkaste76b
1333Loading...
36
من در کنار تو به آرامش می رسم و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست تو را عاشقانه می بوسم 🕊🕊🕊 @delshkaste76b
1103Loading...
37
رنجش از دیگران، بسته به اندازه ی دلبستگیست، نه به اندازه ی خطا......
1714Loading...
38
بــرای  🕊🌸 امروزتون دلـی آرام🕊🌸 تنـی سـالم لبی خندان🕊🌸 وعاقبتی بخیر خـواهـانـم  🕊🌸 آفتاب عمرتون هـمیـشـه       🕊🌸 سبزو برقرار و زندگیتون سرشار🕊🌸 از عـشـق  و دوسـتی🕊🌸 ظهر بهاری تون بـخیرو خوشی عشقا🕊🌸 ‎‌‌‎─═༅࿇💕ℳ💕࿇༅═─                ♿️ ☜‌ @delshkaste76b
2166Loading...
39
فتوشاپ فقط اونجاش كه ميرين سر قرار نه اون قيافه تورو ميشناسه نه تو اونو 😐😂 @delshkaste76b
1192Loading...
40
🌹♥️Leyla Celil🎤 Sen Ağlama👌🌹♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊🤍჻ᭂ࿐✦❥❥❥❥✿ ‌‌‌‌‎
1112Loading...
اعتماد ، احترام ، تعهد تو یکیش گند بزن ، هر سه رو از دست میدی..👌❤️🌺 @delshkaste76b
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
- مات‌شدم‌از رفتنت هیچ‌میز شطرنجی‌هم‌در میان‌نبود این‌وسط‌فقط‌یک‌دل‌بود که‌دیگر نیست . .
Показать все...
00:05
Видео недоступноПоказать в Telegram
کاش میشد... قلبم روبخاطرتمام دردهای که داره تحمل میکنم بغل کنم ....
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
#تلنگر وقتی انسان آرامش را در خود نیابد، جستجوی آن در جای دیگر کار بیهوده ای است.
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
Be strong and smile, Even if life hurts sometimes. قوی باش و لبخند بزن ،حتی اگه زندگی یک وقتایی آزارت میده.‹🌸› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🩵 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌═══❤️‌‌‌‌دلبرانه♥️═══
Показать все...
رمان #کوئوکا قسمت سیصدوششم بگم چقدر خجالت زده ام که از دیروز، دوست صمیمیم کنار خواهرم بوده و بیخبر بودم، کافیه؟! چرا اینطور بهم زل زدی من نذاشتم چیزی بهت بگه قسمش دادم و گفتم که اگر به کسی حرف بزنه از پیشش می رم و چون جایی رو برای رفتن ندارم، احتمالا شب رو تو پارک بمونم! بلند تر از قبل می زنه زیر گریه. -همه اشم تقصیر شماهاست . شماهایی که بهم خیلی نزدیک هستین اما بی خبرین از حال و اوضاعم! نمی دونین تو این خونه از دست مادرم و اون بیرون از دست اون مرتیکه ی مورد علاقهام چی می کشم! نمی دونین تنهایی چقدر سخته که بخوای چیزی ر و به دست بیاری ! یه دوست بدجنس هم دارم که ذرهای از تجربیات خودش رو در اختیارم نمیذاره!نگاه سرزنش گرش رو نثارم می کنه. نثار منی که دلم می خواد همینجا فرو برم توی زمین ! جرات نگاه کردن به هیچکدوم رو ندارم. تازه می فهمم وقتی دیشب با رعنا صحبت می کردم چقدر عجیب به نظر میاومد. جوابهای کوتاه و از سر بازکردنش رو به مشغولیت کاریش ربط دادم غافل از اینکه. ... -برای اینکه حرفات رو باور کنیم باید با رعناخانوم صحبت کنیم. رعنا خانوم لطفا با خواهرتون تماس بگیرین! قرار بود آبروم بیشتر از این بره؟ حس میکنم تا بناگوش سرخ شدم ! -صهبا خانوم! به اجبار با رعنا تماس میگیرم، و وقتی صداش رو از پشت تلفن می شنوم زهرماری زیر لب میگم الو صهبا!... -سلام. -سلام صدات چرا اینجوریه؟ -دیشب...دیشب...مینا پیش تو بود؟ -بخدا می خواستم بهت بگم. نمی دونی چه بازی هایی دراورد ! پلکهام رو روی هم فشار میدم و تماس رو قطع می کنم. مینا همچنان گریه میکنه و من زمزمه می کنم. -پیش رعنا بود! مینا دامن ها رو بالا میگیره . هم چنان گریه می کنه . -استعداد دارم، نه؟ ! ای کاش میشد اون دامنها رو توی حلقش فرو کرد!مینا بعد گریهها ی فراوون، برای خوابی که به گفته ی خودش به چشمهاش نمیاد به اتاقش رفت و هیچی بدتر از این نیست که تو اشتباهات دیگران، خودت رو مقصر و شرم زده ببینی ! مسعود تلفنی برای پدرش توضیح می ده که مینا کجا بوده! نگاه کردن به چشم های جهان، برام مقدور نیست. قصد رفتن می کنم، از جام بلند می شم. -من...من دیگه میرم! -با هم می ریم. کتش رو از روی مبل برمی داره و به مسعود با ایما و اشاره می فهمونه که ما داریم می ریم ادامه دارد
Показать все...
رمان #کوئوکا قسمت سیصدونهم من که زندانی چشمهای تو بودم از ازل چشم زیبای تو را پشت قفس می بوسم دل من را ندهی وعده به وصلت ... پساز این طرح لب های تو را هم به عبس...میبوسم نه که پنهانی و با ترس و نه در خوف و رجا در همین کوچه و نزد همه کس میبوسم هم به هنگام اذان و دم محراب و نماز هم کلیسای مسیح وقت جرس میبوسم ابتدا نقش دو چشمان تو را میکشم و روی این دفتر زیبا و سپس می بوسم وقت این قافیه تنگ است و غزل مست تو شد شکوه داری که چرا روی تو بس می بوسم؟نفس سنگین شده ام رو بعد خوندن این شعر بلند که فقط درخواست ماچ داشت، به بیرون هدایت می کنم. دست هام هنوز بین دستهاش هست . -صدات رو دوست دارم. من این همه بوس و ماچ سرودم، اونوقت فقط صدام رو دوست داره؟ ! نوک انگشت هام رو میبوسه . -هر چند شعرت منحرفانه بود! -منحرفانه؟ ! تکون آرومی میخوره و سرش رو روی پاهام صاف قرار میده. حالا به راحتی می تونم چشمهای غرق خنده اش رو ببینم که بر خلاف کلامش هستن.قصدت از خوندن این شعر چی بود؟ یه کم از این شرایط به وجود اومده معذب هستم اما چندان افاقه نمیکنه به حالم. -چه نیتی می تونم داشته باشم جز از راه به در کردنت؟! کاملا جدی به چهره ای که به سمت قه قه زدن پیش می ره زل زدم. این چشمهای روشن و گونه های استخونی مردونه، این صورت باوقار، کنار موهای بهم ریختهدی روشنش که به واسطه ی نم دار بودنشون تیره تر از همیشهان، چرا من رو دچار انحراف نکنن؟ چرا باید برای بوسیدنش، تعلل کنم؟ من می خوام همین حالا صورت ماهش رو ببوسم . توی صورتش خم می شم و آروم روی گونه ی راستش رو می بوسم و بعد دومین بوسه رو روی گونه چپش می کارم و سرم رو بلندمی کنم. چشم هاش میدرخشند جدی تر از همیشه به عضوی از صورتم که مسول بوسیدن چشمهای درخشانش هم هست، نگاه می کنه. سرش رو از روی پاهام بلند می کنه کنارم روی مبل می شینه و قبل اینکه بفهمم دنیا دست کیه، دستاش روی صورتم قرار میگیرند و اتفاقی که براش انتظار می کشیدم، می افته ! یه ابر نشسته بود روی لبهام و داشت همهی تلاشش رو می کرد که ببارم! وادارم کرد به باریدن، وادارم کرد که همه ی حسهای خوب نداشته ی این دنیا رو توی قلبم حس کنم و ضعف کنم از قدرت این بوسه. تا جایی که تحملم تموم می شه دست هام رو دور تنش حلقه می کنم و سرم رو توی سینه اش فرو میبرم. صدای تپش قلبش به ادامه دارد
Показать все...
رمان #کوئوکا قسمت سیصدودهم تندی کوبش قلب منه ! چشمهای خیسم روی پوست تنش می باره و دست هاش دور تنم محکم حلقه شدند . -به جای گریه نباید می گفتی دوباره من رو ببوس؟ ! میون نفس نفس زدن میگم: -با...باید...می گفتم! قلبم داره از جاش در می آد پر از حسهای خوب و عجیبم. هم چنان گریه میکنم و از گرمای این آغوش قلبم می خواد از جا کنده شه. بوسیدن آدم دوست داشتنی زندگیت اینطوری بود؟ اینطوری که به این باور برسی حاضری حتی خودت رو فدا کنی تا حتی برای ثانیه ای آسیبی بهش نرسه؟ چقدر داشتن و نگهداری از این همه احساس سخت بود.معلم علوم ابتدایی بارها برامون گفته بود، که یک گیاه برای زندگی به آب و خاک و هوا نیاز داره و یک جاندار هم همین طور. به ما یاد داده بودند که برای زندگی سلام، هوای تازه استشمام کنیم، از محصولات ارگانیک برای غذا استفاده کنیم. تاکید کردند که برای داشتن یه زندگی خوب، ورزش و بهداشت رو فراموش نکنیم! اما چرا هیچوقت معنی حقیقیه حیات، رو برامون نگفتن؟ چرا نگفتن که یک جاندار، اونم از نوع انسانش، به چیزهای بیش تر و فوق العاده‌ تری برای ادامه ی حیاتش نیاز داره؟! چرا تاکیدی بر اصل هم زیستی نداشتن؟ چرا برای یکبار هم شده تو یکی از کتابها برای یک خط هم شده بود برامون ننوشتن که، عاشقی کن!؟چرا تو اون، چرخه های زندگی گیاهان و جانوران و انسانها، که برای حفظ نکردنشون، بارها شماتت شدیم، چیز به این مهمی رو جا انداختن؟ مگر نه این که دوست داشتن و دوست داشته شدن، مهم ترین اصل برای چرخهی زندگیِ جانداری از نوع انسان بود؟! به کمد قدیمیم که پر از کتاب و دستنوشته هست، با انزجار نگاه می کنم. محتوای کتابهای داخل این کمد پر از فرمول و روشهای مختلف ترکیب مادهه است . ای کاش فرمولی هم از ترکیب ماده هایی داشتن که نتیجه ش به جای انفجار و مادهی جدید، زندگی کردن می شد. نمیدونم یک بوسه چه قدرتی داشت، که من رو تبدیل کرده بود به عاشق ترین دختر دنیا. حالا دیگه عشق و علاقه ام فقط دیوانه وارپیش می رفت. و این دیوانه وار بودنم به مذاق معشوق، خوش می آمد. من هم که چیزی جز خوشآمد معشوقم نمیخواستم به کارهای از سر جنونم ادامه می دادم. دو روز از اون بوسه گذشته بود و همهی این دو روز رو من تو هر فرصتی که پیش اومده بود راجع بهش حرف زدم! به حتم صد بار رو براش گفتم و هم نوشتم که چقدر اون بوسه رو دوست داشتم . و هر بار با بغضی مهار نشدنی حرفم رو تموم میکردم. خوشحال بودم که حرفهام رو دستمایه ی شوخی و خنده نمیگرفت و هر دیوونتم دختر". بار در جوابم می گفت " من تبدیل شده بودم به خوشبختترین دختر دنیا، چون که این مرد دیوونهام بود . دچارش شده بودم و راه گریزی هم از این همه ادامه دارد
Показать все...
رمان #کوئوکا قسمت سیصدوهشتم چرا؟ با لبخند بزرگی بهم نگاه کوتاهی می ندازه. اخه اون موقع ها اینطوری شده بودم تا بهت نزدیک میشدم تپش قلب می گرفتم! اون شبم خوابم نمی برد رفتم تو حیاط که یه کم باد بخوره به سرم که تو رو دیدم. با خودم گفتم به خشکی شانس ! این دختره نه می ذاره بخوابم نه می ذاره دو ثانیه بهش فکر نکنم . دیدنت اونم پشت اون میله ها، فکرای بدی تو سرم انداخت. این شد که فرار کردم و گذاشتم تا صبح اونجا بمونی تا انقدر من رو هوایی نکنی! هم دارم از حرفهاش لذت میبرم همه خوندل میخورم. -انقدر سخت بود که بهم بگی چه احساسی بهم داری؟ ! -سخت بود، خیلی هم سخت!قلبم تجربهای تازه از ناراحتی رو تجربه میکنه. ناراحتیای که حاصل پذیرفته شدن بود. من رو پذیرفته بود اما به سختی! وقتی می بینم که اومدیم به آپارتمانش اعتراض می کنم . -من می خواستم برم خونه . -خونه اتون اونجاست که من هستم خانوم! دلبری کردن رو خوب بلد بود. با هم وارد آپارتمانش می شیم مستقیم به حموم می ره و ازم میخواد که راحت باشم. خدایا دوباره قرار بود یه حوله بپیچه دورش و جلوی چشمهای منِ خیرندیده رژه بره؟ همین هم شد! یه تیکه حوله پیچید دور خودش و با موهای خیس و صورت تازه اصلاح شده کنارم روی مبل هوار شد. سرش رو گذاشت روی پاهام.میخوام بخوابم، شعر بلدی؟ ! دستم رو آروم روی موهای خیسش می کشم. -اهوم بلدم. صداش خوابآلود شده. -بخون برام. -یه توپ دارم قلقلیه، سرخ و سپید و آبیه، می زنم زمین. ... -صهبا! -دوست نداشتی؟ خوب یکی دیگه می خونم. من یار مهربانم، دانا و خوشزبانم، گویم سخن. ... -صهبا! -اینم دوست نداشتی؟ نظرت با شعر آقا پلیسه چیه؟ یا شعر پاییزه پاییزه برگ درخت می ریزه!پوفی می کشم و اروم میگم: -با این سر و وضع اومدی اینجا خودت رو پهن کردی، میخوای برات شعر هم بخونم! بعدش رو خدا رحم کنه ! خنده ی بیصداش رو وقتی تنش به تکوندخوردن میافته می بینم. دستم رو که بین موهاش هست توی دستش می گیره و روی قفسهی سینه اش می ذاره. از دست رفتن رو هیچ موقع به این شدت حس نکردم! انگشت هام آروم روی پوستش میلغزند دستم رو روی لبهاش می ذاره و آروم می بوسه. دیوونه شدن به همین آسونی ها نمیتونست باشه ! -با لب نمناک لبت را به هوس میبوسم از همین لحظه و تا قطع نفس می بوسم ادامه دارد
Показать все...