cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

عمارت قلهک

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
34 071
مشترکین
-7424 ساعت
-6407 روز
-90630 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔@seyed_ahmadhashemi 📞09057936026 @telesme1 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها şĥ¹⁴v https://t.me/telesme1 لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
3 4180Loading...
02
بچه ها نات کوین رو خیلیا جدی نگرفتید و ضرر کردید الان لیست شده و هر هزار تاش بالای یک میلیون ارزش داره 😦💲 همستر ارز جدیده که بزودی لیست میشه و پیش بینی شده خیلی با ارزش تر از ناته، با لینک زیر همین الان استارت کنی خودکار برات 25000 هزار رایگان اپ میکنه زودتر شروع کن 💵👇 https://t.me/haMster_kombat_bot/start?startapp=kentId586007178
5800Loading...
03
پارت جذاب امشبمونو بخونید💋
1 3000Loading...
04
Media files
4 0821Loading...
05
اگه دلتون یه عاشقانه میخواد که: 1:دختر قصه یه شخصیت شاد داشته باشه و تو سری‌خور نباشه و برای خودش احترام زیادی قائل باشه 2:پسر قصه جای فحش و کتک،با احترام با زنی که دوسش داره برخورد کنه و جنتلمن باشه 3: پسر قصه زودتر عاشق شه و دختره ندونه😍😍😍😍 4:دلتون ضعف بره از عاشقانه های قصه😍❤️‍🔥 5: قهقهه بزنید و یه دل سیر بخندید😁😂😂 پس میرا رو از دست ندید که سرتون کلاه میره. جوری که همه عاشقش شدن و دوسش دارن😌😌❤️ https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk مرا بین در و خودش گیر انداخت با خنده گفت: -کجا مصیبت؟ -نه دیگه برم،مزاحمِ آسایشت نشم! دستش رویِ پهلویم نشست و مرا به سمتِ خودش کشید: -بمون حالا؛دوست دارم آسایشم بهم بخوره! لبم به خنده باز شد اما بلافاصله با یاداوری اینکه در باشگاه هستیم،محکم به لبم کوبیدم: -هیییین،تو باشگاهیم. زشته! اما اهمیتی نداد و از پشت سرش را در گودی گردنم برد: -چقدر غر می زنی تو آتیش پاره!
3 1764Loading...
06
-شبا کابوس میبینم، کابوس بچه. هر وقت میرم تو اینستا کلیپ های #سقط جنین میبینم. از این انیمیشن هایی که نشون میده پنس میره تو رحم یه زن و بچه توی شکمش رو تیکه تیکه میکنه. مکث میکنم، اشکی از گوشه چشمم سُر میخورد. -من خواب بچه ای کشتم رو میبینم، بچه ای که نمیدونستم برای شوهرمه یا برادرشوهرم. من بچمو کشتم چون میترسیدم، میترسیدم باباش شوهرم نباشه! -کاوه باهات کاری کرد؟ هق میزنم. -نمیدونم من هیچی نمیدونم. فقط یه حفره خالی توی دلم حس میکنم. گاهی زیر شکمم نبض میزنه و بعدش میفهمم توهم زدم. تکانی میخورم. -من یه جنازه ام دکتر، توی یه سوییت بیست و پنج متری زندگی میکنم، من توی چشم های کیهان نگاه کردم و گفتم بهش خیانت کردم، من به بابام گفتم یه زن کثیفم، من زندگیمو باختم، کیهان رو باختم، آبرو و شرفم رو باختم. -از کاوه نپرسیدی؟ به صورت دکتر دقیق میشوم. -جرئت نداشتم، اگه بهم دست نزده بود و میپرسیدم یعنی به اینکه میتونست دست بزنه و با حضورش هوایی شده بودم فکر کرده بودم و اگه زده بود و میگفت اونوقت بیشتر از خودم بیزار میشدم. من همینطوریش توی باتلاقم دکتر، من نجس شدم چون خیانت کردم. اثر جدید شادی جمالیان نویسنده رمان های #چاپی #مفتون و #دلم_پرواز_میخواهد این رمان برای افراد زیر 13 سال مناسب نیست
1 2871Loading...
07
#پارت147 _ خیسی؟ بیا بغلم جوجه‌کوچولو! نمی‌خوام بخورمت. نترس. یه‌جوری خشکت زده، انگار جن دیدی! او جن نبود. فقط زیادی مرد بود؛ زیادی خوشتیپ؛ زیادی باجذبه. هروقت می‌دیدمش، دست و پایم را گم می‌کردم. البته سنی هم نداشتم؛ حداقل مقابل او کوچک بودم. بی‌بی می‌گفت من که به دنیا آمدم، او ابتدایی را تمام می‌کرد. پس ده سالی بزرگ‌تر بود. حواسم نبود توی ذهن در حال تجزیه و تحلیلم. _ الووو! کجایی آتیش‌پاره؟ مثل خانم‌لوبیا خشکم زده بود. چتر را بالای سرم گرفت، دست دیگرش را دور شانه‌ام پیچید و من را هل داد سمت ماشین گران‌قیمتِ خود. تمام تنم لرزید از لمس دستش. از این‌که من را چسبانده بود به خود، مورمورم می‌شد. درِ ماشین را باز کرد و خم شد توی صورتم. نفس داغش به پوستم خورد. فوری سرم را عقب کشیدم. تای ابرویش را بالا داد: _ زبون نداری تو؟ لعنتی، چه بویی داشت ادکلنش! هُرم دهانش! داشتم از خودبیخود می‌شدم. آب دهانم را قورت دادم: _ چرا ا‌مدید جلوی باشگاهم؟ _ می‌خواستم ببینم جوجه‌های طلایی‌ چه‌جوری تکواندو کار می‌کنن؟ و به موهای بورم که از زیر شال ریخته بود بیرون نگاه کرد. _ آقا امیرپارسا شما چرا… _ بگی “امیر” کافیه! کوچولو که بودی “امیر” صدام می‌زدی. قلبم داشت تند می‌کوبید. حس می‌کردم زیر این نگاه گرم و مستقیم، سرخ شده‌ام. حرارت از گونه‌هایم بیرون می‌زد. آن موقع‌ها او این شکلی نبود. لاغرتر بود. قدش انکار کوتاه‌تر بود. ولی حالا… حالا حتی تا شانه‌اش هم نمی‌رسیدم. هم بلند شده بود، هم‌چهارشانه. ته‌ریش‌هایش هم جذاب بود. نمی‌دانم چرا از روزی که آمده بود عمارت، مثل جن و بسم‌الله ازش فرار می‌کردم! _ می‌شه جدی باشید و بگید چرا اومدید این‌جا؟ _ اومدم دنبالت با هم بریم یه جایی! صدایم لرزید: _ کجا؟ چ‌چرا؟ _ یه قرار عاشقانه‌ی دوتایی! چشم‌هایم گرد شد و حس کردم قلبم صاف از سینه‌ام پایین افتاد. خندید… مردانه و دل‌نشین: _ شوخی کردم کوچولو! نمی‌دانم چرا دلم شکست. معلوم است که شوخی کرده… وگرنه او کجا و من کجا! او نوه‌ی محبوب خاندان بود و من نوه‌ی نفرین شده! او همه‌کاره بود و آقایی می‌کرد؛ من دخترِ زنی بودم که هیچ‌کس قبولش نداشت و ننگِ گناهِ مادر را به دوش می‌کشیدم … در ماشینش را کامل‌تر باز کرد: _ بشین. قراره بریم برای نازلی هدیه بگیریم! فردا تولدشه. آن‌جا اولین باری بود که دلم طاقت نیاوورد اسم «نازلی» را از زبانش بشنوم… _ من دوست ندارم بیام! با نازلی قهرم! _ دوتا دخترخاله نباید قهر کنن. بشین ببینم. و هلم داد داخل. لمس دستش دیوانه‌ام کرد. نتوانستم مقاومت کنم. نزدیکم که می‌شد، فرومی‌ریختم… از وقتی پا به عمارت گذاشته بود، همه‌چیز عوض شده بود. غذاها طبق سلیقه‌ی او پخته می‌شد. هرچه حرف می‌زد، هیچ‌کس نه نمی‌اورد و هلن‌بانو «شازده» گویان روزش را شب می‌کرد. ولی امیرپارسا نمی‌دانست روزگار من توی آن خانه شبیه هیچ‌کس نیست. جز بی‌بی کسی دوستم نداشت. دایی که همیشه سرم هوار می‌کشید و تنبیه می‌کرد. خاله راحیل هم مدام سعی داشت ثابت کند دخترش نازلی، از من صد پله بهتر و بالاتر است و خواستگارهای خوب دارد! قبل از روشن کردن ماشین، تنش را جلو کشید و بهم نزدیک شد. می‌خواستم کمربندم را ببندد. قلبم از نزدیکی‌اش رگباری می‌تپید. _ عوض شدید. _ خوب شدم یا بد؟ _ خیلی خوب… متوجه شدم که خنده‌اش را قورت داد. _ از چه لحاظ؟ _ هیکلتون… یعنی باد کردید انگار! _ من ده سال با باشگاه خودمو نکشتم که تو بگی باد کردید! نمی‌دانم چه مرگم شده بود. خنده‌هایش دلم را می‌لزاند. حسی داشتم که هرگز قبلا تحربه نکرده بودم… روزهای اول همه‌چیز شیرین بود. یواشکی حواسش به من بود و محبت‌هایش باعث می‌شد کم‌کم هیچ‌کس جرات نکند به من چیزی بگوید… ولی یک شب، همان شبی که او تب کرد و من برایش سوپ بردم، صدای نازلی را از داخل اتاقش شنیدم… شنیدم و رویای کوتاهم زود خراب شد. شنیدم و قلبم تکه‌تکه شد و هر تکه‌اش یک‌جور درد گرفت… نازلی می‌گفت: _ من عاشق توأم امیرپارسا! https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk هر خواستگاری‌ برام میومد، با یه بار تحقیق، می‌رفت و پشت سرشم نگاه نمی‌کرد. حق عاشقی‌ام نداشتم؛ چون همه منو نتیجه‌ی هرزگی مادرم می‌دونستن و هیشکی، حتی خاله و دایی‌هام روی خوش نشون نمی‌دادن بهم. می‌گفتن مثل مادرم تو زرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمی‌شم! ولی یه روز کسی عاشقم شد که هیشکی فکرشم نمی‌کرد… نوه‌ی محبوب خاندان از آمریکا برگشت و همه‌ی معادلات تو اون خونه به‌هم ریخت! امیرپارسا تبدیل شد به حامی بزرگ من… به عشق من… عشقی که هیچ‌کس چشم دیدنش رو نداشت… https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
2 2132Loading...
08
‍ ‍ ‍ آرام و بی‌صدا یکی‌یکی پله‌ها را بالا رفتم. صدای عمه خانم را می‌شنیدم: -کلی آدم سرشناس اینجان، می‌خوای با این لباس آبروی شیبانی‌ها رو ببری؟ جوراب بد‌ن‌نما، ساق پا معلوم، یقه‌ شل و ول، یه‌بارکی موهاتم افشون می‌کردی... عوض کن پیراهنت رو! صدای پچ‌پچ‌گونه و نرم نیل را شنیدم: -کی از‌تون خواسته، فخری؟ می‌ترسه به چشم شهریار بیام و اون رو ولش کنه؟ نگاهی به اطراف انداختم. شنیدن اسم خودم از زبان نیل، راه را بر روی هر تردیدی برای بالا رفتن بست. تا قبل از این فقط می‌خواستم بدانم برنده‌ی جدال عمه و برادرزاده کیست، اما حالا فقط می‌خواستم نیل را با یقه‌های شل و ول و جوراب‌های بدن‌نما ببینم. کسی نبود و با خیال راحت یک پله‌ی دیگر بالا رفتم. نیل در تجارتخانه همیشه جوراب‌‌های ضخیم می‌پوشید و پاهایش را می‌پوشاند. با "عوض کن پیراهنت رو و این‌ کت‌ودامن رو بپوش!" بلندی که عمه‌خانم به نیل گفت سر بلند کردم تا از میان نرده‌ها او را ببینم. یک پایش را روی صندلی گذاشته و داشت جورابش را از پا درمی‌آورد. جوراب را از پایش پایین کشید و آن یکی پایش را روی صندلی گذاشت. جوراب را تا قوزک پایش پایین آورد، اما از پا بیرون نکشید و راست ایستاد. ساق‌های خوش‌فرم، سفید و بلندش حتی بدون آن کفش‌های مشکی پاشنه بلند دیدنی بود. عمه‌خانم را نمی‌دیدم. پله‌ای دیگر بالا رفتم. برایم اصلاً مهم نبود من را ببینند. نیل راست ایستاده و مشغول باز کردن دکمه‌های جلوی پیراهنش بود.  پشت به من ایستاد و پیراهن را تا انتهای کمرش پایین کشید. موهای بلندش نمی‌گذاشت عریانی کمرش را ببینم. می‌خواستم بدانم رنگ پوست روی کمرش به سفیدی پاهایش است و یا نه! باید کمی، فقط کمی دیگر می‌ماندم و... و آن وقت تن بی‌پیراهنش را می‌دیدم و انتقام حرف دیشبش را می‌گرفتم؛ دلم خنک می‌شد. آن "هرزه‌ی‌الواط هوسباز"‌تمام دیشب روی سینه‌ام سنگینی کرده بود. یک الواط هوسباز چرا نباید زنی برهنه را تماشا کند، آن هم تن او که از روی لباس چون ترکه‌ای نورس در بهار دیده می‌شد و همیشه خوشبو بود! همیشه بویی می‌داد شبیه به اینکه تازه از گرمابه بیرون آمده باشد... همیشه دلم می‌خواست وقتی نزدیکم است بیشتر بو بکشم. نگاه خیره‌اش را به در نیمه‌باز دوختم. نیل چرخی زد. شانه‌های عریانش از لابه‌لای موهایش معلوم بود. هیچ‌کس... هیچ قدرتی... دیگر قادر نبود لذت این نگاه کردن را از من بگیرد. https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU ‍ من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانواده‌ی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون می‌دونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانواده‌ی مادری، بهم می‌گفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمی‌ترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند! بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونه‌ی پدری! چون که نور رو می‌خوان بدن به یه تاجر الواط‌ هوسباز؛ شهریار زرگران! من می‌خوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که می‌خوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران می‌افتم. ازش می‌خوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمی‌تونم درخواستش رو نپذیرم. چون که اون می‌گه: " من می‌دونم تموم این سال‌ها کجا بودی و چه کار کردی،  از همه‌ی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!"
4 5153Loading...
09
🫐عمارت قلهک #صبا_ترک #پارت_165 ................... آلما   – «من این‌جام، آلما خانوم، ته این چاه... ببین، بو می‌آد...» مبهوت به او نگاه می‌کنم، با بغض... قلبم از دیدن آن مرد مچاله می‌شود، درد پا و سوزشش را فراموش می‌کنم. سعید هی می‌رود تا دم چاه و می‌آید، پریشان می‌گرید! می‌خندد! هیجان دارد... آخ سعید! – اون‌جاست! دو مرد کنارم ایستاده‌اند، بلاتکلیف؛ می‌دانند ته آن چاه چیست، اما جرئت نزدیک شدن را ندارند... – «نگا نگا... دوتا عنترمنتر با خودت آوردی... بیا، منم دیدمش، کبود شده و داغون... بیا، آلماجونم... دوتا پپه!» اولین قدم را من برمی‌دارم، شل‌زنان... نمی‌شد همراهشان نیایم. هوا هنوز روشن است، کمی دیگر میان این دودلی بگذرد نمی‌شود کاری کرد. – سنگ شدین، آقایون پلیس؟ قدم اول را برنداشته بازویم کشیده می‌شود... – بمون، بذار خودم می‌رم... رسول، از پشت ماشین چراغ‌قوه رو بیار.  – «من این‌جام... ببخشید که بوی بدی می‌آد... من خیلی تمیز بودم... ولی الان...» کاش می‌توانستم او را بغل کنم. کاش می‌شد کمی از این آشفنگی‌اش را کم کنم. کاش می‌شد هیچ انسانی بعداز مرگ چنین پریشان جسمش نشود، اما آدمی‌زاد است، به لباس تن و بوی عطر و خانه و همه‌چیزش وابسته می‌شود، دیگر چه برسد به تنی که سال‌ها خانه‌ی روح است. 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان مبلغ 45 هزار تومن به شماره کارت: 5022291305608133 خدیجه مرادی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی: @Add_forosh ارسال کنید..💙💙💙
5 38117Loading...
10
بالاخره انتظار‌ها به سر رسید🥹👇 ⚡️عضویت در کانال vip عمارت قلهک ⚡️ 🎍پارت گذاری کانال vip  دوبرابر کانال اصلیه 🎍کانال vip  بدون هیچ گونه تبلیغ و تبادل و پیام آزار دهنده ایه. 🎍پارت گذاری توی کانال vip به صورت هفته ای 10تا12پارته. قشنگا توجه کنید که چون vip تازه افتتاح شده اختلاف پارت‌های دوکانال خیلی زیاد نیست اما خب به مرور چند برابر می‌شه😍 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان مبلغ 45 هزار تومن به شماره کارت: 5022291305608133 خدیجه مرادی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی: @Add_forosh ارسال کنید..💙💙💙
5 3590Loading...
11
• انیمیشن آموزشی درس زیست 😍☝️🏿 • @EducationalAnimation
1 0080Loading...
12
🫀 انیمیشن تشریح قلب انسان 💉
1 0370Loading...
13
@انیمیشن ریزش دیواره‌ی رحم در دوران قاعدگی🩸⚗:
3880Loading...
14
💊 انیمیشن های پزشکی و اعضای بدن انسان :@Animation :@Animation 😍 حیرت انگیزن
3570Loading...
15
💊 انیمیشن های پزشکی و اعضای بدن انسان :@Animation :@Animation 😍 حیرت انگیزن
8400Loading...
16
@انیمیشن ریزش دیواره‌ی رحم در دوران قاعدگی🩸⚗:
8700Loading...
17
@انیمیشن ریزش دیواره‌ی رحم در دوران قاعدگی🩸⚗:
7480Loading...
18
💊 انیمیشن های پزشکی و اعضای بدن انسان :@Animation :@Animation 😍 حیرت انگیزن
7490Loading...
19
Media files
4190Loading...
20
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔@seyed_ahmadhashemi 📞09057936026 @telesme1 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها r¹⁴ https://t.me/telesme1 لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
4920Loading...
21
هیچ عقدی من و تو رو به محرم نمی‌کنه! https://t.me/+RutbqasJYHc1YWQ0 - بی‌انصاف نمی‌دونستی دوست دارم؟ سوزش چشمانش تا بینی و گلو هم رسید. - صحبت از انصاف نکن خسرو که تا گلو که نه تا فرق سرم پره، تو چی؟ نمی‌دونستی دوست ندارم؟ گلوی خسرو خشک‌تر شد! - هر کاری کردم تا قلبت یه کم هم برای من بتپه! اشک از گوشه چشمش ریخت. - تو تاجری خسرو، زبون پول و خرید بلدی. بهم بگو وقتی تو جیبت یک ریال نداشته باشی، می‌تونی چیزی بخری؟ اصلا هر قدر هم اون چیزی که دیدی با ارزش باشه، ولی پول لازم داری برای خریدنش... جیب من خالی بود. من همه‌ی هست و نیست قلبم رو یه جا دیگه خرج کرده بودم... خسرو ابرو درهم گره کرد و تند گفت: - نگو، تو هنوز زن منی، نگو این حرف رو... صدای ثنا کمی بلند شد. - نمی‌دونستی؟ چیز پنهونی بود؟ خیانت کرده بودم؟ نامرد تو منو از سر عقد با یه مرد دیگه بلند کردی. دیگه چیزی نبود که ندونی یا من پنهون کرده باشم که بخوای برای من رگ گردن کلفت کنی! خسرو کلافه گفت: - ولی من دوست داشتم! ثنا سر جنباند و از میان اشک‌هایش حرص زد. - ولی من دوست نداشتم، التماست کردم، به پات افتادم. خواهش کردم... دیدی خسرو... به خدا دیدی و فهمیدی من دلی برای دادن ندارم و دست برنداشتی. یادت بیارم شبی رو بردیم به خلوتت؟ یادت بیارم؟ یادت بیارم لحظاتی که لرزیدم و گریه کردم و خواهش کردم؟ یا خودت یادت هست؟ خسرو چشم روی هم گذاشت و ثنا دست روی دهان، بی‌قراری از جملات تا دل و ذهن و قلبش کشیده شده بود و مقابل چشمش دختری را می‌دید، روی تخت مردی غریبه، مردی که شوهرش بود... دستان مرد روی گردن و تنش راه گرفته و می‌گفت: - آروم بگیر جان دلم. امشب عروس منی! تا بن استخوان‌های دختر داشت می‌لرزید. در حال دست و پا زدن و پس زدن او نالید: - لمسم نکن. و از زیر دست مرد در رفت و کنار دیوار ایستاد. دستانش را دفاعی مقابل خود گرفت و گفت: - دستت بهم بخوره، خودمو می‌کشم.... به خدا می‌کشم! مرد نزدیکتر آمد و دستانش را در هوا گرفت. - تو زن منی، حواست هست؟ قلبش از شدت بغض و تنفر لرزید. - هیچ عقدی من و تو رو به محرم نمی‌کنه! https://t.me/+RutbqasJYHc1YWQ0 https://t.me/+RutbqasJYHc1YWQ0
7471Loading...
22
♥️♨️♥️ #روزهای_بی‌تو - جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار... هر لحظه تبش بالاتر می‌رفت و دمای بدنش بیشتر می‌شد داغیش لرز به تنم می‌انداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون می‌برد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه‌ و ناعادلانه‌ای  که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم. منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بی‌رحم باشم؟ من که می‌دونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟ - آخ...همایون! - جانم زندگیِم، درد و بلات به جونم بگو که منو بخشیدی..قربونت برم، الآن می‌رسیم یکم دیگه طاقت بیار .. صدای بی‌رمقش زیر گوشم پیچید : - بچه‌ها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش... بهشون گفتم بابا سفره برمی‌گرده بگو که برگشتی. پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمی‌دونستم، لعنت به من، لباش رو بی‌قرار بوسیدم. با فریاد به راننده‌ام توپیدم: - مرتیکه‌ی بی‌همه چیز مگه نمی‌بینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر... https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk #کینه‌وعشق♥️♥️ چهارمین اثر نویسنده
5121Loading...
23
شونزده ساله بودم که عاشقش شدم. اون دوست برادرم بود و یه آدم موفق توی شغل و رشته ی تحصیلیش... من و فقط خواهر کوچولوی رفیقش می دید و هیچ وقت به چشمش نمی اومدم. به خاطر اون، توی همون رشته ای درس خوندم که اونم می خوند، ولی وقتی از ایران رفت... اولین شکست زندگیم و تجربه کردم. حالا اون برگشته، بعد هفت سال... اون حالا استاد منه، مردی که حتی من و یادش نیست ولی من، هنوز عاشقانه دوسش دارم.‌‌... https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
7580Loading...
24
چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج می‌زند؟! علیرضا که می‌گفت همه چیز قراردادی و صوری است، می‌گفت موقت است! https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمی‌شوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت: "زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!" و من هیچ‌وقت عاشقی را با خودخواهی و بی‌رحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه می‌آمدم با دلش، باید کوتاه می‌آمدم... و حالا... حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشه‌ای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگی‌ام برود. اما... پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند می‌زند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟ - سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟ عاقد می‌پرسد و نمی‌دانم چرا جان از پاهای من می‌رود. روی نزدیک‌ترین صندلی می‌نشینم و علیرضا بالاخره سر بلند می‌کند! بالاخره نگاهم می‌کند. نگاهم به چشمانش، بی‌صدا فریاد می‌زند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا... دوباره سر به زیر می‌اندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانه‌هایم را زیر پایش له می‌کند! - بله! دنیا دور سرم می‌چرخد و هیچ‌کس حال من را نمی‌بیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده‌. عاقد این‌بار از علیرضا می‌پرسد و من نفس نمی‌کشم! زمین نمی‌چرخد، زمان نمی‌گذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت... علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقه‌اش نگاه می‌کند؛ حلقه‌ای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بی‌هم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش... - بله! بله می‌گوید و از این‌جا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازه‌ای در انتظارِ دفن شدن، همان‌جا می‌نشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش می‌اندازد. عسل توی دهان هم می‌گذارند و من چه جانی دارم که این‌ها را می‌بینم و هنوز هم زنده‌ام؟ نمی‌دانم... خواهر عروس، پسرکِ دو ساله‌ی ارغوان را می‌آورد و آن را به آغوش علیرضای من می‌سپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقه‌ای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگی‌اش گرفته، مغرورانه نگاهم می‌کند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمی‌بیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و می‌خندد؟ آن‌قدر محو او هستم که نمی‌فهمم ارغوان کِی سمت من می‌آید. - می‌بینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟ پوزخند می‌زند: - البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه! با ته‌مانده‌ی جانم، میان بی‌نفسی لب می‌زنم: - دلتو خوش نکن، موقته! پوزخند لعنتی‌اش کش می‌آید: - تا همین‌جاشم تو خوابت نمی‌دیدی پروا خانوم! تا این‌جا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم می‌کنم. یه کاری می‌کنم طلاقت بده، شک نکن! دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا می‌اندازم و او سرش آن‌قدر گرم پسرک است که من را نمی‌بیند. از محضر بیرون می‌روم، برای اولین ماشین دست بلند می‌کنم و سوار می‌شوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم می‌آید:"ببخش که نمی‌تونم بیام دنبالت. فردا صبح برمی‌گردم خونه..." با درد می‌خندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! می‌خواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمره‌ی شب رویایی‌شان باشم؟ نه، نمی‌توانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمی‌خواهم مثل احمق‌ها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله می‌شود! برایش می‌نویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمی‌شم. دارم می‌رم درخواست طلاق بدم..‌." با صدای ترمز شدید ماشین... https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️ #طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال
5384Loading...
25
💊 انیمیشن های پزشکی و اعضای بدن انسان :@Animation :@Animation 😍 حیرت انگیزن
1 4063Loading...
26
@انیمیشن ریزش دیواره‌ی رحم در دوران قاعدگی🩸⚗:
1 4970Loading...
27
بچه‌ها این بازی برای تلگرامه بازی که چه عرض کنم احتمالش هست بعدا مثل نات کوین بتونید ازش پول دربیارید😁 هزینه‌ای که نداره فقط باید تپ تپ ضربه بزنید🤣 بزنید که ایشالا هممون پولدار شیم😁🤝
10Loading...
28
حتما بزنید اینم نشه مثل نات کوین برامون که اومد و رفت مردم پولاشم گرفتن اما ما تازه فهمیدم بود همچین چیزی تو تلگرام و دم دستمون اما از دستش دادیم😂😐
10Loading...
29
https://t.me/hamster_kombaT_bot/start?startapp=kentId5000182120
10Loading...
30
💊 انیمیشن های پزشکی و اعضای بدن انسان :@Animation :@Animation 😍 حیرت انگیزن
5020Loading...
31
@انیمیشن ریزش دیواره‌ی رحم در دوران قاعدگی🩸⚗:
5010Loading...
32
🫀 انیمیشن تشریح قلب 😵‍💫 🪴 انیمیشن فرایند فتوسنتز 🥹 👀 انیمیشن فرایند تولید مثل انسان 🤫
10Loading...
33
💊 انیمیشن های پزشکی و اعضای بدن انسان :@Animation :@Animation 😍 حیرت انگیزن
10Loading...
34
@انیمیشن ریزش دیواره‌ی رحم در دوران قاعدگی🩸⚗:
10Loading...
35
🩸 انیمیشن های دَرسی 🩺🧪🦠 • @EducationalAnimation
10Loading...
36
Media files
4360Loading...
37
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔@seyed_ahmadhashemi 📞09057936026 @telesme1 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها r¹⁴ https://t.me/telesme1 لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
7380Loading...
38
♥️♨️♥️ #روزهای_بی‌تو - جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار... هر لحظه تبش بالاتر می‌رفت و دمای بدنش بیشتر می‌شد داغیش لرز به تنم می‌انداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون می‌برد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه‌ و ناعادلانه‌ای  که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم. منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بی‌رحم باشم؟ من که می‌دونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟ - آخ...همایون! - جانم زندگیِم، درد و بلات به جونم بگو که منو بخشیدی..قربونت برم، الآن می‌رسیم یکم دیگه طاقت بیار .. صدای بی‌رمقش زیر گوشم پیچید : - بچه‌ها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش... بهشون گفتم بابا سفره برمی‌گرده بگو که برگشتی. پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمی‌دونستم، لعنت به من، لباش رو بی‌قرار بوسیدم. با فریاد به راننده‌ام توپیدم: - مرتیکه‌ی بی‌همه چیز مگه نمی‌بینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر... https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk #کینه‌وعشق♥️♥️ چهارمین اثر نویسنده
3020Loading...
39
‍ ‍ _ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه. هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم. صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم: _ دردونه؟ تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟ _ داری می ری عشقم؟ صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند: _کجایی؟ _حتما رسیدید فرودگاه، آره؟ _ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟ پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید: _ نباید تنهام می‌ذاشتی. حال خودش هم خوب نبود. _موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم. _گفتم اگه بری زنده نمی مونم... ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست: _نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی... لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم: _ دوستت داشتم، رفیق بچگیم.... اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم.... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
7060Loading...
40
- من نفر سوم هیچ رابطه‌ای نمی‌شم. دخترک وسط اتاق ایستاده بود و چشم به او داشت. دلش قلبش ساز مخالف می‌زد و برای آنجا آمدن زیاد جنگیده بود و الان دخترکی تمام مبارزاتش را به سخره می‌گرفت. باز شنید. - من با این شرایط تن به آغاز یه زندگی نمی‌دم... متأسفم! اخم‌های مرد درهم بود و چند ثانیه‌ زمان برد تا بلند شود.کوتاه لب زد: - مزاحم‌تون شدم، با اجازه! و بیرون رفت. مرد بیرون رفت و دختری ماند که پاهایش تا شد و روی زمین زانو زد. دست روی دهانش گذاشت تا صدای گریه‌اش بیرون نرود. به مردی نه گفت که از ته دل عاشقش بود و غیر از او هرگز هیچ مرد دیگری را به خلوتش راه نمی‌داد. مردی که دیگر برنمی‌گشت! ذهنش کشید به نجاتش توسط او، تیر خوردنش، عبور غیر قانونی‌اش از مرز... به یک دنیا فداکاری همکار مغرورش آن هم وقتی که دیر زمانی نمی‌گذشت از روزی که سایه هم را با تیر می‌زدند. هق زد... عاشقش بود... به خدا نمی‌شد عاشقش نشد. https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 اثری جنجالی، نفسگیر و عاشقانه از خالق رمانهای نفس‌آخر و بازنده‌ها نمیخندند و ده اثر چاپی دیگر... اکرم حسین زاده.
5411Loading...
بچه ها نات کوین رو خیلیا جدی نگرفتید و ضرر کردید الان لیست شده و هر هزار تاش بالای یک میلیون ارزش داره 😦💲 همستر ارز جدیده که بزودی لیست میشه و پیش بینی شده خیلی با ارزش تر از ناته، با لینک زیر همین الان استارت کنی خودکار برات 25000 هزار رایگان اپ میکنه زودتر شروع کن 💵👇 https://t.me/haMster_kombat_bot/start?startapp=kentId586007178
نمایش همه...
پارت جذاب امشبمونو بخونید💋
نمایش همه...
sticker.webp0.05 KB
00:17
Video unavailable
اگه دلتون یه عاشقانه میخواد که: 1:دختر قصه یه شخصیت شاد داشته باشه و تو سری‌خور نباشه و برای خودش احترام زیادی قائل باشه 2:پسر قصه جای فحش و کتک،با احترام با زنی که دوسش داره برخورد کنه و جنتلمن باشه 3: پسر قصه زودتر عاشق شه و دختره ندونه😍😍😍😍 4:دلتون ضعف بره از عاشقانه های قصه😍❤️‍🔥 5: قهقهه بزنید و یه دل سیر بخندید😁😂😂 پس میرا رو از دست ندید که سرتون کلاه میره. جوری که همه عاشقش شدن و دوسش دارن😌😌❤️ https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk مرا بین در و خودش گیر انداخت با خنده گفت: -کجا مصیبت؟ -نه دیگه برم،مزاحمِ آسایشت نشم! دستش رویِ پهلویم نشست و مرا به سمتِ خودش کشید: -بمون حالا؛دوست دارم آسایشم بهم بخوره! لبم به خنده باز شد اما بلافاصله با یاداوری اینکه در باشگاه هستیم،محکم به لبم کوبیدم: -هیییین،تو باشگاهیم. زشته! اما اهمیتی نداد و از پشت سرش را در گودی گردنم برد: -چقدر غر می زنی تو آتیش پاره!
نمایش همه...
1.40 MB
-شبا کابوس میبینم، کابوس بچه. هر وقت میرم تو اینستا کلیپ های #سقط جنین میبینم. از این انیمیشن هایی که نشون میده پنس میره تو رحم یه زن و بچه توی شکمش رو تیکه تیکه میکنه. مکث میکنم، اشکی از گوشه چشمم سُر میخورد. -من خواب بچه ای کشتم رو میبینم، بچه ای که نمیدونستم برای شوهرمه یا برادرشوهرم. من بچمو کشتم چون میترسیدم، میترسیدم باباش شوهرم نباشه! -کاوه باهات کاری کرد؟ هق میزنم. -نمیدونم من هیچی نمیدونم. فقط یه حفره خالی توی دلم حس میکنم. گاهی زیر شکمم نبض میزنه و بعدش میفهمم توهم زدم. تکانی میخورم. -من یه جنازه ام دکتر، توی یه سوییت بیست و پنج متری زندگی میکنم، من توی چشم های کیهان نگاه کردم و گفتم بهش خیانت کردم، من به بابام گفتم یه زن کثیفم، من زندگیمو باختم، کیهان رو باختم، آبرو و شرفم رو باختم. -از کاوه نپرسیدی؟ به صورت دکتر دقیق میشوم. -جرئت نداشتم، اگه بهم دست نزده بود و میپرسیدم یعنی به اینکه میتونست دست بزنه و با حضورش هوایی شده بودم فکر کرده بودم و اگه زده بود و میگفت اونوقت بیشتر از خودم بیزار میشدم. من همینطوریش توی باتلاقم دکتر، من نجس شدم چون خیانت کردم. اثر جدید شادی جمالیان نویسنده رمان های #چاپی #مفتون و #دلم_پرواز_میخواهد این رمان برای افراد زیر 13 سال مناسب نیست
نمایش همه...
تلبیس

❤️میخــواهـمــت آن قَـــدر که انـــدازه نــدانــم.. 🍁شادی جمالیان🍁 📚مفتون «نشر علی» 📚دلم پرواز میخواهد «صدای معاصر» لبخند/ مألوف/ تیمار/ رستن/ فرجود/ قربانی بس است/ منفصل/ نیلوفر بی ریشه و ....

#پارت147 _ خیسی؟ بیا بغلم جوجه‌کوچولو! نمی‌خوام بخورمت. نترس. یه‌جوری خشکت زده، انگار جن دیدی! او جن نبود. فقط زیادی مرد بود؛ زیادی خوشتیپ؛ زیادی باجذبه. هروقت می‌دیدمش، دست و پایم را گم می‌کردم. البته سنی هم نداشتم؛ حداقل مقابل او کوچک بودم. بی‌بی می‌گفت من که به دنیا آمدم، او ابتدایی را تمام می‌کرد. پس ده سالی بزرگ‌تر بود. حواسم نبود توی ذهن در حال تجزیه و تحلیلم. _ الووو! کجایی آتیش‌پاره؟ مثل خانم‌لوبیا خشکم زده بود. چتر را بالای سرم گرفت، دست دیگرش را دور شانه‌ام پیچید و من را هل داد سمت ماشین گران‌قیمتِ خود. تمام تنم لرزید از لمس دستش. از این‌که من را چسبانده بود به خود، مورمورم می‌شد. درِ ماشین را باز کرد و خم شد توی صورتم. نفس داغش به پوستم خورد. فوری سرم را عقب کشیدم. تای ابرویش را بالا داد: _ زبون نداری تو؟ لعنتی، چه بویی داشت ادکلنش! هُرم دهانش! داشتم از خودبیخود می‌شدم. آب دهانم را قورت دادم: _ چرا ا‌مدید جلوی باشگاهم؟ _ می‌خواستم ببینم جوجه‌های طلایی‌ چه‌جوری تکواندو کار می‌کنن؟ و به موهای بورم که از زیر شال ریخته بود بیرون نگاه کرد. _ آقا امیرپارسا شما چرا… _ بگی “امیر” کافیه! کوچولو که بودی “امیر” صدام می‌زدی. قلبم داشت تند می‌کوبید. حس می‌کردم زیر این نگاه گرم و مستقیم، سرخ شده‌ام. حرارت از گونه‌هایم بیرون می‌زد. آن موقع‌ها او این شکلی نبود. لاغرتر بود. قدش انکار کوتاه‌تر بود. ولی حالا… حالا حتی تا شانه‌اش هم نمی‌رسیدم. هم بلند شده بود، هم‌چهارشانه. ته‌ریش‌هایش هم جذاب بود. نمی‌دانم چرا از روزی که آمده بود عمارت، مثل جن و بسم‌الله ازش فرار می‌کردم! _ می‌شه جدی باشید و بگید چرا اومدید این‌جا؟ _ اومدم دنبالت با هم بریم یه جایی! صدایم لرزید: _ کجا؟ چ‌چرا؟ _ یه قرار عاشقانه‌ی دوتایی! چشم‌هایم گرد شد و حس کردم قلبم صاف از سینه‌ام پایین افتاد. خندید… مردانه و دل‌نشین: _ شوخی کردم کوچولو! نمی‌دانم چرا دلم شکست. معلوم است که شوخی کرده… وگرنه او کجا و من کجا! او نوه‌ی محبوب خاندان بود و من نوه‌ی نفرین شده! او همه‌کاره بود و آقایی می‌کرد؛ من دخترِ زنی بودم که هیچ‌کس قبولش نداشت و ننگِ گناهِ مادر را به دوش می‌کشیدم … در ماشینش را کامل‌تر باز کرد: _ بشین. قراره بریم برای نازلی هدیه بگیریم! فردا تولدشه. آن‌جا اولین باری بود که دلم طاقت نیاوورد اسم «نازلی» را از زبانش بشنوم… _ من دوست ندارم بیام! با نازلی قهرم! _ دوتا دخترخاله نباید قهر کنن. بشین ببینم. و هلم داد داخل. لمس دستش دیوانه‌ام کرد. نتوانستم مقاومت کنم. نزدیکم که می‌شد، فرومی‌ریختم… از وقتی پا به عمارت گذاشته بود، همه‌چیز عوض شده بود. غذاها طبق سلیقه‌ی او پخته می‌شد. هرچه حرف می‌زد، هیچ‌کس نه نمی‌اورد و هلن‌بانو «شازده» گویان روزش را شب می‌کرد. ولی امیرپارسا نمی‌دانست روزگار من توی آن خانه شبیه هیچ‌کس نیست. جز بی‌بی کسی دوستم نداشت. دایی که همیشه سرم هوار می‌کشید و تنبیه می‌کرد. خاله راحیل هم مدام سعی داشت ثابت کند دخترش نازلی، از من صد پله بهتر و بالاتر است و خواستگارهای خوب دارد! قبل از روشن کردن ماشین، تنش را جلو کشید و بهم نزدیک شد. می‌خواستم کمربندم را ببندد. قلبم از نزدیکی‌اش رگباری می‌تپید. _ عوض شدید. _ خوب شدم یا بد؟ _ خیلی خوب… متوجه شدم که خنده‌اش را قورت داد. _ از چه لحاظ؟ _ هیکلتون… یعنی باد کردید انگار! _ من ده سال با باشگاه خودمو نکشتم که تو بگی باد کردید! نمی‌دانم چه مرگم شده بود. خنده‌هایش دلم را می‌لزاند. حسی داشتم که هرگز قبلا تحربه نکرده بودم… روزهای اول همه‌چیز شیرین بود. یواشکی حواسش به من بود و محبت‌هایش باعث می‌شد کم‌کم هیچ‌کس جرات نکند به من چیزی بگوید… ولی یک شب، همان شبی که او تب کرد و من برایش سوپ بردم، صدای نازلی را از داخل اتاقش شنیدم… شنیدم و رویای کوتاهم زود خراب شد. شنیدم و قلبم تکه‌تکه شد و هر تکه‌اش یک‌جور درد گرفت… نازلی می‌گفت: _ من عاشق توأم امیرپارسا! https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk هر خواستگاری‌ برام میومد، با یه بار تحقیق، می‌رفت و پشت سرشم نگاه نمی‌کرد. حق عاشقی‌ام نداشتم؛ چون همه منو نتیجه‌ی هرزگی مادرم می‌دونستن و هیشکی، حتی خاله و دایی‌هام روی خوش نشون نمی‌دادن بهم. می‌گفتن مثل مادرم تو زرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمی‌شم! ولی یه روز کسی عاشقم شد که هیشکی فکرشم نمی‌کرد… نوه‌ی محبوب خاندان از آمریکا برگشت و همه‌ی معادلات تو اون خونه به‌هم ریخت! امیرپارسا تبدیل شد به حامی بزرگ من… به عشق من… عشقی که هیچ‌کس چشم دیدنش رو نداشت… https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
نمایش همه...
آرام و بی‌صدا یکی‌یکی پله‌ها را بالا رفتم. صدای عمه خانم را می‌شنیدم: -کلی آدم سرشناس اینجان، می‌خوای با این لباس آبروی شیبانی‌ها رو ببری؟ جوراب بد‌ن‌نما، ساق پا معلوم، یقه‌ شل و ول، یه‌بارکی موهاتم افشون می‌کردی... عوض کن پیراهنت رو! صدای پچ‌پچ‌گونه و نرم نیل را شنیدم: -کی از‌تون خواسته، فخری؟ می‌ترسه به چشم شهریار بیام و اون رو ولش کنه؟ نگاهی به اطراف انداختم. شنیدن اسم خودم از زبان نیل، راه را بر روی هر تردیدی برای بالا رفتن بست. تا قبل از این فقط می‌خواستم بدانم برنده‌ی جدال عمه و برادرزاده کیست، اما حالا فقط می‌خواستم نیل را با یقه‌های شل و ول و جوراب‌های بدن‌نما ببینم. کسی نبود و با خیال راحت یک پله‌ی دیگر بالا رفتم. نیل در تجارتخانه همیشه جوراب‌‌های ضخیم می‌پوشید و پاهایش را می‌پوشاند. با "عوض کن پیراهنت رو و این‌ کت‌ودامن رو بپوش!" بلندی که عمه‌خانم به نیل گفت سر بلند کردم تا از میان نرده‌ها او را ببینم. یک پایش را روی صندلی گذاشته و داشت جورابش را از پا درمی‌آورد. جوراب را از پایش پایین کشید و آن یکی پایش را روی صندلی گذاشت. جوراب را تا قوزک پایش پایین آورد، اما از پا بیرون نکشید و راست ایستاد. ساق‌های خوش‌فرم، سفید و بلندش حتی بدون آن کفش‌های مشکی پاشنه بلند دیدنی بود. عمه‌خانم را نمی‌دیدم. پله‌ای دیگر بالا رفتم. برایم اصلاً مهم نبود من را ببینند. نیل راست ایستاده و مشغول باز کردن دکمه‌های جلوی پیراهنش بود.  پشت به من ایستاد و پیراهن را تا انتهای کمرش پایین کشید. موهای بلندش نمی‌گذاشت عریانی کمرش را ببینم. می‌خواستم بدانم رنگ پوست روی کمرش به سفیدی پاهایش است و یا نه! باید کمی، فقط کمی دیگر می‌ماندم و... و آن وقت تن بی‌پیراهنش را می‌دیدم و انتقام حرف دیشبش را می‌گرفتم؛ دلم خنک می‌شد. آن "هرزه‌ی‌الواط هوسباز"‌تمام دیشب روی سینه‌ام سنگینی کرده بود. یک الواط هوسباز چرا نباید زنی برهنه را تماشا کند، آن هم تن او که از روی لباس چون ترکه‌ای نورس در بهار دیده می‌شد و همیشه خوشبو بود! همیشه بویی می‌داد شبیه به اینکه تازه از گرمابه بیرون آمده باشد... همیشه دلم می‌خواست وقتی نزدیکم است بیشتر بو بکشم. نگاه خیره‌اش را به در نیمه‌باز دوختم. نیل چرخی زد. شانه‌های عریانش از لابه‌لای موهایش معلوم بود. هیچ‌کس... هیچ قدرتی... دیگر قادر نبود لذت این نگاه کردن را از من بگیرد. https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانواده‌ی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون می‌دونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانواده‌ی مادری، بهم می‌گفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمی‌ترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند! بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونه‌ی پدری! چون که نور رو می‌خوان بدن به یه تاجر الواط‌ هوسباز؛ شهریار زرگران! من می‌خوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که می‌خوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران می‌افتم. ازش می‌خوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمی‌تونم درخواستش رو نپذیرم. چون که اون می‌گه: " من می‌دونم تموم این سال‌ها کجا بودی و چه کار کردی،  از همه‌ی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!"
نمایش همه...
مائده فلاح "نیل و قلبش"

ادمین تبادل :👇 @Yaprak1125 ارتباط با نویسنده: @Mehrr_2 رمان چاپ شده: #با_سنگ‌ها_آواز_می‌خوانم #سهم_من_از_عاشقانه_هایت #خیال_ماندنت_را_دوست_دارم #کنار_نرگس_ها_جا_ماندی #همان_تلخ_همیشگی #برای_مریم رمان در حال چاپ: #نخ_به_نخ_دود_می‌کنم_شب_را

🫐عمارت قلهک #صبا_ترک #پارت_165 ................... آلما   – «من این‌جام، آلما خانوم، ته این چاه... ببین، بو می‌آد...» مبهوت به او نگاه می‌کنم، با بغض... قلبم از دیدن آن مرد مچاله می‌شود، درد پا و سوزشش را فراموش می‌کنم. سعید هی می‌رود تا دم چاه و می‌آید، پریشان می‌گرید! می‌خندد! هیجان دارد... آخ سعید! – اون‌جاست! دو مرد کنارم ایستاده‌اند، بلاتکلیف؛ می‌دانند ته آن چاه چیست، اما جرئت نزدیک شدن را ندارند... – «نگا نگا... دوتا عنترمنتر با خودت آوردی... بیا، منم دیدمش، کبود شده و داغون... بیا، آلماجونم... دوتا پپه!» اولین قدم را من برمی‌دارم، شل‌زنان... نمی‌شد همراهشان نیایم. هوا هنوز روشن است، کمی دیگر میان این دودلی بگذرد نمی‌شود کاری کرد. – سنگ شدین، آقایون پلیس؟ قدم اول را برنداشته بازویم کشیده می‌شود... – بمون، بذار خودم می‌رم... رسول، از پشت ماشین چراغ‌قوه رو بیار.  – «من این‌جام... ببخشید که بوی بدی می‌آد... من خیلی تمیز بودم... ولی الان...» کاش می‌توانستم او را بغل کنم. کاش می‌شد کمی از این آشفنگی‌اش را کم کنم. کاش می‌شد هیچ انسانی بعداز مرگ چنین پریشان جسمش نشود، اما آدمی‌زاد است، به لباس تن و بوی عطر و خانه و همه‌چیزش وابسته می‌شود، دیگر چه برسد به تنی که سال‌ها خانه‌ی روح است. 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان مبلغ 45 هزار تومن به شماره کارت: 5022291305608133 خدیجه مرادی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی: @Add_forosh ارسال کنید..💙💙💙
نمایش همه...
بالاخره انتظار‌ها به سر رسید🥹👇 ⚡️عضویت در کانال vip عمارت قلهک ⚡️ 🎍پارت گذاری کانال vip  دوبرابر کانال اصلیه 🎍کانال vip  بدون هیچ گونه تبلیغ و تبادل و پیام آزار دهنده ایه. 🎍پارت گذاری توی کانال vip به صورت هفته ای 10تا12پارته. قشنگا توجه کنید که چون vip تازه افتتاح شده اختلاف پارت‌های دوکانال خیلی زیاد نیست اما خب به مرور چند برابر می‌شه😍 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان مبلغ 45 هزار تومن به شماره کارت: 5022291305608133 خدیجه مرادی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی: @Add_forosh ارسال کنید..💙💙💙
نمایش همه...