cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣ ✍در حسرت یڪ باده مستانه بمردیم  ویران شود آن شهر ڪه میخانه ندارد... ◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 877
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
+47 روز
-830 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

خوش بخند ای دل، که اینک صبح خندان می‌دمد خوش برقص ای ذرہ که اینک مهر رخشان می‌رسد. #صبح_بخیر.... ☀️ @malakeee_6
نمایش همه...
1🥰 1
امشب از خدا میخوام هیچوقت نیازمند و گرفتار آدما نباشید، نه تو پول، نه تو کار، نه تو عشق، نه توجه، نه دلسوزی و نه هیچ چیز دیگه ای... #شبتون_بخیر 💫
نمایش همه...
💯 4🙏 3👍 1 1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_هشتاد_و_هفت نهال با اخمی روی پیشانی که با لبهای خندانش مغایر بود، گفت: - بیا بریم دیگه. شروین با حسرت به سهایی که توسط نهال کشیده می شد، نگاه کرد. خط کشیدن روی علاقه اش به سها کار ساده ای نبود ولی مجبور بود این کار را بکند. نفس عمیقی کشید و پشت میزش برگشت. نهال سها را روی صندلیش نشاند و خودش رو به رویش نشست و گفت: - تعریف کن؟ سها که خنده اش گرفته بود، گفت: - چی رو؟ - چرا همون روز که از مشهد برگشتی نیومدی آتلیه؟ این چند روز کجا بودی؟ سها نفس عمیقی کشید و گفت: - احتیاج به یه ذره تنهایی داشتم تا بتونم درست، فکر کنم. اونجا که بودم اونقدر شلوغ بود که نمی توانستم فکر کنم. اصلاً وقت فکر کردن نداشتم. - فکر چی؟ - همه چی. نهال کم اوردم. نمی دونم باید چیکار کنم؟ اگه بدونی تو مشهد چطوری دورم می چرخیدن و بهم احترام می ذاشتن. الان نمی دونم چطور باید برم بگم من با پسرتون اختلاف دارم و می خوام جدا بشم. فاطمه خانم داغون می شه. اصلاً نمی دونم چطور می خوام تو چشم های پریناز نگاه کنم یا جواب حاج صادق و بدم. - پرهام چی؟ نظر پرهام چیه؟ سها به رفتار عجیب پرهام در این مدت اخیر فکر کرد. هنوز نمی دانست این تغییر رفتار پرهام را چطور باید معنی کند. آب دهانش را قورت داد و گفت: - نمی دونم. اصلاً وقت نشد، باهاش حرف بزنم. - یعنی نمی خوای ازش جدا بشی؟ - چرت نگو، معلومه که می خوام جدا بشم. فقط حس می کنم کارم سخت تر شده. می دونی نهال تازه تو این سفر فهمیدم کاری که من و پرهام کردیم چقدر به اطرافیانمون آسیب می رسونه. - کاری که پرهام کرد، نه تو - خوب منم ادامه دادم. اگر همون موقع برمی گشتم این قدر جریان پیچیده نمی شد. - یعنی الان پشیمونی؟ - نمی دونم. هر چی فکر می کنم تصمیم که اون موقع گرفتم، بهترین تصمیمی بود که می تونستم بگیرم. یعنی انتخاب بد، بین بد و بدتر. اگه اون موقع بر می گشتم انگ بی آبروی روم می چسبید. تو اون شرایط هیچ کس قبول نمی کرد اشکال از من نبوده. حتی اگر پرهام می اومد و مستقیم هم می گفت تقصیر اون بوده، باز هم هیچ کس باور نمی کرد. همه می گفتن پرهام، داره آبرو خری می کنه. من فامیلمو می شناسم نهال مثل گرگ تو کمین نشستن تا یه آتوی از من بگیرن. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
نمایش همه...
🙏 1👌 1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_هشتاد_و_شش دل همه ی بچه های آتلیه برای سها تنگ شده بود. سها چشم و چراغ آتلیه و محبوب همه بود. عباس که از دیدن سها نیشش تا بناگوشش باز شده بود، گفت: - خانم صارمی دلمون خیلی براتون تنگ شده بود. این چند وقت که نبودید اصلاً آتلیه سوت و کور بود. به درد نمی خورد. سها خنده ای کرد و گفت: - یعنی من این قدر سر و صدا دارم. عباس گفت: - نه، نه، منظورم اینه که........... سپهر دنباله ی حرف عباس را گرفت و گفت: - منظورش اینه که وقتی شما نبودید هیچ کس دل و دماغ حرف زدن نداشت. زهرا گفت: - خدا را شکر که حالتون خوب شده ما خیلی نگرانتون بودیم. نوید با خنده گفت: - این مدت که نبودید، کارا اصلاً خوب پیش نمی رفت. خوب شد که برگشتید. نهال چشم غره ای به نوید رفت و رو به سها گفت: - هیچ مشکلی تو کارا نبود، فقط بدون تو کارا به دلمون نمی شست. همین سها خنده ای کرد و گفت: - می دونم همتون چقدر زحمت کشیدید و از همتون واقعاً ممنونم. امیدوارم بتونم جبران کنم. بچه ها با خنده جواب تعارف سها را دادند و سها باز هم از بچه ها تشکر کرد و با همان لبخندی که از لحظه ورودش به آتلیه، روی صورتش نقش بسته بود، رو برگرداند و با شروین که دستهایش را در جیب شلوارش فرو کرده بود و در سکوت به پرحرفی های بقیه گوش می کرد، چشم در چشم شد. برای لحظه ای نگاه هر دو چنان در هم گره خورد که هیچ کدام نتوانستند، حرفی بزنند. سها زودتر به خودش آمد و سلام کرد. شروین آب دهانش را قورت داد و لبخند زورکی زد و گفت: - خیلی خوش اومدید. - ممنون. - انشالله که کسالت به طور کامل رفع شده باشه. سها سر پایین انداخت و گفت: - بله، خدا رو شکر نهال دست سها را گرفت و در حالی که او را از بقیه جدا می کرد، گفت: - بیا بریم کلی کار رو سرمون ریخته. و بعد با تشر رو به بقیه گفت: - شما هم برید سر کارتون. امروز باید کار ادیت فیلما و عکسای تولد اون پسره ساشا تموم بشه، فردا باید تحویلشون بدیم. شعار ما بدقولی ممنوع. بچه های آتلیه با بی حالی باشه ای گفتن و به سمت میزهایشان حرکت کردند. سها که هنوز دستش در دست نهال بود به سمت بچه ها برگشت و گفت: - امروز ناهار همه مهمون منید. صدای شادی بچه ها اوج گرفت و سرعتشان بیشتر شد. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
نمایش همه...
👍 1 1👌 1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_هشتاد_و_پنج ولی کاری از دستش بر نمی آمد. دوست داشت به شروین بگوید ازدواج سها صوری است و کافی است کمی منتظر بماند تا سها از پرهام جدا شود. ولی سها او را قسم داده بود که حرفی به شروین نزند. از طرفی علیرضا تاکید کرده بود که نباید دخالت کند، چرا که سها و پرهام هر چقدر هم با هم اختلاف داشته باشند، زن و شوهر هستند و همیشه این احتمال وجود دارد که رابطشان درست شود. نهال دوست نداشت به این که روزی پرهام و سها به هم برمی گردند، فکر کند. به نظرش پرهام آدم خودخواه و دغل بازی بود که برای رسیدن به اهدافش دست به هر کاری می زد و سها نباید در هیچ صورتی پرهام را می بخشید. هر چند می دانست، اگر روزی سها بخواهد پرهام را ببخشد و با او زندگی کند به او مربوط نمی شد. او به عنوان یک دوست فقط می توانست نظرش را بیان کند و در آخر به تصمیم سها احترام بگذارد. با دیدن سها که وارد آتلیه شد، لبخند بر لب نهال نشست. او هم دلش برای بهترین دوستش تنگ شده بود. بچه های آتلیه با دیدن سها به سمتش هجوم بردن و با سر و صدا ورودش را خوش آمد، گفتند. شروین با شنیدن صدای بچه ها سرش را بالا آورد و به سها که تازه وارد آتلیه شده بود، نگاه کرد. افزایش ضربان قلبش دست خودش نبود. به نظرش رنگ و روی سها بازتر شده بود و صورتش شادابتر از آخرین ملاقاتشان بنظر می رسید. مانتو شلوار ساده ای به تن داشت که به خوبی هیکل کشیده اش را به نمایش می گذاشت و شال تیره رنگی که به سر کرده بود، به صورت سفیدش زیبای خاصی بخشیده بود. لبخند ملیحی به لب داشت و با آرامش به احوالپرسی بچه ها جواب می داد. شروین به تردید از جایش بلند شد تا به پیشواز سها برود. از یک طرف دلتنگی او را به سمت سها می کشید و از طرف دیگر ترس از بیشتر درگیر شدن احساساتش، او را از سها دور می کرد. ولی در نهایت به سمت سها قدم بر داشت. به عنوان دو شریک کاری مجبور بودند هر روز همدیگر را ببینند و با هم حرف بزنند دوری کردن معنی نداشت. فقط باید مواظب می بود که احساساتش از این بیشتر آشکار نشود. باید خط قرمزهای بیشتری را نگه می داشت. کمی دورتر از بچه ها ایستاد و به بچه های آتلیه که با شور و شعف از سها استقبال می کردند، نگاه کرد. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
نمایش همه...
👌 1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_هشتاد_و_چهار شروین سرش را از داخل کامپیوترش بیرون آورد و به در آتلیه نگاه کرد. طبق گفته ی نهال امروز قرار بود، سها بعد از یک غیبت بیست و پنج روزه به آتلیه بیاید. دلش برای سها تنگ شده بود و نگران حالش بود. بیش از ده روز بود که سها را ندیده بود. با این که چند روز از برگشتن سها به تهران می گذشت ولی سها به آتلیه نیامده بود، به نهال گفته بود که هنوز به استراحت نیاز دارد و می خواهد چند روز دیگر هم در خانه بماند. همین مسئله شروین را نگران تر کرده بود. ولی کاری از دستش بر نمی آمد. سها یک زن شوهر دار بود و باید از او دور می ماند. این را آن شب که سها همراه با پرهام از در خانه ی علیرضا بیرون رفت، فهمیده بود. با این که همیشه می دانست سها ازدواج کرده ولی انگار تا پرهام را ندیده بود این ازدواج برایش جنبه واقعی پیدا نکرده بود. ولی بعد از آن شب دیگر نمی توانست چشم روی این واقعیت ببندد که سها متاهل است و او جایی در زندگیش ندارد. برای کسی که اولین بار بود طعم عشق را می چشید، ناکامی زیادی بود. ولی چاره ای جز تحمل نداشت. از آنجایی که همیشه آدم منطقی بود. امیدوار بود عقلش بتواند بر قلبش قائق آید و این دوران را بدون مشکل پشت سر بگذارد. کلافه دستی توی صورتش کشید و دوباره به صفحه مانیتورش خیره شد. باید فکر سها را از ذهنش بیرون می کرد، مهم نبود چقدر سها را دوست داشت و یا چقدر سها با شوهرش مشکل داشت. سها زن مرد دیگری بود و او حق نداشت به سها فکر کند. - ببخشید. شروین سرش را بالا گرفت و به نهال که کنار میزش ایستاده بود، نگاه کرد. نهال وقتی توجه شروین را دید، گفت: - عکسهای ادیت شده رو فرستادم تو کامپیوترتون. لطفاً یه نگاه بهشون بندازید که اگه مشکلی ندارن بفرستیم برای چاپ. شروین باشه ای گفت و دو باره به سراغ کامپیوترش رفت، ولی دلش طاقت نیاورد و پرسید: - پس چرا سها خانم نیومد؟ نهال نگاهی به صورت شروین کرد و گفت: - میاد. تو راهه. شروین خوبه ای گفت و دوباره به سراغ کامپیوترش رفت. این روزها کار کردن، تنها راه برای مهار احساساتش بود. نهال آهی از سر حسرت کشید و از میز شروین دور شد. نمی دانست دلش بیشتر برای شروین که عاشق شده بود بسوزد یا سها که از عشق محروم مانده بود 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
نمایش همه...
👍 1👌 1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_هشتاد_و_سه سها تشکری کرد و نسخه را از دست ترانه گرفت و داخل کیفش گذاشت و در عوض یکی از قابهای که خریده بود را از داخل کیفش بیرون آورد و روی میز جلوی ترانه گذاشت و گفت: - قابلت و نداره. به خاطر زحماتی که این مدته برام کشیدی. امیدوارم خوشت بیاد. ترانه ابرویی بالا انداخت و گفت: - این کارا چیه؟ هر کاری کردم وظیفم بود. - نه، تو و فربد تو مدتی که تو بیمارستان بودم خیلی هوامو داشتید و من از هر دوتاتون ممنونم. واقعا نمی دونم اگه شما نبودید می تونستم تنهای از پسش بر بیام یا نه. اسم فربد نگاه ترانه را تیره کرد، لبخند تلخی زد و سرش را پایین انداخت. بیماری سها باعث شده بود روابط او و فربد کمی عادی تر شود. دیگر با دیدن هم رو بر نمی گرداندند و از هم فرار نمی کردند ولی همین دیدارهای گاه و بی گاه و صحبتهای کوتاه کاری باعث شده بود قلب ترانه دوباره برای فربد بتپد و این بیشتر اذیتش می کرد. سها که متوجه تغییر حالت ترانه شده بود، آب دهانش را قورت داد. خیلی دلش می خواست بداند چه چیزی باعث جداییشان شده ولی خجالت می کشید چیزی بپرسد. از ترانه خداحافظی کرد و از مطب بیرون آمد تا به سراغ فربد برود. * نازلی که تازه از داروخانه بیرون آمده بود، سها را دید که از راهرو درمانگاه ها خارج شد. اخمی از سر کنجکاوی روی پیشانیش نشست. با چشم سها را دنبال کرد که به سمت بخش اورژانس می رفت. بخش اورژانس دقیقا رو به روی داروخانه بود. سها بدون این که متوجه نازلی شده باشد از کنارش گذشت و از پرستاری که تازه از بخش بیرون آمده بود پرسید: - ببخشید دکتر یگانه هستند؟ ابروهایی نازلی از تعجب بالا پرید. سها چه کاری با فربد داشت؟ پرستار جواب داد: - بله داخل هستن می تونید برید پیششون. سها وارد بخش اورژانس شد. فربد روی صندلی پشت میز نشسته بود. نازلی به سمت ورودی اورژانس رفت و به سها و فربد که حالا گوشه ای ایستاده بودند و حرف می زدند، نگاه کرد. صدایشان را نمی شنید ولی لبخندی که روی لبهای هر دو بود، نشان از صمیمت بینشان داشت. وقتی سها دست داخل کیفش برد و بسته کادو شده ای را به دست فربد داد. چشم های نازلی از تعجب گرد شد. فربد با خوشحالی بسته را گرفت و چیزی گفت، سها خنده ای کرد و با ناز سرش را تکان داد. نازلی دستش را جلوی دهان بازش گذاشته و به سرعت از آنجا دور شد. آنقدر گیج بود که حتی نمی دانست چه فکری باید بکند. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
نمایش همه...
👌 1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_هشتاد_و_دو فروشنده تابلوهای کادو شده را به دست سها داد. سها بعد از پرداخت پول سوار ماشین شد تا هر چه زودتر خودش را به بیمارستان برساند. می خواست بعد از بیمارستان به آتلیه برود. دلش برای آتلیه و دوستانش تنگ شده بود. ماشین را جلوی بیمارستان پارک کرد و به پله هایی که به سمت بخش اورژانس می رفت، نگاه کرد. با یادآوری آن شب آهی کشید و از ماشین پیاده شد. وقتی وارد بیمارستان شد، مستقیم به سمت درمانگاه رفت. درمانگاه خلوت بود. سها به سمت منشی که دختری هم سن و سال خودش بود، رفت و سلام کرد. منشی سرش را از توی گوشیش بیرون آورد و به سها خیره شد. سها گفت: - وقت داشتم. - با کدوم دکتر؟ - خانم همتی - اسمتون؟ - صارمی، سها صارمی منشی موبایلش را روی میز گذاشت و نگاهی به دفتر بزرگ جلوی رویش کرد و پرسید: - بیمارشون بودید؟ - بله - بشینید تا صداتون کنم. سها روی صندلی های پلاستیکی درمانگاه بیمارستان نشست و به اتفاقات این چند هفته گذشته فکر کرد. از بیمار شدنش تا مرگ مادر جان. هنوز به خاطر تمام اتفاقات این مدت گیج بود. منشی که صدایش کرد. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد و به اتاق ترانه رفت. ترانه با دیدن سها با خوشحالی از پشت میزش بیرون آمد و سها را در آغوش گرفت. سها احساس خوبی داشت. در مدتی که در بیمارستان بستری شده بود با ترانه رابطه خوبی برقرار کرده بود. حس می کرد می تواند به ترانه به چشم یک دوست خوب نگاه کند. یکی مثل نهال. برای سها که به سختی به کسی اعتماد می کرد و دوست می شد. پیدا کردن یک دوست خوب مثل ترانه نعمت بزرگی بود. ترانه گفت: - هفته پیش منتظرت بودم چرا این قدر دیر کردی؟ - رفته بودم مشهد. مادر بزرگ پرهام فوت شده بود، باید می رفتیم اونجا. می خواستم تماس بگیرم ولی واقعاً نشد. ترانه لبخندی زد و گفت: - عیب نداره. حالا برو دراز بکش یه نگاه به بخیه هات کنم. - نمی خواد همه چیز خوبه. - از کی دکتر شدی؟ برو بگیر بخواب. سها به سمت تخت معاینه رفت و دراز کشید. ترانه جای بخیه های سها را معاینه کرد و چند سوال پرسید وقتی مطمئن شد مشکلی نیست اجازه داد تا سها از جایش بلند شود. سها روی صندلی بیمار رو به روی ترانه که پشت میزش برگشته بود نشست. ترانه عینکش را به چشم زد و شروع به نوشتن نسخه کرد و گفت: - خدا رو شکر همه چیز خوبه ولی بازم توصیه می کنم تا یه مدت کار سنگین نکنی. یه چند تا داروی تقویتی برات می نویسم یادت نره بخوری. یه پماد هم برای زخمت می نویسم بزن تا جای بخیه ها کم رنگ بشه. از بین نمی ره ولی خیلی بهتر می شه. می تونی ورزش کنی ولی بهتر از ورزشهای سبک مثل پیاده روی شروع کنی. سعی کن به شکمت زیاد فشار نیاری. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
نمایش همه...
👍 1👌 1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_هشتاد_و_یک - ببخشید اون یکی چنده؟ - کدوم؟ سها با دست به تابلو میناکاری پشت سر فروشنده اشاره کرد و گفت: - همون، اونی که یه پرنده تنهاس. فروشنده با دست تابلو را نشان داد و گفت: - این و می گید؟ به نظر من اگه این و می خواین جفتش رو هم بخرید. و به تابلو ای که کمی دور تر به دیوار نصب شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: - هر کدوم یه پرنده تنهان ولی در واقع یه جفتن که دارن به سمت هم پرواز می کنن. بعد دو تابلو را از روی دیوار برداشت و روی پیشخوان مغازه جلوی چشم سها قرار داد. سها با دیدن تابلوها خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت: - چه عالی. همین دو تا را می برم، لطفاً جدا، جدا کادوشون کنید. فروشنده باشه ای گفت و مشغول کادو کردن تابلو ها شد. سها نفس عمیقی کشید و به ساعتش نگاه کرد. وقت زیادی نداشت باید هر چه زودتر خودش را به بیمارستان می رساند. بعد از سه هفته پر تنش بلاخره به زندگی طبیعی برگشته بود. صبح اول وقت به سراغ آقای کرامتی رفته بود تا هم از او به خاطر لطفش تشکر کند و هم پولی را که از آن شب بدهکار بود، پرداخت کند. وقتی برای قدر دانی از زحمات آن شب تسبیح دانه درشتی را که از مشهد خریده بود به آقای کرامتی هدیه کرد، اشک درون چشم پیرمرد جمع شد. تسبیح را در آخرین روز مسافرت مشهد خرید بود وقتی به توصیه حاج صادق همراه با پرهام به بازار رفته بود. همان لخظه که تسبیح را دیده بود به یاد آقای کرامتی افتاده بود و آن برای قدر دانی از زحمتی که آن شب برایش کشیده بود خرید. آقای کرامتی از این که سها را صحیح و سالم می دید خیلی خوشحال شده بود. وقتی سها با اصرار پول تاکسی را به آقای کرامتی داد، آقای کرامتی از سها خواست تا شماره موبایلش را داشته باشد و هر وقت کاری برایش پیش آمد، مستقیم به خودش زنگ بزند. سها احساس خوبی داشت. این اتفاق به ظاهر تلخ برایش نتایج خوبی داشت. پیدا کردن آدم مطمئنی مثل آقای کرامتی و دوست شدن با ترانه به دردی که آن شب کشیده بود می ارزید. دوباره به این حرف رسیده بودکه در پس هر شری خیری نهفته است. سها این واقعیت را اولین بار وقتی فقط شانزده سال داشت فهمیده بود. وقتی بعد از بلایی که بهزاد سرش آورده بود، زندگیش تغییر پیدا کرد. البته رسیدن به چنین آگاهی آسان به دست نیامده بود. ولی درک این مسئله از سهای حساس و زود رنج گذشته، سهای عاقل و آرام و منطقی اکنون را ساخته بود. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
نمایش همه...
👍 2👌 1