35 215
مشترکین
-12124 ساعت
+5547 روز
+34430 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
💑 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی
👰👨⚖ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی
🖤جادو سیاه
🔮 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم
👁 آموزش چشم سوم
💰 رزق و روزی و ثروت ابدی
🚪 راهگشایی و مشگل کشایی
🔮 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما
💍 انگشترهای موکل دار تضمینی
❤️ تسخیر قلب و زبان بند قوی
🧜♂ احضار هر فردی که مدنظر باشد
🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی
❌❌ظرفیت محدوده ❌❌
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
2 18300
1 83200
Repost from N/a
پاهام دیگه تاول زده بود و خسته شده بودم از فرار و نفس نفس میزدم!
صدای پای اون مامور مرد قوی هیکل و که دنبالم میدوید، میشنیدم، بالاخره با گریه روی زمین افتادم جوری که پام پیچ خورد و از دردش ضعف رفتم.
روی زمین پرت شدم و درحال ناله کردن بودم که موهای بلندم به دست همون مرد کشیده شد و با چشمای اشکی سرم و بالا گرفتم:
- آیی
- جون؟ چه قشنگ میگی آیی!
چه خوشگلم هستی تو جاسوس کوچولو
تو چشماش خیره شدم و اون هم نفس نفس میزد و با صورت اشکی لب زدم:
- من جاسوس نیستم، به خدا فقط تو دانشگاه با بقیه دوستام اعتراض کردم همین
ابرویی انداخت بالا:
- آره بهم گفته بودن جوجه جاسوس نخبه ای ولی خب حیف که موندنی نیستی تو این دنیا
از ترس تنم یخ بست که اسلحش رو روی پیشونیم گذاشت و من چشمام رو محکم بهم بستم و نالیدم:
- ترو خدا من هنوز حتی مردی رو نبوسیدم خیلی جوونم ترو خدا
بدنم لرز گرفت و بعد صدای شلیک گلوله تو سرم پیچید و من چشمام سیاهی رفت و مردم؟!
بیحال و بی حس و بی وزن بودم که صدای مردونه ای در گوشم پیچید:
- غش کردی!
https://t.me/+xKNsUva8H60yY2Q0
1 06300
Repost from N/a
-من و رستا تصمیم گرفتیم بریم سر خونه زندگی خودمون! یه جشن عروسی مختصر میگیریم و اگر شد میآیم طبقه بالای اینجا و اگر نشد میریم جایی رو اجاره میکنیم!
مجید بود که با حالتی متفکر نگاهی به هر دوی آنها انداخت.
-اما شرط پدرخانومت دو سال نامزدی بود امیرحسین.
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
خانوادهی دختره با سختگیریهاشون کاری میکنن که...😔😔😔😞
او سری بالا و پایین کرد. تحمل اوضاع این چنینی را دیگر نداشت!
اینکه برای دیدن زنش و برای کمی با او تنها بودن باید مدام از زیر بلیط ناصر رد شود و غرورش را هر بار با طعنهها و کنایههای آنها زخمی کند برایش وضعیتی بغرنج را رقم زده بود!
تا همینجا هم به زحمت دندان روی جگر گذاشته بود و این را مجید و ریحانه لااقل خوب فهمیده بودند!
-شرط تا زمانی بود که من خسته نشده بودم! اما الان رک میگم از این وضعیت خستهام و میخوام مابقی زندگیم رو زنم کنارم باشه. حالا اگر موافقین طبقهی بالا رو آماده کنیم اگر که نه من دنبال خونه اینجا نه، اما دو تا محله بالاتر میگردم!
مجید چندباری دست روی محاسنش کشید اما در نهایت ریحانه بود که گفت:
-خب خودت میدونی ما مشکلی نداریم اما باید شرایط خانواده رستا رو هم در نظر بگیری. به هر حال حرفی که زدی اون هم یکهویی ممکنه...
امیرحسین سر بالا گرفت و نگاه در نگاه ریحانه گفت:
-من هیچ انتظاری بابت جهیزیه و این مسایل ندارم. خوب یا بد، کم یا زیاد خودم تهیه میکنم و از صفر شروع میکنیم! این خواسته منه و خودم هم پاش میمونم!
مجید اما سری تکان داد.
-بهتره با عجله تصمیم نگیری امیرحسین! فعلا این مسئله رو من با حاج ناصر مطرح میکنم تا ببینیم بعد چی پیش میآد.
امیرحسین اما یک تای ابرویش را بالا داد و جدیتر از لحظات قبل گفت:
-ممنونم بابت اینکه کنارم هستین اما حتی اگه خانواده رستا مخالفت کنن من بازم کار خودم رو میکنم!
و بعد رو کرد به رستایی که سرش را پایین گرفته و زل زده بود به گلهای ریز و درشت چادر.
-رستا پاشو آماده شو بریم باید تا قبل از ده برسونمت!
جملهای که عامدا آن را به زبان آورد به نوعی یکی از مشکلات دیگرش بود که خواست با صدای بلند تکرارش کند و این را ریحانه و مجید خوب میدانستند!
اما از کلهشق بازیهای گاها امیرحسین هم واهمه داشتند که با ندانم کاری اوضاع میان خودش و خانوادهی رستا را شکرآب کند!
رستا سر بلند کرد.
-مامان ریحانه دستت درد نکنه شام عالی بود. آقاجون سفرهتون پر برکت.
بلند شد و جواب گرم آنها را در گوشهایش جا داد اما بیزار بود از این حسِ حقارتی که نه از جانب خانوادهی امیرحسین، بلکه از سمت خانوادهی خودش عایدش شده بود!
نفرت پیدا کرده بود و حسِ انزجار داشت از وضعیتی که خانوادهاش برایش رقم زده بودند و او را در این مهلکه انداخته بودند!
رفتار و نگاه بدی از خانوادهی امیرحسین ندیده بود اما حالا بغضی که در گلویش چمبره زده بود، اشکی که به چشمانش نیشتر زده بود همگی احوالاتِ ناخوشش را نشان میدادند آن هم درست بعد از حرفهای امیرحسین!
حق را به او میداد وقتی در این مدت رفتار بدی از امیرحسین نسبت به خانوادهاش سر نزده بود! مرد بود و حس غرورش مهم و حالا این احساس جریحهدار شده بود!
با قدمهایی بلند سمت پلههای طبقهی دوم رفت اما صدای امیرحسین را شنید که میگفت:
-نمیخوام روم تو روی خانوادهی رستا باز بشه! نمیخوام احترامات از بین بره و نمیخوام رستا اذیت بشه بابت رفتار اشتباه خانوادهش! دلیلی نداره این وضعیت یسال دیگه هم ادامه پیدا کنه وقتی مطمئنم اگه ادامه پیدا کنه اتفاقای خوبی نمیافته!
نماند تا مابقی صحبتهای آنها را بشنود.
از پلههای موکت شده بسرعت بالا رفت و داخل اتاق امیرحسین شد و طاقتش هم تا همانجا بود!
پلک که زد دانههای درشت اشک روی صورتش غلتیدند و دستانش مشت شدند!
نمیدانست روزی برای رسیدن به پسر مورد علاقهاش تا این میزان باید بابت رفتار اشتباه خانوادهاش شرمگین شود!
نمیدانست دوست داشتن و پی دلش رفتن تاوانی به سختیِ خرد شدن احساساتش را دارد!
چادر را از روی سرش برداشت و با پر روسری اشکهای روی صورتش را پاک کرد.
از آینه نگاهی به خودش انداخت.
گوشههای چشمش از مداد سیاهی که زده بود بواسطه اشک سیاه شده بودند.
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
رستا دختر حاج ناصر علاقهمند به امیرحسین میشه که براش ممنوعهس! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد میکنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو میکنه!
رمانی زیبا در فضایی سنتی و تعصبها حتما توصیه میکنم بخونید هم زیباست و هم پارتدهی فوقالعاده منظم👌👌👌👌 ۱۶همین رمان نویسنده✨
❌●●●●●بنر پست خود رمان کپی ممنوع❌●●●●●●●●
"واقعیتِ یک رویا" مهین عبدی
چاپشده:شهرپاییزی/جادهمهگرفته📚 در دست چاپ👇 حامی📚 رویاییدرشب📚 رقصنگاهت ۲جلدی📚 قاصدکپرواز📚 مرزعشقوجنون📚 آوازهایبیقرار📚 رسواییتلخوشیرین📚 فتانه📚 نیلوفریبرایمرداب📚 مستبیگناه📚 میراثهوس📚 لابیرنت و کاریزما فایل واقعیت یک رویا انلاین
1 32310
Repost from N/a
نمی دانم دیشب کی خوابم برد !
اما بعد از مدتها خوابی آرام داشتم ..!
در آغوش آرسان ..!
https://t.me/+ablH2R0bEfozZjQ8
آن لحظه که بوسه بر چانه خوش فرشم زدم و وقتی گفتم:
-آرسان..قول بده تو دیگه رهام نکنی! من این بار میمیرم ..! قول بده همیشه باشی ..
-دست زیر چانه ام برد خیره در چشمانم که ذوق در آغوشش بودن را فریاد میزد ..
-قرار کجا برم عروسک تازه مزه ات رفته زیر زبونم بیخ ریشتم دلبر..!
آرام از تخت پایین آمدم نمی دانم ساعت چند است لباسهایم هر تکه اش طرفی افتاده ..
اما لبخند شیطانی میزنم ..
در کمد آرسان را باز میکنم و یکی از پیراهنهایش را تن میزنم دستم روی دستگیره ی در است که صدای مبهمی میشنوم ، آرام بیرون میروم به طرف اشپزخانه صدا واضح تر است!
-آرسان دردت بجونم مامان ..ازت خواهش کردم من حرف زدم با خاله ات ،ابروم نبر .. اون دختر مناسبت نیست ،من هزارتا آرزو دارم ..
-خودت قول دادی مامان خودتم حلش کن ..
-نمی تونی با آبرو ی من حاج بابات بازی کنی .. یه مدت با اون زن بودی خوشگذرونی کردی دیگه تمومش کن. من نمیزارم با یه مطلقه بمونی
-مامان..
-همین که گفتم ..
سر حاج خانم به آستانه ی آشپزخانه بر میگردد!
-هین..بسم الله ..ورا بی صدا میایی؟
لحظه ای نگاهم میکند ..کاش لباس مناسبی میپوشیدم. ریشخندی میزند ..
-اصلا خودم با گلشید حرف میزنم..
-دخترم بد میگم !؟..من یه مادرم برای بچه ام آرزو دارم .. تو خودت بزار جای من .. اگر یه پسر داشتی حاضری براش یه زن مطلقه بگیری که از قضا بدون هیچ عقدی شب بمونه خونه یه پسر..؟
-ماماااان
https://t.me/+ablH2R0bEfozZjQ8
راست میگفت من نباید دیشب با آن حال خراب بعد از تهدیدهای یاسر کمک آرسان را قبول میکردم می آمدم و کار به اینجا میکشید که غیر مستقیم به من هرزه بگوید ..!
-ببین دختر جون فردا شب ما قرار خواستگاری گذاشتیم بهتر خودت از زندگی آرسان بری چون نه من نه باباش اجازه نمیدیم با همچین زنی بمونه براش آرزوها دارم ..!
https://t.me/+ablH2R0bEfozZjQ8
-بس کن مامان..
-شیرم و حلالت نمیکنم اگه رو حرفم حرف بیاری
بغضم را فرو بردم
-آرسان جان ..حق با حاج خانمه ..
بغض راه حرف زدن را بسته..
-گلی..
-برو.
-تو بمون من شب میام حرف میزنیم..
پس او هم بدش نمی آمد که به خواستگاری برود که فقط منتظر تایید من بود ..
-باشه..
https://t.me/+ablH2R0bEfozZjQ8
البته تا او میرفت منم میرفتم .. من معشوقه ی پنهانی نمیشوم..
🤍🩶🖤 Lucifer🤍🩶🖤
🍂بسم قلم🍂 📌روزانه سه الی چهار پارت✔️ 🪄برگرفته شده از داستانی واقعی 📕چاپی لینک چنل👇
https://t.me/+kvjK6gxIMs1kNjY049210
Repost from N/a
_ کفششم تو پاش میکنی؟!
خجالتزده پایم را عقب کشیدم و گفتم:
_ خودم میتونم. شما زحمت نکشید...
قبل از اینکه کفشم را از دستش بگیرم، نگاه تندی حوالهی خواهرش کرد و غرید:
_ آره کفششم من پاش میکنم! میخواستم ببینم فوضول من و زنم کیه؟ که پیدا شد خداروشکر!
_ یعنی... واقعا عقد کردین؟ باباش... باباش خبر داره؟
امیر نفس کلافهای کشید. از زیر کتفم گرفت و حینی که کمک میکرد تا از روی تخت اورژانس بلند شوم، گفت:
_ ما ازدواج کردیم، چرا زبون تو بند اومده؟
قبل از اینکه رضوان جیغ بکشد، خودم را جلو انداختم و گفتم:
_ بابام خودش اجازهی ازدواجمون رو داد، اما...
_ اما چی؟
نگاهم را از امیرمهدی دزدیدم و شرمزده ادامه دادم:
_ گفت که نباید ما...
نفسم بالا نیامد. سرم را بیشتر پایین بردم و با صدایی ضعیف گفتم:
_ بابا گفت شیش ماه عقد کرده میمونیم. بعدش جدا میشیم و شرایط باید طوری باشه که من بتونم بعد از طلاق شناسنامهی سفید بگیرم!
رضوان گیج پرسید:
_ یعنی چطوری؟
کاش زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید. نتوانستم جواب دهم و این امیرمهدی بود که کیفم را از روی تخت برداشت و با خشمی آشکار گفت:
_ یعنی جناب سرهنگ دستور دادن که حق ندارم به زن خودم دست بزنم! استغفرالله!
از خجالت آب شدم. رضوان با حیرت پرسید:
_ این دیگه چه ازدواجیه؟ شما چرا قبول کردید؟
_ حنا قراره به عنوان نفوذی وارد خانوادهای بشه که مشکوک به قاچاق مواد مخدرن، اما شرط سرهنگ این بود که دخترش نباید تو این راه تنها باشه، وگرنه اجازهی حضورش تو نقشه رو نمیده. این شد که من پا پیش گذاشتم... سرهنگ اما قابل نمیبینه راستی راستی دامادش بشم...
رضوان هرچه میشنید، بیشتر شوکه میشد. گوشهی آستین امیرمهدی را کشیدم و گفتم:
_ بابا فکر میکنه شما زن دارید... وگرنه...
حجم داغی به سمت گلویم هجوم آورد. امیرمهدی نفهمید حالم بد است و باحرص گفت:
_ دِ لامصب هنوز میگی "شما؟!"
دستم را گذاشتم روی دهانم و با چشم دنبال سرویس گشتم. یکدفعه هول کرد. من را تا سرویس برد و شروع کرد به ضربه زدن به پشتم...
رضوان میان حال بدم با خنده گفت:
_ میگم داداش... یه وقت تو همین حالتی که قراره دستت بهش نخوره، نینیدار نشید؟!
_ چییییی؟!
نگاه من وامانده به رضوان رسید و چشمهای امیرمهدی درخشید...
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
امیرمهدی رها، سرگرد جذاب و مذهبیِ نیروی پلیس، برای انجام دستوری که از بالا صادر شده، باید دختر مافوقش رو به عقد موقت خودش دربیاره و وقتی میفهمه دختره سالها عاشقش بوده، تصمیم میگیره که این ازدواج اجباری رو...😳🔥#ازدواج_اجباری
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
52930
🪞آینه بینی دیدن کل آینده شما
💰جادو ثروت
💍انگشترهای موکل دار تضمینی
☘بخت گشایی تضمینی
👩❤️💋👨بازگشت معشوق یا همسرم
✂️حذف نفر سوم رابطه
🤐🫀زبان بند و تسخیر
🧝♀جادو صببی فوق العاده قوی
⚖نتیجه کارهای دادگاه به نفع شما
🎓قبولی در کنکور و آزمون های استخدامی
📿🕯پیدا کردن شغل و کار
🏘فروش ملک و زمین و مغازه و آپارتمان
https://t.me/+uQbrBigsG3djNTY5
https://t.me/+uQbrBigsG3djNTY5
4 99500
پارت امشبو خوندید؟
اینستامونم دنبال کنید قشنگا❤️
https://www.instagram.com/lifebymahya?igsh=bDhicWI3c3VxcnQ4
1 30600
3 97300
پارت امشبو خوندید؟
اینستامونم دنبال کنید قشنگا❤️
https://www.instagram.com/lifebymahya?igsh=bDhicWI3c3VxcnQ4
100