cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

سرگشته✨🦋

کانال رسمی رمان سرگشته✨ اسم سابق: واله به قلم: عاطفه محمودی فرد لطفا این رمان را تنها در همین کانال بخوانید🩵 تبلیغات برای کمک به رشد این جمع عزیز است.🌱 ایدی تلگرام: @atefehmahmoodi27

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
4 863
مشترکین
-4424 ساعت
+437 روز
-12930 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
90 قسمت پایانی رمان رو چندماه زودتر بخونین❤️‍🔥 فقط کافیه مبلغ 25000 تومن رو به شماره حساب 5047 0610 8565 5310 محمودی فرد واریز کنین و فیش رو به ایدی زیر بفرستین.👇🏻 @atefehmahmoodi27
2681Loading...
02
زمزمه اش می پراندم. نگاهش می کنم. لبخندهای قشنگش، از صبح همان شب، بیشتر شده است. _ هیچی. نگاهش در مردمک هایم می گردد. _ خوبم ارمان. دایی حواسمان را به خودش می کشاند. _ ارمان، بابا نگفتی برنامه تون چیه؟ _ اتفاقاً امشب می خواستیم بهتون بگیم. تصمیم گرفتیم که از مرداد یواش یواش کارا رو بکنیم که اواسط پاییز عروسی رو بگیریم. _ سه ماه که زیاده. کارها اینقدر طول نمی کشه که بابا. در حالی که ارمان دایی را متقاعد می کند، فکرم پیش حرف های کیان می رود. بعد از جلسه ی همیشگی ام با خودش، ارمان را هم صدا زد که بیاید. کنار هم نشستیم. ارمان هم نظرش را پرسید و مدت زمان طولانی حرف زدیم. از نظر کیان مانعی وجود نداشت. فقط باید از روی صبر پیش می رفتیم و او را در جریان مشکلاتمان می گذاشتیم. دلم از ان شب ارام تر شد. با کیان از ترس هایم حرف زدم. از مقایسه کردن های خواسته و ناخواسته ام گفتم و او هم مثل هربار با حرف هایش ارامم کرد که "درست می شود." #قسمت۵۳۳ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
2515Loading...
03
_ خب چیکار می خواین بکنین؟ _ هیچی. چیکار میشه کرد؟ یه عده می خوان اتیش روشن کنن پای درخت ها. یه عده دیگه هم میگن نه فایده نداره. می خوان بشینن ببینن چی پیش میاد. _ اگه پسته ها رو سرما بزنه خیلی بد میشه. بالاخره خیلیا چشمشون به همین زمین هایی که دارن. ارمین پارازیت می اندازد و خودش اولین نفری است که از خنده ضعف می رود. _ یکیش تو و شیدا! ارمان به ان طرف که او نشسته سر می چرخاند و اینبار می خندد. _ من که کارم توی بیمارستانه و دخل و ربطیم با پسته ندارم. تو که تاجر پسته ای کلاهت و سفت بچسب. _ بچه بیا پایین! یه تاجر پسته رو فکر کردی یه سرما زدگی از جا می کنه؟ _ نه بابا! ادعات ستودنیه داداش! ارمین نگاهی به خنده هایمان می کند. _ عجب ادمایی! می خندین؟! بخندین. وقتی پسته ها رو سون زد می بینیم کی کارش لنگ میشه. کی عروسی و شیدا رو همراه هم می بوسه میذاره کنار. #قسمت۵۳۵ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
2596Loading...
04
قرار شد اینبار با چند راهکار و تمرین به ذهنم یاد بدهم نباید دایره قیاس بکشاند. که ارمان، ارمان است. امید است و شهاب... شهاب، اتش! و این دو هرگز نمی توانستند یکی و شبیه باشند. اینبار، خودم از دل افکارم بیرون می ایم. ارمین در حالی به ارمان می خندد که دختر چندماهه شان را در اغوش دارد. دختری که یک هفته است ارزوی براورده شده ی خانه شان شده. _ نه! من که میگم اتفاقاً کار خوبی می کنین که می خواین صبر کنین. یه ماه فقط طول می کشه که تو و شیدا یه سجاده پهن کنین تا پسته ها رو سون (سرما) نزنه و بعدش هم باید بشینین که خدا جوابتون و بده. می دونین که پسته ها نباشن، عروسی مالیده شده. صدای خنده ی من و بقیه بلند می شود اما ارمان با حفظ ظاهر تشر می زند. _ از اون بچه ی توی بغلت خجالت بکش، کمتر مزه بریز. جدی چه خبره؟ قرارِ پسته ها رو سرما بزنه؟ دایی جواب می دهد: _ میگن احتمالش هست بابا. #قسمت۵۳۴ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
2375Loading...
05
_ خب چیکار می خواین بکنین؟ _ هیچی. چیکار میشه کرد؟ یه عده می خوان اتیش روشن کنن پای درخت ها. یه عده دیگه هم میگن نه فایده نداره. می خوان بشینن ببینن چی پیش میاد. _ اگه پسته ها رو سرما بزنه خیلی بد میشه. بالاخره خیلیا چشمشون به همین زمین هایی که دارن. ارمین پارازیت می اندازد و خودش اولین نفری است که از خنده ضعف می رود. _ یکیش تو و شیدا! ارمان به ان طرف که او نشسته سر می چرخاند و اینبار می خندد. _ من که کارم توی بیمارستانه و دخل و ربطیم با پسته ندارم. تو که تاجر پسته ای کلاهت و سفت بچسب. _ بچه بیا پایین! یه تاجر پسته رو فکر کردی یه سرما زدگی از جا می کنه؟ _ نه بابا! ادعات ستودنیه داداش! ارمین نگاهی به خنده هایمان می کند. _ عجب ادمایی! می خندین؟! بخندین. وقتی پسته ها رو سون زد می بینیم کی کارش لنگ میشه. کی عروسی و شیدا رو همراه هم می بوسه میذاره کنار. #قسمت۵۳۵ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
10Loading...
06
زمزمه اش می پراندم. نگاهش می کنم. لبخندهای قشنگش، از صبح همان شب، بیشتر شده است. _ هیچی. نگاهش در مردمک هایم می گردد. _ خوبم ارمان. دایی حواسمان را به خودش می کشاند. _ ارمان، بابا نگفتی برنامه تون چیه؟ _ اتفاقاً امشب می خواستیم بهتون بگیم. تصمیم گرفتیم که از مرداد یواش یواش کارا رو بکنیم که اواسط پاییز عروسی رو بگیریم. _ سه ماه که زیاده. کارها اینقدر طول نمی کشه که بابا. در حالی که ارمان دایی را متقاعد می کند، فکرم پیش حرف های کیان می رود. بعد از جلسه ی همیشگی ام با خودش، ارمان را هم صدا زد که بیاید. کنار هم نشستیم. ارمان هم نظرش را پرسید و مدت زمان طولانی حرف زدیم. از نظر کیان مانعی وجود نداشت. فقط باید از روی صبر پیش می رفتیم و او را در جریان مشکلاتمان می گذاشتیم. دلم از ان شب ارام تر شد. با کیان از ترس هایم حرف زدم. از مقایسه کردن های خواسته و ناخواسته ام گفتم و او هم مثل هربار با حرف هایش ارامم کرد که "درست می شود." #قسمت۵۳۳ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
10Loading...
07
قرار شد اینبار با چند راهکار و تمرین به ذهنم یاد بدهم نباید دایره قیاس بکشاند. که ارمان، ارمان است. امید است و شهاب... شهاب، اتش! و این دو هرگز نمی توانستند یکی و شبیه باشند. اینبار، خودم از دل افکارم بیرون می ایم. ارمین در حالی به ارمان می خندد که دختر چندماهه شان را در اغوش دارد. دختری که یک هفته است ارزوی براورده شده ی خانه شان شده. _ نه! من که میگم اتفاقاً کار خوبی می کنین که می خواین صبر کنین. یه ماه فقط طول می کشه که تو و شیدا یه سجاده پهن کنین تا پسته ها رو سون (سرما) نزنه و بعدش هم باید بشینین که خدا جوابتون و بده. می دونین که پسته ها نباشن، عروسی مالیده شده. صدای خنده ی من و بقیه بلند می شود اما ارمان با حفظ ظاهر تشر می زند. _ از اون بچه ی توی بغلت خجالت بکش، کمتر مزه بریز. جدی چه خبره؟ قرارِ پسته ها رو سرما بزنه؟ دایی جواب می دهد: _ میگن احتمالش هست بابا. #قسمت۵۳۴ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
10Loading...
08
من کاپیتان آشوب الماسی🥃 مالک بزرگ ترین شرکت کشتی سازی آسیا واسه انتقام از دختری که مادرمو به کشتن داد عقدش کردم...
1700Loading...
09
شروع قصه...✨🦋
1 3420Loading...
10
من شهابم، مردی که عاشق دختری عموی کوچولوش شد... یه دختر لوس که مدام پیش من بود! عموم گفت اون و خواهرت بدون و منم بخاطر همین حس هام و خاموش کردم! اما وقتی از ایتالیا برگشت و شروع کرد به عشوه ریختن و بازی با احساس من، طاقت نیاوردم و...💖🚫 https://t.me/+IzIlWP4NedkwOWM8
1 2871Loading...
11
90 قسمت پایانی رمان رو چندماه زودتر بخونین❤️‍🔥 فقط کافیه مبلغ 25000 تومن رو به شماره حساب 5047 0610 8565 5310 محمودی فرد واریز کنین و فیش رو به ایدی زیر بفرستین.👇🏻 @atefehmahmoodi27
1 5861Loading...
12
Media files
1 5571Loading...
13
_ گفتم ولی فکر نمی کردم بکشیش. گفتم بعد این همه مدت حتی یادتم نیست که یه روز ازت خواستمش. _ من یادم نرفت. از خودت یاد گرفتم که فراموش نکنم. سرش جایی بین گردن و شانه ام پنهان می شود. او حرف می زند اما حواس من معطوف حرکت لب هایش روی پوست گردنم و هرم نفس داغش می شود که انگار همان نقطه از پوستم را اتش می زند. _ من کجای دنیا می تونستم یکی مثل تو رو پیدا کنم؟... مرسی جون ارمان!... _ با همین زبونت دلم و بردی! گرمای نفس و لبانش از گردنم جدا می شود و صدای خنده اش در خانه می پیچد. سرم را عقب می کشم که تماشای خنده های قشنگش از دستم نرود. دستش را دور شانه ام می اندازد. به دیوار که تکیه می دهیم، سرم را روی سینه اش می گذارم. نگاه هردویمان به نقش روی تابلو خیره می ماند. به عکسی از سال های دور بچگی مان که با بازی رنگ ها روی یک بوم سفید، ماندگار شد. در ان باغ سرسبز پشت ساختمان، بین درختانش، روی زمین کنار هم خوابیده ایم و نگاه مان اسمان را می گردد. #قسمت۵۳۰ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
9086Loading...
14
همین فکر پس زمینه ی بخشیدنشان شد. بعدتر که در مسیر درمان روح و زخم هایم افتادم و سعی کردم روی پای خودم بایستم، دیگر کامل ازشان گذشتم. جان دادم به رفت و امدم به این خانه و بودن کنارشان تا همین اندک ادم ها را در زندگی ام حفظ کنم. الان هم می خواهم مثل همه ی این مدت، راحت بینشان باشم و حرف بزنم اما حلقه ی دست ارمان دور کمرم و اینکه نمی گذارد از کنارش تکان بخورم و نگاه و رفتار بقیه، جای راحتی نمی گذارد. دایی که از همان اولی که امدم متفاوت تر از همیشه نگاهم کرد و اینبار به جای گونه ام روی سرم را بوسید. زندایی سیمین هم راه به راه به من و ارمان نگاه می کند و لبخند می زند. ارمین، بدتر از همه لحظه ای بی خیال تیکه و کنایه و دست انداختن هایش نمی شود. فقط ایلین، مثل همیشه نبود و هنوز هم نیست. رفتار سرد و فاصله گرفتنش مرا به این شک می اندازد که نکند رابطه ی خوبی که فکر می کردم با او دارم، توهم بوده؟... _ تو فکری. به چی فکر می کنی؟ #قسمت۵۳۲ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
1 3688Loading...
15
انگشت من جایی در بالای سرم را اماج گرفته. یادم نمی اید اما شاید اینجا همان جایی است که به ارمان از رویای کودکانه ام می گویم. از خیال پریدن روی ابرها. کسی که این لحظه را ثبت و قاب کرد، ارمین بود. قابی که همه نه اما حداقل من و ارمان می دانیم بین همان دخترک و پسرک، چه احساس عمیقی از دوست داشتن بود. از پناه و رفیق بودن... **** هرطرفی که سر می چرخانم و نگاه می کنم، ادم هایی را می بینم که در گذر این یک سال و دو ماه، نخ گسسته ی رابطه مان دوباره بهم گره خورد. هنوز گوشه ای از ذهنم فکر این که این ادم ها همان ادم های ان هفت سالند، نیش می زند. ادم هایی که ان قدر بین مان فاصله افتاد، کم کم برایم غریبه های اشنایی شدند که می شناختم و... نمی شناختم. الان دیگر از روزی که دلم با دایی و ارمین صاف شد، خیلی می گذرد. همان اوایل که پشیمانی شان را دیدم، برای اولین بار به این فکر کردم که وقتی پدر و مادر و پدربزرگم همان کسانی بودند که اتش شهاب را به جان زندگی ام انداختند، چه توقعی می توانستم از دایی و پسردایی ام داشته باشم؟... هیچ! #قسمت۵۳۱ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
1 0867Loading...
16
خستگی هایم از تنم رخت می بندد. _ شیدا... مثل خودش می نشینم. دو طرف قاب را می گیرم. _ خوشگله؟ نگاه از تابلو نمی کَند. _ بی نظیره! _ نمی دونم دقیقاً از چه روزی اما... هرباری که اومدم خونه و حس کردم ذهن و قلبم و پیشت جا گذاشتم و دلم برات لرزیده، یه تیکه از این تابلو رو کشیدم و رنگ کردم. هیچی بهت نگفتم چون می خواستم تا وقتی که از احساسم سردراوردم و مطمئن شدم، صبر کنم. تابلو را از دستم می گیرد و به دیواری که نزدیکمان است، تکیه می دهد. دستانش را باز می کند. _ بیا اینجا ببینمت. می روم. بین تنگنای دستانش که حبس می شوم، با حصاری که محکم می شود، می خندم. _ تو چیکار کردی؟ هوم؟ مثل خودش محکم بغلش می کنم و سرم را سرش تکیه می دهم. _ هیچ کار! خودت گفتی. #قسمت۵۲۹ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
7945Loading...
17
محب ایزدی...سرمایه دار معروف و جذابی که بعد از کشته شدن عشقش قسم به نابودکردن قاتلش میکنه و سر راه خواهرکوچولوی قاتلی که فرار کرده قرار میگیره و...😳💯
650Loading...
18
لطفا و حتما این ویدیو رو ببینین🙏🏻❌ شبتون بخیر همراه های عزیز من🥰❤️ شما که اینجا کنار من هستین، بی شک به رمان علاقه دارین پس خواهش میکنم به این ویدیو و عکس توجه کنین و ببینین. پیج اینستاگرامشون با ادرس: Sayadi.davood و سایت خودشون که توضیحات تکمیلی رو گذاشتن. www.dsayadi.com
7313Loading...
19
90 قسمت پایانی رمان رو چندماه زودتر بخونین❤️‍🔥 فقط کافیه مبلغ 25000 تومن رو به شماره حساب 5047 0610 8565 5310 محمودی فرد واریز کنین و فیش رو به ایدی زیر بفرستین.👇🏻 @atefehmahmoodi27
2820Loading...
20
90 قسمت پایانی رمان رو چندماه زودتر بخونین❤️‍🔥 فقط کافیه مبلغ 25000 تومن رو به شماره حساب 5047 0610 8565 5310 محمودی فرد واریز کنین و فیش رو به ایدی زیر بفرستین.👇🏻 @atefehmahmoodi27
10Loading...
21
ازدواج صوری حاجی متعصب و مذهبی محله با دختر شیطون و لوند دبیرستانی😱🚫
610Loading...
22
90 قسمت پایانی رمان رو چندماه زودتر بخونین❤️‍🔥 فقط کافیه مبلغ 25000 تومن رو به شماره حساب 5047 0610 8565 5310 محمودی فرد واریز کنین و فیش رو به ایدی زیر بفرستین.👇🏻 @atefehmahmoodi27
3160Loading...
23
شبتون بخیر✨ دلم برای نظراتون تنگ شده! برام می نویسین؟ حتی اگه انتقادی دارین❤️
8260Loading...
24
با دست هایی که توی هم قفل شده، از اسانسور بیرون می اییم. وقتی که کنار در سوییت روبروی هم می ایستیم، منم که با لبخندی که از فکر توی سرم است، می گویم: _ میای یه دقیقه تو؟ _ چرا؟ _ می خوام یه چیزی و نشونت بدم. یک تای ابرویش بالا می رود ولی سر تکان می دهد. باهم وارد خانه می شویم و من به سمت اتاق انتهای هال می روم. قاب کادو شده با کاغذ کاهی را در بغلم می گیرم و بیرون می برم. ارمان که می بیندم، بیشتر حیران می ماند. جلویش می ایستم و قاب را روی زمین می گذارم، اجازه می دهم همه سی و دوتا دندانم با یک لبخند ساده، خودشان را نشان دهند. _ بازش کن. چندثانیه کوتاه فقط در چشمانم می گردد. بعد روی پاشنه ی پاهایش می نشیند، نخ کنفی را باز می کند و چسب ها را از روی صبر می کَند. وقتی که کاغذ را از روی قاب کنار می زند، در یک ان حیرت را همزمان با ستاره ی دنباله داری که از اسمان چشمانش رد می شود، می بینم. #قسمت۵۲۸ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
8067Loading...
25
بیشتر از این، خشمش را تاب نمی اورم. تنم می لرزد و اشک از چشمانم می افتد. پلک می بندم. دستانم روی ایزوگام پشت بام، چنگ می شود. _ داد نزن!... داد نزن سرم! بعضی از ترس ها گم نمی شوند چون بعضی از خاطرات گم نمی شوند. حتی اگر کمرنگ شوند باز، می مانند. با تأثیر و زخمشان روی روان می مانند و رفتن شان، چرخش هزار باره ی عقربه ها را می خواهد. بعضی از ترس ها، گم نمی شوند!... جلوی پایم می نشیند. دستش را ارام نزدیک صورتم می کند. _ شیدا، عزیزم... نگاه شبنم زده ام را تا چشمانش بالا می اورم. _ تو که می دونی از صدای بلند می ترسم... از دعوا می ترسم... تو که می دونی هنوز تنم می لرزه از اینکه... از اینکه... پشیمانی را بین اشک هایم و در چشمانش می بینم. دستانش محتاطانه روی گونه های خیسم می نشیند. _می دونم! معذرت می خوام. ببخش عزیزم! حواسم نبود. برای چند لحظه نگاهش می کنم. #قسمت۵۲۶ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
5656Loading...
26
عاجزانه سر تکان می دهم. _ الان نمیشه! من الان نمی تونم با تو بیشتر از این جلو بیام. اگه این شکلی همرات بشم، گند می زنم به هرچی که بینمون هست. نمی خوام خراب بشه!... من اماده ی ازدواج دوباره نیستم... می ترسم! بهم حق بده ارمان. موهایش را می کشد و گردنش را می گیرد. زمزمه وار با خودش می گوید: _ می ترسی! می ترسی! از دوست داشتنم می ترسی! از ازدواج می ترسی!... سرش را بالا می اورد. _ توی یه کلام بگو از من می ترسی! _ نه! چرا ازت بترسم؟... من اگه ازت می ترسیدم هیچ وقت نمی تونستم دوست داشته باشم. _ پس این همه ترسیدنت واسه چیه؟ اشک نیش می زند به تمام حال خوبم! _ گذشته!... تکرار شدنش! کارد به استخوانش می رسد یا قلبش؟ فریادش در فضای پوچ پشت بام پژواک می شود: _ من شهاب نیستم شیدا! من ارمانم! ارمان!..تا کی می خوای من و با اون عوضی یکی کنی؟ #قسمت۵۲۵ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
5606Loading...
27
_ ببخش! خودم پیشقدم می شوم و پناه می برم به اغوشش. دستانش دور تنم، محکم حلقه می شود. اینبار ارام کنار گوشم نجوا می کند: _ من شهاب نیستم شیدا! هیچ وقت کارایی که اون باهات کرد و باهات نمی کنم. گذشته رو واست تکرار نمی کنم. چرا بهم شک می کنی؟... چرا فکر می کنی من مثل اون نامَرد خوره ی جونت می شم؟ اشک هایم جان می گیرند. _ می دونم! تو بهم جون دادی. جونم و نمی گیری. منی که یه بار مردم رو تو دوباره نمی کشی ولی... می ترسم ارمان! سرم را بیشتر به قلبش می چسباند. قلب او هم ارام و قرار ندارد. _ چیکار کنم نترسی؟... یه کاری جز صبر کردن... به جون خودت که جونمی از صبر کردن خسته م! _ با کیان حرف می زنم. خوبه نه؟... از ترسام بهش میگم. از اینکه تو رو ناخواسته با شهاب مقایسه می کنم. باهاش حرف می زنم که درستش کنم. نمی خوام بترسم ارمان!... من دوست دارم... منم می خوام که باهات زندگی کنم. منم می خوام که نزدیک ترین ادم هم باشیم... فقط، می ترسم! #قسمت۵۲۷ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
6756Loading...
28
من رادمهرم!🔥 رادمهر آزاد... اون کوچولو با اون چشمای جنگلی بهم پناه اورد تا از دست پسرعموی وحشیش در امان باشه. قرار بود صوری باهاش ازدواج کنم اما این دل بی‌صاحابم طاقت نیورد و....💘😍 https://t.me/+t4r6k_glK2djOTRk
1764Loading...
29
دل آرا دختری که دستیار نجار محل میشه!❌ و بعد مدتی می فهمه رئیسش همونیه که توی بچگی ضایعش کرده و حالا...
1250Loading...
30
90 قسمت پایانی رمان رو چندماه زودتر بخونین❤️‍🔥 فقط کافیه مبلغ 25000 تومن رو به شماره حساب 5047 0610 8565 5310 محمودی فرد واریز کنین و فیش رو به ایدی زیر بفرستین.👇🏻 @atefehmahmoodi27
5661Loading...
31
شبتون بخیر.✨ همیشه توی این قسمت ها نمیدونم واسه شیدا دل بسوزونم یا ارمان😢
1 3310Loading...
32
_ اره. می فهمم... اصلاً مگه همه ی ادمایی که هم و دوست دارن با هم ازدواج می کنن؟ خنده عصبی اش، قلبم را به تک و تا می اندازد. _ شیدا!... نه. نمی فهمی!... اینکه فقط دوست داشته باشم دیگه تو کت من نمیره. من میخوام که ازدواج کنیم. می خوام که کنارم باشی. بسه دیگه هرچی صبر کردم و کشیدم. _ من که ازت دور نیستم ارمان! من همین الانشم کنارتم. _ نیستی! تو خونه م زندگی می کنی؟ وقتی خسته و داغون از بیمارستان میام و فقط دلم می خواد تو رو توی خونه ببینم، هستی؟ وقتی... _ مگه دنبال همخونه ای؟! در نگاهم تند می شود. هردویمان داریم به بیراهه می رویم. _ بی انصاف نشو! اینکه می خوام کنارم باشی، جوابش اینه؟! _ تو میگی یکی که تو خونه م زندگی کنه. شب بخوابه باهام و صبح بیدار شه. این چه معنی میده؟ _ معنی دوست داشتن! چرا داری همه چی و قاطی می کنی؟ _ اگه دوسم داری پس صبر کن! _ چقدر دیگه؟ چقدر صبر کنم؟... من کاسه ی صبرم لبریزه شیدا! لبریز! #قسمت۵۲۴ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
8697Loading...
33
در ذهنم حساب و کتاب می کنم. بیست و هفت، دوازده... _ ارمان! از پونزده سالگی؟! خودش هم خنده اش می گیرد. _ هنوز کمتر. از پونزده، شونزده سالگی تازه رویای ازدواج باهات و تو سرم داشتم. اگه بخوام بر اساس دوست داشتنت حساب کنم... خیلی عقب تر میشه. _ عجب! بعد شما مردِ عاشق کی بودین؟ می خندد و دندان های سفید و مرتبش را به رخم می کشد. بینی ام را می گیرد و فشار می دهد. _ تو! فکر کنم امشب، به خنده گره خورده ام. دستش به صورتم می رسد. انگشتش که روی ابرو و پلکم می لغزد، چشم می بندم. _ نگفتی کی؟ چقدر دیگه منتظرت بمونم؟ گره باز می شود و لبخندم رنگ می بازد. حس می کنم در فرارم از جواب دادن به سوالش، وقتی که فکر می کردم موفق شده ام، به بن بست خورده ام. _ میشه یه روز دیگه در موردش حرف بزنیم؟ حرکت انگشتش که به شقیقه هایم می رسد، لای پلک هایم را باز می کنم. #قسمت۵۲۲ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
1 0537Loading...
34
_ چرا از جواب دادن فرار می کنی؟ _ نمی خوام عجله کنیم. _ عجله ای نیست که عزیزم. کلی کار داریم. از خواستگاری تا عروسی... اوه! می دونی چه پروسه ی طولانییه؟ _ ارمان! این بی صبری اش، می ترساندم! انگشتانش از نوازش می ایستند. _ چرا تعجب می کنی؟ کجای این قضیه عجیبه؟ غیر اینه که هم و می شناسیم و دوست داریم؟ منتظر چی بمونیم؟ سرم را از روی پایش برمی دارم و می نشینم. از ادامه ی این بحث می ترسم اما به خودم جرات می دهم که حرفم را بزنم. _ من اماده ی ازدواج نیستم. اخم، بدترین چیزی است که می تواند به لبخندهایش بتازد. _ شیدا! _ من هم می شناسمت و هم دوست دارم. اون قدری که دیگه نتونستم ازت پنهون کنم اما... ازم نخواه که باهات ازدواج کنم. _ چجوری ازت نخوام؟! می فهمی چی ازم می خوای؟ #قسمت۵۲۳ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
5767Loading...
35
رمان زهرا جان پیشنهاد خودمه.😍🥰
1601Loading...
36
تو سن کم می‌فروشنش به یه فاحشه‌خونه‌‌ی بالاشهر تهران! یه شب می‌فرستنش پیش پولدارترین و ترسناک‌ترین مشتری! شریف میرداماد عاشق طعمِ دخترکوچولوی چهارده‌ساله می‌شه و اونو…
1482Loading...
37
دلاریس دختر کُردزاده‌ای که عقد قاتل برادرش درمیاد و....🥲🔞
2332Loading...
38
Media files
1 0690Loading...
39
شبتون بخیر✨ اگه بعد این قسمت ها نظری دارین میتونین بنویسین.👇🏻
10Loading...
90 قسمت پایانی رمان رو چندماه زودتر بخونین❤️‍🔥 فقط کافیه مبلغ 25000 تومن رو به شماره حساب 5047 0610 8565 5310 محمودی فرد واریز کنین و فیش رو به ایدی زیر بفرستین.👇🏻 @atefehmahmoodi27
نمایش همه...
👍 1
زمزمه اش می پراندم. نگاهش می کنم. لبخندهای قشنگش، از صبح همان شب، بیشتر شده است. _ هیچی. نگاهش در مردمک هایم می گردد. _ خوبم ارمان. دایی حواسمان را به خودش می کشاند. _ ارمان، بابا نگفتی برنامه تون چیه؟ _ اتفاقاً امشب می خواستیم بهتون بگیم. تصمیم گرفتیم که از مرداد یواش یواش کارا رو بکنیم که اواسط پاییز عروسی رو بگیریم. _ سه ماه که زیاده. کارها اینقدر طول نمی کشه که بابا. در حالی که ارمان دایی را متقاعد می کند، فکرم پیش حرف های کیان می رود. بعد از جلسه ی همیشگی ام با خودش، ارمان را هم صدا زد که بیاید. کنار هم نشستیم. ارمان هم نظرش را پرسید و مدت زمان طولانی حرف زدیم. از نظر کیان مانعی وجود نداشت. فقط باید از روی صبر پیش می رفتیم و او را در جریان مشکلاتمان می گذاشتیم. دلم از ان شب ارام تر شد. با کیان از ترس هایم حرف زدم. از مقایسه کردن های خواسته و ناخواسته ام گفتم و او هم مثل هربار با حرف هایش ارامم کرد که "درست می شود." #قسمت۵۳۳ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
نمایش همه...
12👍 2
_ خب چیکار می خواین بکنین؟ _ هیچی. چیکار میشه کرد؟ یه عده می خوان اتیش روشن کنن پای درخت ها. یه عده دیگه هم میگن نه فایده نداره. می خوان بشینن ببینن چی پیش میاد. _ اگه پسته ها رو سرما بزنه خیلی بد میشه. بالاخره خیلیا چشمشون به همین زمین هایی که دارن. ارمین پارازیت می اندازد و خودش اولین نفری است که از خنده ضعف می رود. _ یکیش تو و شیدا! ارمان به ان طرف که او نشسته سر می چرخاند و اینبار می خندد. _ من که کارم توی بیمارستانه و دخل و ربطیم با پسته ندارم. تو که تاجر پسته ای کلاهت و سفت بچسب. _ بچه بیا پایین! یه تاجر پسته رو فکر کردی یه سرما زدگی از جا می کنه؟ _ نه بابا! ادعات ستودنیه داداش! ارمین نگاهی به خنده هایمان می کند. _ عجب ادمایی! می خندین؟! بخندین. وقتی پسته ها رو سون زد می بینیم کی کارش لنگ میشه. کی عروسی و شیدا رو همراه هم می بوسه میذاره کنار. #قسمت۵۳۵ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
نمایش همه...
15
قرار شد اینبار با چند راهکار و تمرین به ذهنم یاد بدهم نباید دایره قیاس بکشاند. که ارمان، ارمان است. امید است و شهاب... شهاب، اتش! و این دو هرگز نمی توانستند یکی و شبیه باشند. اینبار، خودم از دل افکارم بیرون می ایم. ارمین در حالی به ارمان می خندد که دختر چندماهه شان را در اغوش دارد. دختری که یک هفته است ارزوی براورده شده ی خانه شان شده. _ نه! من که میگم اتفاقاً کار خوبی می کنین که می خواین صبر کنین. یه ماه فقط طول می کشه که تو و شیدا یه سجاده پهن کنین تا پسته ها رو سون (سرما) نزنه و بعدش هم باید بشینین که خدا جوابتون و بده. می دونین که پسته ها نباشن، عروسی مالیده شده. صدای خنده ی من و بقیه بلند می شود اما ارمان با حفظ ظاهر تشر می زند. _ از اون بچه ی توی بغلت خجالت بکش، کمتر مزه بریز. جدی چه خبره؟ قرارِ پسته ها رو سرما بزنه؟ دایی جواب می دهد: _ میگن احتمالش هست بابا. #قسمت۵۳۴ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
نمایش همه...
10👍 2
_ خب چیکار می خواین بکنین؟ _ هیچی. چیکار میشه کرد؟ یه عده می خوان اتیش روشن کنن پای درخت ها. یه عده دیگه هم میگن نه فایده نداره. می خوان بشینن ببینن چی پیش میاد. _ اگه پسته ها رو سرما بزنه خیلی بد میشه. بالاخره خیلیا چشمشون به همین زمین هایی که دارن. ارمین پارازیت می اندازد و خودش اولین نفری است که از خنده ضعف می رود. _ یکیش تو و شیدا! ارمان به ان طرف که او نشسته سر می چرخاند و اینبار می خندد. _ من که کارم توی بیمارستانه و دخل و ربطیم با پسته ندارم. تو که تاجر پسته ای کلاهت و سفت بچسب. _ بچه بیا پایین! یه تاجر پسته رو فکر کردی یه سرما زدگی از جا می کنه؟ _ نه بابا! ادعات ستودنیه داداش! ارمین نگاهی به خنده هایمان می کند. _ عجب ادمایی! می خندین؟! بخندین. وقتی پسته ها رو سون زد می بینیم کی کارش لنگ میشه. کی عروسی و شیدا رو همراه هم می بوسه میذاره کنار. #قسمت۵۳۵ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
نمایش همه...
زمزمه اش می پراندم. نگاهش می کنم. لبخندهای قشنگش، از صبح همان شب، بیشتر شده است. _ هیچی. نگاهش در مردمک هایم می گردد. _ خوبم ارمان. دایی حواسمان را به خودش می کشاند. _ ارمان، بابا نگفتی برنامه تون چیه؟ _ اتفاقاً امشب می خواستیم بهتون بگیم. تصمیم گرفتیم که از مرداد یواش یواش کارا رو بکنیم که اواسط پاییز عروسی رو بگیریم. _ سه ماه که زیاده. کارها اینقدر طول نمی کشه که بابا. در حالی که ارمان دایی را متقاعد می کند، فکرم پیش حرف های کیان می رود. بعد از جلسه ی همیشگی ام با خودش، ارمان را هم صدا زد که بیاید. کنار هم نشستیم. ارمان هم نظرش را پرسید و مدت زمان طولانی حرف زدیم. از نظر کیان مانعی وجود نداشت. فقط باید از روی صبر پیش می رفتیم و او را در جریان مشکلاتمان می گذاشتیم. دلم از ان شب ارام تر شد. با کیان از ترس هایم حرف زدم. از مقایسه کردن های خواسته و ناخواسته ام گفتم و او هم مثل هربار با حرف هایش ارامم کرد که "درست می شود." #قسمت۵۳۳ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
نمایش همه...
قرار شد اینبار با چند راهکار و تمرین به ذهنم یاد بدهم نباید دایره قیاس بکشاند. که ارمان، ارمان است. امید است و شهاب... شهاب، اتش! و این دو هرگز نمی توانستند یکی و شبیه باشند. اینبار، خودم از دل افکارم بیرون می ایم. ارمین در حالی به ارمان می خندد که دختر چندماهه شان را در اغوش دارد. دختری که یک هفته است ارزوی براورده شده ی خانه شان شده. _ نه! من که میگم اتفاقاً کار خوبی می کنین که می خواین صبر کنین. یه ماه فقط طول می کشه که تو و شیدا یه سجاده پهن کنین تا پسته ها رو سون (سرما) نزنه و بعدش هم باید بشینین که خدا جوابتون و بده. می دونین که پسته ها نباشن، عروسی مالیده شده. صدای خنده ی من و بقیه بلند می شود اما ارمان با حفظ ظاهر تشر می زند. _ از اون بچه ی توی بغلت خجالت بکش، کمتر مزه بریز. جدی چه خبره؟ قرارِ پسته ها رو سرما بزنه؟ دایی جواب می دهد: _ میگن احتمالش هست بابا. #قسمت۵۳۴ #سرگشته #عاطفه_محمودی_فرد
نمایش همه...
شروع قصه...✨🦋
نمایش همه...
2
من شهابم، مردی که عاشق دختری عموی کوچولوش شد... یه دختر لوس که مدام پیش من بود! عموم گفت اون و خواهرت بدون و منم بخاطر همین حس هام و خاموش کردم! اما وقتی از ایتالیا برگشت و شروع کرد به عشوه ریختن و بازی با احساس من، طاقت نیاوردم و...💖🚫 https://t.me/+IzIlWP4NedkwOWM8
نمایش همه...