cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمانکده

🔱﷽🔱 شادترین رنگ را امروز به زندگی بزن کانال رمان و تکست https://t.me/+K5CuWtALlwI2MDU0

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 021
مشترکین
-224 ساعت
-107 روز
-3130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پارلا #پارت 40 کمال تعجب علیرضا را دیدم بی اختیار لبخند وسیعی زدم. علیرضا شیشه را پایین داد و گفت: دم پمپ بنزین و گاز داد و رفت. متوجه منظورش شدم سریع تاکسی گرفتم و به سمت پمپ نگاه بنزین رفتم توی تاکسی آینه را از کیفم در آوردم و با هیجان به ن به صورتم نگ کردم. اگر باند بزرگی که روی پیشانیم بود را نادیده می گرفتم خوب بودم. مقنعه ام را عقب کشیدم و موهایم را مرتب کردم رژ صورتی رنگی که دم در دانشگاه به دستور حراست پاک کرده بودم را دوباره زدم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم هیجان ناگهانی که بهم دست داده بود را در وجودم از بین ببرم. با خودم فکر کردم برگشت... از من زده نشد... ای !ول! حالا میتونم باهاش دوست شم. هر چه قدر بیشتر به علیرضا فکر میکردم بیشتر مطمئن می شدم که او دوست پسر خوبی میتوانست باشد. خوش تیپ بود و توی انتخاب لباس تک بود. پولدار بود و بهم ابراز علاقه می کرد فقط مشکلش صورت معمولی اش بود که از هیچ زاویه ای نمی شد به آن تخفیف داد. به هیچ وجه خوش قیافه نبود. با این حال برایم مهم نبود... برای من فقط پولهایش مهم بود. به شب هایی فکر کردم که می توانستم بهترین غذاها را با او در بهترین رستوران ها بخورم. به کادوهایی فکر کردم که ممکن بود برایم بخرد پول های او برایم مهم بود چون می توانستم با ثروت او خوش بگذرانم... می توانستم کمبودهای خودم در برابر دخترهای بالاشهری را برای چند روز... چند ساعت فراموش کنم. می توانستم برای چند لحظه درست مثل آنها باشم. آن وقت دیگر لازم نبود که حسرت بخورم که در این خانواده بزرگ شده ام ... لازم نبود ناراحت باشم که پدرم بر اثر مصرف کراک مرده بود مادر و خواهرهایم سبزی پاک کن بودند و خودم از چهارده سالگی در آرایشگاه کار کرده ام. می توانستم برای چند لحظه دست از نفرتی که از ریشه و اساس خودم داشتم بردارم... فراموش کنم که زیبا و پولدار نیستم. رو به روی پمپ بنزین از تاکسی پیاده شدم علیرضا را دیدم که توی ماشینش نشسته بود. بر اثر تصادف یکی از چراغهای ماشین شکسته بود. علیرضا اشاره کرد که سوار بشوم. من که هیجان زده بودم و تصمیم داشتم با علیرضا مهربان باشم با لبخند سوار ماشین شدم علیرضا یک شلوار لی آبی با یک تی شرت جذب مشکی پوشیده بود یک کت اسپرت مشکی هم پوشیده بود و خودش را در عطر خوش بویی غرق کرده بود عینک دودیش را در آورد و گفت: سلام خانوم... روز اول دانشگاه چطور بود؟ با تعجب گفتم: سلام... تو از کجا فهمیدی من اینجا دانشگاه می یام؟ از کجا فهمیدی روز اولمه ؟ عليرضا لبخندی زد و گفت: ساقی گفت... اومده بودم ببینمش که تو رو دیدم. اخم کردم و گفتم: مطمئنی؟ علیرضا خندید و گفت: به جون تو! ابرو بالا انداختم و گفتم: جون من خیلی چیز با ارزش و مقد سیه!ها همین جوری نمی شه بهش قسم خورد. علیرضا سرش را در برابرم خم کرد و گفت: بر منکرش لعنت! در دل گفتم: خوبه که مثل کیوان آدم و ضایع نمی کنه! علیرضا ماشین را روشن کرد و من پرسیدم خسارت ماشین ساقی رو دادی؟ علیرضا دوباره عینکش را زد و گفت دیشب رفتم خونشون و حساب کردم. با تعجب پرسیدم: خونشون؟ علیرضا خندید و گفت: پارلا بذار خود ساقی برات توضیح بده. من که احساس می کردم یک مسئله ی مهمی اتفاق افتاده است که ازش بی خبرم با سوء ظن پرسیدم: چی رو؟
نمایش همه...
👍 7
#پارلا #پارت39 الجثه روی زمین افتاده بود و باعث شده بود که دانشگاه از محیط بیرون خنک تر باشد. بین ساختمانها و دانشکده ها فضاهای سرسبز و چمن کاری شده ای بود که به دانشگاه طراوت بخشیده بود ماشین اساتید و کارمندان از خیابان عظیمی که بین دانشکدههای دو طرف محوطه بود عبور می کردند. دانشگاه پر بود از دانشجوهای پسر و دختر و از کنار هر گروه از دانشجوها که رد می شدیم لهجه های گوناگونی می شنیدیم. من به سمت ساختمان گروه شیمی رفتم که ساختمانی با آجرهای قرمز بود که به نظر میرسید تازه باز سازی شده است ساقی به سمت دانشکده ی علوم زیستی رفت که کمی از دانشکده ی ما پایین تر بود. آن قدر عجله داشتم که وقت نکردم به در و دیوار دانشکده و تابلوهای اعلانات نگاه کنم یکراست به سمت کلاس رفتم وارد کلاس که شدم هم توی ذوقم خورد و هم خوشحال شدم سر کلاس حدود ده تا پسر و بیست تا دختر نشسته بودند با یک نگاه تشخیص دادم که خودم از همه خوش تیپ تر هستم. نفس راحتی کشیدم و اعتماد به نفسم افزایش پیدا کرد. ته کلاس نشستم و سعی کردم حواسم را به استاد .بدهم. استاد که زنی قد کوتاه بود در میدان دید من نبود. ده دقیقه ای به صحبت هایش گوش کردم و فهمیدم که به به درسش اصلا علاقه ندارم فیزیک پایه از هرچیزی که به ریاضی و فیزیک مربوط می شد بیزار بودم با این حال سعی کردم نسبت به این موضوع سر علاقه نشان بدهم ولی یک ربع بعد مثل اکثر بچه های کلاس حوصله ام رفت. اول سرم را روی میز گذاشتم و سعی کردم بخوابم. چون موفق نشدم راست نشستم و با موبایلم بازی کردم با خودم فکر کردم تنها چیز درست و حسابی که دارم همین موبایله اونم که به برکت یاسر نسیبم شده سرم را با اس ام اس دادن به مارال گرم کردم کجایی مارال؟ مارال خیر سرم توی رختخواب... پسرهاتون چطورن؟ از اون چیزی که فکر میکردم افتضاح ترن نمی تونم جلوی خودم و بگیرم که وقتی بهشون نگاه می کنم خنده ام نگیره. مارال_یعنی می گی الگانس ندارن؟ اینایی که من می بینم فرقون هم ندارن. مارال_ ده بار گفتم همون پلیسه رو باید برات بگیرم. اسمش چیه؟ _سیاوش... یه بار دیگه اسمش و بیاری خفه ت می کنم. مارال خاک تو سرت اگه باهاش دوست شی هر وقت گشت ارشاد گرفتت می یاد واسطه می شه. چرا گیر دادی به اون؟ چی توش دیدی؟ مارال جذابیت از نوع به شدت مردونه باشه مال تو! مارال_ نگار امروز به مریم زنگ زد و برای پنجشنبه دعوت کرد و آدرس داد. نگار کیه؟ مارال_ دوست الهه دیگه اوه اوه! اصلا یادم نبود. هنوز برای الهه چیزی نخریدم. بعد دانشگاه می رم می خرم. مارال_ من براش یه کتاب خریدم... دنیای سوفی. خوشش می یاد؟ چه می دونم! مارال_ من و بگو دارم از کی می پرسم! مارال یه چیزی علیرضا چشمم و گرفته مارال_ پیشنهاد داده؟ برایم گل آورده بود بیمارستان... حالا شب بهت زنگ می زنم و تعریف می کنم. مارال_ پس تا شب بای برو جون مادرت... می خوام بخوابم. گوشی را توی جیبم گذاشتم نگاهی به اطرافم کردم. هیچ دختری را در کلاس ندیدم که تیپ و قیافه اش حتی به اندازه ی سر سوزنی به من شباهت داشته باشد. اصولا دوست نداشتم که با کسی دوست شوم که تیپش شبیه من نیست. با هرکسی نمی جوشیدم. هر چه قدر که با پسرها گرم می گرفتم و زود صمیمی می شدم، در دوستی با دخترها بی استعداد بودم. برای همین دوستانم به مارال و ساقی محدود شده بود. دلم را به ساقی خوش کردم و به خودم گفتم: احتیاجی به یه دوست جدید نیست. ساعت یک از دانشگاه خارج شدم ساقی تا ساعت سه کلاس داشت. قدم زنان به سمت در دانشگاه رفتم از در خارج شدم و از توی پیاده رو به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. در همین موقع کسی برایم بوق زد. برگشتم و در
نمایش همه...
👍 2 1
#پارلا #پارت38 مد بود کمی به او حسودیم شد همهی لباسهایش نو و تمیز بود. آن روز او از من خوش تیپ تر بود. سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم اصلا امروز شبیه روز اول دانشگاهی که پیش خودم تصور می کردم نیست. کمی حالم گرفته شده بود هیچ وقت خودم را آن طوری در روز اول دانشگاه تصور نکرده بودم همیشه یک رویای شیرین از آن روز در ذهنم داشتم و در آن روز احساس می کردم که خیلی با آن رویا فاصله دارم. به خودم دلداری دادم: چیزی نیست که یه کیف و شلواره که خیلی هم تابلو نیست. با این حال کیفم را روی شانه ام جا به جا کردم تا پارگیش مشخص نشود. نگاهم به سمت کوله پشتی روی دوش دخترها پر می کشید. در ذهنم هر کدام از آن کیف ها را روی دوش خودم تصور میکردم به خودم دلداری دادم ایشالا ماه دیگه... . و به خاطر آوردم که سه ماه پیش این وعده را به خودم داده بودم... در آن سه ماه همه ی پول هایم را خرج لوازم آرایش و لباس کرده بودم. منی که با بچه های گشتم و در مهمانیهای آنها شرکت می کردم نمی توانستم از بالاشهر می جایی پایین تر از تجریش هم خرید کنم دو تا پسر پسر از برابرمان گذشتند که با یک نگاه تشخیص دادیم حدود بیست و سه چهار سالشان باشد پسرهای به نسبت خوش تیپی بودند. یکی از پسرها به سمت ما برگشت و گفت: آخی کوچولوهای ترم اولی مامیتون اومد رسوندتون؟ هر دو نفرشان بلند بلند خندیدند. ساقی سرخ شده بود و زیر لب بد و بیراه می گفت. من در دل گفتم: خدایی کارمون ضایع بود. ساقی با حرص گفت: رفتارشون اصلا در حد یه دانشجو نبود. من خندیدم و گفتم: تو از اون بچه مثبت ها می شی ها! ساقی که بداخلاق شده بود گفت: عمله که نیستن دانشجو اند دستم را دور گردنش انداختم و گفتم: بی خیال ساقی چیز مهمی نبود که این قدر ناراحت شدی ساقی ادایم را در آورد و گفت: نه چیزی نبود فقط دو تا پسر خوشگل از دانشگامون بهمون تیکه انداختند... اونم روز اول! وقتی خواستیم از دم در رد بشویم از طرف یکی از اعضای حراست برخورد تندی با ما شد روز اول دانشگاه و حراست در دل گفتم: چه روز خجسته و مبارکی اینجا هم که کم از گشت ارشاد نداره زن سبزه رویی که چادر به سرد داشت با دیدن ساقی گفت: این چه وضعشه؟ پاهای بی جوراب... ناخونهای طراحی شده... مانتوت هم که کوتاهه موهاش و ببین! هم از جلو ریختی بیرون از هم پشت مثل کوهان شتر درستش کردی من آهسته خندیدم. ساقی چشم غره ای بهم .رفت نوبت به من رسید. زن چادری نگاهی جدی بهم کرد و گفت: اون رژ صورتیت و اول از همه پاک کن شلوارت چرا این قدر تنگ و روشنه؟ ناخون هات هم که طراحی شده برق گوشواره ت هم که از زیر مقنعه معلومه. این بار ساقی هم همراه من خندید. زن چادری گفت: بیاید این جا تعهد بدید یک ربع بعد من و ساقی تعهدمان را دادیم و رفتیم تا کلاسمان را پیدا کنیم. نگاهی به ساعت کردم. هشت و نیم شده بود. به ساقی گفتم: روز اوله و ما نیم ساعت دیر کردیم. ساقی آهی کشید و گفت: تو حرف نزن تقصیر تو بود که دو ساعت داشتی به ساز مامان من می رقصیدی. چیزی نگفتم. ساقی از من هم کمتر برای دانشگاه ذوق داشت. در دل گفتم: برای خودمون استثنایی هستیم کدوم دختری روز اول دانشگاه این قدر بی ذوق و شوقه شاید هم حس و حالمان مربوط به سنمان بود... دختر هجده ساله که نبودیم! بیست سالمان بود. سرم را چرخاندم و به محوطه ی دانشگاهمان نگاه کردم. در اولین نگاه می شد تشخیص داد که دانشگاه بزرگ و زیبایی داریم درخت های بلند با تنه های عظیم نشان دهنده ی قدمت دانشگاهمان بود سایه ی درخت های عظیم
نمایش همه...
👍 4😁 1
#پارلا #پارت37 حرف نمی زد. من دوست داشتم باهاش حرف بزنم و مطمئنش کنم که حالم خوب است ولی گیج بودم و نمی توانستم دهانم را باز کنم. به خانه که رسیدم به زور مادرم به رختخواب رفتم مادرم ملافه را رویم مرتب کرد و گفت: بهتری؟ سرت درد نمی کنه؟ با صدای ضعیفی گفتم حالم خوبه. راحله دست گل رز را کنار تختم گذاشت و گفت: این و کی برات اورده؟ من آهسته گفتم: همونی که باهاش تصادف کردیم. مادرم اخم کرد و گفت: حالا چرا رز؟ من در دل گفتم: مثلا من مريضم ها! توی این وضعیت هم گیر می ده. گفتم چرا رز نه؟ راحله داشت آهسته . می خندید در دل خدا را شکر کردم که مادرم به اندازه ی او تیز نبود روز دوم مهر بود زیاد از تیپ خودم راضی نبودم کیف و شلوارم نو نبود. با این که مسئله ی مهمی نبود ولی دوست داشتم که روز اول آن طور که دلم می خواهد لباس بپوشم مادرم برایم مانتوی نو خریده بود و وقتی قیمتش را فهمیدم حسابی خجالت کشیدم مانتوی گران قیمتی بود. برای همین نگذاشتم بفهمد که کیف و شلوارم کمی کهنه شده است تمام پس انداز خودم را هم کفش خریده بودم و فقط با مقداری از آن لوازم تحریر و لوازم آرایش گرفته بودم. آن روز حس بدی داشتم. اصلا خوشحال نبودم.... اضطراب هم نداشتم. فقط ناراضی بودم. از همه چیز شاکی بودم می دانستم که احتمالا از همه بزرگتر خواهم بود. می دانستم که احتمالا از همه بزرگتر خواهم بود. آن روز تازه داشتم به شیمی کاربردی فکر می کردم و هر لحظه بیشتر به این نتیجه می رسیدم که به این رشته علاقه ای ندارم آن روز از تیپ و قیافه ی خودم هم خوشم نمی آمد. باند دور سرم هم قوز بالا قوز بود. ساقی رو به مهری خانم کرد و با التماس گفت: مامان تو رو خدا برو به خدا زشته جلوی این همه آدم باهامون اومدی. بچه ی اول دبستان که نیستم به خدا مسخره مون می کنند. آن روز برای ساقی هم روز اول بود. او روز قبل را به بهانه ی شوک تصادف پیچانده بود. مهری خانم با شوق و ذوق گفت: خب بذار حداقل ازتون دو تا عکس بگیرم. من که مهری خانم را خیلی دوست داشتم رو به ساقی گفتم خب بیا عکس بگیریم دیگه. ساقی که کم کم داشت از خجالت سرخ می شد گفت: پارلا تو ام که همیشه طرف مامانم و می گیری دور و برت و نگاه کن. ببین حتی یه دونه مامان میبینی؟ به خدا دانشگاه رفتن این طوری نیست. من خندیدم و گفتم: می دونم عزیزم. تو راست می گی. فقط یه دونه کنار ساقی ایستادم و رو به دوربین لبخند زدم. ساقی اخم کرده بود و لب هایش را به هم می فشرد. وقتی مهری خانم رضایت داد که برویم کمی دیرمان شده بود. من با خوشحالی گونه ی مهری خانم را ب*و* سیدم و دنبال ساقی که تند تند به سمت دانشگاه می رفت دویدم ساقی که دست هایش را در جیبش کرده بود و تند تند راه میرفت با عصبانیت گفت چه چیزهایی براتون جالبه!ها روز اول دانشگاه و عکس گرفتن با سر در دانشگاه و بعد به با کف دست به پیشانیش کوبید. من خندیدم و گفتم: خب مادره دیگه ذوق داره ساقی نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت: آهان اون وقت بقیه ی سال اولیها مامان ندارند؟ این جا مامان دیگه ای می بینی؟ من با دیدن حرص خوردن ساقی بیشتر از قبل خنده ام گرفت. نگاهی به لباس های ساقی کردم. یک مانتوی مشکی پوشیده بود و شلوار لی سورمه ای به تن داشت. کیف دستیش مارک دار بود و کفشهای عروسکی اش طبق آخرین
نمایش همه...
👍 2
#پارلا #پارت36 ساقی حق داشت! عجب پسر بی ملاحظه و بی شخصیتیه. اصلا ازش خوشم نمی یاد چه قدر از خود راضیه... البته منم اگه این تیپ و این همه پول داشتم همین می شدم. او از سکوت موقتم ا استفاده کرد و گفت: من عليرضا کریمی هستم من و یادت می یاد؟ دوست کیوانم. بدون این که نگاهش کنم گفتم منم پارلام علیرضا لبخند ز د زدم و گفت: یه بار هم بهت گفتم تو رو به همین راحتی نمی شه فراموش کرد. از گوشه ی چشمم دیدم که دستی به گل های رز کشید و گفت: پارلا... چه اسم قشنگی داری مثل صورتت قشنگه... می دونستی شبیه عروسک ها می مونی؟ چیزی نگفتم. در دل گفتم: خب بنده خدا با ماشین ساقی تصادف کرده مگه فرقش با کیوان و بقیه ی پسرهایی که دو روز باهاشون دوست شدم چیه؟ مثل همونا ست... تازه بهتر هم هست. اخم هایم را باز کردم ولی چیزی نگفتم علیرضا که اصرار داشت سر صحبت را باز کند گفت: گل ها رو دوست داشتی؟ به طرف گلها چرخیدم و گفتم آره او لبخندی پیروزمندانه زد و گفت: پس از سلیقه م خوشت اومد. با تعجب گفتم: تو فرستادیش؟ او فقط آهسته خندید. بحث را عوض کردم و گفتم: شه؟ ماشین ساقی چی می علیرضا شانه بالا انداخت و گفت: خسارتشون رو میدم همین امشب باهاشون حساب می کنم. 140 در همین موقع موبایلش زنگ زد نگاهی به صفحه ی موبایلش کرد. بعد به من لبخند زد و گفت: من دیگه باید برم... پارلا! از دیدنت خیلی خوشحال شدم. می خوام بدونی که توی دنیا هیچی رو بیشتر از این نمی خوام که دوباره ببینمت. در دل گفتم خب بابا! چه زوری هم می زنه مخم و بزنه. علیرضا با عجله از اتاق خارج شد. در دل گفتم: حتما میخواد حال کیوان و بگیره و با من دوست. عیب نداره... آره! همینه یک دفعه از جا پریدم فکر شیطنت آمیزی به ذهنم رسیده بود. در دل گفتم: هر کاری می کنم تا باهاش دوست شم... اون وقت یه بار که جلوی چشم های کیوان و دوستاش با علیرضا لاو بترکونم کیوان حالش گرفته می شه... همینه... اه! ای کاش موبایلش این قدر زود زنگ نمی زد. من چرا این قدر کم محلی کردم؟ ای کاش برگرده... نکنه یه وقت ازم زده بشه؟ اه! مغز من چرا این قدر دیر به کار می ** افته؟ توی خواب و بیداری نوشتم... * **** بعد از اینکه دکتر من را ویزیت کرد و گفت که غش کردنم به علت کم خونی شدید و ضربه ی وارده به سرم ،بوده برگه ی ترخیصم را به مادرم داد. با آژانس به سمت خانه برگشتیم در راه نگاهی به شلوار لی سفیدم کردم. خاکی و پاره شده بود. می دانستم که دیگر امیدی به آن شلوار نیست. روز اول دانشگاه را هم از دست داده بودم وقتی متوجه شدم که راحله به خاطر من به مدرسه نرفته است قلبم پر از احساس قدردانی نسبت به او شد. توی ماشین دستش را گرفتم و بهش لبخند زدم او هم مرتب حرف می زد و می خندید. من که کمی به خاطر مسکن و آرام بخش ملنگ بودم و چیزی نمی گفتم. الهه حاضر نشده بود به خاطر من از دانشگاه رفتن بگذرد... می دانستم که در آخرین برخوردمان خیلی تند رفته بودم ولی اصلا قصد نداشتم ازش معذرت خواهی کنم... او دیگر داشت خیلی پررو می شد! مادرم نگران حال من بود.
نمایش همه...
👍 3
#پارلا #پارت_35 گفتم: ۱۰۱ می تونم مادرم و ببینم؟ متوجه شدم صدایم گرفته است پرستار با همان لبخند گفت: الان که وقت ملاقات نیست. ظهر که شد میتونی مامانت رو ببینی. تازه! امروز عصرم مرخص می شی. پرستار از اتاق خارج شد. من آهی کشدیم و دستم را دراز کردم و کیف دستیم را برداشتم وسایلم را چک کردم همه چیزم سر جایش بود. گوشی موبایلم را برداشتم و اس ام اس هایم را چک کردم ساقی خوبی پارلا؟ کدوم بیمارستانی؟ مارال_زنده ای یا باید بریم برای خرید بساط حلوا؟ راحله دیشب اومدیم بیهوش بودی... امروز وقت ملاقات که یایم. شدم. حتما می اس ام اس ها را جواب دادم حوصله نداشتم که به کسی زنگ بزنم. در باز شد و پرستاری وارد اتاق شد. من گفتم ای بابا من و که همین الان معاینه کردید. پرستار که کمی مضطرب به نظر می رسید گفت: ملاقاتی دارید. من گفتم: الان که وقتش نیست. پرستار بدون این که جوابم را بدهد بیرون رفت. در دل گفتم وا! همین الان گفتن وقت ملاقات نیست. با کنجکاوی به در خیره شدم. علیرضا وارد اتاق شد. برای اولین بار درست و حسابی براندازش کردم. چشمهای عسلی تیره و ابروهای هشتی پر داشت. موهای مشکی رنگش را اتو کشیده بود و خیلی شیک آراسته بود. بینی اش از نیم رخ قوز داشت ولی از تمام رخ بد نبود لبهایش خیلی باریک بود و صورتش را سه تیغ کرده بود. بوی عطر مست کننده اش اتاق را پر کرد. دستهایش را در جیب شلوار لی سورمه ایش کرده بود. یک تی شرت چسبان آبی نفتی به تن کرده بود. با حالتی عجیب به من خیره شده بود. لباس هایش مارک دار و بی نظیر بودند... هیکلش خوب بود چهار شانه بود و اصلا شکم نداشت. برای همین خیلی خوش تیپ به نظر می رسید... آن قدر که صورت معمولی اش کمتر به چشم می آمد. او هر دو ابرویش را بالا انداخت و من یک لحظه پیش خودم فکر کردم: حالا همچین بدم نیست. او گفت: ضربه ای که به سرت خورد خیلی محکم بود... ببخشید. گفتم بیام اینجا که اگه فحشی چیزی جا مونده نثارم کنی. یک لحظه متوجه نشدم که چه میگوید یادم آمد که دیروز چه قدر بد برخورد کرده بودم. با این حال ملافه را تا شکمم بالا کشیدم و چشم غره ای به او رفتم. گفتم: الان که وقت ملاقات نیست چطوری اومدی اینجا؟ او لبخندی تحویلم داد و گفت: اومدم حال و احوال شما رو بپرسم. با بداخلاقی گفتم: لطفا تشریف ببرید. او گفت: من چند بار معذرت خواهی باید بکنم؟ خیلی رک گفتم: نمی دونم چرا ازت خوشم نمی یاد. او به طرز غیر منتظره ای گفت: منم نمی دونم چرا ازت خوشم می یاد. یک لحظه ساکت شدم. بعد بی اخیتار بلند داد زدم: برو بیرون از این اتاق کی تو رو راه داده؟ دستش را به نشانه ی سکوت روی بینیش گذاشت و گفت: هیس! اینجا بیمارستانه من با عصبانیت گفتم: عجب بیمارستان بی در و پیکری هم هست. کی تو رو راه داده؟ علیرضا روی صندلی کنار تختم نشست و گفت: اگه یه کم دست توی جیبت کنی هرجایی راهت می دن. در دل گفتم:
نمایش همه...
👍 4🥰 1
#پارلا #پارت_34 تیپ بود در خیالم به سمتش رفتم و تا میتوانستم بهش لگد و مشت زدم ولی چون تصویر واضحی از او در ذهنم نداشتم دلم خنک نشد. توی خیالاتم در مقابل همه ی ضرباتم مقاومت می کرد از دست رویاهایم خسته شدم و با پا محکم به کف ماشین زدم. راننده ی آژانس گفت: دردتون خیلی زیاده؟ اینجا یه کم ترافیک زیاده ایشالا تا یه ربع دیگه می رسیم. اشکی که از درد از چشمم جاری شده بود را سریعا با نوک انگشتم پاک کردم و با صدای بغض آلودی گفتم: میشه سریعتر برید؟ مرد گفت: باشه... تا جایی که می تونم سریع می رم. چشم هایم را بستم و سعی کردم بغضم را فرو بدهم. سرم آن قدر درد می کرد و می سوخت که کلافه شده بودم خون ریزی زخمم بند آمده بود ولی دردش ادامه داشت. یک ربع بعد به بیمارستان رسیدیم. من روی پاهایم ایستادم و راننده :گفت می خواید باهاتون بیام؟ تشکر کردم ولی پیشنهادش را رد کردم دیگر آن قدرها هم حالم بد نبود. دست در کیفم کردم و پول کرایه را حساب کردم به سمت اورژانس رفتم. پرستار با دیدن سر و وضع من اتاق را نشانم داد و گفت: برو اونجا تا دکتر بیاد. من را به سمت اتاق راهنمایی کرد. تا دستم را دراز کردم که دستگیره را بگیرم یک دفعه چشمم سیاهی رفت و آن اتفاقی که ازش متنفر بودم افتاد... غش کردم. ** چشم هایم را باز کردم به سقف سفید و نور خورشید که اتاق را روشن کرده بود خیره شدم. مغزم کار نمی کرد برای چند ثانیه حتی اسم خودم را هم یادم نمی آمد. کم کم مغزم به کار افتاد. . سر جایم نیم خیز شدم. توی بیمارستان بودم به دستم سرم وصل بود دستی به سرم کشیدم باندپیچی شده بود. خدا را شکر کردم که دیگر از درد خبری نبود به بالشتم تکیه دادم و به اطرافم نگاه کردم. اتاق کوچک و تمیزی بود ملافه تخت و صندلی کنار تخت همگی به رنگ روشن بودند. روی میز کنارم یک دسته گل بزرگ رز قرمز قرار داشت. با تعجب به دست گل خیره شدم در ذهنم به دنبال کسی گشتم که ممکن بود آن دسته گل را آورده باشد. اسم تمام دوست پسرهای قبلیم... دوستانم... اعضای خانواده ام ... حتی مشتریهای آرایشگاه به ذهنم رسید ولی هر کدام از این احتمال ها از دیگری بعیدتر بود. آخر سر به این نتیجه رسیدم که اشتباهی رخ داده است و آن دست گل اصلا مال من نیست. در باز شد و پرستاری وارد اتاق شد. با خوشرویی گفت: سلام دختر خوشگل. چه طوری؟ بهتری؟ چون هنوز گیج بودم جوابی بهش ندادم او فشارم را گرفت و باند روی سرم را معاینه کرد. لبخندی زد و گفت خب! مشکلی نداری... درست میگم؟... امروز می تونی مرخص بشی.
نمایش همه...
👍 4
#پارلا #پارت_33 به خدا من شرمنده ی شمام خانوم... تقصیر من بود... نباید با این سرعت توی کوچه می اومدم... من مسئولیت کارم و به عهده می گیرم. پول یه پراید نو رو بهتون می دم خدا شاهده. ساقی با گریه داد زد: یعنی چی آقا؟ مگه من گدام؟ مگه من از شما خواستم که برایم ماشین بگیرید؟ این قدر شخصیت ندارید که پولتون و به رخم نکشید؟ علیرضا گفت: خدا شاهده قصد توهین نداشتم فقط فکر میکنم این اشتباهیه که من مرتکب شدم و خودم باید جبرانش کنم. ساقی سرش را روی زانوهایش گذاشت و چیزی نگفت. در همین موقع آژانس رسید. من از جایم بلند شدم. مارال زیربغلم را گرفت ولی من خودم را از او جدا کردم و گفتم حالم خوبه تو پیش ساقی بمون و مراقبش باش. مارال با نگرانی پرسید: مطمئنی؟ سرم را تکان دادم و درد بدی در سرم پیچید. ناله ای کردم و گفتم: آره تو ساقی رو با این مرتیکه ی پررو تنهاش نذار. علیرضا پوفی کرد و گفت: من بدبخت! خوبه نه توهین کردم و نه فحش دادم... هر کی بود گازش و می گرفت و می رفت. با بداخلاقی داد زدم مثل اینکه بدهکارم شدیم! مارال در گوشم گفت: هیس! چه قدر کولی شدی امشب من با حرص رو به مارال کردم و گفتم تو هم که تا چشمت به یه پسر پولدار با ماشین مدل بالا می ا افته سریع طرفش رو می گیری. مارال با عصبانیت گفت والا تا جایی که من خبر دارم این جزو اخلاقیات توا. من دستی که با آن سرم را گرفته بودم را پایین آوردم و گفتم من؟ الان کیه که داره طرفداری اون نکبت و می کنه؟ مارال که داشت از دست من حرص می خورد گفت: وای از دست تو بیا برو توی ماشین تا نزدم دهنت رو هم پر خون نکردم. چشم غره ای به مارال رفتم سوار ماشین آژانس شدم و کمربندم را برخلاف دفعه ی پیش بستم. در دل گفتم اگه تا سوار ماشین ساقی شده بودم کمربند میبستم این اتفاق نمی افتاد. ماشین به راه افتاد و من با خودم تصور کردم که اگر سرم آسیب ندیده بود می توانستم یک گوشمالی حسابی به علیرضا بدهم قیافه اش را یادم نمی آمد. یا در آن لحظه فکرم درست کار نمی کرد یا هیچ وقت واقعا به او توجه نکرده فقط بودم. به خاطر می آوردم که یک بلیز مردانه ی سفید اسپرت با شلوار تیره... احتمالا مشکی پوشیده بود تا جایی که یادم می آمد او همیشه خوش
نمایش همه...
👍 5
#پارلا #پارت_32 من، مارال و ساقی نگاهی به صندوق عقب ماشین کردیم. ساقی آن قدر شوکه شد که جیغ کوتاهی کشید صندوق عقب کاملا از بین رفته بود. من یک لحظه دردم را یادم رفت دهان مارال از تعجب باز مانده بود. مطمئن بودم که فاتحه ی این ماشین برای همیشه خوانده شده است. صندوق عقب كاملا بود و بدتر از همه این بود که ظاهرا ماشین علیرضا آسیب ندیده بود... فرق بین بی ام و و پراید! عیلرضا گفت: اجازه بدید این خانوم رو برسونم .بیمارستان... وسط حرفش پریدم و با بداخلاقی گفتم لازم نکرده شما همین جا تشریف داشته باشید تا پلیس برسه. در دل گفتم: جمع شده نکبت بلد نیست رانندگی کنه اون وقت بی ام و ایکس ۳ زیر پاشه. عوضی! الانم که می خواد بزنه به چاک! از درد یک لحظه . چشمم سیاهی رفت و بی اختیار روی زمین نشستم. صدای مارال را شنیدم که گفت: پارلا تحمل کن... همین الان برایت آژانس می گیرم. خون از بین انگشتهای دست راستم که روی زخم سرم بود به زمین می چکید. از درد اشک توی چشم هایم جمع شده بود. دندان هایم را روی هم می فشردم و مصمم بودم که جلوی آنها گریه نکنم. مارال که اضطراب از صدایش مشهود بود گفت:ساقی زنگ بزن به پلیس من چشم هایم را باز کردم و خواستم بلند بشوم که مارال بازویم را گرفت و گفت: بشین بشین! الان می بریمت ساقی گفت: مارال تو زنگ بزن به پلیس من زنگ میزنم به یه آژانس که همین دور و بره. کم مانده بود اشکم در بیاید سرم را به سمت علیرضا چرخاندم و بی اختیار داد زدم: چیه؟ چرا بی کار و ایستادی؟ علیرضا که به ماشینش تکیه داده بود و سیگار میکشید با فریاد من صاف ایستاد و گفت: خب چی کار کنم؟ من که خواستم برسونمتون خودتون قبول نکردید. من بلند گفتم شما و ایستا تا پلیس بیاد. مارال آهسته در گوشم خندید و گفت: بدبخت و ایستاده دیگه! چرا چرت و پرت می گی؟ خودم هم نمی فهمیدم چی می گفتم. علیرضا گفت: من واقعا معذرت می خوام ولی شما هم قبول کنید که بد جا پارک کرده بودید. من گفتم: معذرت خواهی تو برای سر من دوا می شه؟ مارال گفت: بی خیال بابا انرژیت و الکی هدر نده راست میگه دیگه! این ساقی دیوونه دقيقا وسط خیابون پارک کرده بود. ساقی که صحبتش با تلفن تمام شده بود و برایم آژانس گرفته بود، سرش را با دست هایش گرفت و گفت: چی کار کنم؟ این ماشین دیگه برامون ماشین بشو نیست. من با همان حس و حال خراب سرم را بلند کردم و به ماشین نگاه کردم. حاضر بودم سر تمام دارایی ام شرط ببندم که دیگر آن ما شین راه نمی رود. دلم برای مهری خانم و ساقی سوخت. رنگ پریده ی ساقی، چانه ی لرزان و چشم های پر از اشکش به خوبی حالش را توصیف می کرد مارال سرش را پایین انداخت و لبش را گزید. مهری خانم و ساقی همیشه از دست ماشینشان شاکی بودند و می نالیدند ولی می دانستم که بدون ماشین برایشان خیلی سخت خواهد شد و احتمالا سالها طول می کشید تا یک ماشین دیگر بخرند. یک دفعه ساقی زد زیر گریه و گفت: حالا من چی کار کنم؟ من بی اختیار دست هایم را از هم باز کردم و خواستم ساقی را در آغوش بکشم که ساقی خودش را عقب کشید و گفت بهم دست نزن دیوونه دستت خونیه... مانتوم روشنه لک می شه. علیرضا جلو آمد و روی به روی ساقی زانو زد و گفت:
نمایش همه...
😁 5👍 2
#پارلا #پارت_31 ساقی برو دنبالش. کیوانه. ساقی با آن پراید عتیقه اش گاز داد دور زد و نزدیک بود که با یک ریو تصادف کند. به دنبال کیوان وارد یک کوچه شدیم سرعت ماشین کیوان خیلی بیشتر از ماشین ساقی بود ماشین ساقی در اثر افزایش سرعت تکان های عجیب و غریبی می خورد ماشین بی ام و کنار خیابان متوقف شد. متوجه شدیم که اشتباه کرده ایم. راننده اصلا شباهتی به کیوان نداشت. وقتی دقیق تر شدیم متوجه شدیم که حتی مدل ماشینش هم فرق می کند. آهی کشیدم و مارال :گفت ولی ماشینش شبیه بودها! ساقی ما شین را وسط کوچه متوقف کرد. من با حرص پایم را به کف ماشین کوباندم. ساقی گفت: حالا چرا قاطی می کنی؟ فکر می کنی اگه خودش بود چی می شد؟ من دست هایم را مشت کردم و گفتم: اون قدر بهش لگد می زدم که بمیره. مارال گفت: والا منم حاضر بودم کمکت کنم. ساقی سر تکان داد و گفت: به فرض که منم کمکت میکردم اونم وای می ایستاد نگاهمون می کرد؟ پسره ها! یه مشت می زد توی چونه ی من... یه مشت می زد پای چشم تو با لگدم می زد تو دل مارال فقط می رفتیم اون جلو خیت می شدیم. مارال گفت:راست می گه... ولی به نظر من حتما باید حالش و بگیری. ساقی گفت: منم دیروز همین و گفتم.... یک لحظه صدای موتور ماشینی را شنیدم... بعد صدای بلند ترمز کردن و بعد... بنگ! سرم محکم به شیشه خورد یک لحظه چشمهایم سیاهی رفت و هیچ جایی را ندیدم. بعد کم کم حس بینایی ام .برگشت درد شدیدی در سرم پیچید. سرم را با هر دو دستم گرفتم و از درد ناله ای کردم لغزش خون روی شقیقه هایم را احساس می کردم. از درد به خودم پیچیدم نمی توانستم چشم هایم را باز کنم صدای مارال را شنیدم که با نگرانی گفت: حالت خوبه پارلا؟ ساقی تو خوبی؟ دماغت که به فرمون نخورد! خورد؟ چشم هایم را باز کردم و به از پشت پرده ی اشک به ساقی نگاه کردم. ساقی با نگرانی دستی به بینی اش کشید و گفت: نه! خدا رو شکر دماغم چیزیش نشد. بعد دستی به سرش کشید و ناله ای کرد سرش به فرمان خورده بود. مارال کاملا سالم بود. فقط من بودم که سرم شکسته بود. مارال دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: بذار ببینم سرت رو! د ستش را پس زدم. با عصبانیت در ماشین را باز کردم. مرد جوانی از بی ام و ایکس ۳ اش پیاده شد و با نگرانی به سمت ما آمد. در ذهنم به سمتش حمله کردم و با لگد به شکمش زدم... او خم شد و بعد من با قفل فرمان چند بار محکم به سرش زدم این بار دلم خنک نشد. سرم خیلی درد میکرد و خون روی صورتم جاری شده بود. سر او داد زدم مگه کوری عوضی؟ ماشین به این گندگی رو وسط خیابون ندیدی؟ یک دفعه جا خوردم. او عیلرضا دوست کیوان بود. او هم با تعجب نگاهم می کرد. من به خودم آمدم و اخم کردم و سعی کردم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم سرم به طرز وحشتناکی درد می کرد. او جلو آمد و با نگرانی گفت: شما حالتون خوبه؟ داد زدم مگه نمیبینی سرم شکسته؟ مگه به آدمای کورم گواهی نامه می دن؟ شاید در هر موقعیت دیگری که بود با دیدن تیپ و قیافه ی مقبول او تحت تاثیر قرار می گرفتم ولی چون سرم شکسته بود عصبانی بودم و هیچ چیزی نمی فهمیدم. علیرضا به سمت ساقی رفت و گفت: من همه ی پولتون و می پردازم ولی اجازه بدید اولش دوستتون و برسونم بیمارستان. ساقی با بداخلاقی گفت: لازم نکرده... خودمون می بریمش. علیرضا گفت: آخه... فکر نمی کنم ماشین شما دیگه راه بره
نمایش همه...
👍 1