cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣ ✍در حسرت یڪ باده مستانه بمردیم  ویران شود آن شهر ڪه میخانه ندارد... ◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 864
مشترکین
-524 ساعت
-87 روز
-3230 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
🎶 #موزیک_جدید منصور @malakeee_6
1303Loading...
02
. ‌حکایت تلخی است... ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ مانده ام برای تو... رفته ای برای دیگری
2355Loading...
03
Media files
1947Loading...
04
هیچ وقت اجازه نده نگاه کردن به بشقاب بقیه باعث سرد شدن غذای خودت بشه ჻ @malakeee_6
2602Loading...
05
فروغ فرخزاد شرح حال دقیقی از حال و اوضاع فعلی ما داشته؛ گفته: «فعلاً می‌سازم؛ چه می‌شود کرد؟ مگر می‌شود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد؟ همین است که هست...!»
2572Loading...
06
دل تو یا خیلی سنگ، شایدم خیلی صبور، من فقط این و می دونم نفسام بی تو حروم،... #عرشیاس 🎵 یعنی نمیای؟ @malakeee_6
2908Loading...
07
Media files
3233Loading...
08
گرفتارم جانم! گرفتارىِ من با تمامِ آدمهاى روى زمين فرق دارد گرفتار چشمانى هستم كه خودت، از حال خوشش بى خبرى... گرفتارىِ من دوست داشتنى است 💞 @malakeee_6
2957Loading...
09
هرکی قبول نداره از ما نیست😂✌️
3217Loading...
10
چند روز پیش یک جمله‌ای خونده بودم که هنوزم وقتی بهش فکر میکنم غمگینم میکنه؛ نوشته بود: «آدم نابینا وقتی بینا میشه اولین چیزی که دور میندازه عصاشه» چه زمان‌هایی که وقت درد، عصا بودیم برای آدم‌ها، اما وقتی علاج پیدا کردن دور انداختنی شدیم...! @malakeee_6
2751Loading...
11
Media files
2931Loading...
12
@malakeee_6
28912Loading...
13
🌸✨آخر هفته تون آرام 🤍✨و سرشـاراز مهـر الهـی 🌸✨در این روز معنوی 🤍✨ از خـدا 🌸✨برای تک تکتون میخواهم 🤍✨شاخه های آرزوهاتون پربار 🌸✨درخت عمرتون پر ثمر 🤍✨و میوه های 🌸✨زندگیتون خوش رنگ باشه 🤍✨روزتون زیبا و در پنـاه خـدا
33812Loading...
14
شاعر میگه که : نور خورشید ،خبر داده که در مشرق عشق نغمه ی صبح چه زیباست اگر یار تویی..🌺
3068Loading...
15
🌸در این شب زیبـا 🦋آرزو می کنم 🌸همه خوبی های دنیـا 🦋مـال شمـا باشـه 🌸دلتون شـاد باشـه 🦋غمی توی دلتـون نشینه 🌸خنده از لب قشنگتون پاک نشه 🦋و دنیـا بـه کامتون باشـه 🌸#شبتون_خـوش @malakeee_6
4387Loading...
16
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_شصت_و_یک نمی توانست این عشق را بپذیرد. هر کاری می کرد نمی توانست به سیا به عنوان کسی که قرار بود تا آخر عمر با او زندگی کند، نگاه کند. سیا چیزی نداشت. چطور می توانست به مادرش و به دوستانش بگوید، عاشق آدمی مثل سیا شده. حتی خجالت می کشید به مونا که بهترین دوستش بود از سیا بگوید. تا قبل از آن بوسه به سیا فقط به عنوان یک وسیله فکر می کرد. وسیله ای برای رسیدن به اهدافش ولی حالا فهمیده بود عاشق سیا شده و این آزیتا را می ترساند. اصلاً نفهمید کی؟ کجا؟ و چطور؟ عاشق سیا شده. در تمام سالهای زندگیش او کسی بود که عاشقش می شدند، به دنبالش می دویدند و در آخر دست از پا درازتر بر می گشتند. آزیتای که همه را عاشق خودش می کرد، حالا عاشق شده بود. آن هم عاشق پسر خلافکار و بی پول شهر. از طنز نهفته در این اتفاق لبخند تلخی روی لبهایش نشست. طاقت نیاورد و از جایش بلند شد و دوباره به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و به شبح سیاه رو به رو نگاه کرد. سیا هنوز آنجا بود. غمگینانه لبخند زد و به سیا خیره شد. حرکات دست سیا نشان می داد که باز دارد، سیگار می کشد. آزیتا از ناراحتی لبهایش را به هم فشار داد. امروز صبح به آن سمت کوچه رفته بود و ته سیگارهای که سیا شب گذشته دود کرده بود را شمرده بود. 33 سیگار آن هم در یک شب. آزیتا نگران بود. نگران سیا. نگران سلامتیش. نگران خوابش. نگران خورد و خوراکش. نگران کارش. آزیتا هیچ وقت در زندگیش نگران کسی نشده بود. حالا نگران سیا بود. هر لحظه و هر ثانیه نگران سیا بود. کاش می توانست جلو برود و به سیا بگوید دیگر سیگار نکشد. به او بگوید برود بخوابد. بگوید ناراحت نباشد. بگوید دوستش دارد. ولی نمی توانست. اگر به عشقش به سیا اعتراف می کرد باید تا آخرش می ایستاد و او مرد ایستادن تا آخر کار نبود. خودش را می شناخت او نمی توانست با موقعیت سیا کنار بیاید. نمی توانست به دوستانش بگوید عاشق یک غول بی شاخ و دم خلاف کار شده که توی یک خانه ی کلنگی 60 متری در جنوب شهر با مادر پیرش زندگی می کند. نه او زن این زندگی نبود. پس بهتر بود، آنقدر بی محلی می کرد، تا سیا خودش نا امید می شد و می رفت. می دانست با این بی محلی ها دل سیا را می شکند. ولی چاره ای نداشت. این بهتر از آن بود که سیا را امیدوار کند و بعد به خاطر بی پولی کنارش بگذارد. آن وقت سیا نابود می شد. شاید حتی دوباره به سمت خلاف می رفت. نه نمی خواست سیا آسیب ببیند. این هم یکی دیگر از اولین های آزیتا، از کی آسیب دیدن آدمها برایش مهم شده بود؟ سیا او را عوض کرده بود. عشق سیا او را تغییر داده بود. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
3880Loading...
17
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_شصت (72) آزیتا برای هزارومین بار از پشت پنجره به شبح غول پیکر مردی که به دیوار رو به روی خانه اشان تکیه داده بود، نگاه کرد. این پنجمین شبی بود که سیا از سر شب تا نزدیکی های صبح بدون این که یک کلمه حرف بزند، آنجا می ایستاد. آزیتا در آن تاریکی شب نمی توانست رد نگاه سیا را ببیند. ولی مطمئن بود چشم های سیا بر روی پنجر اتاقش قفل شده و منتظر کوچکترین اشاره از جانب اوست. آزیتا، آه بلندی کشید، پرده را انداخت و به سمت تختش رفت. روی تخت دراز کشید و جنین وار در خودش جمع شد. قلبش از شدت دلتنگی فشرده شده بود و اشک بی مهابا صورتش را پوشانده بود. دل تنگ بود. دل تنگ سیا. دل تنگ حرفهایش. دل تنگ مهربانیهایش. دل تنگ صداقتش. دل تنگ دوست داشتن هایش. دل تنگ بودنش. حتی دلتنگ آن تک بوسه ای که بر لبهایش نشسته هم بود. آزیتا با تمام وجودش دل تنگ سیا بود. هیچ وقت در زندگیش چنین حسی را تجربه نکرده بود. هیچ وقت این طور دلش برای کسی تنگ نشده بود. هیچ وقت تا این اندازه بودن در کنار کسی را نخواسته بود. دیگر نمی توانست از زیر این واقعیت که عاشق سیا شده شانه خالی کند. او عاشق شده بود و این از نظر آزیتا ترسناک بود. عشق یعنی ضعف و آزیتا نمی خواست ضعیف باشد. اگر عاشق می شد نمی توانست به سمت هدفهایش برود. سیامک فرسنگها با آرزوهای آزیتا فاصله داشت. باید پا روی دلش می گذاشت تا به آرزوهایش برسد. با شنیدن صدای موبایل. آه از نهاد آزیتا بلند شد. دست برد و موبایلش را برداشت. بازهم سیا بود بازهم یک پیام معذرت خواهی دیگر. پیام را باز کرد: - آزی جان. نمی خوای باهام حرف بزنی. من که ازت معذرت خواستم. تو بگو چیکار کنم تا از دلت در بیاد. به خدا هر کاری بگی می کنم. هنوز از خواندن پیام فارغ نشده بود که پیام دوم آمد. - آزی تو رو خدا اینجوری نکن. بیا بزن تو گوشم. بیا فوشم بده. هر کاری دوست داری بکن ولی باهام قهر نکن. بابا به خدا غلط کردم. گُه خوردم اصلاً نفهمیدم چی شد. گریه آزیتا شدیدتر شد . چطور به سیا می گفت دردش آن بوسه نیست؟ دردش عشقیست که توی قلبش جوانه زده و هر لحظه بزرگ و بزرگتر می شود. پیام سوم اما مثل تیر توی قلب آزیتا نشست: - اگه بگی برم می رم. به والله می رم. می رم و دیگه پشت سرم و نگاهم نمی کنم. فقط کافی یک کلام بگی. گریه اش شدت گرفت. نمی خواست سیا برود ولی باید به سیا می گفت که برود. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
3140Loading...
18
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_نه فکری مثل خوره به جانش افتاد، یعنی ممکن بود مجید وقتی بزرگ شود، از روی همین شباهت بفهمد، نیما پدرش است؟ آنوقت می فهمید او مادرش است. اگر می فهمید چه عکس العملی نشان می داد؟ اصلاً او را به خاطر این پنهان کاری می بخشد؟ نه نمی بخشید. حتماً از نازلی به خاطر این که او را از پدرش دور کرده بود، متنفر می شد. از این که با داشتن چنین پدری، چنین زندگی سختی را گذرانده، بود. شاکی می شد. مهم نبود نازلی چقدر برایش توضیح می داد که این تنها کاری بود که از دستش بر می آمد ولی باز هم مجید از نازلی متنفر می شد و او را نمی بخشید. با حرص دستی توی صورتش کشید. مجید نباید هیچ وقت می فهمید نیما پدرش است وگرنه زندگیش نابود می شد. شاید بهتر بود مجید را به تهران نبرد. ممکن بود کسی از روی شباهت بفهمد که مجید پسر نیما است. از حماقت خودش خنده اش گرفت. امکان نداشت همچین اتفاقی بیفتد. این فکر احمقانه ترین فکر دنیا بود. خیلی ها در دنیا به هم شبیه هستند، پس همشان با هم نسبت دارند؟ هیچ کس به خاطر شباهت نمی تواند مجید را به نیما ربط دهد. نمی توانست پسرش را به خاطر یک احتمال احمقانه از زندگی که حقش بود دور کند. اگر پدرش برایش پدری نمی کرد، لااقل او باید برایش مادری می کرد. مجید در این شهر کوچک هیچ آینده ای نداشت باید او را به تهران می برد و در یک مدرسه خوب ثبت نام می کرد. مجید باید درس می خواند و برای خودش کسی می شد. او این را به مجید مدیون بود. نمی توانست به خاطر یک ترس احمقانه زندگی مجید را خراب کند. قرار نبود، نیما و مجید هیچ وقت همدیگر را ببیند. مطمئن بود نیما هیچ وقت به سراغش نخواهد آمد. پس کافی بود از نیما فاصله بگیرد آن وقت هیچ کس نمی توانست مجید را به نیما ربط بدهد. نیما برای او تمام شده بود. همانطور که او برای نیما تمام شده بود. پس جای هیچ ترس و نگرانی نبود. نازلی آهی کشید و از جایش بلند شد. از امروز قرار بود زندگی جدیدی برای خودش درست کند. زندگی که در آن فقط یک نازلی بود و یک مجید. قرار نبود پای هیچ مرد دیگری به زندگیش باز بشود. دوباره از این که ساسان را در زندگیش نداشت، قلبش فشرده شد. ولی این بهترین تصمیمی بود که می توانست بگیرد. نازلی آدم آویزون شدن به کسی نبود. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
2410Loading...
19
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_هشت بچه های بی گناه کوخک. همین که یکی اسم شهر بینوایشان را آورده بود، از خوشحالی روی پاهایشان بند نبودند. نیما با دست گذاشتن روی این شهر بچه ها را به آینده ای بهتر امیدوار کرده بود. ولی نازلی خوب می دانست این تب تند، چند صباحی بیشتر دوام نمی آورد و همین که نیما سودهایش را از این بازی تبلیغاتی ببرد دوباره کوخک تبدیل می شود به همان شهر فراموش شده قبل. مجید صورتش را به پوستر نزدیک کرد و از نازلی پرسید. - آبجی نگا کن، من شکل نیما نیکنامم؟ چشم های نازلی از ترس گشاد شد. ولی مجید بدون توجه به صورت وحشت زده نازلی ادامه داد: - نرگس می گه من شکل نیما نیکنامم. - نرگس؟ - آره. نوه کربعلی حسن مجید که انگار یاد چیز بامزه ای افتاده باشد، خنده ای کرد و گفت: - آبجی وقتی نرگس بهم گفت من شکل نیما نیکنامم. عباس اینقدر حسودی کرد. دعوا راه انداخت. خنده ریزی کرد و ادامه داد: - نرگس از من خوشش میاد. - تو چی؟ تو هم از نرگس خوشت میاد؟ لپهای مجید رنگ گرفت ولی اخم هایش را در هم کرد و با عصبانیتی که به آن صورت سرخ شده از خجالت نمی آمد، گفت: - نخیرم. نازلی به این عشق و عاشقی نوجوانی خندید. باید این نرگس خانم که دل پسرش را برده بود، می دید. مجید دوباره پرسید: - حالا شکلش هستم؟ نازلی چینی به دماغش داد و گفت: - نه. مجید لحظه ای وا رفته به نازلی نگاه کرد و بعد دستی داخل موهایش کشید و گفت: - به خاطر موهامه. اگه موهام مثل موهای نیما نیکنام گوتاه کنم شکل خودش می شم. مجید سر کج کرد و با التماس ادامه داد: - آبجی رفتیم تهران من و می بری آرایشگاه موهام مثل موهای نیما نیکنام کوتاه کنم. مش ممد بلد نیست اینجوری کوتاه کنه. نازلی خسته از این بحث، آرام گفت: - باشه. حالا برو بیرون من می خوام لباسامو عوض کنم. وقتی مجید با دو از اتاق بیرون رفت. نازلی خسته روی تخت نشست. تمام حسهای خوبش پریده بود. یک زمانی از شباهت بیش اندازه مجید به نیما لذت می برد. ولی حالا این شباهت مایه عذابش شده بود. مجید سیبی بود که با نیما از وسط نصف شده بود. همان چشم ها، همان دماغ و همان دهن. فقط کمی رنگ پوستش تیره تر بود. و این شباهت هر روز بیشتر می شد. ده سال دیگر مجید کاملاً شبیه پدرش می شد.
2490Loading...
20
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_هفت بعد بدنش را دقیقاً شبیه به نیما به یک سمت خم کرد و در حالی که یکی از آهنگهای جدید نیما را با صدای بلند می خواند، شروع به زدن گیتار فرضی کرد. نازلی قدرت تکلمش را از دست داده بود و فقط با چشم های گشاده شده به حرکات مجید نگاه می کرد. نمی توانست هیچ دلیل قانع کننده ای برای این عکس بیاورد. تا آنجا که می دانست مجید اهل موسیقی گوش کردن نبود و بیشتر وقتش را در کوچه با دوستانش می گذراند. حالا چطور به موسیقی علاقمند شده بود آن هم نیما. مجید دست از خواندن برداشت و با همان هیجان قبل ادامه داد: - می دونستی وقتی جوون بوده تو کوخک زندگی می کرده؟ ابروهای نازلی بالا پرید. مجید دوباره ژست کیتار زدن به خودش گرفت و همانطور که بالا و پایین می پرید گفت: - همه تو مدرسه ازش حرف می زنن. گفته می خواد بیاد کوخک یه مدرسه بسازه. داره یه آهنگ هم در مورد کویر می سازه. می خواد آهنگش و تقدیم کنه به مردم کوخک. گفته وقتی برای افتتاح مدرسه بیاد آهنگش و می خونه. همش و تو پیجش نوشته. من عضو پیجش شدم. هر شب می رم تو صفحه اش هر چی گفته می خونم بعد می رم مدرسه برای همه تعریف می کنم. آخه تو کلاس ما فقط من تبلت دارم. نازلی پوزخندی زد و به دیوار تکیه داد. پس روش جدید نیما برای کسب محبوبیت بیشتر، بازی با احساسات مردم کوخک بود. حالا که استفاده اش را از نازلی برده بود، نوبت کوخک شده بود. چه چیزی بیشتر از یک سلبریتی مهربان و مردم دوست که به فکر درس و مدرسه یک سری بچه فقیر در یک استان محروم است، می تواند توجه مردم را جلب کند؟ مردم عاشق این همه مهربانی و انسان دوستی و فداکاری می شوند و خودشان را برای این سلبریتی به آب و آتش می زنند. حتماً در قدم بعدی چند کمپین برای کمک به مردم کوخک راه می اندازد و از بقیه پول می گیرد و به اسم خودش کارهای خیر می کند و خدا می داند چقدر از این پولها به جیب خودش سرازیر می شود. نازلی فکر کرد، آدمهای فقیر شاید خودشان پول نداشته باشند. ولی همیشه منبع درامد خوبی برای پولدار ها هستند. - آبجی فکر می کنی نیما نیکنام، کی بیاد کوخک؟ نازلی به جای جواب دادن به سوال مجید پرسید: - این عکس و از کجا اوردی؟ - علی بامدی تو مغازش می فروخت. همه ی بچه ها خریدن. همه بچه های مدرسه عاشق نیما نیکنام شدن. ولی آبجی من از همه بهتر آهنگاش و می خونم. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
2370Loading...
21
.🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_شش نه لباس محلی می پوشید و نه به زبان محلی حرف می زد. خودش را از همه ی آداب و رسوم شهرش دور کرده بود تا اول از همه به خودش ثابت کند که اهل کوخک نیست. ولی جدا شدن از نیما چشم هایش را باز کرده بود و پرده ای که سیزده سال روی منطقش را پوشانده بود، کنار زده بود. حالا حس می کرد، چقدر دلش برای زادگاهش تنگ شده. چقدر دلش برای بودن در این خانه ی کوچک و قدیمی تنگ شده. چقدر دلش برای آغوش مادر و دستهای پینه بسته پدرش تنگ شده. چقدر دلش برای پوشیدن لباس محلی و حرف زدن به زبان خودشان تنگ شده. چقدر دلش برای خوردن یک غذای محلی در کنار خواهر و برادرهایش تنگ شده. چشم بست و ریه هایش را از هوای گرم و تفتیده کویر پر کرد. چقدر دلش برای این هوا تنگ شده بود. مجید چمدان به دست از کنارش گذشت و گفت: - آبجی چمدونت و می برم اتاق خودم. شب باید اتاق من بخوابی. نازلی باشه ای گفت و پشت سر مجید راه افتاد. اتاق را خودش دوسال پیش برای مجید درست کرده بود. پدرش را وادار کرده بود تا از انباری کوچکی که پشت خانه بود، دری به داخل خانه باز کند و بعد با هزینه خودش انبار را رنگ کرده بود و برای مجید تخت و کمد و میز و صندلی خریده بود. بماند که چقدر مورد شماتت خواهر و برادرهایش قرار گرفته بود که مجید را لوس کرده و باعث شده بچه های آنها هم زیاد خواه شوند. ولی دوست داشت مجید زندگی بهتری را تجربه کند. زندگی که لایقش بود. پا داخل اتاق مجید که گذاشت. خشکش زد. بالای تخت فلزی روی دیوار. پوستر بزرگی از نیما چسبیده شده بود. یکی از پوسترهای تبلیغاتی آلبوم دوم نیما بود. نیما در یک بلوز جذب سفید و شلوار جین ایستاده بود و در حالی که بدنش را به یک سمت خم کرده بود، گیتار می زد. بک گراند پوستر تصویری از کویر بود و در بالای پوستر چشم های نازلی در قاب سیاه رنگی خودنمایی می کرد. اسم نیما با خطی درشت به رنگ سیاه در کنار اسم آلبوم تقریباً نیمی از پوستر را پوشانده بود. مجید که متوجه نگاه خیره نازلی به پوستر چسبیده به دیوار شده بود، به یک حرکت بر روی تخت پرید و جلوی پستر ایستاد و با هیجان گفت: - دیدیش آبجی. عکس نیما نیکنامه. من عاشقشم. تمام آهنگاش و حفظم. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
2750Loading...
22
.🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_پنج - آبجی نیره. نازلی چمدانش را پایین گذاشت و به پسرش که با خوشحالی به سمتش می دوید، نگاه کرد. چیزی به قلبش چنگ زد و چشم هایش پر از اشک شد. به نظرش مجید نسبت به چند ماه پیش قد کشیده و بلندتر شده بود. پسرکش بزرگ شده بود. برای خودش مردی شده بود. نفس عمیقی کشید و بغضش رو فرو داد و با اخم ساختگی گفت: - هزار بار نگفتم، بهم بگو نازلی. نیره چیه؟ مجید که با زحمت چمدان بزرگ نازلی را از روی زمین بلند می کرد، خنده بلندی سر داد و گفت: - به قول داداش ساسان اگه نازلی خوب بود برای نازلی شعر می خوندن نه برای نیره. بعد شروع به خواندن شعر نیره کرد. به همان شکلی که ساسان همیشه می خواند. نازلی لبخند تلخی زد و برای لحظه ای چشم بست. اسم ساسان غم را دوباره به قلبش آورد و بغض نشسته در گلویش را بیشتر کرد. برای رهایی از حال بدش. پس گردنی آرامی به مجید زد و گفت: - بچه پررو صدای خنده مجید بلندتر شد و لبهای نازلی به خنده باز شد. چقدر دلش می خواست، مجید را مثل دوران کودکیش سخت در آغوش بگیرد و تا جایی که می تواند ببوسد. خیلی وقت بود که دیگر مجید را بغل نمی کرد. نه مجید این کار را دوست داشت و نه او می خواست رفتاری خارج از عرف داشته باشد. همیشه حریم خودش و مجید را نگه داشته بود تا خدای نکرده کسی به نسبت واقعیشان شک نکند. همیشه پا روی حس های مادرانه اش گذاشته بود تا مجید زندگی نرمال تری داشته باشد. حالا که نمی توانست یک دل سیر پسرش را بغل کند، می توانست خودش را مهمان آغوش گرم پدر و مادرش کند. پدر و مادری که با لباس محلی به انتظارش ایستاده بودند. نازلی صورت پیر و چروکیده مادرش را بوسید و سر روی شانه های نحیف و لاغر پدرش گذاشت و نفسی از سر آسودگی کشید. بعد از سالها از بودن در این شهر احساس آرامش می کرد. از روزی که برای فرار از گذشته ی رقت انگیزش پا از این شهر بیرون گذاشته بود. دیگر اینجا را شهر خودش نمی دانست. دوست نداشت به این شهر برگردد. دوست نداشت در شهری که نیما را از دست داده بود، نفس بکشد. در ضمیر ناخوداگاهش رفتن نیما را به شهر نسبت می داد. فکر می کرد اگر اهل کوخک نبود، نیما رهایش نمی کرد. بعد از رفتن از این شهر تمام سعی اش را کرده بود که یک کوخکی نباشد. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
3320Loading...
23
Media files
1231Loading...
24
روزای سختی میفهمی کی ادم درست زندگیت بود به قول مولانا: در روز خوشی همه جهان یار تواند یار شب غم نشان کسی کم داده است
3765Loading...
25
یکی از درس‌های بزرگ زندگی که هرکسی باید  یاد بگیره اینه: چیزی که تو واقعیت تموم شده رو تو رویاهات ادامه نده.
3815Loading...
26
این لالایی کوردی زیادی قشنگه 🥹
4478Loading...
27
شبیه کشتىِ بی‌لنگرى بازیچه ى موجم!
41611Loading...
28
لازم نیست همه چیز را برای همه توضیح بدهیم معمولا کوتاه‌ترین جملات، برای معاشرت‌ها کفایت می‌کنند گاهی بزرگترین اسباب پشیمانیِ آدمی توضیحات اضافه‌ای‌ست که برای آدم‌ها داده است
5279Loading...
29
«در زمان های قدیم موی زنان را فر میکشیدند؛ چون بر این باور بودند اگر مو صاف باشد دل عاشق از توی آن می لغزد و می افتد اما دل توی موی فر گیر میکند و تا ابد همونجا میمونه» دقیقا مثل همونجا که صائب میگه: «در هر شكن از زلف گره گير تو داميست.. اين سلسله يك حلقه ى بيكار ندارد!» ۲۲ می‌روز جهانی موفرفری ها مبارک♥️
50818Loading...
30
من همیشه بودم، حتی وقتی بریده بودم؛ دلخور بودم؛ حتی وقتی که حالشو نداشتم؛ من همیشه بودم؛ من دلم نیومد بی‌پناهی آدمارو پناه نباشم دلم نیومد یهو ببُرم برم دلم نیومد یهو رها کنم من همیشه بودم واسه اونایی که الان نیستن! @malakeee_6
43312Loading...
31
Media files
4278Loading...
32
حمید هیراد💫 ‏اینکه چیزی‌ واسه از دست دادن نمونده باشه وحشتناکه ، اما اینکه چیزی‌ واسه بدست آوردن نمونده باشه‌ خیلی وحشتناک‌تر!!!! @malakeee_6
10Loading...
33
#استوری 💞 @malakeee_6
4917Loading...
34
گر نیامد به عیادت،به عزا می آید... @malakeee_6
4184Loading...
35
آدم اصیل به کسی میگن: که بعد از ارزشی که بهش میدی آدم دیگه ای نشه!
4849Loading...
36
Media files
49113Loading...
37
@malakeee_6
4283Loading...
38
🌞🔥کافیست صبح که چشمانت را باز میکنی لبخندی بزنی. صبح که جای خودش را دارد. ظهر و عصر و شب هم بخیر می شود. #سلام_صبح_بخیر🌺
56218Loading...
39
هیچ شبی پایان زندگی نیست از ورای هر شب دوبارہ خورشید طلوع میڪند و بشارت صبحی دیگر میدهد این یعنی امید هرگز نمی‌میرد #شبتون_بخیر💫 @malakeee_6 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4658Loading...
🎶 #موزیک_جدید منصور @malakeee_6
نمایش همه...
💯 1
. ‌حکایت تلخی است... ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ مانده ام برای تو... رفته ای برای دیگری
نمایش همه...
💯 3😢 2
هیچ وقت اجازه نده نگاه کردن به بشقاب بقیه باعث سرد شدن غذای خودت بشه ჻ @malakeee_6
نمایش همه...
💯 4👍 2
Photo unavailableShow in Telegram
فروغ فرخزاد شرح حال دقیقی از حال و اوضاع فعلی ما داشته؛ گفته: «فعلاً می‌سازم؛ چه می‌شود کرد؟ مگر می‌شود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد؟ همین است که هست...!»
نمایش همه...
💯 2👌 1
دل تو یا خیلی سنگ، شایدم خیلی صبور، من فقط این و می دونم نفسام بی تو حروم،... #عرشیاس 🎵 یعنی نمیای؟ @malakeee_6
نمایش همه...
👌 3💯 2
00:29
Video unavailableShow in Telegram
گرفتارم جانم! گرفتارىِ من با تمامِ آدمهاى روى زمين فرق دارد گرفتار چشمانى هستم كه خودت، از حال خوشش بى خبرى... گرفتارىِ من دوست داشتنى است 💞 @malakeee_6
نمایش همه...
2👌 1💯 1
Photo unavailableShow in Telegram
هرکی قبول نداره از ما نیست😂✌️
نمایش همه...
😁 3💯 1
چند روز پیش یک جمله‌ای خونده بودم که هنوزم وقتی بهش فکر میکنم غمگینم میکنه؛ نوشته بود: «آدم نابینا وقتی بینا میشه اولین چیزی که دور میندازه عصاشه» چه زمان‌هایی که وقت درد، عصا بودیم برای آدم‌ها، اما وقتی علاج پیدا کردن دور انداختنی شدیم...! @malakeee_6
نمایش همه...
👍 5