cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

سرگشته✨🦋

کانال رسمی رمان سرگشته✨ اسم سابق: واله به قلم: عاطفه محمودی فرد لطفا این رمان را تنها در همین کانال بخوانید🩵 تبلیغات برای کمک به رشد این جمع عزیز است.🌱 ایدی تلگرام: @atefehmahmoodi27

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
4 928
مشترکین
-2224 ساعت
-1047 روز
+4630 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

شبتون بخیر عزیزای دلم❤️ توی استوری امروز، بخشی از رمان رو منتشر کردم که با اخرین بازنویسی اضافه شد و چون جز تغییرات ابتدای قصه ست، شما نمی خونینش. مگه اینکه بعد چاپ یا توی همین استوری بخونین👇🏻 https://www.instagram.com/reel/C6jp0R1IoAm/?igsh=ZTl3aGVqeXBzbzJ1
نمایش همه...
شبتون بخیر عزیزای دلم❤️ توی استوری امروز، بخشی از رمان رو منتشر کردم که با اخرین بازنویسی اضافه شد و چون جز تغییرات ابتدای قصه ست، شما نمی خونینش. مگه اینکه بعد چاپ یا توی همین استوری بخونین👇🏻 https://www.instagram.com/reel/C6jp0R1IoAm/?igsh=ZTl3aGVqeXBzbzJ1
نمایش همه...
#پارت52 -من این بچه رو سقط میکنم، داغشو به دلت میذارم البرز! -جرات داری دست به بچم بزن ببین چیکارت میکنم صدف! لازم باشه کل این ۹ ماه میذارمت تو شیشه، نتونی بی اجازه ی من جم بخوری وارث البرز زند توی شکمته؛ الان باید خیلی خوشحال باشی! -اینکه تخم و ترکه یه کارمند پا دو که پنهونی یه دختر تنها رو صیغه کرده به شکم میکشم، افتخار داره؟ نمیخوام بچم مثل خودم طعم فقر رو بچشه نیشخندی زد و گفت : نگران نباش، لازم بشه دزدی میکنم و رفاهی واسه بچه‌ام فراهم میکنم که انگشت به دهن بمونی! https://t.me/+SDdCJFxKdus1ZDNk اون مالک هلدینگ زند بود و چندتا مجتمع تجاری داشت ولی من فکر میکردم یه کارمند ساده‌اس با دروغ بهم نزدیک شد و عقدم کرد تا از بابام انتقام بگیره.... https://t.me/+SDdCJFxKdus1ZDNk
نمایش همه...
👍 1
1
_ الکی نگو خوبی. سینه ت عفونت کرده. از سرفه هات معلومه. صدات هم که در نمیشه. رنگ هم توی صورتت نیست. بعد خوبی؟... چقدر گفتم زمستونه لباس گرم تر بپوش. هی گوش ندادی گفتی من سردم نیست. _ هنوزم میگم اون موقع سردم نبود. تو سرمایی. _ ارمان! باز می خندد. دلم... برای خنده ی بی جانش، یک حالی می شود که نمی شناسمش و درکی ازش ندارم. اخ از دل بی جنبه ام!... _ جان؟ نیم خیز می شوم. می دانم بنشینم مرا از کار و پرستاری می اندازد. _پاشم برات سوپ درست کنم. سوپِ... جلوی چشمانم که سیاه می شود، حرف در دهانم می ماند. دستم را به سرم می گیرم و سعی می کنم تعادلم را حفظ کنم. _ شیدا؟ دستم را می گیرد و می نشاندم. _ چی شد؟ خوبی؟... ببینمت. چشم هایم را چندبار باز و بسته می کنم. کم کم سیاهی محو می شود. #قسمت۴۹۸ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
نمایش همه...
👍 9 7
_ خوبم. خوبم. فقط یه لحظه جلوی چشمام سیاه شد. دستم را می گیرد و ان دستش را می گذارد روی گونه ام و سرم را به سمت خودش برمی گرداند. _ از کی چیزی نخوردی؟ برو دستگاه فشاری که مامان اورده رو بیار فشارت و بگیرم. _ من خوبم. حالا واضح می بینمش. بدون هیچ سیاهی. ان قدر که تشویش را در چشمانش ببینم. _ خوب نیستی. _ من قبلاَ هم اینجوری شدم. چشم هایش که درشت می شود، این احساس را بهم القا می کند که به جای درست کردن خراب کرده ام. صدای گرفته اش را خشم می گیرد. _ پاشو دستگاه رو بیار. می خواهم بلند شوم ولی نمی گذارد و خودش بلند می شود. _ نه بشین. الان پس میفتی. _ ارمان! داری بزرگش... چنان برمی گردد و در عین کسالتش تند و تیز نگاهم می کند که حرفم یادم می رود. فشارم را که می گیرد، می بیند نرمال است. #قسمت۴۹۹ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
نمایش همه...
8👍 6
_ باید بری ازمایش بدی. کم مانده باز دستم را به سرم بگیرم از دستش. برای خاتمه دادن "باشه" می گویم. _ الکی نگو باشه. فردا باهم میریم ازمایش بدی. _ تو خودت مریضی. _ من سرما خوردم، خوب میشم. فکر کردی چرا اینجوری میشی؟ رفتی دکتر ببینتت؟ لحنش ان قدر توبیخ گرانه است که ناخوداگاه شبیه همان شیدای خطاکار کودکی ام، سرم را پایین می اندازم. _ این حالت واسه ضعیف شدن بدنت و کم خونیته. من مطمئنم یه دونه قرص اهن هم نمی خوری که الان این حالته... بعد تازه الان که جلوی چشم من اینجوری شدی، گفتی. تو دکتر نرفتی، با من که می تونستی مشورت کنی... سرفه فاصله می اندازد بین حرف هایش. لب برمی چینم. ان قدر محبت هایش را دیده ام، صبوری و ارام بودنش را، که دلم نازک شده است و طاقت این لحنشش را ندارد. برای اینکه بیشتر از این حرص نخورد و حالش بدتر نشود، دستم را روی بازویش می گذارم و وادارش می کنم دوباره دراز بکشد. #قسمت۵۰۰ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
نمایش همه...
9👍 5
_ باشه. من اشتباه کردم. فکر نمی کردم مهم باشه. میرم ازمایش میدم. تو بخواب. داری سرفه می کنی. بازویم را می گیرد اما ناراحتی و عصبانیتش را روی بازویم خالی نمی کند. گوشه ای از ان یک دنیا فاصله اش با شهاب. _ نگرانتم. می فهمی؟ نگاهم در چشمانش می لغزد. _ می فهمم! _ نمی فهمی! نمی فهمی چون اندازه ای که دوست دارم، دوسم نداری که ببینی چطوری جون و تنم می لرزه که یه تار مو ازت کم نشه. _ اون روزی که ذره ذره جونم می رفت، کجا بودی ارمان؟! بی درنگ چشم می بندد و دستش را عقب می کشد. شاید نمی خواهد که بازویم توی دستش له شود. تازه می فهمم که دوباره، گذشته را شخم زده ام! کاری که کیان خیلی وقت است می گوید نکن و من با هزار تمرین، توانستم از پسش بربیایم اما باز یک وقت هایی مثل الان از دستم در می رود. گذشته در سرم جرقه می زند و از درد باقی مانده ی ان روزها زخم می زنم. #قسمت۵۰۱ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
نمایش همه...
12👍 6
_ خوبم. خوبم. فقط یه لحظه جلوی چشمام سیاه شد. دستم را می گیرد و ان دستش را می گذارد روی گونه ام و سرم را به سمت خودش برمی گرداند. _ از کی چیزی نخوردی؟ برو دستگاه فشاری که مامان اورده رو بیار فشارت و بگیرم. _ من خوبم. حالا واضح می بینمش. بدون هیچ سیاهی. ان قدر که تشویش را در چشمانش ببینم. _ خوب نیستی. _ من قبلاَ هم اینجوری شدم. چشم هایش که درشت می شود، این احساس را بهم القا می کند که به جای درست کردن خراب کرده ام. صدای گرفته اش را خشم می گیرد. _ پاشو دستگاه رو بیار. می خواهم بلند شوم ولی نمی گذارد و خودش بلند می شود. _ نه بشین. الان پس میفتی. _ ارمان! داری بزرگش... چنان برمی گردد و در عین کسالتش تند و تیز نگاهم می کند که حرفم یادم می رود. فشارم را که می گیرد، می بیند نرمال است. #قسمت۴۹۹ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
نمایش همه...
_ الکی نگو خوبی. سینه ت عفونت کرده. از سرفه هات معلومه. صدات هم که در نمیشه. رنگ هم توی صورتت نیست. بعد خوبی؟... چقدر گفتم زمستونه لباس گرم تر بپوش. هی گوش ندادی گفتی من سردم نیست. _ هنوزم میگم اون موقع سردم نبود. تو سرمایی. _ ارمان! باز می خندد. دلم... برای خنده ی بی جانش، یک حالی می شود که نمی شناسمش و درکی ازش ندارم. اخ از دل بی جنبه ام!... _ جان؟ نیم خیز می شوم. می دانم بنشینم مرا از کار و پرستاری می اندازد. _پاشم برات سوپ درست کنم. سوپِ... جلوی چشمانم که سیاه می شود، حرف در دهانم می ماند. دستم را به سرم می گیرم و سعی می کنم تعادلم را حفظ کنم. _ شیدا؟ دستم را می گیرد و می نشاندم. _ چی شد؟ خوبی؟... ببینمت. چشم هایم را چندبار باز و بسته می کنم. کم کم سیاهی محو می شود. #قسمت۴۹۸ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
نمایش همه...