20 901
مشترکین
-12224 ساعت
+1 9807 روز
+3 21030 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
_از عقب ب.کنمت یا جلو...؟🔥🔥💧
_برو کنار بزارم برم تروخدا...
خنده بلندی کرد:_بنظرت همه رو خبر کنم و پلیس بیاد و بگم همون دزد خونه خودم به اینجا هم اومده،چقدر زندان محکوم میشی؟!زندان و ترجیح میدی یاس.کسرو؟ آب دهانم و با صدا قورت دادم.
_س.کس...!🔞💦💦
https://t.me/+7QdiEju1LLM2NmQ0
40800
_از عقب ب.کنمت یا جلو...؟🔥🔥💧
_برو کنار بزارم برم تروخدا...
خنده بلندی کرد:_بنظرت همه رو خبر کنم و پلیس بیاد و بگم همون دزد خونه خودم به اینجا هم اومده،چقدر زندان محکوم میشی؟!زندان و ترجیح میدی یاس.کسرو؟ آب دهانم و با صدا قورت دادم.
_س.کس...!🔞💦💦
https://t.me/+7QdiEju1LLM2NmQ0
100
_از عقب ب.کنمت یا جلو...؟🔥🔥💧
_برو کنار بزارم برم تروخدا...
خنده بلندی کرد:_بنظرت همه رو خبر کنم و پلیس بیاد و بگم همون دزد خونه خودم به اینجا هم اومده، چقدر زندان محکوم میشی؟!زندان و ترجیح میدی یا س..کس رو؟
آب دهانم و با صدا قورت دادم.
_س.کس...!🔞💦💦
https://t.me/+7QdiEju1LLM2NmQ0
20210
داداشه میگه تو راست کن من قول میدم دختره چپ نشه
_اونجای من از مال خر هم دراز تر و کلفتره
من یه بدنسازم نه یه آدم معمولی چطور برا من یک دختر ریزه میزه فرستادنن اونم یه بچه 15 ساله ی باکره رو؟
این بچه زیر من میمیره داداش
_والا اون دست بیل تو اگر خودی نشون داد من قول میدم این دختره هیچ کاریش نشده
_آیهان
_چیه خب تو اصلا راست میکنی که نگران چپ شدن این دخترهی
_اومد و من راست کردم این و میخوایی چیکار کنی؟
_تو راست کن من قول میدم این چپ نشه بابا این دختره خاله اش فاحشه خونه داره گول باکره بودنش و نخور یه عمر لنگ های هوای بقیه رو دیده اصلا از کجا معلوم ترمیمی نباشه
از پشت شیشه نگاهی به دخترک انداخت
سینه های درشت و اندام زنانه اش نشان از تازه کار بودن نمیداد اما چشمهای درشت آبی رنگش با آن استرس و نگرانی آیکان را به شک می انداخت
_گول چهره اشو نخور داداش من صدتا زن و زیر و رو کردم این و یافتم
آزمایشم گرفتم ازش تر و تمیزه
برو یه ناخونک بهش بزنن ببین چیزت وامیسته اگه اوکی بود بکش زیرت اگرم نه ردش میکنم بره دیگه چته تو
جوری بور گرفته انگار تحریکم میشه آقا 35 ساله یک خاندان درگیر چیز تو ان
بعد تو نگران حال این دخترهی برو برو تو اگه راست شد دل یه طایفه رو شاد میکنی
با اخم به لودگی های برادرش چشم غره رفت حق داشتند تحریک نشدنش شده بود قوز بالا قوز
او آیکان ورناکا بود وارث ثروت بزرگ ورناکا ها ثروتی که دردش را دوا نکرده و هیچ مرد و زنی نتوانسته بودن تحریکش کند
و حالا با درز کردن این خبر در اینترنت در مرز فرو پاشی آبرو و مقامش بود.
_اگه تحریکم نکرد بهش دست نزنید بفرستش یه جای امن دور از خاله اش چهرهاش یه جوریه که دلم نمیخواد برگرده به اون جهنمی که توش بوده......
https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0
https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0
به محض اینکه وارد اتاق شد مجذوب چشمهاز دخترک شد
_لخت شو
_چی؟
_گفتم لخت شو
_من...خب....
_لخت میشی یا برمیگردی پیش خاله ات
دخترک ترسیده سر بالا آورد و چشمهای خیس لب زد
_نه لخت لخت میشم
_بدو تا شب وقت نداریم خانم....
رایا با استرس تند تند لباس خوابی که به زور تنش کرده بودند رو در آورد و با گونه های سرخ شده دست روی ممنوعه هاش گذاشت
آیکان با حس تیر کشیدن کشاله رانش به طرف رفت و دست هاشو کنار زد بدن کوچولو صورتیش باعث شد بدنش منقبض بشه سرش و لای موهای دختر برد و گفت:
_چه بوی خوبی میدی تو تا حالا با کسی بودی کسی بهت دست زده دستمالیت کرده
لحن مالکانه مرد باعث شد رایا تند و با خجالت سرشون تکون بده بگه
_نه
_چطور ممکنه تو توی فاحشه خونه بزرگ شدی
_از دست خاله ام فرار میکردم اما این سری گفت اگه نیام پیشتون من و میفرسته پیش اون مرداها تا همه باهم منو.....
صدای وحشت زده رایا باعث شد آیکان مالکانه دست دور شونه هاش بپیچه
_هیس گریه نکن کوچولو تو پیش منی نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه
_یعنی خودتونم چیز نمیکنید باهام
_چیز؟
_آره دیگه از اون کارا
آیکان بدن تحریک شده اش رو به پهلوی رایا فشرد
_به نظرت میشه باهات چیز نکرد وقتی بعد یه عمر عطرت من و مست کرده
_نه ......
https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0
https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0
توی پارت بعدی دختره و پسره باهم بعلهههههه
#پارت_۱۳۶ رو جستجو کنید تا پارت بعدی و بخونید
ادامه پارت👇
https://t.me/c/1562208165/4840
عطــرآغشـــته به خـــون
خوش اومدید💝 شما با بنر واقعی رمان وارد شدید پایان خوش وَ إِنْ یکادُ الَّذِینَ کفَروا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَ یقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ_وَ ما هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعالَمِین تبلیغات رمان عطرآغشتهبهخون @aryanmanesh98
19310
من زنتم اما هنوز باکرهام... چطور میتونی جلوی من با زنای دیگه بخوابی دارا؟
نیشخندی زد و نگاه کثیفش رویم چرخ خورد.
-هوس داری، که انقدر عز و جز میکنی؟!
از او عُقم میگرفت.
اما خسته بودم انقدر تحقیر شدم.
خسته بودم بس که هر شب زنی را مقابلم برهنه میکرد و از من میخواست تا تهِ رابطهشان را نگاه کنم.
-مگه زن خودت چشه؟! من چه ایرادی دارم که با هرزهها میخوابی؟!
برایم مهم نبود که خدمه صدایمان را میشنوند.
حتی برایم اهمیت نداشت اگر صدای زجههایم را هامون، شریکِ تجاریاش که با او آمده بود بشنود.
-دوست داری یکی و بیارم با تو بخوابه من نگاه کنم؟!
وا ماندم.
دهانم باز ماند و اشکهایم خشک شد.
-حالم بد میشه با دختری که پدرش همینجوری پیشکش کرد بهم بخوابم.
با لکنت پچ زدم:
-طلاقم بده. وگرنه خودم و میکشم.
هیستریک خندید و نزدیکِ منی که گوشهی آشپزخانه پناه گرفته بودم شد.
-بهنظرت بدمت هامون یه حالی بهت بده؟!
منکر جذابیت هامون و آن چهرهی فریبندهاش نمیشدم.
اما نه برای من که اسم شوهر رویم بود و تعهد داشتم.
بزاقم را سخت قورت دادم.
-فقط طلاقم بده.
-طلاقت بدم؟! زن صیغهای و طلاق نمیدن. فقط عطاش و به لقاش میبخشن و میگن هِرری...
دستش چنگِ سینهام شد و مرا جلو کشید.
-هامون زیاده واست. بدمت دستِ ممدعلی همون پیرمرده، بگم یه شب تا صبح حال کنه باهات بلکه خفه شی. دیدم چطور هیز نگاهت میکنه.
باورم نمیشد این حرفها را بزند انقدر بیغیرت باشد.
-من شوهر دارم. دست هر مردی بهم بخوره خودم و میکشم و خونم گردنته.
نیشخندی زد.
-اصلا هوس کردم یکی جلوی من باهات باشه. چون من و تحریک نمیکنی.
چشم ریز کرد.
-صیغه هم میبخشم و عین یه هرزه کنار خودم نگهت میدارم. باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت. دیگه متعهدم نیستی.
تنم لرزید.
از حرف زدن پشیمان شدم.
حال کجا میرفتم؟!
همانطور که از آشپزخانه خارج میشد پچ زد:
-واسه امشب آماده باش و خوشگل کن.
وحشتزده به جای خالیاش خیره شدم.
انقدر خیره ماندم که جایش را هامون گرفت.
هامونِ صدرِ اعظم...
مردی که همیشه تنها بود و نگاه و صدایش تنت را میلرزاند.
-بپوش با من میای. جای تو، تو خونهی این بیناموس نیست.
سر بلند کردم و به چشمانش خیره شدم.
اخمی غلیظ داشت و چشمانش به خون نشسته بود.
-من... جایی ندارم.
آستینهایش را بالا زد.
-جات میشه کنارِ من. طلاقت داد؟! خودم عقدت میکنم!
با چه منطقی؟!
مردی که تا دیروز حتی نگاهی به من نمیانداخت حال میخواست عقدم کند؟!
لابد دیده بود چقدر بدبختم و میخواست استفاده ببرد.
-از شما مردا... از همهتون متنفرم.
سر تکان داد و لبخندی حرصدرآر روی لبش نشست.
-خوبه از همه بدت بیاد! اما قراره عاشقِ من شی!
بغض کردم...
عشق...
چه واژهی غریبی.
-من هیچی ندارم. نه خوشگلی نه پول و نه خانواه. من حتی نمیتونم شریک تختت باشم. چون تحریکت نمیکنم.
نزدیک و نزدیکتر شد و با هر قدمش ضربان قلبم تندتر شد.
-میبرمت. خودم میشم خونهت و کَس و کارِت...
چانهام لرزید...
اصلا بزار سوء استفاده کند.
فقط تا همیشه با همین زبانبازیها کمی قلب شکستهام را ترمیم کند.
دستش بندِ چانهام شد.
-باقی مدت صیغه و بخشید؟!
اشکم چکید و سری به نشانهی تایید تکان دادم.
-عدهت که تموم شد بهت نشون میدم که چقدر واسم لوند و لذیدی!
خجول سر به زیر شدم. احتمالا از اواسط بحثمان رسیده بود و نمیدانست هنوز باکرهام.
-من عده ندارم آقا!
انگشتانش روی چانهام محکم شد و مجبورم کرد نگاهش کنم.
-پس همین امشب نشونت میدم چطور قابلیت وحشی کردن و تحریک کردنم و داری کاپکیک!
https://t.me/+I-OxVfxXUhRiNjU0
https://t.me/+I-OxVfxXUhRiNjU0
https://t.me/+I-OxVfxXUhRiNjU0
https://t.me/+I-OxVfxXUhRiNjU0
https://t.me/+I-OxVfxXUhRiNjU0
#عاشقانه #مافیایی #بزرگسال
47830
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم.
جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم:
- نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟
هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست.
همانطور که سیگارش را کنج لبش میگذاشت و آتش میزد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند.
- ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنهی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن!
به هق هق افتادم.
فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند.
- چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی!
با تحکم غرید:
- از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟
- من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا...
هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد.
- فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟
میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟
ترسیده بودم.
نگاهش مثل گرگ زخمی بود.
فهمیده بودم زمین های زراعیای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم!
با گریه گفتم:
- گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه!
با خونسردی سر تکان داد.
کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد.
- چرا میخواستی خودتو بکشی؟
با یادآوری بدبختیای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم.
- فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم.
میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره.
پوزخند زد:
- پس عروس فراری هم هستی!
- مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مردهس... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن!
با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید.
سری تکان داد و لب زد:
- چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟
نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود.
سریع گفتم:
- هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید!
نیشخند مرموزی زد.
- چند سالته؟
- پونزده!
- میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم...
کنجکاو نگاهش کردم.
چرا این حرف را میزد.
- در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب...
یکه خورده نگاهش کردم.
هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود.
چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم.
برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم.
هخامنش تای ابرویی بالا انداخت:
- چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟
مردد لب زدم:
- قب... قبول میکنم!
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
آیسا، دختر هفده سالهی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، میخواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظهای که از خودسوزی پشیمون میشه، آتیش به مزرعهی چند هکتاری خشخاش میرسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار!
مردی که بخشش توی کارش نیست.
حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده....
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️
#اروتیک #عاشقانه #انتقامی
بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی نکنید❌❌❌❌
21610
- شرط طلاق دادنت این که یک هفته باهام بخوابی!
با چشمهای گرد شده بهش نگاه میکند.
این چه شرطی بود؟
- این چه شرط مزخزفیه که داری میذاری؟ ما از روز اول تصمیم گرفته بودیم که سر یک سال طلاق بگیریم.
دستاشو تو جیب شلوارش برد.
- نظرم عوض شده، یا باهام میخوابی یا تا آخر عمرت زن من میمونی.
جلو رفت و عصبی از یقهی لباسش گرفت.
توص صورتش فریاد زد:
- امروز نوبت دادگاهمونه. باید بریم و کار رو تموم کنیم.
خندید و سر تکان داد.
دستش رو دور کمر لاغر ترنج حلقه شد و گفت:
- حرف من همین حرفیه که الان گفتم. اگه میخوای ازم جدا بشی باید یک هفته، هر شب باهات سکس کنم!
- هیچ میفهمی چی ازم میخوای؟ من چرا باید با تو سکس کنم؟
لبهاشو زیر گوشش برد و با صدای خشداری زمزمه کرد:
- چون شوهرتم. چون وظیفهت اینه که نیازهای شوهرت رو رفع کنی!
داشت عذابش میداد.
چطور توقع داشت که این پیشنهادش رو قبول میکند؟
- و...ولی من نمیتونم دخترونگیم رو به تو بدم!
زیر گوشش را محکم بوسید.
نفسش برید و در حالی که لبهای کلفت و مردانهش، پوست تنش را فتح میکرد گفت:
- اول باکرگی تو میخوام و بعد هفت راند سکس، توی هفت شب.
اگه تونستی قبول کنی که طلاقت میدم وگرنه خبری از طلاق نیست دلبر کوچولو!
نفسهایش نامنظم و عمیق شده بود.
لبهای گرمش، کل تنش را داشت میسوزاند.
- با همین دوتا بوس داغ کردی؟ اگه زیر تنم باشی، من کاری با بدنت میکنم که از حال بری.
- نم.. نمیخوام.
تنش شل و سست شده بود. تنش گر گرفته بود و معلوم بود که این حرفش از سر لجبازی بود.
دکمهی شلوارش را باز کرد و دستش را داخل شلوار ترنج برد.
مچ دستش اسیر انگشتهای ظریف دخترک شد.
- ن...نکن. چرا داری کاری میکنی که به نفع هیچ کدوممون نیست؟ آخر ماه مگه عروسیت نیست؟
- چرا این قدر دیر فهمیدم که دلم با اون نیست؟
تقلا کرد که خودش را از حصار دست او آزاد کند ولی نتوانست.
جایشان را عوض کرد و کمر دختر را به دیوار تکیه داد.
دستش را داخل لباس زیر دخترک برد.
- آره میخوام با یکی دیگه ازدواج کنم ولی تو رو هم طلاق نمیدم.
قطره اشکش پایین چکید و با صدای لرزانی گفت:
- چرا؟ توی این یک سال کم زجر نکشیدم که حالا با یه هوو کنار بیام. پس بهتره طلاقم بدی و بری با اون عشق و حال بکنی!
لبهایش را روی قطره اشک گذاشت و بوسید.
- باهاش ازدواج نمیکنم ولی شرط دارم!
ترنج دماغش را بالا کشید:
- چه شرطی؟
- یک هفته با من میخوابی و دخترونگی تو به من میدی.
اگه دیدی نمیتونی با من ادامه بدی اون وقت طلاقت میدم ولی اگه بمونی قول میدم بهترین زندگی رو واست بسازم.
انگشتش را وسط چاک پای او کشید و ادامه داد؛
- توام منو میخوای پس نه نیار!
آهی کشید و به ناچار سر تکان داد.
بدنش در مقابل او واکنش سریع از خود نشان میداد.
تحریک شده بود.
- باشه. فقط هفت بار باهات میخوابم، نه بیشتر نه کمتر!
سر تکان داد و شلوار دخترک را پایین کشید....
https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0
https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0
https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0
https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0
https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0
https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0
https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0
طـــــالـــــعِ تُــــرنـــــج🦋
♡ به نام خدای رنگین کمان ♡ مولانا : مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا #کپی_حرام_است
56410
یه جورایی با حرفی که زده بود زبونمو از بیان هر حرفی قاصر کرده بود.
بی حرف فقط نگاهش میکردم که وقتی دید جوابی ندارم بهش بگم خودش به جای من گفت:
_لابد نداشت دیگه...
و با گفتن این حرف درو به روم بست!
دستهام دو طرف بدنم بی هیچ تقلایی آویزون شده بودن و خودم بلاتکلیف جلوی در اتاقش وایساده بودم.
بد جور دلشو شکسته بود...خیلی بد!
ولی منم دلایل خودمو داشتم...
شاید اگه میشنید بهم حق میداد...شاااید!
آهی کشیدم و زمزمه کنان لب زدم:
"_یه روز درکم میکنی...یه روز که بفهمی چرا رفتم...!"
عقب گرد کردم و قدم زنان رفتم سمت اتاق خودم.
اون به زمان احتیاج داشت تا بهم فرصت حرف زدن بده.
میدونستم که یه روز این اتفاق میوفته و میتونم از دلش در بیارم.
رفتم داخل اتاقم و با بستن در رفتم سمت لباسام.
چمدونمو که دیشب تا حدودی وسایلمو توش گذاشته بودم رو بیرون کشیدم و مشغول جمع کردن لباسهام شدم.
نمیخواستم حتی یک لحظه رو هم واسه رفتن از اینجا از دست بدم...حتی یک لحظه رو هم!
51010
#پارت_۵۰۵
❤️♠️هَــــرجایـــــــے♠️❤️
همراه عمو حامد رفتیم خونه.
صدای صحبتهای زنعمو و پریا از داخل نشیمن میومد و مشخص بود هر دوشون اونجان.
حدس میزدم پرهام هم پیش اونا باشه.
چون ماشینش داخل حیاط بود و این یعنی اونم اینجا بود.
در عجب بودم چرا این روزا دیگه خونه ی خودش نمیرفت و همش میومد اینجا؟!
اون که قبلنا هفته ای یه بار به زور میومد الان چی شده بود که فرت فرت اینجا بود؟!
ولی نه...
وقتی من از اینجا میرفتم دیگه مجبور نبودم هر روز و هر دقیقه باهاش چشم تو چشم بشم.
آره...وقتی از اینجا میرفتم همه چیز بهتر میشد...همه چیز...
به محض وردم بلند و خطاب به هر سه تاشون گفتم:
_سلام...
پریا به محض شنیدن صدام چرخید سمتم و وقتی چشمش بهم افتاد با حرص اومد سمتم.
دستمو گرفت و کشون کشون بردم داخل و با اخم گفت:
_سلام و زهر مار....از صبح کجا غیبت زده؟!
اون نمیدونست.
یعنی فقط پریا بود که خبر نداشت.
وگرنه پرهام که از قبل میدونست و مطمعنا عمو حامد هم به زنعمو خبر داده بود از صبح کجا رفته بودیم.
گفتنش به پریا از همه سخت تر بود.
آخه تا حالا نشده بود منو اون بخوایم انقدر از هم دور باشیم.
یجورایی دور ترین فاصله ای که بین ما افتاد اون روزی بود که افسون دیوونه بازی در آورد و پنج شیش ساعت ما همو ندیدیدم.
ولی الان اینطور نبود و...
و من داشتم از پیششون میرفتم و قرار بود کمترین دوری ما پنج شیش ساعت بشه و شاید حتی بیشتر...
پریا نگاهش چرخید و روی برگه و قرار داد هایی که دستم بود افتاد.
نگاهشو بین صورتم که به وضوح میدونستم نشون میداد یه اتفاقی افتاده که من توان گفتنش رو ندارم و کاغذ ها چرخوند و با تعلل اونارو از دستم گرفت.
چشمش روی نوشته های روی برگه ها به گردش در اومد و لحظه به لحظه بیشتر شوکه میشد و در آخر نگاهشو با ناباوری دوخت به صورتم...
میدونستم بالاخره وقتش شده و باید بهش بگم.
میدونستم دیگه نمیشه این کارو به تعویق انداخت...!
پریا خیره بهم با ولوم صدای پایین و ضعیفی پرسید:
_این یعنی چی؟!
گفتنش از اون چیزی که فکرشو میکردم سخت تر بود ولی دیگه چاره ای نبود و نمیشد به بعد موکولش کرد.
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که ریز به ریز واکنش هاشو زیر نظر گرفته بودم ، با تاخیر جواب دادم:
_من خونه گرفتم...
شوکه شد.
خیلی زیاد...اونقدر زیاد که یه لحظه حس کردم نفسش بند اومد.
در لحظه صورتش یه هاله ای از ناباوری آمیخته به دلخوری و گلایه به خودش گرفت و...
و باید اعتراف میکردم من انتظار همه ی اینارو داشتم.
چون میدونستم اون به هیچ وجه از این تصمیمم استقبال نمیکنه!
پریا اما انگار که نمیخواست چیزی که فهمیده بود رو باور کنه متعجب و یکه خورده گفت:
_خونه گرفتی؟! آخه چرا؟!
نگاهم چرخید و روی پرهام نشست.
باید به پریا میگفتم که میخوام از داداشت دور باشم؟! فکر نکنم...
یعنی گفتنش چه فایده ای داشت جز رسوا کردن خودم؟!
چشم از پرهام گرفتم و در جواب پریایی که منتظر و حتی بیقرار نگاهم میکرد گفتم:
_چون من میخوام از اینجا برم...
برم خونه ی خودم!
بلافاصله آب دهنشو قورت داد.
انگار شوک بدی بهش وارد شده بود.
بدون هیچ حرفی بعد از سکوت طولانی برگه هارو چپوند توی دستم و پشت بهم به سمت خروجی نشیمن رفت.
هیچکس حرفی نمیزد...حتی یک کلمه...
انگار فقط تماشگر بودن و میخواستن ما دوتا بین خودمون این موضوع رو حل و فصل کنیم.
بلافاصله رفتم دنبالش.
تند تند پله هارو بالا میرفت...اونقدری سریع که جلوی در اتاقش تونستم بهش برسم.
با گرفتن دستش نگهش داشتم و گفتم:
_یه لحظه گوش کن...
دستشو از دستم بیرون کشید و با لبخند تلخی پر از رنجش و دلخوری گفت:
_گوش کنم؟!
چیو گوش کنم؟!
مگه حرفی هم واسه گفتن مونده؟!
تو تصمیمتو گرفتی...حتی خونه هم اجاره کردی دیگه میخوای چی بگی؟!
میخوای بگی بیام کمکت تا چمدونتو ببندم؟!
آره؟! همینو میخوای؟!
هر چی میگفت حق داشت.
میدونستم باید خیلی زودتر از این ها بهش میگفتم ولی نتونستم.
چون اون تنها کسی بود که میدونستم نمیتونم با صراحت بهش بگم میخوام از پیششون برم.
چون گفتن به اون از همه واسه من سخت تر بود...
از همه!
با کلافگی دستی توی موهام کشیدم و رو به صورت دلخور و گلایه مندش گفتم:
_من میخواستم بهت بگم...
_چیو بگی؟!
ترسا تو داری از اینجا میری...چرا؟!
مگه اینجا راحت نبودی؟! مگه ما یه خانواده نیستیم؟!
خواستم حرفی بزنم که نذاشت و خودش پیش دستی کرد و در جواب خودش تلخ گفت:
_ولی نه...نبودیم...
که اگه بودیم تو نمیرفتی...
دوباره چرخید و در اتاقشو وا کرد و خواست بره داخل که فوراً گفتم:
_من واسه رفتنم دلیل داشتم...چرا بهم گوش نمیدی؟!
قبل از اینکه درو ببنده مکث کرد.
یه مکث کوتاه و بعدش با لبخند تلخی که روی صورتش جا خوش کرده بود شوکه کننده گفت:
_واسه موندنت چی؟!
واسه موندنت دلیل نداشتی؟! یا داشتی و انقدرا واست اهمیت نداشت؟!
54420
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.