cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمانکده

🔱﷽🔱 شادترین رنگ را امروز به زندگی بزن کانال رمان و تکست https://t.me/+K5CuWtALlwI2MDU0

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 007
مشترکین
-424 ساعت
-17 روز
-3030 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت50 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste بله..ایشون خاله برادر زاده های من هستن…. رامین با تعجب و البته جا خوردن حامی رو نگاه کرد : شما عموی بچه های رها هستید؟؟ حامی متعجب به رامین نگاه کرد..خوب این مردی که همراه من بود رها رو هم میشناخت… کیانوش کنار حامی ایستاد : خدای من اصلا فکرش رو نمیکردم دنیا انقدر کوچیک باشه…من با آقای دکتر تو لندن آشنا شدم…وقتی تو کالج سلطنتی درس میخوندم..ایشون درسشون تموم شده بود و اون جا کار میکردن..تو یه دور همی کوچیک به واسطه دوست دختر سابقم باهاشون ملاقات کردم…چند روز پیش که باهم تماس داشتیم و فهمیدم که ایرانن برای این نمایشگاه دعوتشون کردم… حامی در مقابل این سخنرانی غرا و البته بی علت سکوت کرده بود.. کیانوش به سمت حامی : این آقای محترم هم رامین پرتو هستن..یکی از بهترین نقاشهای نسل جدید…که من خیلی قبولشون دارم…دوره دانشگاهم در ایران هم کلاسی بودیم… حامی دستش رو به سمت رامین دراز کرد..رامینی که از حامی کوتاه تر بود و توی نگاهش یک عالمه حرف بود و تعجب.. حامی : خوشبختم جناب پرتو… رامین هم که در مقابل لحن حامی جدی تر از هر زمانی حرف میزد ابراز خرسندی کرد… بنده هم که این وسط نخودی… حامی همچنان انگار منتظر بود بفهمه من این وسط چه می کنم… که کیانوش رد نگاه حامی رو گرفت و به من رسید : حامی جان..دیگه خانومه همراز رو هم که شما بهتر از من باید بشناسید خیلی جالبه که اینجایید… این بار مخاطب من بودم..سعی کردم لحنم تا جای ممکن پر از اعتماد به نفس باشه…و پوزخنم معلوم نشه از اینکه کیانوش انتظار داشت حامی من رو بشناسه…پیش خودم گفتم..مگه این آقا از برج عاجشون پایین میان …من جلوی حامی دست و پام رو گم میکردم…به خصوص که انقدر هم موشکافانه داشت نگاهم میکرد : منم خوشحالم که اینجام..آقای پرتو وقتی گفتن بیام نمایشگاهتون راستش رو بخواید انقدر کارهای خوب رو تصور نمیکردم… نیش کیانوش بیشتر از پیش باز شد : شما به من لطف دارید…رامین گفته چه قدر با سوادید و اینکه تو این سن کم تون چه کارهای در خوری انجام دادید..امیدوارم افتخار اینکه افتتاحیه نمایشتون رو باشم رو بهم بدید… لبخندی زدم : البته بنده هم خیلی خوشحال میشم…. ..نگاهم رفت به سمت حامی..نمی دونستم این وسط چی بیشتر از همه عجیبه…حضور این آقای دکتر بد خلق وسط این جمع خجسته…صحبت کردن رامین راجع به من اون هم اینقدر با جزئیات با دوستش…نگاه عجیب حامی که انگار داره من رو کشف میکنه؟؟…و من که معذب بین رامین و حامی ایستاده بودم…؟؟…هر چیزی که بود…من هیچ تحلیل رو کل ماجرا نداشتم… کیانوش : نظر کلیتون راجع به کارها چیه؟ خوب سره پا گوشه ای از گالری زیر نگاه تیز رامین و حضور پر رنگ حامی ؛نظر میخواستن از من…تعللم رو که دید ادامه داد : بخشهای تئاتر گونه رو منظورمه نظرتون برام خیلی مهمه رامین میگفت نمایش تدریس میکنید… این بار نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با کمی افتخار به حامی که هر لحظه تعجبش بیشتر می شد نگاه کردم… رامین : یکی از موفق ترین دبیرای منه… من : آقای پرتو به من لطف دارن من یه سری از تجربیاتم و مطالعاتم رو با بچه ها در میون میذارم همین…ولی کلا کارهاتون خیلی قوی و خوبن..چند وقتی بود کارهای هنر مدرن انقدر خوب ندیده بودم…. کیانوش : عالیه…خوشحالم که دوستش داشتید…راستی یعنی ما برای افتتاحیتون دعوتیم دیگه… لبخندی زدم : البته که دعوتید براتون کارت میفرستم…. _بسیار عالی… بعد هم رو کردم به سمت خان عموی گرام : برای شما هم کارتتون رو میارم خدمتتون…البته اگر براتون جالب باشه.. نتونستم جلوی لحن بد جنسم رو بگیرم…اما اون در کمال خونسردی همیشگیش جواب داد : خوشحال میشم… نیم ساعت  دیگه گالری مونیدم…نیم ساعتی که مدام چشمم و ذهنم پرواز میکرد به سمتی که حامی جدی و جذاب ایستاده بود و رامین که متفکر کنارم راه می رفت…. رامین : نیوشا و کوشا خیلی باید بزرگ شده باشن نه؟؟ صداش و سئوالش باعث شد تا نگاهم و حواسم از حامی که اون هم داشت به سمت ما نگاه می کرد به سمت رامین بچرخه… _آره..به خصوص دخترش خیلی شبیه به خودشه…. دستی به موهای خودش کشید : برای خواهرت خیلی خیلی متاسف شدم… _خیلی دوست ندارم راجع بهش صحبت کنم… ..واقعا هم دوست نداشتم..رها خیلی سختی کشید..ما هم پا به پاش…فوتش حتی از مادرم هم برای من سخت تر بود..حالا دوست نداشتم آدمی که از گذشته های من اومده بود این طور با ترحم راجع بهش صحبت کنه…. رامین که انگار از جوابم کمی جا خورده بود نفسی کشید : خوب بریم از کیانوش خداحافظی کنیم؟؟ برای رفع تلخی جمله قبلیم لبخند جمع و جوری زدم : بریم… با هم به سمتی که کیانوش و حامی همراه با دو خانوم ایستاده بودن راه افتادیم
380Loading...
02
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت49 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste دستاش رو مشت کرده بود دور فرمون…دوست نداشتم مثل همیشه با کنایه ها در کنار هم باشیم..من واقعا بعنوان یه دوست این مرد رو دوست داشتم..با سواد..با فرهنگ و با کلاس بود..می شد باهاش بود و لذت برد…اما با انگشت گذاشتن روی گذشته ای که نمی دونم چه اصراری هم بهش داشت زبون دراز من رو کار می انداخت… باید بحث رو عوض میکردم…. بارها برای کارهای دوستای خودم پا تو این گالری گذاشته بودم اما هیچ وقت اون قدر تزئینات لوکسی نداشت…سبد گلهای خیلی بزرگ و آدمهایی که بیشتر شبیه به بانکدارها یا تجار خیلی لوکس بودن تا هنرمندهایی که برای دیدن کارهای دوست یا فامیل اومده بودن…رامین کنارم قرار گرفت با سبد گل آرام با فاصله خیلی کمی ازم قدم بر میداشت…ورودمون به گالری باعث شد تا همهمه نسبتا ضعیفی رو بشنوم و بوی شمعهایی که روشن کرده بودن با عطر مخلوط شده بود…رامین سری توی سالن چرخوند و کسی رو که میخواست ندید فکر کنم..روی میز ورودی که پر از گل بود..سبد گلش رو گذاشت و بعد بی هوا دستش رو پشتم گذاشت و به سمت چپ هدایتم کردم.از این بر خورد فیزیکی راضی نبودم هر چند به 30 ثانیه هم نکشید …. هم گام شدم باهاش…رامین : این کارها رو قبل از اینکه کیانوش بذاره نمایشگاه دیده بودم… نگاهی به میز اتوی تکیه داده شده به دیوار و سبد رخت چرکهای رو به روم انداختم و گفتم : روزمرگی ها رو خوب عنوان کرده… لبخندی زد : هنر تجسمی رو هم خوب دریافت میکنی… _نه این طوری ها هم نیست..هر چیزی که شبیه به دکور باشه رو زودتر دریافت می کنم از بس تو ای مدت بینشون غلت زدم… با آرامش کنار هر تابلو یا هر چیزی می ایستادیم..چند دقیقه ای با هم تبادل نظر میکردیم…رامین بسیار پسر با سوادی بود..هر تحلیلش دیدم رو نسبت به تابلو ها بالا می برد..از این فضای بینمون لذت می بردم بی اشاره به گذشته..مملو از حال و پر از نشاط لذت بردن از درسی که خوندی و رشته ای که عاشقشی.. صدای گفت و گویی از پشت سرمون باعث شد تا رامین به پشت سر بچرخه و حرفش راجع به فضا سازی کاری که رو به رومون بود نصفه بمونه… همراه با چرخیدن به پشت سرم مرد قد بلند و شیک پوشی رو دیدم که پشتش به ما بود و در کنارش مردی که کمی کوتاه تر بود و با حرارت در حالی که توی دستش پیپ بود به تابلو اشاره می کرد و چیز هایی تو ضیح میداد..مرد قد بلند بسیار برام آشنا بود..شیک پوشیش و این قامت و طرز ایستادن…تو شیش و بش این که دچار توهمم بودم که با صدای بلند سلام رامین و برگشتن اون دو مرد به سمت خودم…با دیدن اون چشمای قهوه ای پر نفوذ رو به روم ..دیدم خود توهم رو به رومه و فکر کنم اوضاع مخم این چند وقت خرابه…چه طور ممکنه جناب آقای دکتر انتظام…اینجا باشه…؟؟ رامین از کنار من که بهت زده بودم به سمت مردی که کمی کوتاه تر بود رفت و با نشاط زیاد دستی بهش داد ..مرد هم گرم باهاش روبوسی کرد ..که چند لحظه بعد فهمیدم این پسر خوش اخلاق و کمی هم پر حرف کیانوش نقاش و میزبان امشبه…که نمی تونستم تحلیل کنم چه ربطی به انتظام بد خلقی داشت که با یه ابروی بالا در اوج تعجب داشت من رو نگاه میکرد…هر دو از دیدن هم متعجب بودیم…من این مرد بی نهایت خوش پوش رو که کروات های ابریشمی بی نظیرش جزء لاینفک زندگیش بود گویا رو هر جایی میتونستم تصور کنم..این که حتی روزی تو صف دستشویی یکی از رستورانهای بین راهی جاده شمال هم ببینمش اما به هیچ صورتی تو یه گالری اون هم اینقدر مدرن هر گز….این آدم اگه موزه ایران باستان میرفت بیشتر قابل هضم بود تا بایسته رو به روی یه تابلوی آبی که وسطش یه لکه رنگه قرمز داره و نقاش یه ربع توضیح بده منظورش چیه… رامین : خوب کیانوش جان ایشون هم همراز عزیز که ازشون صحبت کرده بودم… با شنیدن اسمم به سمت رامین چرخیدم و تازه فهمیدم در حین تمام این درگیریهای ذهنی خیره …زل زده بودم به جناب انتظام..چیزی که باعث شده بود به جای یه ابرو..هر دوتا ابروهای آقای دکتر بالا بره..به خودم لعنتی فرستادم که در مقابل این مرد همیشه در حال سوتی دادن بودم… کیانوش : به به همراز عزیز… نگاه خیره و عجیب ما دو نفر به هم باعث شد تا رامین با انگشت به من و حامی اشاره کنه و بپرسه : شما با هم آشنایی دارید؟؟ قبل از اینکه من دهنم رو باز کنم اون صدای بم و لحن محکم جواب داد :
220Loading...
03
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت48 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste طول کشید تا تونستم تمرکز کلاس رو از سر و وضعم به درس جمع کنم… بعد از تموم شدن کلاس و خداحافظی از بچه ها ایستادم وسط راهرو..آموزشگاه تقریبا خالی بود..خانوم میر جعفری پشت میزش نبود و من نمی دونستم رامین کجاست…دست بردم موبایلم رو در بیارم که از پشت سر صدایش رو شنیدم چرخیدم به پشت که داشت با موبایلش حرف میزد ..با دیدنم کمی ایستاد و با تعجب نگاهم کرد…خوب از اون تیپ بچه مدرسه ای همیشگی که این چند وقت دیده بود اثری نبود اما یعنی انقدر تغییر کرده بودم؟؟ گوشی رو قطع کرد..خودش هم خیلی به خودش رسیده بود با گام بلندی به سمتم اومد : به به بانو…حالتون چه طوره؟؟ یکم از لحن شاد و پر از خجستگی احوال پرسیش خوشم نیومد..اصلا از این که انقدر واضح به روم آورده بود که از نظرش تغییر کردم هم خوشم نیومد..سعی کردم تا می تونم جدی باشم : خوبم….. از لحنم کمی جا خورد اما هنوز اون برق توی نگاهش بود : اگه چند لحظه بهم فرصت بدید می رم سوئیچ ماشین رو میارم ..سر راه هم یه توقف کوتاه باید داشته باشم گلی که سفارش دادم رو تحویل بگیرم…. بودن تو فضای ماشینش رو هم دوست داشتم و هم معذب بودم..اگر اون نگاههای گاه و بی گاه و پر از شادیش نبود شاید می تونستم از موسیقی جذابی که گذاشته بود بیشتر لذت ببرم…اما الحق که مرد خوش سلیقه ای بود سبد گل بسیار زیبایی سفارش داده بود که عطر مست کننده اش توی ماشین پیچیده بود… _گل دوست داری؟؟ چشمم رو از صندلی پشت گرفتم و چرخیدم به سمتش : شما یه خانوم به من نشون بده گل دوست نداشته باشه…حتی اگه گل ماله خودش هم نباشه… خندید : معدود خانومی مثله توا بانو…که از زیبایی ها لذت ببره حتی اگه برای خودش نباشه… لبخندی زدم و یکی از گردنبندهای پر مهره و بلندم رو گرفتم دستم :نگید که می خواید جنگ مردانه زنانه راه بندازید.. دستاش رو به نشانه تسلیم بالا برد : من که تسلیمم از حالا..وقتی میشه از چیزهای زیبا تری حرف زد چرا جدل؟؟..مثلا از نمایشی که داری اجرا می کنی؟…از خودت؟.. ..از من؟؟…پس از نظرش من هم جزء چیزهای زیباتر بودم؟…. _از من چیزی هم هست که ندونید…من که دفتر کودکیم پیش شما بازه… _من به تازگی متوجه شدم که در حقیقت چیزی ازت نمی دونم..اون دفتری هم که ازش حرف میزنی رو من اشتباه خوندم..یا شاید انقدر بد خط و خط خطی بود که نتونستم روی متنش تمرکز کنم… …کنایه اش رو تمیز دریافت کردم…منظورش به حواشی بود که من خودم برای خودم ایجاد کرده بودم و نتونسته بود خوده من رو بشناسه… گردنبندم رو رها کردم و خیره شدم به شمارش معکوس چراغ قرمزی که پشتش ایستاده بودیم : همه آدمها دوره نوجوانی و کودکیشون بد خطن..طول میکشه تا یاد بگیرن قلم زندگی رو درست دستشون بگیرن…اون وقته که کسایی براشون ثابت می مونن که موقع همون بد خطی ها پشتشون بودن یا در کنارشون ایستادن
150Loading...
04
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت47 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste این هفته تقریبا هر روز دیدمش… یه ابروم رو بالا انداختم : این خوبه دیگه؟؟؟ موهاش رو با کش محکم بست و روی صندلی رو به روییم نشست : خوب یا بدش رو گذر زمان مشخص میکنه…من از بودن در کنارش لذت میبرم… لبخندی بهش زدم : مطمئنم اون هم همینطوره…. _مسئله اینه مموش..اون ذاتا یاد گرفته از همه چیز لذت ببره..هیجان زده بشه…با آدمها به بهترین شکل ارتباط بگیره..دختر بسیار خوش بین و شادیه… دستی به زانوش زد و بلند شد : به هر حال من خیلی هم سعی میکنم فکر نکنم..چون خوب میدونم حقیقت با چیزی که من دارم حس میکنم بسیار فاصله داره..اینکه ترجیح میدم به همین هم راضی باشم….من برم که کیوان الان فغانش در میاد… روی کاناپه خونه دراز کشیدم چند وقتی بود خیلی دلم براشون تنگ شده بود…آلبوم رو باز کردم…یه حزنی همراه با یه شادی دیدار مجدد بهم وارد میشد..وقتی این آلبوم قدیمی چرمی قهوه ای رو باز میکردم…ما خیلی شانسی برای داشتن عکسهای خانودگی نداشتیم…یه قطره اشک از چشمم افتاد روی مشمعی که روی عکس رو پوشونده بود..دست کشیدم به چهره خندان مادرم در کنار پدرم روز عروسیشون…مامان میگفت عکسای روز عروسی اکثرا سوخته بودن..همین باعث شده بود که ما کلا سه یا چهار عکس از عروسیشون داشته باشیم…. باید می رفتم بهشت زهرا خیلی ها رو داشتم اونجا تا بهشون سر بزنم..مطمئنا بیشتر از آدمهایی که به قولی زنده بودن و داشتن نفس میکشیدن… با شنیدن صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره رامین با تعجب جواب دادم..چند وقتی بود خیلی گذارا میدیدمش و این وقت شب خیلی بعید بود تماس بگیره….بعد از سلام و احوال پرسی کمی مکث کرد : فردا..بعد از کلاس اگه کار خاصی نداری می خوام دعوتت کنم جایی… ابروم پرید بالا…هر جور حساب کتاب میکردم درست متوجه منظورش نمی شدم: ببخشید کجا؟؟ احساس کردم کمی خنده اش گرفت از لحن پرسیدنم… _نمایشگاه یکی از دوستانم…تازگی ها برگشته ایران..کارای خیلی جالبی داره ..خیلی مدرن و زیباست…فکر میکنم از اون جایی که بخشی از کاراش هم پرفورمنسه و مربوط به تئاتر برات جالب باشه…. کمی مکث کردم پیشنهاد خوبی بود..برای من هم تنوعی میشد که مدتها بود برای خودم خیلی وقت نگذاشته بودم…این روند فکر کردن به گذشته و غصه خوردن به حال بچه ها اگه ادامه پیدا میکرد جونی برای مبارزه برامون باقی نمی موند از طرفی هم…. ..تعللم رو که دید احساس کردم کمی ناراحت شد : یعنی یه نمایشگاه اومدن برای دیدن کار برای یه خانوم هنرمند انقدر نیاز به فکر برای تصمیم گیری داره ؟؟..یا شاید هم موضوع چیز دیگه ست؟؟ ..لحن دلخورش باعث شد از دست خودم ناراحت بشم.. : البته که چیز خاصی نیست..بسیار هم خوشحال میشم داشتم برنامه ام رو تو ذهنم مرور میکنم… این بار صداش حقیقتا پر از نشاط شد : خوب پس …فردا بعد از کلاس با هم میریم.. بچه ها دسته جمعی تو کلاس یه ربع از وقت کلاس رو گرفتن تا بهم بگن خوشگل شدم و لباسم بهم میاد…از اون جایی که عصر بعد از کلاس قرارمون به رفتن به افتتاحیه نمایشگاه دوستش بود بیشتر از همیشه آرایش داشتم..یه پانچوی سورمه ای پوشیده بودم با شلورا تنگ سورمه ای و کیف و کفش و شال صورتی چرک و موهام رو هم باز گذاشته بودم تا می تونستم گردنبند ودست بندهای پر مهره به رنگهای خیلی شاد از خودم آویزون کرده بودم..چیزی که باعث شده بود سنم کمی بیشتر از 17 سالی که همه حدس میزدن نشون بده و به قول بچه ها حالا شبیه یه خانوم بازیگر شده بودم 
110Loading...
05
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت46 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste من فقط یه تیپ هنری و ساده داشتم… _جناب انتظام..اون یه زنه…و هر زنی زیباست..و هر زنی توجه جلب میکنه…این رو هر گز نمیتونید جلوش رو بگیرید..نیوشا به زیبایی مادرشه…وقتی بالغ بشه این زیبایی ها بیشتر هم میشه..اون موقع هم می خواید پیراهن های تور توری دختر بچه های 5 ساله رو تنش کنید تا دیده نشه؟؟؟ رگ گردنش کمی زده بود بیرون..غیرتی شده بود برای برادر زاده 12 سالش؟؟؟!!! داشتم سکته میکردم از نگاهش..دلم میخواست همین الان در رو باز کنم و فرار کنم…از پشت میزش بلند شد..ترسیدم و توی مبل بیشتر عقب رفتم… _حواستون به جملاتتون هست دختر خانوم؟؟؟ ..داد نزده بود…تن صداش حتی بالا هم نرفته بود..اما عجیب ترسناک شده بود…من چه میدونستم این بشر انقدر متعصبه..من که حرف بدی نزده بود… آب دهنم رو قورت دادم..کف دستام عرق سردی کرده بود : من فقط سعی کردم شما واقعیت بودنه یه دختر جوان رو در خونه بپذیرید… _ما این واقعیت رو وقتی خواهر شما تو سن 16 سالگیش بعنوان عروس اومد خونه ما پذیرفتیم… ..مطرح کردن مسئله رها این وسط بی خود بود..بغض کردم..این مردی که سه ماه بعد از مراسم عروسی رها و حامد رفته بود…چه میدونست خواهر مهربون و بره من تو این عمارت چی کشیده….دهنم رو باز کردم تا جواب بدم که تقه ای به در خورد… حامی سر برگردوند به سمت در و بفرماییدی گفت ..زری خانوم بود : ببخشید آقا..خانوم ارشدی تشریف آوردن…گویا این ساعت قرار داشتید… حامی به ساعتش نگاه کرد : تا این جا همراهیشون کنید… ..این جمله علنا یعنی بحث رو قطع کرده بود و داشت می انداختتم بیرون…هیچ نتیجه ای از این بحث نگرفته بودم..آدم سختی بود…حتی شاید سخت تر از پدرش..و این یعنی شکست… _در هر صورتی ممنون از وقتی که گذاشتید…ولی فکر کنم… قبل از اینکه بتونم جمله ام رو تمو کنم…در باز شد و خانوم جوان زیبا و خوش قد و قامتی تو کت و شلوار خوش دوخت و شال حریری وارد اتاق شد..همراه خودش عطر گرون قیمتی هم داخل آورد نیم نگاهی به من که با اون پیراهن عروسکی ایستاده بود و پاها و سر لختم انداخت و بعد به حامی که پشت میزش ایستاده بود و هنوز هم رگ گردنش مشخص بود…و سلامی کرد که من نفهمیدم به خودم بگیرم یا نه..در هر صورتی دیگه اون جا جای من نبود..از در اتاق بیرون اومد و به دیوار پشت در تکیه دادم..تازه متوجه شدم زانوهام میلرزه..به خودم تشر زدم : خوبه همراز خانوم مثل بلا نصبت ازش میترسی و این نطق رو کردی..مشتی به پای خودم زدم ..حالا باید چی جواب نیوشا رو میدادم؟؟ الان این گفت گو تاثیری هم داشت به نظرت؟ نگاهی به سیا کردم که داشت برای رفتن روی صحنه آماده میشد..منتظر بودم بره تا من هم برم خونه : این گفت گو بیشتر از قبل اون رو از من متنفر و من رو از اون نا امید کرد سیا… _نمی دونم چی باید گفت..اون یه آدم تحصیل کرده است…آدم انتظار دیگه ای از مردی داره که دکتره..که چه میدونم… _تو با آویسا چه کردی؟ ..لبخندی که روی لبش اومد رو دوست داشتم..این یعنی چند پله از هفته گذشته جلوتر بودیم که وقتی اسم این دختر میومد آه میکشید… _هر چند وقت یه بار دیوان حافظش رو میزنه زیر بغلش میاد سئوال ازم میپرسه.
100Loading...
06
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت45 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste _خوب شما ازش پرسیدید که اصلا دوست داره پیانو بزنه؟ کمی سر جاش جا به جا شد…این سئوالم چرا انقدر عجیب بود؟؟ _منظورتون رو درست متوجه نمی شم… _منظورم واضحه جناب انتظام من خیلی خوب میدونم که پیانو رو تقریبا تمام بچه های خاندانتون به خصوص دخترها بلدن و میزنن و به همین واسطه هم هست که شما نیوشا رو مجبور کردید که پیانو بزنه.. کمی اخماش رفت تو هم من پیش خودم اعتراف کردم واقعا از این که این اخم ها بیشتر توی هم بره می ترسیدم.. _دقیقا منظورتون از مجبور کردید چیه خانوم؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با ملایم ترین جملات صحبت کنم و گرنه جوابهای بسیار کوبنده ای هم داشتم : راستش رو بخواید..من بهش افتخار میکنم و البته بسیار هم دوست دارم که پیانو بلد باشه و بزنه.. _خوب پس مسئله کجاست؟ ..این آدم واقعا متوجه نمی شد یا من رو گیر آورده بود.؟.. دامن لباسم رو کمی توی مشتم گرفتم : جناب انتظام…نیوشا یه دختر 12 ساله است..یه دختر خانوم عاقل 12 ساله که خیلی خوب هم هنر رو میشناسه..چرا بهش این فرصت رو نمیدید تا خودش انتخاب کنه… _خانوم..نیوشا یه دختر بچه 12 ساله است که خیلی از مسائل رو درست تشخیص نمیده… ..دیگه کم کم داشتم عصبانی می شدم..دهنم هم خشک شده بود..آب دهنم رو قورت دادم : اون داره پا به نوجوانی میذاره..کم کم تبدیل به یه خانوم جوان میشه..باید یاد بگیره که حق انتخاب داره… کمی روی میز خم شد و دستهاش رو توی هم قفل کرد : حق انتخابش رو کسی ازش گرفته؟ کمی روی مبل جا به جا شدم و زل زدم به چشماش کمی جا خورد : نگرفته؟؟…شما ازش پرسیدید؟..شاید ساز دیگه ای دوست داره بزنه؟..شاید دوست داره کاره دیگه ای انجام بده..حتی لباس هاش رو هم انتخاب می کنید..این شامل حال کوشا هم میشه.اما اون بچه است و کلا پسرها کمتر روی این مسئله حساسن…نیوشا احتیاج داره بیشتر درک بشه… _خانوم محترم شما طوری صحبت میکنید انگار ما این جا داریم شکنجه اش میکنیم…. …به نظر خودش این شکنجه نبود؟؟؟!! _البته که من منظورم همچین چیزی نبود…من دارم میگم بهش به عنوان یه دختر که کم کم خانوم هم میشه فرصت بدید راجع به لا اقل تفریحاتش تصمیم بگیره… _اون یه خانوم از خاندان انتظام..با قوانین و البته با نمادهای این خانواده بزرگ میشه… _جناب انتظام..این جا انگلستان نیست که پادشاهی داشته باشه که خاندان های اشرافی داشته باشه..این جا ایرانه…این جامعه به اندازه کافی برای نیوشا بعنوان یه زن…محدودیت هایی خواهد آورد چرا ما در داخل منزل هم داریم ابتدایی ترین آزادی فردیش که حق انتخاب لباس و موسیقی اش هستش رو هم ازش میگیریم… ..می تونستم قسم بخورم که شوکه شده…اصلا انتظار این نطق غرا رو از من نداشت فکر کنم…می دونستم تند رفتم…اما نمی گفتم می مردم… چند ثانیه بیشتر طول نکشید که به خودش مسلط شد..خوب فهمیده بودم که روند این گفت گو رو دوست نداره…یا شاید انتظار دیگه ای داشته… _ما آزادیی ازش صلب نکردیم..داریم یادش میدیم درست زندگی کنه… _آدمهایی یاد میگیرن درست زندگی کنن که از درون سالم باشن…روحشون پر از لج بازی نباشه…بلد باشن لذت ببرن..نفس بکشن..دنیای نیوشا خیلی رنگیه و خیلی حساس..اون بیشتر از هر چیزی نیاز به درک شدن داره… خونسردیش رو حفظ کرده بود اما کمی هم سر در گم شده بود : قبل از تمام آزادی هایی که دارید ازش دم می زنید..نیوشا بعنوان یه دختر خانوم از یه خانواده به نام موظفه قوانین رو یاد بگیره… مشتم رو محکم تر کردم و سعی کردم نفس بکشم..این آدم تنها آدم روی زمین بود که میتونست تمام خوش بینی های من رو از بین ببره و تا این حد عصبانی کنه : اون قبل از این که از خاندان شما باشه جناب ..آدمه…و زنه…مردسالارانه دارید باهاش بر خورد میکنید…. کمی روی میز خم شد : مرد سالارانه است که ازش میخوایم طوری لباس بپوشه که توجه جلب نکنه؟؟ ..منظورش مطمئنم به نوع لباس پوشیدنه اندکی توی چشم من بود…من دختر سبکی نبودم..لباسهای تنگ و یا آرایش های غیر نرمال نداشتم.
80Loading...
07
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت44 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste آروم رفتم پیشش و نشستم کنارش..کیوان اون ور تر مشغوله تلفن حرف زدن بود گفتم: احوال داداش سیای خودمون… _خوبم مموش… _چه قدر خوشگله…بهت حق میدم..الحق که اون شعر در خورشه…چرا باهاش گرم نیمگیری؟؟ یه قلپ از شربتش رو نوشید : ساعت توی دستش رو دیدی؟؟..احیانا ماشینش که پایین پنچره ات پارک شده رو اصلا ندیدی.. _انقدر مادی بودی من نمی دونستم؟؟!! _واقع بین بودم و تو خبر نداشتی مموش… آویسا : سیاوش..اون کتابه که گفتی برام میاری رو آوردی؟؟ سیاوش : بله..تو کیفمه یادت باشه بهت بدمش… آویسا لبخندی از سر شوق زد : وای سیاوش خیلی گلی… سیاوش زیر لب : آره خیلی… من : آویسا چه کتابی هست این کتاب؟؟ _تحلیل شعر های حافظ… _جدی؟؟…می دونستی سیا کلی کلاسای حافظ شناسی رفته و شاید بهتر از حتی اون کتابا بتونه کمکت کنه؟؟ آویسا با چشمای گرد گفت : جدی؟؟؟!! سیا یا آرنج کوبید پهلوم : چی کار میکنی؟؟؟!! _می خوام تو رو همونی که هستی بشناسه…خودت رو سیای دوست داشتنی که خیلی از دخترا آرزوشونه رو ازش دریغ نکن…لیاقتت رو داره… خواست جواب بده که آویسا کنارمون نشست… لبخندی بهشون زدم و آروم از کنارشون بلند شدم و به سمت آرام و علی و سعید و ستاره و سیامک و آراتام رفتم که گلنار رو دوره کرده بودن رو داشتن سر به سرش میذاشتن که دکتره… ..سرم پر بود از صدای حامی خان انتظام…قلبم پر از لطافت آویسا و نگاهم پر از صحنه ای که آویسا چار زانو و با حد اکثر توجه کنار سیا نشسته بود و داشت سئوال میپرسید… من نمی ذاشتم این فرشته خوش خلق و با نمک از کنار سیا دور بشه…سیا یی که می تو نستم شو ر هیجانش رو از همین جا ببینم…. سعی کردم کمی به خودم مسلط باشم ..نیوشا خیلی به این گفت گو امید بسته بود…چیزی که من خودم خیلی هم بهش اطمینانی نداشتم…نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم… صداش پیچید که با بفرمایید دعوتم میکرد داخل…وارد اتاق کارش شدم…مثل همیشه شیک و با کروات کنار میزش ایستاده بود و فنجانی که حدس میزدم چای باشه توی دستش بود..ساعت 5 بعد از ظهر یه روز تابستانی بود و نور نشاط آوری از پنجره سر تا سری تا نیمه های اتاق اومده بود…نگاهش کردم فنجان توی دستش رو روی میز گذاشت و سلام کرد… برای اولین بار اون پیش قدم سلام شد…سلامی کردم…و با اشاره دستش بیشتر وارد اتاق شدم…موهام رو یه دونه بافته بودم و پیراهن آستین کوتاه تا بالای زانوی آبی رنگی تنم بود که می دونستم کمی سنم رو بالاتر نشون می ده …کفشام کمی پاشنه داشت و این باعث می شد کف پارکتهای چوبی صیقل خورده اتاقش که بوی گرمی هم داشت تق تقی ایجاد بشه…احساس کردم کمی موشکافانه تر از همیشه نگاهم میکنه… آرام روی مبل رو به روش نشستم و پاهام رو روی هم انداختم…کف دست راستش رو به لبه میز تکیه داده بود و و دست چش هم توی جیبش بود…به شلوار پارچه ای زغالی رنگش نگاهی انداختم..مطمئن بودم اگر سیا بود الان میگفت خط اتوی شلواش هندونه قاچ می کنه… با تصور این مسئله کمی لبخند روی لبم اومد که از نگاه تیز بینش پنهان نموند… _خیلی خوش آمدید خانوم… ..اذعان کردم به شدت مرد مبادی آدابیه..البته این تا زمانی صدق میکرد که کسی پاش رو فراتر از قوانین مسخره این جماعت نذاره… _خیلی ممنونم که برام وقت گذاشتید… خواهش میکنمی گفت و از اون ژست جذابش در اومد و رفت پشت میز کنده کاری شده ماهوتش نشست روی صندلی چرمش که پشتی خیلی بلندی داشت و زل زد به چشمای من…نگاه مستقیمش تمام اعتماد به نفسی که داشتم رو میگرفت…این حالت رئیس و مرئوسی رو دوست نداشتم…مثل یه رعیتی شده بودم که اومده از اربابش در کمال خشوع درخواستی بکنه که خوب هم میدونست امکان اجابتش کمه و من از این حالتمون اصلا خوشم نمیومد… _من در خدمتتون هستم… ..دستام رو مشت کردم و به خودم لعنتی فرستادم …من کسی که می تونستم سخت ترین نمایشنامه ها رو اجرا کنم حالا تو چهار کلمه حرف حساب مونده بودم… _راستش رو بخواید دنباله جمله ای هستم که صحبتم رو باهاش شروع کنم… _شما از هر جایی که صلاح می دونید شروع کنید… ..کلامش یه کلام بود و خونسرد اما نگاهش منتظر بود… _راستش رو بخواید این بحث بیشتر یه ماموریت از سمت نیوشا ست..البته چیزهایی هم هست که من خیلی وقته می خوام مطرح کنم..اما خوب..پدرتون…بگذریم…شما می دونید که نیوشا کلاس پیانو داره… کمی به صندلیش بیشتر تکیه داد : بله..در جریان هستم..البته من کارش رو دیدم و چون احساس کردم کمی عقبه ساعات کلاسش رو افزایش دادم…. 
90Loading...
08
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت43 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste چشماش غم داشت : عصبانی هستی همراز؟ _چه طور نباشم…چه طور نباشم؟؟…چی شد به این جا رسیدیم..؟؟؟..مردک منت سر من میذاره..می گم می خوام راجع به نیوشا حرف بزنم آنچنان تعجب میکنه که نگو؟؟…گلنار…من راهم رو که گم نکردم؟؟..کردم و خبر ندارم؟؟.. گلنار به سمتم اومد و محکم بغلم کرد : من هیچ کس رو ندیدم به اندازه تو توی راه راست باشه…تو سالهاست داری تنها زندگی میکنی..از وقتی فسقل بچه بودی…امکانش رو داشتی..زیبایییش رو داشتی.طرفدارای زیادی داشتی و داری..اما می بینم که دنیا چه قدر تمیز و صافه…به خودت شک نکن…هیچ وقت… ..دستم رو پشت کمرش قلاب کردم…تو دلم خودا رو شکر کردم به حضور این برادر و خواهر…اعتراف کردم چه قدر به آغوش احتیاج داشتم… پیراهن قرمز بته جقه ایم که سبک بود و راحت رو پوشیدم.. یه آرایش ملایم کردم و به سمت سالن رفتم که گلنار در رو به روی مهمون ها باز کرده بود… کیوان جعبه بزرگی از شیرینی دستش بود..پشت سرش آرتام بود…و دوست دخترش ستاره…و دوست دختر کیوان آرام… سیامک موزیسین معروف .باهمشون دست دادم بچه ها بی تعارف هر کدوم به سمت یکی از مبلها رفتن و نشستن..کیوان که روی هپی چیر روی گلیم خودش رو ول کرد : ای ول عاشق خونتم… لبخندی زدم..اما چشمم سمت در بود و منتظر آدم اصلی…از در یه فرشته وارد شد…مانتوش دستش بود..معلوم بود تو راهرو در آورده…پیراهن لیمویی رنگ آستین حلقه ای و کوتاهی پوشیده بود…از جنس حریر..خیلی زیبا نبود..اما اون چشمای سبزش و موهای خرمایی روشنش و اون نگاه ملایم و هاله و انرژی که به لطافت همون حریر تنش بود..آدم رو مسخ میکرد..قد بلند نبود..مثل من قد متوسطی داشت و کمی تپل بود…یه تپلی دوست داشتنی و خواستنی.. با لبخند به سمتم اومد و من بی اراده خم شدم تا گونه برجسته اش رو ببوسم… _سلام…خیلی خوش اومدی… لبخندی بهم زد : سلام..همراز جون..تعریفتون رو از بچه ها خیلی شنیده بودم..چه قدر خوشحالم میبینمت… _من هم همین طور عزیزم… کیوان همون طور که ولو بود : آویسا خونش همون طور که تو ضیح داده بودم هست یا نه…؟؟ آویسا مانتو و شالش رو به دست گلنار که دستش رو دراز کرده بود داد و نگاهی به اطراف انداخت..به گلدونها..تابلوها..کتابها..فی لمها…گلیم و کوسنهایی که همش کار چاپ دست یکی از دوستام بود…لبخندی زد و من اعتراف کردم که لبخندش فوق العاده زیباست : آره..حتی خود خونه خوشگل تره کیوان..چه قدر آرامش بخشه… ستاره که مانتوش رو تازه عوض کرده بود و دستش دور بازوی آرتام بود روی کاناپه نشست : این خونه به لطافت صدای همرازه… آویسا : آره همراز جون صدات فوق العاده است… سعید : همراز داره یه کار دوبله هم انجام میده… علی سیبی که توی دستش بود رو گاز محکمی زد و همون طور چار زانو نشست روی زمین و چشم دوخت به فیلمها : خداییش بهت میاد نقش فرشته رو بازی کنی… من : بچه ها بی خیال با این تعریفای شما باید پام رو به پایه مبل ببندید تا پرواز نکنم… سعید بلند خندید : راستی این سیا کجاست.. با اومدن اسم سیا نگاهی به آویسا انداختم که غرق صحبت با گلنار بود… _تو راهه…باید می رفت جایی… همون لحظه صدای زنگ بلند شد…علی به سمت آیفون پرید : غذا تموم شد آقا تشریف ببرید… نمی دونم سیا چی جوابش رو داد که بلند خندید و گفت : جناب عفت کلام داشته باشید این جا خانواده هست… سیا با تیپ همیشگی اش اما سر به زیر تر وارد جمع شد..بچه ها به استقبالش رفتن..بچه ها خیلی دوستش داشتن…کیوان کنار خودش جا براش باز کرد…سیا از کنارم رد شد..لبخندی بهم زد و زیر چشمی نگاهی به آویسا که با اون لبخند خواستنیش بهش سلام کرده بود کرد : سلام..خوش اومدی… آرتام : نا مرد.فقط آویسا خوش اومده؟؟ آرام : والا…دمت گرم به روش آوردی.. سیا : شماها همیشه آویزون گردنه منه بی چاره اید..حالا خوش آمد گویی هم میخواید… برای بچه ها تو لیوانایی که لنگه به لنگه بودن شربت آوردم…بحث داغ اجرای سیاوش اینا بود و من چشم دوخته بودم به سیا که زیر زیرکی به گفتگوی گلنار و آویسا چشم دوخته بود..دلم کباب بود برای اون نگاه جذابش..
120Loading...
09
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت42 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste حوله رو محکم دور موهام پیچیدم..گلنار داشت لاک میزد با دیدنم عافیت باشه ای گفت : همراز گوشیت زنگ خورد… به سمت گوشیم رفتم…شماره عمارت انتظام بود تعجب کردم و شماره گرفتم…بعد از سلام و احوال پرسی با زری خانوم متوجه شدم نیوشا بهم زنگ زده بوده… نیوشا : همراز تو کی میای دوباره؟.. _قربونه این لحن غرغروت بره همراز..چه طور عسلم؟؟…من فردا میام… _مگه قرار نشد بهشون بگی دست از سرم بردارن…؟؟ دلم پر از اضطراب شد…نفسم رفت برای بغض توی گلوش…: مگه چی شده باز؟ _کلاسای پیانو رو کردن دو روز در هفته…امروز می خوایم بریم خونه عمه عالم تاج…یه پیراهن مسخره سفید برام انتخاب کردن..من نمی خوام پیراهن بپوشم اونم این شکلی..من می خوام مثل تو لباس بپوشم… دستی تو موهای فر خیسم کشیدم و لبه تختم نشستم…آخه من الان باید چی کار میکردم…تا نشستن و گریه کردنم به اوضاع مسخره ای که توش گیر کرده بودم چیزی نمونده بود.. _نیوشا جان چی گفته بودم؟..این که باید چیزهایی که نمی شه تغییر داد رو پذیرفت عزیزم… _همراز …من نمی خوام این جوری زندگی کنم..من اصلا میخوا م بیام با تو زندگی کنم.. اشک روی گونه ام رو پاک کردم…نیوشا چه میفهمید از زور زیاد اون خانواده…چه میفهمید از قانون…چه میفهمید از منی که امکانات بزرگ کردن دو تا بچه ای که داشتن پا به نوجوانی میذاشتن رو نداشتم…. _اجازه میدی من اول صحبت کنم بعد تو بیای پیش من؟؟؟ گوشی رو روی لبم گذاشتم..بیشتر از نیم ساعت بود لبه تختم همون طور نشسته بودم…لبه گوشی روی لب..خم شده به سمت جلو…خسته و چشم دوخته به عکس خندان رها روی دیوار توی 16 سالگی تو لباس نامزدی کرم رنگش..در حالی که من 7 ساله با پیراهن پرنسسی کنارش با لبخند گونش رو می بوسیدم… رها..رهای دوست داشتنی من…رها شدی خواهرم…من اما دست و پام بسته است…بسته : اه… ..اه بلندی گفتم و سعی کردم همه جسارتم رو جمع کنم…تو هیستوری گوشیم دنباله شماره ای گشتم که خان عموی بد خلق ..اون روز باهاش بهم زنگ زده بود….پیداش کردم…آب دهنم رو قورت دادم…به خودم تشر زدم..همراز خودت رو جمع کن..دستم دو سه باری به سمت دکمه تماس رفت و برگشت تا در آخر فشارش دادم..با سومین بوق صدای محکمش توی گوشی پیچید… سعی کردم لرزش صدام رو بپوشونم : الو… انگار از شنیدن صدای دختر پشت گوشیش جا خورد…و این نشون میداد شماره ام رو سیو نداره…پوزخندی به خودم زدم..آخه دختر مگه تو رو اینا آدم حساب میکنن که شماره ات رو سیو کنن… _الو..بفرمایید… _جناب انتظام ؟؟ _خودم هستم خانوم امرتون رو بفرمایید…. ..چه قدر این بشر بد اخلاق بود.. _ سلام همراز هستم.خاله بچه ها… چند ثانیه ای مکث کرد و با تعجبی که پنهانش نکرده بود پرسید : سلام..هستم در خدمتتون… نفسم رو بیرون دادم تا کمی بیشتر آرامش داشته باشم ..اطرافش شلوغ بود… _می خواستم راجع به نیوشا باهاتون صحبت کنم… _اتفاقی برای نیوشا افتاده؟؟؟.. ..پس این بشر بلد بود نگران بشه… _راستش رو بخواید…نه..اما…خوب..شما کی وقت دارید بتونیم باهم صحبت کنیم؟… _من و شما راجع به نیوشا؟؟!!! ..خیلی بهم برخورد..انگار میخواست بگه تو در حدی نیستی که صحبت کنیم… _بله..بنده و جناب عالی…راجع به نیوشا…. می دونستم لحنم کمی گستاخانه است اما واقعا عصبانی شده بودم… _مطمئنید الان نمی تونیم صحبت کنیم؟؟ بلافاصله بعد از این حرفش صدای خانمی اومد از اون طرف : دکتر انتظام آقای خطیب منتظرتونن… _خانوم؟؟ …جواب ندادم… _دختر خانوم با شما هستم… _ببخشید فکر کردم با اون خانوم هستید… _خیر مخاطب بنده از پنج دقیقه پیش شمایید…. ..دلم می خواست بزنمش..چه منتی هم سرم میذاره…سعی کردم کمی لحنم رو جدی تر کنم… _تصمیمتون چی شد؟ _من فردا خونه ام..می دونم برای دیدار بچه ها میاید…اون جا در خدمتتون هستم تا باهام صحبت کنیم… ..بعد از خداحافظی سرم رو بلند کردم و به گلنار که به چار چوب در اتاقم تکیه داده بود نگاه کردم… 
180Loading...
10
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت41 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste اکبر خانی که بهم میگفت دختر و جواب سلامم رو نمیداد..یا خان عمویی که یه درجه بهتر بود سلام میکرد و بهم میگفت دختر خانوم؟؟..جنس ما ها خیلی متفاوت بود..حرف هم رو نمی فهمیدیم مطمئنا…. تکه ای از کیک رو توی دهنم گذاشتم : نیوشا…خیلی چیزا تو زندگی ها هست که غیر قابل تغییره..آدمهای شجاع اونایی هستن که این غیر قابل تغییر ها رو درک کنن و باهاش کنار بیان… …نگاهی به اخمای هنوز درهمش کردم..این سخنرانی غرای من رو این دخترک 12 ساله دریافت کرده بود آیا؟؟؟… دستاش رو از هم باز کرد و کمی بهم نزدیک تر شد و تن صداش رو آورد پایین : همراز..من دوست دارم لباسهام رو خودم انتخاب کنم… …گریه ام گرفته بود..دردسرهایی که میدونستم روزی شروع خواهند شد..زودتر از انتظارم نمود پیدا کرده بودن….دستی به پیشانیم کشیدم…باید کاری میکردم…اما چه کاری؟؟؟…موقعیت دیدنشون هم از دستم نمی رفت این طور؟؟… صدای باز شدن در باغ اومد و بعد ماشین لوکس سیاه رنگی پارک کرد..راننده در رو باز کرد و انتظام کوچک پیاده شد…با یه کت شلوار طوسی بسیار خوش دوخت… به سمت ما اومد..در حالی که کیفش دست راننده بود و خودش صاف و مستقیم رو به جلو قدم بر میداشت..دست چپش تو جیب شلوارش بود که باعث شده بود اندکی گوشه کتش بره بالا…از پله های مر مری تراس بالا اومد..بچه ها از جاشون بلند شدن..من هم نا خود آگاه سرپا ایستادم…نگاهی به میز پر از کیک و شیر انداخت و بعد به من…و احتمالا به موهای فر فری بازم … کوشا : سلام عمو… لبخند زد…باورم نمیشد..فکر میکردم لبهاش اصلا توانایی کش اومدن ندارن…هر چند چیزی شبیه به لبخند بود : سلام…خوبی؟؟؟ ..پس احوال پرسی هم به حمد الهی بلد بود… کوشا خوبمی گفت… سرش رو بلند کرد دوباره به من نگاه کرد…سلام کردم…سلامم بیشتر حالت خبردار داشت…جوابم رو داد و به سمت نیوشا چرخید : شما نمیخوای سلام کنی؟ نیوشا با تخسی تو چشماش نگاه کرد : سلام… اخمای خان عمو رفت تو هم…خیلی خیلی واضح بود که نیوشا این سلام رو از سر اجبار داد… با آرنج به پهلوی نیوشا زدم ..که جواب نداد..الحق که تخس بود و لج باز..عین حامد..ته دلم لرزید..عین پدرش… _به نظرت باید برم بهش بگم.. سیا متفکر نگاهم کرد : نمی دونم همراز اون خانواده عادی نیستن..غیر قابل پیش بینی هستن.. توی کافی شاپ نزدیک بیمارستانی که گلنار توش بود نشسته بودیم تا بیاد باهم بریم سینما …. _دارم خل میشم..و عجیب اینکه هر چی بزرگتر میشه تخس تر هم می شه..عجیب داره روحیاتش شبیه به حامد می شه و این من رو نگران میکنه..باید رو این بچه کار بشه..وگرنه یه حامد دیگه وارد این اجتماع میشه… سیا قهوه فرانسه اش رو پر از شکر کرد : نمی شه که بری بگی من نگران این بچه ام که داره شبیه به پدرش میشه..از هر طرف نگاه کنی توهینه…به اون خاندان اربابی… _اوه اوه گفتی ارباب..سیا حامی به درد این سریالهای تلویزیونی می خوره نقش ارباب رو بازی کنه…پرستیژ عجیبی داره… کمی از قهوه اش رو مزه مزه کرد : دکتر دیگه؟ _داروسازه… _پس از ما بهترونه…ولش کن..اونم فکر نکنم حرف ما رو بفهمه… _ببینم سیا..استرس پنجشنبه فرا گرفتت که این طوری سیاه بین شدی؟؟ _دلت خوشه..بذار ببینیش…متوجه میشی که اصلا این تلاش ها بی دلیله…می دونم می خوای در حقم رفاقت کنی…خواهری کنی…اما… _اما نداره سیا…چرا نمی خوای به خودتون فرصت بدی… _ببخشید؟؟..خودمون؟؟؟….دختر مردم به چی من دلخوش کنه؟؟..به پولی که ندارم…به شغلی که نه تایم کاری درست و درمون داره…نه احترامی…تهش مطربیم و مردم زیر چشمی نگامون میکنن…یا خانواده ای که خودشون من رو آدم حساب نمیکنن..به چی؟؟…. _به دل دریات..به محبت بی نظیرت..به مردونگی و سوادت…به سیاوش بودنت…به چشم پاکت… لبخندی از سر مهر بهم زد : ما باید با لنگه های خودمون بپریم مموش… قهوه اش رو از دستش گرفتم و جرعه ای نوشیدم قیافه ام رفت تو هم : تو چرا این رو انقدر شیرینش کردی…خوب تو که تلخ دوست نداری چرا سفارش قهوه میدی آخه؟؟ فنجون رو از دستم گرفت و خندید : دنیا همینه دیگه همراز بانو…تلخ…خودمون داریم با چیزهای مصنوعی شیرینش میکنیم… بچه ها قرار بود شب بیان خونمون از دیروزش گلنار اومده بود پیشم…غذا یکم ماکارونی درست کردیم..برای دم شدن درش رو گذاشتم و نگاهی اجمالی به خونه که برق میزد انداختم… گلنار : عاشق این گلدونای کنار پنجره اتم… لبخندی زدم به گلهای اطلسی..حسن یوسف و لاله عباسی که تو گلدونای سفالی که خودم روش نقاشی کشیده بودم نگاه کردم…همشون رو کنار پنجره خونه با قاب آبی رنگ چیده بودم…. _می دونی همراز خونت با این گلدونا..کتابا و حضور خودت خیلی آرامش بخشه…این و همه بچه ها میگن… از جام بلند شدم برم سمت حمام : بچه ها دنبال چیزی که درون خودشون به وفور هست میان این جا..آرامشی که خودشون دارن رو این جا کشفش میکن..
320Loading...
11
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت40 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste _بنده آدم بی ملاحظه ای نیستم…فقط دارم تلاش میکنم شما بپذیرید که من خاله بچه ها هستم و اینکه خصومتی هم باهم نداریم.. جا خورد..فکر میکنم..انگار انتظار داشت که خصومتی داشته باشم…یا شاید هم خودش خصومت داشت که گفت : خوب..البته که خصومتی نیست… گوشی رو روی مبل پرت کردم…خوشحال بودم از این دو روز…این خیلی خوب بود…سنگی چیزی به سرشون خورده بود نمیدونم… نگاهم افتاده به تلویزیون بی صدا و یه پس گردنی به خودم زدم : آبروت رفت همراز….کم فکر میکرد بچه ای…؟؟ کاغذهای توی دستم رو جا به جا کردم و دسته شون کردم تا توی خونه تصحیحشون کنم…به ساعتم نگاه کردم تا مطمئن بشم هنوز وقت دارم…کمی آب نوشیدم و نفس عمیقی کشیدم..این روزها بیشتر احساس میکردم که چه قدر تدریس رو دوست دارم… _تو فکری؟ سرم رو بلند کردم..لبخندی روی لبش بود … _سلام… روی مبل روبه روییم نشست : سلام…اوضاع چه طوره؟ منظورش کلاس بود مطمئنا : خوبه..البته بیشتر باید از بچه ها پرسید… دوتا دستش رو گذاشت روی زانوش و اندکی به جلو خم شد : مگه میشه دوستت نداشته باشن… کمی معذب شدم از این کلام رامین..احساس کردم بد جور منظور داره… موهام رو دادم توی شالم و کمی هم بسته تر نشستم…فکر میکنم جمع و جور شدنم رو حس کرد که نگاه تیزش رو ازم گرفت : راستی میخوام نمایشگاه بذارم… .حرکتش آکروبا تیک وار زدن تو جاده خاکی بود..من اما خوشحال از عوض شدن اون جو کمی بیشتر از حد معمول توجه به این موضوع نشون دادم و با شور گفتم : چه قدر عالی….. لبخند تلخی زد..بد جور موضوع رو دریافت کرده بود : دلم میخواد سر فرصت قبل از اینکه به نمایش گذاشته بشن ببینیشون… _خوشحال میشم… _همراز…تو…هیچی ولش کن… _خواهش میکنم جملتون رو تموم کنید..جملات نصفه به خصوص اگر مخاطب مستقیمش من باشم کلافه ام میکنه… کمی پشت دستش رو خاروند : تو …چرا خیلی چیزها یادت نمیاد…یا اینکه چرا بعضی چیزها رو فراموش نمیکنی؟؟ باید احمق میبودم که نفهمم چی میگه…اشاره مستقیمش یه علاقه ام بهش و البته بی محلی هاش بهم بود…. توی دلم یه چیزی باید میشد دیگه نه؟؟؟…مردی که نوجوانیم با خیالش گذشته بود…حالا علنا داشت دست و پا میزد یه چیزهایی رو زنده کنه….اما ته دل من چیزی نبود که مرده بمونه یا زنده بشه… _من ..راستش رو بخواید…خیلی چیزهای از سرم گذشت تو این چند وقت نگاه نکنید که اسما از نوجوانی های من 7 سال گذشته…رسما بیشتر از این حرفهاست… لبخندی زدم و ادامه دادم.: اون چیزهایی که یادم نمیاد…به کفه اون چیزهایی که فراموش کردم در… به پیشنهاد فریده خانوم نشستیم توی تراس..حس بهتری نسبت به دفعه های قبل داشتم..این بار اکبر خان سری به نشانه سلام تکون داد و قدم زنان با صدای عصاش به سمت ته باغ رفت …. هوا نسبتا خنک شده بود..دیگه به شهریور نزدیک میشدیم…جلومون کیک بود و شیر..خنده ام گرفته بود که فخری خانوم همون چیزهایی رو جلوی من گذاشته بود که برای بچه ها میگذاشت…هنوز هم زیر لب به مستخدم جدید غر میزد…و به گفته فریده خانوم نمیذاشت از کسایی که فخری خانوم دستشون داشت پذیرایی کنه و گویا من هم از کسایی بود که این پیرزن دوست داشتنی و ساده دل دوستشون داشت…. کوشا که یه تیکه بزرگ توی دهنش گذاشته بود اشاره ای با چشم و ابرو به صورت آویزونه نیوشا کرد .. برگشتم به سمت نیوشا که دست به سینه به کیک روبه روش نگاه میکرد : چی شده خانوم خوشگله؟… _تو تا ساعت چند هستی همراز.؟.. …خوب من قول داده بودم ساعت متعارف باشه..پس میشد احتمالا 7 البته بعدش هم باید می رفتم پیش استاد امیری… _چه طور عزیزم..؟؟ _من …دوست ندارم پیانو یاد بگیرم…به مامان فریده گفتم به پدر جون بگه…گوش نمیکنه… به صندلیم تکیه دادم و سعی کردم جملات رو طوری پشت هم بذارم که حساسیت ایجاد نکنم : خوب چرا دوست نداری؟..خیلی از دخترا آرزوشونه… دستاش رو بیشتر توی هم کرد و اخماش هم بیشتر شد : خوب آرزوی من نیست…من دوست دارم مثل تو باشم… آهی توی دلم کشیدم…این امکان نداشت…نیوشا پرنسس خاندان انتظام..روی صحنه تئاتر شهر در حال تمرین نمایشنامه اتللو…سرم رو تکون دادم به این مسئله حتی نمی شد فکر کرد.. دستم رو آروم روی دستاش گذاشتم : بذار یکم بزرگتر شی…اطرافت رو بهتر ببینی…اون موقع تصمیم بگیر… _تو مگه از وقتی همسن من بودی نمی خواستی بری هنرستان؟… …چی می گفتم به خواهر زاده لج بازم..که من وقتی 13 سالم بود به خاطر عشق یه نفر دیگه تصمیم گرفتم برم هنرستان..بعد هنر برام از اون عشق کذایی بزرگتر و ارجح شد؟؟ _خوب پیانو هم بخشی از هنره…یعنی موسیقی جزء اصلیشه… _من دوست ندارم پیانو بزنم یه کلام… …نیوشا از من انتظار داشت برم و این مسئله رو براش حل کنم؟؟..آهی از ته دل کشیدم به وضعیت اسف بارمون…کاری از دست من بر نمیومد..کی این جا برای من تره خرد میکرد آخه؟؟.
1120Loading...
12
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت39 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste امروز یکی از اجرا های مهم سیاوش بود و مونده بودم تا کارش تموم بشه و بعد با هم بریم..حالا هم منتظر کیوان بودیم… بلند شدم ایستادم و سنگی برداشتم و یه دور توی دستم چرخوندم : چندبار پا خورده تا صیقلی شده؟ دود سیگارش از بینیش خارج شد : به اندازه لحظه های به وجود آمدنش..هزاران سال و یا صدها هزار سال… _منم به اندازه تمام این 23 سال پا خوردم انگار..اما هنوز صیقلی نشدم… _خیلی وقت بود به جاده افسردگی هات سر نزده بودی… خونسردی کلامش تو این مواقع رو دوست داشتم..این یعنی سیاوش مثل همیشه درکم میکرد …بود…. _شاید خیلی وقت بود با خودم..با خود خودم هیچ طوری خلوت نکرده بودم سیا… سیگارش رو با پاشنه کفشش خاموش کرد : دور خودت رو برای این شلوغ کردی؟ پوزخندی زدم : کاش انقدر زندگی شیک و لوکسی داشتم…. _راست میگی…حال و هوات مثل اوایل رفتن رها شده..؟. روی نیمکت نشستم و به ساعتم نگاه کردم : فردا صبح زود کلاس دارم چرا کیوان نمیاد؟ _کارش یکم طول میکشه…جوابم رو ندادی.. _آره…احساس میکنم یه سد دیگه ایجاد شده برای خواسته های من… _هنوز که چیزی نشده…دو روزه ندیدیشون عزیزم.گفته نمیتونی ببینی گفته نظم می ده… _گفته تماس میگیره…نگرفته…اصلا مفهومش رو درک نمی کنم… کنارم نشست : دنبال مفهومی؟؟؟..بذار بهت بگم…نگرد…هیچ چیز تو این دنیا انقدرها ساده نیست تا امثال من و تو.دوتا آدم یکم زیادی معمولی مفهومش رو درک کنیم.. _بچه ها شرمنده… سرم چرخید به سمت صورت خسته کیوان و بعد به سوئیچ دستش…. سیا : خواهش می کنم داداش بریم؟ _بریم…راستی همراز دعوتت سر جاشه؟… کوله پشتیم رو کمی پشتم جا به جا کردم تو اون تاریکی هم کاری نداشت دیدن رنگی که از روی سیا پرید… _بله من پنجشنبه شام منتظرتونم… _ای ول دمت گرم.خونه تو همیشه خیلی خوش میگذره… لبخندی زدم..من مهمون دوست داشتم..به خصوص کسی که بد جور فکرم رو این چند وقت مشغوله خودش کرده بود… تمام طول مسیر سیاوش ساکت بود و من و کیوان بحث کردیم.از سهیل گفتیم و از کار جدیده من… از ماشین که پیاده شدم از شیشه باز سمت سیا سرم رو کردم تو : خسته نباشید و مرسی کیوان…سیا شبت به خیر.. سیا لبخندی زد : برو خونه مموش…خوش باشی..فردا میبینمت… کیوان خم شد و از داشبورد یه سی دی در آورد و گرفت سمتم : بیا بروبشین ببین..جاهای با مزه کلاه قرمزیه..امشب یکم بخند این صورت آویزونت درست شه…داش سیا رم خودم میسازم توپ توپ شه… خندیدم : تو هم فهمیدی کیوان حال و احوالم آویزونه؟ _کورم یا گاگول؟ سیا خندید و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشماش رو بست : بگیم هر دوش احیانا ناراحت که نمیشی؟؟ خنده بلند کیوان باعث شد دستم رو بذارم رو بینیم: برو دیوونه سر و صدا راه نندازید…کم من تو این محل دردسر دارم..دختر تنها..بازیگرم که هستم..نصفه شب با دوتا مرد هم که اومدم خونه..پس در نتیجه و 100% مورد دارم… نگاهی به خونه و چراغ خاموش مادام انداختم..خواب بود مطمئنا..چند روزی بود درست و درمون بهش سر نزده بودم…گم شده بودم انگار تو پیچ و واپیچ های روزمرگیم… بلند خندیدم و گازی به خیار توی دستم زدم…الحق که فکر بکری بود از جانب کیوان…کودک درونم و بد جور قلقلک داده بود…صداش رو بلند کرده بودم تا صدای تنهایی هام شنیده نشه…با نزدیک شدن به سالگرد فوت رها…گام به گام به جای دور شدن و خنک شدن این داغ …من گرم تر میشدم… صدای زنگ موبایلم از جا پروندتم..بدون نگاه کردم به شماره دکمه رو فشار دادم و همزمان صدای بلند صحبت کلاه قرمزی بلند شد… _الو…. صدای پشت خط یه صدای جدی بود و سرد..سرمایی که اخم هام رو توی هم برد…ولی فکر کنم..یعنی مطمئنم اون لحن پوزخند داره بعدش نشونه این بود که صدای بلند تلویزیون رو شنیده..لعنتی به خودم گفتم و جواب سلام تک کلامش رو دادمو همزمان صدای تلویزیون رو کم کردم و سرپا ایستادم..این مرد حتی صدای نفس هاش هم باعث این خبردار ایستادن میشد : خوب هستید آقای انتظام… _بله خانوم…بنده تماس گرفتم پیرو مسئله بچه ها… همچین تاکید میکرد که یه وقت نکنه خدای نکرده من فکر کنم خواسته احوالم رو بپرسه… _بله .. ..این کلمه خنثی تنها چیزی بود که تو اون لحظه پر استرس به ذهنم رسید برای گفتن..عین کسی بودم که منتظر حکمش بود… _از این به بعد ما هفته ای دو بار و البته تو ساعت های متعارف منتظر شما هستیم… ..کلام دستوریش هم حتی باعث نشد اندک سر خوشی حاصل از این حرفش از دلم بپره…این واقعا خوب بود…من هفته ای یکبار میتونستم درست و درمون ببینمشون علنا و این یعنی دیگه امکان نداشت مثل خیلی از موارد در کمال بی احترامی در رو روم باز نکنن… _الو…خانوم.. _ببخشید هستم در خدمتتون… _به هر حال امیدوارم با حفظ شرایط هیچ کدوممون باعث دلخوری و بی نظمی نشیم…
890Loading...
13
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت38 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste و تو آغوشم پریدن.. کوشا : همراز قرار نبود بیای… موهاش رو بهم ریختم : داشتم از این جا رد میشدم گفتم یه سری بهتون بزنم و برم باید زود هم برم تمرین دارم.. نیوشا بوسه ای به گونه ام زد : خوب شد اومدی…حوصله مون سر رفته بود… _قربون اون حوصله ات برم…چه طوره همین نیم ساعت که من وقت دارم یه بازی بکنیم.ها… کوشا : نه بازی نه…برامون کتاب بخون..تو با هیجان میخونی و صدات قشنگه.. لپش رو بوسیدم و کتابی رو که به دستم داد رو نگاهی انداختم…چی چی شیطان..؟؟..خدای من این دیگه چی بود… وسطشون دراز کشیدم و کتاب رو براشون خوندم.. به ساعت نگاه کردم داشت دیر می شد..گونه هر دوشون رو بوسیدم : بچه ها من باید برم… کوشا : نرو دیگه همراز… نیوشا : بچه بازی در نیار کوشا..همراز کارش خیلی مهمه تماشاچی که نمی تونه بدون همراز چیزی ببینه… لبخند پت و پهنی زدم از این که از نظرش شغل من مهم بود ذوق کردم : بذارید تمرین تموم شه..روز افتتاحیه دعوتتون میکنم و تازه با محمد دلنواز هم میتونید غذا بخورید… نیوشا به هوا پرید..خوب میدونستم این سوپر استار رو چه قدر دوست داره و از مجلات عکسش رو میکنه و نگه میداره… کوشا : من که ازش خوشم نمیاد… نیوشا : چون خوش تیپه… _هیچم… به کل کلشون خندیدم…: بچه ها من دیگه برم…نیوشا جان تو که نمیخوای محمد منتظر بمونه… هنوز روی لبهام لبخند بودنشون بود..در رو بستم که صدایی باعث شد یه متر از جام بپرم : فکر میکرد حرفام رو بهتون زدم… دستم رو روی قلبم گذاشتم و چرخیدم به پشت سرم…به صاحب این صدای بم …و این تن صدای سرد که کلمه ها رو انقدر با صلابت ادا میکرد…به قیافه درهمش نگاهی گذرا انداختم و به چشمایی که قهوه ای تر و کمی جدی تر هم شده بودن… _سلام… ..این کلمه تنها چیزی بود که اون لحظه به ذهنم رسید… _سلام..تشریف بیارید توی کتابخونه لطفا… پشت سرش حرکت کردم..قدم هاش رو هم مثل کلمه هاش بر میداشت..راست..صاف…محکم..من پیشش بیشتر یه جوجه بودم…در رو باز کرد و وارد شد…تو دلم گفتم بی ادب.. پشت صندلیش نشست و با دست به مبل رو به روش اشاره کرد..نشستم .. دستهاش رو در هم قلاب کرد و چونه تیزش رو که به صورتش زاویه میداد و مردانه ترش میکرد روی قلاب دستهاش گذاشت : خوب؟؟!! _من اومدم خواهر زاده هام رو ببینم… _من هم به چیزی غیر از این فکر نکرده بودم…فکر میکردم گفته بودم این ملاقاتها باید نظم بگیرن… دستهام رو مشت کردم…و سعی کردم تمام جسارتم رو جلب کنم : نظم دارن… _ندارن خانوم محترم که شما از سر کوچه که رد میشدید به این نتیجه رسیدید که بیاید… ..خیلی بهم برخورد…: آقای محترم من که برای مهمانی نیومدم..تنها دلیل من برای ورورد به خانه شما بچه ها هستن…بدید من ببرمشون بهتون قول میدم از محلتون هم دیگه رد نشم… چونه اش رو از روی دستاش برداشت : شوخی با مزه ای بود… _شوخی نبود…من خالشونم.. _این جا خونه اون هاست… _این جا خونه خواهر من هم بود و دیدید که عاقبتش هم چی شد… فکر میکردم عصبانی میشه اما خونسرد بود…بیشتر نگاهی از بالا به من داشت و احساس میکرد از نظرش من یه بچه ام و به همین خاطر خیلی هم به خودش زحمتی نمی داد : هر چیزی که هست..من برنامه ای برای رفت و آمدهاتون میچینم…و بهتون خبر میدم…این بچه ها باید روند عادی زندگی داشته باشن…و در ضمن بهشون یاد بدید با اسم کوچیک صداتون نکنن… ..از این که زورم بهشون نمی رسید..از این زورگویی …از همه چیز این اتاق..این مرد…حالم داشت بد میشد…: شما به چه حقی… _به همون حقی که قانون به من میده..پدرشون نیست..پدر بزرگشون پیر و بیماره…بنده عمو هستم..قیومیتشون با منه… ..از جام بلند شدم…موندم باعث میشد حرفهایی بزنم که مطمئنم خارج از ادب بود… : این رسمش نیست آقای انتظام… به سمت در رفتم و بعد به سمتش چرخیدم که هنوز داشت با جدیت نگاهم میکرد گفتم.: من برای اون بچه ها همیشه همرازم…این هیچ وقت تغییر نمی کنه.. _من امیدوارم حرفهای امروزم رو هم به اون بار اضافه کنید دوست ندارم مدام بهتون تذکر بدم… جوابش رو ندادم..چیزی برای گفتن به این مرد خودخواه نداشتم تا بگم… _دلت گرفته انگار؟؟! احساس میکردم این دل گرفته پشت نقاب خستگی پنهان میشه..اما نشده بود گویا….لبخندی زدم بهش..تو تاریک روشنی پارک دانشجو ساعت 9 شب…بیشترین چیزی که چشمم رو خیره میکرد قرمزی آتیش سیگارش بود..و صدای آدمهای گذری..
510Loading...
14
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت37 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste _فکر کنم تعریفمون از معمولی کمی فرق کرده… لبخندی زد : یه روزهایی منم مثل تو فکر میکردم…تفریح میکردم…اما الان خوب اون دوره گذشته دیگه دانشجو نیستم..شما هم نیستی…وارد اجتماع شدیم.. _نمی دونم..شاید..به هر حال مرسی از پیشنهادتون… کیفم رو برداشتم تا بهانه ای باشه برای رفتن به سمت کلاس..دوست داشت بحث ادامه پیدا کنه…اما جز می بینمتون چیز دیگه ای نگفت..به سمت در رفتم چرخیدم به پشت سرم : راستی..ممنون از تخته گچی…هر بار که صدای پوک گچ رو می شنوم حس خوبی بهم دست میده… لبخندی زد : دف اون کار همین بود…خوشحالم… سیا لیوان توی دستش رو یه کله سر کشید : می کشمت به خدا اگه بخوای این کار رو بکنی… _بحث نکنیم..تو اجرا داری…من باید برم تمرین..آقای سوپر استار سرما خوردن…باید مراعاتشون رو بکنیم..تمرین زود تموم بشه…پس آفرین پسر خوب همدیگه رو رنده نکنیم… _روت رو برم…به تو چه اصلا..مگه تو قیمشونی… تو آینه نگاهی به خودم کردم : خالش که هستم… _باش لعنتی باش..خاله باش…مادرشون نیستی..پدرشونم نیستی…بابا پولشون از پارو بالا میره بعد تو… صداش رو کمی پایین آورد : تویی که هشتت گرو نهته و یه تنه دختر تنها داری بار زندگیت رو به دوش میکشی باید بری برای نیوشا لپ تاپ بخری؟؟…من این بار رو دیگه نمیذارم.. برگشتم به سمت صورت جذابش که حالا عصبانی بود : سیا…اون بچه احساس میکنه تحت ظلمه…که البته احساس هم نیست..حقیقته…اونا به دختر جماعت رو نمی دن… _مطمئنی؟؟.خان عموشون چی؟؟بابا طرف دکتره.. بیشتر 15 ساله خارج از ایرانه..مگه میشه برای زن احترام قائل نباشه…من که تو مرکزی ترین نقطه ایران به دنیا اومدم و بزرگ شدم..دکتر هم نیستم…یاد گرفتم که زن و مرد برابرن … _تو فرق میکنی… _حتما صلاح ندونستن برای یه دختر بچه 11-12 ساله لپ تاپ بخرن… رژ لبم رو کامل پاک کردم و دستمالش رو توی دستم مچاله کردم : صلاحیت های اونا اینکه نیوشا رو 16 سالگی شوهر بدن… اومد جلوم ایستاد : خودت هم خوب می دونی که نیست..خوب میدونی اون بچه امکاناتی رو داره که خیلی ها آرزوش رو دارن..تو فقط میخوای با اونا لج کنی..نکن گل من…نکن مموش..هم خودت رو آزار میدی هم اون بچه ها رو… ..جوابی به منطق تلخ ته کلامش نداشتم بدم… صدای فریاد دستیار صحنه اومد : همراز بدو..سهیل داره کم کم آمپرش می پره… لبخندی به سیا زدم : با کیوان برای این پنجشنبه هماهنگ کن… دستی به صورتش کشید : من چی میگم…تو چی میگی… دستی به مانتوم کشیدم..از وقتی که میدونستم خان عمو هم این جاست..ترسم از این خونه بیشتر هم شده بود..هیچ وقت فکر نمیکردم مردی توی دنیا باشه که از اکبر خان هم ترسناک تر باشه اما اعتراف کردم اشتباه کرده بودم…زنگ در رو فشردم..صدای زن نسبتا جوانی که نمیشناختم از پشت آیفون اومد…که پرسید بله… هر که بود نه من اون رو میشناختم نه اون من رو که تصویرم رو تشخیص نداده بود و من هم صداش رو…با معرفی خودم در با تقی باز شد… وارد حیاط شدم..جایی که به لطف درختان قدیمیش از بیرون خنک تر بود و معلوم بود تازه شسته شده..بوی خاک نم خورده توی بینیم پیچید..از در تراس به جای فخری خانوم یا فریده خانوم زن باریک اندام حدودا 40 ساله ای بیرون آمد.. پس از حالا می شد تغییرات رو احساس کرد برای خونه مستخدم جدید استخدام شده بود و یا شاید…نه اونها که بچه نبودن تا نیاز به پرستار داشته باشن…جلو اومد مودبانه سلام کرد با شک جوابش رو دادم صدای نازکی داشت و لهجه هم نداشت : خانوم تو آشپز خونه هستن… به سمت آشپز خونه روان شدم…فریده خانوم و فخری خانوم پشت میز نشسته بودن و داشت دلمه میپیچیدن و من همراه با زنی که بعدا فهمیدم اسمش زری هستش و شوهرش راننده حامی وارد آشپز خانه شدم…فریده خانوم مثل همیشه با رویی گشاده ازم استقبال کرد:سلام دخترم. جوابش رو با خوشرویی دادم و روی صندلی نشستم : تحویل نمیگیری فخری بانو… _نفرمایید خانوم… فریده خانوم خندید و سرش رو به من نزدیک تر کرد : از اومدن زری ناراحته..آخه محل فرمانرواییش رو تقسیم کرده.. خنده ام رو به زور خوردم و با صدای بلندی گفتم : هیچ کس جای فخری جون رو نمی تونه بگیره… زری خانوم لیوانی شربت جلوم گذاشت و من به چشم غره فخری خانوم بلند خندیدم… _ببخشید فریده خانوم..بدون هماهنگی اومدم..دوستم این جا نمایشگاه داشت و گفتم یه نیم ساعت بچه ها رو ببینم و برم… _این چه حرفیه دخترم اینجا خونه خودته..اکبر خان کارخونه است نیست…اما..خوب حامی هست.. جمله آخرش کمی با مکث همراهر بود و دل نگرانی…: نباید اون روز دیر میکردید… _شما که میدونید تهران چه طوریه… _گلکم من که حرفی ندارم..این پدر و پسر…حالا برو برو بالا وقتت رو نگیرم…بعدا مفصل راجع بهش حرف میزنیم… …خوب میدونستم منظورش چیه…آروم از پله ها بالا رفتم و در اتاق بچه ها رو باز کردم…با دیدنم جیغی کشیدن
420Loading...
15
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت36 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste شما دیر کردید و این یعنی قانونی که بچه ها حق ندارن بعد از ده خونه باشن نقض شده..من فکر میکنم باید کمی بیشتر نظمی به این دیدارها داده بشه… سعی کردم عصبانیت وحشتناکم رو پنهان کنم…این مرد با این چشمای قهوه ای و این صدای با صلابت و چهره با نفوذ و این رفتارهای اشرافی ماب و به شدت از بالاش چی داشت می گفت؟ _آقای انتظام…شما از چه چیزی صحبت میکنید…من خواهر زاده هام رو بعد از عمری بیرون بردم و با چهل دقیقه تاخیر آوردم… _چهل و هفت دقیقه…این بچه ها دست من امانتن… خون به سرم دویده بود : دست ما امانتن..دست ما… حتی خلل کوچکی هم در چهره بی نهایت خونسرد و محکمش ایجاد نشد : مطمئنا دست شما نبوده… _همون طور که برادر زاده شما هستن…خواهر زاده من هم هستن..به من نزدیک تر هم هستن.. _اون رو قانون تعیین میکنه..و فامیلیشون که انتظامه…به هر حال خانوم من فکر میکنم این بحث داره به بیراهه می ره.. دلم میخواست سرش رو بکوبم به دیوار…دلم میخواست فریاد بزنم آخه این چه شانسی که من دارم..این چرا اصلا شبیه حامد نیست..جز قد و هیکلش هیچ چیزش شبیه به حامد نبود…با آوردن اسمش توی ذهنم پوزخندی روی لبم نقش بست..پوزخندی که از نگاه به شدت تیز بین این مرد دور نموند… سیا : خیلی دیر کردی دختر به چار میخ کشیدنت؟ من هنوز توی شک دیداره حامی انتظام : عموشون رو دیدم… هر دو با تعجب به سمتم چرخیدن گلنار که رنگ و روم رو دید : چه شکلیه؟ چشمام رو بستم و پشت ماشین دراز کشیدم : شبیه اربابهای توی فیلم ها… ..خیلی خوب فهمیده بودم که قرار نیست چندان دیالوگهای آرامی بین ما رد و بدل بشه..به موانع دیدن بچه ها یکی دیگه هم اضافه شده بود..تازه نفس تر و محکم تر…نفسی که حبس شده بود رو بیرون دادم….فکر کردم با آینده ای که حالا از قبل هم مجهول تر شده بود..معادله ای دو مجهوله و من با بغض پیش خودم اعتراف کردم هیچ وقت ریاضیم خوب نبود..هیچ وقت.. از کلاس بیرون اومدم…یه 90 دقیقه دیگه هم داشتم..به جای استاد تاریخ هنر که تو گیر و دار نامزد بازیش بود و سخت گرفتار…لبخندی زدم به خانوم میر جعفری که مثل همیشه سرش به انبوهی از برگه ها گرم بود… وارد اتاق دبیران شدم.مثل همیشه تقریبا خالی بود…استاد خواص مواد آروم با کیف چرمی و کت و شلوار خاکستریش با سر ازم خداحافظی کرد و بیرون رفت…فکرم خیلی مشغول بود این روزها..خسته هم بودم..بد جور به استراحت احتیاج داشتم…شاید هم به سفر….باید به سیا می گفتم یه برنامه جور کنه بریم جایی…کوه مثلا…جادر بزنیم…گیتار بزنیم…حرف بزنیم…پول کباب نداشته باشیم مثل همیشه روی منقل بلال بزنیم…با این فکر لبخندی به لبم اومد… _سرحالید گویا امروز؟ چشمم با چشمهای رامین تلاقی کرد..لبخندی به لبش بود.تو آلبوم خاطراتم گشتم این آدم خیلی قبل ترها هم انقدر لبخند می زد؟ در انتظار جواب نگاهم میکرد… _برای خودم نقشه هایی میکشیدم… روی مبل رو به روییم نشست و نگاهم کرد : نقشه؟؟ _دلم میخواد یه روز از خواب بیدار بشم برام مهم نباشه چند شنبه است…یا چندمه؟..دلم میخواد گم بشم بین این فاصله ها…مثل روز 30 اسفند..همون که اصلا برای آدم مهم نیست چند شنبه است….چند روز پیش از خواب که بیدار شدم..یادم رفته بود چند شنبه است و چندمه…اگه بدونید تو این چند ثانیه بی خبری چه زندگی ها که نکردم…. چشم هاش برقی زد :خسته ای حسابی؟ _یه جورایی بله… _خوب چه طوره آخر این هفته جور کنیم..با خانواده من دو سه روز میریم شمال…برات خیلی خوبه..خوش هم میگذره… ..تو دلم تنها جمله ای که اومد به چه مناسبت ..بود ؟ سعی کردم جملات رو جمع و جور کنم…چرا با این آدم نمی شد حرف زد…چرا هر درد دلی به سمت هدفی پیش میرفت که حالا حدسش هم خیلی سخت نبود… با تک سرفه مصلحتی صدام رو صاف کردم و برای خودم زمان خریدم : راستش رو بخواید با حجم کاری من خیلی امکان پذیر نیست..تفریحات ما کمی خوب..چه طور بگم..دانشجویانست هنوز..شامل شمال و ویلا و این چیزها نمی شه… احساس کردم اون هم سعی در جمع کردن ذهنش داره : خوب یک بارم از اون جو دانشجویی خارج شو و تفریح کن.. _من تو اون جمع دانشجویی دارم کار میکنم…زندگی میکنم… به پشتی صندلیش تکیه داد : خوب یکبارهم مثل ما معمولی تفریح کن… ..معمولی؟؟…معمولی مگه ما نبودیم که ویلا نداشتیم یا هزینه پرداخت شبی فلان قدر ویلاهای اجاره ای..؟؟..معمولی ما بودیم فکر کنم…ما که چادرمون رو کوله مون بود…می رفتیم کویر..کوه…چادر میزدیم..میخندیدیم…کنسرو میخوردیم..برای دود و دمش بلال کباب میکردیم..از خودمون حرف میزدیم..از نقشه های زندگیمون..معمولی ما بودیم مطمئنا..ما که بینمون بچه هایی داشتیم از خانواده های بسیار ثروتمند که برای همرنگ جماعت شدن مثل ما تفریح میکردن و صداش رو هم در نمی آوردن که یه ماه نبود از اسپانیا برگشته بودن….
380Loading...
16
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت35 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste گلنار : تربیتشون غلط نیست…بچه های مودب..باهوش و خوبین… دستی به موهام کشیدم : غلطه…بلد نیستن خیال پردازی کنن…شاد نیستن…بچه نیستن…زیادی قانون مندن… سیا اشاره به ساعت مچیش کرد..چشمهام گرد شد فقط 45 دقیقه وقت داشتیم و خیلی خیلی هم خیابون شلوغ بود… بقیه بستنی رو دور انداختیم …سیا پیشنهاد داد ا اون جایی که به تجریش نزدیک تر از خونه من بودیم زنگی به فریده خانوم بزنم و بگم بچه ها رو خورمون میاریم و نیازی به راننده نیست… بچه ها هر دو غرق خواب بودن و ما حقیقتا دیر کردیم..از استرس داشتم میمردم… نگاهی به خیابونهای قفل انداختیم..گلنار بر گشت به پشت و رنگ پریده ام رو دید : همراز جان چیزی نشده ه تازه نیم ساعت گذشته… _نمی شناسش که..چه موجودیه..حالا تا مدتها برای تنبیه کردنم از دیدنشون محرومم میکنه… بالاخره رسیدیم..قلبم توی حلقم میزد…داشتم دیوونه میشدم…وقتی فخری خانوم در حالی که سرش رو تکون میداد به سمتمون اومد : دیر کردید خانوم…آقا خیلی عصبانین. _فریده خانوم کجان؟ _امروز فشارشون یکم بالا بود زود خوابیدن..آقا توی کتابخونه منتظرتونن… بچه ها رو بین خواب و بیداری به سمت اتاقشون برد..بوسه ای به گونه زیبای هردوشون زد م و خودم رو برای یه طوفان حسابی با جناب انتظام آماده کردم… تقه ای به در کتابخونه زدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم…نفس عمیقی کشیدم و لای در کتابخونه رو باز کردم… سرم رو از لای در بردم تو..یواشکی و آرام…بوی ادکلن گرمی توی اتاق پیچیده بود و من سرم رو چرخوندم تا اکبر خان رو ببینم… پشت به در رو به پنجره تمام قد اتاق رو به باغ مردی ایستاده بود استوار و محکم..با قد بلند و چهار شانه..از پشت عجیب هم هیکل حامد بود..تنم لرزید..پاهاش رو کمی از هم باز کرده بود و دستهاش رو پشت کمرش قلاب کرده بود..نفسم حبس شد..فکر کنم اتاق رو اشتباه آمده بودم خواستم در رو ببندم که به سمتم چرخید… چشمای قهوه ای پر نفوذش رو دوخت به من..چشم ها و نگاه خود اکبر خان بود..به من که کودکانه سرم رو از لای در داخل آورده بودم نگاهی انداخت…ترسیدم…این نگاه خیلی خیلی شبیه انتظام بزرگ بود..حدس اینکه عموی بچه هاست اصلا سخت نبود..برای اینکه بفهمی پسر اکبر خان هم هست ذره ای فکر نیاز نبود…همون صلابت..همون چهره بدون اخم اما ترسناک همون چشمهای قهوه ای شدیدا پر نفوذ… _بفرمایید… با صدای بم و گیراش از جا پریدم سعی کردم به خودم مسلط بشم..در رو کمی بیشتر باز کردم و داخل شدم…در مقابلش بیشتر شبیه یه دختر بچه دبستانی خطا کار بودم تا خاله ای که با خواهر زاده هاش بیرون بوده…همون طور با دستهایی که به پشت قلاب شده بود نگاهی از سرتا پام کرد..به ساپورت قهوه ای و پیراهن کرم رنگم که روش آینه دوزی زنان بلوچ رو داشت و من با وجود آستین سه ربعش جای مانتو می پوشیدم..کیف یه وری .کفشای تختم..و موهای فری که همه اش از شال بیرون بود و اون انارایی که که به خاطر اینکه شالم پشت گوشم بود عجیب چشمک میزدن..یه لنگه ابروش بالا بود..دست و پام رو گم کرده بودم..یاد ناظم هنرستانم افتادم وقتی مچم رو گرفته بود و فهمیده بود که ابروهام رو کمی تمیز کردم….فضای نگاهش طوری بود که سردم شده بود… _شما خاله بچه هایید؟..درسته؟؟ ..اذعان کردم از اکبر خان هم ترسناک تر بود..اون کلمات رو انقدر با صلابت و شمرده شمرده نمیگفت…برای اینکه بتونم کمی از استرسم کم کنم به جای صورتش به گره کرواتش زل زدم : بله.. و دیگه چیزی نگفتم… کمی سر جاش جا به جا شد و به سمت میز بزرگ چوبی داخل کتابخونه حرکت کرد و پشتش نشست دستهاش رو به هم قلاب کرد..توی دلم لعنتی به خودم فرستادم..این از ریخت و قیافه کودکانه ام..بدون آرایش ..قیافه ام به زور هم 17 ساله نمی زد..کاش کفشم پاشنه داشت یا چه می دونم آرایش داشتم…اینم از ترسی که توی کلامم بود… ای کاش جرات میکردم و به جای اون گره کروات که همراه با سیب گلوش گه گاه تکون میخورد به چشمهاش نگاه کنم… _شما قرار بود راس ده بچه ها رو تحویل بدید… _اگر اجازه بدید به آقای انتظام توضیح میدم… به صندلی چرمی چرخانش تکیه داد : من هم انتظام هستم..حامی انتظام..عموی بچه ها… _منظورم اکبر خان انتظام هستن… ..این جسارت رو از کجا آورده بودم؟؟…. _پدرم چیزی به غیر از این از شما می پرسند فکر میکنید؟ _خیر …اما بنده از ایشون بچه ها رو تحویل گرفتم…عادت کردم به اسشون جواب پس بدم… کمی به سمت جلو خم شد : بهتره به من هم عادت کنید..از این به بعد بنده قیومیت بچه ها رو بر عهده دارم.. ته دلم ریخت..اعتراف کردم همه امیدهام نا امید شد..انتظارم برای دیدن و کنار اومدن با عموی مجهول بچه ها نقش بر آب شد..چون اکبر خان به نظرم انعطاف پذیر تر اومد… سکوتم با صداش شکست : به هر حال …
380Loading...
17
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت34 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste مطمئن بودم لبهاش رو هم الان جمع کرده و آویزون شده…درست عین رها…دلم پرکشید برای اون جمله آخرش.. _خوب…دختر بزرگ که لوس نمی شه…گوشی رو میدی مامان فریده؟ تیری بود در تاریکی به بهانه چشم روشنی گفتن..شاید می تو نستم عزیز کرده های خواهرم رو چند ساعتی از اون عمارت غم گرفته و اشرافی دور کنم… فریده خانوم بغض کرده جوابم رو داد…تبریکم رو با مهر پاسخ داد ..می دونستم ته دلش منتظر کس دیگه ای هم هست..تمام سعیم رو کردم تا خیلی سریع از اون وادی خارج بشیم…درخواستم رو که مطرح کردم..کمی جا خورد و من من کرد..خوب میدونستم از عکس العمل اکبر خان می ترسه و ناراحت بودم که این زن مهربون رو همیشه تو جنگم با اکبر خان وارد میکردم… ازم خواست تا بهش فرصت بدم با آقای انتظام صحبت کنه و من بار دیگه از این موجود متنفر شدم…. دوش گرفتم و موهام رو کمی موس زدم و هنوز منتظر تماس فریده خانوم بودم…امید چندانی نداشتم این درخواست از طرف من بیشتر از 10 باز در ماه مطرح میشد و در طی این سه سال فقط 5 بار اجابت شده بود… آیفون باعث شد از جا بپرم : بله… _منم دختره خودسر… لبخندی زدم سیا بود…در رو باز کردم و لای در واحر رو هم باز گذاشتم تا بیان داخل..همراه با گلنار لبخند زنان وارد شدن… _چه طوری مموش؟؟ از توی اتاق سرم رو بیرون آوردم و با لبخند جوابش رو دادم.. : چه عجب از این ورا… گلنار با خنده کیسه توی دستش رو روی میز گذاشت : نیست که ما دقیقا پریشب با هم نبودیم… همین طور که داشتم با کش موهام رو می بستم و به سمت آشپز خونه میرفتم لبخندی به سیا که نرسیده روی کاناپه ولو بود زدم : من که در عجبم شما اصلا چرا می رید خونتون؟ سیا : فاکتور خسرو خان رو در زندگیمون فراموش نکن…می دونی که چه عشقی هم از من به دلش داره….سیبی رو از روی میز برداشت و گاز زد : خونه رامین خوش گذشت؟ کنایه آمیز پرسید…پارچ پر از شربت رو با دوتا لیوان گذاشتم روی میز : لوبیا پلوی خوشمزه ای خوردم..تابلوهای قشنگی هم داشتن… گلنار که حالا از کیسه داشت ظرفی که می دو نستم دست پخت خاله توش هستش رو روی میز میگذاشت : همین؟؟..خودش؟..نازنین…؟ نشستم رو به روش : خودش ؟؟رامینه دیگه..بقیه هم همین طور..چی دوست داری بشنوی؟؟ ابروش رو داد بالا و سکوت کرد.. سیا پاهش رو پایین گذاشت و از تو جیب کوله اش سیگارش رو در آورد : به چیزی که بهت گوشزد کرده بودیم رسیدی؟؟ به دودی که بعد از سیر کردن توی ریه اش حالا با عصبانیت از دماغش بیرون اومده بود نگاهی کردم و کمی جلوی بینیم با باد زدن راه اکسیژن با ز کردم : من تا نخوام..نه چیزی میبینم..نه میشنوم…احساس هر کس به خودش مربوطه و نباید این رو از طرف مقابلش هم انتظار داشته باشه..این رو من سالها پیش یاد گرفتم… گلنار زیر سیگاری سفالی آبی رنگ رو جلوی سیا گذاشت : کینه ای هستی به خدا… سیا که خاکستر سیگارش رو با انگشت می تکوند سرش رو کمی به اطراف حرکت داد : بیش از اندازه طرفدارشی گلنار… _اشتباه نکن سیا..من می خوام همراز به همه جوانب فکر کنه… لبخندی زدم : منم می خوام بهم اجازه بدید..خودم راجع به این موضوع تصمیم بگیرم… جمله ام هنوز تموم نشده بود که صدای تلفن بلند شد..صدای فریده خانوم بود..در کمال تعجبم بهم گفت که اکبر خان به شرطی که بچه ها راس ده خونه باشن با اومدنشون پیش من موافقت کرده..به ساعت نگاه کردم 5 بود…می خواستم بال در بیارم.. فریده خانوم گفت بچه ها دارن با راندد پدر بزرگشون به منزل ما میان… با ورودشون به خونه  موجی از عشق وادر قلبم شد…بوشون کردم..بوسیدمشون سیر نمی شدم از این دوتا فرشته ای که بیادم نمی آمد آخرین بار کی قدم به خونه من گذاشتم…سیا و کوشا کف دستهاشون رو به هم کوبیدن و شروع کردن به تعریف راجع به بازی هایی که کوشا با آب و تاب ازشون حرف میزد..حرفهایی که کمی چهره نیوشا رو در هم برده بود.. برای خارج کردنشون از این بحث پیشنهاد کردم حالا که گلنار ماشین خسرو خان رو گرفته بودیم بریم بیرون..پیشنهادی که با جیغ و شادی بچه ها لبخند سیاوش و گلنار همراه شد… روی نیمکت پارک ملت نشستیم…لبخندی بهشون زدم که بعد از بازی و نفس نفس زدن حسابی و خوردن پیتزا.حالا داشتن بستنی که از قدشون بلند تر هم بود رو لیس میزدن.. رو به سمت گلنار که داشت با دستمال گونه نوچ کوشا رو پاک می کرد گفتم : مریض نشن؟..هیچ وقت از این چرت و پرتا نمی خورنا…انقدر هم زیاد نمی خورن.. گلنار دستما ل رو توی سطل انداخت و به گونه گل انداخته و موهای در هم نیوشا اشاره کرد : هیچ وقت هم این طور بازی نکرده بودن و سرحال نبودن… آهی کشیدم : نمی دونم این تا کجا می خواد ادامه پیدا کنه… _تا به سن قانونی برسن.. _تا اون موقع تاثیرات اون تربیت غلط رو گرفتن… بچه ها داشتن به مسخره بازی های سیا می خندیدن ..رو نمیکت رو به روییشون کمی با فاصله نشستیم
400Loading...
18
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت33 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste لبخندی زدم..تعریفاش بیشتر شبیه یه مادر شوهر سوپرایز شده شب خواستگاری بود تا همسایه ای که عمری مادرم براش لباس دوخته بود و بعدها..یهویی با آمدن مسائل و مشکلات ما و رفتن رامین و اسباب کشی ارتباطاتمون کم شده بود…هر چند اون موقع هم این رابطه بیشتر شبیه رابطه کارمند و کارفرما بود…. نازنین : دیگه از بحث عوض شدن همراز بیایم بیرون که فکر کنم خودش هم خسته شده… لبخندی به چهره دوست داشتنیش زدم : عادت کردم…آدمها خودشون خیلی تغییر میکنن…اما انتظار دارن من تو دوران جاهلیتم مونده باشم.. آقای پرتو بلند خندید : یعنی الان خیلی سن از خدا گرفتی؟؟ _خیلی تجربه از خدا گرفتم .. لبخند تلخی زد..جمله ام کمی فضا رو افسرده کرد..فرخنده خانوم اشکش رو کمی عقب زد : بذارید ببینم همراز جون برامون چی خدیه آورده هر چند واقعا توقعی نبود.. باز کردن جعبه همراه شد با لبخند خیی پهن و نگاهی پر از رضایت هم از رامین و هم از مادرش..آقای پرتوی هم با چشمانی که برق خاصی داشتن نگاهم کرد : عجب هدیه به جایی… فرخنده جون گونه ام رو بوسید و تشکر بلند بالایی بابت کتاب اشعار عطار نیشابوری ازم کرد… منتظر رادمهر بودیم تا از سر کار بیاد برای خوردن شام…فرخنده جون بالاخره دست از قربون صدقه هاش برداشته بود و همراه با نازنین برای تدارکات به آشپزخونه رفتن و ورود من رو هم غدقن کردن… رو به روی یکی از تابلوهای رامین ایستادم که زنی برهنه بود در خودش پیچیده و نشسته در کنار چاه…با زمینه ای تند به رنگ قرمز… از پشت سرم صداش رو شنیدم : نظرت چیه؟؟ چرخیدم به پشت و لبخندی زدم : می دونم از اون دسته نقاشایی هستید که دوست ندارید کسی تابلوتون رو تحلیل کنه… خنده کوتاهی کرد : یه دختر بچه متال باز و شلوغ که راهش رو گم کرده بود و فقط 15 سالش بود رو میگی؟؟؟…نه دوست نداشتم… _پس یادتونه؟؟ _داره یادم میاد..سطر به سطرش..ساعت به ساعتش.. _خیلی سعی نکنید یادتون بیاد..دلیلی نداره… _داره…من دنباله چیزهایی تو یه اون زمان میگردم… ..دلم به تپش افتاد…نه مطمئن بودم..این پسر عاقل تر از این حرفها بود ..تقصیره سیاوش بود..دلهره چیزی که شاید اصلا وجود نداشت و قرار هم نبود باشه رو به جون من انداخته بود… _من چیز هایی رو توی اون دوره ها جا گذاشتم…مثلا آدمهایی که انسانها رو طبقه بندی میکردن..کسایی که حق داشتن اثر اونها رو تحلیل کنن و آدمهایی یا بهتر بگم دختر بچه هایی که حق نداشتن و توی جمع با اجازه ندادن بهشون غرور نوجوانیشون رو خرد میکردن… سرش رو کمی پایین انداخت : من هم اون پسر بچه از خود متشکر رو که کمی هم زیادی توی چشم بود توی اون دوره ها..تو تراس همون خونه که تابلو ها برای خشک شدن توش چیده میشدن جا گذاشتم همراز… _من اون موقع ها سعی در کشف خودم داشتم…اما یه چیزی باید بگم..من به شما مدیونم…این چیزی که الان میگید شدم…چیزی که بهش میگید موفق..البته به نوع خودمون…رو من مدیون شمام..بابت همون خرد شدنه..همون تراسه و همون تابلویی که عجیب هم شبیه همین تابلو بود… سرش رو بلند کرد تا جواب رو بده که صدای آیفون و فریاد با نمک نازنین از جا پروندتمون… کنار دست نازنین و رادمهر…رو به روی خانواده پرتو پشت میز ناهار خوری 8 نفره و جمع و جور خونه فرخنده خانوم که با سلیقه خاصی چند جور غذا روش بود نشستیم…نگاه رامین بعد از اون گپ راجع به تابلو بیشتر پر از سئوال بود و من امشب عجیب کم حرف تر از هر شب بودم…فکرم پیش آویسایی بود که ندیده بودمش..پیش عمویی که فردا شب به ایران میرسید و من امیدوار بودم به دلگندگی برا درش باشه..به خونسردی همون تا بتونم باهاش کنار بیام…ذهنم هزار جا بود و این جا نبود…جایی که بدجور احساس میکردم..زیر ذره بین نگاه خاندان پرتو لپام گل انداخته… نیوشا دست به عصا از احساسش از حضور عموی تازه از راه رسیده پای تلفن صحبت میکرد بیشترین چیزی که روش تاکید داشت کنسول بازی گرانقیمتی بود که سوغات کوشا شده بود و پیراهن های رنگارنگ سوغات خودش چیزی که مثل اینکه خیلی هم چنگی به دل نازنین و کوچیکش نزده بود… من : خوب شما بزرگ شدی بازی به دردت نمیخوره که خانوم خوشگله… _خوب برای من یه لپ تاپ میاورد چیزی ازش کم میشد… پاهام رو روی کاناپه دراز کردم بلکه این ورمش کمی بخوابه از صبح تمرین بودم و بعد استودیو انیمیشن صدام کمی گرفته بود و از بس سر پا بودم نا نداشتم: عزیزم ایشون منظوری نداره… _داره..اونم مثل پدر جون از دخترها خوشش نمیاد… دلم گرفت از برداشت و حسادتی که احساس میکرد : مگه همراز مرده..خودم برات میخرم.. اعتراض کرد : این طوری نگو..همراز دلم برات تنگ شده…حوصله ام هم سر رفته… پاهای دردناکم رو کمی به هم فشار دادم : قربونت برم خونتون که الان پر از رفت و آمد میشه به خاطر عموت… _نمی خوام…من تو رو میخوام.. لج کرده بود..
521Loading...
19
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت32 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste رنگ تنهایی من… آهی کشیدم..از آن روز بود که صدای خنده از خونه ما رخت بست..درست از همون روزی که مادرم با اشک پشت میز آشپز خونه فرخنده خانوم..در حال خرد کردن گل کلم ها برای شور هر ساله برای فرخنده خانوم تشخیص دکتر رو توضیح داد و چه زود گذشت…چه قدر زود… زنگ در آپارتمانشون رو زدم..سر راست بود…واحد 10 طبقه پنجم…سلام شاد نازنین پشت آیفون لبخندی به لبم آورد… از آسانسور که پیاده شدم…متوجه در نیمه باز آپارتمان سمت چپ شدم…دری که همراه با خودش بوی چای و زعفران آورده بود و صدای خنده های بلندی که مطمئنا مربوط به رامین میشد…کفشهام رو در آوردم و در باز شد…فرخنده جون بود…مثل همیشه بود گذر این سالها این زن نسبتا چاق با صورت گرد و قد کوتاه رو تغییری نداده بود هیچ تغییری حتی در موهای همیشه مصری کوتاه شده و بلوندش هم ایجاد نکرده بود…با دیدنم چند ثانیه ای مبهوت نگاهم کرد… نازنین در کنار فرخنده جون ایستاه بود…: دیدید گفتم زن دایی اصلا امکان نداره بشناسیدش… فرخنده جون که کمی به خودش مسلط شده بود با چشمای کمی خیس..محکم بغلم کرد و من از پشت شونه اش رامین رو دیدم در کنار پدرش..آقای پرتو که لبخند زنان نگاهم میکرد… آقای پرتو : خانوم یکم بذار نفس بکشه… لبخندی زدم و کمی خودم رو از آغوشی که کمی زیادی فشارم داده بود بیرون کشیدم…و گونه فرخنده خانوم رو بوسیدم : سلام فرخنده جون… _سلام دخترکم..ماشالا..هزار ماشالا..چه قدر عوض شدی..چه قدر خوشگل شدی..نازنین و رامین از وقتی دیدنت دارن یه ریز میگنا..انقدرش رو اصلا باور نمیکردم…چه قدر ملوس شدی.. نگاه مشتاق مردان خانواده پرتو باعث شد..سرم رو بندازم پایین…واقعا خجالت کشیدم..: شما لطف دارید… آقای پرتو به سمتم اومد و دستش رو دراز کرد..: بالاخره نوبت به ماهم رسید..چه طوری دخترم..چه قدر شبیه مادر خدا بیامرزت شدی… نازنین : بیشتر شبیه رها خدا بیامرزه.. …و من در کنار اون جمله های بی منظور آهی کشیدم از سر تنهایی..هر کسی که نسبت نزدیکی با من داشت خدا بیامرز شده بود…کلمه ای که از دهان دیگران انقدر راحت در میومد و برای من…نشانه تمام سوز دلم بود…. نگاهی سر سری به آپارتمانشون انداختم..آپارتمان سه خوابه و نسبتا نوسازی که خیلی خوشگل و دوست داشتنی مبله شده بود..با وسایلی که همگی هماهنگی خیلی خاصی داشتن..دیوارها پر از تابلوهای نقاشی بی نظیری بود که خیلی خوب میدونستم کارهای رامینن… نازنین سینی نقره ای رنگی که فنجان کریستال چای خوشرنگی درش بود رو جلوم گرفت..با لبخند و تشکر زیر لب فنجان رو برداشتم..رامین با لبخندی که سعیی در پنهان کردنش نداشت روی مبل روبه رویی نگاهم می کرد : این جا رو راحت پیدا کردی؟..باید میذاشتی بیام دنبالت.. آقای پرتوی : آره دخترم..من به رامین گفتم نباید جرف تو رو گوش میکرد و میومد دنبالت… فنجان چای رو روی میز کوچک رو به روم گذاشتم..احساس خوبی تو این خونه بهم دست داده بود..هنوز هم مثل گذشته پر از حس زندگی بود..پر از پتینه های کار خود فرخنده جون…: نه..راضی نبودم ایشون به زحمت بیفتن..کار من هم مشخص نیست..من کلا امروز یه ساعت وقت داشتم خونه باشم..ساعت کار ما دست خودمون خیلی نیست… رامین : خوب تو خیلی پر مشغله ای… فرخنده جون با ظرف میوه از آشپز خونه وارد شد و کنارم نشست و دستی به موهام کشید : اما تو بازهم باید می رفتی دنباله این خانوم خوشگله…
490Loading...
20
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت31 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste کیوان..تو این هفته دختر عموت رو هم یه شب بردار بیا خونه ما میخوام باهاش آشنا بشم… لبخندی زد و دوتا انگشتاش رو گذاشت روی چشمش و رفت… پرده مخمل کنار رفت و سیا اومد تو…از قیافه اش خستگی می بارید..من رو دید با چهره مصنوعی و خیلی خنده داری روش رو ازم بر گردوند… رفتم سمتش : الان مثلا تو قهری… _بله قهرم… خنده ام گرفته بود : لوس نشو مرد گنده…تو که میگفتی من رو انقدر آدم حساب نمیکنی که ازم ناراحت بشی.. _ببینا یه بارم که آدم حسابت کردم خودت نمی خوای… یه دونه محکم به بازوش زدم : بی چاره هفته دیگه یه مهمون توپ دعوت کردم..باید با من رابطه ات رو خوب کنی… برگشت به سمتم با چشمای گرد نگاهم کرد و صداش رو آورد پایین : شوخی میکنی؟؟..نه؟؟؟…این کار رو نکردی… _چرا کردم.. برگه ای که توی دستش بود رو ..روی میز گذاشت و دستش رو گذاشت روی چشماش… کمی بهش نزدیک تر شدم و دستم رو روی سر شانه اش گذاشتم : سیا…ببخشید..ناراحت شدی؟ با نگاهی که واقعا دلم رو سوزوند نگاهم کرد : نه گل من..این چه حرفیه..می دونم میخوای کمکم کنی..اما وقعا این کار نشدنیه… _سیا به خودتون فرصت بده حق نداری به جای اون هم تصمیم بگیری… دست محکمی به صورتش کشید و دوباره نگاهم کرد : بحث رو عوض نکن..تو به اجازه کی امشب راست راست میخوای بری خونه اون سالوادر دالی زمان… بلند خندیدم :اصلا هم به دالی کوچکترین شباهتی نداره… _ادعاش رو که داره… _چی کار کنم تو معذورات قرار گرفتم… _همراز نگو که منظورش رو نفهمیدی.. _به نظر من که منظوری نداره!! خم شد و چشمش رو دوخت به چشمای من که سرم رو پایین انداخته بودم و به نوک کفشام نگاه میکردم : خوب چیه چرا اون جوری نگام می کنی؟ _می خوام بدونم عقلت رو کجا گذاشتی که چند وقته همراهت نیست… _سیا..منظور هم داشته باشه..من نگیرم اون منظور رو ..چه فایده ای براش داره… _ببین این آدم هیچ ایرادی نداره..جز غرورش و از خود متشکریش..اگه میگم به درد تو نمیخوره برای این نیست که بچه بدیه…دقت کن..بچه خوبیه…تو به آدمی احتیاج داری که توانایی این که یه تنه همه نداشته هات رو جبران کنه رو داشته باشه..رامین حتی شوهر هم نمی شه اما می تونم قسم بخورم دوست پسر بی نظیری میشه… _من دنباله شوهر نیستم…دنباله دوست پسر هم نیستم..من دنباله زندگیمم تا زمانی که یه عشقی در خونم رو بزنه… _به هر حال امشب رفتنت…باعث می شه راه رو براش باز کنی… _نمی دونم سیا..به هر حال قول دادم… _شنیدم خان عموی بچه ها داره میاد… _ آره…نیوشا بهم گفت…تو یادته این خان عمو رو؟ _نه بابا..تو عروسی رها ما فقط 6-7 سالمون بود چه طور یادمون بیاد…ولی میدونم از حامد کوچکتر بود… موهام رو که از شالم زده بود بیرون تو دستم گرفتم : آره باید حدودا 34-35ساله باشه الان… _چی کار به سنش داری؟ _می خوام بدونم میشه باهاش سر بچه ها کنار اومد…با اکبر خان که رفته رفته رابطم داره بدتر میشه که بهتر نمیشه… _نمی دونم شاید بشه..یعنی امیدوارم که بشه…..راستی امشب دنبالت که نمیاد.. _نه بابا…بهش گفتم خودم میرم… _بیام ببرمت؟ _نه بابا…خودم با آژانس می رم و بعد هم بر میگردم… _پولدار شدی… _نه بابا…پیش پرداخت اون انیمیشن است یه میزانی هم از آموزشگاه رامین به حسابم ریختن… _خوبه… _آشتی شدیم دیگه..من برم؟ لبخندی بهم زد : بر وبهت خوش بگذره..ولی دیگه از این کارا نکن..همراز به خاطر خودت میگم..تو.. _می دونم بیش از اونچه باید آسیب پذیرم… چرخیدم به سمت در که صداش رو از پشت سرم شنیدم : مموش…مراقب خودت باش… برگشتم به سمتش که دست به جیب ایستاده بود..یعنی آویسا لایق داشتن این دریای محبت بود؟؟ _حواسم هست سیا…من همیشه حواسم به خودم هست… نگاهی اجمالی به خودم توی آینه انداختم..به موهایی که روی سرشانه ام بافته افتاده بود…بلوز مشکی رنگ ساده و آستی سه ربع ..دامن سبز رنگ فون تا بالای زانو که چار خونه های بسیار ریز مشکی داشت..ساپورت مشکی و کفشهای عروسکی مشکی…گوشوراه هام دو تا انار قرمز رنگ بود آویزون…خودم ساخته بودمشون خیلی خیلی شبیه انار واقعی بودن… یادم افتاد جایی خونده بودم..زندگی زنیست نشسته در کنار پنجره با لبخند…در انتظار شوهرش…با گوشواره هایی آویزان… سرم رو تکون دادم تا گوشواره ها رو بیشتر لمس کنم..از کودکی که تو حیاط خونه مادر بزرگ گیلاس میچیدیم و پشت گوشهامون میذاشتیم..عاشق این برخورد گوشواره با گردنم بودم…آرایش خیلی ملایمم رو با یه رژ ساده تکمیل کردم و هدیه کوچکی که تهیه کرده بودم رو به دست گرفتم… حش غریبی داشتم..آخرین باری که خونه فرخنده خانوم رفتم…بیماری مادرم تازه تشخیص داده شده بود…اون روزها تو خونه قدیمی آجری ته کوچه زندگی میکردن…طبقه اول نازنین و خانواده ش و طبقه بالا رامین با پدر..مادرش… خونشون زیبا بود..با پنجره هایی که چار چوبشون آبی رنگ بود
940Loading...
21
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت30 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste روی تخت نیوشا وسط دراز کشیده بودم و روی بازوی سمت چپم سر نیوشا بود و روی بازوی سمت راست کوشا… بعد از یه بالش بازی اساسی دور از چشم سلطان اکبر خان حالا خسته و مونده روی تخت افتاده بودیم… نیوشا : همراز…امشب هم قبل از رفتنت یه داستان تعریف میکنی؟؟ دستی بین موهاش کشیدم : خودم هم دلم میخواد اما گاهی احساس میکنم بزرگ شدید… کوشا : خوب داستانهای بزرگونه تعریف کن… ..داستانهای بزرگانه…داستان مگر بزرگ هم می شد؟؟؟…داستان همیشه برای کودکی بود..یا برای کودکانه های باقی مانده در ته ذهن بزرگ سالان..همان داستانهایی که همه آخرش خوشبخت میشدن…همان داستانهایی که زندگی دخترک داستان در دستان یک بوسه کوچک از شاهزاده سوار بر اسب سفید داستان بود… _من داستان بزرگونه بلد نیستم… نیوشا موهای ریخته شده روی صورتم رو کنار زد : همون رو تعریف کن… _نیوشا چیزی شده که ناراحتی؟ کوشا : پدر جون براش معلم پیانو گرفته… نیوشا : ا..فوضول خبر چین…. چشم غره ای بهش رفتم : با برادرت درست صحبت کن… _خوب آخه..خودم میگفتم دیگه… بوسه ای به پیشانی بلندش زدم..عجیب امروز بوی رها رو می داد…عجیب : خوب کجاش بده؟ _من دوست ندارم پیانو بزنم…من دوست دارم گیتار بزنم..دوست دارم مثل تو بتونم عروسک درست کنم..گفتم بذار برم کلاس عروسک سازی نذاشت.. …هنر هم در ان خانه شامل یه جبر احمقانه بود… جوابی نداشتم بدم ..هر چه فکر میکردم چه طور این خون دویده شده به مغزم رو که بد جور تحریکم میکرد تا برم و سر آقای انتظام داد بزنم رو کنترل کنم… _پیانو خیلی قشنگه… _اما از بچه های شما کسی پیانو نمیزنه… خندیدم : مگه چند تا از بچه های ما رو دیدی؟…در ضمن چی کار به بچه های ما داری؟ _منم میخوام مثل تو باشم همراز…قصه بگم…تو یه عالمه قصه بلدی..تو بلدی ماها رو خوشحال کنی…تو صدات مثل مامانه… بغض کردم و صدام لرزید…دلم میخواست گریه کنم…چرخیدم به سمتش و محکم بغلش کردم..کوشا هم از پشت دور کمرم رو گرفت : شما ها هم برای من بوی مادرتون رو میدید… مانتوم رو پوشیدم تا نه فقط یه ربع مونده بود می خواستم هرچه سریعتر از این مکان دور بشم..امروز واقعا بدجور احساساتم انگولک شده بود… کوشا مثل همیشه اخم آلود بود : مرد کوچک من..تو که خوب میدونی..زودی بر میگردم… نیوشا گونه ام رو بوسید : راستی یادمون رفت یه چیزی بهت بگیم…عمو داره میاد …مامان فریده به همین خاطر انقدر خوشحاله و پدر جون هم رفته دنباله یه سری تدارکات …. …سعی کردم توی ذهنم…بین خاطرات دنباله یه عمو بگردم…چیز زیادی پیدا نکردم..حتی عکسش هم توی سالن ناهار خوری نبود…حتما دیده بودم…تو مراسم عروسی رها که دیگه حتما دیده بودم..هر چند اون موقع من 7 سال رو به زور داشتم.. تصور از این عمو..چیزی بود شبیه پدر خودش؟؟…شوهر رها؟؟..تصویری نداشتم…از این عمو همیشه یه هاله ای بود از تبریکات مناسبتهایی که به بچه ها میگفت..هدایای گرون قیمتی که میفرستاد و قربان صدقه های فریده خانوم…وگرنه در این بیشتر از 15 سالی که فامیل بودیم با این ها من این عموی پنهان رو ندیده بودم… دستی به موهای نیوشا کشیدم : خوشحالی که داره میاد؟ _نمی دونم…مامان فریده که خیلی خوشحاله… ..این حرف نیوشا که به هر حال صدای این عمو را شنیده بود و البته پارسال در سفری دیده بودتش..اندک امید من رو به این که شاید بشه با این مردی که از پدر نیوشا و کوشا دو-سه سالی هم کوچک تر بود.. حرف زد..داشت کم کم به نا امیدی مبدل میکرد… روی صندلی پشت صحنه نشسته بودم و پاهام رو تکون میدادم..صداش میومد که داشت با صدای نقش مقابلش خودش رو هماهنگ میکرد..خودم هم به اندازه کافی از این بابت عصبی بودم..حالا این شازده هم نور علی نور کرده بود ماجرا رو… تو حال خودم بودم … _به به همراز بانو..چه عجب از این ورا؟ سرم رو بلند کرم به کیوان نگاه کردم که مثل همیشه یه عالمه برگه دستش بود و داشت نگاهم میکرد..لبخندی زدم : سلام…اومدم سیا رو ببینم… نشست روی صندلی روبه روم : باز میونتون شکر آب شده؟ _از کجا فهمیدی؟ خندید : هروقت لجش رو دربیاری میای این جا رو در رو… خندیدم : پس دستم پیش تو هم رو شده؟ _بلی بلی… تکیه داد و کمی شقیقه هاش رو مالید : دیوونه شدم..اجرای امشب همش مدعوینن…همه استرس دارن..راستی تو چه می کنی؟..شما برید اجرا همه ما باید درمون رو تخته کنیم… _جمع کن خودتو..این فصل همه از شما حرف میزدن… _همه از سیاوش حرف میزدن..کارش خیلی خوب بوده..دکور رو هم دستی توش بردیم… کمی خودم رو جمع و جور کردم : کار دختر عموته؟؟ _آره هر روز میاد این جا… ..تو دلم گفتم..طفلکی سیا…. صداهای صحنه قطع شد..کیوان از جاش بلند شد : من برم که تنهایی بکوبید تو سر و کله هم..فعلا عزت زیاد… بلند شدم از جام :
1270Loading...
22
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت29 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste چشمام تا آخرین حد باز شد 12 رنگ متنوع و زیبا از گچ های استوانه ای…مثل یه بسته مداد رنگی زیبا در کنار هم چیده شده بود…نوک انگشتانم رو به اون استوانه های پوک کشیدم و اون لحظه احساس کردم چیزی در ذهنم نیست… همان طور که جعبه در دستم بود..تکیه زدم به کمدهای پشت سرم و لبم رو به دندان گرفتم و سعی کردم با موسیقی عجیب و پر ضرب توی ذهنم کنار بیام…موسیقی که مطمئن بودم تماما از سر چراهایی است که در ذهنم با دیدن این محبت ناگهانی نقش بسته نه چیز دیگه ای.. باید برای این جعبه زیبا..برای این جمله های ساده اما پیچیده دنبال مفهوم میگشتم؟؟..یا دلیل؟؟؟… پوفی کشیدم و لبم رو رها کردم…اصلا عکس العمل من در مقابل این حرکت چه چیزی باید می بود… جعبه رو توی کمد گذاشتم و برای مسلط شدن به خودم…کمی از آبی که حالا خیلی هم گرم شده بود رو یه نفس نوشیدم و بعد با همون پوشه نارنجی رنگ به سمت کلاس جرکت کردم…هیچ کس به من رحم نمیکرد..دیگه هیچ فایلی از این مغزه نصفه نیمه من خالی نمونده بود تا بتونم کمی آرامش داشته باشم…جالا یه جعبه گچ هم توی کمدم لبخند کجکی بهم می زد… ورودم به کلاس همراه شد با سلام شاد بچه هایی که باهام رابطه خوبی برقرار کرده بودن…خواستم به خودم مسلط بشم بعد از آن هجوم بی اطلاع پیشین گچی…ولی فقط خواستم..چون با دیدن تخته گچی سبز رنگ کلاس..پاک و پاکیزه اون نیمچه تسلط هم پرید و …خلاص…… از کلاسی که اون روز تقریبا مرسده اداره اش کرده بود..بعد از نود دقیقه ناقابل تلاش ذهنی برای پاسخ دادن به سئوالی که ذهنم رو میخورد بیرون اومدم..یه سئوال بسیار ساده…چرا؟؟؟… باسر به خانوم میر جعفری که نگاهم می کرد سلام کردم و تصمیم گرفتم قبل از آمدن رامین از آتلیه..از آموزشگاه خارج بشم..هر چند بی ادبی بود…بار دیگه پوفی کشیدم و کوله ام رو روی دوشم انداختم و به اساتیدی که از در وارد می شدن با سر چیزی بین سلام و خداحافظی گفتم و وارد راهرو شدم که صداش از اون ته..از چار چوب دفترش مجبورم کرد به برگشتن به سمت پشت و البته دیدن مردی که لبخندی پیروز به لب داشت و من و یک عالمه خجالت و خیلی حس های بی سر و ته دیگه… روی مبل روبه روش نشستم و پشت میزش نشست و نگاهی اجمالی به من انداخت…امروز …دیروز…کلا چند روز بود که همه چیز عجیب بود… منتظر نگاهم کرد..منتظر چی بود؟؟…سکوتم رو که دید گفت : خوب خانوم همراز یه سلام نکرده می خواستی بری؟ به اجبار سرم رو از مانتوی سفید رنگم که دکمه هاش رو همیشه باز میذاشتم کندم و به چشمای سیاه و خندانش نظری انداختم : ببخشید فکر میکردم آتلیه هستید و یکم هم عجله دارم…باید برم تجریش… کمی اخمهاش در هم رفت : اگر بخواید من می رسونمتون.. _نه… …یکم نه ایی که گفتم سفت بود…خوب خودش گفته بود اگر میخواید و من نمی خواستم…برای هضم اون جعبه گچ و بعد اون تخته و این نگاه مشتاق و سئوالی که در ذهنم بود به تنهایی بیشتری بدون حضور رامین نوجوانی هام و خنکی کولر ماشینش نیاز داشتم…. کمی توی جاش جا به جا شد و قلم فلزی روی میزش رو به دست گرفت احساس کردم اون هم نیاز به وسیله ای برای تمرکز کردن پیدا کرده بدون نگاه کردن بهم : برای پنجشنبه شب که برنامه خاصی نداری؟ سعی کردم این بار لحنم کمی نرم تر یا به قول سیاوش گرد تر باشه : خیر..چه طور مگه؟ این لحن نسبتا گرد و قلنبه من باعث شد سرش رو بالا بیاره و دوباره نگاهم کنه : مامان برا ی پنجشنبه شب شام دعوتت کرده..نازنین و رادمهر هم هستن…می خواد برات غذاهای مورد علاقه ات رو درست کنه.. توی ذهنم این بار یه زنگ خطر خیلی بزرگ به صدا در اومد و احساس کردم بعد از اون حمله گچی ..حالا یه جنگ تن به تن با فرخنده خانوم و لوبیا پلوهاش راه افتاده…باید مخالفت میکردم..اما به چه عنوان؟؟؟ با خودم درگیر بودم که صداش از فضایی که توش بودم خارجم کرد: اومدن به خونه کسایی که یه عمری باهاشون رفت و آمد داشتی انقدر فکر می خواد؟؟ با لگد به سنگ زیر پام زدم..قل خورد و بر خورد کرد با دیورا گلی تنها باغ قدیمی باقی مانده در کوچه جناب انتظام… از دست خودم عصبانی بود…تو رودربایستی بی دلیلی قبول کرده بودم شام برم منزل پرتوها..به همین راحتی؟؟ سیا می فهمید تیکه بزرگم گوشم بود…اه…. به در رسیدم…زنگ زده بودم..خوشبختانه اکبر خان نبود..فریده خانوم گفته بود تا نه شب می تونم خونشون بمونم…یکی به زور میخواد ببرتم خونشون..یکی راهم نمیده..یکی هم مثل خسروخان نصفه نیمه راهم میده… در باز شد مورد استقبال دوست داشتنی ترین موجودات دنیا قرار گرفتم…دستهاشون رو دور گردنم حلقه کرده بودن و کوشا صورتم رو غرق بوسه کرده بود… خنده فریده خانوم از پشت سرشون اومد : ولش کنید بذارید بیاد تو…روسریش از سرش در اومد… نگاهی به هر دوشون انداختم که دراز کشیده بودن کنارم..
1020Loading...
23
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت28 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste سرش رو بلند کرد و یک چیزی توی دل من پاره شد…چیزی که بهش میگن بند دل احتمالا…همون هم باعث اون نوشته های روی کاغذ شد که خوندی… ..چند بار پلک زدم…چندین بار فکر کنم…چیزی که میشنیدم خیلی عجیب بود..خیلی… _سیا ..تو از هفته پیش این رو پنهان کردی و حالا…البته توی یه هفته.. _تو این هفته زیاد دیدمش..برای کار دکور اومد سر صحنه…چه میدونم… _چی رو چه میدونی…به کیوان بگو..ماها که از این حرفها نداریم..بذار زمینه رو برای آشناییتون آماده کنه… لبخند تلخی زد : چه زمینه ای همراز کوتاه بیا…وقتی حرف از فاصله میزنم…بحث همون فاصله تمدن و بربریته…این دوتا به هم میرسن آیا؟؟ _حالا تو تمدنی یا اون.؟؟ چپ چپی نگاهم کرد … _سیا ما به این فاصله ها اعتقاد نداشتیم..یادته؟؟ لیوان رو وری میز گذاشت و موهاش رو یا دست محکم داد عقب : همه چیز که بر اعتقاد ما نیست..من یه خانوم مهندس معمار فارغ التحصیل از ایتالیا رو که پدرش یکی از مدیرای ارشد این مملکته رو سوار اتوبوس کنم؟؟..ببرمش پارک دانشجو دستش ساندویچ بندری بدم.با هم از هنر مدرن روسیه حرف بزنیم؟؟؟ …هیچ وقت چشماش انقدر نا امید نبود…از جام بلند شدم..دستم رو گذاشتم رو بازوش : هنوز خیلی زوده سیا..هم برای اینکه به خودت بگی عاشقی..هم برای اینکه به این نتیجه برسی که نمیشه…فرصت بده..بیشتر ببینش…کیوان اهل این حرفها نیست…فاصله از نظر کیوان فقط تو فرهنگ هست و مطالعه…شاید برای ..راستی اسمش چیه؟؟ لبخندی زد…لبخندی که من اعتراف کردم بیش از حد پر از مهر : آویسا…. …اسم آویسا تمام ذهنم رو گرفت..آویسایی که با تمام دخترکان دور سیاوش گویا فرق میکرد… _اسمش هم خوشگله…منم باید ببینمش….دختری که براش میخوای صدای صندلی ها رو ترجمه کنی..نکنه قراره جای من رو بگیره… محکم بغلم کرد : تو چیزی فرای عشقی همراز…خیلی خیلی والاتر..در دوست داشتن تو..هیچ غریزه ای نیست…و این یعنی من تو رو برای همراز بودنت دوست دارم…. تا  صبح چشم روی هم نذاشتم..دغدغه سیاوش هم به فکر هام اضافه شد…اون چشم های نا امید..نگران کننده بود برای خود من هم با تمام شعارهایی که داده بودم…خیلی خیلی نگران کننده…سیاوش هیچ وقت انقدر جدی به نظر نمیومد..اما زود بود..برای هر تصمیمی زود بود..برای سن سیا هم زود بود… گلنار روی رختخواب چرخید و با دیدن چشمای بازم لبخندی زد : صبح به خیر… سعی کردم خستگی چشمانم رو قایم کنم…: صبح تو هم به خیر… …خیر..برکت..صبر…انتظار..از جام بلند شدم تا آبی به صورتم بزنم..بدجور گرفتار این سه کلمه آخر بودم…. بطری عرق کرده آب رو توی دستهام فشردم و نگاهی به قطره های اطرافش انداختم که گرمای اواخر مرداد ماه خیلی زودتر از تگاه من بخارش می کرد….دیروز ..امروز..تمام مدت تمرین به آویسایی که ندیده بودم فکر کرده بودم و چشمام هم به اندازه مغزم درد میکرد…به ساعتم نگاه کردم..یک کلاس 90 دقیقه ای داشتم تا ساعت 5 و بعدش میرسیدم برم دیدنشون..هر چند دیروز خیلی محترمانه راهم نداده بود..هندز فری رو توی گوشم جا به جا کردم تا صدای موسیقی مانع بشه اون لعنت پشت زبونم رو حتی خودم هم بشنوم… وارد آموزشگاه شدم و خنکی کولر که بهم خورد اخم های بین ابروم از بین رفت …هندز فری رو برداشتم و رفتم به سمت دفتر اساتید تا کوله پشتیم رو اونجا بذارم… به زن حدودا 35-36 ساله جذاب پشت میز منشی نگاهی کردم که غرق در برگهای پیش روش بود و با خودم گفتم چه عجب ما این خانوم میر جعفری رو زیارت کردیم… سرش رو بالا آورد و لبخندی زد و با دستهای در هم گره زده شده نگاهم کرد و احتمالا به گونه های قرمز از گرمای هلاک کننده بیرونم..قبل از اینکه اشتباه همه رو مبنی بر دانش آموز بودنم بکنه گفتم : سلام…پاکزاد هستم…تدریس درس نمایش با منه… جا خورد..کمی روی صندلیش جا به جا شد و سر تا پام رو نگاهی اجمالی انداخت..بعد روی چشم هام متوقف شد..کمی معذب شدم..موهام رو دادم توی شالم..این حرکتم باعث شد تا دست از اسکن کردن من برداره و کمی به خودش بیاد و لبخندی روی لبش جا باز کنه : سلام خانوم پاکزاد ببخشید این چند وقت اصلا ندید بودمتون به همین خاطر… نگاهی به حالت نیم خیزش روی صندلی و دست دراز شدش انداختم ..با هم دست دادیم و من بعد از تعارفات معمول درخواسته اون پوشه نارنجی رنگ و البته کلید کمدم توی دفتر دبیران رو کردم… در کمد رو باز کردم و با خستگی کوله ام رو بلند کردم تا توی کمد بذارم که با دیدن یه بسته کوچک سفید رنگ که دورش روبانی داشت چشمام گرد شد…بسته رو برداشتم روش کارت کوچکی بود با یه دست خط بسیار زیبا : تقدیم به دخترکی گذر کرده از زمان…که هنوز هم عاشق تخت گچی دبستانش است..با تمام سادگی اش…رامین… بیشتر از سه بار اسم ته دست نوشته رو خوندم تا باور کنم چه خبره..در جعبه رو باز کردم…
640Loading...
24
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت27 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste به سایه بالا سرش هر چه قدر هم سنگین باشه و گاهی دلگیر دل خوش باش سیا..خانواده مفهوم والا تری از این دلخوری ها داره… عینکش رو از روی میز برداشت و به چشمش زد :خسرو جون خودش من رو طرد کرده…چون مهندس نشدم…چون… با هم همزمان گفتیم : مطرب شدی… سیا خندید..من هم…خنده ای که هر دو پشت تمام اون شادی آنی اش..خوب میدو نستیم چه دلخوری ها و دلتنگی هایی پنهانه… صدامون رو پایین آورده بودیم و توی اتاق گلنار نقطه بازی میکردیم..بازی که از کودکی مون انجام میدادیم و سیا همیشه میباخت و تهش جر می زد..حضور بد خلق خسرو خان توی سالن باعث شده بود به این اتاق نه متری بسنده کنیم… من : داد نزن سیا..بابات همین جوریش هم دنباله بهانه ای برای بیرون کردنه منه… گلنار خودکار قرمز توی دستش رو روی کاغذ رها کرد : به خدا این طوری نیست…اون با تو مشکل نداره… سیا که حالا بی نوبت خط میکشید روی کاغذ و زبونش رو بین لبهاش گرفته بود : اون با همه و بیشتر از همه با خودش درگیره.. من: راجع به پدرت درست حرف بزن… سیا : اون مخالف بود..وگرنه تو باید میومدی بعد از فوت خاله..با ما زندگی میکردی… اخمام رو توی هم کشیدم : به چه مناسبت اون وقت؟…بی خیال سیا…شوهر خاله وظیفه اش بیش از همین هفته ای یکبار مهمانداری نیست…. سیا : خاله چی؟؟ _بی خیال سیا..می دونم می خوای موضوع رو به کجا ربط بدی…بازیت رو بکن.. گلنار : چیزی شده دوباره که من خبر ندارم… سیا : آره اکبر خان از خونه بیرونش کرده… _ای بابا..این مرد دیوانه است… من نگاهی به قیافه شاکی گلنار کردم و روی موکت سبز رنگ و زبر کف اتاقش چهار زانو نشستم…تکیه دادم به تختش : اون از دیدگاه خودش نگاه میکنه…بچه ها دو تربیته می شن با من..اون هم تربیتی که اکبر خان اصلا قبولش نداره…در ضمن..فعلا که اون سوار بر اسب مراده…. سیا موهام رو بهم ریخت : از خداش باشه نوه هاش مثل تو باشن..پر از حس… پوفی کشیدم : احساسات دقیقا چیزیه که امثال اکبر خان شدید ازش می ترسن… لنار خوابیده بود…به ساعت دیوار نگاه کردم دو بود… سیا آهنگی از فلوت گذاشت و صداش رو کم کرد و من روی تختش نشستم…و نگاهی به اتاقش که همه چیزش قهوه ای و سبز بود انداختم…به کتاب خانه پر از کتابش و به حضور پر رنگش که سبز تر از موکت کف اتاقش بود… دستی کشیدم به دفتر جلد چرمیه روی میزش…چیزی که همیشه پر بود از دلنوشته های این مرد بر آمده از دنیای مکانیک …………………………. با لبخندی نگاهم کرد..: دوست داشته باشی میتونی بخونیش.. صفحه آخر رو باز کردم ..نوشته هفته پیش بود..تاریخش این طور نشون میداد … سیا : با صدای بلند بخون با صدای تو زیبا تر به نظر می رسه _بگذار برایت چای بریزم …امروز به شکل غریبی خوبی…صدایت نقشی زیباست بر جامه مغربی و گلوبندت چون کودکی بازی میکند زیر آیینه ها….و جرعه ای آب از لب گلدان می نوشد…بگذار برایت چای بیاورم…راستی گفته بودم دوستت دارم؟؟…گفتم که از آمدنت چه قدر خوشحالم؟؟…حضورت شادی بخش است..مثل حضور شعر…و حضور قایق ها و خاطرات دور…بگذار برایت ترجمه کنم حرفهای صندلی را..که به تو خوشامد میگوید…بگذار تعبیر کنم رویای فنجان ها را که در فکر لبانت هستند..و رویای قاشق را و شکر را…بگذار به حرفی تازه از الفبا مهمانت کنم..بگذار کمی از خودم بیفزایم..بر عشق میان تمدن و بربریت... سرم رو بلند کردم..تیکه داده به میز ایستاده بود..عطر و بوی این نوشته ها با همیشه خیلی فرق داشتند..برق نگاه سیاوش هم..سعی کردم در هفته پیش دخترکی پیدا کنم با گلو بند و لباس مغربی…اصلا هفته پیش چه خبر بود… موهام رو بهم ریخت : بهش فکر نکن… از لبه تخت بلند شدم : چه طور فکر نکنم سیا…خبری هست و من نمی دونم درسته… سرش رو پایین انداخت..چشم دوخت به انگشتای پاش.. : خبری نیست جز همون فاصله میان من..و اون…خوابت نمیاد…؟؟ احساس میکردم دچار برق گرفتگی شدم..سیا و این حرفها..سیا و حرف از فاصله…سیا و گلو بند زیر آینه؟؟ _سیا..به من نگی به کی می خوای بگی؟؟..به دفتر جلد چرمیت؟؟..من از اون کاغذهای کاهی هم کمترم؟ _لوس نشو…خودت میدونی کی هستی..فقط..می خوام باور کنم یه حس عجیبه گذاراست…اصلا من رو چه به حسهای ثابت…من هنوز لعبت خودم رو پیدا نکردم…. زده بود به لودگی؟؟..اما اون نگاه براق که نشان از این نداشت… _باشه نگو… ..خواستم از اتاق خارج بشم که بازوم رو گرفت : بشین بینیم بابا چه قهر هم میکنه…. نشستم لبه تخت…منتظر پاهام رو تکون میدادم..شروع کرد به چرخانون لیوان توی دستش :هفتته پیش…کیوان بهم زنگ زد..گفت سیا دختر عموم داره از ایتالیا میاد..اونجا معماری خونده تموم کرده اومده ایران…حوصله اش سر رفته داره میاد آپارتمان من… ..یادم آمد…کیوان مسئول موسیقی تئاتر سیاوش به من هم گفته بود… من : خوب… _از در که وارد شدم..دخترکی دیدم تو یه پیراهن آبی
501Loading...
25
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت26 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste یعنی فهمیدم که هر چه قدر سوادم میره بالا تر بیشتر میفهمم که چیزی بلد نیستم و حاصلش میشه این که زبان به کام بگیرم و بیشتر سعی کنم بشنوم…. توتونهای توی پیپش رو توی زیر سیگاری که شکل سر فیل بود خالی کرد و متفکر نگاهم کرد : نفوذ کردن بهت خیلی سخت شده..با وجود اینکه رنگ نگاهت به زندگی از سیاه به آبی تغییر کرده… دسته کیفم رو توی دستم گرفتم : گفتم که برداشت من از رنگها متفاوت شده.. بلند شدم..بلند شد…سوئیچش رو از توی جیبش در آورد… من : اما نفوذ…خوب معلومه که نفوذ به ذهن و مطمئنا جسم یک دختر 15 ساله بسیار بسیار راحت تر از یه دختر 23 ساله است… سوئیچ رو یک دور توی دستش چرخوند : یعنی الان بزرگ شدی.23 سال سنی نیست بانو… به سمت در راه افتادم..با بینی که پر از عطر تلخ دانه های قهوه بود : برای من این 7 سال…به تلخی همین دانه های قهوه ای که بوش تو اتاق پیچیده گذشت…به همین تاریکی… از چارچوب در که خارج شدیم..همزمان ..با خودم به این مرد با لباسهای درویشی و موهای بلندم فکر کردم…که چه قدر تغییر کرده بود…آن لحظه که گفت درون گرا شدم..چرا نپرسیدم تو چی رامین پرتو غرق در رنگهای روغنت…کسی که روی برگه های دستمال کاغذی با روان نویس آبی رنگت اون زمانهایه دور طرح های طوفانی میزدی…تو چه قدر تغییر کردی؟؟..از کی تا به حال در مورد آن دخترک پنهان پشت اشتباهات دوره نوجوانی خسته از دیده نشدنها …این طور کنجکاو شدی؟؟ سیا مثل همیشه سر در گوشی موبایلش ایستاده بود جلوی ایستگاه تاکسی روبه روی در آموزشگاه…صداش زدم و دستی براش تکون دادم…سرش رو بلند کرد..ابتدا لبخندی زد..و بعد با دیدن رامین در کنارم کمی کنجکاوانه نگاهم کرد و آرام از خیابون رد شد و با رامین دست داد… رامین : همراز گفت می خواید برید خونه شما..منم اون اطراف کار داشتم..هوا هم گرمه میرسونمتون… سیاوش نگاهی به من انداخت و من شونه هام رو بالا انداختم… یه کوچه بالاتر سوناتای سفید رنگ رامین پارک بود…سیاوش جلو نشست و من پشت راننده … سیاوش : داداش مزاحمت نشیم… _نه بابا این چه حرفیه… و من غرق در افکار خودم و در آرامش فضای خنک ماشین و موسیقی بی کلام پیانو سرم رو به شیشه تکیه دادم… پشت چراغ قرمز نظرم به بچه ای جلب شد که همراه با مادرش از خیابون رد میشد..دختر بچه با مزه ای بود و کوله پشتی صورتی رنگی داشت… سیا برگشت پشت : وای همراز اون دختر کوچولو رو دیدی از کوله پشتی های تو داشت وقتی دبستان میرفتی… از این که یادش بود خنده ام گرفت چون من و سیا هم سن بودیم و اون حافظه بی نظیری داشت من : آره اتفاقا نظر من رو هم جلب کرد…خیلی دوستش داشتم..هنوز هم دارمش..خیلی دوستش دارم..روم میشد می انداختمش… رامین عینک آفتابیش رو کمی جا به جا کرد و لبخندی زد : جدی هنوز هم ازش استفاده میکردی؟؟ کمی سرم رو به سمت شیشه کنارم چرخوندم..تیر تیز نگاهش رو از پشت عینک هم احساس میکردم سیا:همراز سادگی دخترانه یه دختر بچه دبستانی رو هنوز داره..همون قدر بکر…با همون شادی های ناب و نوبرانه… من : ضرورت پنهان زندگی در همینه…که رویاها و خاطرات کوچکت رو دوست داشته باشی…من هنوز هم عاشق دفترچه های بی خط نقاشیم…گیره های کاغذ چوبی..عاشق بوی کتاب نو فارسی…بوی نان و پنیر و گاهی خیار زنگ های تفریح…من هنوز دخترکی رو در خودم دارم که آرزوی یکمین روز مهرش یه کلاس با تخته گچی سبز رنگه..با خطوط گچی که نصفه نیمه پاک شدن…. سیا : تو هنوز هم کلامت عطر و بوی دبستانت رو داره… رامین عینکش رو از چشمش برداشت و من احساس کردم چیزی تو مردمک چشماش سبز شد..چهره اش به شدت متفکر بود و سکوتش غرق شد در نوای پیانوی داخل ماشینش…. خاله شربت آبلیموی خنک رو روی میز گذاشت : خوب میگفتی بیاد بالا مادر.. سیا که حوله اش هنوز دور گردنش بود و قصد حمام رفتن داشت : تعارفش کردم..گفت کار دارم… احساس کردم رو به من با کنایه حرف زد…پر از سئوال نگاهش کردم و با نگاهش برام خط و نشونی کشید ه به نظرم بی معنا میومد… خاله بوسه ای به موهام زد : غذاتون رو بکشم خاله جان یا صبر میکنید برای گلنار… لبخندی زدم به محبت خالصش : منتظر اون خانوم دکترتون میشیم… چشم دوختم به تلویزیون که سریال برزیلی رو پخش میکرد…و غرق در ابتذال بی بدیل این داستان بودم که دستی روی شونه ام نشست… برگشتم مو لبخندی به موهای خیسش زدم : عافیت باشه سیا… لبخندی زد و کنارم نشست : پسندیدی سریال رو…؟؟ _والا اگه یه ماه من از این سریالا نگاه کنم به بابام شک میکنم میرم آزمایش دی ان ای میدم..خداییش…چرا تو این سریالا هیچ کس بابای واقعیش معلوم نیست..؟؟ سیا بلند خندید : پدر تو که بیست سالی هست فوت کرده..باید نبش قبر کنی…ولی من خسرو خان هی و حاضره می خوای از اون امتحان کنیم… لبخند تلخی به لودگی اش زدم : 
500Loading...
26
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت25 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste احساس کردم قلب این زن تنها که حالا نفسهای پشت سر هم از سر عصبایتش تو نتهای آهنگ گم شده بود رو زیادی تنگ کردم…لبخندی از سر اجبار زدم : بله کار زیاد میکنم…چاره ای ندارم..برای در آوردن خرجمه برای زندگی کردنمه..مادام نمیخوام یه روز بشینم یگم برای پناه بردن ازدواج کردم..از حرف مردم..از فقر..از تنهایی….چه میدونم از هر چیزی… _نگرانم همراز می دونم برای بهتر شدن اوضاع مالیت داری تلاش میکنی تا بتونی بچه ها رو بیاری پیش خودت..اما این امکانش نیست..دیروز از داماد زینب خانوم پرسیدم..گفت نمی شه…. دستم روی دستای دوست داشتنیش گذاشتم..این زن چه قدر مهربان بود..چه قدر مهر داشت که انباشته شده بود و هر گز هم جایی به غیر از من یا شاید نوه زینب خانوم برای خالی کردنش پیدا نمی کرد…. به ساعت مچیم نگاه کردم…قرار بود سیاوش بیاد دنبالم تا باهم خونه خاله بریم…شام دعوت بودم…امروز تمرین نداشتم این یعنی کمی از حجم کاریم کم شده بود…فردا جمعه بود و قرار بود شب اونجا بمونم صبح قرار بود سری به بچه ها بزنم و بعد با دوستان گلنار برای ناهار بریم جاده چالوس..به قول سیا دوتا هنری اسیر در دست یک مشت پزشک..هر چند فکر نمیکردم با انفاق چند روز پیش اکبر خان حتی اجازه بده سایه ام به اون خونه برسه… _منتظر کسی هستی؟ به رامین نگاه کردم که با لبخند و دوتا لیوان در دست داشت نگاهم میکرد…: بله سیا قراره بیاد اینجا با هم بریم خونشون… روی مبل روبه روم نشست و یکی از لیوان ها رو به دستم داد : ماشین داره؟ لیوان آب پرتقال خنک رو روی میز گذاشتم : نه با هم با اتوبوس میریم… به پشتی مبل چرمی اتاق دبیران که حالا جز اون و من کسی نبود تکیه داد و لیوان رو نزدیک لبهاش برد و نگاهی از سر تا پام کرد و بعد توی صورتم متوقف شد…کمی معذب شدم و توی جام جا به جا شدم و با نوک انگشت چونم رو خاروندم _من میرسونمتون… ..حس غریبی داشتم از این نگاهها…خوشایندم بود یا نبود رو نمی دونم..به هر حال یه جورایی خارج از خط به نظر میومد..چیزی که نباید باشه اما هست… _نه ممنون من و سیا عادت داریم… _هوا گرمه در ضمن مسیر من هم از اون طرفه… _آخه… _آخه نداره…راستی مامانم مشتاقه دیدنته…کی وقت میکنی یه سر به ما بزنی؟ ..فرخنده جون رو دوست داشتم…تا یک سال بعد از فوت مامان هم با وجود اینکه 9 ماه بود اسباب کشی کرده بودن بهم سر میزد..بعد اما رفتن رامین و بعد رفت و آمدش به فرانسه و نبود مامان…یه جورایی روابطی که خیلی خیلی خانوادگی شده بود رو قطع کرد…با بهانه گم کردن تلفن..تلفنی که خوب ثابت بود..اونها رفته بودن..ما که 30 سال بود همون جا زندگی میکردیم… _می دونم به چی فکر میکنی… لیوانش رو روی میز گذاشت و پیپ شیکش رو در آورد… _من هم چند وقته عجیب به اون روزها فکر میکنم… بوی کاپتان بلک اتاق رو پر کرد…بوی آرامش بخشی داشت…بوی دانه های قهوه تلخ..همونهایی که پشتش نوشته مستقیم وارد شده از برزیل… کمی از آب پرتقالی که حالا گرم تر شده بود رو خوردم و لبخندی زدم : من خیلی چیزها برای فکر کردن دارم… حندید : بله خوب سرتون خیلی گرمه بانو… ..این اصطلاح دختر پسند عجیب در میان لبهای این مرد به متظاهرانه به نظر میومد..یا من اطرافم کسی رو نداشتم که با چیزی به غیر از اسمم صدام کنه و عادت نداشتم..پوزخندی زدم..من عادت به اصطلاح کمی تحقیر آمیز دختر از جانب جناب انتظام داشتم… _چه چیزی از گذشته باعث این نیش خند شده… _چیز خاصی نیست..یه چیزی به یادم اومد.. کمی به جلو خم شد و این بار با دقت بیشتری نگاهم کرد : کم حرف شدی..یه جورایی مرموز شدی…تو نگاهت همیشه می شه غرق شدنت رو تو فکرت دید یه جورایی فیلسوف ماب شدی… پام رو روی پام انداختم و نگاهش کردم : تا ثیر راه رفتن تو راهروهای دانشکده هنره… ..تیکه ام رو بهش انداخته بودم…به پسری که از من 5 سال بزرگتر بود..اما قبل از ورودش به دانشکده هنر با وجود اینکه کلا به خاطر گوشه گیریش کم هم رو میدیدم..اما میگفت می خندید و گاهی برام نقاشی میکشید..وقتی شدم 13 ساله و شد 18 ساله…وقتی عاشق شدم..به رغم خودم و شد آقای هنر مند…وقتی شد 20 ساله و شدم 15 ساله دیگه من رو ندید…غریب بود اما ندید… _اون راهرو ها بیشتر دماغ آدم رو پر از باد میکنه.. ..پس تیکه ام رو گرفته بود : روی من تاثیر اینچنینی نداشت…برای من اون راهرو ها یه برخورد زیبا با استاد امینی داشت و بعد کلاس گرفتن باهاش و در آخر هفته ای بیشتر از سه کتاب رو تموم کردن..شبی سه چهار ساعت خوابیدن …. کمی این بار جدی تر نگاهم کرد : اون کتابها باعث شد سوادت بره بالا..تا تهش موافقم..اما چی باعث شد اون همراز پر حرف و برون گرا..تا این حد درون گرا بشه… لبخندی زدم : من درون گرا نیستم..اما اون کتابها به من یاد دادن …
530Loading...
27
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت24 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste این بار با یه پیراهن نخی آستین حلقه ای قرمز و موهای بسته و مرتب زنگ درش رو که صدای بلبل میداد فشار دادم… در رو که باز کرد..بی تعارف وارد شدم …و پشت میز ناهار خوری چوبی و قدیمی وسط هال که روش رو میزی قلاب بافی شده ای پهن کرده بود نشستم… از روی سماور توی آشپز خونه کاسه چینی گل سرخی رو برداشت و با اون زانوهای درد ناکش برام آورد و روی میز یه پارچ دوغ خنک و نان بربری و پنیر هم گذاشت… _مادام زحمت نکش… صندلی رو به روم رو بیرون کشید و نگاهم کرد : چه زحمتی دختر جون بخور جون بگیری… قاشق اول از اون غذای نیمه داغ رو که توی دهانم گذاشتم انگار تازه به یاد آوردم که چه قدر گرسنه بودم… زینب خانوم همسایه طبقه بالای ما بود..بیست سال بود همسایه بودیم…دخترش در همین خانه به دنیا آمد..بزرگ شد…ازدواج کرد و بچه دار شد…همان بچه ای که احتمالا این آش نذر سلامت به دنیا آمدنش بود و الحق هم که پر ملات بود و جواب گوی دو روز بی غذایی من…. _داری داغون می کنی خودت رو… لبخندی زدم به صورت نگرانش و بالای سرش رو نگاه کردم..خودش بود در جوانی روی صحنه یک عکس سیاه و سفید…روی صحنه تئاتر نصر… دستای سفیدش رو در هم گره زد…یه عمری این دست ها تو ناز و نعمت بودن..از ازدواجش با همسری که عاشقش بود هم چیزی که نصیبش شده بود یک عشق بی دریغ بود و نازایی خودش و بعد از فوت همسرش..سی سال پیش..بچه های همسری که تمام دارایی ها رو بالا کشیدند و بد و بیراهی به زنی گفتند که با پدرشان فاصله سنی زیادی داشت و بعد آتش زدن به مال و منال و رفتن به آمریکا….و مادام موند و یک حقوق بازنشستگی بخور و نمیر… _همراز.این طوری کار کردن فقط باعث میشه ببری… قاشق رو توی کاسه فرو بردم و هم زدم…و نگاهی به رشته هایی انداختم که از روی قاشق سر میخوردند… _رشته زندگی منم همین طور از دستم در میره مادام… _نذار بره… _چه طور نذارم…آخه فدای اون موهای سفیدت که نیاز به رنگ هم داره..خودم امروز فردا برات رنگش هم میکنم… _تو به رنگ موهای من کار نداشته باش..به موهای خودت فکر کن که تو 23 سالگی دارن سفید میشن… آهی از ته دل کشیدم : غریبه که نیستی مادام..راه دیگه ای داری پیشنهاد کن…فقط توی ترک کردن نباشه که من از سه سالگی دارم ذره ذره آدمهای اطرافم رو از دست می دم..همین چند نفری که موندن رو باید با چنگ و دندون بچسبم… دست برد از روی میز لقمه بزرگی از نان و پنیر و سبزی درست کرد و با چشمای خیس به دستم داد…چرخید و پشت سرش روی میز پایه بلند گرامافونش رو که روش پوششی از مخمل قرمز گذاشته بود رو راه انداخت و آهنگ (شد خزان ) را گذاشت و به سمتم چرخید : من که تئاتر رو شروع کردم..فقط زنان ارمنی و غیر مسلمان روی صحنه میرفتن..رو صحنه تئاتر نصر عمری تو سیاه بازی ها نقش شاهزاده ای که سیاه عاشقش می شه رو باز کردم و بعد پیر تر که شدم …نقشم شد ندیمه همون شاهزاده خانوم…از صحنه که پایین میومدیم…دست مزدمون تو پاکت بود که حاصل بلیط همون شب بود که عادلانه بین بچه ها تقسیم میشد… من اما مثل اونها بی خانمان نبودم.ولی خوب فقیر بودم…خودم خواسته بودم بازی کنم…چه قدر آرزو داشتم تو یکی از اپراهای حاجی بگف که هر سال اجرا می شد نقش بگیرم نشد… بعد با دوستان می رفتیم به گردش..لاله زار..مولوی و کافه نادری…برای خودم دلبری بودم..شوهرم هم تو کافه نادری عاشقم شد… …این قصه عشق فیلم مانند رو بار ها و بارها از مادام شنیده بودم…قصه عشق مردی ثروتمند..متاهل و دختر جوانی که با او ازدواج کرد تئاتر رو کنار گذاشت… لبخندی زدم : د..من چی کار کنم مادام که دیگه تئاتر نصر یا پیراشکی فروشی خسروی نیست…. چشمکی هم چاشنی کردم : یا جانم به قربانت دیگه اثری هم از آثار لاله زار نیست… خنده ریزی کرد : بهتر نباشه..مگه میگم اشتباه من رو بکن…میگم مثل من که خودم رو فدای خواهر و برادرم کردم تو کار انقدر غرق بودم که وقت ازدواج درستم گذشت و بعد شدم زن کسی که نباید… لقمه توی دستم رو که دو سه گاز بیشتر ازش نخورده بودم رو روی سینی گذاشتم و برای پایین بردن بغضم یه کله نیمه لیوان دوغم رو سر کشیدم : چی کار کنم مادام بی خیالشون بشم؟؟…دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشتم..از گریه های نیوشا از سر دلتنگی مادرش..می خواست بیاد یه شب پیش من بمونه..دلتنگ بود از بس تو اون خنه با دو تا پیرزن و یه پیرمزد از خود متشکر و مستبد مونده بود… مطرح که کردم چنان دادی زد و حرفایی بهم زد که انگار من دختر خیابونیم..بعد هم علنا در مقابل چشمای خیس فریده خانوم از خونش بیرونم کرد… اشک از گونه ام سر خورد پایین …مادام صلیب توی گرنش رو بوسید : عیسی پسر مریم یاورت باشه..خدا بگم این مرد و چه کنه… اشکم رو با پشت دست پاک کردم..
530Loading...
28
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت23 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste قوطی نوشابه اش رو به دست گرفت و یه دور توی دستش چرخوند : این آدم مریضه.. گاز کوچیکی به ساندویچم زدم : این طوری نگو… _چه طوی بگم؟؟..زندگی چند نفر رو این آدم تباه کرده… _آدمهایی که داری راجع بهشون حرف میزنی با تصمیمات غلطشون…خودشون زندگیشون رو تباه کردن… کاغذ ساندویچش رو با حرص مچاله کرد : حتی رها؟؟ با غمی که به قلبم چنگ شده بود و از دیشب راه نفسم رو تنگ کرده بود چشم دوختم به چشمای منتظرش پشت اون عینک گرد و گفتم: حتی رها…. تکیه داده به عصاش از پشت عینکش با همون نگاه سراسر تحقیرش نگاهم کرد…هنوز هم عصبانی بود یا نه؟..نمی دونم..من اما با پاهایی که همیشه در مقابل این نگاه سرد لرزان بودن در مقابلش ایستاده بودم و دل دل میکردم تا اجازه صادر بشه و من برم سمت اون دو جفت چشمی که از لای نرده ها پر از انتظار و با شیطنتی دور از چشم این سلطان خشن داشتن نگاهم میکردن…وقتی اکبر خان بدون هیچ حرفی به سمت تراس چرخید..نفس حبس شدم رو بیرون دادم ..این حرف نزدنه یعنی انقدر آدم حسابم کرده که بیرونم نکرده…با قدمهای بلند.فاصله ام با فرشته های یادگار خواهرم رو کم کردم و هر دوشون رو محکم بغل کردم..تا دنیا دنیا بود..می دونستم هیچ کس عطری مست کننده تر از این دو کودک تنها و سر در گم میون این همه تجمل رو نداره…. کلید رو با خستگی توی در چرخوندم و اول دسته قلنیه فلزی در رو کمی توی دستم فشردم..قلق داشت کمی باید به سمت خودم میکشیدم و بعد هول میدادم..مثل تمام مسائل زندگیم که اول همه سختی ها رو به سمت خودم میکشیدم و بعد باید خودم رو به جلو هل میداد…با ورودم به راهرو بوی سیر داغ و پیاز داغ تندی توی بینیم پیجید..نفس عمیقی کشیدم بی توجه به قطره های عرق حاصل از اون گرمای طاقت فرسا چشم هام رو بستم…بوی زندگی میومد..بوی بودن یک زن در خانه….در رو پشت سرم با کج خلقی بستم از صبح کلی دویده بودم…با مسئول دوبلاژ اون انیمیشن صحبت کرده بودم..قرار داد بسته بودم…رفته بودم کلاس درس داده بودم..و به طرز عجیبی رامین رو ندیده بودم و بعد برای تمرین به تئاتر شهر رفته بودم… اتفاقات خوب افتاده بود..کلا در کنار اون نوای پر شر و شور کاری امروز که 12 ساعت روی پا بودم…سخت ترین چیز صدای یه فین فین و قطرات اشک نیوشا بود که حاضر بودم بمیرم و نشنوم…که کاری از دستم بر نمیومد….و از دیشی لحظه ای این صدا برام آرامش نگذاشته بود.. رو پله اول راهرو روبه روی در فلزی و شیشه مات خونه مادام نشستم و کوله ام رو پرتاب کردم که با صدای بدی پایین پله ها افتاد… شالم رو از سرم باز کردم..شاید این صدا ها این حجم ها از ذهنم خالی بشن…موهام رو باز کردم و بلند شدم تا برم که در آپارتمان مادام باز شد… با اون چشمای آبی نگران و موهای پنبه ایش سر چرخوند و با دیدن حال زارم توی راهرو ابرو در هم کشید و با لهجه با مزه اش گفت : همراز مادر جان تویی؟ سعی کردم لبخند بزنم..فقط سعی کردم…: سلام مادام عصرت بخیر… با زانوهای کم جون و هیکل قلنبه اش کمی از در بیرون اومد : زینب خانوم برات آش رشته نذری آورده بود…نبودی داد من نگه دارم…گذاشتم سر سماور گرم بمونه بیا بخور… نگاه خسته ای به صورت مهربانش کردم …حساب کتاب که میکردم این زن از منم تنها تر بود..خیلی خیلی تنها تر.. _پاشو دیگه من رو نگاه میکنه… لبخندی زوکی زدم : کم بد خلقی کن مادام.. به لحنم خندید و نزدیکم اومد و دستی به سرم کشید : من و بد خلقی؟؟!! به خاطر خودت میگم…بیا رنگ به رخسار نداری از صبح چیزی خوردی؟؟ این سئوال باعث شد اون صداها و خستگی ها کمی کنار برن و من تازه به شکمی فکر کنم که از دیشب خالی خالی بود..پر از آب و البته پر از غصه…در کنار دلی که پر از حرف بود و زبانی که بدجور نیازمند روزه سکوت…. سلانه سلانه به سمت درش رفت و در رو نیمه باز گذاشت … چنگی به کیفم زدم : مادام برم یه دوش بگیرم لباس عوض کنم..خوشگل بشم بیام پیشت دیگه…مهمون هپلی میخوای چی کار قربون اون لپات برم… _برو..برو کم زبون بریز….
720Loading...
29
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت22 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste پس فقط تو حس های درونیت مردد نیستی تو افکارت راجع به من هم هنوز تصمیمت رو نگرفتی… نفسش رو بیرون داد :البته این خوبه…نشون میده شایعات رو دنبال نمی کنی… _من حس های خودم رو دنبال میکنم و آنچه که میبینم رو وگرنه حرف زیاده به خصوص از نوع مفتش… خنده ای کرد : با دنیای اطرافت هنوز هم رنگ نشدی… نگاهی به ساعتم کردم و از جام بلند شدم : این جا تئاتره…دنیاش با سینما فرق میکنه…شرایطش عین ارتشه…هم رنگ شدن با جماعت رو هم نمیطلبه..کسی از این جا سوپر استار نمی شه… با یه جهش از جاش بلند شدو هم قدمم شد : هیچ وقت نخواستی معروف بشی…؟؟ …چرا من این سئوال رو هیچ وقت از خودم نپرسیده بودم؟؟؟…اما عجیب بود که جوابش رو خیلی واضح می دونستم… _من همون روز اولی که پام رو گذاشتم دانشکده نمایش..فقط یک چیز رو میدونستم..من می خواستم بازی کنم..قصه بگم…بقیه چیزها حواشی هستن…. چشماش پر از یه حرف شدن..دهنش رو باز کرد جوابم رو بده که صدای بمی که میدونستم مال اون چشمای خاکسترین باعث شد سرمون به سمت راست بچرخه..استاد امیری بود که بلند سلام کرده بود… رفتم جلو…ذوق کردم…این مرد همیشه برای من منبع یه حس پدرانه بود… _سلام استاد… لبخندی زد : هنوز هم برات استادم…؟؟ همراز نازنین من این جا که تخته نداره…. _برای من هر جایی که شما توش نفس میکشید کلاس و محل یاد گیریه… محمد با استاد دست داد : سلام بر استاد امیری عزیز… استاد با لخندی کمی جدی تر جواب داد : می بینم که دو تا نقش اول باهم خلوت کردید… _بهتر بگیم من خلوت همراز رو بهم زدم… من :این چه حرفیه نفرمایید… استاد با ابرویی که کمی بالا رفته بود نگاهی به هر دو ما انداخت..نگاهی که باعث شد محمد با اجازه ای بگه و آرام و سر خوش به سمت سالن حرکت کنه… _سر تمرین امروز ما هستید استاد؟ سئوالم باعث شد سرش رو از مسیر رفتن محمد به سمت من بچرخونه : اومدم باهات حرف بزنم…یه پیشنهاد خوب برات دارم.. پر از هیجان شدم..خوب می دونستم استاد امیری پیشنهاداتش همیشه برای من یه گام خیلی بلند به سمت جلو بوده و هست… لبخندی پدرانه به هیجانم زد : دختر تو واقعا صبر نداریا… _استاد؟؟؟!!! _بله..باشه می دونم باید بری رو صحنه نمیخوام بهم بریزم تمرکزت رو…یه کارتون هست..ترجمه شده…دنبال یه نفر میگشتن که صدای جدید و مهربون و پر از نازی داشته باشه تا جای فرشته انیمیشن حرف بزنه من تو رو معرفی کردم..فردا منتظرتن…می دونم مثل این جا سر بلندم میکنی… چیزی که شنیده بودم رو باور نمی کردم…اول با چشمای گرد نگاهش کردم و بعد دلم میخواست به هوا بپرم..پرواز کنم..استاد امیری رو ببوسم..اما این جا؟؟..تو این محیط؟ امکان پذیر نبود…دستام رو بهم کوبیدم و بعد همون طور قفل در هم جلوی صورتم نگه داشتم..خوب میدونستم چشمام الان خیسن : استاد..من..یعنی واقعا… _هیسس..هیچی نگو…من همون ترم اول بهت گفتم تو تو این مسیر گل میکنی…هنوز هم سر حرفم هستم..اتفاقا مصر تر هم شدم…این جدیتت توی کار..مطالعات بی وقفه ات و نگاه مثبتت به زندگی..مطمئنم چرخ گردون از این به بعد تمام سرعت برای تو میچرخه… _شوخی میکنی؟؟ یه قلپ از نوشابه ام رو پایین دادم و نگاهی به ساندویچ بندری خشک شده توی دستش و چشمای گردش انداختم : نه به جون خودم سیا..خودم هم هنوز باورم نمیشه… یه گاز خیلی گنده از ساندویچچ زد : ای ول…می دونی که خیلی عالی میشه..البته صدای تو برای دوبله بی نظیره… کاغذ دور ساندویچ رو کمی کنار زدم و چشم دوختم به پسر بچه ای که داشت توی پارک دوچرخه سواری میکرد : از وقتی پای استاد امیری از کلاس روزهای سه شنبه به زندگیم باز شد..انگار خودم هم بیشتر شروع کردم به باور خودم… لقمه گندش رو به زور قورت داد و نگاهی به ساعتش کرد : یه ربع وقت داریم… ..سیاوش اجرا داشت…و من تصمیم داشتم به دیدن بچه ها برم…دیروز زنگ زده بودم و فخری خانوم گفته بود آقا عصبانین و بهتره که من زیاد اون دور و ور ها آفتابی نشم…اما با خواب دیشب خیلی هم برام مهم نبود امروز چه عکس العملی نشون میده… با برخورد آرنج سیاوش از فکر بچه ها بیرون اومدم : به خودت بیشتر فکر کن… ..خیلی خیلی بهتر از این حرفها من رو میشناخت که بخوام انکار کنم… _اونا هم بخشی از منن… _حرف که تو کله ات نمی ره…قبولت دارم تا ته…اما گاهی و فقط گاهی با خودت مرور کن که همرازی هم هست… _تو هستی و هر روز این رو به من یاد آوری می کنی..گاهی همه چیز رو باهم قاطی میکنم..همرازی که خاله است…همرازی که یه نقش مهم داره…همرازی که معلمه…همرازی که قرار فرشته هم بشه.. لبخدی زد و گفت : همراز همیشه فرشته است..ببین راستی می تونی بیاریشون بیرون..یه برنامه مفرح بذاریم..کنار همدیگه…. پوزخندی زدم : از اون شبی که کمی دیر تر از ساعت قولمون برگردوندیمشون..فکر کن یه درصد جناب انتظام بازم بچه بده دست من و تو!!!
650Loading...
30
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت21 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste راد مهر : با خودتون خلوت کرده بودید… _نه چیزی برام عجیب آشنا اومده بود…. رامین و رادمهر سر چرخوندن به اون سمت…اما خوب مبدونستم سیا و گلنار نیازی به فکر کردن ندارن..خوب میدونستن منظورم چیه… دلم میخواست جو عوض شه.. نازنین : خوب ..همراز از کار کردن با رامین راضی هستی…؟؟ سعی کردم..تمام چیزهای هجوم آورده به مغزم رو دور کنم…لبخندی زدم..: باید از ایشون پرسید… رامین که داشت تو استکان خودش چای میریخت لوله قلیون رو به دست دادمهر داد : دختر با سوادی هستی و خیلی صبور… نازنین : صبور؟؟؟ً!!! باورم نمی شه…تو این چند سال چه قدر تغییر کردی من اولش فکر کردم فقط صوررتت عوض شده اما روحیاتت هم خیلی عوض شده… _خوب زندگیم خیلی تغییر کرده نازنین جان… لبخند غمگینی زد : بله متاسفانه…این چند وقت خیلی اذیت شدی… سیا : کی گفته این اذیت شده..فقط ما رو اذیت کرده… دستم رو بردم زیر شالم رو در حالی که داشتم میخندیدم..گیس تک بافتم رو آروم انداختم روی شونه ام و چشم دوختم به نگاهش : من..؟؟…من با تو چی کار دارم… لبخندی زد و روبه نازنین : می بینی؟؟..بعد میگه چرا؟؟؟ ..منظورش رو متوجه نشده بودم..اما لبخند رو لب همه برام جالب بود…هر چند رامین سرش رو گرم ظرف خرمای روبه روش کرده بود… من : سیا…من اذیت میکنم یا تو که تمام مدت داری سر به سر من میذاری… _د بیا…این عشوه ها رو میای..منم هی میگم بابا جان من زن بگیرش نیستم…بعد ناراحت می شی گریه میکنی… تازه منظورش رو فهمیدم..خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم…اما خنده بلند همه باعث شد لبخندی به لبم بیاد… رامین با لحنی که کمی جدی شده بود : نمی دونم اون دختر عجول و با اون تیپ پسرونه و آهنگ هوی متال رو کجا قایمش کردی؟؟ _تو گذشته ..همون جا قایم شد..تو همون اتاقی که دیواراش سیاه بود و از درو دیوارش اسکلت آویزون بود..از همون روزی که دیوارای اون اتاق رنگش عوض شد..در حقیقت رنگ نگاه اون دختر هم عوض شد…درحقیقت رنگ تنهایی هاش عوض شد..شده همین دختری که رو به روتونه… _رنگ تنهایی هات چه رنگیه الان؟؟ استکان چاییم رو کنار لبم بردم و بخارش رو نفس کشیدم..چایی که مطمئنم بارها گرم شده بود حالا هیچ اثری از رنگ و بوی چای نداشت رو جرعه ای نوشیدم…: آبی… چشماش پر از تعجب شد : چرا آبی؟؟..یعنی تنهایی هات به اندازه رنگ آبی عمیق و آرامش بخشن؟؟ لبخند آرومی زدم : من به حس هام فکر نمیکنم.فقط حسشون میکنم…من فقط و فقط با حسهام زندگی میکنم…هر چیزی همون رنگیه که ذهن منه…خودخواهانه است اما هر چیزی اون رنگی رو داره که من می بینم..تعبیر دیگران از اون رنگ خیلی هم برام مهم نیست… احساس کردم جوابم به خصوص جمله آخرم گیجش کرده بود..تکیه دادم به پشتی پشت سرم…سرم رو بلند کردم..لبخندی از رضایت روی لب سیا بود..می دونستم جواب نسبتا قاطع و البته کمی تندم به رامین رو دوست داشته… با پیش کشیده شدنه بحث عقد و عروسیه نازنین توسط گلنار..فضا کمی عوض شد و من فارغ از گوش کردن به این ریتم نرمال زندگی دیگران..همه ذهنم پر از دیدن بچه ها…تمرین..اجرا…و پول..چشم دوختم به قل قل شیشه پایین قلیون…و لذت بردن از صدای همهمه اطرافم روی نیمکت فلزی آبی رنگ پشت سالن تمرین نشستم و سرم رو بردم عقب بعد از 5 ساعت سر پا بودن قرار شد نیم ساعت استراحت کنیم و من به جای فضای شلوغ داخل و بحث های همیشگی از پول نبودن توی تئاتر و خنده های بلند سهیل ترجیح دادم کمی با خودم خلوت کنم…دستم رو از دو طرف روی نیمکت گذاشتم و سرم رو به پشت خم کردم..هوای گرم و شدیدا خفقان آوری بود ….دیشب تا صبح خواب رها رو دیده بودم..دقیقا چهره اش همون طوری بود که از سه روز قبل از مرگش به یاد داشتم..صبح بالشتم خیس بود… _هوای خیلی گرمیه… چشمام رو باز کردم و خواستم عصبانی بشم از خلوتی که بهم زده بود اما با دیدن چشمان خندان سوپر استارمون نیمچه لبخندی صورتم رو پوشوند : بله گرمه… چهار زانو روی نیمکت نشست و من دستام رو از پشتی نیمکت برداشتم و روی زانو هام گذاشتم… _دختر تو هر آنچه که حس میکنی رو میشه از روی صورتت خوند… موهام رو دادم توی شالم : میگن چشم آینه قلبه.. لبخندی زد : پس الان قلبت بد جوری غمگینه… مرد باهوشی بود…خیلی خوب میدونستم دله هم نیست…البته می بود هم فرقی نمیکرد..من رو چه به این سوپر استار ثروت مند و معروف و دختر کش…اما عجیب احساست آدمها رو میگرفت و براش هم خیلی خیلی احساسات آدمها مهم بودن… به روبه رو خیره شدم : یکم دلتنگم…یا شاید دلگیرم..هنوز تصمیم نگرفتم… _فکر کنم بیشتر دلتنگی…دلت بزرگ تر از این حرفهاست که بگیره… …چه قدر از من شناخت داشت؟..اصلا چرا تلاش میکرد بشناسه؟… برگشتم به سمتش و نگاه مهربانش رو دیدم …. _برات عجیبم نه؟؟؟!!! کمی تو جام جا به جا شدم و گفتم: راستش رو بخواید نه خیلی…یعنی چرا یکم… خندید :
1220Loading...
31
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت20 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste من تیزیم آمادست نذار اون پسره از فرنگ برگشته رو خطی خوطیش کنم… از پشت دستم رو آوردن تو صورتش و لپاش رو کشیدم : سیا..اصلا بیا بپیچونیمشون خودمون بریم صفا… _آی گفتی..آی گفتی حیف که جلوی نامزد نازنین ضایع است به خصوص که یه خواهر داره…به از شما نباشه همچین حوری پری… برگشتم و به پشت تکیه دادم : آخه این کاره هم نیستی دلم نسوزه… _هر مردی که شعارش رو میده بانو..عمل نمیکنه…من رو چه به این حرفا…من سرم به زندگیم و تموم اون 5 تا دختری که به گوشیم زنگ می زنن گرمه یعنی این جور آدم قانع و سر به زیریم من…. از دور پشت اون چاه دست ساز گلی وسط اون باغچه که عجیب هم آهنگی با فضای سنتی و آهنگ جان مریم داشت .دیدمش..این چند روز راجع بهش هم فکر کرده بودم..هم نکرده بودم…رامین تو پیچ و واپیچ های گذشته من بود..اما گم شده بود..انگار از کوچه کودکیهام که رد شده بودم..تو پیچ اول..بعد از ورود به جوانی دور تر مانده بود…و بعد..بعد از گذر از 20 سالگی حتی اگر سه کوچه بیشتر از 20 سالگی رد نشده بودم..محو شده بود..اما هنوز هم حالا که کنار نازنین و نامزدش ایستاده بود یه حس آشنا ایجاد میکرد..حس آشنایی که بی اختیار باعث می شد قلبم لبخند بزنه…. حالا که با رویی گشاده منتظر ما سه نفر بود..به نظرم بیشتر شبیه یه شیطنت ناب کودکی بود…شبیه یه بوسه یواشکی…شبیه یه دفتر خاطره پر شیطنت که تمام تلاشت رو برای پنهان کردنش میکنی… با نزدیک شدن بهشون و سلام کردن..صورت نازنین رو بوسیدم…خیلی سال بود ندیده بودمش…آخرین بار برای مراسم رها آمده بود….با نامزدش رادمهر هم دست دادم..می دو نستم مدتها عاشق نازنین بوده و الان اگر که این جاست حاصل بیش از دو سال رفت و آمد و اصرارش به خانواده نازنینه…. اظهار خوشوقتی کردیم برای آشنایی هم…با نازنین اظهار دلتنگی…و من حس کردم تو دلتنگی های عمیق من یه خراش کوچک بوده که بین تمام اون زخمهای حاصل از دلتنگی دیده نمی شده اما بوده…نازنین…مادرش …مراسمهای ختم انعام نذری مادرش..دوره های زنانه ماهی یک بار مادرهامون عجیب دور می رسیدن…عجیب… روی تخت بزرگی نشستیم…من کنار سیاوش..رو به روی رامین که امشب عجیب به نظرم صورتش پر از لبخند بود… نازنین رو به رادمهر کرد : عزیزم..همراز از من و گلنار کوچیکتره اما همیشه تو بچگیمون هم بازیمون بود…. دامن سارافونم رو مرتب کردم و پاهام رو زیر گذاشتم و دو زانو نشستم و رو به صورت خندان این آقای وکیل کردم : البته نازنین با ادب ذاتیش بهتون توضیح داد..من آویزنشون بودم…نمی خواستن بازیم بدن اما من خودم رو به زور جا میکردم… صدای خنده بلند و تعارفات گلنار و نازنین هم زمان شد با ورود گارسون برای گرفتن سفارش ها… رامین : بچه ها این جا شام میخورید یا بریم یه جای دیگه؟؟ نازنین دستش رو دور بازوی رادمهر حلقه کرد : رادمهر تو قول دادی… رادمهر : رامین داداش…این جا شام نخوریم من به خانومم قول یه مرغ سوخاری دبش رو دادم… سیا زیر گوشم : فکر میکنم میزان ذلالتش رو بشه تو گینس نوشت… با آرنج به پهلوی سیا زدم…چون رامین داشت نگامون می کرد و شک نداشتم که شنیده بود..این رو میشد از چشمای شیطونش خوند…. قلیون ها رو که گذاشتن ..همراه با چای روی تخت سیاوش یکیش رو به دهنش گرفت تا چاقش کنه…بحث بی پایان نازنین و گلنار که تقریبا هم رشته بودن ،گلنار دانشجوی دندانپزشکی بود و نازنین پزشکی..کمی خارج از حوصله من بود..سرم چرخید به سمت اطراف..به دیدن تختهایی که کنار هم چیده شده بود و پر بود از خوشی…پر از خنده…اما پشت اون گلدانهای ظریف شمشاد..تخت رو به رو زن و شوهر جوانی بودن که رو به روی هم نشسته بودن…مرد سرش تو تبلتش بود …عمیق با اخم و زن با پسر بچه ای که خیلی شبیه بچگی های کوشا بود مشغول بود…این صحنه چه قدر آشنا بود…چه قدر…چه قدر اون زن غمگین و کودکش رنگ رها رو داشتن..با اون هاله سرخوردگی اطرافشون …اون مرد هم زنش رو دوست نداشت؟؟…اون مرد هم به نظرش زنش در شانش نبود؟؟؟…چیزی به دلم چنگ زد که با برخورد دستی به شونه ام به پشت سرم چرخیدم و سکوت جمعی که مثلا همراهشون اومده بودم رو دیدم که داشتن منتظر نگاهم میکرد..دست سیا بود روی شونه ام کمی متفکر پرسید : کجایی تو همراز؟؟؟ رامین رد نگاهم رو گرفته بود…از چشماش معلوم بود که سر در نیاورده… چرخیدم به سمتشون و لبخندی زدم : ببخشید مگه صدام کردید؟؟ گلنار خندید : حاج خانوم رو باش..بیشتر از 4 بار… گوشه شالم رو بین انگشتام گرفتم : ببخشید…نشنیدم…
1360Loading...
32
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت19 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste خواهرم خیلی امید داشت..خیلی آرزو داشت… اشکش رو با دستمال ابریشمیش پاک کرد : تا آخر عمرم شرمنده توام..اون دنیا هم جواب پدر و مادرت رو باید بدم… …انقدر با اشک و آه گفت که من از غصه و فکر خواهرم با اون چشمای غمگین خارج شدم … _این چه حرفیه فریده خانوم..شما خیلی تلاش کردید..هر کسی رو بابت رفتارهای خودش بازخواست میکنن… _شاید باید بهش بیشتر بخشش یاد می دادم..عشق یاد میدام..اما… ..می دو نستم بد جنسی میکنم..اما : شما تا حدی توان داشتید خیلی خوب میدونیم نقش اصلی رو کی ایفا میکرد… سرش رو پایین انداخت..هم من میدونستم منظور چیه هم اون…. سرش رو بالا آورد و صاف توی چشمام خیره شد : به همین خاطره که دوست دارم بیشتر بیای اینجا…من تمام سعیم رو می کنم..تو هم بکن…من از خدامه نیوشا و کوشا با تو بیشتر وقت بگذرونن..با تو می خندن…حرف می زنن..بازی میکنن… ..مگه غیر از این بود..من برای سر زدن به خواهر زاده هام..به پاره های تنم..به تنها ثروت های زندگیم مگه نیازی هم به توصیه این زن..هر چند دوست داشتنی..هر چند مادر… داشتم؟؟ صدای زنگ تلفن من رو که تازه به خواب رفته بودم به سقف چسبوند…واقعا توان اینکه بفهمم کجام و الان ساعت چنده رو نداشتم..هوا نیمه تاریک بود و این صدا من رو به استرس خیلی بدی انداخته بود…. با دست روی زمین دنباله گوشیم گشتم..و پیداش کردم… _همراز من ای ناز من ای ناز..باز از تو میگم تو شعرو آواز… ..هم خنده ام گرفته بود هم میخواستم سرش رو بکنم… _بشر از تو تو این دنیا بد صدا تر هم وجود داره…؟؟؟ خنده بلندی کرد : آره ..تو…به خصوص وقتی این طوری از خواب بیدار می شی… _سیا به زور خوابم برده بود مردم آزار..چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟ صداش جدی شد: چیزی شده مموش؟؟..تو این وقت روز نمیخوابیدی ساعت 8 عصره… _چیزی نیست..امروز بی کار بودم خوابم برده بود..تمرین کنسل شده بود..آقای سوپر استار باید می رفتن تلویزیون… _پس پاشو یه دوش پرو پیمون بگیر که داریم میایم دنبالت… تو جام نیم خیز شدم : جانم؟؟..دنبالت و این حرفا…با اتوبوس شرکت واحد میای دنبالم…؟؟.. _لوده خانوم..خودت رو مسخره کن..خسرو جون درسته که به من ماشین نمیده ولی به خانوم دکتر که ماشین میده.بپر حاضر شو که میخوایم ببریمت صفا سیتی… خنده ام گرفته بود : باشه..تا یه ساعت دیگه حاضرم..کجا می خوایم بریم بر اون اساس حاضر شم؟؟؟ بلند خندید : آخ که کسی ندونه فکر مکینه دختر مفتح السلطنه ای..یه چی بپوش دیگه در ضمن زیاد هم به خودت نرس این پسره آویزون رامین هم هست… تلفن توی دستم خشک شد : به چه مناست اون وقت؟؟ _هیچی بابا امروز من رفتم آموزشگاه این شازده نازنین و نامزدش رو ببینم…این شازده هم بود..قراره بیرون گذاشتیم این جونور به خودش گرفت… _درست حرف بزن… _ها..چیه؟؟…عشق نوجوونیت رو دیدی دم در آوردی!!! _سیا نذار زنگ بزنم آراسته بیادا… _نه به جان خودم غلط کردم…بذار نفس بکشیم… …با خنده بلند من تلفن رو قطع کرد..آراسته دختر همسایه پایینیشون بود که بد جور گلوش پیش سیا گیر کرده بود…و کارای عجیب غریبی میکرد… آرایش خیلی خفیفی کردم و یه سارافون مشکی با ساپورت مشکی پوشیدم و روش یه جلیقه بلند فیروزه ای..شال فیروزه ای هم سرم کردم …و به دستم انواع دستبندهای چوبی رو بستم..موهای فرم حالت خوبی گرفته بودن…جلوی آینه به دختر چشم ابرو مشکی روبه روم خیره شدم…خیلی تلاش کرده بودم تا پف حاصل از گریه تمام امروز بعد از ظهرم پوشیده بشه..دلم بد جور گرفته بود..تک تک جملات فریده خانوم واقعیتهایی از زندگیم رو به یادم آورده بود که سعی کرده بودم روشون یه حریر بکشم..یعنی بودن..دیده می شدن..اما کمی کم رنگ تر..انگار اون پرده ها هر بار با یاد آوری اشک های رها..ترس من برای از دست دادن تنها کسی که داشتم..حتی اگر این تنها کس خودش تو گیج و ویج زندگیش خیلی هم کسی حساب نمی شد کنار میرفت و من رو با یه حقیقت دردناک مواجه میکرد.. با صدای زنگ آیفون به خودم اومدم..حتی یاد آوری سیا هم باعث می شد من بخندم..من به این پسر خیلی مدیون بودم… با خارج شدنم از در..جلوی در ماشین خسرو خان رو دیدم که گلنار مثل همیشه خندان ازش پیاده شد و سیا هم از سمت راننده با یه لبخند گشاد برام دست تکون داد…سوار شدم… _به به گلی چرا ماشین رو دادی به سیا این آخرین بار که رانندگی کرده بود با خر مش رجب بود… گلنار بلند خندید : دیگه گفتم جلوی غریبه ها زشته بفهمن این ماشین ندیده است.. سیاوش : هوی ..حواستون باشه..پرتتون میکنم بیرون… آینه رو تنظیم کرد : با توام..موش موش..مگه نگفتم به خودت نرس…این چه ریخت و قیافه ایه… دستی به موهام کشیدم و تو آینه لبخندی بهش زدم : من هر کاری بکنم زیبام.. با لحن مصنوعی داش مشتی : خلاصه گفته باشم…
1240Loading...
33
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت18 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste صدای اعتراض نیوشا تو قهقهه بلند کوشا و من محو شد..نیوشا به سمتم حمله کرد..از پشت روی زمین افتادم و موهام موند زیرم : آی بچه ها موهام کنده شد…. نیوشا : حالا من رو مسخره میکنی… بلند خندیدم سعی کردم تا بشینم…از موکت قهوه ای کف اتاقشون متنفر بودم… هنوز خنده مون ادامه داشت به دیوار تکیه دادم..هرکدوم رو یه زانوم نشستن…کوشا دستش رو کشید روی موهام و از صورتم عقبشون زد…: موهات اونجوری که بود قشنگتر بود… لبخندی زدم مرد کوچولوی من بزرگ شده بود و راجع به موهای من نظر میداد… نیوشا : من این جوری بیشتر دوستش دارم به قول سیا مموش تر شدی… دماغش رو کشیدم آخش در اومد : خدا بگم این سیا رو چی کار کنه که این ممشو رو تو دهن شما هم انداخت… کوشا از روی پام بلند شد و دستش رو به کمرش زد : نه می خوام بدونم مگه ما چمونه.. _هیچی جوجه اید… دادش در اومد : جو جه خودتی من دیگه مردی شدم..به قول پدر جون کم کم باید برم سر کار خونه …. اخمام رفت توی هم..این پیرمرد حتی به این بچه ها فرصت انتخاب یا فکر کردن هم نمی داد..براشون برنامه ریخته بود… از جام بلند شدم به ساعتم نگاه کردم نزدیک 2 بود…امروز از فرصت نبودن اکبر خان استفاده کرده بودم..خودم هم صبح کاری نداشتم از 9 صبح این جا بودم…دیگه کم کم باید می رفتم… نیوشا یا قیافه آویزون : همراز نمی خوای بری که؟؟ خم شدم توی صورتش هر چند خیلی هم دیگه فاصله قدی نداشتیم..اون به خانواده پدریش کشیده بود که بسیار قد بلند بودن..من هم که کلا دختر بلند قدی نیودم : باید برم پرنسس…می دونی که باید برم سر کار… کوشا دست به سینه و اخم آلود لبه تختش نشست : دروغ نگو کار نداری..می ترسی پدرجون بیاد..می دونم که تقصیره اونه… رفتم به سمتش و جلوی پاهاش زانو زدم..به زانوهای تپلش بوسه ای زدم : این طور نیست مرد کوچک..تو که قراره کار خونه ها رو اداره کنی..باید این طوری اخم کنی آخه؟؟ خواست جوابم رو بده که در تقه ای خورد و فریده خانوم با اون موهای خوشگل و بورش سرش رو داخل کرد..لبخندی به مهربونی تمام مادر های دنیا رو لبش بود : بچه ها وقت ناهاره… سرم رو بلند کردم و صورت اخم آلود کوشا رو بوسیدم و به سمت مانتوم رفتم… فریده خانوم کامل وارد اتاق شد و دستش رو گذاشت روی کمرم : کجا دخترم..مگه می شه این موقع بدون خوردن چیزی بذارم بری…نیوشا و کوشا شروع کردن به آخ جون همراز بمون دیگه گفتن… _آخه… فریده خانوم سرش رو کمی نزدیکم کرد : برای ناهار نمیاد…دلشون رو نشکون… برگشتم به پشت سرم و نگاهی به صورت پر از محبتشون نگاه کردم ..من خودم رو میشکستم…غرورم رو میشکستم..آرزوهام رو میشکستم..اما امکان نداشت دل این دوتا فرشته نازنینم رو بشکونم… _ممنونم فریده خانوم..من میمیرم برای دست پخت شما… کوشا و نیوشا به هوا پریدن و هر کدوم یکی از پاهام رو گرفتن…دستی به موهای هر دوشون کشیدم..چشمای فریده خانوم پر اشک شد…. _می دونم اصلا راجع به ما خوب فکر نمیکنی… …بچه ها برای خواب بعد از ظهر که بخشی از قوانین بود صورتم رو بوسیدن و خداحافظی کرده بودن و قول گرفته بودن تا زودتر بیام.. حالا با فریده خانوم پشت میز بزرگ ناهار خوری سلطنتی و کنده کاری شده نشسته بودیم…و ظرفهای دسر جلومون بود..این جمله اش من رو به فکر عمیقی برد… دستش رو روی دستای مشت شدم روی میز گذاشت : می دونم از سر ادب و متانت ذاتیت نمی خوای جوابم رو بدی… به چشمای مهربونش نگاه کردم : این طور نیست..یعنی اینکه من به چشم یه ظالم شما رو و یه مظلوم خودمون رو هر گز نگاه نکردم…این کار از اول غلط بود..البته من اون موقع فقط 6 سالم بود… دستم رو توی دستش گرفت…:چه قدر دستات شبیه رهاست… ..من هم باید بهش میگفتم که اون مهر لغزان توی نگاهش..این کلام صیقلی و صافش درست شبیه مادرمه؟؟؟..شاید هم همه زنهای دنیا وقتی مادر می شدن این طور رقیق می شدن… _رها شما رو خیلی دوست داشت فریده خانوم… _منم دوستش داشتم..اکبر آقا هم این طوری نگاه نکن..اونم خیلی دوستش داشت… پوزخندی زدم : اون اصل کاری دوستش نداشت… کمی خودش رو عقب کشید و به صندلی پشت بلند با روکش مخمل ارغوانی تکیه داد…تو زاویه نگاهم پشت سرش گلدان پایه بلند و تراش خورده کریستال بود و بعد پرده های مخمل..خدای من چه قدر همه چیز اغراق آمیز بود تو این عمارت قدیمی به سبک قجری..هیچ چیز این جا نرم نبود..لطیف نبود…همه چیز زاویه دار..تراش خورده و به طرز کسالت آوری نشانه ای از ثروت بود…حتی قاب عکسهایی که باید نماد محبت و خانواده می بودن..بیشتر از عکس اون قابهای پر زرق و برق تراش خورده چشم آدم رو می گرفت… _من خیلی تلاش کردم خوب تربیتشون کنم..اما… ..خوب می دونستم منظور چه کسانی هستن…البته بهتر بود بگم چه کسی…چون چیز زیادی راجع به نفر دوم نمی دونستم… _می دونم…اما رها خیلی زجر کشید..خیلی تنهایی کشید..
960Loading...
34
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت17 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste  ا …راست میگی..شبیه آقای قنبر زاده شده… از خنده به پشتی مبل خورد : آخ آره.. قنبر زاده بقال سر کوچه خونه آقاجون پدر بزرگم بود..حساب کتاب بلد نبود و عینک بزرگی می زد که باعث می شد چشماش لوچ به نظر بیاد… _یادته همراز..یه بار دوتا بستنی خریدیم..می شد 100 تومن..یه دویستی دادیم…بقیه پولمون رو نمی داد… _چه قدر من گریه کردم… گلنار خندید : جالب ابنه که هیچ وقت به ضرر خودش اشتباه حساب کتاب نمی کرد… _چه روزگاری بود… گلنار نفس عمیقی کشید : آره…خیلی خیلی شاد بودیم… _نمی دونم..شاد بودیم آیا..اون موقع ها هم مشکلات خودمون رو داشتیم… گلنار منظورم رو گرفت : خوب ما خیلی متوجه نمی شدیم…گم شدن دایی منوچهر رو من زیاد یادم نمیاد…تازه از تو سیا سه سال هم بزرگترم… عروسک رو که حالا چشماش درست شده بود برای خشک شدن چسب موهای فرفریش روی میز گذاشتم و مادر روسری خال خالیه خانواده رو گرفتم دستم تا براش گونه های گلی درست کنم..: بعضی اتفاقا میگذرن اما فشارش تا آخر عمر روی خانواده هست… گلنار آهی کشید : مثل مادر من…گم شدن برادر جوونش…مرگ خواهر بزرگترش… قلم مویی رو که توی آب زده بودم همون جا نگه داشتم و به پخش شدن آرام رنگ صورتی توی لیوان خیره شدم که با حرکتی آرام تمام لیوان بی رنگ رو رنگی کردن : گاهی به حرفای مادام میرسم…اینکه ما خانوادگی نفرین شدیم.. _شاید….وگرنه این همه اتفاقات تلخ رو توی یه خانواده رو چی می تونه تو ضیح بده… فکر کردن به تمام این چیزها هر روز با من بود..هر چه قدر هم سعی میکردم به زندگیم ادامه بدم ..من احساس میکردم زندگی من دقیقا توی سه سال پیش متوقف شد… _چیزه..می خوام یه چیزی بهت بگم همراز… عروسک رو کنار گذاشتم و نگاهش کردم..می دو نستم به تماس چشمیه موقع حرف زدن بسیار اهمیت می ده… _می شنوم… کمی توی جاش جا به جا شد : تو هنوز هم به رامین… _نه!! نه من به شدت قاطع بود..هر دو به یه میزان از این میزان قطعیت جا خوردیم… _خوب..آخه… _به سیا هم گفتم..اما شاید باید به تو هم جدا گونه تو ضیح بدم..من وقت این چیزها رو ندارم..تو که زندگی من رو می بینی…یه نگاه به دورت بنداز..من درد نان دارم…درد دیدن خواهر زاده هام رو دارم..همه اینها طوری دورم رو گرفته که من حتی وقت نکردم به اندازه کافی برای از دست دادن عزیزام عزاداری کنم…هنوز انگار جا داشته که من توی رختخواب بخوابم و اشک بریزم…. _بذار یکی بیاد تو زندگیت… _مگه می گم نمی ذارم…عشق چیز خیلی زیباییه گلنار..خیلی خیلی زیبا..منم مطمئنا یه روز گرفتارش می شم..براش اشک می ریزم…می خندم…حتی برای عشقم می خندم..میرقصم…اما الان..اونم رامین.؟؟فکر نکنم…. _چرا رامین نه…گوش کن..پسر خوبیه..تحصیل کرده است..جذابه..وضع مالی خوبی داره… حندیدم : عین این همسایه فضولا که دلال محبتن حرف نزن… بلند خندید :دیوونه…سیا دیروز میگفت توجه رامین به تو جلب شده..مدام راجع به تو از سیا سئوال میکنه… دوباره عروسک رو توی انگشتم گذاشتم و قلم موم رو برداشتم : براش جالبم چون خیلی تغییر کردم.. _ببین یکم روش کار کنیم… _چرا باید کار کنیم؟؟..این کار کردن ها برای نوجوونی من بود..من از 13 سالگی که خودم رو شناختم جذب این آدم شدم..برای جلب توجهش به هر شکل و شمایلی در اومدم…حتی خنده داره از مادرش یه بار شنیدم از زن با حجاب خوشش میاد تصمیم گرفته بودم چادری بشم… ..با صدای بلند خنده گلنار سرم رو بالا کردم و نگاهش کردم..دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت: ببخشید… لبخندی زدم : نه بابا راحت باش…می خوام بهت بگم من انقدر بی هویت بودم…بچه بودم…فقط می خواستم این هنر مند نقاش جذاب و دختر پسند و از خود متشکر من رو هم ببینه..می دید یا نه..نمی دونم….الان دیگه خیلی هم برام مهم نیست….من برای به دست آوردن هیچ آدمی هیچ کاری نمی کنم گلنار..عشق یه جایی در قلب آدم رو می زنه..در ضمن همه اونایی که گفتی ..از تیپش تا پولش..اونا هیچ کدوم برای من مهم نیست…دوستم داشته باشه کافیه… _من…تو رو خدا از من ناراحت نشی… گلوله کاموا دم دستم رو به سمتش پرت کردم : چرا پاشو برو از خونمون بیرون..من الان ازت دلخورم.. به لحن لوده ام خندید و روی کاناپه دراز کشید : نگرانتم… _منم نگران خودمم.. با چشمای گرد به سمتم برگشت : والا..چرا براتون عجیبه…منم نگران آینده خودمم…اما مطمئنم درست می شه..همه چیز یه روزی یه رنگ شفاف و صیقلی و بی نقص به خودش میگیره..رنگی که از زیرش می شه سیاهی های گذشته رو دید…همون سیاهی جوهری که هست توی زندگی من و پاک بشو هم نیست..اما اون سطح شفاف براق ترش میکنه…دلپذیر تر می شه… _بعدش چی شد؟ نگاهی به چشمای منتظرشون کردم و لبخند زدم..پس هنوز هم می شد با داستانهای هانس کریستین اندرسن بچه های این نسل رو هم سرگرم کرد لبخندی زد : هیچی جک تبدیل به دیجی مون شد…
780Loading...
35
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت16 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste _استاددددددددددددددد لحن کشیده دختر لبخندم رو پهن تر کرد… _عرض کردم خدمتت سارا..دستت خشکه…باید رو اسکیسات بیشتر تمرین کنی..این طوری قبول نمی شیا…. در همون لحظه سرش رو بالا آورد و با دیدن من لبخندی زد که این لبخند از دید دختر های اطرافش پنهان نموند… _خوب دخترا ساعت استراحته… و بعد به سمت من چرخید : خانوم پاکزاد فراموش کرده بودم امروز شروع میکنید….جایی تشریف می بردید؟ قبل از اینکه زیر نگاه زهر آلود سارا خانوم بتونم جواب بدم با دست به دفترش اشاره کرد : بفرمایید یه مشورتی باهم بکنیم.. عینکش رو از چشمش برداشت و منتظر عکس العمل من شد..نگاهش کردم و بعد به سمت اتاقش رفتم… روی مبل چرمی اتاقش رو به روی میزش نشستم …. موهاش رو باز کرده بود..وارد اتاق شد : چای یا قهوه؟؟ _هیچی..اگه می شه آب… از یخچال کنار اتاقش یه آب معدنی کوچیک و یه لیوان کاغذی قرمز رنگ با نوشته بی ربط co ca cola به دستم داد… رو به من ایستاد و به میزش تکیه داد…سایه اش میوفتاد روی میز…این سایه میشکست و تا دم پای من میومد…. _چه طور بود…؟؟ جرعه آب رو قورت دادم : پر از استرس…جدید..و تا حدودی موفقیت آمیز… _برای روز اول خوب بوده..چه قدر بهشون امیدواری… _به مرسده بیشتر از همه امید دارم.. ..مرسده همون دخترک ریزه میزه بود…. سعی میکرد یادش بیاد خصوصیات ظاهریش رو که براش توضیح دادم یادش افتاد : آهان ..متوجه شدم…تو درسای دیگه هم خوبه…کنکور آزمایشی هفته پیش رتبه اش 30 شد…. _می دونید که این زیاد ربطی به آزمون عملیش پیدا نمیکنه…صحنه یه انرژی خاصی رو می طلبه که به نظرم داره..هر چند هنوز برای درس عملیشون زوده… _چرا به نظرت از بقیه بهتره؟؟ _خوب..اون تنها کسیه که می دونه چرا می خواد نمایش بخونه…بیشترشون حتی فیلمهایی که بیس کار ماست رو ندیدن یا خیلی خیلی کم تئاتر می رن…مرسده تمام تئاترای دو سال اخیر رو دیده… _یعنی ادعای هنری بودن دارن بقیه شون ؟؟ به چشمای بدجنسش نگاه کردم…احساس کردم به من کنایه می زنه…منظورش به دوره هنرستانم بود…به اون دوره که مطالعه ای نداشتم و هر چیزی که می شنیدم رو به زبونم می آوردم…انگار که می دونم…از هنر چیزی به غیر از دیده شدنش تو ذهنم نبود…اما خوب من خیلی تغییر کرده بودم اصلا دوست نداشتم مدام بهم یاد آوری بشه… لیوان توی دستم رو یه دور چرخوندم : به هر حال کلاس خوبی بود و امیدوارم من هم بتونم رضایتتون رو جلب کنم… بند کیفم رو توی دستم گرفتم و از جام بلند شدم : من برم با اجازتون… تو جاش جا به جا شد : همراز… نگاهش کردم…کمی نگاهم کرد و بعد سرش رو پایین انداخت : یه روز اگه اجازه بدی می خوام بیام سر تمرینتون… _منتظرتونم..شما تایم خالی تون رو اعلام کنید من در خدمتونم… وقت داشتم و این یعنی می تونستم یه بخشی از راه رو پیاده برم…هندز فری هام رو توی گوشم گذاشتم و راه افتادم …به رامین فکر کردم…به خودم…به نیوشا و کوشا….به راه دراز پیش روم…نفس عمیقی پر از بوی دود کشیدم…راه رفتم..تنه خوردم…دلم عجیب تنگ بود..برای مامان..برای رها..برای بابا…. ویبره گوشیم از توی جیبم از دنیای خودم به این سمت پرتابم کرد سیاوش بود … _سلام سیا… _سلام خانوم معلم… و بعد بلند خندید…. _کوفت سیا..به چی می خندی؟؟؟ _دپ میزنی…کلاست بد بود؟؟؟ _نه بابا…نمی دونم هر بار که رامین پرتو رو می بینم یاد نوجوانی هام میوفتم..یاد بی خیالی ها م…دلم تنگ می شه..میگیره…نمی دونم خلاصه یه بلایی سر این دل وا مونده میاد… _کشتمت همراز..اگه این دلت برای اون گیس بریده بتپه…. بلند خندیدم…من؟؟..رامین پرتو از خود متشکر ؟؟؟…هر گز…. با دقت چسب رو روی گلوله کاموا ریختم و گذاشتم سر جاش… _چه قدر با مزه ان…. لبخندی زدم : خیلی تو کار ساختشون خوب نیستم..بیشتر برای شاد کردنشون..هر چند دیگه بزرگ شدن… سینی رو روی میز گذاشت…. _به زحمت افتادیا گلنار…مثلا من باید از تو پذیرایی کنم… اخم مصنوعی کرد و لیوان رو توی دستش گرفت : برو بابا انگار من مهمونم… داشتم عروسکهای انگشتی درست میکردم تا بتونم قصه بگم براشون… _سیا چه طوره؟؟ لبخندی زد و یه دونه گز گذاشت دهنش : والا حال سیا رو باید بیشتر از تو پرسید… _امروز ازش خبری ندارم… عروسک رو کمی عقب بردم تا مطمئن بشم سبیلش رو درست چسبوندم.. _با رامین و اون دوستش که تو آموزشگاهتون زبان درس می ده رفتن بیرون… _دوستش رو ندیدم..احتمالا برنامه هاش با من یکی نیست… موهاش رو داد پشت گوشش و خم شد روی عروسک کوچولوی توی دستم : فکر میکنم چشماش کمی تا به تاست… دقت کردم..درست می گفت : 
791Loading...
36
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت15 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste _آره و داره لذت می بره که دخترکش انقدر زیبا شده ..بزرگ شده… _انقدر بزرگ شده که بدونه مرگ چیه… جا خوردم…دوست نداشتم دنیای رنگیه پرنسسم خراب بشه… خواستم جوابش رو بدم که ادامه داد : می دونم مادرم فوت شده..می دونم قبرش کجاست دیروز برای اولین بار با مامان فریده و پدر جون رفتیم..خیلی چیزای دیگه هم میدونم… اشکم رو پاک کردم : آدم بزرگ ها..اونایی که اون پایین نشستن…نمی دونن دنیایی به غیر از این دنیا و البته اون قبرها هست…یه دنیای هست پر از قصه..پر از شعر..پر از نور…مادرت اونجاست… به زور هر دوشون خوابیده بودن…وقتی خواستم برای کوشا قصه بگم…خندید..گفت همراز قصه مرد عنکبوتی رو بگو..دنیای قصه های من رنگ و بوی هالیوودی نداشت…خیلی دم دست تر و خیلی ملموس تر از این بود که برای همراه شدن با خط به خطش نیازی به جلوه های ویژه میلیون دلاری داشته باشه… کیفم رو روی کولم جا به جا کردم..خسته بودم..شاکی بودم…عصبی بودم..خواستم بپیچم به سمت تراس..می دو نستم فریده خانوم این ساعت اون جا می شینه و گلدوزی میکنه…که صدای مقتدرش توی دلم یه رعب ایجاد کرد… _دختر … دستهام رو مشت کردم…من اسم داشتم..هیچ وقت صدام نمیکرد..به رها هم می گفت خانوم..بله خوب من دختر بودم..به دختر بودنم تاکید میکرد..این یعنی من هویت نداشتم..بعدها که می رفتم زیر سلطه یه مرد..توی صورتم زل میزد و میگفت خانوم..این یعنی تغییر کردی…این یعنی حالا خانوم شدی..هویت پیدا کردی…زن شدی… برگشتم به سمتش..عجیب ازش می ترسیدم..اما این ترس به خاطر خودم نبود..به خاطر فرشته های بالا بود… _بله آقای انتظام… عصاش رو کمی بالا آورد و دوباره روی سطح صاف و براق مرمرهای کف خونه کوبید..این یعنی من خطایی انجام دادم .. _ساعت رو نگاه کردید؟ نگاه کرده بودم..به ثانیه شمار بارها التماس کرده بودم کمی کندتر جلو برن…اما هر بار انگار که بیشتر برای اتمام عجله داشته باشن..سریعتر و سریعتر روی صفحه گرد ساعت مچیم میدویدن…. _ببخشید..بچه ها کمی دلتنگ بودن… _من به شما تذکر داده بودم که به نو ه های من چیزی جز حقیقت نگید… ..تاکیدش بر نوه های من…یعنی حذف کردن من از هرگونه ادعای مالکیت..حتی اگر من با اون ها خون مشترک داشته باشم…اشتراکی به بزرگی و پاکی مادرشون.. _آقای انتظام خواهر زاده های من هیچ چیزی به غیر از راستی از زبون من نشنیدن تا به حال.. ابروش بالا رفت..یه قدم به من نزدیک شد.. : این که مادرشون تو شهر خیالی قصه هاست راسته؟؟… هر کاری میکردم تا بتونم به چشماش خیره بمونم نمی تونستم نگاهم رو دوختم به زنجیر طلایی ساعتش که از جلیقه خوش دوخت قهوه ای رنگش آویزان بود : دروغ نیست جناب انتظام..نوعی دیگر نگاه کردنه… _گوش کنید..نو ه های من ..قرار نیست با این خیالات بزرگ بشن…اونها با حقایق بزرگ میشن..خیال پردازیهای بی سرو تهتون رو نگه دارید برای همون کارهایی که میکنید… این رو گفت و بدون این که اجازه دفاع به من بده چرخید و عصا زنان دور شد..من رو گذاشت با یک عالمه حرف از حقیقتی که ازش دم میزد…از هر چیزی که اجازه نمی داد بچه ها لحظه ای بتونن دنیا رو زیباتر ببینن..بچه هایی که مثل من..مثل خواهر پرپر شدم….محروم بودن از خیلی چیزها..خیلی محبتهای ناب… در آهنی و بزرگ عمارت اکبر خان انتظام رو که بستم..چشم دوختم به کوچه تاریک و خلوت ..: لعنت به این کوچه..لعنت به این عمارت…آیا توی این دنیا کسی هم هست که از این جا..حتی یه تصویر زیبا داشته باشه…یا یه خاطره خوش… طبق عادت بخشی از موهام رو دادم زیر شال و سرم رو خم کردم روی کاغذی که دستش بود…از اول کلاس طوری که خودم هم زیاد انتظارش رو نداشتم از این دختر ریزه میزه و چشم ریز خوشم اومده بود…دور گزینه مناسب با مداد توی دستم خط کشیدم..لبخندی بهم زد و همراه با همهمه پشت سرم وارد راهرو شد و من به 8 دانش آموزی که از کلاسم خارج می شدن نگاهی انداختم و سعی کردم زانوهای بی حسم رو در نظر نگیرم..از بس که از صبح لرزیده بودن..حالا که از اون فشار کاسته شده بود..یه ضعف عضلانی بی اندازه داشتن…. پوشه نارنجی کلاس رو به سینه ام چسبوندم و سر چرخوندم و با زهم خانوم میر جعفری رو ندیدم…نمی دو نستم الان باید چی کار کنم…پوشه رو روی میزش گذاشتم و به ساعتم نگاه کردم..خوب لابد باید می رفتم دیگه..هر چند هنوز زود بود اما…راه افتادم به سمت در خروجی که رامین رو دیدم…در حالی که چند تا از دخترها اسکورتش میکردن این صحنه مثل همیشه لبخند به لبم آورد.. آستین پیراهنش رو بالا داده بود و جدی به مزه هایی که براش ریخته می شد گوش میکرد..به سمت میز اومد…من رو ندید فکر کنم…مداد کنته توی دستش رو روی میز گذاشت… 
830Loading...
37
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت14 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste محکم بغلش کردم و موهاش رو که عجیب رنگ و بوی آشنایی داشت رو دادم پشت گوشش…. : چه طوری پرنسس شهر قصه ها… لبخندی زد و خودش رو بیشتر توی بغلم جمع کرد..قد بلند شده بود…دستی به موهاش کشیدم و بوسه ای روی موهاش زدم…چه طور دل من بدون این دو تا طاقت می آورد؟؟.. کوشا به گونه ام دست کشید : می خواستیم باهات حرف نزنیم… نیوشا از بغلم در اومد : آره با کوشا قرار گذاشته بودیم… بلند شدم و شال و مانتوم رو گذاشتم لبه تخت چوبی نیوشا…نگاهی به اطراف اتاق انداختم…حتی اتاق این دوتا هم از یه تجمل و سلطنت مغرضانه پر بود..رنگ قهوه ای و گاه طلایی بدون کوچکترین منحنی…بدون کوچکترین رنگ…با پرده ای مخمل … لپش رو بین دو انگشتم کشیدم : آدم شدید تصمیم هم میگیرید برای من؟؟ با دست لپش رو ماساژ داد : سه روزه نیومدی… انگشتای کشیده اش که عجیب شبیه رها بود رو توی صورتم تکون داد : سه روز… انگشتاش رو بین دستم گرفتم و دامنم رو مرتب کردم و نشستم روی زمین..کنار تخت و تکیه دادم به پای تختی کنده کاری شده و تو دلم لبخندی زدم و به خودم گفتم ..دیدی تو هم تکیه زدی به ثروت این خاندان؟؟!!! هر کدومشون رو یکی از زانوهام نشستن و من چشمام رو چپ کردم و ادای آدمهایی که دارن له می شن رو در آوردم..حرکتی که قهقه این دوتا رو بلند کرد…و من حض این صدای زنگ دار رو تا مغز استخوانم حس کردم… دستم رو بین موهای دوست داشتنی کوشا فرو کردم و بار دیگه اعتراف کردم که چه قدر خوشحالم که این دوتا انقدر شبیه رها هستن… لای در باز شد و فخری خانوم با اون لبخند پر از سادگیش با سینی تو دستش وارد شد..سینی پر از میوه و شیر و شیرینی هایی که می دو نستم دستپخت فریده خانوم هستن… _سلام..فخری بانو..هزار ماشالا بزنم به تخته هر روز از دیروز قشنگ تر میشیا این شوهرت حسودی نمی کنه؟؟ گوشه روسریش رو گرفت جلوی دهنش و خنده ریزی کرد : وای همراز خانوم خدا نکشتتون…این حرفا چیه دیگه از ما گذشته… خنده ای به سرخی گونه اش کردم و از سینی یه حبه انگور برداشتم و تو دهن نیوشا گذاشتم : ای بابا…مگه دروغه فخری گلی… کوشا به اصطلاح فخری گلی خندید… فخری خانوم : وای همراز خانوم..شما که میاید این دوتا طفل معصوم میخندنا… ..دوست نداشتم این طور با ترحم صحبت بشه از تنها داشته های زندگی من…اما چاره ای نبود..هر چه قدر هم که من بخندم..هر چه قدر که تلاش کنم..هر چه قدر هم که بگم نه… دستم رو دور کمرشون محکم حلقه کردم..ما سه تا برای کسایی که از بیرون نگاه میکردن عجیب رنگ و عطر ترحم داشتیم… موهای ابریشمیش رو آروم براش بافتم..به ساعت نگاه کردم داشت ده و نیم میشد و این یعنی بچه ها به خاطر من داشتن دیر میخوابیدن و کم کم اکبر آقا فریده خانوم رو می فرستاد سراغم…دستی به پیراهن پر از گلهای آبی رنگش کشیدم و بوسه ای محکم به پیشونی بلندش زدم…سرش رو روی بالتش گذاشت…خواستم بلند شم که دستم رو گرفت : همراز… _جانم… _تو امشب راست گفتی؟؟ _من امشب خیلی حرف زدم پرنسس… لبخندی زد : این که مادرم الان تو شهر قصه ها داره زندگی میکنه؟؟ بغضم رو فرو خوردم : آره گلم..کی دیدی من به تو دروغ بگم؟؟ _هیچ وقت..اما می دونم که می خوای حواست باشه..الکی میگی وقت نکردی بیای می دونم پدر جون نذاشته بیای.. نوازشش کردم : نه گل من..این چه حرفیه… _من دیگه بچه نیستم..کوشا هم نیست..ما خوب میدونیم چه خبره… از جاش نیم خیز شد و بوسه ای روی گونه ام زد …در آغوشش کشیدم : میدونی چه قدر دوستتون دارم؟؟ سرش رو به نشانه تایید روی شونه ام تکون داد و کمی ازم فاصله گرفت : مادرم از اون شهر قصه ها که پر از رنگ و نور داره نگامون میکنه.؟؟.. 
830Loading...
38
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت13 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste با زنگ دوم در باز شد…این یعنی این بار می تونم ببینمشون از سه روز پیش که باهاشون پای تلفن صحبت کرده بودم..تا امروز هر ساعتم تو دلتنگیشون گذشته بود..وارد باغ بزرگ عمارت قدیمی اکبر آقا شدم..پوزخندی زدم..این مرد چه قدر تو زندگی خانواده من تاثیر گذار بود… مسیر سنگی رو با پای تند طی کردم دلم براشون پر میکشید…سرم رو بلند کردم از پله های مرمری تراس فریده خانوم یه وری با دردی که میدونستم تو زانوهاش طاقت نمی ذاره به سمتم میومد..این زن مثل تمام زنهایی که به معانی مختلف به این خونه اومده بودن در حقیقت یه هیچ کامل بود..با یک عالمه مهر… کنار استخر خالی باغ ایستادم تا بهم برسه هر چه قدر هم که دلم میخواست همه چیز رو بذارم رو دور تند تا به اتاق طبقه دوم برسم و اون وقت فیلم زندگی رو بذارم روی کند و نفسشون رو هر لحظه و هر ثانیه وارد ریه هام کنم…سلانه سلانه این مسیر رو طی کرد می دونستم چه قدر براش سخته اما خوب دیگه قوانین این عمارت قدیمی و پر از درد رو از حفظ شده بودم…سعی داشتم به سمت چپ باغ که در عمارت پشتی به اون سمت باز می شه نگاه نکنم..این طور شاید اون صحنه آزار دهنده لحظه ای ترکم میکرد…پاهام رو روی سنگ ریزه ها کشیدم…بهم رسید..با همون چشمای درشت که نوید زیبایی مثال زدنی دوره جوانیش رو میداد پر مهر و لبخند به روم نگاه کرد : سلام…. خجالت کشیدم که اون بزرگتر بود و زودتر سلام کرده بود : سلام فریده خانوم..ببخشید حواسم نبود… دستش رو به سمتم دراز کرد و گونه ام رو نوازش کرد..باز هم چشماش خیس شد..چشمان من هم…یه درد مشترک بود سبب این نگاههای خیس و نم دار.. _از روت خجلم دخترم…. دوست نداشتم این زن که شدید شبیه نقاشی های روسی بود ناراحت باشه :مهم نیست فریده خانوم…تو تمام اتفاقات این چند سال هیچ کدوم از ما مقصر نبودیم… دستم رو توی دستش گرفت : بیا تو…بیا تو می دونم دلت بدجور تنگشونه اون ها هم مدام بهانه ات رو میگیرن…امروز رو دنده خوبیه..فقط… _می دونم فریده خانوم…مطمئن باشید…. مجبور بودم پا به پاش راه بیام وگرنه دلم یه پرواز به طبقه بالا رو طلب میکرد..کفشهام رو در آوردم و از در تراس وارد شدم..بازهم چشمم رو تنگ کردم..چرا من به این خونه عادت نمی کردم.؟؟..هر بار این تجمل اضافی و بی سر ته دلم رو بیشتر از بار دیگه می زد..این فرشهای نفیس ابریشمی و مبلهای طلایی سلطنتی و بزرگ و تابلو فرشهای شکارگاه و ظروف نقره که روی میزهای بلند چیده شده بودند…هیچ وقت هیچ وقت حتی تو نوجوانی هم این خونه رو دوست نداشتم..همه چیز درش زیادی بود..اغراق بود..ثروتی که باید به رخ کشیده می شد…نظمی که از حد خارج می شد…همه چیز..به سمت یه بی نهایت بی دلیل میل میکرد…. روی کاناپه تکیه داده به عصای چوب گردو با اون سریه عقابش نشسته بود سرم رو به سمتش چرخوندم : سلام… سرش رو برای جوابم تکون داد و بعد خم شد و از روی میز کند کاری شده استکان کمر باریکش رو برداشت …نفس حبس شدم رو بیرون دادم..گویا امروز این مرد قد بلند و مقتدر با چشمای مشکی و نافذ و موهای پنبه ای…با من سر صلح داشت… به سمت پله ها رفتم ..فریده خانوم به نگاهی به سرتا پام کرد : هزار ماشالا روز به رو زیباتر می شی…. اشک روی گونه اش رو خشک کرد : بختت زیبا باشه مادر…برو بالا بگم فخری براتون چیزی بیاره برای خوردن… از پله ها رفتم بالا..به من بود می دویدم..اما تو این خونه هر چیزی یک قانون سفت و سخت داشت..به خصوص زن بودن چندین برابر این قوانین رو محکم تر میکرد… به در رسیدم..به دری که از پشتش صدای صحبت هاشون میومد..اما من بیشتر مست عطر نفسهاشون بودم…سعی کردم آثار دلخوری این سه روز رو از روی صورتم پاک کنم..لبخن بزرگی از حس بودنشون روی لبهام اومد…تقه ای به در زدم و لای در رو باز کردم… سر هر دوشون که روی زمین سرشون تو پازلشون بود به سمت بالا چرخید..من جونم رو هم برای این برق این دو نگاه زیبا و معصوم میدادم… وارد اتاق شدم و دستهام رو از هم باز کردم رو دو زانو نشستم..تا بتونم تو وجودی که جانم بهشون بند بود رو در آغوش بکشم…. بازوهای تپل و گرد کوشا دور گردنم حلقه شد..محکم…و نیوشا بازوم رو سفت چسبید…این بغض لعنتی… لبهای کوشا که مدام به صورتم می خوردباعث شد تعادلم رو از دست بدم و تقریبا روی زمین بیوفتم..چیزی که باعث خنده بلند هر دوشون شد…صدایی که خوب میدونستم خیلی وقته هر دو ازش محرومند با اعتراض ساختگی : مرد کوچک انداختی منو…سلامتون کو؟؟؟ با هم سلام کردن… لپ قلنبه کوشا رو محکم بوسیدم : وای که گرسنه ام بود… دستی به لپش کشید : اااا..همراز … به قول خودش مردی شده بود مرد کوچک 8 ساله من…بوسیدن رو دوست نداشت…این بار گاز کوچکی از دستش گرفتم… نیوشا خودش رو تو بغلم جا کرد این یعنی بانوی دوست داشتنی 10 ساله من حسادت کرده…
980Loading...
39
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت12 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste _سنگات رو باهاش وا کندی؟؟؟ صداش کمی قطع و وصل می شد و من چشم می چرخوندم و منتظر تاکسی بودم تا میدون انقلاب من رو ببره …. : این هیچ چیز خاصی از من نپرسیدا سیا..مستقیم گفت بیا سر کلاس…بابا چه طور می تونه انقدر راحت به من کلاس بده… سعی کردم به ماشین های شخصی که جلوی پام بوق می زدن توجهی نکنم..عینک آفتابیم رو با انگشت دست آزادم هل دادم عقب و شالم رو از پست گوشم در آوردم… _من زیر و بمت رو قبلا یهش تو ضیح داده بودم… ..همونی که دوست نداشتم شده بود پس… _ترحم کرده ؟؟..بهش چی گفتی ؟؟ همراز تنهاست یا گفتی داره از گرسنگی می میره؟؟.. داد زد عصبانی بود : صدات رو بیار پایین….دور برداشتی همراز…من همون سیام که باهات رو دربایستی نداره ها..می دونی مشکلت چیه؟؟..تو خودت به خودت ترحم میکنی..انتظارت از آدمهای اطرافت هم همینه…این مسئله باعث می شه توانایی های خود و موفقیت هات رو هم نپذیری… خواستم فریاد بزنم..دیدنش..هجوم خاطرات…تنهاییم…فشارهای این چند وقت..همه و همه باعث شد تنها کاری که بکنم فشار دادن دکمه قرمز رنگ گوشی بود…. وسط نشسته بودم ..کنارم زنی بود حدودا 50 ساله غرق فکر و طرف دیگه ام مرد جوانی با بینی عقابی و موهای فر..مردی که مدام پاش رو باز تر میکرد و باعث می شد من بیشتر به سمت زن برم و زن هم تقریبا داشت کم کم از در بیرون می رفت…گرم بود و راننده هم بسیار بد رانندگی میکرد و دل و روده ام داشت بالا میومد…نزدیکای میدون با فریادی که آمارش از دست خودم که هم در رفته بود : آقا نگه دار پیاده می شم… پسر هم پیاده شد..تا من بتونم پیاده بشم زیر لب به طوری که مطمئنم شنید گفتم : آشغال… پیکان تاکسی زوزه کشان از کنارم رفت و من لگد محکمی به جدول کنار خیابون زدم… گوشیم رو در آوردم و اس ام اس زدم : سیا ببخشید…عصبیم…برای اینکه لب بر نچینی شام مهمون من… به ثانیه نکشید جواب داد : به شرطی که بندری باشه..در ضمن انقدری آدم حسابت نمی کنم که ازت دلخور شم… لبخندی زدم..این بشر آدم نمی شد… دستمال رو کمی محکم تر از حد معمول روی صورتم کشیدم ..عاطفه منشی صحنه لبخندی زد : پوستت رو کندی همراز جان…. لبخندی از سر خستگی بهش زدم..برگه ای رو به سمتم دراز کرد : بیا اینم برنامه ات به صورت مکتوب که خواسته بودی..البته به مهران هم نشون بده می شناسیش که… ..منظورش دستیار کار گردانمون بود که پسری به شدت منضبط بود و مثل ارتشی ها می موند …برگشتم به سمتش :مهران امروز زود رفت..فردا بهش نشون می دم… شانه ای بالا انداخت و دستش رو به نشانه خداحافظی برام بلند کرد…روی صندلی نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم..خیلی خیلی خسته بودم..توی سرم یک عالمه فکر بود ومن حتی لحظه ای از صبح وقت نکرده بودم بهش فکر کنم… در اتاق گریم با صدای قیژی از هم باز شد..سرم رو چرخوندم سیا بود که لبخند زنان وارد می شد … چشمای خسته ام با دیدنش بیشتر از حد معمول باز شد : صد بار یه تو نگفتن اتاق گریم خانوما نیا.. خندید : نیست تماشایی هم هستید…عاطفه گفت فقط تویی درضمن حجابت هم کامله… لبخند زدم..اخماش رفت تو هم… _میگم سیا تعادل نداریا…یا اخم می کنی یا لبخند می زنی… _پر رو …یاد صبح افتادم… سرم رو پایین انداختم : ببخشید…به خدا اعصابم بهم ریخته است… _جواب اون رو که خوب دادی..باهاش حرف زدم..مونده بود..میگفت مطمئنی اون همون همرازه؟؟به منه بخت سوخته که می رسی ماشالا روت می شه سگ گله… _چرا این آدم انتظار داره من تو 15 سالگی های خودم باقی مونده باشم؟؟ _از 15 سالگی های ما خیلی نگذشته…تو خیلی بزرگتر از سنت شدی… _این بده؟؟ _برای من فرقی نمی کنه..تو در مقابل من همون همرازی…بقیه هم خوششون میاد یا نه؟؟..به ما چه خواهر من..از کی تا حالا آدم های دیگه برای من و تو مهم شدن… لبخندی به توجیح بی نظیرش زدم : بریم شام؟ _نه.. _اا چرا خودت گفتی بندری… _نه..مگه نمی خوای بری پیششون..برو امشب دیگه دیر میشه..شاممون بمونه برای بعد.. نگاهی به ساعتم انداختم 7…با مترو هم اگر می رفتم ساعت 8-8/30 می رسیدم تجریش… کوله ام رو روی دوشم انداختم و بلند شدم…: سیا خیلی گلی… شالم رو مرتب کرد : کم برام عشوه بیا..می دونی که من زن بگیرش نیستم… صدای اعتراضم تو خنده بلند سهیل که پشت سرمون بود گم شد…خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم…سهیل با سیا دست داد : راستش رو بخوای..ما هم دخترمون رو حالا حالا ها شوهر نمیدیم..اون هم به به هنر مند پاپتی… برای زنگ زدن این پا و اون پا کردم..شالم رو بازهم جلو تر کشیدم…گلوم خشک بود..نفسم درست بالا نمیومد هر بار که می پیچیدم تو این کوچه باغ که حالا از هر طرفش بوی سیمان میومد و خنده کارگران افغانی از ساختمانهای نیمه کاره استرس همراه با درد بی پایانی از یه دلتنگی همه وجودم رو میگرفت…نفسم رو با آرامش بیرون دادم و زنگ زدم…
960Loading...
40
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت11 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste ببخشید اما… _مگه من قبلا ازتون نخواسته بودم مسائلتون رو با خانوم میر جعفری حل کنید و این جا نیاید… جا خوردم..سعی کردم صدام رو صاف کنم : یه لحظه اجازه بدید آقای پرتو..من همراز هستم..همراز پاکزاد… یه لحظه مکث کرد..انگار داشت اطلاعات موجود توی ذهنش رو پردازش میکرد..بعد یه دور کامل ااز سر تا پام رو از نظر گذروند..کمی خودم رو جمع کردم…اما نگاهش روی چشمام ایستاد با صدایی که انگار از ته یه ذهن پر تلاطم میومد : خدای من همراز…باورم نمی شه..بیا تو..بیا بشین… کوله ام رو از پشتم در آوردم و نشستم روی مبل چرمی قهوه ای رنگ دفترش…نشست روی صندلی گردانش که بدجور مدیریتی به نظر میومد…. :ببخشید نشناختمت فکر کردم از هنر جو ها هستی…می دونی خیلی دوست ندارم دور و برم بپلکن… ..هنوز هم همان طور بود..زمانه موهای این مرد جذاب رو کمی جو گندمی کرده بود..اما تغییری تو رفتار نسبتا تندش نداده بود… سر بلند کردم..چشم دوخته بود به من..انگار که تو صورتم داشت به دنباله چیزی آشنا میگشت.. : خیلی عوض شدی همراز خیلی زیاد… _اما شما اصلا عوض نشدی.. خنده بلندی کرد..از همون خنده های بلند و زنگ داری که یه زمانی ته دلم رو بدجور می لرزوند..اما الان توی این دفتر شیک و دوست داشتنی که فضایی به شدت مدرن داشت..این رامین انگار اون رامین تاثیر گذار نبود..شاید هم بود و من اندکی…فقط و فقط اندکی راهم و ذهنیتم عوض شده بود… _خوب چی کارا میکنی؟؟ کوله ام رو کمی بیشتر به پام نزدیک کردم و دستی به پانچوی سبزم کشیدم..چرا هنوز در مقابلش برای حرف زدنم نیاز به تمرکز داشتم؟؟..چشم دوختم به ترنج درشت دوخته شده بر روی پانچوم و سعی کردم پاهام رو اندکی جمع کنم تا دامن مشکی پام به نظر شکیل تر برسه… : بازی.. خندید : بهترین جواب… سرم رو بلند کردم..اون روزها هم وقتی لبهاش می خندید چشمانش هم خندان میشد؟؟ _یادمه اون روزها پر حرف تر بودی… _الان هم هستم..اما روی صحنه.. کمی جا خورد..جدی تر شد..انگار یادش اومد من اون دخترک 15 ساله با موهای تیفوسی و ناخن های ده رنگ و شلوار های پاره پاره نیستم..خوب خیلی چیزها تغییر کرده بود… نگاهی به صورتم انداخت که یه رژ بسیار کم رنگ داشت..ابروهای پهن و موهایی که به تازگی فرشون کرده بودم… _به دنبال چه هستید آقای پرتوی..نگردید رد پایی از گذشته پیدا نمی کنید… نمی دونم چرا از اون نگاه خندان دیگه اثری نبود..حالا بیشتر یه نگاه متعجب و کنجکاو داشت..کمی خودش رو جمع کرد : سیا رو که دیدم..چند شب پیش…تو جشن نامزدی نازنین..بهم گفت همراز رو پیشت می فرستم… _انتظار همون همراز رو داشتید؟؟ _نمی دونم شاید… _شما همون رامین پرتوی هستید؟؟؟ کمی معذب تر شد : خوب ..نه… _من هم اون همراز نیستم..هیچ چیز مثل گذشته نیست… نگاه ازم گرفت..متاسف شد : می دونم سیاوش بهم گفت… ..دوست نداشتم بدونه..اما…. _خیلی متاسفم همراز..همه چیز برات تلخ گذشته… لبخند زورکی زدم : نه همه چیز ..همه چیز… _تو دختر مقاومی هستی… _…. _چیزی می خوری برات بیارم؟؟ _نه ممنون..خیلی وقتتون رو نمیگیرم..تمرین دارم..باید برم تا تئاتر شهر… لبخندی زد : این عالیه..چند وقته فارغ التحصیل شدی؟؟ _حدود یک سال..اما خیلی وقته بازی میکنم.تقریبا از ترم یک… _سیا میگفت تئوری رو خوب میدونی… _همیشه در حال مطالعه هستم… _گویا یه پایان نامه غوغا داشتی..با استاد راهنمای توپی مثل استاد امیری… _سیا همه چیز رو بهتون گفته…من زیر و بم همونم که سیا گفته…همون که می شناسید.. به صندلیش تکیه داد و 45 درجه چرخید و دوباره به حالت اول برگشت : به نظر خودم که این همراز روبه روم رو باید از اول بشناسم… کمی خجالت کشیدم..سرم رو پایین انداختم : این همراز از اون همراز7 سال بزرگتره.. جوابی نداد…نگاهم کرد : می شه بهم برنامه تمرین و اجرات رو بدی… کمی چشمام رو گرد کردم : مگه قراره شروع کنیم؟؟ از تعجب کودکانه ام لبخندی زد : نه..مثل اینکه هنوز نشانه هایی از اون همراز درت هست..خیلی هم غریبه نیستی…آره از همین دو روز آینده شروع می کنیم… _اما… _اما نداره..همونی رو به بچه ها یاد بده که یاد گرفتی… _از صحنه؟؟؟..یا از اساتید…؟؟ نگاهی بهم کرد : کدومش برای خودت مفید تر بود؟؟ پایین شالم رو توی دستم گرفتم : من هر چی یاد گرفتم از صحنه بوده و نگاه تماشاگر…
1420Loading...
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت50 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste بله..ایشون خاله برادر زاده های من هستن…. رامین با تعجب و البته جا خوردن حامی رو نگاه کرد : شما عموی بچه های رها هستید؟؟ حامی متعجب به رامین نگاه کرد..خوب این مردی که همراه من بود رها رو هم میشناخت… کیانوش کنار حامی ایستاد : خدای من اصلا فکرش رو نمیکردم دنیا انقدر کوچیک باشه…من با آقای دکتر تو لندن آشنا شدم…وقتی تو کالج سلطنتی درس میخوندم..ایشون درسشون تموم شده بود و اون جا کار میکردن..تو یه دور همی کوچیک به واسطه دوست دختر سابقم باهاشون ملاقات کردم…چند روز پیش که باهم تماس داشتیم و فهمیدم که ایرانن برای این نمایشگاه دعوتشون کردم… حامی در مقابل این سخنرانی غرا و البته بی علت سکوت کرده بود.. کیانوش به سمت حامی : این آقای محترم هم رامین پرتو هستن..یکی از بهترین نقاشهای نسل جدید…که من خیلی قبولشون دارم…دوره دانشگاهم در ایران هم کلاسی بودیم… حامی دستش رو به سمت رامین دراز کرد..رامینی که از حامی کوتاه تر بود و توی نگاهش یک عالمه حرف بود و تعجب.. حامی : خوشبختم جناب پرتو… رامین هم که در مقابل لحن حامی جدی تر از هر زمانی حرف میزد ابراز خرسندی کرد… بنده هم که این وسط نخودی… حامی همچنان انگار منتظر بود بفهمه من این وسط چه می کنم… که کیانوش رد نگاه حامی رو گرفت و به من رسید : حامی جان..دیگه خانومه همراز رو هم که شما بهتر از من باید بشناسید خیلی جالبه که اینجایید… این بار مخاطب من بودم..سعی کردم لحنم تا جای ممکن پر از اعتماد به نفس باشه…و پوزخنم معلوم نشه از اینکه کیانوش انتظار داشت حامی من رو بشناسه…پیش خودم گفتم..مگه این آقا از برج عاجشون پایین میان …من جلوی حامی دست و پام رو گم میکردم…به خصوص که انقدر هم موشکافانه داشت نگاهم میکرد : منم خوشحالم که اینجام..آقای پرتو وقتی گفتن بیام نمایشگاهتون راستش رو بخواید انقدر کارهای خوب رو تصور نمیکردم… نیش کیانوش بیشتر از پیش باز شد : شما به من لطف دارید…رامین گفته چه قدر با سوادید و اینکه تو این سن کم تون چه کارهای در خوری انجام دادید..امیدوارم افتخار اینکه افتتاحیه نمایشتون رو باشم رو بهم بدید… لبخندی زدم : البته بنده هم خیلی خوشحال میشم…. ..نگاهم رفت به سمت حامی..نمی دونستم این وسط چی بیشتر از همه عجیبه…حضور این آقای دکتر بد خلق وسط این جمع خجسته…صحبت کردن رامین راجع به من اون هم اینقدر با جزئیات با دوستش…نگاه عجیب حامی که انگار داره من رو کشف میکنه؟؟…و من که معذب بین رامین و حامی ایستاده بودم…؟؟…هر چیزی که بود…من هیچ تحلیل رو کل ماجرا نداشتم… کیانوش : نظر کلیتون راجع به کارها چیه؟ خوب سره پا گوشه ای از گالری زیر نگاه تیز رامین و حضور پر رنگ حامی ؛نظر میخواستن از من…تعللم رو که دید ادامه داد : بخشهای تئاتر گونه رو منظورمه نظرتون برام خیلی مهمه رامین میگفت نمایش تدریس میکنید… این بار نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با کمی افتخار به حامی که هر لحظه تعجبش بیشتر می شد نگاه کردم… رامین : یکی از موفق ترین دبیرای منه… من : آقای پرتو به من لطف دارن من یه سری از تجربیاتم و مطالعاتم رو با بچه ها در میون میذارم همین…ولی کلا کارهاتون خیلی قوی و خوبن..چند وقتی بود کارهای هنر مدرن انقدر خوب ندیده بودم…. کیانوش : عالیه…خوشحالم که دوستش داشتید…راستی یعنی ما برای افتتاحیتون دعوتیم دیگه… لبخندی زدم : البته که دعوتید براتون کارت میفرستم…. _بسیار عالی… بعد هم رو کردم به سمت خان عموی گرام : برای شما هم کارتتون رو میارم خدمتتون…البته اگر براتون جالب باشه.. نتونستم جلوی لحن بد جنسم رو بگیرم…اما اون در کمال خونسردی همیشگیش جواب داد : خوشحال میشم… نیم ساعت  دیگه گالری مونیدم…نیم ساعتی که مدام چشمم و ذهنم پرواز میکرد به سمتی که حامی جدی و جذاب ایستاده بود و رامین که متفکر کنارم راه می رفت…. رامین : نیوشا و کوشا خیلی باید بزرگ شده باشن نه؟؟ صداش و سئوالش باعث شد تا نگاهم و حواسم از حامی که اون هم داشت به سمت ما نگاه می کرد به سمت رامین بچرخه… _آره..به خصوص دخترش خیلی شبیه به خودشه…. دستی به موهای خودش کشید : برای خواهرت خیلی خیلی متاسف شدم… _خیلی دوست ندارم راجع بهش صحبت کنم… ..واقعا هم دوست نداشتم..رها خیلی سختی کشید..ما هم پا به پاش…فوتش حتی از مادرم هم برای من سخت تر بود..حالا دوست نداشتم آدمی که از گذشته های من اومده بود این طور با ترحم راجع بهش صحبت کنه…. رامین که انگار از جوابم کمی جا خورده بود نفسی کشید : خوب بریم از کیانوش خداحافظی کنیم؟؟ برای رفع تلخی جمله قبلیم لبخند جمع و جوری زدم : بریم… با هم به سمتی که کیانوش و حامی همراه با دو خانوم ایستاده بودن راه افتادیم
نمایش همه...
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت49 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste دستاش رو مشت کرده بود دور فرمون…دوست نداشتم مثل همیشه با کنایه ها در کنار هم باشیم..من واقعا بعنوان یه دوست این مرد رو دوست داشتم..با سواد..با فرهنگ و با کلاس بود..می شد باهاش بود و لذت برد…اما با انگشت گذاشتن روی گذشته ای که نمی دونم چه اصراری هم بهش داشت زبون دراز من رو کار می انداخت… باید بحث رو عوض میکردم…. بارها برای کارهای دوستای خودم پا تو این گالری گذاشته بودم اما هیچ وقت اون قدر تزئینات لوکسی نداشت…سبد گلهای خیلی بزرگ و آدمهایی که بیشتر شبیه به بانکدارها یا تجار خیلی لوکس بودن تا هنرمندهایی که برای دیدن کارهای دوست یا فامیل اومده بودن…رامین کنارم قرار گرفت با سبد گل آرام با فاصله خیلی کمی ازم قدم بر میداشت…ورودمون به گالری باعث شد تا همهمه نسبتا ضعیفی رو بشنوم و بوی شمعهایی که روشن کرده بودن با عطر مخلوط شده بود…رامین سری توی سالن چرخوند و کسی رو که میخواست ندید فکر کنم..روی میز ورودی که پر از گل بود..سبد گلش رو گذاشت و بعد بی هوا دستش رو پشتم گذاشت و به سمت چپ هدایتم کردم.از این بر خورد فیزیکی راضی نبودم هر چند به 30 ثانیه هم نکشید …. هم گام شدم باهاش…رامین : این کارها رو قبل از اینکه کیانوش بذاره نمایشگاه دیده بودم… نگاهی به میز اتوی تکیه داده شده به دیوار و سبد رخت چرکهای رو به روم انداختم و گفتم : روزمرگی ها رو خوب عنوان کرده… لبخندی زد : هنر تجسمی رو هم خوب دریافت میکنی… _نه این طوری ها هم نیست..هر چیزی که شبیه به دکور باشه رو زودتر دریافت می کنم از بس تو ای مدت بینشون غلت زدم… با آرامش کنار هر تابلو یا هر چیزی می ایستادیم..چند دقیقه ای با هم تبادل نظر میکردیم…رامین بسیار پسر با سوادی بود..هر تحلیلش دیدم رو نسبت به تابلو ها بالا می برد..از این فضای بینمون لذت می بردم بی اشاره به گذشته..مملو از حال و پر از نشاط لذت بردن از درسی که خوندی و رشته ای که عاشقشی.. صدای گفت و گویی از پشت سرمون باعث شد تا رامین به پشت سر بچرخه و حرفش راجع به فضا سازی کاری که رو به رومون بود نصفه بمونه… همراه با چرخیدن به پشت سرم مرد قد بلند و شیک پوشی رو دیدم که پشتش به ما بود و در کنارش مردی که کمی کوتاه تر بود و با حرارت در حالی که توی دستش پیپ بود به تابلو اشاره می کرد و چیز هایی تو ضیح میداد..مرد قد بلند بسیار برام آشنا بود..شیک پوشیش و این قامت و طرز ایستادن…تو شیش و بش این که دچار توهمم بودم که با صدای بلند سلام رامین و برگشتن اون دو مرد به سمت خودم…با دیدن اون چشمای قهوه ای پر نفوذ رو به روم ..دیدم خود توهم رو به رومه و فکر کنم اوضاع مخم این چند وقت خرابه…چه طور ممکنه جناب آقای دکتر انتظام…اینجا باشه…؟؟ رامین از کنار من که بهت زده بودم به سمت مردی که کمی کوتاه تر بود رفت و با نشاط زیاد دستی بهش داد ..مرد هم گرم باهاش روبوسی کرد ..که چند لحظه بعد فهمیدم این پسر خوش اخلاق و کمی هم پر حرف کیانوش نقاش و میزبان امشبه…که نمی تونستم تحلیل کنم چه ربطی به انتظام بد خلقی داشت که با یه ابروی بالا در اوج تعجب داشت من رو نگاه میکرد…هر دو از دیدن هم متعجب بودیم…من این مرد بی نهایت خوش پوش رو که کروات های ابریشمی بی نظیرش جزء لاینفک زندگیش بود گویا رو هر جایی میتونستم تصور کنم..این که حتی روزی تو صف دستشویی یکی از رستورانهای بین راهی جاده شمال هم ببینمش اما به هیچ صورتی تو یه گالری اون هم اینقدر مدرن هر گز….این آدم اگه موزه ایران باستان میرفت بیشتر قابل هضم بود تا بایسته رو به روی یه تابلوی آبی که وسطش یه لکه رنگه قرمز داره و نقاش یه ربع توضیح بده منظورش چیه… رامین : خوب کیانوش جان ایشون هم همراز عزیز که ازشون صحبت کرده بودم… با شنیدن اسمم به سمت رامین چرخیدم و تازه فهمیدم در حین تمام این درگیریهای ذهنی خیره …زل زده بودم به جناب انتظام..چیزی که باعث شده بود به جای یه ابرو..هر دوتا ابروهای آقای دکتر بالا بره..به خودم لعنتی فرستادم که در مقابل این مرد همیشه در حال سوتی دادن بودم… کیانوش : به به همراز عزیز… نگاه خیره و عجیب ما دو نفر به هم باعث شد تا رامین با انگشت به من و حامی اشاره کنه و بپرسه : شما با هم آشنایی دارید؟؟ قبل از اینکه من دهنم رو باز کنم اون صدای بم و لحن محکم جواب داد :
نمایش همه...
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت48 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste طول کشید تا تونستم تمرکز کلاس رو از سر و وضعم به درس جمع کنم… بعد از تموم شدن کلاس و خداحافظی از بچه ها ایستادم وسط راهرو..آموزشگاه تقریبا خالی بود..خانوم میر جعفری پشت میزش نبود و من نمی دونستم رامین کجاست…دست بردم موبایلم رو در بیارم که از پشت سر صدایش رو شنیدم چرخیدم به پشت که داشت با موبایلش حرف میزد ..با دیدنم کمی ایستاد و با تعجب نگاهم کرد…خوب از اون تیپ بچه مدرسه ای همیشگی که این چند وقت دیده بود اثری نبود اما یعنی انقدر تغییر کرده بودم؟؟ گوشی رو قطع کرد..خودش هم خیلی به خودش رسیده بود با گام بلندی به سمتم اومد : به به بانو…حالتون چه طوره؟؟ یکم از لحن شاد و پر از خجستگی احوال پرسیش خوشم نیومد..اصلا از این که انقدر واضح به روم آورده بود که از نظرش تغییر کردم هم خوشم نیومد..سعی کردم تا می تونم جدی باشم : خوبم….. از لحنم کمی جا خورد اما هنوز اون برق توی نگاهش بود : اگه چند لحظه بهم فرصت بدید می رم سوئیچ ماشین رو میارم ..سر راه هم یه توقف کوتاه باید داشته باشم گلی که سفارش دادم رو تحویل بگیرم…. بودن تو فضای ماشینش رو هم دوست داشتم و هم معذب بودم..اگر اون نگاههای گاه و بی گاه و پر از شادیش نبود شاید می تونستم از موسیقی جذابی که گذاشته بود بیشتر لذت ببرم…اما الحق که مرد خوش سلیقه ای بود سبد گل بسیار زیبایی سفارش داده بود که عطر مست کننده اش توی ماشین پیچیده بود… _گل دوست داری؟؟ چشمم رو از صندلی پشت گرفتم و چرخیدم به سمتش : شما یه خانوم به من نشون بده گل دوست نداشته باشه…حتی اگه گل ماله خودش هم نباشه… خندید : معدود خانومی مثله توا بانو…که از زیبایی ها لذت ببره حتی اگه برای خودش نباشه… لبخندی زدم و یکی از گردنبندهای پر مهره و بلندم رو گرفتم دستم :نگید که می خواید جنگ مردانه زنانه راه بندازید.. دستاش رو به نشانه تسلیم بالا برد : من که تسلیمم از حالا..وقتی میشه از چیزهای زیبا تری حرف زد چرا جدل؟؟..مثلا از نمایشی که داری اجرا می کنی؟…از خودت؟.. ..از من؟؟…پس از نظرش من هم جزء چیزهای زیباتر بودم؟…. _از من چیزی هم هست که ندونید…من که دفتر کودکیم پیش شما بازه… _من به تازگی متوجه شدم که در حقیقت چیزی ازت نمی دونم..اون دفتری هم که ازش حرف میزنی رو من اشتباه خوندم..یا شاید انقدر بد خط و خط خطی بود که نتونستم روی متنش تمرکز کنم… …کنایه اش رو تمیز دریافت کردم…منظورش به حواشی بود که من خودم برای خودم ایجاد کرده بودم و نتونسته بود خوده من رو بشناسه… گردنبندم رو رها کردم و خیره شدم به شمارش معکوس چراغ قرمزی که پشتش ایستاده بودیم : همه آدمها دوره نوجوانی و کودکیشون بد خطن..طول میکشه تا یاد بگیرن قلم زندگی رو درست دستشون بگیرن…اون وقته که کسایی براشون ثابت می مونن که موقع همون بد خطی ها پشتشون بودن یا در کنارشون ایستادن
نمایش همه...
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت47 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste این هفته تقریبا هر روز دیدمش… یه ابروم رو بالا انداختم : این خوبه دیگه؟؟؟ موهاش رو با کش محکم بست و روی صندلی رو به روییم نشست : خوب یا بدش رو گذر زمان مشخص میکنه…من از بودن در کنارش لذت میبرم… لبخندی بهش زدم : مطمئنم اون هم همینطوره…. _مسئله اینه مموش..اون ذاتا یاد گرفته از همه چیز لذت ببره..هیجان زده بشه…با آدمها به بهترین شکل ارتباط بگیره..دختر بسیار خوش بین و شادیه… دستی به زانوش زد و بلند شد : به هر حال من خیلی هم سعی میکنم فکر نکنم..چون خوب میدونم حقیقت با چیزی که من دارم حس میکنم بسیار فاصله داره..اینکه ترجیح میدم به همین هم راضی باشم….من برم که کیوان الان فغانش در میاد… روی کاناپه خونه دراز کشیدم چند وقتی بود خیلی دلم براشون تنگ شده بود…آلبوم رو باز کردم…یه حزنی همراه با یه شادی دیدار مجدد بهم وارد میشد..وقتی این آلبوم قدیمی چرمی قهوه ای رو باز میکردم…ما خیلی شانسی برای داشتن عکسهای خانودگی نداشتیم…یه قطره اشک از چشمم افتاد روی مشمعی که روی عکس رو پوشونده بود..دست کشیدم به چهره خندان مادرم در کنار پدرم روز عروسیشون…مامان میگفت عکسای روز عروسی اکثرا سوخته بودن..همین باعث شده بود که ما کلا سه یا چهار عکس از عروسیشون داشته باشیم…. باید می رفتم بهشت زهرا خیلی ها رو داشتم اونجا تا بهشون سر بزنم..مطمئنا بیشتر از آدمهایی که به قولی زنده بودن و داشتن نفس میکشیدن… با شنیدن صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره رامین با تعجب جواب دادم..چند وقتی بود خیلی گذارا میدیدمش و این وقت شب خیلی بعید بود تماس بگیره….بعد از سلام و احوال پرسی کمی مکث کرد : فردا..بعد از کلاس اگه کار خاصی نداری می خوام دعوتت کنم جایی… ابروم پرید بالا…هر جور حساب کتاب میکردم درست متوجه منظورش نمی شدم: ببخشید کجا؟؟ احساس کردم کمی خنده اش گرفت از لحن پرسیدنم… _نمایشگاه یکی از دوستانم…تازگی ها برگشته ایران..کارای خیلی جالبی داره ..خیلی مدرن و زیباست…فکر میکنم از اون جایی که بخشی از کاراش هم پرفورمنسه و مربوط به تئاتر برات جالب باشه…. کمی مکث کردم پیشنهاد خوبی بود..برای من هم تنوعی میشد که مدتها بود برای خودم خیلی وقت نگذاشته بودم…این روند فکر کردن به گذشته و غصه خوردن به حال بچه ها اگه ادامه پیدا میکرد جونی برای مبارزه برامون باقی نمی موند از طرفی هم…. ..تعللم رو که دید احساس کردم کمی ناراحت شد : یعنی یه نمایشگاه اومدن برای دیدن کار برای یه خانوم هنرمند انقدر نیاز به فکر برای تصمیم گیری داره ؟؟..یا شاید هم موضوع چیز دیگه ست؟؟ ..لحن دلخورش باعث شد از دست خودم ناراحت بشم.. : البته که چیز خاصی نیست..بسیار هم خوشحال میشم داشتم برنامه ام رو تو ذهنم مرور میکنم… این بار صداش حقیقتا پر از نشاط شد : خوب پس …فردا بعد از کلاس با هم میریم.. بچه ها دسته جمعی تو کلاس یه ربع از وقت کلاس رو گرفتن تا بهم بگن خوشگل شدم و لباسم بهم میاد…از اون جایی که عصر بعد از کلاس قرارمون به رفتن به افتتاحیه نمایشگاه دوستش بود بیشتر از همیشه آرایش داشتم..یه پانچوی سورمه ای پوشیده بودم با شلورا تنگ سورمه ای و کیف و کفش و شال صورتی چرک و موهام رو هم باز گذاشته بودم تا می تونستم گردنبند ودست بندهای پر مهره به رنگهای خیلی شاد از خودم آویزون کرده بودم..چیزی که باعث شده بود سنم کمی بیشتر از 17 سالی که همه حدس میزدن نشون بده و به قول بچه ها حالا شبیه یه خانوم بازیگر شده بودم 
نمایش همه...
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت46 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste من فقط یه تیپ هنری و ساده داشتم… _جناب انتظام..اون یه زنه…و هر زنی زیباست..و هر زنی توجه جلب میکنه…این رو هر گز نمیتونید جلوش رو بگیرید..نیوشا به زیبایی مادرشه…وقتی بالغ بشه این زیبایی ها بیشتر هم میشه..اون موقع هم می خواید پیراهن های تور توری دختر بچه های 5 ساله رو تنش کنید تا دیده نشه؟؟؟ رگ گردنش کمی زده بود بیرون..غیرتی شده بود برای برادر زاده 12 سالش؟؟؟!!! داشتم سکته میکردم از نگاهش..دلم میخواست همین الان در رو باز کنم و فرار کنم…از پشت میزش بلند شد..ترسیدم و توی مبل بیشتر عقب رفتم… _حواستون به جملاتتون هست دختر خانوم؟؟؟ ..داد نزده بود…تن صداش حتی بالا هم نرفته بود..اما عجیب ترسناک شده بود…من چه میدونستم این بشر انقدر متعصبه..من که حرف بدی نزده بود… آب دهنم رو قورت دادم..کف دستام عرق سردی کرده بود : من فقط سعی کردم شما واقعیت بودنه یه دختر جوان رو در خونه بپذیرید… _ما این واقعیت رو وقتی خواهر شما تو سن 16 سالگیش بعنوان عروس اومد خونه ما پذیرفتیم… ..مطرح کردن مسئله رها این وسط بی خود بود..بغض کردم..این مردی که سه ماه بعد از مراسم عروسی رها و حامد رفته بود…چه میدونست خواهر مهربون و بره من تو این عمارت چی کشیده….دهنم رو باز کردم تا جواب بدم که تقه ای به در خورد… حامی سر برگردوند به سمت در و بفرماییدی گفت ..زری خانوم بود : ببخشید آقا..خانوم ارشدی تشریف آوردن…گویا این ساعت قرار داشتید… حامی به ساعتش نگاه کرد : تا این جا همراهیشون کنید… ..این جمله علنا یعنی بحث رو قطع کرده بود و داشت می انداختتم بیرون…هیچ نتیجه ای از این بحث نگرفته بودم..آدم سختی بود…حتی شاید سخت تر از پدرش..و این یعنی شکست… _در هر صورتی ممنون از وقتی که گذاشتید…ولی فکر کنم… قبل از اینکه بتونم جمله ام رو تمو کنم…در باز شد و خانوم جوان زیبا و خوش قد و قامتی تو کت و شلوار خوش دوخت و شال حریری وارد اتاق شد..همراه خودش عطر گرون قیمتی هم داخل آورد نیم نگاهی به من که با اون پیراهن عروسکی ایستاده بود و پاها و سر لختم انداخت و بعد به حامی که پشت میزش ایستاده بود و هنوز هم رگ گردنش مشخص بود…و سلامی کرد که من نفهمیدم به خودم بگیرم یا نه..در هر صورتی دیگه اون جا جای من نبود..از در اتاق بیرون اومد و به دیوار پشت در تکیه دادم..تازه متوجه شدم زانوهام میلرزه..به خودم تشر زدم : خوبه همراز خانوم مثل بلا نصبت ازش میترسی و این نطق رو کردی..مشتی به پای خودم زدم ..حالا باید چی جواب نیوشا رو میدادم؟؟ الان این گفت گو تاثیری هم داشت به نظرت؟ نگاهی به سیا کردم که داشت برای رفتن روی صحنه آماده میشد..منتظر بودم بره تا من هم برم خونه : این گفت گو بیشتر از قبل اون رو از من متنفر و من رو از اون نا امید کرد سیا… _نمی دونم چی باید گفت..اون یه آدم تحصیل کرده است…آدم انتظار دیگه ای از مردی داره که دکتره..که چه میدونم… _تو با آویسا چه کردی؟ ..لبخندی که روی لبش اومد رو دوست داشتم..این یعنی چند پله از هفته گذشته جلوتر بودیم که وقتی اسم این دختر میومد آه میکشید… _هر چند وقت یه بار دیوان حافظش رو میزنه زیر بغلش میاد سئوال ازم میپرسه.
نمایش همه...
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت45 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste _خوب شما ازش پرسیدید که اصلا دوست داره پیانو بزنه؟ کمی سر جاش جا به جا شد…این سئوالم چرا انقدر عجیب بود؟؟ _منظورتون رو درست متوجه نمی شم… _منظورم واضحه جناب انتظام من خیلی خوب میدونم که پیانو رو تقریبا تمام بچه های خاندانتون به خصوص دخترها بلدن و میزنن و به همین واسطه هم هست که شما نیوشا رو مجبور کردید که پیانو بزنه.. کمی اخماش رفت تو هم من پیش خودم اعتراف کردم واقعا از این که این اخم ها بیشتر توی هم بره می ترسیدم.. _دقیقا منظورتون از مجبور کردید چیه خانوم؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با ملایم ترین جملات صحبت کنم و گرنه جوابهای بسیار کوبنده ای هم داشتم : راستش رو بخواید..من بهش افتخار میکنم و البته بسیار هم دوست دارم که پیانو بلد باشه و بزنه.. _خوب پس مسئله کجاست؟ ..این آدم واقعا متوجه نمی شد یا من رو گیر آورده بود.؟.. دامن لباسم رو کمی توی مشتم گرفتم : جناب انتظام…نیوشا یه دختر 12 ساله است..یه دختر خانوم عاقل 12 ساله که خیلی خوب هم هنر رو میشناسه..چرا بهش این فرصت رو نمیدید تا خودش انتخاب کنه… _خانوم..نیوشا یه دختر بچه 12 ساله است که خیلی از مسائل رو درست تشخیص نمیده… ..دیگه کم کم داشتم عصبانی می شدم..دهنم هم خشک شده بود..آب دهنم رو قورت دادم : اون داره پا به نوجوانی میذاره..کم کم تبدیل به یه خانوم جوان میشه..باید یاد بگیره که حق انتخاب داره… کمی روی میز خم شد و دستهاش رو توی هم قفل کرد : حق انتخابش رو کسی ازش گرفته؟ کمی روی مبل جا به جا شدم و زل زدم به چشماش کمی جا خورد : نگرفته؟؟…شما ازش پرسیدید؟..شاید ساز دیگه ای دوست داره بزنه؟..شاید دوست داره کاره دیگه ای انجام بده..حتی لباس هاش رو هم انتخاب می کنید..این شامل حال کوشا هم میشه.اما اون بچه است و کلا پسرها کمتر روی این مسئله حساسن…نیوشا احتیاج داره بیشتر درک بشه… _خانوم محترم شما طوری صحبت میکنید انگار ما این جا داریم شکنجه اش میکنیم…. …به نظر خودش این شکنجه نبود؟؟؟!! _البته که من منظورم همچین چیزی نبود…من دارم میگم بهش به عنوان یه دختر که کم کم خانوم هم میشه فرصت بدید راجع به لا اقل تفریحاتش تصمیم بگیره… _اون یه خانوم از خاندان انتظام..با قوانین و البته با نمادهای این خانواده بزرگ میشه… _جناب انتظام..این جا انگلستان نیست که پادشاهی داشته باشه که خاندان های اشرافی داشته باشه..این جا ایرانه…این جامعه به اندازه کافی برای نیوشا بعنوان یه زن…محدودیت هایی خواهد آورد چرا ما در داخل منزل هم داریم ابتدایی ترین آزادی فردیش که حق انتخاب لباس و موسیقی اش هستش رو هم ازش میگیریم… ..می تونستم قسم بخورم که شوکه شده…اصلا انتظار این نطق غرا رو از من نداشت فکر کنم…می دونستم تند رفتم…اما نمی گفتم می مردم… چند ثانیه بیشتر طول نکشید که به خودش مسلط شد..خوب فهمیده بودم که روند این گفت گو رو دوست نداره…یا شاید انتظار دیگه ای داشته… _ما آزادیی ازش صلب نکردیم..داریم یادش میدیم درست زندگی کنه… _آدمهایی یاد میگیرن درست زندگی کنن که از درون سالم باشن…روحشون پر از لج بازی نباشه…بلد باشن لذت ببرن..نفس بکشن..دنیای نیوشا خیلی رنگیه و خیلی حساس..اون بیشتر از هر چیزی نیاز به درک شدن داره… خونسردیش رو حفظ کرده بود اما کمی هم سر در گم شده بود : قبل از تمام آزادی هایی که دارید ازش دم می زنید..نیوشا بعنوان یه دختر خانوم از یه خانواده به نام موظفه قوانین رو یاد بگیره… مشتم رو محکم تر کردم و سعی کردم نفس بکشم..این آدم تنها آدم روی زمین بود که میتونست تمام خوش بینی های من رو از بین ببره و تا این حد عصبانی کنه : اون قبل از این که از خاندان شما باشه جناب ..آدمه…و زنه…مردسالارانه دارید باهاش بر خورد میکنید…. کمی روی میز خم شد : مرد سالارانه است که ازش میخوایم طوری لباس بپوشه که توجه جلب نکنه؟؟ ..منظورش مطمئنم به نوع لباس پوشیدنه اندکی توی چشم من بود…من دختر سبکی نبودم..لباسهای تنگ و یا آرایش های غیر نرمال نداشتم.
نمایش همه...
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت44 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste آروم رفتم پیشش و نشستم کنارش..کیوان اون ور تر مشغوله تلفن حرف زدن بود گفتم: احوال داداش سیای خودمون… _خوبم مموش… _چه قدر خوشگله…بهت حق میدم..الحق که اون شعر در خورشه…چرا باهاش گرم نیمگیری؟؟ یه قلپ از شربتش رو نوشید : ساعت توی دستش رو دیدی؟؟..احیانا ماشینش که پایین پنچره ات پارک شده رو اصلا ندیدی.. _انقدر مادی بودی من نمی دونستم؟؟!! _واقع بین بودم و تو خبر نداشتی مموش… آویسا : سیاوش..اون کتابه که گفتی برام میاری رو آوردی؟؟ سیاوش : بله..تو کیفمه یادت باشه بهت بدمش… آویسا لبخندی از سر شوق زد : وای سیاوش خیلی گلی… سیاوش زیر لب : آره خیلی… من : آویسا چه کتابی هست این کتاب؟؟ _تحلیل شعر های حافظ… _جدی؟؟…می دونستی سیا کلی کلاسای حافظ شناسی رفته و شاید بهتر از حتی اون کتابا بتونه کمکت کنه؟؟ آویسا با چشمای گرد گفت : جدی؟؟؟!! سیا یا آرنج کوبید پهلوم : چی کار میکنی؟؟؟!! _می خوام تو رو همونی که هستی بشناسه…خودت رو سیای دوست داشتنی که خیلی از دخترا آرزوشونه رو ازش دریغ نکن…لیاقتت رو داره… خواست جواب بده که آویسا کنارمون نشست… لبخندی بهشون زدم و آروم از کنارشون بلند شدم و به سمت آرام و علی و سعید و ستاره و سیامک و آراتام رفتم که گلنار رو دوره کرده بودن رو داشتن سر به سرش میذاشتن که دکتره… ..سرم پر بود از صدای حامی خان انتظام…قلبم پر از لطافت آویسا و نگاهم پر از صحنه ای که آویسا چار زانو و با حد اکثر توجه کنار سیا نشسته بود و داشت سئوال میپرسید… من نمی ذاشتم این فرشته خوش خلق و با نمک از کنار سیا دور بشه…سیا یی که می تو نستم شو ر هیجانش رو از همین جا ببینم…. سعی کردم کمی به خودم مسلط باشم ..نیوشا خیلی به این گفت گو امید بسته بود…چیزی که من خودم خیلی هم بهش اطمینانی نداشتم…نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم… صداش پیچید که با بفرمایید دعوتم میکرد داخل…وارد اتاق کارش شدم…مثل همیشه شیک و با کروات کنار میزش ایستاده بود و فنجانی که حدس میزدم چای باشه توی دستش بود..ساعت 5 بعد از ظهر یه روز تابستانی بود و نور نشاط آوری از پنجره سر تا سری تا نیمه های اتاق اومده بود…نگاهش کردم فنجان توی دستش رو روی میز گذاشت و سلام کرد… برای اولین بار اون پیش قدم سلام شد…سلامی کردم…و با اشاره دستش بیشتر وارد اتاق شدم…موهام رو یه دونه بافته بودم و پیراهن آستین کوتاه تا بالای زانوی آبی رنگی تنم بود که می دونستم کمی سنم رو بالاتر نشون می ده …کفشام کمی پاشنه داشت و این باعث می شد کف پارکتهای چوبی صیقل خورده اتاقش که بوی گرمی هم داشت تق تقی ایجاد بشه…احساس کردم کمی موشکافانه تر از همیشه نگاهم میکنه… آرام روی مبل رو به روش نشستم و پاهام رو روی هم انداختم…کف دست راستش رو به لبه میز تکیه داده بود و و دست چش هم توی جیبش بود…به شلوار پارچه ای زغالی رنگش نگاهی انداختم..مطمئن بودم اگر سیا بود الان میگفت خط اتوی شلواش هندونه قاچ می کنه… با تصور این مسئله کمی لبخند روی لبم اومد که از نگاه تیز بینش پنهان نموند… _خیلی خوش آمدید خانوم… ..اذعان کردم به شدت مرد مبادی آدابیه..البته این تا زمانی صدق میکرد که کسی پاش رو فراتر از قوانین مسخره این جماعت نذاره… _خیلی ممنونم که برام وقت گذاشتید… خواهش میکنمی گفت و از اون ژست جذابش در اومد و رفت پشت میز کنده کاری شده ماهوتش نشست روی صندلی چرمش که پشتی خیلی بلندی داشت و زل زد به چشمای من…نگاه مستقیمش تمام اعتماد به نفسی که داشتم رو میگرفت…این حالت رئیس و مرئوسی رو دوست نداشتم…مثل یه رعیتی شده بودم که اومده از اربابش در کمال خشوع درخواستی بکنه که خوب هم میدونست امکان اجابتش کمه و من از این حالتمون اصلا خوشم نمیومد… _من در خدمتتون هستم… ..دستام رو مشت کردم و به خودم لعنتی فرستادم …من کسی که می تونستم سخت ترین نمایشنامه ها رو اجرا کنم حالا تو چهار کلمه حرف حساب مونده بودم… _راستش رو بخواید دنباله جمله ای هستم که صحبتم رو باهاش شروع کنم… _شما از هر جایی که صلاح می دونید شروع کنید… ..کلامش یه کلام بود و خونسرد اما نگاهش منتظر بود… _راستش رو بخواید این بحث بیشتر یه ماموریت از سمت نیوشا ست..البته چیزهایی هم هست که من خیلی وقته می خوام مطرح کنم..اما خوب..پدرتون…بگذریم…شما می دونید که نیوشا کلاس پیانو داره… کمی به صندلیش بیشتر تکیه داد : بله..در جریان هستم..البته من کارش رو دیدم و چون احساس کردم کمی عقبه ساعات کلاسش رو افزایش دادم…. 
نمایش همه...
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت43 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste چشماش غم داشت : عصبانی هستی همراز؟ _چه طور نباشم…چه طور نباشم؟؟…چی شد به این جا رسیدیم..؟؟؟..مردک منت سر من میذاره..می گم می خوام راجع به نیوشا حرف بزنم آنچنان تعجب میکنه که نگو؟؟…گلنار…من راهم رو که گم نکردم؟؟..کردم و خبر ندارم؟؟.. گلنار به سمتم اومد و محکم بغلم کرد : من هیچ کس رو ندیدم به اندازه تو توی راه راست باشه…تو سالهاست داری تنها زندگی میکنی..از وقتی فسقل بچه بودی…امکانش رو داشتی..زیبایییش رو داشتی.طرفدارای زیادی داشتی و داری..اما می بینم که دنیا چه قدر تمیز و صافه…به خودت شک نکن…هیچ وقت… ..دستم رو پشت کمرش قلاب کردم…تو دلم خودا رو شکر کردم به حضور این برادر و خواهر…اعتراف کردم چه قدر به آغوش احتیاج داشتم… پیراهن قرمز بته جقه ایم که سبک بود و راحت رو پوشیدم.. یه آرایش ملایم کردم و به سمت سالن رفتم که گلنار در رو به روی مهمون ها باز کرده بود… کیوان جعبه بزرگی از شیرینی دستش بود..پشت سرش آرتام بود…و دوست دخترش ستاره…و دوست دختر کیوان آرام… سیامک موزیسین معروف .باهمشون دست دادم بچه ها بی تعارف هر کدوم به سمت یکی از مبلها رفتن و نشستن..کیوان که روی هپی چیر روی گلیم خودش رو ول کرد : ای ول عاشق خونتم… لبخندی زدم..اما چشمم سمت در بود و منتظر آدم اصلی…از در یه فرشته وارد شد…مانتوش دستش بود..معلوم بود تو راهرو در آورده…پیراهن لیمویی رنگ آستین حلقه ای و کوتاهی پوشیده بود…از جنس حریر..خیلی زیبا نبود..اما اون چشمای سبزش و موهای خرمایی روشنش و اون نگاه ملایم و هاله و انرژی که به لطافت همون حریر تنش بود..آدم رو مسخ میکرد..قد بلند نبود..مثل من قد متوسطی داشت و کمی تپل بود…یه تپلی دوست داشتنی و خواستنی.. با لبخند به سمتم اومد و من بی اراده خم شدم تا گونه برجسته اش رو ببوسم… _سلام…خیلی خوش اومدی… لبخندی بهم زد : سلام..همراز جون..تعریفتون رو از بچه ها خیلی شنیده بودم..چه قدر خوشحالم میبینمت… _من هم همین طور عزیزم… کیوان همون طور که ولو بود : آویسا خونش همون طور که تو ضیح داده بودم هست یا نه…؟؟ آویسا مانتو و شالش رو به دست گلنار که دستش رو دراز کرده بود داد و نگاهی به اطراف انداخت..به گلدونها..تابلوها..کتابها..فی لمها…گلیم و کوسنهایی که همش کار چاپ دست یکی از دوستام بود…لبخندی زد و من اعتراف کردم که لبخندش فوق العاده زیباست : آره..حتی خود خونه خوشگل تره کیوان..چه قدر آرامش بخشه… ستاره که مانتوش رو تازه عوض کرده بود و دستش دور بازوی آرتام بود روی کاناپه نشست : این خونه به لطافت صدای همرازه… آویسا : آره همراز جون صدات فوق العاده است… سعید : همراز داره یه کار دوبله هم انجام میده… علی سیبی که توی دستش بود رو گاز محکمی زد و همون طور چار زانو نشست روی زمین و چشم دوخت به فیلمها : خداییش بهت میاد نقش فرشته رو بازی کنی… من : بچه ها بی خیال با این تعریفای شما باید پام رو به پایه مبل ببندید تا پرواز نکنم… سعید بلند خندید : راستی این سیا کجاست.. با اومدن اسم سیا نگاهی به آویسا انداختم که غرق صحبت با گلنار بود… _تو راهه…باید می رفت جایی… همون لحظه صدای زنگ بلند شد…علی به سمت آیفون پرید : غذا تموم شد آقا تشریف ببرید… نمی دونم سیا چی جوابش رو داد که بلند خندید و گفت : جناب عفت کلام داشته باشید این جا خانواده هست… سیا با تیپ همیشگی اش اما سر به زیر تر وارد جمع شد..بچه ها به استقبالش رفتن..بچه ها خیلی دوستش داشتن…کیوان کنار خودش جا براش باز کرد…سیا از کنارم رد شد..لبخندی بهم زد و زیر چشمی نگاهی به آویسا که با اون لبخند خواستنیش بهش سلام کرده بود کرد : سلام..خوش اومدی… آرتام : نا مرد.فقط آویسا خوش اومده؟؟ آرام : والا…دمت گرم به روش آوردی.. سیا : شماها همیشه آویزون گردنه منه بی چاره اید..حالا خوش آمد گویی هم میخواید… برای بچه ها تو لیوانایی که لنگه به لنگه بودن شربت آوردم…بحث داغ اجرای سیاوش اینا بود و من چشم دوخته بودم به سیا که زیر زیرکی به گفتگوی گلنار و آویسا چشم دوخته بود..دلم کباب بود برای اون نگاه جذابش..
نمایش همه...
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت42 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste حوله رو محکم دور موهام پیچیدم..گلنار داشت لاک میزد با دیدنم عافیت باشه ای گفت : همراز گوشیت زنگ خورد… به سمت گوشیم رفتم…شماره عمارت انتظام بود تعجب کردم و شماره گرفتم…بعد از سلام و احوال پرسی با زری خانوم متوجه شدم نیوشا بهم زنگ زده بوده… نیوشا : همراز تو کی میای دوباره؟.. _قربونه این لحن غرغروت بره همراز..چه طور عسلم؟؟…من فردا میام… _مگه قرار نشد بهشون بگی دست از سرم بردارن…؟؟ دلم پر از اضطراب شد…نفسم رفت برای بغض توی گلوش…: مگه چی شده باز؟ _کلاسای پیانو رو کردن دو روز در هفته…امروز می خوایم بریم خونه عمه عالم تاج…یه پیراهن مسخره سفید برام انتخاب کردن..من نمی خوام پیراهن بپوشم اونم این شکلی..من می خوام مثل تو لباس بپوشم… دستی تو موهای فر خیسم کشیدم و لبه تختم نشستم…آخه من الان باید چی کار میکردم…تا نشستن و گریه کردنم به اوضاع مسخره ای که توش گیر کرده بودم چیزی نمونده بود.. _نیوشا جان چی گفته بودم؟..این که باید چیزهایی که نمی شه تغییر داد رو پذیرفت عزیزم… _همراز …من نمی خوام این جوری زندگی کنم..من اصلا میخوا م بیام با تو زندگی کنم.. اشک روی گونه ام رو پاک کردم…نیوشا چه میفهمید از زور زیاد اون خانواده…چه میفهمید از قانون…چه میفهمید از منی که امکانات بزرگ کردن دو تا بچه ای که داشتن پا به نوجوانی میذاشتن رو نداشتم…. _اجازه میدی من اول صحبت کنم بعد تو بیای پیش من؟؟؟ گوشی رو روی لبم گذاشتم..بیشتر از نیم ساعت بود لبه تختم همون طور نشسته بودم…لبه گوشی روی لب..خم شده به سمت جلو…خسته و چشم دوخته به عکس خندان رها روی دیوار توی 16 سالگی تو لباس نامزدی کرم رنگش..در حالی که من 7 ساله با پیراهن پرنسسی کنارش با لبخند گونش رو می بوسیدم… رها..رهای دوست داشتنی من…رها شدی خواهرم…من اما دست و پام بسته است…بسته : اه… ..اه بلندی گفتم و سعی کردم همه جسارتم رو جمع کنم…تو هیستوری گوشیم دنباله شماره ای گشتم که خان عموی بد خلق ..اون روز باهاش بهم زنگ زده بود….پیداش کردم…آب دهنم رو قورت دادم…به خودم تشر زدم..همراز خودت رو جمع کن..دستم دو سه باری به سمت دکمه تماس رفت و برگشت تا در آخر فشارش دادم..با سومین بوق صدای محکمش توی گوشی پیچید… سعی کردم لرزش صدام رو بپوشونم : الو… انگار از شنیدن صدای دختر پشت گوشیش جا خورد…و این نشون میداد شماره ام رو سیو نداره…پوزخندی به خودم زدم..آخه دختر مگه تو رو اینا آدم حساب میکنن که شماره ات رو سیو کنن… _الو..بفرمایید… _جناب انتظام ؟؟ _خودم هستم خانوم امرتون رو بفرمایید…. ..چه قدر این بشر بد اخلاق بود.. _ سلام همراز هستم.خاله بچه ها… چند ثانیه ای مکث کرد و با تعجبی که پنهانش نکرده بود پرسید : سلام..هستم در خدمتتون… نفسم رو بیرون دادم تا کمی بیشتر آرامش داشته باشم ..اطرافش شلوغ بود… _می خواستم راجع به نیوشا باهاتون صحبت کنم… _اتفاقی برای نیوشا افتاده؟؟؟.. ..پس این بشر بلد بود نگران بشه… _راستش رو بخواید…نه..اما…خوب..شما کی وقت دارید بتونیم باهم صحبت کنیم؟… _من و شما راجع به نیوشا؟؟!!! ..خیلی بهم برخورد..انگار میخواست بگه تو در حدی نیستی که صحبت کنیم… _بله..بنده و جناب عالی…راجع به نیوشا…. می دونستم لحنم کمی گستاخانه است اما واقعا عصبانی شده بودم… _مطمئنید الان نمی تونیم صحبت کنیم؟؟ بلافاصله بعد از این حرفش صدای خانمی اومد از اون طرف : دکتر انتظام آقای خطیب منتظرتونن… _خانوم؟؟ …جواب ندادم… _دختر خانوم با شما هستم… _ببخشید فکر کردم با اون خانوم هستید… _خیر مخاطب بنده از پنج دقیقه پیش شمایید…. ..دلم می خواست بزنمش..چه منتی هم سرم میذاره…سعی کردم کمی لحنم رو جدی تر کنم… _تصمیمتون چی شد؟ _من فردا خونه ام..می دونم برای دیدار بچه ها میاید…اون جا در خدمتتون هستم تا باهام صحبت کنیم… ..بعد از خداحافظی سرم رو بلند کردم و به گلنار که به چار چوب در اتاقم تکیه داده بود نگاه کردم… 
نمایش همه...
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت41 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste اکبر خانی که بهم میگفت دختر و جواب سلامم رو نمیداد..یا خان عمویی که یه درجه بهتر بود سلام میکرد و بهم میگفت دختر خانوم؟؟..جنس ما ها خیلی متفاوت بود..حرف هم رو نمی فهمیدیم مطمئنا…. تکه ای از کیک رو توی دهنم گذاشتم : نیوشا…خیلی چیزا تو زندگی ها هست که غیر قابل تغییره..آدمهای شجاع اونایی هستن که این غیر قابل تغییر ها رو درک کنن و باهاش کنار بیان… …نگاهی به اخمای هنوز درهمش کردم..این سخنرانی غرای من رو این دخترک 12 ساله دریافت کرده بود آیا؟؟؟… دستاش رو از هم باز کرد و کمی بهم نزدیک تر شد و تن صداش رو آورد پایین : همراز..من دوست دارم لباسهام رو خودم انتخاب کنم… …گریه ام گرفته بود..دردسرهایی که میدونستم روزی شروع خواهند شد..زودتر از انتظارم نمود پیدا کرده بودن….دستی به پیشانیم کشیدم…باید کاری میکردم…اما چه کاری؟؟؟…موقعیت دیدنشون هم از دستم نمی رفت این طور؟؟… صدای باز شدن در باغ اومد و بعد ماشین لوکس سیاه رنگی پارک کرد..راننده در رو باز کرد و انتظام کوچک پیاده شد…با یه کت شلوار طوسی بسیار خوش دوخت… به سمت ما اومد..در حالی که کیفش دست راننده بود و خودش صاف و مستقیم رو به جلو قدم بر میداشت..دست چپش تو جیب شلوارش بود که باعث شده بود اندکی گوشه کتش بره بالا…از پله های مر مری تراس بالا اومد..بچه ها از جاشون بلند شدن..من هم نا خود آگاه سرپا ایستادم…نگاهی به میز پر از کیک و شیر انداخت و بعد به من…و احتمالا به موهای فر فری بازم … کوشا : سلام عمو… لبخند زد…باورم نمیشد..فکر میکردم لبهاش اصلا توانایی کش اومدن ندارن…هر چند چیزی شبیه به لبخند بود : سلام…خوبی؟؟؟ ..پس احوال پرسی هم به حمد الهی بلد بود… کوشا خوبمی گفت… سرش رو بلند کرد دوباره به من نگاه کرد…سلام کردم…سلامم بیشتر حالت خبردار داشت…جوابم رو داد و به سمت نیوشا چرخید : شما نمیخوای سلام کنی؟ نیوشا با تخسی تو چشماش نگاه کرد : سلام… اخمای خان عمو رفت تو هم…خیلی خیلی واضح بود که نیوشا این سلام رو از سر اجبار داد… با آرنج به پهلوی نیوشا زدم ..که جواب نداد..الحق که تخس بود و لج باز..عین حامد..ته دلم لرزید..عین پدرش… _به نظرت باید برم بهش بگم.. سیا متفکر نگاهم کرد : نمی دونم همراز اون خانواده عادی نیستن..غیر قابل پیش بینی هستن.. توی کافی شاپ نزدیک بیمارستانی که گلنار توش بود نشسته بودیم تا بیاد باهم بریم سینما …. _دارم خل میشم..و عجیب اینکه هر چی بزرگتر میشه تخس تر هم می شه..عجیب داره روحیاتش شبیه به حامد می شه و این من رو نگران میکنه..باید رو این بچه کار بشه..وگرنه یه حامد دیگه وارد این اجتماع میشه… سیا قهوه فرانسه اش رو پر از شکر کرد : نمی شه که بری بگی من نگران این بچه ام که داره شبیه به پدرش میشه..از هر طرف نگاه کنی توهینه…به اون خاندان اربابی… _اوه اوه گفتی ارباب..سیا حامی به درد این سریالهای تلویزیونی می خوره نقش ارباب رو بازی کنه…پرستیژ عجیبی داره… کمی از قهوه اش رو مزه مزه کرد : دکتر دیگه؟ _داروسازه… _پس از ما بهترونه…ولش کن..اونم فکر نکنم حرف ما رو بفهمه… _ببینم سیا..استرس پنجشنبه فرا گرفتت که این طوری سیاه بین شدی؟؟ _دلت خوشه..بذار ببینیش…متوجه میشی که اصلا این تلاش ها بی دلیله…می دونم می خوای در حقم رفاقت کنی…خواهری کنی…اما… _اما نداره سیا…چرا نمی خوای به خودتون فرصت بدی… _ببخشید؟؟..خودمون؟؟؟….دختر مردم به چی من دلخوش کنه؟؟..به پولی که ندارم…به شغلی که نه تایم کاری درست و درمون داره…نه احترامی…تهش مطربیم و مردم زیر چشمی نگامون میکنن…یا خانواده ای که خودشون من رو آدم حساب نمیکنن..به چی؟؟…. _به دل دریات..به محبت بی نظیرت..به مردونگی و سوادت…به سیاوش بودنت…به چشم پاکت… لبخندی از سر مهر بهم زد : ما باید با لنگه های خودمون بپریم مموش… قهوه اش رو از دستش گرفتم و جرعه ای نوشیدم قیافه ام رفت تو هم : تو چرا این رو انقدر شیرینش کردی…خوب تو که تلخ دوست نداری چرا سفارش قهوه میدی آخه؟؟ فنجون رو از دستم گرفت و خندید : دنیا همینه دیگه همراز بانو…تلخ…خودمون داریم با چیزهای مصنوعی شیرینش میکنیم… بچه ها قرار بود شب بیان خونمون از دیروزش گلنار اومده بود پیشم…غذا یکم ماکارونی درست کردیم..برای دم شدن درش رو گذاشتم و نگاهی اجمالی به خونه که برق میزد انداختم… گلنار : عاشق این گلدونای کنار پنجره اتم… لبخندی زدم به گلهای اطلسی..حسن یوسف و لاله عباسی که تو گلدونای سفالی که خودم روش نقاشی کشیده بودم نگاه کردم…همشون رو کنار پنجره خونه با قاب آبی رنگ چیده بودم…. _می دونی همراز خونت با این گلدونا..کتابا و حضور خودت خیلی آرامش بخشه…این و همه بچه ها میگن… از جام بلند شدم برم سمت حمام : بچه ها دنبال چیزی که درون خودشون به وفور هست میان این جا..آرامشی که خودشون دارن رو این جا کشفش میکن..
نمایش همه...