cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمانکده

🔱﷽🔱 شادترین رنگ را امروز به زندگی بزن کانال رمان و تکست https://t.me/+K5CuWtALlwI2MDU0

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 006
مشترکین
-424 ساعت
-17 روز
-3030 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت50 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste بله..ایشون خاله برادر زاده های من هستن…. رامین با تعجب و البته جا خوردن حامی رو نگاه کرد : شما عموی بچه های رها هستید؟؟ حامی متعجب به رامین نگاه کرد..خوب این مردی که همراه من بود رها رو هم میشناخت… کیانوش کنار حامی ایستاد : خدای من اصلا فکرش رو نمیکردم دنیا انقدر کوچیک باشه…من با آقای دکتر تو لندن آشنا شدم…وقتی تو کالج سلطنتی درس میخوندم..ایشون درسشون تموم شده بود و اون جا کار میکردن..تو یه دور همی کوچیک به واسطه دوست دختر سابقم باهاشون ملاقات کردم…چند روز پیش که باهم تماس داشتیم و فهمیدم که ایرانن برای این نمایشگاه دعوتشون کردم… حامی در مقابل این سخنرانی غرا و البته بی علت سکوت کرده بود.. کیانوش به سمت حامی : این آقای محترم هم رامین پرتو هستن..یکی از بهترین نقاشهای نسل جدید…که من خیلی قبولشون دارم…دوره دانشگاهم در ایران هم کلاسی بودیم… حامی دستش رو به سمت رامین دراز کرد..رامینی که از حامی کوتاه تر بود و توی نگاهش یک عالمه حرف بود و تعجب.. حامی : خوشبختم جناب پرتو… رامین هم که در مقابل لحن حامی جدی تر از هر زمانی حرف میزد ابراز خرسندی کرد… بنده هم که این وسط نخودی… حامی همچنان انگار منتظر بود بفهمه من این وسط چه می کنم… که کیانوش رد نگاه حامی رو گرفت و به من رسید : حامی جان..دیگه خانومه همراز رو هم که شما بهتر از من باید بشناسید خیلی جالبه که اینجایید… این بار مخاطب من بودم..سعی کردم لحنم تا جای ممکن پر از اعتماد به نفس باشه…و پوزخنم معلوم نشه از اینکه کیانوش انتظار داشت حامی من رو بشناسه…پیش خودم گفتم..مگه این آقا از برج عاجشون پایین میان …من جلوی حامی دست و پام رو گم میکردم…به خصوص که انقدر هم موشکافانه داشت نگاهم میکرد : منم خوشحالم که اینجام..آقای پرتو وقتی گفتن بیام نمایشگاهتون راستش رو بخواید انقدر کارهای خوب رو تصور نمیکردم… نیش کیانوش بیشتر از پیش باز شد : شما به من لطف دارید…رامین گفته چه قدر با سوادید و اینکه تو این سن کم تون چه کارهای در خوری انجام دادید..امیدوارم افتخار اینکه افتتاحیه نمایشتون رو باشم رو بهم بدید… لبخندی زدم : البته بنده هم خیلی خوشحال میشم…. ..نگاهم رفت به سمت حامی..نمی دونستم این وسط چی بیشتر از همه عجیبه…حضور این آقای دکتر بد خلق وسط این جمع خجسته…صحبت کردن رامین راجع به من اون هم اینقدر با جزئیات با دوستش…نگاه عجیب حامی که انگار داره من رو کشف میکنه؟؟…و من که معذب بین رامین و حامی ایستاده بودم…؟؟…هر چیزی که بود…من هیچ تحلیل رو کل ماجرا نداشتم… کیانوش : نظر کلیتون راجع به کارها چیه؟ خوب سره پا گوشه ای از گالری زیر نگاه تیز رامین و حضور پر رنگ حامی ؛نظر میخواستن از من…تعللم رو که دید ادامه داد : بخشهای تئاتر گونه رو منظورمه نظرتون برام خیلی مهمه رامین میگفت نمایش تدریس میکنید… این بار نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با کمی افتخار به حامی که هر لحظه تعجبش بیشتر می شد نگاه کردم… رامین : یکی از موفق ترین دبیرای منه… من : آقای پرتو به من لطف دارن من یه سری از تجربیاتم و مطالعاتم رو با بچه ها در میون میذارم همین…ولی کلا کارهاتون خیلی قوی و خوبن..چند وقتی بود کارهای هنر مدرن انقدر خوب ندیده بودم…. کیانوش : عالیه…خوشحالم که دوستش داشتید…راستی یعنی ما برای افتتاحیتون دعوتیم دیگه… لبخندی زدم : البته که دعوتید براتون کارت میفرستم…. _بسیار عالی… بعد هم رو کردم به سمت خان عموی گرام : برای شما هم کارتتون رو میارم خدمتتون…البته اگر براتون جالب باشه.. نتونستم جلوی لحن بد جنسم رو بگیرم…اما اون در کمال خونسردی همیشگیش جواب داد : خوشحال میشم… نیم ساعت  دیگه گالری مونیدم…نیم ساعتی که مدام چشمم و ذهنم پرواز میکرد به سمتی که حامی جدی و جذاب ایستاده بود و رامین که متفکر کنارم راه می رفت…. رامین : نیوشا و کوشا خیلی باید بزرگ شده باشن نه؟؟ صداش و سئوالش باعث شد تا نگاهم و حواسم از حامی که اون هم داشت به سمت ما نگاه می کرد به سمت رامین بچرخه… _آره..به خصوص دخترش خیلی شبیه به خودشه…. دستی به موهای خودش کشید : برای خواهرت خیلی خیلی متاسف شدم… _خیلی دوست ندارم راجع بهش صحبت کنم… ..واقعا هم دوست نداشتم..رها خیلی سختی کشید..ما هم پا به پاش…فوتش حتی از مادرم هم برای من سخت تر بود..حالا دوست نداشتم آدمی که از گذشته های من اومده بود این طور با ترحم راجع بهش صحبت کنه…. رامین که انگار از جوابم کمی جا خورده بود نفسی کشید : خوب بریم از کیانوش خداحافظی کنیم؟؟ برای رفع تلخی جمله قبلیم لبخند جمع و جوری زدم : بریم… با هم به سمتی که کیانوش و حامی همراه با دو خانوم ایستاده بودن راه افتادیم
نمایش همه...
👍 3
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت49 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste دستاش رو مشت کرده بود دور فرمون…دوست نداشتم مثل همیشه با کنایه ها در کنار هم باشیم..من واقعا بعنوان یه دوست این مرد رو دوست داشتم..با سواد..با فرهنگ و با کلاس بود..می شد باهاش بود و لذت برد…اما با انگشت گذاشتن روی گذشته ای که نمی دونم چه اصراری هم بهش داشت زبون دراز من رو کار می انداخت… باید بحث رو عوض میکردم…. بارها برای کارهای دوستای خودم پا تو این گالری گذاشته بودم اما هیچ وقت اون قدر تزئینات لوکسی نداشت…سبد گلهای خیلی بزرگ و آدمهایی که بیشتر شبیه به بانکدارها یا تجار خیلی لوکس بودن تا هنرمندهایی که برای دیدن کارهای دوست یا فامیل اومده بودن…رامین کنارم قرار گرفت با سبد گل آرام با فاصله خیلی کمی ازم قدم بر میداشت…ورودمون به گالری باعث شد تا همهمه نسبتا ضعیفی رو بشنوم و بوی شمعهایی که روشن کرده بودن با عطر مخلوط شده بود…رامین سری توی سالن چرخوند و کسی رو که میخواست ندید فکر کنم..روی میز ورودی که پر از گل بود..سبد گلش رو گذاشت و بعد بی هوا دستش رو پشتم گذاشت و به سمت چپ هدایتم کردم.از این بر خورد فیزیکی راضی نبودم هر چند به 30 ثانیه هم نکشید …. هم گام شدم باهاش…رامین : این کارها رو قبل از اینکه کیانوش بذاره نمایشگاه دیده بودم… نگاهی به میز اتوی تکیه داده شده به دیوار و سبد رخت چرکهای رو به روم انداختم و گفتم : روزمرگی ها رو خوب عنوان کرده… لبخندی زد : هنر تجسمی رو هم خوب دریافت میکنی… _نه این طوری ها هم نیست..هر چیزی که شبیه به دکور باشه رو زودتر دریافت می کنم از بس تو ای مدت بینشون غلت زدم… با آرامش کنار هر تابلو یا هر چیزی می ایستادیم..چند دقیقه ای با هم تبادل نظر میکردیم…رامین بسیار پسر با سوادی بود..هر تحلیلش دیدم رو نسبت به تابلو ها بالا می برد..از این فضای بینمون لذت می بردم بی اشاره به گذشته..مملو از حال و پر از نشاط لذت بردن از درسی که خوندی و رشته ای که عاشقشی.. صدای گفت و گویی از پشت سرمون باعث شد تا رامین به پشت سر بچرخه و حرفش راجع به فضا سازی کاری که رو به رومون بود نصفه بمونه… همراه با چرخیدن به پشت سرم مرد قد بلند و شیک پوشی رو دیدم که پشتش به ما بود و در کنارش مردی که کمی کوتاه تر بود و با حرارت در حالی که توی دستش پیپ بود به تابلو اشاره می کرد و چیز هایی تو ضیح میداد..مرد قد بلند بسیار برام آشنا بود..شیک پوشیش و این قامت و طرز ایستادن…تو شیش و بش این که دچار توهمم بودم که با صدای بلند سلام رامین و برگشتن اون دو مرد به سمت خودم…با دیدن اون چشمای قهوه ای پر نفوذ رو به روم ..دیدم خود توهم رو به رومه و فکر کنم اوضاع مخم این چند وقت خرابه…چه طور ممکنه جناب آقای دکتر انتظام…اینجا باشه…؟؟ رامین از کنار من که بهت زده بودم به سمت مردی که کمی کوتاه تر بود رفت و با نشاط زیاد دستی بهش داد ..مرد هم گرم باهاش روبوسی کرد ..که چند لحظه بعد فهمیدم این پسر خوش اخلاق و کمی هم پر حرف کیانوش نقاش و میزبان امشبه…که نمی تونستم تحلیل کنم چه ربطی به انتظام بد خلقی داشت که با یه ابروی بالا در اوج تعجب داشت من رو نگاه میکرد…هر دو از دیدن هم متعجب بودیم…من این مرد بی نهایت خوش پوش رو که کروات های ابریشمی بی نظیرش جزء لاینفک زندگیش بود گویا رو هر جایی میتونستم تصور کنم..این که حتی روزی تو صف دستشویی یکی از رستورانهای بین راهی جاده شمال هم ببینمش اما به هیچ صورتی تو یه گالری اون هم اینقدر مدرن هر گز….این آدم اگه موزه ایران باستان میرفت بیشتر قابل هضم بود تا بایسته رو به روی یه تابلوی آبی که وسطش یه لکه رنگه قرمز داره و نقاش یه ربع توضیح بده منظورش چیه… رامین : خوب کیانوش جان ایشون هم همراز عزیز که ازشون صحبت کرده بودم… با شنیدن اسمم به سمت رامین چرخیدم و تازه فهمیدم در حین تمام این درگیریهای ذهنی خیره …زل زده بودم به جناب انتظام..چیزی که باعث شده بود به جای یه ابرو..هر دوتا ابروهای آقای دکتر بالا بره..به خودم لعنتی فرستادم که در مقابل این مرد همیشه در حال سوتی دادن بودم… کیانوش : به به همراز عزیز… نگاه خیره و عجیب ما دو نفر به هم باعث شد تا رامین با انگشت به من و حامی اشاره کنه و بپرسه : شما با هم آشنایی دارید؟؟ قبل از اینکه من دهنم رو باز کنم اون صدای بم و لحن محکم جواب داد :
نمایش همه...
👍 1
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت48 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste طول کشید تا تونستم تمرکز کلاس رو از سر و وضعم به درس جمع کنم… بعد از تموم شدن کلاس و خداحافظی از بچه ها ایستادم وسط راهرو..آموزشگاه تقریبا خالی بود..خانوم میر جعفری پشت میزش نبود و من نمی دونستم رامین کجاست…دست بردم موبایلم رو در بیارم که از پشت سر صدایش رو شنیدم چرخیدم به پشت که داشت با موبایلش حرف میزد ..با دیدنم کمی ایستاد و با تعجب نگاهم کرد…خوب از اون تیپ بچه مدرسه ای همیشگی که این چند وقت دیده بود اثری نبود اما یعنی انقدر تغییر کرده بودم؟؟ گوشی رو قطع کرد..خودش هم خیلی به خودش رسیده بود با گام بلندی به سمتم اومد : به به بانو…حالتون چه طوره؟؟ یکم از لحن شاد و پر از خجستگی احوال پرسیش خوشم نیومد..اصلا از این که انقدر واضح به روم آورده بود که از نظرش تغییر کردم هم خوشم نیومد..سعی کردم تا می تونم جدی باشم : خوبم….. از لحنم کمی جا خورد اما هنوز اون برق توی نگاهش بود : اگه چند لحظه بهم فرصت بدید می رم سوئیچ ماشین رو میارم ..سر راه هم یه توقف کوتاه باید داشته باشم گلی که سفارش دادم رو تحویل بگیرم…. بودن تو فضای ماشینش رو هم دوست داشتم و هم معذب بودم..اگر اون نگاههای گاه و بی گاه و پر از شادیش نبود شاید می تونستم از موسیقی جذابی که گذاشته بود بیشتر لذت ببرم…اما الحق که مرد خوش سلیقه ای بود سبد گل بسیار زیبایی سفارش داده بود که عطر مست کننده اش توی ماشین پیچیده بود… _گل دوست داری؟؟ چشمم رو از صندلی پشت گرفتم و چرخیدم به سمتش : شما یه خانوم به من نشون بده گل دوست نداشته باشه…حتی اگه گل ماله خودش هم نباشه… خندید : معدود خانومی مثله توا بانو…که از زیبایی ها لذت ببره حتی اگه برای خودش نباشه… لبخندی زدم و یکی از گردنبندهای پر مهره و بلندم رو گرفتم دستم :نگید که می خواید جنگ مردانه زنانه راه بندازید.. دستاش رو به نشانه تسلیم بالا برد : من که تسلیمم از حالا..وقتی میشه از چیزهای زیبا تری حرف زد چرا جدل؟؟..مثلا از نمایشی که داری اجرا می کنی؟…از خودت؟.. ..از من؟؟…پس از نظرش من هم جزء چیزهای زیباتر بودم؟…. _از من چیزی هم هست که ندونید…من که دفتر کودکیم پیش شما بازه… _من به تازگی متوجه شدم که در حقیقت چیزی ازت نمی دونم..اون دفتری هم که ازش حرف میزنی رو من اشتباه خوندم..یا شاید انقدر بد خط و خط خطی بود که نتونستم روی متنش تمرکز کنم… …کنایه اش رو تمیز دریافت کردم…منظورش به حواشی بود که من خودم برای خودم ایجاد کرده بودم و نتونسته بود خوده من رو بشناسه… گردنبندم رو رها کردم و خیره شدم به شمارش معکوس چراغ قرمزی که پشتش ایستاده بودیم : همه آدمها دوره نوجوانی و کودکیشون بد خطن..طول میکشه تا یاد بگیرن قلم زندگی رو درست دستشون بگیرن…اون وقته که کسایی براشون ثابت می مونن که موقع همون بد خطی ها پشتشون بودن یا در کنارشون ایستادن
نمایش همه...
👍 2
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت47 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste این هفته تقریبا هر روز دیدمش… یه ابروم رو بالا انداختم : این خوبه دیگه؟؟؟ موهاش رو با کش محکم بست و روی صندلی رو به روییم نشست : خوب یا بدش رو گذر زمان مشخص میکنه…من از بودن در کنارش لذت میبرم… لبخندی بهش زدم : مطمئنم اون هم همینطوره…. _مسئله اینه مموش..اون ذاتا یاد گرفته از همه چیز لذت ببره..هیجان زده بشه…با آدمها به بهترین شکل ارتباط بگیره..دختر بسیار خوش بین و شادیه… دستی به زانوش زد و بلند شد : به هر حال من خیلی هم سعی میکنم فکر نکنم..چون خوب میدونم حقیقت با چیزی که من دارم حس میکنم بسیار فاصله داره..اینکه ترجیح میدم به همین هم راضی باشم….من برم که کیوان الان فغانش در میاد… روی کاناپه خونه دراز کشیدم چند وقتی بود خیلی دلم براشون تنگ شده بود…آلبوم رو باز کردم…یه حزنی همراه با یه شادی دیدار مجدد بهم وارد میشد..وقتی این آلبوم قدیمی چرمی قهوه ای رو باز میکردم…ما خیلی شانسی برای داشتن عکسهای خانودگی نداشتیم…یه قطره اشک از چشمم افتاد روی مشمعی که روی عکس رو پوشونده بود..دست کشیدم به چهره خندان مادرم در کنار پدرم روز عروسیشون…مامان میگفت عکسای روز عروسی اکثرا سوخته بودن..همین باعث شده بود که ما کلا سه یا چهار عکس از عروسیشون داشته باشیم…. باید می رفتم بهشت زهرا خیلی ها رو داشتم اونجا تا بهشون سر بزنم..مطمئنا بیشتر از آدمهایی که به قولی زنده بودن و داشتن نفس میکشیدن… با شنیدن صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره رامین با تعجب جواب دادم..چند وقتی بود خیلی گذارا میدیدمش و این وقت شب خیلی بعید بود تماس بگیره….بعد از سلام و احوال پرسی کمی مکث کرد : فردا..بعد از کلاس اگه کار خاصی نداری می خوام دعوتت کنم جایی… ابروم پرید بالا…هر جور حساب کتاب میکردم درست متوجه منظورش نمی شدم: ببخشید کجا؟؟ احساس کردم کمی خنده اش گرفت از لحن پرسیدنم… _نمایشگاه یکی از دوستانم…تازگی ها برگشته ایران..کارای خیلی جالبی داره ..خیلی مدرن و زیباست…فکر میکنم از اون جایی که بخشی از کاراش هم پرفورمنسه و مربوط به تئاتر برات جالب باشه…. کمی مکث کردم پیشنهاد خوبی بود..برای من هم تنوعی میشد که مدتها بود برای خودم خیلی وقت نگذاشته بودم…این روند فکر کردن به گذشته و غصه خوردن به حال بچه ها اگه ادامه پیدا میکرد جونی برای مبارزه برامون باقی نمی موند از طرفی هم…. ..تعللم رو که دید احساس کردم کمی ناراحت شد : یعنی یه نمایشگاه اومدن برای دیدن کار برای یه خانوم هنرمند انقدر نیاز به فکر برای تصمیم گیری داره ؟؟..یا شاید هم موضوع چیز دیگه ست؟؟ ..لحن دلخورش باعث شد از دست خودم ناراحت بشم.. : البته که چیز خاصی نیست..بسیار هم خوشحال میشم داشتم برنامه ام رو تو ذهنم مرور میکنم… این بار صداش حقیقتا پر از نشاط شد : خوب پس …فردا بعد از کلاس با هم میریم.. بچه ها دسته جمعی تو کلاس یه ربع از وقت کلاس رو گرفتن تا بهم بگن خوشگل شدم و لباسم بهم میاد…از اون جایی که عصر بعد از کلاس قرارمون به رفتن به افتتاحیه نمایشگاه دوستش بود بیشتر از همیشه آرایش داشتم..یه پانچوی سورمه ای پوشیده بودم با شلورا تنگ سورمه ای و کیف و کفش و شال صورتی چرک و موهام رو هم باز گذاشته بودم تا می تونستم گردنبند ودست بندهای پر مهره به رنگهای خیلی شاد از خودم آویزون کرده بودم..چیزی که باعث شده بود سنم کمی بیشتر از 17 سالی که همه حدس میزدن نشون بده و به قول بچه ها حالا شبیه یه خانوم بازیگر شده بودم 
نمایش همه...
👍 2
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت46 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste من فقط یه تیپ هنری و ساده داشتم… _جناب انتظام..اون یه زنه…و هر زنی زیباست..و هر زنی توجه جلب میکنه…این رو هر گز نمیتونید جلوش رو بگیرید..نیوشا به زیبایی مادرشه…وقتی بالغ بشه این زیبایی ها بیشتر هم میشه..اون موقع هم می خواید پیراهن های تور توری دختر بچه های 5 ساله رو تنش کنید تا دیده نشه؟؟؟ رگ گردنش کمی زده بود بیرون..غیرتی شده بود برای برادر زاده 12 سالش؟؟؟!!! داشتم سکته میکردم از نگاهش..دلم میخواست همین الان در رو باز کنم و فرار کنم…از پشت میزش بلند شد..ترسیدم و توی مبل بیشتر عقب رفتم… _حواستون به جملاتتون هست دختر خانوم؟؟؟ ..داد نزده بود…تن صداش حتی بالا هم نرفته بود..اما عجیب ترسناک شده بود…من چه میدونستم این بشر انقدر متعصبه..من که حرف بدی نزده بود… آب دهنم رو قورت دادم..کف دستام عرق سردی کرده بود : من فقط سعی کردم شما واقعیت بودنه یه دختر جوان رو در خونه بپذیرید… _ما این واقعیت رو وقتی خواهر شما تو سن 16 سالگیش بعنوان عروس اومد خونه ما پذیرفتیم… ..مطرح کردن مسئله رها این وسط بی خود بود..بغض کردم..این مردی که سه ماه بعد از مراسم عروسی رها و حامد رفته بود…چه میدونست خواهر مهربون و بره من تو این عمارت چی کشیده….دهنم رو باز کردم تا جواب بدم که تقه ای به در خورد… حامی سر برگردوند به سمت در و بفرماییدی گفت ..زری خانوم بود : ببخشید آقا..خانوم ارشدی تشریف آوردن…گویا این ساعت قرار داشتید… حامی به ساعتش نگاه کرد : تا این جا همراهیشون کنید… ..این جمله علنا یعنی بحث رو قطع کرده بود و داشت می انداختتم بیرون…هیچ نتیجه ای از این بحث نگرفته بودم..آدم سختی بود…حتی شاید سخت تر از پدرش..و این یعنی شکست… _در هر صورتی ممنون از وقتی که گذاشتید…ولی فکر کنم… قبل از اینکه بتونم جمله ام رو تمو کنم…در باز شد و خانوم جوان زیبا و خوش قد و قامتی تو کت و شلوار خوش دوخت و شال حریری وارد اتاق شد..همراه خودش عطر گرون قیمتی هم داخل آورد نیم نگاهی به من که با اون پیراهن عروسکی ایستاده بود و پاها و سر لختم انداخت و بعد به حامی که پشت میزش ایستاده بود و هنوز هم رگ گردنش مشخص بود…و سلامی کرد که من نفهمیدم به خودم بگیرم یا نه..در هر صورتی دیگه اون جا جای من نبود..از در اتاق بیرون اومد و به دیوار پشت در تکیه دادم..تازه متوجه شدم زانوهام میلرزه..به خودم تشر زدم : خوبه همراز خانوم مثل بلا نصبت ازش میترسی و این نطق رو کردی..مشتی به پای خودم زدم ..حالا باید چی جواب نیوشا رو میدادم؟؟ الان این گفت گو تاثیری هم داشت به نظرت؟ نگاهی به سیا کردم که داشت برای رفتن روی صحنه آماده میشد..منتظر بودم بره تا من هم برم خونه : این گفت گو بیشتر از قبل اون رو از من متنفر و من رو از اون نا امید کرد سیا… _نمی دونم چی باید گفت..اون یه آدم تحصیل کرده است…آدم انتظار دیگه ای از مردی داره که دکتره..که چه میدونم… _تو با آویسا چه کردی؟ ..لبخندی که روی لبش اومد رو دوست داشتم..این یعنی چند پله از هفته گذشته جلوتر بودیم که وقتی اسم این دختر میومد آه میکشید… _هر چند وقت یه بار دیوان حافظش رو میزنه زیر بغلش میاد سئوال ازم میپرسه.
نمایش همه...
🥰 2
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت45 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste _خوب شما ازش پرسیدید که اصلا دوست داره پیانو بزنه؟ کمی سر جاش جا به جا شد…این سئوالم چرا انقدر عجیب بود؟؟ _منظورتون رو درست متوجه نمی شم… _منظورم واضحه جناب انتظام من خیلی خوب میدونم که پیانو رو تقریبا تمام بچه های خاندانتون به خصوص دخترها بلدن و میزنن و به همین واسطه هم هست که شما نیوشا رو مجبور کردید که پیانو بزنه.. کمی اخماش رفت تو هم من پیش خودم اعتراف کردم واقعا از این که این اخم ها بیشتر توی هم بره می ترسیدم.. _دقیقا منظورتون از مجبور کردید چیه خانوم؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با ملایم ترین جملات صحبت کنم و گرنه جوابهای بسیار کوبنده ای هم داشتم : راستش رو بخواید..من بهش افتخار میکنم و البته بسیار هم دوست دارم که پیانو بلد باشه و بزنه.. _خوب پس مسئله کجاست؟ ..این آدم واقعا متوجه نمی شد یا من رو گیر آورده بود.؟.. دامن لباسم رو کمی توی مشتم گرفتم : جناب انتظام…نیوشا یه دختر 12 ساله است..یه دختر خانوم عاقل 12 ساله که خیلی خوب هم هنر رو میشناسه..چرا بهش این فرصت رو نمیدید تا خودش انتخاب کنه… _خانوم..نیوشا یه دختر بچه 12 ساله است که خیلی از مسائل رو درست تشخیص نمیده… ..دیگه کم کم داشتم عصبانی می شدم..دهنم هم خشک شده بود..آب دهنم رو قورت دادم : اون داره پا به نوجوانی میذاره..کم کم تبدیل به یه خانوم جوان میشه..باید یاد بگیره که حق انتخاب داره… کمی روی میز خم شد و دستهاش رو توی هم قفل کرد : حق انتخابش رو کسی ازش گرفته؟ کمی روی مبل جا به جا شدم و زل زدم به چشماش کمی جا خورد : نگرفته؟؟…شما ازش پرسیدید؟..شاید ساز دیگه ای دوست داره بزنه؟..شاید دوست داره کاره دیگه ای انجام بده..حتی لباس هاش رو هم انتخاب می کنید..این شامل حال کوشا هم میشه.اما اون بچه است و کلا پسرها کمتر روی این مسئله حساسن…نیوشا احتیاج داره بیشتر درک بشه… _خانوم محترم شما طوری صحبت میکنید انگار ما این جا داریم شکنجه اش میکنیم…. …به نظر خودش این شکنجه نبود؟؟؟!! _البته که من منظورم همچین چیزی نبود…من دارم میگم بهش به عنوان یه دختر که کم کم خانوم هم میشه فرصت بدید راجع به لا اقل تفریحاتش تصمیم بگیره… _اون یه خانوم از خاندان انتظام..با قوانین و البته با نمادهای این خانواده بزرگ میشه… _جناب انتظام..این جا انگلستان نیست که پادشاهی داشته باشه که خاندان های اشرافی داشته باشه..این جا ایرانه…این جامعه به اندازه کافی برای نیوشا بعنوان یه زن…محدودیت هایی خواهد آورد چرا ما در داخل منزل هم داریم ابتدایی ترین آزادی فردیش که حق انتخاب لباس و موسیقی اش هستش رو هم ازش میگیریم… ..می تونستم قسم بخورم که شوکه شده…اصلا انتظار این نطق غرا رو از من نداشت فکر کنم…می دونستم تند رفتم…اما نمی گفتم می مردم… چند ثانیه بیشتر طول نکشید که به خودش مسلط شد..خوب فهمیده بودم که روند این گفت گو رو دوست نداره…یا شاید انتظار دیگه ای داشته… _ما آزادیی ازش صلب نکردیم..داریم یادش میدیم درست زندگی کنه… _آدمهایی یاد میگیرن درست زندگی کنن که از درون سالم باشن…روحشون پر از لج بازی نباشه…بلد باشن لذت ببرن..نفس بکشن..دنیای نیوشا خیلی رنگیه و خیلی حساس..اون بیشتر از هر چیزی نیاز به درک شدن داره… خونسردیش رو حفظ کرده بود اما کمی هم سر در گم شده بود : قبل از تمام آزادی هایی که دارید ازش دم می زنید..نیوشا بعنوان یه دختر خانوم از یه خانواده به نام موظفه قوانین رو یاد بگیره… مشتم رو محکم تر کردم و سعی کردم نفس بکشم..این آدم تنها آدم روی زمین بود که میتونست تمام خوش بینی های من رو از بین ببره و تا این حد عصبانی کنه : اون قبل از این که از خاندان شما باشه جناب ..آدمه…و زنه…مردسالارانه دارید باهاش بر خورد میکنید…. کمی روی میز خم شد : مرد سالارانه است که ازش میخوایم طوری لباس بپوشه که توجه جلب نکنه؟؟ ..منظورش مطمئنم به نوع لباس پوشیدنه اندکی توی چشم من بود…من دختر سبکی نبودم..لباسهای تنگ و یا آرایش های غیر نرمال نداشتم.
نمایش همه...
👍 2
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت44 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste آروم رفتم پیشش و نشستم کنارش..کیوان اون ور تر مشغوله تلفن حرف زدن بود گفتم: احوال داداش سیای خودمون… _خوبم مموش… _چه قدر خوشگله…بهت حق میدم..الحق که اون شعر در خورشه…چرا باهاش گرم نیمگیری؟؟ یه قلپ از شربتش رو نوشید : ساعت توی دستش رو دیدی؟؟..احیانا ماشینش که پایین پنچره ات پارک شده رو اصلا ندیدی.. _انقدر مادی بودی من نمی دونستم؟؟!! _واقع بین بودم و تو خبر نداشتی مموش… آویسا : سیاوش..اون کتابه که گفتی برام میاری رو آوردی؟؟ سیاوش : بله..تو کیفمه یادت باشه بهت بدمش… آویسا لبخندی از سر شوق زد : وای سیاوش خیلی گلی… سیاوش زیر لب : آره خیلی… من : آویسا چه کتابی هست این کتاب؟؟ _تحلیل شعر های حافظ… _جدی؟؟…می دونستی سیا کلی کلاسای حافظ شناسی رفته و شاید بهتر از حتی اون کتابا بتونه کمکت کنه؟؟ آویسا با چشمای گرد گفت : جدی؟؟؟!! سیا یا آرنج کوبید پهلوم : چی کار میکنی؟؟؟!! _می خوام تو رو همونی که هستی بشناسه…خودت رو سیای دوست داشتنی که خیلی از دخترا آرزوشونه رو ازش دریغ نکن…لیاقتت رو داره… خواست جواب بده که آویسا کنارمون نشست… لبخندی بهشون زدم و آروم از کنارشون بلند شدم و به سمت آرام و علی و سعید و ستاره و سیامک و آراتام رفتم که گلنار رو دوره کرده بودن رو داشتن سر به سرش میذاشتن که دکتره… ..سرم پر بود از صدای حامی خان انتظام…قلبم پر از لطافت آویسا و نگاهم پر از صحنه ای که آویسا چار زانو و با حد اکثر توجه کنار سیا نشسته بود و داشت سئوال میپرسید… من نمی ذاشتم این فرشته خوش خلق و با نمک از کنار سیا دور بشه…سیا یی که می تو نستم شو ر هیجانش رو از همین جا ببینم…. سعی کردم کمی به خودم مسلط باشم ..نیوشا خیلی به این گفت گو امید بسته بود…چیزی که من خودم خیلی هم بهش اطمینانی نداشتم…نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم… صداش پیچید که با بفرمایید دعوتم میکرد داخل…وارد اتاق کارش شدم…مثل همیشه شیک و با کروات کنار میزش ایستاده بود و فنجانی که حدس میزدم چای باشه توی دستش بود..ساعت 5 بعد از ظهر یه روز تابستانی بود و نور نشاط آوری از پنجره سر تا سری تا نیمه های اتاق اومده بود…نگاهش کردم فنجان توی دستش رو روی میز گذاشت و سلام کرد… برای اولین بار اون پیش قدم سلام شد…سلامی کردم…و با اشاره دستش بیشتر وارد اتاق شدم…موهام رو یه دونه بافته بودم و پیراهن آستین کوتاه تا بالای زانوی آبی رنگی تنم بود که می دونستم کمی سنم رو بالاتر نشون می ده …کفشام کمی پاشنه داشت و این باعث می شد کف پارکتهای چوبی صیقل خورده اتاقش که بوی گرمی هم داشت تق تقی ایجاد بشه…احساس کردم کمی موشکافانه تر از همیشه نگاهم میکنه… آرام روی مبل رو به روش نشستم و پاهام رو روی هم انداختم…کف دست راستش رو به لبه میز تکیه داده بود و و دست چش هم توی جیبش بود…به شلوار پارچه ای زغالی رنگش نگاهی انداختم..مطمئن بودم اگر سیا بود الان میگفت خط اتوی شلواش هندونه قاچ می کنه… با تصور این مسئله کمی لبخند روی لبم اومد که از نگاه تیز بینش پنهان نموند… _خیلی خوش آمدید خانوم… ..اذعان کردم به شدت مرد مبادی آدابیه..البته این تا زمانی صدق میکرد که کسی پاش رو فراتر از قوانین مسخره این جماعت نذاره… _خیلی ممنونم که برام وقت گذاشتید… خواهش میکنمی گفت و از اون ژست جذابش در اومد و رفت پشت میز کنده کاری شده ماهوتش نشست روی صندلی چرمش که پشتی خیلی بلندی داشت و زل زد به چشمای من…نگاه مستقیمش تمام اعتماد به نفسی که داشتم رو میگرفت…این حالت رئیس و مرئوسی رو دوست نداشتم…مثل یه رعیتی شده بودم که اومده از اربابش در کمال خشوع درخواستی بکنه که خوب هم میدونست امکان اجابتش کمه و من از این حالتمون اصلا خوشم نمیومد… _من در خدمتتون هستم… ..دستام رو مشت کردم و به خودم لعنتی فرستادم …من کسی که می تونستم سخت ترین نمایشنامه ها رو اجرا کنم حالا تو چهار کلمه حرف حساب مونده بودم… _راستش رو بخواید دنباله جمله ای هستم که صحبتم رو باهاش شروع کنم… _شما از هر جایی که صلاح می دونید شروع کنید… ..کلامش یه کلام بود و خونسرد اما نگاهش منتظر بود… _راستش رو بخواید این بحث بیشتر یه ماموریت از سمت نیوشا ست..البته چیزهایی هم هست که من خیلی وقته می خوام مطرح کنم..اما خوب..پدرتون…بگذریم…شما می دونید که نیوشا کلاس پیانو داره… کمی به صندلیش بیشتر تکیه داد : بله..در جریان هستم..البته من کارش رو دیدم و چون احساس کردم کمی عقبه ساعات کلاسش رو افزایش دادم…. 
نمایش همه...
👍 1
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت43 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste چشماش غم داشت : عصبانی هستی همراز؟ _چه طور نباشم…چه طور نباشم؟؟…چی شد به این جا رسیدیم..؟؟؟..مردک منت سر من میذاره..می گم می خوام راجع به نیوشا حرف بزنم آنچنان تعجب میکنه که نگو؟؟…گلنار…من راهم رو که گم نکردم؟؟..کردم و خبر ندارم؟؟.. گلنار به سمتم اومد و محکم بغلم کرد : من هیچ کس رو ندیدم به اندازه تو توی راه راست باشه…تو سالهاست داری تنها زندگی میکنی..از وقتی فسقل بچه بودی…امکانش رو داشتی..زیبایییش رو داشتی.طرفدارای زیادی داشتی و داری..اما می بینم که دنیا چه قدر تمیز و صافه…به خودت شک نکن…هیچ وقت… ..دستم رو پشت کمرش قلاب کردم…تو دلم خودا رو شکر کردم به حضور این برادر و خواهر…اعتراف کردم چه قدر به آغوش احتیاج داشتم… پیراهن قرمز بته جقه ایم که سبک بود و راحت رو پوشیدم.. یه آرایش ملایم کردم و به سمت سالن رفتم که گلنار در رو به روی مهمون ها باز کرده بود… کیوان جعبه بزرگی از شیرینی دستش بود..پشت سرش آرتام بود…و دوست دخترش ستاره…و دوست دختر کیوان آرام… سیامک موزیسین معروف .باهمشون دست دادم بچه ها بی تعارف هر کدوم به سمت یکی از مبلها رفتن و نشستن..کیوان که روی هپی چیر روی گلیم خودش رو ول کرد : ای ول عاشق خونتم… لبخندی زدم..اما چشمم سمت در بود و منتظر آدم اصلی…از در یه فرشته وارد شد…مانتوش دستش بود..معلوم بود تو راهرو در آورده…پیراهن لیمویی رنگ آستین حلقه ای و کوتاهی پوشیده بود…از جنس حریر..خیلی زیبا نبود..اما اون چشمای سبزش و موهای خرمایی روشنش و اون نگاه ملایم و هاله و انرژی که به لطافت همون حریر تنش بود..آدم رو مسخ میکرد..قد بلند نبود..مثل من قد متوسطی داشت و کمی تپل بود…یه تپلی دوست داشتنی و خواستنی.. با لبخند به سمتم اومد و من بی اراده خم شدم تا گونه برجسته اش رو ببوسم… _سلام…خیلی خوش اومدی… لبخندی بهم زد : سلام..همراز جون..تعریفتون رو از بچه ها خیلی شنیده بودم..چه قدر خوشحالم میبینمت… _من هم همین طور عزیزم… کیوان همون طور که ولو بود : آویسا خونش همون طور که تو ضیح داده بودم هست یا نه…؟؟ آویسا مانتو و شالش رو به دست گلنار که دستش رو دراز کرده بود داد و نگاهی به اطراف انداخت..به گلدونها..تابلوها..کتابها..فی لمها…گلیم و کوسنهایی که همش کار چاپ دست یکی از دوستام بود…لبخندی زد و من اعتراف کردم که لبخندش فوق العاده زیباست : آره..حتی خود خونه خوشگل تره کیوان..چه قدر آرامش بخشه… ستاره که مانتوش رو تازه عوض کرده بود و دستش دور بازوی آرتام بود روی کاناپه نشست : این خونه به لطافت صدای همرازه… آویسا : آره همراز جون صدات فوق العاده است… سعید : همراز داره یه کار دوبله هم انجام میده… علی سیبی که توی دستش بود رو گاز محکمی زد و همون طور چار زانو نشست روی زمین و چشم دوخت به فیلمها : خداییش بهت میاد نقش فرشته رو بازی کنی… من : بچه ها بی خیال با این تعریفای شما باید پام رو به پایه مبل ببندید تا پرواز نکنم… سعید بلند خندید : راستی این سیا کجاست.. با اومدن اسم سیا نگاهی به آویسا انداختم که غرق صحبت با گلنار بود… _تو راهه…باید می رفت جایی… همون لحظه صدای زنگ بلند شد…علی به سمت آیفون پرید : غذا تموم شد آقا تشریف ببرید… نمی دونم سیا چی جوابش رو داد که بلند خندید و گفت : جناب عفت کلام داشته باشید این جا خانواده هست… سیا با تیپ همیشگی اش اما سر به زیر تر وارد جمع شد..بچه ها به استقبالش رفتن..بچه ها خیلی دوستش داشتن…کیوان کنار خودش جا براش باز کرد…سیا از کنارم رد شد..لبخندی بهم زد و زیر چشمی نگاهی به آویسا که با اون لبخند خواستنیش بهش سلام کرده بود کرد : سلام..خوش اومدی… آرتام : نا مرد.فقط آویسا خوش اومده؟؟ آرام : والا…دمت گرم به روش آوردی.. سیا : شماها همیشه آویزون گردنه منه بی چاره اید..حالا خوش آمد گویی هم میخواید… برای بچه ها تو لیوانایی که لنگه به لنگه بودن شربت آوردم…بحث داغ اجرای سیاوش اینا بود و من چشم دوخته بودم به سیا که زیر زیرکی به گفتگوی گلنار و آویسا چشم دوخته بود..دلم کباب بود برای اون نگاه جذابش..
نمایش همه...
2👍 1
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت42 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste حوله رو محکم دور موهام پیچیدم..گلنار داشت لاک میزد با دیدنم عافیت باشه ای گفت : همراز گوشیت زنگ خورد… به سمت گوشیم رفتم…شماره عمارت انتظام بود تعجب کردم و شماره گرفتم…بعد از سلام و احوال پرسی با زری خانوم متوجه شدم نیوشا بهم زنگ زده بوده… نیوشا : همراز تو کی میای دوباره؟.. _قربونه این لحن غرغروت بره همراز..چه طور عسلم؟؟…من فردا میام… _مگه قرار نشد بهشون بگی دست از سرم بردارن…؟؟ دلم پر از اضطراب شد…نفسم رفت برای بغض توی گلوش…: مگه چی شده باز؟ _کلاسای پیانو رو کردن دو روز در هفته…امروز می خوایم بریم خونه عمه عالم تاج…یه پیراهن مسخره سفید برام انتخاب کردن..من نمی خوام پیراهن بپوشم اونم این شکلی..من می خوام مثل تو لباس بپوشم… دستی تو موهای فر خیسم کشیدم و لبه تختم نشستم…آخه من الان باید چی کار میکردم…تا نشستن و گریه کردنم به اوضاع مسخره ای که توش گیر کرده بودم چیزی نمونده بود.. _نیوشا جان چی گفته بودم؟..این که باید چیزهایی که نمی شه تغییر داد رو پذیرفت عزیزم… _همراز …من نمی خوام این جوری زندگی کنم..من اصلا میخوا م بیام با تو زندگی کنم.. اشک روی گونه ام رو پاک کردم…نیوشا چه میفهمید از زور زیاد اون خانواده…چه میفهمید از قانون…چه میفهمید از منی که امکانات بزرگ کردن دو تا بچه ای که داشتن پا به نوجوانی میذاشتن رو نداشتم…. _اجازه میدی من اول صحبت کنم بعد تو بیای پیش من؟؟؟ گوشی رو روی لبم گذاشتم..بیشتر از نیم ساعت بود لبه تختم همون طور نشسته بودم…لبه گوشی روی لب..خم شده به سمت جلو…خسته و چشم دوخته به عکس خندان رها روی دیوار توی 16 سالگی تو لباس نامزدی کرم رنگش..در حالی که من 7 ساله با پیراهن پرنسسی کنارش با لبخند گونش رو می بوسیدم… رها..رهای دوست داشتنی من…رها شدی خواهرم…من اما دست و پام بسته است…بسته : اه… ..اه بلندی گفتم و سعی کردم همه جسارتم رو جمع کنم…تو هیستوری گوشیم دنباله شماره ای گشتم که خان عموی بد خلق ..اون روز باهاش بهم زنگ زده بود….پیداش کردم…آب دهنم رو قورت دادم…به خودم تشر زدم..همراز خودت رو جمع کن..دستم دو سه باری به سمت دکمه تماس رفت و برگشت تا در آخر فشارش دادم..با سومین بوق صدای محکمش توی گوشی پیچید… سعی کردم لرزش صدام رو بپوشونم : الو… انگار از شنیدن صدای دختر پشت گوشیش جا خورد…و این نشون میداد شماره ام رو سیو نداره…پوزخندی به خودم زدم..آخه دختر مگه تو رو اینا آدم حساب میکنن که شماره ات رو سیو کنن… _الو..بفرمایید… _جناب انتظام ؟؟ _خودم هستم خانوم امرتون رو بفرمایید…. ..چه قدر این بشر بد اخلاق بود.. _ سلام همراز هستم.خاله بچه ها… چند ثانیه ای مکث کرد و با تعجبی که پنهانش نکرده بود پرسید : سلام..هستم در خدمتتون… نفسم رو بیرون دادم تا کمی بیشتر آرامش داشته باشم ..اطرافش شلوغ بود… _می خواستم راجع به نیوشا باهاتون صحبت کنم… _اتفاقی برای نیوشا افتاده؟؟؟.. ..پس این بشر بلد بود نگران بشه… _راستش رو بخواید…نه..اما…خوب..شما کی وقت دارید بتونیم باهم صحبت کنیم؟… _من و شما راجع به نیوشا؟؟!!! ..خیلی بهم برخورد..انگار میخواست بگه تو در حدی نیستی که صحبت کنیم… _بله..بنده و جناب عالی…راجع به نیوشا…. می دونستم لحنم کمی گستاخانه است اما واقعا عصبانی شده بودم… _مطمئنید الان نمی تونیم صحبت کنیم؟؟ بلافاصله بعد از این حرفش صدای خانمی اومد از اون طرف : دکتر انتظام آقای خطیب منتظرتونن… _خانوم؟؟ …جواب ندادم… _دختر خانوم با شما هستم… _ببخشید فکر کردم با اون خانوم هستید… _خیر مخاطب بنده از پنج دقیقه پیش شمایید…. ..دلم می خواست بزنمش..چه منتی هم سرم میذاره…سعی کردم کمی لحنم رو جدی تر کنم… _تصمیمتون چی شد؟ _من فردا خونه ام..می دونم برای دیدار بچه ها میاید…اون جا در خدمتتون هستم تا باهام صحبت کنیم… ..بعد از خداحافظی سرم رو بلند کردم و به گلنار که به چار چوب در اتاقم تکیه داده بود نگاه کردم… 
نمایش همه...
2
🌺🍂🍃🍂🌺🍂✨ 🍂🍃🌺 🍃🍂 ✨ #پارت41 رمان #بانوی_قصه به قلم #beste اکبر خانی که بهم میگفت دختر و جواب سلامم رو نمیداد..یا خان عمویی که یه درجه بهتر بود سلام میکرد و بهم میگفت دختر خانوم؟؟..جنس ما ها خیلی متفاوت بود..حرف هم رو نمی فهمیدیم مطمئنا…. تکه ای از کیک رو توی دهنم گذاشتم : نیوشا…خیلی چیزا تو زندگی ها هست که غیر قابل تغییره..آدمهای شجاع اونایی هستن که این غیر قابل تغییر ها رو درک کنن و باهاش کنار بیان… …نگاهی به اخمای هنوز درهمش کردم..این سخنرانی غرای من رو این دخترک 12 ساله دریافت کرده بود آیا؟؟؟… دستاش رو از هم باز کرد و کمی بهم نزدیک تر شد و تن صداش رو آورد پایین : همراز..من دوست دارم لباسهام رو خودم انتخاب کنم… …گریه ام گرفته بود..دردسرهایی که میدونستم روزی شروع خواهند شد..زودتر از انتظارم نمود پیدا کرده بودن….دستی به پیشانیم کشیدم…باید کاری میکردم…اما چه کاری؟؟؟…موقعیت دیدنشون هم از دستم نمی رفت این طور؟؟… صدای باز شدن در باغ اومد و بعد ماشین لوکس سیاه رنگی پارک کرد..راننده در رو باز کرد و انتظام کوچک پیاده شد…با یه کت شلوار طوسی بسیار خوش دوخت… به سمت ما اومد..در حالی که کیفش دست راننده بود و خودش صاف و مستقیم رو به جلو قدم بر میداشت..دست چپش تو جیب شلوارش بود که باعث شده بود اندکی گوشه کتش بره بالا…از پله های مر مری تراس بالا اومد..بچه ها از جاشون بلند شدن..من هم نا خود آگاه سرپا ایستادم…نگاهی به میز پر از کیک و شیر انداخت و بعد به من…و احتمالا به موهای فر فری بازم … کوشا : سلام عمو… لبخند زد…باورم نمیشد..فکر میکردم لبهاش اصلا توانایی کش اومدن ندارن…هر چند چیزی شبیه به لبخند بود : سلام…خوبی؟؟؟ ..پس احوال پرسی هم به حمد الهی بلد بود… کوشا خوبمی گفت… سرش رو بلند کرد دوباره به من نگاه کرد…سلام کردم…سلامم بیشتر حالت خبردار داشت…جوابم رو داد و به سمت نیوشا چرخید : شما نمیخوای سلام کنی؟ نیوشا با تخسی تو چشماش نگاه کرد : سلام… اخمای خان عمو رفت تو هم…خیلی خیلی واضح بود که نیوشا این سلام رو از سر اجبار داد… با آرنج به پهلوی نیوشا زدم ..که جواب نداد..الحق که تخس بود و لج باز..عین حامد..ته دلم لرزید..عین پدرش… _به نظرت باید برم بهش بگم.. سیا متفکر نگاهم کرد : نمی دونم همراز اون خانواده عادی نیستن..غیر قابل پیش بینی هستن.. توی کافی شاپ نزدیک بیمارستانی که گلنار توش بود نشسته بودیم تا بیاد باهم بریم سینما …. _دارم خل میشم..و عجیب اینکه هر چی بزرگتر میشه تخس تر هم می شه..عجیب داره روحیاتش شبیه به حامد می شه و این من رو نگران میکنه..باید رو این بچه کار بشه..وگرنه یه حامد دیگه وارد این اجتماع میشه… سیا قهوه فرانسه اش رو پر از شکر کرد : نمی شه که بری بگی من نگران این بچه ام که داره شبیه به پدرش میشه..از هر طرف نگاه کنی توهینه…به اون خاندان اربابی… _اوه اوه گفتی ارباب..سیا حامی به درد این سریالهای تلویزیونی می خوره نقش ارباب رو بازی کنه…پرستیژ عجیبی داره… کمی از قهوه اش رو مزه مزه کرد : دکتر دیگه؟ _داروسازه… _پس از ما بهترونه…ولش کن..اونم فکر نکنم حرف ما رو بفهمه… _ببینم سیا..استرس پنجشنبه فرا گرفتت که این طوری سیاه بین شدی؟؟ _دلت خوشه..بذار ببینیش…متوجه میشی که اصلا این تلاش ها بی دلیله…می دونم می خوای در حقم رفاقت کنی…خواهری کنی…اما… _اما نداره سیا…چرا نمی خوای به خودتون فرصت بدی… _ببخشید؟؟..خودمون؟؟؟….دختر مردم به چی من دلخوش کنه؟؟..به پولی که ندارم…به شغلی که نه تایم کاری درست و درمون داره…نه احترامی…تهش مطربیم و مردم زیر چشمی نگامون میکنن…یا خانواده ای که خودشون من رو آدم حساب نمیکنن..به چی؟؟…. _به دل دریات..به محبت بی نظیرت..به مردونگی و سوادت…به سیاوش بودنت…به چشم پاکت… لبخندی از سر مهر بهم زد : ما باید با لنگه های خودمون بپریم مموش… قهوه اش رو از دستش گرفتم و جرعه ای نوشیدم قیافه ام رفت تو هم : تو چرا این رو انقدر شیرینش کردی…خوب تو که تلخ دوست نداری چرا سفارش قهوه میدی آخه؟؟ فنجون رو از دستم گرفت و خندید : دنیا همینه دیگه همراز بانو…تلخ…خودمون داریم با چیزهای مصنوعی شیرینش میکنیم… بچه ها قرار بود شب بیان خونمون از دیروزش گلنار اومده بود پیشم…غذا یکم ماکارونی درست کردیم..برای دم شدن درش رو گذاشتم و نگاهی اجمالی به خونه که برق میزد انداختم… گلنار : عاشق این گلدونای کنار پنجره اتم… لبخندی زدم به گلهای اطلسی..حسن یوسف و لاله عباسی که تو گلدونای سفالی که خودم روش نقاشی کشیده بودم نگاه کردم…همشون رو کنار پنجره خونه با قاب آبی رنگ چیده بودم…. _می دونی همراز خونت با این گلدونا..کتابا و حضور خودت خیلی آرامش بخشه…این و همه بچه ها میگن… از جام بلند شدم برم سمت حمام : بچه ها دنبال چیزی که درون خودشون به وفور هست میان این جا..آرامشی که خودشون دارن رو این جا کشفش میکن..
نمایش همه...
3👍 1