cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

جــــفت شیش🎲

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
20 665
مشترکین
-20624 ساعت
+8027 روز
+3 07030 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
💦سفالگر وحشی🔞 سفالگر غول پیکری که روی خدمتکارش نظر داره و یه روز که میجان در حال تمیز کاریه بدن غول مانندشو از پشت بهش میچسبونه و‌‌... https://t.me/+Wq0zjXUIoxo1ZTA0
1290Loading...
02
💦سفالگر وحشی🔞 سفالگر غول پیکری که روی خدمتکارش نظر داره و یه روز که میجان در حال تمیز کاریه بدن غول مانندشو از پشت بهش میچسبونه و‌‌... https://t.me/+Wq0zjXUIoxo1ZTA0
2030Loading...
03
خل.بان ه.ات🔞💦 +آه...کاپیتان تندتر... خ.لبان تند تند افتاد به جونِ لای پام: -این بدن ت.نگ واسه کیه؟؟ رو لبم زبون کشیدم و با ناز گفتم: -واسه توئه کاپیتان...آه...💧💧 https://t.me/+MY29jWxW90UyZTM0
590Loading...
04
_ داشتی خود ارض.ایی میکردی؟🙊🔥🔥 -نه...چیزه...فقط میخارید آب دهنمو قورت دادم و سریع دستم و از تو شورتم در آوردم که زیپش و کشید پایین : -خم شو میخوام خارشت و بگیرم... https://t.me/+MY29jWxW90UyZTM0
10Loading...
05
-لای پات چه تپلیه جوجه رنگی!🔥🔥🙊 با خجالت دست جلوی بدنم گرفتم -وای...نگا نکن خجالت میکشم! دستشو توی ش.ورتم فرستاد: -جون خیس کردی که... ناله کن برام!🤤 https://t.me/+QocXV7XBrw8yZDVk
1640Loading...
06
-لای پات چه تپلیه جوجه رنگی!🔥🔥🙊 با خجالت دست جلوی بدنم گرفتم -وای...نگا نکن خجالت میکشم! دستشو توی ش.ورتم فرستاد: -جون خیس کردی که... ناله کن برام!🤤 https://t.me/+QocXV7XBrw8yZDVk
1880Loading...
07
Media files
6191Loading...
08
- عمو یه لحظه وایسا دالم جیش می‌کنم. کامیار با تعجب به برادرزاده دو ساله اش نکاه کرد که در مقابلش ایستاده و زور میزد. وحشت زده داد کشید: - بیایین این بچه رو ببرین دستشووووویی. الان میرینه رو فرش! قبل از اینکه کسی به فریادش برسد، کیارا با قیافه ‌ای راحت شده، نفس عمیقی کشید. - آخیش... کامیار با چندش نگاهش کرد‌. - الان ریدی رو فرش؟ کیارا قیافه‌ی عاقل اندر سفیهی به خودش گرفت و گفت: - نگلان نباش عمو... من پوشک دالم. رو زمین نمیریژه. و بلندتر داد کشید: - ماماااان... بیا من پی پی کردم. بیا عوضم کن! کامیار چشم گرد کرد. دست به کمر زده و طلبکار پرسید: - توله سگ تو شش متر زبون داری! بعد جیشتو نمیتونی بگی؟؟؟ چرا نمیگی دستشوییی داری؟ دنیا با خنده از آشپزخانه خارج شد. روی مبل نشست و پرسید: - چی شده باز می‌زنید تو سر و کله هم شما دوتا عمو و برادر زاده؟ همان لحظه کیان هم از اتاق بیرون آمد و آن طرف دنیا نشست. کامیار با حرص گفت: - بحث این توله سگ شماس که زبونش دومتره، ولی هنو میشاشه به خودش! کیارا دوباره پررو پررو نگاهش کرد. - چیه مگه؟ من هنوز دو سالمه! مامانم که این همه گنده‌س هنوز به خودش پوشک میذاره.‌‌ تازشم مال مامانم گل گلیه بو عطر هم میده، مال من سفیده فقط... هرچی هم میگم برا منم از پوشکا خودت بذار خوشگلن قبول نمیکنه نامرد تنها تنها پوشک خوشکلا رو تموم می‌کنه! میگه تو هنوز بچه ای اینا مال بزرگاست.... چشم کامیار و کیان یک ضرب گرد شد و دنیا بهت زده صورتش را چنگ زد. - خدا مرگم بده با این بچه تربیت کردنم! زبون به دهن بگیر بچه. من چه گناهی کردم مادر تو شدم اعجوبه؟ کامیار لبش را گاز گرفت و ریز ریز خندید. کیان با حرص نگاه غضبناکی حواله ی برادرش کرد و بعد کیارا را مواخذه کرد: - صددفعه گفتم تو کارای مامانت فضولی نکن توله سگگگک! بیا برو دستشویی مامان بشورتت ریدی.‌‌.. و با چشم و ابرو به دنیا اشاره کرد قبل از اینکه بیش از این آبروریزی کند از جلوی چشمش دورش کند. دنیا هم سریع کیارا را بغل زد. - آره مامانی بیا ببرم بشورمت. کیارای وزه هم کم نیاورد و دقیقه نود هم زهر خودش را ریخت‌ و ناراحت غر زد: - ازون سوتین قرمز توریا که برام نمیخرین، پوشک گل گلی هم نمیخرین، منو تو سطل ماست پیدا کردید؟ و بعد مظلومانه و بی توجه به چشم غره های پدر و مادرش، رو به کامیار سرخ از خنده گفت: - عموووو... تو برام ازون پوشک گل کلیا میخری؟ اگه برام ازون سوتین قرمز توریای مامان دنیا بخری هم قول میدم جیشمو بگم دیگه! دنیا حرصی دستش را کشید و سمت سرویس بهداشتی بردش‌ - کم حرف بزن بچه... بعد از رفتن دنیا و کیارا، کیان با زاری گفت: - خدایا چه گناهی کردم من به درگاهت؟ کامیار با خنده روی شانه‌اش کوبید و جواب داد: - داداش حالا اینا که عادیه چیزی نیست... شکر خدا کاندوماتون و ندیده بگه عمو برام بادکنک خاردار بخر! https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
2291Loading...
09
_حاجی یه نظر حلاله چی تو فرشای‌ خونته‌ که نگام نمیکنی همونطور که به پیشونی خیسش دست می‌کشید رگ گردنش بیشتر خودنمایی کرد _پروا خانوم خواهش میکنم رعایت کنید این پوشش برای خونه ای که زیر سقفش یه مرد هست اصلا مناسب نیست خنده ی اغواگرانه‌ ای کردم و همونطور که پامو رو پام انداخته بودم نوک انگشتم و به مچ پاش کشیدم که از جاش پرید _استغفرالله توبه ..توبه از شیطان رجیم به خدا قهقهه ای زدم و منم مثل خودش از جام بلندشدم و سینه به سینش وایستادم که نگاهشو به چپ برگردوند _چیکار کنم که نگام کنی حاج کیسان شما امر کن من الساعه همون کاروانجام میدم نفس بریده دوباره قدمی عقب رفت _پروا خانوم لطفا قفل درو باز کنید میخوام برم دستی به بازوش کشیدم که نفس بریده و شتابان عقب رفت و صدای بلندش تنمو داغ کرد _نکنید‌..نکنید ...اینکار صحیح نیست نگاه خماری بهش کردم و لب زدم _صحیحش‌ چطوره همونو انجام بدیم!من امشب میخوام زیر تو باشم حاجی با حالت زاری دستی به سرش گرفت _ما محرم نیستیم پروا خانوم به والله دارین مارو جهنمی میکنید اونقدر جلو رفتم که به دیوار پشتش چسبید اغواگرانه نگاهش کردم _بخونید.... با قبلتُ ای که گفتم تشنه لبهاشو‌ به کام کشیدم که شوکه مکثی کرد و با فشردن کمرم تو دهنش آخی گفتم که آروم و سرخ شده رو لبم غرید _کاری میکنم فردا نتونی از جات بلند بشی با هول دادنم رو تخت و اومدنش روم شوکه به روی جدیدش‌ نگاه کردم که با رفتن دستش ..... https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk پروا دختر هاتی که از شوهر سابقش یه حاجی معتقدی پناه میاره که استاد دانشگاهشه‌ ولی با اغوا کردنش...
5010Loading...
10
دستمالی که بین پام کشیدم رو روی میز گذاشتم. یکم خون روش بود. - کی این قطع میشه همش نجسم. شیشه شیر رو توی دهن بچم گذاشتم که با ولع ملچ ملوچ کرد. - بعد زایمانت ماما لای پاتو بخیه زد؟ سریع برگشتم. مهزاد بود. خجالت زده زده گفتم: - سلام اقا. کی اومدین؟ با غرور خاصش نگاهم کرد و بعد با نوک انگشتاش دستمال رو بالا گرفت. - دوماهه زایمان کردی هنوز خون ریزی داری؟ پمادایی که میخرم رو نمیزنی؟ از خجالت سرخ شدم. مهزاد مرد کرد غیرتی بود و من حتی روم‌ نمیشد موقع پریودی پیشش برم. ولی اون ماه به ماه واسم پماد میگرفت. - منو نگاه کن. - خب، وقتی میزدم یکم میسوخت منم دیگه نزدم. اخم هاش وحشت ناکش رو توی هم کشید و نزدیکم شد. با صدای ملچ ملوچ بچه نگاهش به اون خورد و از بغلم بلندش کرد. روی مبل گذاشتش و گفت: - لخت شو ببینم. نباید سوزش داشته باشی. از حرارتی که بینمون ایجاد شد سوختم. زیر داغی نگاهش داشتم ذوب میشدم. - نه نمی...خواد. من خودم چک میکنم. - تو اگه بلد بودی این دوماه رو اینجوری نمیومدی. زود دراز بکش ببینم چرا زنم اینجوریه. بغض کردم، من فقط زن صوریش بودم و دوستش داشتم. اون مرد با غیرتی بود. ولی مثل یه مریض باهام رفتار میکرد. - من مریضتون نیستم. استین هاش رو بالا داد. اروم دراز کشیدم و دامنم رو تا رون هام دادم بالا. بین پام اومد. - شورت پات نمیکنی؟ - نه. خیلی میسو... با خوردن نوک ناخنش بهم با درد صورتم جمع شد. انگشتش بالا پایین شد که حرارتم بیشتر شد. نگاه معناداری بهم انداخت و دستشو برداشت، دستمالی برداشت و بین پام کشید که از خجالت هلاک شدم. با برخورد نوک انگشتش خیس شده بودم. - به خاطر بخیه هاست دارن جوش میخورن. خوب میشی‌. سرش رو کج کرد که نفسش بهم خورد و ناله کردم. - ممنون من پماد می...زنم. ایستاد که با دیدن خشتکش مات موندم. - بهت پناه دادم، خونه دادم و ابروتو خریدم. بهت حس دارم یا میای تو تختم و زنم میشی. یا صیغه باطل. من مردم. نه میتونم خودمو نگه دارم و نه با داشتن تو با یکی دیگه باشم. تصمیمت رو بگیر. قدم های محکمش روبه سمت اتاق برد. لبمو گاز گرفتم، بچه خوابیده بود.اروم بلند شدم. یقه ی لباسم رو باز کردم و به سمت اتاق رفتم که... https://t.me/+Mtv5PBWMfq41ZWM0 https://t.me/+Mtv5PBWMfq41ZWM0 https://t.me/+Mtv5PBWMfq41ZWM0 ❌کرد زاده ی باغیرت اصیل که به دختر بی ابرویی پناه بده و میشه خونه و کاشانه ی نیلرام، دختر بداقبال روستا که...
2021Loading...
11
#پارت‌یک -پیاده شو منتظر چی هستی؟؟ دخترک به سختی پلکاشو از هم فاصله داد و گیج اطرافشو نگاه کرد صدرا نفسشو محکم بیرون داد و با تمسخر گفت : چرا ماتت برده عین کسخلا؟؟ نکنه تا حالا ویلا و دریا ندیدی؟ البته که ندیده بود دخترک از روستا بیرون نرفته بود تا یک هفته پیش! لبای خشک شده اش رو به هم کشید و آروم گفت : نه... نمیدونم... یادم نمیاد شنیدن این جمله خیال صدرا رو راحت کرد؛ دارو جواب داده بود! دست مریزاد گفت به سامانِ عوضی! کارش حرف نداشت سمت دخترک خیز برداشت و انگشت اشاره‌اش رو جلوی صورتش تکون داد -ببین دخترجون! الان دیگه وقت پشیمونی نیست. اون موقع که واسه اون دلارا نقشه میکشیدی و قرارداد امضا کردی یادت نبود روزش که برسه ممکنه خا..یه کنی؟؟ دختر بیچاره کم مونده بود به گریه بیفته هیچی یادش نبود.... مطلقا هیچی! صدرا نوک انگشتش رو زیر لب برجسته‌ و خوش فرمش کشید و نزدیک گوشش پچ زد : پیاده شو سدنا. بریم داخل روشنت میکنم! پس اسمش سدنا بود! انگار برای اولین بار این اسم رو شنیده صدرا پیاده شد و فرصت داد تا دخترک به خودش بیاد نباید زیاده روی میکرد! ماشین رو دور زد و در سمت سدنا رو باز کرد با لحن خشک و دستوری گفت : نمیخوای پیاده شی؟ نامحسوس باید مراقبش می‌بود هنوز دقیق نمی‌دونست عوارض دارو میتونه چیا باشه سامان هشدار ضعف عضله و بی حس شدن دست و پا هم داده بود! آرنج سدنا رو محکم گرفت و از ماشین بیرون کشید سدنا مچ دستش رو چنگ زد و پلک به هم فشرد -خوبی سدنا؟؟ این اداها چیه از خودت در میاری؟ سدنا میخواست جیغ بکشه از اون همه گیجی و بی خبری و ضعف حالا سرگیجه هم بهش اضافه شده بود و اجازه نمی‌داد حتی فکر کنه با اون صدای ظریف و مخملی آروم زمزمه کرد : سرم... یهو گیج رفت. پاهام داره میلرزه صدرا توی یه حرکت انگشتای دستشو روی گلوی سدنا چنگ زد و از لای دندوناش غرید: باز کن گوشاتو زنیکه هرجایی! بذار کنار این تنگ بازیاتو قراره یک ماه باهم اینجا زندگی کنیم و بعد هرکی پولشو بگیره و بره دنبال زندگیش بعد از این یک ماه نمیخوام ریخت نحستو ببینم. پس واسه من ادا نیا که بی فایده اس فهمیدی؟ سدنا سعی کرد محکم بایسته و پرسید : یک ماه واسه چی باید اینجا زندگی کنیم؟ صدرا چمدونا رو از صندوق عقب ماشین آخرین مدلش برداشت و گفت : گرفتی ما رو؟ از تهران تا اینجا تصادفم نکردیم که بگم سرت به جایی خورده چرا هذیون میگی؟ بیا داخل تا گرما زده نشدی وقت مریض داری نداریم! گفت و بی توجه به دخترک مات و حیران وسط حیاط، وارد ویلا شد نزدیک ورودی چمدونا رو رها کرد و با عجله پشت پنجره رفت تا سدنا رو زیر نظر بگیره عین یه مجسمه همونجا خشکش زده بود کلافه پنجره رو باز کرد و بلند گفت : نمیخوای بیای داخل؟ دخترک تکونی خورد و با قدم های ناموزون وارد ساختمان شد صدرا جلو رفت و قبل از اینکه حرفی بزنه، سدنا گفت : من حالم خوب نیست... هیچی یادم نمیاد. نمیدونم خودم کی‌ام... تو کی هستی... اینجا کجاست و چرا اینجاییم صدرا نیشخندی زد. دختره‌ی احمق! جلوتر رفت و سینه‌ی گرد دخترک رو بین انگشتاش گرفت و فشار داد لب به لاله‌ی گوش سدنا چسبوند و محکم لب زد : تو یه جن.ده ای که با یه سایت پو.رن قرار داد بستی تا دو ماه دیگه سی تا فیلم تمیز از سی تا سکس با پوزیشنای مختلف تحویلشون بدی واسه این کار نفری یک میلیون دلار گرفتیم ترسیدی؟ پا پس کشیدی؟ به تخ*مم! من واسه اون پول کلی برنامه دارم الان اگرم نخوای مجبورت میکنم... میبدمت به تخت و عین سی تا فیلم رو جوری میکنمت که بعدش شیش ماه بری استراحت فهمیدی؟؟ سدنا گیج تر از قبل، با زبونی بند اومده مات نگاهش کرد -من... اشتباه شده... صدرا با لذت زبون روی گوش نرم و سفید سدنا کشید که دخترک بین دستاش لرزید شک نداشت دخترک خیس شده! زیادی بی تجربه بود! دکمه‌های لباس سدنا رو یکی یکی باز کرد و ادامه داد : دوربینا روشنن... اولیش رو همینجا، همین الان میگیریم بخوای جفتک بندازی و خودتو بزنی به گیجی بد جور میگامت سدنا خیره شد به حرکت دست مرد غریبه روی تنش مردک لباسا رو در آورد و حالا فقط لباس زیر تنش بود دست گرمش که روی قزن سوتین نشست، سدنا تنش رو عقب کشید و ترسیده لب زد : نکن... صدرا اما دیگه نتونست تحمل کنه باسن سدنا رو محکم بین انگشتاش فشار داد و تن لرزون و سردش رو به سینه اش چسبوند چونه‌ی سدنا رو گرفت و تو فاصله میلی متری از صورت ترسیده و چشمای گرد شده اش غرید : سدنا بهت گفتم جفتک ننداز! من دوست پسرت نیستم که نازتو بکشم و التماست کنم واسه لخت شدن! من صدرام! بلایی سرت میارم که دیگه نتونی تو آینه خودتو نگاه کنی https://t.me/+2jf6d--8E-I0ODVk https://t.me/+2jf6d--8E-I0ODVk https://t.me/+2jf6d--8E-I0ODVk چشمای زمردیش هرکسی رو جادو میکرد؛ واسه همین طرد شده بود اما توی دام صدرا میفته و میشه "موش آزمایشگاهیش"....
4751Loading...
12
_ داشتی خود ارض.ایی میکردی؟🙊🔥🔥 -نه...چیزه...فقط میخارید آب دهنمو قورت دادم و سریع دستم و از تو شورتم در آوردم که زیپش و کشید پایین : -خم شو میخوام خارشت و بگیرم... https://t.me/+MY29jWxW90UyZTM0
1090Loading...
13
_ داشتی خود ارض.ایی میکردی؟🙊🔥🔥 -نه...چیزه...فقط میخارید آب دهنمو قورت دادم و سریع دستم و از تو شورتم در آوردم که زیپش و کشید پایین : -خم شو میخوام خارشت و بگیرم... https://t.me/+MY29jWxW90UyZTM0
830Loading...
14
درحال پاک شدن ...
3740Loading...
15
فقط 7 نفر دیگه !
860Loading...
16
اگه ۱۵ تا ۲۵ سالته، و وضع مالی خوبی نداری، به این‌ کانال نیاز داری.. 🖤 • LINK-CHANNEL روزی 1 تا 4 میلیون در بیار 🙏🏻
4861Loading...
17
خل.بان ه.ات🔞💦 +آه...کاپیتان تندتر... خ.لبان تند تند افتاد به جونِ لای پام: -این بدن ت.نگ واسه کیه؟؟ رو لبم زبون کشیدم و با ناز گفتم: -واسه توئه کاپیتان...آه...💧💧 https://t.me/+MY29jWxW90UyZTM0
2240Loading...
18
خل.بان ه.ات🔞💦 +آه...کاپیتان تندتر... خ.لبان تند تند افتاد به جونِ لای پام: -این بدن ت.نگ واسه کیه؟؟ رو لبم زبون کشیدم و با ناز گفتم: -واسه توئه کاپیتان...آه...💧💧 https://t.me/+MY29jWxW90UyZTM0
1221Loading...
19
-لای پات چه تپلیه جوجه رنگی!🔥🔥🙊 با خجالت دست جلوی بدنم گرفتم -وای...نگا نکن خجالت میکشم! دستشو توی ش.ورتم فرستاد: -جون خیس کردی که... ناله کن برام!🤤 https://t.me/+QocXV7XBrw8yZDVk
10Loading...
20
-لای پات چه تپلیه جوجه رنگی!🔥🔥🙊 با خجالت دست جلوی بدنم گرفتم -وای...نگا نکن خجالت میکشم! دستشو توی ش.ورتم فرستاد: -جون خیس کردی که... ناله کن برام!🤤 https://t.me/+QocXV7XBrw8yZDVk
1110Loading...
21
پارت جدید...❤️
1 0690Loading...
22
دختره از دیدن سکس شوهرش با معشوقه اش سکته مغزی می کنه🥲🔞 طبق روال این مدت دختری همراهش بود. فکم هیستریک وار شروع به لرزیدن کرد. شوهرم دست دور کمر دختره پیچونده بود و با ته ریش جذاب مردونه اش زیر گردن اونو قلقلک می‌داد. صدای خنده های مستانه اشون فضای خونه رو پر کرده بود. قلبم دیوونه وار خودشو به در و دیوار سینه ام کوبید اما بازم خودمو کنترل کردم. و تمام فشاری که تحمل می کردمو سر دستای مشت شده ام خالی کردم. خواستم بچرخم تا بیشتر از اون له شدنمو نبینم که صداش مانعم شد. _هی دختر! با من بود؟! منی که یک عمر جز عشقم و نفسم چیزی از زبونش نشنیده بودم! سرمو بالا اوردم و با چشمایی که هرلحظه منتظر ریزش بود و من سخت داشتم کنترلش می کردم نگاهش کردم. _بله؟ _بیا اینجا! قدم های لرزونم به طرفش حرکت کردند. _بشین روی مبل! سر از کارهاش در نمی اوردم اما کاری که گفت انجام دادم و روی اولین مبل سر راهم نشستم. _عشقم؟ می دونستم با اون دختره اس.. از شدت فشار زیادی که تحمل می کردم پلک روی هم گذاشتم و بازم طبق معمول حرفی نزدم. _جونم؟ _این دختره رو می بینی؟ صدای پوزخند اون دختره به گوشم رسید و مصطفی ادامه داد: _این حتی عرضه ی بچه اوردنم نداره! صدای ترک ترک شدن قلبمو به خوبی می شنیدم و هرلحظه پلک هام بیشتر روی هم فشرده میشد. _دکترا دیگه ازش ناامید شدن دیگه دارویی توی داروخونه ها نیست که نخورده باشه! لباسم زیر دستم مچاله شد و باز هم چیزی نگفتم. فقط می شنیدم و می شکستم.. می شنیدم و جون می دادم.. _اما الان می خوام یه کاری کنم که بی عرضگیشو گردن حکمت خدا نندازه.. می خوام تو رو جلو چشماش حامله کنم تا بفهمه هرکسی لیاقت نطفه ی مصطفی رو نداره! با این حرف به سرعت لای پلک هام باز شد. مطمئنم اینکارو نمی کرد! تقاص خطای من هرچی که بود این نبود.. می دونستم تمام کاراش از روی کینه است.. اما با برهنه شدن دختره توسط دستای شوهرم قلبم از حرکت ایستاد. حالا با ست لباس زیر توریش مقابل من برای شوهرم دلبری می کرد. با نفس های سختی سرمو تکون دادم. _تو با من اینکارو نمی کنی.. نیشخند بی رحمی نثارم کرد. _همینجا میشینی تماشا میکنی و روند حامله شدنشو با جفت چشات می بینی! سپس لبهاشو گذاشت روی لبهای اون دختر.. از جا بلند شدم و خودم بهش رسوندم به پاهاش چسبیدم و سعی کردم از دختره دورش کنم. _نکن مصطفی.. غلط کردم تو رو به حرمت چندسال عشقمون اینکارو باهام نکن.. لگدی نثار من کرد که پرت شدم روی زمین و سرم محکم خورد به لبه ی میز.. جلوی نگاهم تار شد اما چشمام هنوزم بینایی داشت. جسم برهنه اش پیچیده شد دور تن اون دختر و روی تنش خیمه زد. و من هرلحظه نزدیک شدن عزرائیل به خودم می دیدم. بین پاهای دختره جا گرفت و نفسم جایی میون سینه ام گیر کرد. هرچی تلاش می کردم انگار نفسم همونجا قفل شده بود. با اولین ضربه ای که جلو چشمای من بیو پاهاش کوبید. صدایی مثل خرناس از گلوم بیرون اومد و نفسم همونجا قطع شد. مثل یک ماهی از آب بیرون افتاده فرش زیر دستم مچاله شد اما ذره ای اکسیژن بین ریه هام رد و بدل نشد. مقابل نگاهم یه تصویر پررنگ شد. تصویر دوستیمون، فهمیدن بابا، مخالفتش، جداکردنمون از هم و در نهایت به اصرار من ازدواجمون.. صدای آه زنونه ای که به گوشم رسید قدرت بینایی مم ازم گرفت. نفسم وسط ریه ام گره خورد و روی زمین پهش شدم.. مقابل صورتم چیزی جز سیاهی نبود و لرزش بدنم و دست و پاهام خارج از کنترل خودم بود. صداها برام محو و کمرنگ بود اما تنها عضو بدنم که هنوز از کار نیفتاده بود گوش هام بود. صدای نازنین نازنین گفتناشو می شنیدم.. صوای گریه های مردونه ای رو.. و حتی کفی که از گوشه ی دهانم داشت روی زمین سرازیر میشد رو حس می کردم. اما نه می تونستم عکس العملی از خودم نشون بدم و نه چشام جایی رو می دید.. و صدای دختره که می گفت: _مگه قرار نبود من فقط نقش دوس دخترتو بازی کنم چرا عملیش کردی خیلی کثیفی مصطفی.. و لحظه ی آخر صدای مصطفی رو شنیدم که می گفت: _الو اورژانس.. و بعد از اون دیگه هیچیو نشنیدم.. https://t.me/+W9u7EUyIcA80YzE0 https://t.me/+W9u7EUyIcA80YzE0 https://t.me/+W9u7EUyIcA80YzE0 https://t.me/+W9u7EUyIcA80YzE0
9376Loading...
23
- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما. صدایی نیامد. معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمی‌رسد. 12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود. با حرص و ناراحتی جیغ کشید: - من از کجا باید می‌دونستم اون رئیس وحشیتون نمی‌خواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا می‌دونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه! دندان هایش را با حرص به هم فشار داد. چشمش پر از اشک شده بود. انباری منفور، سرد و تاریک بود. با لگد به در کوبید: - به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا می‌کنم بمیره! صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد. آیسا با ترس و لرز در خودش جمع شد. همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد. بی رمق نالید: - امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه! از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود. دل درد داشت امانش را می‌برید. بغضش با درد ترکید. کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت. نگهبانی که هخامنش اجیر کرده بود تا در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمی‌آید، وحشت زده شماره‌ی هخامنش را گرفت. اجازه نداشت در را باز کند. فقط تا تماس برقرار شد با ترس گفت: - آقا... صدای آیسا خانم قطع شده. چند دقیقه‌س هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟ با مکث کوتاهی، صدای بم هخامنش در گوشی پیچید: - کاری نکن الان خودمو می‌رسونم. - آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت.... حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت: - امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام. چند لحظه بعد، در حالی که قلاده‌ی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد. با سر اشاره زد در را باز کنند. با تردید قلاده‌ی سگ را به دست نگهبان داد. می‌دانست آیسا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد. به قدر کافی تنبیهش کرده بود. خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست. از تاریکی انباری چشم ریز کرد‌. دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند. چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد‌. مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند. حسابشان را می‌رسید اگر بلایی سر دخترک می‌آمد. یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانه‌ی آیسا داد: - هی... پاشو خودتو لوس نکن. می‌ذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا می‌برمت بچه رو بندازی. آیسا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد. با دیدن هخامنش بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید: - برو به درک! - تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمی‌خوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا می‌ذارم سرت؟ نمی‌دونستی... وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض آیسا شد. و وقتی‌ که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان هخامنش ماسید. شوکه نگاهش کرد. روی دو زانو نشست و شانه‌اش را تکان داد. - آیسا؟ بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسی‌اش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد‌. با حس خیسی شلوار آیسا، نگاهش به بین پایش کشیده شد. خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود. با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد: - هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول می‌دم بچه‌ت رو هم نگه دارم... ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش می‌زنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه آیسا! https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0
1 0605Loading...
24
🔞رو پاهاش جابه جا شدم که وضعیت بدتر شد... با حرص ولی آر‌وم کنار گوشم غرید جاوید :کمتر تکون بخور... صدای آه و ناله ای که از بیرون می اومد وضعیت رو بدتر کرده بود اگه الهام و حمید بفهمن تو اتاق لباسشون گیر افتادیم و داریم صدای رابطشونو میشنویم مارو از صحنه روزگار محو میکردن... اصلا همش تقصیر الهام چرا اصرار کرد منو جاوید امشب اینجا بمونیم؟ _نگار کله خراب آخه الهام از کجا بدونه تو و داداشش نامزدیتون سوریه؟ من فوبیای اتاق بسته داشتم و قلبم از ترس تو دهنم میزد...الهام بیشعورم ببین چقدر لباس تو این اتاق کوچیک چپونده بود که جا برای جدا نشستنمونم نبود... دوباره تکونی خوردم و به سینه عضلانی جاوید تکیه دادم... از کمرم گرفت و محکم فشرد که نفسم رفت... کنار گوشم با نفسای گرمش غرید... جاوید:مگه نمیگم تکون نخور؟ منم با حرص بیشتری گفتم... آماندا:چیکار کنم خب پاهام خشک شد... چیزی زیرم تکون خورد و من خشکم زد...آب دهنم قورت دادم...پس بخاطر اینه میگه تکون نخورم؟چقدر گیجم من خدااا... جاوید به نفس نفس افتاده بود...صدای آه و ناله پس زمینه این لحظه هامون شده بود... ترسیده صداش زدم... آماندا:جاوید ... با صدای گرفته و خشدار جواب داد... جاوید:زهرمار... نه این خیلی حالش بد بود انگار... منو بیشتر به خودش فشرد...منم حالی به حالی شده بودم...بشدت گرمم شده بود...وقتی به خودم اومدم که دیدم پیشونیم رو پیشونیه جاوید ... هر دو انگار تو نفس کشیدن کم آورده بودیم،خیسی بین پاهامو احساس میکردم... جاوید بالاخره لباشو رو لبام گذاشت و با ولع شروع کرد به بوسیدنم...خشکم زده بود اولین بار بود بوسیده میشدم...اولین بار بود جاوید روی خوش نشونم میداد...قلبم تو دهنم میزد... دستام بالا رفتن و دور گردنش ‌پیچیدم، عرق کرده بود... https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 ❌ازدوجت سوری باشه و بری شب خونه خواهر شوهرت بخوابی و سر از کمد اتاقشون در بیاری اونم وقتی که وسط رابطه‌ان🔥چی میشه که پنبه و آتیش کنار هم باشن🔞نتیجه‌اش میشه یه رابطه داغ و آتیشین میون دو تا عاشق که عشقشونو کتمان میکنن و نمی‌خوان اعتراف کنن که دلشونو بدجور به همدیگه باختن🤭 تاکید میکنم بدون سانسور رمانتون🫣
5174Loading...
25
#پارت_واقعی _ دختر کوچولوم میخواد بره تو دستشویی با خودش ور بره؟! تمام وزنم روی پاهاش بود و حرفا رو در حالی می زد که کنترل بدنم رو دستش گرفته بود و نمی تونستم جم بخورم. بریده بریده جواب دادم: _ کار شخصی دارم. کمرم رو لمس کرد و انگشت های کشیده‌ش به کش شلوارم رسید. _ تعارف میکنی؟ انگشت های من قدرت بیشتری برای لرزوندن دارن. نفس های کشدارم بیشتر از خیسی لباس زیرم اذیتم می کرد. _ لعنت بهت ...من تسلیمم ...ولم کن تورو خدا، باید برم دستشویی ... بر خلاف حرفی که زدم دستش رو از کش شلوارم رد کرد و درست جایی گذاشت که بین انگشت هاش و ممنوعه ترین قسمت بدنم، فقط تکه پارچه توری بود. _ بدنت صادق تر از زبونته ... عاجزانه گردنش رو محکم چسبیدم. کاش کسی بابت این کارم قضاومتم نمی کرد که دوس داشتم همینجا همه چیز رو فراموش کنم و بهش اعتراف کنم اون انگشت های کوفتیش زود تر لباس زیرم رو پس بزنه ... _ تمومش کن؛ من حالم خوب نیست ... دست هاش رو از دورم باز کرد و اجازه داد بلند بشم. _ میخوای بری؟ برو ... توان بلند شدن نداشتم و همونجا جا خشک کردم. _ پس چرا هنوز نشستی؟ پای ددی خواب رفت ...پاشو دیگه ... حتما باید برای موندن اونجا التماس می کردم؟ مظلومانه بهش خیره شدم و گردنش رو محکم تر نگه داشتم و خودمو بهش چسبوندم. _ نمی تونم؛ نمیدونم چم شده ...بی حسم. هنوز هم دست هاش روی هوا محلق بود و نمی خواست لمسم کنه. _ من میدونم چت شده! داغ کردی، بی حال شدی، خیسی، خودتو بهم می مالی ...نیم وجبیِ هورنی ... مشتی به سینه‌ش کوبیدم و نالیدم: _ اره اره ...همین که تو میگی اصلا ...همش زیر سر توعه ...منتظری التماست کنم؟ خمار و نسخ کنار گوشم پچ زد: _ منتظرم اعتراف کنی من حتی میتونم با دوتا جمله و لمس ساده، تحریکت‌ کنم. یقه لباسش رو چنگ زدم. نفس عمیقی کشیدم و مثل خودش کنار گوشش زمزمه کردم: _ باشه ...باشه میتونی! ضربه ای به باسنم زد و پاشو تکون داد. _ پاشو برو دستشویی حالا ... چی؟ ازم اعتراف گرفت که منو بفرسته دستشویی و خودم کار رو تموم کنم؟ _ نمیخوام ... مردک روانی ...تشنه خواهش و التماس بود. _ چی میخوای؟ من تشنه چی بودم؟ دست هاش؟ بوسه هاش؟ حرفای اغوا کننده‌ش؟ سلطه گر بودنش؟ _ میخوام تو برام انجامش بدی ... ⭕️🔞⭕️🔞⭕️🔞⭕️🔞 https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk چاووش خان رئیس کازینو واسه هر کی سگ و بد اخلاق باشه پیش عروسکش بد جور نازکش و ددی تشریف داره 👇🏻⭕️🔥 https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
4511Loading...
26
#پارت_۵۰۶ ❤️♠️هَــــرجایـــــــے♠️❤️ پریا زودتر از من از تاکسی جلویی پیاده شد. پشت بندش با پیاده شدن از ماشین درو بستم و از پشت سر خیره اش شدم. با قدمهای تند و سریعی توی محوطه ی دانشگاه راه میرفت و حتی نیمچه نگاهی هم به پشت سرش نمینداخت. آدم به یه دندگی این ندیده بودم من! قهری درست ، نمیخوای حرف بزنی درست ولی با تاکسی اومدنت چیه اونم وقتی میتونستی با ماشین من بیای؟! سری به چپ و راست تکون دادم و راه افتادم سمت ساختمون دانشگاه. رویا و مانیا توی حیاط نبودن پس احتمالا رفته بودن سر کلاس... حتما توی کلاس هم اگه من ردیف جلو بشینم پریا میرفت ردیف عقب مینشست... یعنی از اون لجباز همچین انتظاری میرفت! وقتی از در کلاس رفتم داخل ، اولین کاری که کردم این بود که بلافاصله ببینم اون یه دنده کجاس... چشم چشم کردم تا اینکه پیش مانیا و رویا دیدمش. البته اون گوشه ی کلاس نشسته بود و کنارش مانیا و رویا ، تا بینمون دو نفر دیگه باشه! "پوفی" کشیدم و رفتم روی صندلی خالی کنار رویا جا گرفتم و گفتم: _سلام... رویا نیم نگاهی به چهره ی اخمالود پریا و حالت خونسرد و ریلکس صورت من انداخت و گفت: _سلام...قهرین شما؟! سرمو چرخوندم سمتش که ادامه داد: _جدا جدا اومدین آخه... بدون اینکه نگاهی به پریا بندازم خطاب به رویا و در جواب سوالش گفتم: _من با کسی قهر نیستم... _ولی اینطور نشون نمیده... دهن باز کردم تا حرفی بزنم که با اومدن استاد منصرف شدم و صاف سر جام نشستم. امروز فقط این مرتیکه ی مزخرف رو کم داشتم تا روزم به بدترین شکل ممکن پیش بره که اونم از قلم نیوفتاد! از همون لحظه ی اول نگاهی به ساعت انداختم تا ببینم چقدر مونده تا کلاسی که همین الان شروع شده بود تموم شه! بدتر از همه اینکه ، این سه تا ردیف اول مینشستن ، کفر منو در میاورد. انگار جا قحطی بود که درست میومدن توی ویترین جا میگرفتن. بی حوصله و با بی تفاوتی در و دیوار رو از نظر میگذروندم که با صدای یکی از پسرا توجهم جلب شد: _استاد برگه هامونو تصحیح کردین؟! استاد میری بر عکس همیشه که یه تن اخم و سگرمه روی صورتش همراه داشت لبخند کمرنگی زد و همراه با تکون سرش جواب داد: _البته... الانم همراهم هستن... پسره به سوالاتش ادامه داد و دوباره پرسید: _نمراتمون خوب بودن استاد؟! بلافاصله ی صدای ریز صحبت های رویا و مانیا به گوشم خورد که رویا با حالت پر استرس و نگرانی گفت: _وااای...یا خدا دارم از ترس میمیرم... یعنی این درسو نمره نیارم کارم ساخته اس... _منو بگو که اگه این درسو بیوفتم باید دوباره بیام بشینم توی کلاسای استاد! برعکس اونا من هیچ ترس و اضطرابی نداشتم. بی تفاوت و ریلکس صاف و بدون قوز نشسته بودم و ترک های روی دیوار رو میشمردم. برعکس بقیه که مدام زیر گوش هم پچ پچ میکردن و اظهار دلهره و نگرانی میکردن... بین صحبت های دلنگرون بچه ها استاد میری کنار میزش استاد و وقتی شروع به صحبت کرد زمزمه ها قطع شد: _خب...تمومش کنید... الان برگه ی هر کسی رو میدم به خودش تا دیگه بهونه ای واسه ور ور کردن نداشته باشین... و پشت بند این حرفش برگه هارو از کیفش بیرون آورد و با مکث کوتاهی ادامه داد: _موقع تصحیح ورقه ها موضوعی که توجهمو جلب کرد کسی بود که بالاترین نمره ی کلاس رو آورده بود... باید اعتراف کنم انتظار نداشتم دانشجویی که هر جلسه توی یه موضوع بهش تذکر میدادم همچین نمره ی خوبی بیاره... حقیقتا شوکه شدم... دوباره پچ پچ ها بالا رفت و اینبار یکی از دخترا از ردیف های آخر پرسید: _استاد کسی که بالاترین نمره رو آورده کیه؟! مکالمات حوصله سر برشون چندان اهمیتی واسم نداشت. چون مطمعن بودم من نمره ی خوبی میگیرم و اینکه کی بالاتر از همه بود یا دانشجوی برتر کلاس کی میشد برام مهم نبود. با بی حوصلگی پاروی پا انداخته بودم و از جنبوندنش غافل نمیشدم که با ایستادن استاد میری کنار میزم با مکث سرمو بالا گرفتم و به اونی که بر خلاف همیشه با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم که با حرفی که زد شوکه ام کرد. برگه رو گذاشت روی میزم و گفت: _بالاترین نمره ی آزمون متعلق به ایشون هست... پشت بند این حرفش خیره به صورت متعجب و جاخورده ام خندید و به شوخی ادامه داد: _متعجبم کردی بزرگمهر...!
1 2455Loading...
27
🔱Vip هَرجایی🔱 ✨️وی آی پی هَرجایی بیش از 10 ماه جلوتر از چنل اصلیه و رمان اونجا حسابی جلو افتاده و... ✨️اونجا مجموعا هفته ای 12 پارت داریم و پارتها بدون سانسور هستن...🙊 ✨️در پایان ، پی دی اف کامل رمان به اعضای وی آی پی به رایگان داده میشود. برای خوندن پارتهای ممنوعه و هات رمان هَرجایی مبلغ 29.000 تومان به شماره کارت: 5892101391480320 《زمانی فر》 واریز کرده و عکس فیش رو برای ادمین ارسال کنید😉 @Fingoool 🍃                                                                      🍃
1 2181Loading...
28
-لای پات چه تپلیه جوجه رنگی!🔥🔥🙊 با خجالت دست جلوی بدنم گرفتم -وای...نگا نکن خجالت میکشم! دستشو توی ش.ورتم فرستاد: -جون خیس کردی که... ناله کن برام!🤤 https://t.me/+QocXV7XBrw8yZDVk
580Loading...
29
-لای پات چه تپلیه جوجه رنگی!🔥🔥🙊 با خجالت دست جلوی بدنم گرفتم -وای...نگا نکن خجالت میکشم! دستشو توی ش.ورتم فرستاد: -جون خیس کردی که... ناله کن برام!🤤 https://t.me/+QocXV7XBrw8yZDVk
701Loading...
30
-لای پات چه تپلیه جوجه رنگی!🔥🔥🙊 با خجالت دست جلوی بدنم گرفتم -وای...نگا نکن خجالت میکشم! دستشو توی ش.ورتم فرستاد: -جون خیس کردی که... ناله کن برام!🤤 https://t.me/+QocXV7XBrw8yZDVk
1020Loading...
31
-ارض.ام کن حاجی...! 🔞💦💦 چشمان مرد درشت شد: استغفرالله چی میگی دختر...؟! -مگه زنت نیستم، پس باید نیازم و هم برطرف کنی...! -اما تو دختری، نمیشه...؟! دست دخترک سمت برجستگی‌اش رفت... -پردم و بزن... بعدش هم با این ارضام کن... 🔞💧🔥 https://t.me/+8xGJRFhLI_U0ZDVk
410Loading...
32
-ارض.ام کن حاجی...! 🔞💦💦 چشمان مرد درشت شد: استغفرالله چی میگی دختر...؟! -مگه زنت نیستم، پس باید نیازم و هم برطرف کنی...! -اما تو دختری، نمیشه...؟! دست دخترک سمت برجستگی‌اش رفت... -پردم و بزن... بعدش هم با این ارضام کن... 🔞💧🔥 https://t.me/+8xGJRFhLI_U0ZDVk
821Loading...
33
-ارض.ام کن حاجی...! 🔞💦💦 چشمان مرد درشت شد: استغفرالله چی میگی دختر...؟! -مگه زنت نیستم، پس باید نیازم و هم برطرف کنی...! -اما تو دختری، نمیشه...؟! دست دخترک سمت برجستگی‌اش رفت... -پردم و بزن... بعدش هم با این ارضام کن... 🔞💧🔥 https://t.me/+8xGJRFhLI_U0ZDVk
1290Loading...
34
-ارض.ام کن حاجی...! 🔞💦💦 چشمان مرد درشت شد: استغفرالله چی میگی دختر...؟! -مگه زنت نیستم، پس باید نیازم و هم برطرف کنی...! -اما تو دختری، نمیشه...؟! دست دخترک سمت برجستگی‌اش رفت... -پردم و بزن... بعدش هم با این ارضام کن... 🔞💧🔥 https://t.me/+8xGJRFhLI_U0ZDVk
1440Loading...
35
-ارض.ام کن حاجی...! 🔞💦💦 چشمان مرد درشت شد: استغفرالله چی میگی دختر...؟! -مگه زنت نیستم، پس باید نیازم و هم برطرف کنی...! -اما تو دختری، نمیشه...؟! دست دخترک سمت برجستگی‌اش رفت... -پردم و بزن... بعدش هم با این ارضام کن... 🔞💧🔥 https://t.me/+8xGJRFhLI_U0ZDVk
1242Loading...
36
Media files
2591Loading...
37
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
1651Loading...
38
- حالم بده بذارید برم دستشویی... دلش دوباره بهم پیچید. دستش را محکم روی دلش فشرد و با گریه لگدی به در فلزی انباری کوبید. با جیغ و داد گفت: - بابا شما ها خیلی حیوونید! دو روزه فقط به من شیر عسل دادید خوردم... حالا که اسهال شدم نمیذارید برم دستشویی؟ با مشت و لگد به جان در افتاد و صدایش را بالاتر برد: - چی هستین شما؟ ساواکی؟ شکنجه جدیدتونه؟ تو قرون وسطی هم اینجوری آدما رو شکنجه نمی‌دادن... ضربه‌ی محکمی به در خورد که آیسا ترسیده خودش را عقب کشید. پشت بندش صدای داد ایرج بلند شد: - ببند دهنتو ضعیفه! خوش داری باز آقام خودش بیاد سر وقتت؟ کبودی هات خوب شده انگاری... آیسا با شنیدن صدای ایرج و حرفش، عصبانی سمت در هجوم برد و پی در پی به در لگد کوبید و با حرص داد زد: - مرده شور تو و آقات رو با هم بشوره الهی! پدرسگا من دارم میرینم به خودم... چرا نمیفهمید؟ امروز یه بار بیشتر منو نبردید دستشویی! از شدت دل پیچه و درد تنش عرق نشسته بود. روی زمین نشست و با التماس نالید: - این عمارت بی صاحاب شیشصدتا اتاق مستر دار، داره... منو تو یکی از همونا زندونی کنید! چی کم میشه ازتون؟ ایرج با خنده گفت: - چیزی از ما کم نمیشه... یه مستراح به تو اضافه میشه که اونم آقام خوش نداره تو زیاد بهت خوش بگذره اینجا. ناسلامتی زندونی مایی! دوباره جیغش به هوا رفت و لیوان استیل کنارش را با خشم به در کوبید: - هی اسم اون آقای کثافتتو جلو من نیار! یک از یک بیشرف ترید... حرفش تمام نشده بود که صدای پر جذبه‌ی هخامنش از آن سوی در به گوشش رسید: - چه خبره اینجا؟ چی میخواد این جیغ جیغش کل عمارتو ورداشته؟ بهت گفتم دو دقیقه خفه ش کن من این معامله بی صاحابو جوش بدم... عرضه همین یه کار هم نداری! در حالت عادی، اگر صدای هخامنش را بعد از آن غربت بازی‌ای که به راه انداخته بود، می‌شنید؛ قبض روح می‌شد. اما حالا، از شدت دلپیچه مغزش فرمان نمی‌داد. دوباره سمت در هجوم برد و با فریاد گفت: - آهای هخامنش... ابروهای ایرج با ترس بالا پرید و منتظر به هخامنش که اخم هایش درهم شده بود نگاه کرد. هخامنش با خشم به در نزدیک شد و غرید: - زبون وا کردی بچه! هخامنش خان... آقا هخامنش! مثکه باید دوباره حالیت کنم کی اینجا.... آیسا با جیغ حرفش را قطع کرد: - ببین هخامنش دیوان سالار... این دفعه تو گوش بگیر ببین من چی میگم! من دیگه هیچی برا از دست دادن ندارم. حتما باید بکشم پایین برینم وسط این انباری بی صاحابت تا بفهمی چقدر اوضاع بیریخته؟ ایرج پقی زیر خنده زد و هخامنش با گیجی اخمش غلیظ تر شد و رد به ایرج تشر زد: - چی میگه این؟ ایرج با خنده‌ای که سعی در کنترل کردنش داشت گفت: - هیچی آقا... تخم جن اسهال شده میخواد بره دستشویی... مخش تعطیل شده! و در حالی که دیگر نمیتوانست خنده‌اش را کنترل کند، سری برای هخامنش به مشانه احترام خم کرد و با اجازه‌ای گفت و از راهروی منتهی به انباری خارج شد. آیسا اینبار عاجزانه التماس کرد: - هخامنش‌جان... آقا... رئیس... ارباب.... من حالم خیلی بده... تو رو به دین و ایمون نداشتت بذار برم دستشویی! اینبار هخامنش خنده‌اش گرفت از لحن دخترک. دلش برایش سوخت. در را باز کرد و لحن همیشگی‌اش گفت: - پنج دقیقه فرصت داری بری دستشویی... حرفش تمام نشده آیسا مثل برق از جلویش گذشت و قبل از رفتن لگد محکمی به پای هخامنش زد و سریع درون دستشویی چپید. در همان حال داد کشید: - هوی هخامنش! گوه بگیرن خودت و خدنگ هاتو با اون لیوان شیرموز هایی که کون به کون به حلق من بستید! هخامنش دندان هایش را بهم فشرد و پشت سرش راه افتاد. ضربه‌ای به در دستشویی زد و تهدید آمیز گفت: - تو که از خراب شده میای بیرون... دارم برات! https://t.me/+44Q3naue858yNjhk https://t.me/+44Q3naue858yNjhk https://t.me/+44Q3naue858yNjhk
3125Loading...
39
#پارت‌واقعی _تو رو خدا نزنید ناهید خانم...آخ بچه‌ام...خداااا... دست هایش را به دور شکمش حلقه کرده بود تا ضربه های دست و لگد های مادر میراث به شکمش برخورد نکنند. می‌ترسید از جانِ نصفه و نیمه ی جنینش! با لگدی که به مهره های دردمند کمرش برخورد کرد جیغی ناخودآگاه از درد کشیده و برای بار هزارم با التماس میراث را صدا می‌زند: _میراث...میراث به خدا بچه ی خودته... میراث اما روی مبل نشسته و نظاره گر له شدنش زیر پاهای مادرش بود. مادری که به قصد سقط او را کتک می‌زد. مادرش اینبار پهلویش را نشانه می‌گیرد و یک لگد کاری و سپس صدای پر نفرتش بلند می‌شود: _خفه شو...نمیتونی توله ی حرومیتو به پسر من بچسبونی... کژال هق هق کنان تکرار می‌کند: _به خدا اشتباه شده...من به غیر از میراث با هیچکس نبودم.... از وقتی نمونه ی جنین با میراث نخوانده بود و مطابقت نداشت ، مادرش به جان کژال افتاده و در پی سقط جنینِ بی گناهش بود. صدای میراث کور سوی امیدی برای کژال می‌شود اما حرفهایش در لحظه آن امید را خاموش می‌کنند: _مادر...حتما باید اینکارو بکنی؟! بندازینِش بیرون دست خودتونو آلوده نکنید... ناهید خانم با غیظ نگاهی به کژال می‌اندازد: _کسی بشنوه عروس حاجی تخم حرومی تو شکمش داشته آبرو و حیثیت واسمون نمی‌مونه... نسیم فورا خودش را به میراث رسانده و او را عقب می‌کشد. چشمان دخترک مدام پر و خالی می‌شوند. هنوز از میراث جدا نشده مادرِ میراث دخترِ دوست حاجی را برای میراث نشان کرده است. دست نسیم روی بازوی میراث می‌نشیند و عین خار در چشمِ کژال فرو می‌رود: _عشقم معطل چی هستی؟! امضاش کنن گم شه بره این زنیکه ی زناکار... میراث بالاخره خودکار را برداشته و روی همان برگه ای که با کتک ، مادرش کژال را مجبور کرد برگه های طلاق توافقی را امضا کند را امضا کرد. حواسِ کژال پرتِ میراث بود که دیگر هیچ جوره او را نمی‌دید که با کشیده شدن موهایش غیر ارادی دستهایش شکمش را رها کرده و ریشه ی موهایش را چسبیدند. و این همانی بود که مادر میراث می‌خواست. فورا لگد هایش در شکمش فرود آمدند. جیغ کژال بالا رفت و سعی کرد ممانعت کند اما دیر شده بود. انقباضات شدید پایین شکمش و دردی که در آن می‌پیچید باعث شده بود خم شده و بی توجه به خونی که از بدنش خارج می‌شد جیغ بکشد. مادر میراث بازوی کژال را گرفته و به زور به طرف در می‌کشید: _حالا برو گمشو بیرون... توله ی بی پدرتم دیگه نیس که بخوای آبرومونو ببری... نگاه کژال خیره به میراث بود که تنها نظاره گر بود. مگر نه اینکه او زنش بود و پدر این بچه نیز خودش بود؟! مسئول مرگ بچه‌ی شان میراث بود که جلوی مادرش را نگرفت! میراث قاتل بچه ی خودش بود! کژال در خون جنینِ مظلومش غرق بود و حتی به سختی نفس می‌کشید اما قبل از بسته شدن همیشگیِ چشمانش خیره در چشمان میراث لب زد: _قاتل... قبل از اینکه ناهید خانم کامل کژال را به طرف در بکشاند ، سلیم ، دست راست میراث دوان دوان خودش را رساند: _آقا...روم سیاه...گفتن اشتباهی شده بوده...نتیجه ی آزمایش شما 99.9 درصد مطابقت داشته! #پارت‌واقعی #پارت‌آینده ادامه🥲👇🏽👇🏽👇🏽 https://t.me/+KxShRlfvwRI0OWM0 https://t.me/+KxShRlfvwRI0OWM0 https://t.me/+KxShRlfvwRI0OWM0 https://t.me/+KxShRlfvwRI0OWM0
1624Loading...
40
-چرا انقدر سینه‌هات بزرگ شدن روغن خراطین میزنی نبات جان؟ شیرینی توی گلوم سنگ میشه زورکی می خندم. - نه آبجی چمن این حرف‌ها چیه؟! نفس راحتی می کشه و کنارم می شینه. - پریشب عمه میگفت اندامت خیلی بهم ریخته چاق شدی و ترسیدم از این چیزای مضرر استفاده کنی! با سختی شیرینی رو قورت میدم و مزه‌اش زیر دلم میزنه. - حالا واقعا چیزی استفاده نکردی؟ کنکاش و کنجکاویش باعث میشه دست و پا گم کنم. - وا آبجی یکبار گفتم نه دیگه! بهم شک داری؟ با جمله بعدیش وا میرم. - قرار شب بیان خواستگاریت یعنی مو فرفری کوچولوم انقدر بزرگ شده که شوهر کنه! خود داری بس بود عق میزنم و خم میشم آبجی ترسیده جیغ میزنه: - وای یا خدا نبات دختر چت شد تو؟ عق میزنم و حالت تهوع امونو بریده بود آبجی چمن تو سر و صورتش می کوبه: - ای وای حالا امروز باید مریض شی! پاشو بریم بیمارستان... با زور و نگرانی سمت اتاق میبرتم و لباسم رو پایین میده. دستش سمت دستگیره در میره و مکث می کنه. - نبات اون کبودی... وا رفته به تن برهنه و دست‌های ضربدری جلوی تنم زل زد. - این کبودی کار کیه ها؟ ورپریده تو امشب خواستگاریته زیر کی بودی؟! چنگ انداخت توی موهام و شروع به کتک زدنم کرد. - فقط اسم بگو تا بشونمت روی سفره عقد! گیج شده تعادلم رو از دست دادم. با گریه داد زد: - نبات کی خامت کرده که دخترونگیت رو بهش دادی؟ صدای جیغم با کتک زدنش یکی شد و رد ناخن‌هاش روی صورتم باعث شد هلش بدم. - چیه؟! محکم به صورتم سیلی زد که سرم گیج رفت و به ستون پشتم خوردم. - نباااااات! دستش رو به سمتم گرفت تا از روی پله به پایین پرت نشم ولی دیر شده بود! - آبجی کمک! محکم از روی پله پرت شدم و نالیدم: - آبجی... ای دلم! با جیغ و گریه به سمتم اومد و و تو سر و صورتش کوبید. - غلط کردم... چشم‌هاتو نبند دختر ای خدا چه غلطی کردم بیچاره شدم! بوی عطر مردونه‌ای رو حس می کنم و صدای نعره‌ای که خونه رو می لرزونه: -نبااااات! دستش رو که زیر کمرم انداخت با حس خون لای پام به سینه‌اش چنگ زدم. - چکاد خون ر...یزی... چشم‌هام بسته شد و فریادش گوشم رو پر کرد: - بلایی سرش بیاد دودمانت به فناست چمن خواستگاری رو لغو کن نبات زن منه و امشب تو بیمارستان عقدش می کنم! حس کردم موقع دویدنش با کسی تماس گرفت. صدای سرد و جدیش توی گوشم پیچید. - عاقد و شناسنامه رو بیار بیمارستان وقتشه مادر بچه‌م رو ببرم خونه‌م! https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk من نباتم...! دختری که از بچگی منو ناف بریده‌ی چکاد، پسرِ شوهرِ مامانم کرده بودن و من ازش بی خبر بودم!🔥 اون مرد پر قدرت و جدی؛ همونی که تو بچگیام از دور تماشاش می کردم و حسرت بودن باهاش رو می خورم حالا فهمیدم از اول مال من بوده...! اون می خواد منم مال اون باشم؛ و دوست داره این مالکیت رو با تصاحب کردن و حامله کردنم نه تنها به من؛ بلکه به همه اون خاستگارایی که خواهرش، آبجی چمن برام ردیف کرده بود ثابت کنه...❌❤️‍🩹
2799Loading...
💦سفالگر وحشی🔞 سفالگر غول پیکری که روی خدمتکارش نظر داره و یه روز که میجان در حال تمیز کاریه بدن غول مانندشو از پشت بهش میچسبونه و‌‌... https://t.me/+Wq0zjXUIoxo1ZTA0
نمایش همه...
💦سفالگر وحشی🔞 سفالگر غول پیکری که روی خدمتکارش نظر داره و یه روز که میجان در حال تمیز کاریه بدن غول مانندشو از پشت بهش میچسبونه و‌‌... https://t.me/+Wq0zjXUIoxo1ZTA0
نمایش همه...
خل.بان ه.ات🔞💦 +آه...کاپیتان تندتر... خ.لبان تند تند افتاد به جونِ لای پام: -این بدن ت.نگ واسه کیه؟؟ رو لبم زبون کشیدم و با ناز گفتم: -واسه توئه کاپیتان...آه...💧💧 https://t.me/+MY29jWxW90UyZTM0
نمایش همه...
_ داشتی خود ارض.ایی میکردی؟🙊🔥🔥 -نه...چیزه...فقط میخارید آب دهنمو قورت دادم و سریع دستم و از تو شورتم در آوردم که زیپش و کشید پایین : -خم شو میخوام خارشت و بگیرم... https://t.me/+MY29jWxW90UyZTM0
نمایش همه...
-لای پات چه تپلیه جوجه رنگی!🔥🔥🙊 با خجالت دست جلوی بدنم گرفتم -وای...نگا نکن خجالت میکشم! دستشو توی ش.ورتم فرستاد: -جون خیس کردی که... ناله کن برام!🤤 https://t.me/+QocXV7XBrw8yZDVk
نمایش همه...
-لای پات چه تپلیه جوجه رنگی!🔥🔥🙊 با خجالت دست جلوی بدنم گرفتم -وای...نگا نکن خجالت میکشم! دستشو توی ش.ورتم فرستاد: -جون خیس کردی که... ناله کن برام!🤤 https://t.me/+QocXV7XBrw8yZDVk
نمایش همه...
sticker.webp0.10 KB
Repost from N/a
- عمو یه لحظه وایسا دالم جیش می‌کنم. کامیار با تعجب به برادرزاده دو ساله اش نکاه کرد که در مقابلش ایستاده و زور میزد. وحشت زده داد کشید: - بیایین این بچه رو ببرین دستشووووویی. الان میرینه رو فرش! قبل از اینکه کسی به فریادش برسد، کیارا با قیافه ‌ای راحت شده، نفس عمیقی کشید. - آخیش... کامیار با چندش نگاهش کرد‌. - الان ریدی رو فرش؟ کیارا قیافه‌ی عاقل اندر سفیهی به خودش گرفت و گفت: - نگلان نباش عمو... من پوشک دالم. رو زمین نمیریژه. و بلندتر داد کشید: - ماماااان... بیا من پی پی کردم. بیا عوضم کن! کامیار چشم گرد کرد. دست به کمر زده و طلبکار پرسید: - توله سگ تو شش متر زبون داری! بعد جیشتو نمیتونی بگی؟؟؟ چرا نمیگی دستشوییی داری؟ دنیا با خنده از آشپزخانه خارج شد. روی مبل نشست و پرسید: - چی شده باز می‌زنید تو سر و کله هم شما دوتا عمو و برادر زاده؟ همان لحظه کیان هم از اتاق بیرون آمد و آن طرف دنیا نشست. کامیار با حرص گفت: - بحث این توله سگ شماس که زبونش دومتره، ولی هنو میشاشه به خودش! کیارا دوباره پررو پررو نگاهش کرد. - چیه مگه؟ من هنوز دو سالمه! مامانم که این همه گنده‌س هنوز به خودش پوشک میذاره.‌‌ تازشم مال مامانم گل گلیه بو عطر هم میده، مال من سفیده فقط... هرچی هم میگم برا منم از پوشکا خودت بذار خوشگلن قبول نمیکنه نامرد تنها تنها پوشک خوشکلا رو تموم می‌کنه! میگه تو هنوز بچه ای اینا مال بزرگاست.... چشم کامیار و کیان یک ضرب گرد شد و دنیا بهت زده صورتش را چنگ زد. - خدا مرگم بده با این بچه تربیت کردنم! زبون به دهن بگیر بچه. من چه گناهی کردم مادر تو شدم اعجوبه؟ کامیار لبش را گاز گرفت و ریز ریز خندید. کیان با حرص نگاه غضبناکی حواله ی برادرش کرد و بعد کیارا را مواخذه کرد: - صددفعه گفتم تو کارای مامانت فضولی نکن توله سگگگک! بیا برو دستشویی مامان بشورتت ریدی.‌‌.. و با چشم و ابرو به دنیا اشاره کرد قبل از اینکه بیش از این آبروریزی کند از جلوی چشمش دورش کند. دنیا هم سریع کیارا را بغل زد. - آره مامانی بیا ببرم بشورمت. کیارای وزه هم کم نیاورد و دقیقه نود هم زهر خودش را ریخت‌ و ناراحت غر زد: - ازون سوتین قرمز توریا که برام نمیخرین، پوشک گل گلی هم نمیخرین، منو تو سطل ماست پیدا کردید؟ و بعد مظلومانه و بی توجه به چشم غره های پدر و مادرش، رو به کامیار سرخ از خنده گفت: - عموووو... تو برام ازون پوشک گل کلیا میخری؟ اگه برام ازون سوتین قرمز توریای مامان دنیا بخری هم قول میدم جیشمو بگم دیگه! دنیا حرصی دستش را کشید و سمت سرویس بهداشتی بردش‌ - کم حرف بزن بچه... بعد از رفتن دنیا و کیارا، کیان با زاری گفت: - خدایا چه گناهی کردم من به درگاهت؟ کامیار با خنده روی شانه‌اش کوبید و جواب داد: - داداش حالا اینا که عادیه چیزی نیست... شکر خدا کاندوماتون و ندیده بگه عمو برام بادکنک خاردار بخر! https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
نمایش همه...
Repost from N/a
_حاجی یه نظر حلاله چی تو فرشای‌ خونته‌ که نگام نمیکنی همونطور که به پیشونی خیسش دست می‌کشید رگ گردنش بیشتر خودنمایی کرد _پروا خانوم خواهش میکنم رعایت کنید این پوشش برای خونه ای که زیر سقفش یه مرد هست اصلا مناسب نیست خنده ی اغواگرانه‌ ای کردم و همونطور که پامو رو پام انداخته بودم نوک انگشتم و به مچ پاش کشیدم که از جاش پرید _استغفرالله توبه ..توبه از شیطان رجیم به خدا قهقهه ای زدم و منم مثل خودش از جام بلندشدم و سینه به سینش وایستادم که نگاهشو به چپ برگردوند _چیکار کنم که نگام کنی حاج کیسان شما امر کن من الساعه همون کاروانجام میدم نفس بریده دوباره قدمی عقب رفت _پروا خانوم لطفا قفل درو باز کنید میخوام برم دستی به بازوش کشیدم که نفس بریده و شتابان عقب رفت و صدای بلندش تنمو داغ کرد _نکنید‌..نکنید ...اینکار صحیح نیست نگاه خماری بهش کردم و لب زدم _صحیحش‌ چطوره همونو انجام بدیم!من امشب میخوام زیر تو باشم حاجی با حالت زاری دستی به سرش گرفت _ما محرم نیستیم پروا خانوم به والله دارین مارو جهنمی میکنید اونقدر جلو رفتم که به دیوار پشتش چسبید اغواگرانه نگاهش کردم _بخونید.... با قبلتُ ای که گفتم تشنه لبهاشو‌ به کام کشیدم که شوکه مکثی کرد و با فشردن کمرم تو دهنش آخی گفتم که آروم و سرخ شده رو لبم غرید _کاری میکنم فردا نتونی از جات بلند بشی با هول دادنم رو تخت و اومدنش روم شوکه به روی جدیدش‌ نگاه کردم که با رفتن دستش ..... https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk پروا دختر هاتی که از شوهر سابقش یه حاجی معتقدی پناه میاره که استاد دانشگاهشه‌ ولی با اغوا کردنش...
نمایش همه...
قهقرا

جدیدترین رمان سامان شکیبا ✨ آثار دیگر: ریکاوری (فایل رایگان) بی‌هیچ‌دردان (فایل فروشی) تو رو در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) قلب‌تزار ( آنلاین) هویان (آنلاین) لینک همه رمان‌های نویسنده: @samanshakiba_novels کپی نکنید❌

Repost from N/a
دستمالی که بین پام کشیدم رو روی میز گذاشتم. یکم خون روش بود. - کی این قطع میشه همش نجسم. شیشه شیر رو توی دهن بچم گذاشتم که با ولع ملچ ملوچ کرد. - بعد زایمانت ماما لای پاتو بخیه زد؟ سریع برگشتم. مهزاد بود. خجالت زده زده گفتم: - سلام اقا. کی اومدین؟ با غرور خاصش نگاهم کرد و بعد با نوک انگشتاش دستمال رو بالا گرفت. - دوماهه زایمان کردی هنوز خون ریزی داری؟ پمادایی که میخرم رو نمیزنی؟ از خجالت سرخ شدم. مهزاد مرد کرد غیرتی بود و من حتی روم‌ نمیشد موقع پریودی پیشش برم. ولی اون ماه به ماه واسم پماد میگرفت. - منو نگاه کن. - خب، وقتی میزدم یکم میسوخت منم دیگه نزدم. اخم هاش وحشت ناکش رو توی هم کشید و نزدیکم شد. با صدای ملچ ملوچ بچه نگاهش به اون خورد و از بغلم بلندش کرد. روی مبل گذاشتش و گفت: - لخت شو ببینم. نباید سوزش داشته باشی. از حرارتی که بینمون ایجاد شد سوختم. زیر داغی نگاهش داشتم ذوب میشدم. - نه نمی...خواد. من خودم چک میکنم. - تو اگه بلد بودی این دوماه رو اینجوری نمیومدی. زود دراز بکش ببینم چرا زنم اینجوریه. بغض کردم، من فقط زن صوریش بودم و دوستش داشتم. اون مرد با غیرتی بود. ولی مثل یه مریض باهام رفتار میکرد. - من مریضتون نیستم. استین هاش رو بالا داد. اروم دراز کشیدم و دامنم رو تا رون هام دادم بالا. بین پام اومد. - شورت پات نمیکنی؟ - نه. خیلی میسو... با خوردن نوک ناخنش بهم با درد صورتم جمع شد. انگشتش بالا پایین شد که حرارتم بیشتر شد. نگاه معناداری بهم انداخت و دستشو برداشت، دستمالی برداشت و بین پام کشید که از خجالت هلاک شدم. با برخورد نوک انگشتش خیس شده بودم. - به خاطر بخیه هاست دارن جوش میخورن. خوب میشی‌. سرش رو کج کرد که نفسش بهم خورد و ناله کردم. - ممنون من پماد می...زنم. ایستاد که با دیدن خشتکش مات موندم. - بهت پناه دادم، خونه دادم و ابروتو خریدم. بهت حس دارم یا میای تو تختم و زنم میشی. یا صیغه باطل. من مردم. نه میتونم خودمو نگه دارم و نه با داشتن تو با یکی دیگه باشم. تصمیمت رو بگیر. قدم های محکمش روبه سمت اتاق برد. لبمو گاز گرفتم، بچه خوابیده بود.اروم بلند شدم. یقه ی لباسم رو باز کردم و به سمت اتاق رفتم که... https://t.me/+Mtv5PBWMfq41ZWM0 https://t.me/+Mtv5PBWMfq41ZWM0 https://t.me/+Mtv5PBWMfq41ZWM0 ❌کرد زاده ی باغیرت اصیل که به دختر بی ابرویی پناه بده و میشه خونه و کاشانه ی نیلرام، دختر بداقبال روستا که...
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.