cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ سَِـَِڪَِسَِیَِ 💦

♥دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊 📍 #داستان 📍 #لز 📍 #گی 📍 #محارم 📍 #بیغیرتی 📍 #عاشقانه 📍 #خُرد_سال 📍 #وویس_سکسی 📍 #محجبه 📍 #تصویری 📍 #چالش #لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
2 083
مشترکین
-124 ساعت
+207 روز
-130 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
#بلوبانک بلوبانک به مناسبت عید قربان، از امشب به مدت 24 ساعت دعوت از دوستانش رو نامحدود کرده و به ازای هر دعوت موفق، مبلغ 250,000 تومان هدیه نقدی میده که تا به حال سابقه نداشته! کد معرف برای افتتاح حساب: این هدیه بازکردنی است دوست گرامی، شما به بلو دعوت شده اید. روی لینک زیر کلیک کرده و اپلیکیشن بلو را نصب کنید. کد «M6EE4A» را در قسمت کد معرف وارد و فرآیند بازکردن حساب را تکمیل کنید. https://blubank.com/#footer بلو؛ بانک، ولی دوست داشتنی کد معرف رو حتما بزنین M6EE4A 🎉دانلود اپلیکیشن بلو بانک از طریق برنامه های زیر #بازار_مایکت... 🌟 برای اینکه بتوانید مراحل رو طی کنید حتما باید کدمعرف وارد کنید سپس مراحل احراز هویت رو طبق آموزش داخل برنامه انجام دهید 🌟 بلوبانک عضو سامانه شتاب بانک مرکزی و زیرنظر بانک سامان فعالیت میکند نئو بانک بلو بانک کاملا رایگان بدون هزینه ارسال میشود و کارت شامل ۱۰ رنگ انتخابی می باشد انجام امور کارت به کارت ، پس انداز ، دریافت وام ، خرید شارژ و بسته اینترنتی به راحتی با اپلیکیشن بلو بانک ممکن است
3552Loading...
02
Media files
6790Loading...
03
نتظر آژانس بود که رفتم با سمجی سوارش کردم و همش گریه میکرد …هرچی معذرت خواهی کردم فایده نداشت و آخرش گفتم خودم درستش میکنم گفت چطوری گفتم صبر کن ادامه دارد**** **** نوشته: معلم سکسی cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘ 🍓 @DASTAN_SSX18 ●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
6592Loading...
04
خانم معلمی که بخاطر من بهش تجاوز شد (۱) #تجاوز #زن_شوهردار #خانم_معلم سلام دوستان من با اسمهای تقریبا مستعار داستانم رو‌نقل میکنم اسم من مهدی هستش و معلمم در یکی از مدارس شاهد شهرستانهای استان کرمان داستان از اونجایی شروع شد که ما یک همکار داشتیم به اسم مستعار خانم مهسا که دو سالی میشد که استخدام شده بود با توجه به سهمیه شاهدی که داشت اومده بود مدرسه ما. یک روز اتفاقی رفتم پشت ساختمان مدرسه سیگار بکشم که فهمیدم ایشون زنگ تفریح تو کلاس موندن و دارن با یکی صحبت میکنند و صداشون از پنجره کلاس میومد بیرون و میگه تو رو خدا دست از سرم بردار شوهرم بفهمه بیچارم می‌کنه من هنوز دارم بابت خیانتم جواب پس میدم که اون طرف خیلی سمج بود مثل اینکه…گذشت تا اینکه زنگ بعد اومد دفتر من بهش گفتم اگر کمکی از دست ما برمیاد دریغ نکنی همکارم شما هم جای خواهرم …بنده خدا برادرش هم فوت شده بود مثل اینکه خلاصه بنده خدا جا خورد تا اینکه به بهانه تکالیف درسی بچه ها هر از گاهی زنگش می‌زدم و کم کم یک کم خودمونی تر شد و گفت یک چیزی میخوای بگی و نمیگی شما گفتم نه خواهرم چیزی نیست گذشت روز به روز شوخی های ما تو زنگ تفریح بین همکاران بیشتر میشد تا اینکه احساس کردم بهم حسی پیدا کرده که سال تموم شد و رفتیم برا تابستان ارتباطمون هم کم بود تا اینکه مهر اومدم مدرسه دیدم که مهسا خانم بینی اش رو عمل کرده دافی شده برا خودش فهمیدم که اعتماد به نفس ندارن و… همش ازش تعریف میکردم یکبار داشتیم می‌رفتیم دفتر به شوخی گفتم دافی شدی برا خودت ها خندید و رفت این حرفم باعث شده بود که بیشتر بهم رو بده شب رفتم پیام دادم گفتم میتونم وقتا بگیرم گفت در مورد چیه گفتم شخصیه گفت الان نه شوهرم خونه است بزار برا فردا ظهر بعد تعطیلی روز بعد تو مدرسه باز بهش تیکه مینداختم خانم شماره بدم و اونم می‌خندید تا تعطیل کردیم پیام دادمش گفتم خوبی گفت شیرین زبون شدین بفرمایید حرفتون بزنین گفتم کار دله دیگه گفت متوجه نمیشم گفتم کم کم متوجه میشی خندید و گفت حرفت بزن گفتم مشکلت چیه گفت من مشکلی ندارم گفتم ماجرای صحبتت تو کلاس رو شنیدم که گفتی اگر شوهرم بفهمه و… یک ساعتی جواب نداد زنگ زدم رد داد گفتم مزاحمت نمیخوام بشم کارت دارم که جواب داد چکار داری گفتم می‌خوام کمکت کنم به بدبختی راضیش کردم گفت خواستگار قدیمیم دوباره فیلش یاد هندوستان کرده و میگه که باید ببینمت گفتم حرفش چیه گفت میگه باید تنها باشیم می‌خوام حرف بزنم گفتم خب نرو گفت میترسم زندگیم خراب کنه گفتم کجا میخواد حرف بزنین گفته که بیرون شهر گفتم خب بگو تلفنی بزنه حرفش رو که گفت میگه نمیشه گفتم خب قبول کن من حواسم بهت هستش گفت چطوری گفتم که دنبالت میام تعقیبتون میکنم گفت نه اصلا بعد دو روز گفت خیلی پیله است سر حرفت هستی گفتم آره و قرار شد عصر به عنوان کلاس جبرانی بگه خونه نمیام و بره با طرف سر قرار که حرفاش بشنوه قرار شد که یک گوشی باهاش رو تماس هم باشه و منم اگر دیدم اوضاع خطریه برم سراغشون که به سختی قبول کرد گوشی دوم خودم رو دادم بهش و زنگ زدم و گفتم قطع نکنی تحت هیچ شرایطی بنده خدا رفت سر قرار و منم حواسم بهشون بود رفتن سمت یکی از مناطق کوهستانی که داشتن صحبت میکردن و خاطرات قدیم که مهسا داشت میگفت که من شوهر دارم و یک دختر و پسر ۱۲ و ۱۳ ساله دست از سرم بکش صحبتاشون مفصل بود فقط فهمیدم اول عروسیش چند بار با هم رابطه داشتن که هنگ کردم یک دفعه گوشی پسره زنگ خورد و گفت یکی داره تعقیبتون می‌کنه نگو که یکی هم از پشت سرمون داشت میومد که گازش و گرفت و انداخت تو خاکی تا به خودم اومدم گمش کردم و فقط از صدای گوشی شنیدم مهسا همش التماس میکرد که بیخیال بشه و کسی با من نیست پسره فکر کرد من دوست پسرشم فقط داد میزد خفه شو جنده سرتون رو به درد نیارم که فهمیدم بردش تو یک خونه و بعد چند دقیقه یکی اومد تو خونه و داشت میگفت امروز دو نفری میکنیمت و مهسا هم گریه میکرد که فهمیدم بردنش تو اتاق و گوشی تو کیفش بود و صدای کمی میومد و به سختی میشنیدم فقط صدای گریه و التماس می‌شنیدم که شنیدم داره میگه لختم نکنین که سرم میخواست بترکه تا اینکه بعد چند دقیقه دوتایی افتادن به جونش و هق هقاش کمتر شد و یک کم آخ و اوخش به گوشم رسید یک ساعت گذشت من داشتم دیوونه میشدم تا اینکه صداش میومد که خدا لعنتت کنه چرا فیلم گرفتی ازم و… اون پسره هم میگفت از حالا هر وقت گفتیم باید بیای پیش ما وگرنه فیلمت رو پخش میکنیم که باز زد زیر گریه خلاصه که آژانس گرفتن و فرستادنش تو شهر که گوشی هم خاموش شد نمیدونستم باید چطوری باهاش روبرو بشم بخاطر من بی آبرو شده بود هرچی زنگ و پیام میزدم جواب نمیداد همش میگفتم خدا من رو لعنت کنه یکی دو روز مدرسه نیومد وقتی هم اومد اصلا داخل دفتر نیومد که آقای همتی مون رفته بود گفته بود چرا نمیای دفتر گفته بود حالم خوب نیست.ظهر که تعطیل کردیم م
6563Loading...
05
دوست پسرم رو کونی کردم تا شوهرم بشه (۱) #دنباله_دار مهرداد ۳۳ سالش بود ک باهاش اشنا شدم خوشتیپ و خوش قیافه اهل کار و زندگی دختر باز نبود ولی دوست دختر داشت از همون روزای اول ازش خوشم اومد و با تموم جنده بازیام اونم منو دوست داشت اعتماد زیادش بهم باعث شد بهش خیانت نکنم گرچه همون اوایل که باهاش بودم دوست پسر هم داشتم همون روزای اول میتونست منو ببره خونه و بکنتم ولی خیلی اروم اروم جلو میرفت داستان ما از اونجا شروع شد که بعده سه سال من عاشقش بودم دیگه و اونم همینطور ولی سکسامون مثل زن و شوهرا شده بود هیجان اول رابطمون رو نداشت اوایل جوری وحشی منو میکرد که تا یک ماه دیگه نیازی به سکس نداشتم قبل از مهرداد سکس هام جوری بود که انگار من وسیله ارضا شدن بقیه بودم ولی مهرداد تا من رو ارضا نمی کرد خودش ابش نمیومد سال سوم رابطمون به پیشنهاد خودش و گله های من از رابطمون اومدیم سراغ فیلم پورن و داستان سکسی خیلی بهتر شد قشنگ یه تکونی خورد سکسامون کم کم اومدیم تو فانتزی های سکسی و فتیش های مختلف امتحان میکردیم اون موقع کردن من اسم خواهرم میگفت و دوستام و من اسم دوستای اون مثلا با خیار برام از عقب میکرد و خودش کوسم رو میخورد میگفت محمد داره تورو میکنه منم دارم برات کوست رو لیس میزنم چند بار خواستم از عقب انگشتش کنم ولی میگفت نه بدم میاد تا اینکه یه شب یه داستان سکسی براش فرستادم و یه فیلم پگینگ گفتم من دوست دارم بکنمت یا باید بزاری بکنمت یا جلوم به یکی کون بدی اینجا بود که برا اولین بار اوکی‌ رو ازش گرفتم ولی چند بار بعدش که سکس داشتیم بخاطر ماموریت های کاری دیر به دیر من رو میدید و فوری ارضا میشدیم این می شد که دیگه بعدش من یا اون بیخیال کون دادنش به من میشد تا اینکه برا یه مدت زود به زود همدیگه رو میدیدم و این تایم کم شدن بین سکسامون فرصت به فانتزیمون داد خلاصه قبل اینکه بیاد پیشم بهش گفتم برو دستشویی خودت بشور و با شیلنگ خودتو خالی کن و یه خیار متوسط چرب کن بزار تو خودتو بیا دنبالم دخترایی که داستانو میخونن بدونین که دوست پسرتون فقط با سکس میتونین پیش خودتون نگه دارین مردا خوشبختی رو توی سکس با پارتنرشون میبینن زنام همینجورن ولی کمتر برا این میگم که اگه میخواین مخ دوس‌ پسرتون بزنین فقط یه سوراخ نباشید تو رابطه نبض رابطه و سکس تو دستتون باشه مطمئن باشید جنده ترین دخترم باشید مردتون نمیتونه فراموشتون بکنه و بیخیالتون بشه ولی باید باهاش سکس کنید حتی دو سه ماهی یکبار نزارید تکرار و فاصله بیفته تو رابطتتون بعد اینکه مهرداد منو برد خونه یه فیلم پورن شیمیل گذاشتیم و خوابوندمش زمین روش دراز کشیدم بدون اینکه یه تیکه از لباسش در بیارم و شروع کردم به تقه زدن تا خیار تو کونش تکون بخوره و مالیدن کوسم به کونش و باسنش هم خودم شهوتی شده بودم هم اینکه میخواستم ببینم میتونم مث‌خودش با کردن ابشو بیارم اخه اون جوری منو میکرد که آبم بدون اینکه بخوام زیاد بمالمش یا گاهی بدون مالیدن ابم میاورد خلاصه بعد یه ربع لخت لخت شدیم بعد یه اسپری زدم به کیرش که زود ابش نیاد در گوشش گفتم خودت رو میکنم مونا رو هم میکنم کونی مونا خواهرش بود مثل خودش خوشگل و سکسی بود کیرش تو دستم بود و گوش گردنش میخوردم از فشاری که کونش رو به عقب میداد و نفس هاش فهمیدم خیلی شهوتی شده و خوشش اومده دستاش رو بستم از پشت و شرتم رو چپوندم تو دهنش گفتم حق نداری حرف بزنی میخوام جوری کونت رو بکنم که پاره بشی باید دستم رو تا مچ تو کونت بکنم بیغیرت کونی خواهرتم میدم به دوستات بکنن جلوی چشمات بچه کونی قشنگ میدیدم با حرف زدن اینجوری کیرش تو دستم سفت تر میشه بعد دست کردم تو کیفم یه خیار اندازه کیر خودش که قک کنم ۱۸ ۱۹ سانت هست دراوردم گفتم میخوام بفهمی تا منو میکنی چی میکشم مادر جنده شرتم خیس خیس بود فاز میسترس و برده برداشته بودتم و خیلی حشریم میکرد خیار رو از کونش دراوردم چندتا تف انداختم رو سوراخش و سر خیار رو ک کرم زده بودم گذاشتم رو سوراخش میمالیدم و اسپنکش میکردم همراهش کلی فحش بهش میدادم بعد کم کم هلش دادم تو کونش که صداش دراومد ولی من تا ته انداختم تو کونش و روش دراز کشیدم شرتم از دهنش دراوردم و سه چهار تا از انگشتام کردم تو دهنش در گوشش گفتم دوسم داری چند بار تکرار کردم جوابم نمی داد منم با بدنم خیار رو محکم فشار دادم دیدم هیچی نمیگه خیار رو تند تند جلو عقب کردم تا دادش هوا رفت و گفت اره اره گفتم عاشقمی گفت اره گفتم پس باید منو بگیری وگرنه کونت پاره می کنم قبوله باز هیچی نگفت من دوباره تند تند تو کونش عقب جلو کردم گفت باشه می گیرم روش دراز کشیدم و اروم خودم میمالیدم به خیار گفتم دوست داری کونت میزارم کونی مادر جنده خانومت داره کونت میزاره تو چیه منی ؟ شوهرتم دیگه؟ کونیتم دیگه؟ توله سگتم من چیه توام ؟ خانوممی اربابمی بکنمی دوباره رفتم سراغ خیار واینبار
4653Loading...
06
Media files
5010Loading...
07
اروم جلو عقبش می کردم میگفتم محمد داره جلو زنت کونت میزاره توله سگ دوس‌داری ة دوستش بود گفت اره دوس‌دارم دراوردم خیار رو دوباره تف کردم تو کونش و اروم اروم کردم تو کونش انقدر ادامه دادم تا آب انداخت و راحت تر تو کونش عقب جلو میشد پیش آب از کیرش آویزون بود برش گردوندم به پشت ولی دساش باز نکردم و شروع کرد ساک زدن براش و پیش آبش رو ریختم رو سوراخش تا خیار راحت تر بره و بعد تند تند شروع کردم به جلو عقب کردن خیار در حالی که کیرش تو دهن بود ابش اومد وهمینجور من داشتم ابش رو تو دهنم جمع می کردم بعد خیار رو ول کردم تا خودش کم کم در بیاد لبام گذاشتم رو لباش اونم بی خبر از نقشه من لب بهم داد من همه اب رو ریختم دهن خودش اولش فک کرد تفمه چون بعضی وقت تفم رو می انداختم دهنش کاری نداشت نمیخوردش ولی زودم تفش نمیکرد بیرون بعد فهمید ک ابش خواست بریزه بیرون ولی من همینطور لب ازش میگرفتم باعث شد یکیش قورت بده تا بتونه نفس بکشه چون با دستم دماغش گرفته بودم و با دهنم لبشو تا مجبور بشه بخورتش خودم هنوز ارضا نشده بودم دستاش باز کردم بعد مسواک زدن 😁 با خیار و لیس زدن کوسم من رو ارضا کرد حالا پشیمون بود از دادن بهم و فانتزی ولی دو ساعت بعد دوباره همون‌جوری سکس کردیم چ باز ازم خواست که با خیار ولی کوچیکتر بکنمش اگه دوس‌داشتین با نظرات بگین ادامه بدمم تا خاطره اولین سکس گروپم با شوهرم و کارگر افغانی رو بگم واقعا شوهری که اهل فانتزی یه چیز دیگست من قبول ندارم ک مهرداد بی غیرته و دوسم نداره به وضوح از همه دوس‌پسرام بیشتر دوسم داره و رو حرفش وایساد و باهم ازدواج کردیم الانم هرچند ماه یکبار اجازه میده با دوست پسرم سکس کنم بعدش میشینیم با هم فیلم سکسم با دوس‌پسرم رو میبینم و من فقط با جق زدن آبش میارم نوشته: ناپلئون cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘ 🍓 @DASTAN_SSX18 ●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
5031Loading...
08
تموم شده بود و یهو خودم رو روی تخت ول کردم.منو برگردوند و سینه ها و گردنم رو خورد و من برای بار دوم ارضا شدم.اومد برعکس روم دراز کشید و این دفعه چوچوله ام رو که آب کسم هم قاطی اش بود رو خورد و آروم کیرش رو سمت دهنم کرد ولی من بازم از خوردن کیرش امتناع کردم ولی آنقدر کیرش رو به دهنم مالید که مجبور شدم دهنم رو باز کنم و کیرش رو لیس بزنم.حالا آه و ناله ی محسن شروع شده بود و می‌گفت بخور زهرا جون ،بخور که بدجور واسه ی این لحظه له له میزدم.یه چند دقیقه که کیرش رو خوردم درش آورد و برگشت و پاهای منو داد بالا و کیرش رو یه دفعه کرد تو کسم.بعد شروع به جلو و عقب کردن کرد . روم دراز کشید و لبش رو گذاشت روی لبم و تلمبه زد.هر دوتا مون آه می گفتیم و خسته شده بودیم ولی داشتیم لذت میبردیم. من که دیگه داشتم پاره میشدم التماس میکردم که محسن تموم کن دارم پاره میشم ولی اون که داشت لذت میبرد که صاحب کارش زیرش داره ناله میکنه می‌گفت زهرا جونم یه جور جرت میدم که نتونی راه بری .یه جور میکنمت که هر روز التماسم کنی که بکنمت و من فقط می گفتم تمومش کن.منو برگردوند و به حالت داگی کرد خواست کیرش رو بذاره تو کونم که برگشتم و گفتم امکان نداره که بزارم کونم رو بکنی . بوسم کرد و گفت باشه عزیزم میزارم تو کس نازت ،کیرش رو آروم کنار کسم میزد و بازی میداد بعد یهو سر کیرش رو کرد تو سوراخ کونم و من بلند داد زدم .دستش رو گرفت جلوی دهنم و همونجور کیرش رو تو کونم یکم نگه داشت.من داشتم از شدت درد گریه میکردم و اون درحالیکه سرکیرش تو کونم بود منو کامل رو تخت خوابوند و این دفعه تا نصف کیرش رو کرد توی کونم.داشتم فقط گریه میکردم ولی محسن عین خیالش نبود و یکی دو دقیقه بعد کل کیرش رو توی کونم کرد و من داشتم از شدت درد داشتم ضجه میزدم وقتی دید که واقعاً نمیتونم کیرش رو تحمل کنم درآورد و منو عقب کشید و از پشت تو کسم کرد و چند دقیقه دیگه تلمبه زد .من هم دیگه از شدت درد کونم و ضربات کیرش به کسم داشتم ناله میکردم اون هم با صدای ناله های من داشت لذت میبرد و می‌گفت ناله کن که خیلی منتظر این لحظه بودم که زیر کیرم ناله کنی . دیگه سرعت تلمبه هاش بیشتر شده بود و یهو همه ی آبش رو تو کسم خالی کرد.با اینکه میدونستم حامله نمیشم ولی زود رفتم دستشویی و کسم رو کاملا شستم . پایان قسمت اول نوشته: زهرا cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘ 🍓 @DASTAN_SSX18 ●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
4412Loading...
09
Media files
4400Loading...
10
ن برم.ساعت حدود ده و نیم شب بود که محسن رو مرخص کردند ولی گفتند که باید حتماً امشب حواسمان بهش باشه چون خطر هنوز کاملاً رفع نشده است.با مامان تماس گرفتم و گفتم که من امشب توی دفتر پیش محسن میمونم و منتظر من نباشه ولی قبول نکرد و گفت که دوتایی بریم به خونه‌ی مامان و اونجا بمونیم. محسن رو با اصرار راضی کردم که شب به خونه‌ی مامانم بریم وقتی رسیدیم مامان سوپ پخته بود شام رو خوردیم که تلفن مامانم زنگ خورد .خاله ام بود که گفت مأمور ها دنبال رضا اومدند ولی چون خونه نبود پیداش نکردند و اینکه من رضایت بدم که مامانم بهش گفت که یکی دیگه رو با چاقو زده و باید از اون رضایت بگیرند.بعد یه ساعت برای محسن تو پذیرایی جا انداختیم مامان اتاق خودش خوابید و من هم موندم تا محسن خوابش ببره و بعد برم پیش مامانم بخوابم چون لباس نداشتم یه شلوار نخی راحتی پوشیدم و یه مانتو جلو باز راحت هم پوشیدم که برای مامانم بودند.من روی مبل داشتم تلویزیون می‌دیدم و دیگه محسن داشت خوابش میبرد مانتو رو درآوردم دراز کشیدم و داشتم به ماجراهای امروز فکر میکردم نمیدونم کی خوابم برده بود احساس کردم چیزی روم داره حرکت می‌کنه خواستم چشمهایم رو باز کنم که دیگه چیزی احساس نکردم اینقدر خسته بودم که بیخیال شدم تکونی به خودم دادم و به پشت شدم و و کمی بعد بازم این دفعه روی باسنم حرکت رو احساس کردم این دفعه خواستم بلند بشم که احساس کردم یکی داره آروم راه می‌ره ،اولش ترسیدم ولی بلند شدم ببینم چه خبر هست کسی رو ندیدم و محسن همخواب بود ولی شلوارم کمی پایین اومده بود تازه یادم افتاد که من کجا خوابیدم ساعت موبایلم رو دیدم که ۴ صبح بود اینقدر خسته بودم که حال فکر کردن هم نداشتم رفتم اتاق و پیش مامانم خوابیدم .با زنگ هشدار موبایلم بیدار شدم .ساعت هفت و نیم بود دیدم مامانم نیست رفتم از اتاق بیرون محسن خواب بود ولی مامان نبود زنگ زدم طبق حدسم رفته بود نون بخره.به مامان گفتم تا اون بیاد من میرم حموم تا دوش بگیرم بهم گفت تو کشوی کمد شرت تازه هست یکی برداشتم و رفتم حموم. رختکن حمام خونه‌ی مامان بیرون از حموم قرار داره و من شورت و لباسم رو اونجا درآورده بودم .دوش گرفتم وقتی آب رو بستم احساس کردم در رختکن بسته شد سریع در اومدم دیدم شرتم رو زمین افتاده که یاد دیشب افتادم که شلوارم پایین اومده بود .دیگه کاملآ شک کرده بودم که محسن شب داشته باهام ور میرفت و الآنم یه لباس زیرهام دست زده بود ولی کاری نمی‌تونستم بکنم چون مدرکی نداشتم خودم رو خشک کردم لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون که دیدم محسن مثلاً تازه داره بیدار میشه.سلام و صبح بخیر گفت منم با اخم سلام کردم و صبح بخیر گفتم که مامان در رو باز کرد رفتم موهایم رو خشک کردم و صبحانه خوردیم.چون به نوعی مدیون محسن بودم و به خاطر من با رضا درگیر شده بود و هنوز مطمئن نبودم که این کارها رو کرده باهاش با محبت برخورد میکردم.بهش گفتم که بمونه پیش مامان و استراحت کنه و من برم دفتر که گفت بهتر شده و اونم میاد .با هم رفتیم دفتر ،وقتی مریم و بهرام ماجرا رو شنیدن از محسن تشکر کردند .بهش گفتیم به شهر خودشون بره و چند روزی استراحت کنه ولی قبول نکرد و گفت تو اتاق خودش استراحت می‌کنه.یک هفته گذشت و محسن دیگه تقریباً خوب شده بود ومن تو این مدت درگیر تلفن های خاله ام بودم و در عین حال به محسن هم رسیدگی می کردم .بالاخره با خاله توافق کردیم که یه پولی به محسن بدهند و من و محسن از پیگیری شکایت صرف نظر کنیم به شرط اینکه دیگه رضا مزاحم من نشه و خود اونها هم جنبه ی عمومی جرم رو پیگیر باشند. رضا رفت خودش رو معرفی کرد .صد میلیون برای محسن گرفتیم که بعد چند روز قاضی برا ی رضا چند ماه زندان برید ولی نمیدونم چجوری بیست روز بعد آزاد شد.محسن با مشورت با ما قرار شد یه پراید بخره و عصرها که ما کاری نداریم تو اسنپ کار کنه ،به همین خاطر من هم سی میلیون بهش قرض دادم تا تونست یه پراید مدل ۸۸ بخره.روزی که ماشین رو خرید پنجشنبه بود بعد از ظهر به اعضای دفتر یه سور داد و یه شیشه ویسکی برامون باز کرد.بهرام و مریم هر کدوم دو پیک خوردند و چون شب تولد خواهرزاده ی بهرام دعوت بودند زود رفتند تا آماده ی رفتن شوند.من هم خواستم بلند بشم و بروم که دیدم سرم داره گیج می‌ره(معمولاً با دو پیک مست میشم) محسن گفت خانم مهندس اجازه بدید من خودم شما رو برسونم.اول قبول نکردم ولی دیدم ممکنه تصادف کنم قبول کردم. سوار ماشین من شدیم و محسن راند وقتی رسیدیم ماشین رو محسن تو پارکینگ انداخت من پیاده شدنی تعادلم رو از دست دادم ولی قبل از افتادن تونستم خودم رو کنترل کنم.محسن گفت که منو کمک می‌کنه تا بالا بریم من هم قبول کردم .در خونه رو که باز کردم محسن رو دعوت کردم که بیاد تو و من برای شیرینی ماشینش پیتزا بگیرم.پیتزا رو سفارش
3692Loading...
11
دادم قرار شد تا محسن با اسنپ بره و ماشین خودش رو برداره و برگشتنی پیتزا رو بگیره و بیاره.کارت بانکی خودم رو به محسن دادم و گفتم با اون پول پیتزا رو پرداخت کنه.اون که رفت من حموم رفتم تا دوش بگیرم و مستی از سرم بپره.کمی طول کشید تا به حموم برم به همین خاطر تا در اومدم دیدم آیفون زنگ خورد.همون لباسهای بیرونم رو پوشیدم و در رو باز کردم.محسن پیتزاها رو گرفته بود و مشروب رو هم با خودش آورده بود.حالم رو پرسید که گفتم دوش که گرفتم سرحال شدم.خندید و گفت من تازه با خودم مشروب آوردم که بازم بخوریم که جواب دادم تو بخور و من دیگه نمیتونم بخورم.گفتم من برم سشوار بکشم بیام .سشوار کشیدم و یه شلوار راحتی و تیشرت پوشیدم و اومدم میز ناهارخوری ،نشستیم سر میز و من دو سه لقمه پیتزا خوردم و محسن چند پیک دیگه ویسکی با پیتزاها خورد. هر دو تا مست بودیم (البته من بهتر شده بودم)ساعت ده و نیم شده بود که محسن گفت من دیگه برم تا شما هم استراحت کنید. خواست بلند بشه که دیدم بدجور مست کرده و با این وضعیت نمیتونه رانندگی کنه.گفتم شب بمون و همینجا بخواب .قرار شد روی مبل بخوابه( تخت شو) و من هم به اتاق رفتم تا بخوابم . چون مشروب خورده بودم داغ کرده بودم خودارضایی کردم و خوابیدم .نمی دونم ساعت چند بود که احساس کردم یه چیزی داره روی باسنم تکون میخوره.بیدار شدم ولی تکون نخوردم چون مطمئن بودم که محسن هستش و این دفعه میخواستم مچش رو بگیرم. محسن که شک کرده بود یکی دو دقیقه کاری نکرد وقتی مطمئن شد که من خوابم شلوارم رو که کمی پایین داده بود بیشتر پایین کشید و دستش رو از زیر شرت به کونم میکشید. وقتی دید من حرکتی نمی کنم جرأتش بیشتر شد و شلوار رو کمی پایین‌تر داد و یکم شرتم رو پایین کشید.دیگه وقتش بود که برگردم و مچش رو بگیرم ولی گفتم یکم دیگه صبر کنم ببینم تا کجا جلو می‌ره(البته چون خیلی وقت بود سکس نداشتم کمی هم خوشم اومده بود ولی اصلا به سکس با محسن فکر هم نمی‌کردم).آروم چرخیدم که مثلاً خوابم ولی خواستم راحتتر شلوارم و شرتم رو پایین بکشه.بازم دو سه دقیقه منتظر موند و آروم شلوارم رو تا زانو پایین داد و بعد شرتم رو پایین‌تر کشید و دستش رو بین پاهام برد و آروم روی کسم حرکت داد. داشتم دیوونه میشدم چون حرکت دستش کمی سریعتر شد و انگار متوجه شده بود که بیدارم چون بی پروا تر کار میکرد.دیگه نمی‌تونستم جلوی آه کردنم رو بگیرم چشمامو باز کردم که مثلاً از خواب بیدار شدم و سرم رو بالاتر آوردم و گفتم محسن چیکار داری می‌کنی؟همونجور که با یه دست کسم رو نوازش میداد سرش رو آورد طرف من و لبش رو گذاشت روی لبم و دست دیگه اش رو برد پشت سرم ،بعد همونجور سرم رو روی بالش گذاشت و شروع به خوردن لبم کرد خواستم لبم رو جدا کنم ولی به کمک دستش و فشار لبش نگذاشت.انگشتش رو کاملاً توی کسم فرو کرد و توش محکم تکون میداد.من که میخواستم کمی محسن رو اذیت کنم و بعد مچش رو بگیرم دیگه در اختیارش بودم.دهنش هنوز بوی الکل میداد که همین منو مست خودش کرده بود و آروم آروم داشتم همراهی اش می کردم.ولی خجالت می‌کشیدم که زیر پسری ۱۲،۱۳ سال کوچکتر از خودم خوابیدم ولی از طرفی دیگه چون هنوز داغ بودم و هم خیلی وقت بود که با کسی نبودم راحت تر از آنچه که فکرش رو میکردم تسلیم شدم. اون هم که دید من تسلیمش شدم لبش رو از لبم جدا کرد و بلندم کرد. مستقیم رفت سر کسم و شروع به خوردن چوچوله ام کرد من داشتم آه آه میکردم و اون سرعت خودش رو بیشتر کرد تا آبم اومد.بلندم کرد و تیشرت رو درآورد و سوتینمو باز کرد شورت و شلوارم رو از پیام بیرون کشید .بعد زیر پیراهن خودش رو درآورد و کمربند شلوارش رو باز کرد.بعد اومد و شروع به خوردن سینه هام کرد وقتی دید من کاری نمیکنم دستم رو گرفت و برد سمت کیرش.دکمه ی شلوارش رو باز کرد و آروم دست من از زیر شرتش برد سمت کیرش که بزرگ شده بود و کلفت بود،خودش دست منو رو کیرش حرکت میداد و سینه هامو میخورد من دیگه خودم داشتم کیرش رو بالا پایین میکردم و اون محکم‌تر سینه ها و گردنم رو میخورد.بلند شد شلوار و شرتش رو داد پایین و کیرش رو آورد طرف دهنم.چون نمی دونستم کی حموم کرده رغبتی برای خوردنش نشون ندادم در ضمن هنوز یه بی میلی و خجالت خاصی نسبت به سکس با یه پسر کوچکتر از خودم ،آن هم کارمند و زیر دستم داشتم.گفت خانم مهندس برگرد به پشت دراز بکش ،این اولین حرفی بود که از اول کار زده بود منم برگشتم و همون‌جوری خوابیدم و اون از شکم گرفت و بالام آورد تا کاملا روی زانو شدم و شروع به لیس زدن کونم کرد.انقدر این کار رو انجام داد که ناله کردن من شروع شد . وقتی صدای آه و ناله ی من بیشتر شد محسن گفت بلندتر ،بلندتر ،آخ که چقدر منتظر این لحظه بودم .من میگفتم بسه و اون می‌گفت بلندتر داد بزن که دوساله که منتظر این لحظه بودم.دیگه تحملم
3852Loading...
12
شکار خانم مهندس (۱) #تجاوز #دنباله_دار با سلام .زهرا هستم مهندس و ۳۵ ساله و در یکی از شهرهای شمال غربی زندگی می کنم.۱۶۸ قدم هست و ۶۵ کیلو هستم.از ۲سال پیش که از شوهرم جدا شدم با هیچ کس رابطه نداشتم و بیشتر با داستانها و فیلمهای سکسی خودارضایی میکنم.از خودم بگم که رنگ پوستم گندمی و چشمانم قهوه ای اند.چون ورزش هم میکنم هیکلم همیشه رو فرم هستش و باسن خوش فرمی دارم.چون بچه دار نمی‌شدم مادر شوهر سابقم به زور ما رو مجبور به طلاق کرد درحالیکه شوهرم منو دوست داشت و از خیر بچه هم گذشته بود ولی مادرش می‌گفت که باید نوه داشته باشه.البته خیلی دکتر رفتیم و حتی تا مرحله ی کاشت جنین هم رفتیم ولی متاسفانه به دلیل مشکلی که در رحم داشتم دکتر حاضر به کاشت نشد.بگذریم،بعد از جدایی از شوهرم با سایت شهوانی آشنا شدم و تقریباً هر روز به اون سر میزنم و در محیط کارم هم طوری میگردم که کسی به من پیشنهاد دوستی نده.البته چند تا خواستگار داشتم ولی به دلیل سرزنش هوایی که از مادر شوهر سابقم میشدم سعی کردم که دیگه به ازدواج فکر نکنم البته یه پسر خاله ی سمج دارم که زن قبلیش رو طلاق داده و چند بار غیرمستقیم ازم خواستگاری کرده ،ولی جواب من همچنان منفی بوده و هست.توی آپارتمان خودم و تنها زندگی میکنم و در دفتر فنی مهندسی ای که با دو نفر دیگه با هم زدیم مشغول به کارم.توی دفتر ما که یه خونه ی ویلایی هست من با دوستم مریم و شوهرش آقا بهرام شریک هستیم البته یه جوان ۲۲ ساله به نام محسن هم تو دفتر کار می‌کنه که پسر مودب و خوبیه و برای دفتر حکم پیشکار رو داره.محسن دانشجوی عمرانه و از شهری اومده که ۳ ساعت با شهر ما فاصله داره ، به همین خاطر شبها هم تو یکی از اتاق های دفتر که در اختیار اونه ،میخوابه .من مهندس آرشیتکت دفتر هستم و مریم و شوهرش مهندس معماری و سازه هستند.خدا رو شکر کارمون خوبه و درآمد خوبی دارم.سال پیش بود که مادرم بازهم پیله کرده بود که شوهر کنم و می گفت که خاله ام اینا میخوان بیایند منو برای رضا خواستگاری کنند.من از رضا اصلأ خوشم نمیاد و با اینکه وضع مالی اش هم بد نیست ولی از اول یه حس منفی بهش داشتم.حتی قبل از ازدواج هم دوبار به خواستگاری من اومدند که من جوابم منفی بود و قتی مامانم هم خواست منو راضی به ازدواج با اون کنه بابام مخالفت کرد و حالا که بابام چند سال پیش فوت کرده بود مامانم میخواست منو عروس خواهرش کنه درحالیکه من دیگه اون زهرای قدیم نبودم و به خودم متکی بودم.من هربار با مامانم دعوام میشد و میگفتم نمی خوام ازدواج کنم .حتی اگر قصد ازدواج هم داشته باشم با رضا ازدواج نخواهم کرد.به داداشم زنگ زدم که تهران زندگی می‌کنه و قضیه رو براش توضیح دادم به همین خاطر دو روز اومد به شهرمون و با حمایت از من مامانم رو راضی کرد که به خاله ام بگه که نیان خواستگاری . داداشم برگشت تهران و من خوشحال بودم که از شر رضا راحت شده ام.دو سه روز گذشت ،من تو دفتر بودم و داشتم روی نقشه ی یکی از مشتریان کار میکردم،مریم و شوهرش داشتند می‌رفتند مریم به من گفت تو هم پاشو بریم که من گفتم یکم دیگه کار میکنم و بعد میرم.خداحافظی کردیم و اونا رفتند.نیم ساعت بعد من هم دیگه خسته شدم،سیستم رو خاموش کردم و از محسن خداحافظی کردم و راه افتادم سمت ماشین برم.تا در دفتر رو بستم دیدم رضا داره میاد سمت من،یکم ترسیده بودم چون خیلی عصبانی بود .تا رسید بدون سلام و علیک شروع کرد به دری وری گفتن با صدای بلند،من که دست پاچه شده بودم نمی دونستم چیکار کنم،فقط یادمه که انگشتم رو گذاشتم روی آیفون که محسن بیاد کمک من کنه.رضا تن صداش رو بالاتر برد من که دیدم داره آبروریزی میشه فقط داشتم به حالت التماس میگفتم که تو رو خدا آروم،آبروم رفت.اون بیشتر داد میزد و می‌گفت تو که آبروی منو تو خانواده بردی منم آبروی تو رو میبرم.در همین حین محسن در رو باز کرد و به رضا گفت هی آروم.ما آبرو داریم ،جمله اش تموم نشده بود که رضا یه مشت محکم به محسن زد و بهش حمله کرد.محسن که انتظار نداشت اینجوری مورد حمله قرار بگیره و غافلگیر شده بود رضا رو سمت داخل کشید ولی رضا دستش رو برد تو جیبش و یه چاقو درآورد.من تا چاقو رو دیدم داد زدم تا همسایه ها به کمک ما بیان ولی تا کسی برسه رضا با چاقو دست محسن رو که داشت اونو به سمت دفتر می کشید زخمی کرد .دست محسن شل شد و رضا خودش رو ازش جدا کرد و یه ضربه هم به بغل محسن وارد کرد .با صدای داد من دو سه نفر خودشون رو به دم در رسوندند .رضا با دیدن اونا پا به فرار گذاشت به کمک اونا محسن رو سوار ماشین من کردیم و با ۱۱۰ تماس گرفتیم بعد من محسن رو به بیمارستان بردم.دکترها گفتند که خدا رو شکر زخمش عمیق نیست ولی برای احتیاط چند ساعت باید تحت نظر باشه.من پیشش موندم.تو بیمارستان به مامان زنگ زدم و ماجرای رو بهش گفتم که خیلی ناراحت شد و گفت شب به خونه‌ی او
3803Loading...
13
Media files
3670Loading...
14
هربون بود سلام هیچکسی رو بی علیک نمیذاشت منم خیلی باهاش مدارا میکردم ناگفته نماند بعضی وقتا بهش زنگ میزدم میگفت جایی ام بعد از بالکن نگاه میکردم(بالکن خونمون به پارک محله دید داره دوربین شکاری هم دارم)می دیدم نشسته تو پارک با لاتهای محل میگه و میخنده خیلی ناراحت میشدم خلاصه که با همه وقت میزاشت حالا شاهین ۱۷سالش شده دونفرم باچاقو زده حکم جلبشم اومده تخم نمیکنم دیگه بهش بگم پشت کن خخخخخخخ نوشته: علی cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘ 🍓 @DASTAN_SSX18 ●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
3670Loading...
15
رویای شیرین جوانی #گی اهل استان خوزستانم اهواز۲۲سالمه اسمم علیه خاطره مال چندسال پیشه تقریبا ۴ سال حسابی یک پسر ۱۲ ساله به اسم شاهین منو دیوانه ی خودش کرده بود تو محله مون بود پیش یه میوه فروش کار میکرد من هرروز میرفتم از جلو مغازش رد میشدم فکر اینکه چطور بهش نزدیک بشم دیوونم میکرد تا با یکی از بچه ها که سنش بهش نزدیک بود مشورت کردم گفت بریم پارک بشینیم من بهش زنگ میزنم بیاد زنگ زد شاهین شاهینم ادا اطوار درآورد نمیتونم بیام کار دارم خلاصه نیومد چندروز بعد به رفیقم مهدی گفتم بریم امروز تو پارک بشینیم یه حسی بهم میگه شاهین میاد رفتیم نشستیم تو پارک غرق صحبت بودیم که دیدم از دور بااینکه عینکم باهام نبود دیدم یه پسری باقد ۱۵۶ لاغر موهای خرمایی پوست سفید دندون براق داره بهمون نزدیک میشه گفتم مهدی دیدی گفتم شاهین اومد گفت ای دهنت سرویس علم غیب داری از خوشحالی تو پوستم نمیگنجیدم منو از قبل میشناخت چون از جلوش رد میشدم سلام میکردم یه بار که از جلو مغازش رد شدم سلام کردم بهم گفت دوچرخه تو یه لحظه بده برم تا جایی میام بهش دادمو بعد یه ساعت اومد قند تو دلم آب شد خواستم بگم آشنایی از اونجا شروع شد شاهین از گشتن با پسرای سن بالا لدت میبرد خلاصه اومد نشست کنار من و مهدی بعد گفتم شاهین من برم ماشینو بیارم بریم یه تابی بخوریم گفت باشه بهش گفتم ولی دم در خونمون نیاید وایسید تو جاده اصلی تا سوارتون کنمماشینو آوردم سوارشون کردم مهدی که خوشش از این کارا من نمیومد ولی بخاطر دلخوشی من باشاهین خوب بود بردمشون یه جایی خلوت بعد گفتم بچه ها بزارید فیلم سوپر ببینیم مهدی که کیرش همیشه برا فیلم سوپر شق بود گفت بزار شاهین عقب ماشین بود من رانندگی میکردم فیلم نگاه میکردیم یوهو گفتم مهدی کیرم شق شد بعد شلوارمو باز کردم دیدم شاهین داره تو شلوارمو نگاه میکنه خلاصه شمارشو گرفتم باترس لرز باهاش چت میکردم دیگه یواشکی باهاش قرار میزاشتم که مهدی نباشه مهدی ۱۸ سالش بود از همجنسگرایی خوشش نمیومد ولی چون بامن صمیمی بود اعتراص به کارام نمیکرد زیاد که ناراحت نشم باشاهین میرفتم بیرون تو ماشین فیلم سوپر میدیدیم لب میگرفتیم دستش رو میگرفتم فشار میدادم دیگه خودش فهمیده بود چی میخام خلاصه که رفتم خدمت تو خدمت همش تصور میکردم که شاهین کنارمه پیشمه تصور میکردم روبه روم ایستاده باهام صحبت میکنه همش زنگ میزدم به مهدی میگفتم مهدی شاهین چخبر حواست باصه کسی دور شاهین نباشه مهدی از دور میپاییدش وقتی برگشتم مرخصی از سربازی بهش پیام دادم بیا خونمون با ترس و لرز من گفتم نمیاد شک داشتم بیاد آدرس هم فرستادم براش دیدم بعد نیم ساعت اومد دم در باور نمیکردم یه پسر ۱۲ ساله انقدر جرات داشته باشه که بیاد پیش یه پسر ۲۲ ساله ی مجرد فکرشم نمیکردم راستش فکر میکردم میپیچونتم اون لحطه بهترین لحظه ی عمرم بود چشمام دودو میزد دویدم رفتم درو باز کردم یواش از پله ها اومد بالا راستش خونه ی رفیقم جواد بود چون جواد تو ۴ واحده زندگی میکرد طبقه بالا طبقه پایین هم باباش اینا بودن میترسیدم باباش بفهمه بگه چکار میکنید بالا چرا پسر آوردید خلاصه شاهین اومد بالا جواد صورت شاهینو دید کیف کرد باورش نمیشد بهش گفتم جواد یه لحطه برو پایین تو حیاط یه تابی بخور تا رفت پایین مثل دیوونه ها شاهینو بغل کردم بعد که بغلش کردم گفتم شلوارمونو بکشیم پایین کیرامونو بزنیم بهم قبول کرد (اگه میگفتم میخام بکنمت خو قبول نمیکرد) من شرت سیاه سکسی پوشیده بودم ولی شاهین از همون موقع شرت نمیپوشید خلاصه که انقدر مالیدیم بهم که دیوونه شدیم از شهوت بعد دراز کشید روی کمر من هم صورت تو صورت خوابیدم روش همینطور میمالیدم که بلند شد گفت دیگه باید برم حقیقتن من فکر نمیکردم شاهین دور سکس و این چیزا باشه که بعد فهمیدم با یه پیرمردی به اسم رضایی سکس میکرده البته رضایی با همه اون پسرایی که من تو کف شون بودم سکس کرده بود پسرایی که اگه عکسشونو براتون میزاشتم آب از دهنتون می اومد همه انگار مدل بودن اشکان، شاهین، محمدشیرمردی ،خیلی ها دیکه بچه مچه ها همه میشناختنش اشکان بهم میگفت می اومد رضایی دم در مدرسه ما میگفت اشکان بیا منو بکن که اخرم کردش به بهونه ی کون دادن به بچه ها باهاشون رفاقت میکرد من خیلی سعی کردم با محمد شیرمردی که شبیه انگلیسی ها بود رفیق بشم رفیق صمیمی شاهین بود شاهین هم خیلی تلاش کرد مارو باهم صمیمی کنه اما محمد شیرمردی پا نمیداد خلاصه این شد شروع سکس های بعدی منو شاهین که دیگه رام شده بود هروقت میگفتم باکمال میل می اومد البته من با ملایمت جذبش کردم نه با زورگیری یه بار دوسال بعد ازم پرسید چطور بامن دوست شدی من خودم میخام همین روش رو انجام بدم گفتم من عشقم رو باهات تله پاتی کردم من وقتی کسی رو دوست داشته باشم خود به خود اونم به من حس پیدا میکنه و البته شاهین خیلی م
3831Loading...
16
خودت کردی…گفتم برات ناهار بیارم شاید نمک گیر بشی نون و نمک چشمات رو بگیره ببینیمت…گفتم نوکرتم بانوی من عشق شب و روز تنهایی من…بغلش کردم توی بغلم توی آسمون میچرخوندمش…گفت ولم کن دیوونه بابام وبابات پشت سرم هستن…وای وای تا دیدمشون از خجالت مردم…عمو جلوتر اومده بود دیدنم…زن عمو هم بود…بغلم کرد عین ابر بهار اشک می‌ریخت…گفتم عمو معذرت میخام دست خودم نبود…گفت درود به عشقت و مردونگیت شیر مادرت حلالت که ۲۰سال اونجا بودی اون همه زن و دختر رنگارنگ و ترگل ورگل دیدی و دم دستت بوداما پای حرفت و عشقت وایستادی…گفتم دست پرورده شماییم دیگه…خودش اومد جلو دیدم آقاجون هم پیر و فرتوت ۹۰ساله نازنین مرد اومد جلو بسم الله گفت بابام دست منو گرفت …عمو دست مهتاب رو دادن دست بابابزرگ دوتامون رو دست به دست دادن…همه از خوشحالی گریه میکرد…خود پدربزرگم با اون پیری برامون صیغه محرمیت خوند که تا بعد چهلم عقد کنیم…هنوز تموم نشده بود تمام خواهرام دامادامون که من دوتاشون رو تا روز فوت مادرم فقط تلفنی دیده بودم…همه رسیدن …هیچچی دیگه بابام زنگ زد همه فامیلا اومدن بخدا توی اون کرونا که البته آخراش بود…‌همه جمع شدن خونه ما گفتن حتما باید امشب بله برون بگیرین…اقلا دویست نفر اومدن…بعضی ها وقتی رفته بودم اصلا نبودن یا کوچیک بودن همه اومده بودن…به یاد مادرم همه یک فاتحه خوندن…ولی بعدش مراسم قشنگی شد…منو عشقم بهم رسیدیم…اون شب بابام منو توی خونه با خانوم گلم تنها گذاشت …با وجودیکه صیغه بودیم عقد نبودیم ولی باور کنید دیر هم بود…همون شب به وصال هم رسیدیم…بعد چهل عقد کردیم با مهتاب رفتم ایتالیا ۶ماه اونجا بودم مدارکم رو گرفتم تسویه کردم اومدم ایران…اینجا روی هوا بهم کار دادن…اما نکته مهم این خاطره سال۴۰۱ با یک شرکت دولتی بزرگ که پروژه بزرگی دستم بود به همراه چندتا از دانشجوها ومهندسین دیگه برای آزمایش آب وخاک و شناسایی منطقه ای به همراه ماموران انتظامی رفتیم پایین شهر…کوره های آجرپزی بودن…تقسیم بندی شدیم برای نمونه برداری…البته من فقط ناظر و کارشناس کل تیم‌ها بودم…همینجور که توی منطقه قدم میزدم عکس و فیلم میگرفتم…رفتم داخل کوره های قدیمی که خاموش بودن…دیدم سر وصدا وگریه میاد رفتم اونجا…به هرچی بگی قسم دیدم ۳تا لاشی که بعدا فهمیدم از کارگرای افغانی بودن افتاده بودن روی یک دختر شاید۱۵سالش نمیشد…دونفره میگاییدنش و اونم گریه میکرد …با بیسیم که دستم بود سریع گزارش دادم زمانیکه اومدن…گرفتنشون دختره بدبخت رو زنگ زدن آمبولانس اومد.‌.وقتی سوارش میکردن یک زنه از دور با سرعت میومد ژولیده و سر لخت باگریه گفت جناب سروان به دادم برسین بگین دخترم چی شده…گفتن بهش تجاوز شده هنوز چیزی معلوم نیست بی هوشه…گفت همه تقصیر شوهر بی غیرتمه. بخاطر اعتیادش منو و دختر و پسرم رو می‌فرسته تن فروشی…با مامور رفتیم اونجا…دیدیم یارو نشسته یک کنار پیرمرد کوچیک سیاه ریشا بلند شپشو…یک پسره اون گوشه افتاده بود مریض نمیتونست بلند شه…گفتم ای چش شده…گفت چند روزه بهش تجاوز کردن از درد داره میمیره…کسی نیست کمک کنه…برای پول مواد امروز دخترمو داد به اونا…کارگر این کوره کناری هستن…وقتی یارو رو آوردن بیرون دیدم به چشمم آشناست…‌بخدا مجید بود…اونا هم بچه هاش…اونم زنش که به اون خوشگلی بود.‌‌…بخدا دنیا گرده و خدا هست‌.مکافات دنیا همین دنیاست…به هر دست بدی به همون دست هم میگیری…بردنش خانواده اش رو بردن گرمخانه…پسرش عفونت گرفته بود …گفتن زنده موندش محاله…خودش رو بردن کمپ…که بعد چند روز توی کمپ مرده بود‌.‌…نفرین مادرم بچه هاش رو گرفت …نفرین مادرش در به درش کرد…خدا هست خیلی هم خوب هست…فقط بگم مواظب بچه هاتون باشید از جلوی چشم دورشون نکنید نامرد توی دنیا زیاده…خدا نگهدار همه باشه… نوشته: علی آقا cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘ 🍓 @DASTAN_SSX18 ●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
4010Loading...
17
Media files
3540Loading...
18
ول میدم اگه تو رو نگیرم هیچکی رو نمیگیرم…گفت من هم بغیر تو زن هیچکی نمیشم…خودش اومد جلو لپم و بوسید کادو هاش رو دادم…اونم یک کادو خوشگل بهم داد…یک شال گردن و کلاه و دستکش بود…گفت خودم بافتم مامانم با معلم حرفه و فن بهم یاد دادن…چون دستم کند بود دیر شد اگه نه باید زمستون برات پست میکردم…الان هم هنوز سرده میشه استفاده کنی…از همون عطری که بهش دادم زد بهشون…ایندفعه من کوچولو بوسیدمش…‌گفت قول دادی تا آخر عمر فقط شوهر من باشی حتی هرجا باشی…گفتم خیالت راحت…رفتم بیرون دیدم عمو زن عموم دارن گریه می‌کنند… اون شب رفتم خونه آقاجون اونها هم هرچی به مادرم اصرار کردن قبول نکرد…منو زود فرستاد تهران داییم داشت برمی‌گشت منو هم به بهانه تنهایی داییم فرستاد…عیده خوبی نبود عیدهای دیگه هم خوب نبود ۳سال بعد به کمک داییم و کلاسهای کمک آموزشی همون دانشگاه تهران قبول شدم بعد دو سال مادرم به اصرار دایی چند تا مقاله خوبی که نوشته بودم و پذیرش دانشگاه ایتالیا…منو فرستادن ایتالیا…روز قبل رفتنم عمو و زن عموم مهتاب رو آوردن تهران که خداحافظی کنیم جلوی چشم همشون توی بغل هم خون گریه کردیم…بهم قول دادیم یا ازدواج نکنیم یا با هم ازدواج کنیم…مادرم فقط میخواست که باد مهتاب از کله من بیفته که راضی شد من برم…ولی من عاشق بودم…اون هم همه خواستگاراش رو رد می‌کرد.‌ما فقط تلفنی باهم ارتباط داشتیم…از ۷۸که من رفتم و بعد از کلی بدبختی که اونجا جا افتادم نمیگم که شیطونی نکردم چرا کردم حتی به مهتابم گفتم که ناراحت شد…یه مدت باهام قهر بود ولی آشتی کرد…اونجا خیلی دختر پسر بودن که رفیقام بودن…اما من بودم و عشق مهتاب…هر شب ترانه مهتاب مونس شبهای من از ویگن رو گوش میدادم…یک دختره اسپانیایی خاطرم رو میخواست خیلی خوشگل بود…اون موقع خودم استادیار بودم اما دلم فقط گرفتار مهتاب بود…اون هم هرشب که میشنید خودش کنار رفت گفت تو عاشقی…من هم عشقم یکطرفه است فایده نداره…کم کم دنیای مجازی پیشرفته شد همه بروز شدیم و با چت و فلان و فلان تا این اواخر که کرونا اومده بود اینستا و واتس آپ وتلگرام باهم تصویری بودیم دیگه اصلا دل نمیکندیم…این ذلیل مرده هم شبها بامن تصویری سکس چت می‌کرد…خلاصه که آخر خرداد ۹۹چون مادرم دیابت داشت ضعیف بود…غصه هم می‌خورد…میره مراسم تشییع جنازه مادر بزرگم…یعنی مادر پدرم …فقط تشییع جنازه چون مراسم گرفتن ممنوع بوده…‌توی همون مراسم کرونا میگیره…بابام بهم زنگ زد که برگرد اگه برنگردی مادرت رو دیگه نمیبینی‌‌‌…دیدار میفته قیامت…بعد از ۲۱سال برگشتم ایران …مستقیم رفتم بیمارستان به هرچی بگید قسم زیر دستگاه بود چشماش باز بود با دستگاه نفس میکشید…طفلکی تا منو دید از خوشحالی میخاست بلند شه نمیتونست اشک چشماش تموم نمیشد بیصدا گریه میکرد…یک آن با چشمای بازه باز رفت که رفت …آتیش به دلم انداخت…طفلی منتظر من بود…همونجا ازغصه میخواستم بمیرم…اینقدر گریه کردم به روحش قسم صدام گرفته بود…‌نمتونستم حرف بزنم.‌توی بغل بابام و آبجی هام خون گریه میکردم…دفنش کردیم مراسمی نبود بخاطر عدم سرایت بیماری.‌‌…چند روز خونه نشین بودم حال و حوصله هیشکی رو نداشتم. حتی پدرم که چندین سال ندیده بودمش…دیگه عشقی به موندن نداشتم…میخواستم برگردم شپش به بابام گفتم…پیرمرد یک طور گریه کرد…که آتیشم داد…گفت تو هم برو پسر جان…اون که رفت منو تنها گذاشت توهم که چند ساله بابای پیرت یادت نمیاد…برو دیدارمون به قیامت…رفتم بغلش کردم دستش رو بوسیدم…گفتم آقاجون توی دلم آتیشه چکار کنم…گفت هیچچی بیا زندگی کن…دختره داره پیر میشه به پات نشسته…خودت پیر شدی…من و عمو و زن عموت آفتاب لب بومیم…اقلا به خودت رحم کن…مگه دل نداری مرد نیستی…گفتم آقاجون مادرم از من قول گرفته…گفت خودم بودم…گفت تاروزی که من زنده ام اگه ازدواج کنی شیرمو حلال نمیکنم…الان که زنده نیست…برو بگیرش اگه مشکلی بود گناهش با من…گفتم چشم بزار برم مدارکم رو از اونجا بگیرم برگردم بعد…گفت کور خوندی بعد چهلم مادرت میری دنبال دایی و خاله هات من هم اینور به همه میگم عقد میکنی بعد میری کارات رو اونجا تموم میکنی میای اینجا به کشورت خدمت میکنی…گفتم بروی چشم…ده روزی بود که هنوز غم مادرم توی دلم بود خواهرا که همه خونه خودشون بودن…طفلکیها فقط میومدن شام و ناهار می ساختند تمیز میکردن میرفتن…ساعت ۱۰بود صبح رفتم دوش گرفتم داشتم لباس میپوشیدم زنگ رو زدن فک کردم خواهرمه بدون اینکه بپرسم کیه دکمه رو زدم در باز شد…رفتم توی اتاق برگشتم ببینم کدوم خواهرمه دیدم مهتابه…قابلمه دستش بود امروز اون ناهار آورده بودتا منو دید چادرش از سرش لیز خورد افتاد معلم بود محجبه باکلاس…قابلمه گذاشت اون بالا…زد زیر گریه گفت بچه ننه چند وقته اومدی بغیر روزی که توی آرامگاه دیدمت اصلا به خودت نمیاری که یکنفر رو ۴۰ساله علاف
3160Loading...
19
ز خونه بیرون نمیومدم…بابام خیلی ناراحت شد…بجای اینکه ازم دلجویی کنه…یک روز اومد خونه الکی الکی پرید بهم منو کتک زد.تا الان بهم تو نگفته بود‌‌…نور چشمش بودم…مادرم عاشقم بود…بابام هل داد منو سرم خورد گوشه سر ابروم بد جور شکست.‌طفلک خودش ترسید…آقا مادرم تا این صحنه رو دید از ترس غش کرد…بابام منو مادرم رو برد بیمارستان…توی اورژانس یک دکتر خوبی بود.‌من اصلا درد برام معنی نداشت چون اینقدر توی باشگاه گوش و ابروم شکسته بود که طبیعی بود… اما دلم خیلی شکسته بود دکتره زرنگ بود فهمید به بابام گفت برو بیرون…وقتی رفت بیرون گفت جوون چته چند سالته؟گفتم ۱۵سال گفت ماشالله فک کردم۲۰رو شاخته، ،گفت چرا ناراحتی گفتم هیچچی…گفت دکتر محرمه بگو …گفتم آدمی که تو شهر و دیارش توی در و همسایه آبرو نداره به چه دردی میخوره؟؟نبودنش بهتر از بودنشه…‌دکتر گفت چرا چی شده مگه؟هیچچی نگفتم گریه کردم رفتم بیرون.‌.دکتر پدر مادرم رو صدا زد گفت بیایید داخل…رفتن تو در اتاق نیم کش باز بود…حرفها شون رو می‌شنیدم…گفت جریان پسرتون چیه که کلا از زندگی ناامید شده …بهتون بگم اگه دوستش دارین باید بگین چی شده؟بابام جریان رو تعریف کرد‌‌‌‌‌…دکتر گفت آخه برادر من این که اون موقع بچه بوده مادرش زرنگی کرده و به کسی نگفته تو چرا این مسئله رو توی بوق و کرنا کردی و آبروی بچه ات رو بردی…‌من فک کردم ۲۰سالشه…میگه۱۵سالمه…حیف این نوجوان پهلوان نیست که آبروش رو بردین…فک کنم میخواد خودکشی کنه…بدجور از دنیا و روزگار ناامیده…بابام گفت با ابوالفضل خدا نکنه دکتر بخدا قسم اگه این اتفاق بیفته من تمام باعث و بانی این مسئله رو تکه تکه میکنم…من این بچه رو با خون دل بزرگ کردم…نورچشمی منه…گفت پس چرا نور چشمت رو اینجوری کتک زدی؟گفت بخدا چند وقته حتی نرفته تا نونوایی.‌مث مرغ کرچ که روی تخماش نشسته تا جوجه بازکنه این هم خونه نشسته نمیره بیرون …مدرسه نمیره باشگاه نمیره…دکتر گفت برادر جان آبرو داره غیرت داره نمتونه تو چشم دوستاش نگاه کنه…الان هم میگم بهتون از این شهر درش بیارید اگه نه یا خودش رو میکشه یا دیوانه میشه…در ضمن باعث و بانیش تو هستی نه مادرش…گفت چرا من …گفت بعضی وقتا باید از بعضی چیزها گذشت تا به آرامش رسید…شما یک زخم قدیمی رو دوباره تازه کردی…والان بجای اینکه مرحم روش بزاری داری بیشتر سیخ کاریش میکنی…پدرم گفت یعنی چی.‌.گفت یعنی که تامردم میان فراموش کنندتو با قیل وقال بیشتر یادشون میندازی…الان هم خودت میگی دنبال طرفی که گیرش بیاری و بعد۷سال کونش رو پاره کنی…ولش کن آقاجان …خدا خودش میدونه باهاش چکار کنه.‌.برو دست بچه ات رو بگیر ببرش یکجا زندگی کنه خوش باشه…‌برو آقاجان برو…خدا پدر اون دکتر رو بیامرزه پدر بعد اون قضیه دیگه دنبال مجید نگشت…بعدها فهمیدم که پدرش که میمیره اون سهم خودش رو از ماشین و خانه برمی‌داره و با زنش که دختر خاله خودش هست میرن شهر دیگه توی همون کارخونه کار می کنند…مادرش آخر عمری بدبخت میشه و میگه پسر جان الهی که همین جور که منو بدبخت و دربه در کردی الهی دربدر بشی…اما من و خانواده ام…یک دایی داشتم که تهران مهندسی میخوند خیلی با ادب و درس خون بود…بابام منو برد تهران پیشش و اون که خوابگاه بود بابام برامون یک آپارتمان خوب توی تهران خرید باهم زندگی میکردیم…من یکسال از درس خوندن موندم اما در عوض خوب باشگاه میرفتم و تمرین میکردم…داییم خیلی مرد گلی هست خیلی خیلی دوستش دارم…چند ماه گذشته بود و من مادرم رو ندیده بودم.‌فقط تلفنی حرف میزدم…بابام هم خونه تهران هم شهر خودمون برام سیم تلفن کشیده بود تا راحت باشم…مادرم هنوز از تنهایی من می‌ترسید اگه بگم هر شب که دروغه اما هر چند شب یکبار به داییم زنگ میزد حالم رو می‌پرسید بهش توصیه می‌کرد مواظبم باشه…عید اونسال اومدم خونه مادرم تا منو دید از خوشحالی گریه خنده اش با هم قاطی شده بود…بابام اومد خونه منو دید با اون دستهای زمختش صورتمو تو دستاش گرفته بود و مالش میداد بوسم می‌کرد… خواهرام همینطور …فرداشبش که شب عید سال تحویل بود…عیدسال۷۳بود همه خونه ما جمع بودن غیر از همون عمو و زن عموم وبچه ها…گفتم آقاجون چرا عمو با زن عمو مهتاب اینا نیومدن…گفت رفتن مسافرت‌‌‌…خیلی غمگین شدم چون عموم رو عین بابام دوست داشتم…دلم گرفت خیلی دلم برای مهتاب تنگ شده بود…‌عشقم بود کم کم داشتم همه چی رو می‌فهمیدم…خواستن عشق جوونی و…اما عشقم نبود.‌‌…کرک و پرام ریخت…پدر بزرگم فردا شبش مارو دعوت کرد اونجا خونشون…مادرم فردا شب گفت من نمیام تو هم نمیری…گفتم نمیشه آقاجون دعوت کرده باید بریم…گفت اگه دوستم داری نباید بری…بابام گفت زن خجالت بکش چرا بچه رو میزاری تو منگنه…گفت همین که گفتم…تا اون زنیکه سلیطه هست من نمیام…گفتم جریان چیه…بابام گفت از روزی که تو رفتی تهران مادرت لج کرده میگه ب
2960Loading...
20
اعث وبانی این همه مصیبت زن عموی توست و اون باعث شد که همه بفهمند و تو آبروت بره…اون فقط میدونست…تو تاحالا دست روی من بلند نکرده بودی ولی بخاطر اون فضولیش منو جلوی دامادام کتک زدی…الانم پسرم نیست تنهام همه اش بخاطر اونه…بابام گفت زن خجالت بکش من و داداشم میخایم اینا رو باهم دست به دست بدیم…این بچه ها خاطر هم رو میخوان…تو فک کردی این دلش برای بتول یا داداش من تنگ شده؟؟نه بخدا این میخواد اون بچه مهتاب رو ببینه…مادرم مثل شیر زخمی حمله کرد طرف بابام…گفت خدا به‌سر شاهده تا روزی که زنده ام اگه این بچه با اون دختره ازدواج کنه شیرم و حلالش نمیکنم و خودم ومیکشم خونم میفته گردنش…زانو هام شل شدن…فهمیدم که بدبخت شدم رفت …‌هیچچی دیگه اصلا دلم نمیخواست توی شهر خودمون بمونم…برای عید امسال چی برنامه ها که نداشتم…چون مدرسه که نمی‌رفتم فقط خیال داشتم بیشتر عید رو به بهانه همون پسر عموم برادر مهتاب خونه اینا باشم…نگو زهی خیال باطل…نشستم نمیدونستم چی بگم…بابام گفت غصه نخور پسرم خدا بزرگه.‌.هنوز حرف بابام تموم نشده بود صدای زنگ در اومد…رفتم دم در وای دیدم مهتابه تا منو دید گفت سلام پسر عمو…گفتم علیک سلام دختر عمو…خوبی گفت مگه تو خوبی که من باشم ؟؟گفتم بیا تو گفت نه با مامانت کار دارم گفتم بیا تو دیگه…‌گفت باشه اومد جلو تا بابام رو دید سلام داد و عید رو تبریک گفت…دست بابامم بوسید بابام گفت بشین نور دیده.‌بابام سریع از قرآن چندتا هزار تومنی در آورد بهش عیدی داد …خیلی خانم و با حیا بود نمی‌گرفت اما اخم بابام رو که دید شیرینی برداشت و عیدیش رو گرفت…بابام گفت کو بابا ننت.چرا نیومدن…مادرم ساکت بود حتی بوسش هم نکرد عید بود…گفت مامانم منو فرستاده گفته برو به زن عموت بگو جشن امشب خونه بابا بزرگ به افتخار علی گرفتن اگه شما نیایید خیلی بد میشه…شما برین اونجا من نمیام…مامانم گفت چی بهتر حالا پاشین آماده بشین…بابام گفت بجنبید. پیر مرد پیر زن تنهان گناه دارن…مهتاب گفت عمو زن عمو با اجازه تون من میرم…مامان گفت خوش اومدی …با متلک گفت …بابام گفت علی بدو دختر عمو رو برسون تا خونه اشون…یک چشمک هم زد…مامانم گفت لازم نیست گرگ که نمیخورش همینجور که اومده برمیگرده…بابام گفت هرچی من میگم مگه بی غیرتی داره غروب میشه بدو برسونش…مادرم گفت اون خودش داداشش باهاش نیومده اونوقت تو غصه میخوری…مهتاب گفت زن عمو داداشم خونه آقاجون اینا داره کمک میکنه برای شام امشب …نونوایی نوشیدنی چیزی بخوان رفته بخره نیست اگه نه اون میومد…بابام گفت پاشو پسر…‌من بلند شدم مادرم چشماش پر خشم بود…بابام چشمک زد…مادرم بی نظیر بود آما بد کینه ای و لجباز بود… از هرکی می‌برید وقهر می‌کرد دیگه آشتی نمی‌کرد…شاید بالای صدبار همون خواهر خونده اش که رفیق فابریک دوران بچه گیش بود اومد معذرت خواهی اما دیگه باهاش حرف نزد…من سریع شیک و پیک کردم و رفتم اتاقم یک گل سر خوشگل با یک عطر و لاک ناخن برای مهتاب خریده بودم برداشتم رفتم دنبالش بردمش که بریم خونه…تا تنها شدیم زد زیر گریه گفتم چی شده دختر عمو گفت هیچچی مامانت بدجور لج کرده ول کن هم نیست…ما دیگه بهم نمیرسیم…آقا چون خونه هامون بهم نزدیک بود سریع رسیدیم…زنگ زد تا اومدم بگم زنگ نزن زده بود دیگه…دیدم عموم اومد دم در تا منو دید انگار گم شده اش پیدا شده چنان بغلم کرد بوسم می‌کرد که انگار بچه خودشو گم کرده…‌منو برد خونه گفت بی معرفت اگه مهتاب نبود نمیومدی عمو رو ببینی…گفتم عمو بجون خودت مامانم بهم گفت شما مسافرتین نیستین…چون خونه ما هم سال تحویل نیومدین…گفت ای عمو جان امان از دست این زنها…از اول میگن۳چیز ۲تا برادر رو از هم جدا میکنه…زن و زر و زمین…از وقتی تو رفتی ما دوتا داداش هم رو سیر ندیدیم…مگه سر کار یا جایی اتفاقی…هر چی هم بتول معذرت خواهی کرد.ولی مرغ مادرت ۱پا داره و لج کرده آشتی نمیکنه…تو هم که رفتی بدجور تنهاست بیشتر لج میکنه…تا اون موقع زن عموم نبود…یک آن که از حموم اومده بود بیرون وتازه لباس پوشیده بود تا منو دید.از خوشحالی بال در آورد…به به علی جون خودم داماد خودم به کوری چشم بعضی ها اومدی پیش خودم…قربونت برم چندتا بوسم کرد …گقت شیرینی بردار عزیزم…گفتم نه باید زود برم …مهتاب گفت من خونه شما شیرینی خوردم توهم باید بخوری…من هم برداشتم چرا دروغ چندتا پسته هم شکوندم…گفتم عمو اجازه میدی چند دقیقه چیزی به مهتاب بگم …گفت آره عزیزم برین اتاق صحبت کنید…رفتم توی اتاق مهتابم اومد…بهش کادو هاش رو دادم…بهم نگاه کرد گفت…علی چقد دوستم داری گفتم خیلی زیاد از خودم بیشتر دوستت دارم…گفت پس باهام ازدواج میکنی گفتم تا مادرم اجازه نده نمتونم چون بهم گفته شیرش رو حلالم نمیکنه…گفت پس دوستم نداری…گفتم به جون همون مادرم عاشقتم…ولی مادرمو از تمام دنیا وهرچی هست بیشتر میخوامش…ولی بهت ق
3050Loading...
21
چشمت میگاین یا نه…اونا می‌دونستن که از بابام و ایل و طایفه ام بر میاد همچین چیزی بخاطر همین به دست و پا افتاده بودن…مجید مچاله شده بود.‌باباش بنده خدا تا فهمید چی شده …چوب رو برداشت افتاد به جونش اینقدر زدش که بیهوش شد‌‌مادرش جرات نمی‌کرد بره جلو…باور کنید ما که رفتیم بیرون…رفتیم خونه باباش و ننه اش شب با کلی میوه و کمپوت و این جور چیزا اومده بودن خایمالی…مادرم همه رو ریخت بیرون به اون خواهر خونده اش گفت خودت و توله هات اگه از صدقدمی منو بچه هام رد بشین میدم داداشام جرتون بدن…اونا اینقد التماس کردن که مامانم به کسی چیزی نگه…قرآن آوردن و هزارتا مصیبت…خلاصه که چند روزی من مدرسه نرفتم و خونه بودم.‌تا اینکه چون با یک پسر عموم که کلاس اول بود من دوم هم مدرسه ای بودم .‌اون دیده بود من نیومدم مدرسه به عموم و زن عموم گفته بود…اونا اومدن خونه امون که چی شده چرا علی مدرسه نمیاد مادرم گفت مریضه حالش داره خوب میشه.‌تا چند روز دیگه میاد…اون روز زن عمو میره دستشویی میبینه لگن با تشت بزرگ و بتادین پنبه اونجاست به مادرم گیر میده جریان چیه.‌…خداییش مادرم با این جاریش یا زن عموم …که از بابام کوچیکتره خیلی خوب بودن و همه حرفهاشون باهم بود.‌مادرم هم بدبخت درد دلش باز میشه جریان رو میگه وقسم اش میده که به کسی چیزی نگه…اونم قسم میخوره…این عموم یک دختر داره که عشق منه عمر منه اون۵سالش بود من میخواستمش. مث مامانش خوشگل سفید زبر و زرنگ و زبون دراز.‌‌…الان که نوشتم اینو خونده ازم نیشگون گرفت…از بچه گی میخواستمش همه می‌دونستن… حتی مامانم بهش میگفت عروس گلم…اسم این عروس خانوم که منو بیچاره کرده مهتابه.‌که عین مهتاب میدرخشه…الان خانوم معلمه و توی این سن و سال الان باید دخترش و شوهر میداد۴۰سالشه تازه بچه دار شده…گفتم که بدونید چون مهمه…خلاصه که اون سالها گذشت و من داشتم بزرگ میشدم و اما از قدیم میگن مار گزیده از ریسمون سیاه سفید هم می‌ترسه…بزرگ شده بودم ۱۵سالم بود قدبلند درس خون کشتی گیر ورزشکار …تک پسر ولی مادرم همیشه همه جا عین پلنگ مواظبم بود بابام دائم دعواش می‌کرد میگفت خانوم جان این باید مرد بار بیاد اینقدر همه جا نرو دنبالش…ولی مادر گوش نمی‌داد.من هم عاشقش بودم…میدونست که من مهتاب رو دوست دارم…ولی میگفت بزار دیپلم بگیری بعدا برات میگیرمش…در ضمن بابام و عموم هم تمام حرفها رو برای ما زده بودن‌.‌…اما امان از روزگار قدار…قرار بود از طرف باشگاه برای مسابقه ما رو ببرند شمال مسابقه کشتی ولی مادرم نمیذاشت…میگفت من نمیزارم پسرم تنها بره…اون روز عموم اینا هم خونه ما بودن…عموهای دیگه و حتی مامان بزرگ بابابزرگ هم بودن.‌‌…همه میگفتن فاطمه خانم بزار علی بره اما مامانم پاش رو توی یک کفش کرده بود و نمیذاشت…گفتم مامان گلم تو نخوای من نمیرم من دیگه الان بزرگ شدم کسی زورش به من نمیرسه که…مادرم طفلک گفت نه پسرم من نمیزارم تو بری…‌زن عموم گفت فاطی قرار نبود داماد مارو بچه ننه بدنیا بیاری تو هنوز اون جریان یادته فراموش کن دیگه…مامانم سریع به زن عمو با چشماش اشاره کرد که چیزی نگه…اما نشد که نشد و بابام متوجه شد…خلاصه که اونجا چیزی نگفت ولی وقتی همه رفتن گفت جریان چیه یا میگی یا من میدونم و تو…چند ساله چیزی میخوای بهم بگی ولی نمیگی…الان مطمئن هستم که چیزی هست…بگو نگی بجان علی بزور از دهنت حرف میکشم…تا الان دست روت بلند نکردم ولی مجبورم نکن…مادرم گفت بچه ها برین بیرون…همه رفتن بیرون .حتی دوتا دامادامون هم رفتن بیرون…هیچچی دیگه چنددقیقه نگذشته بود که صدای جیغ و داد مامان بابام در اومد و التماسهای مامانم…خونه عموم نزدیک خونه ما بود…دامادمون رفت آوردش…در اتاق از داخل قفل بود بابام بشدت مادرم رو کتک میزد…آقا عموم و دامادامون زدن در و شکستن و رفتن تو…مادرم سر صورت و دهنش پر خون بود.‌.عموم گفت جریان چیه…هیچچی دیگه مامانم تا میخواست بگه بتول چیزی نگو…این زن عموی دهن لق ما دهنش رو باز کرد و گفت موقعی که شما ها جبهه بودین علی کوچیک بود این پسر بزرگه سمیه مجید توی حموم به این بچه تجاوز کرده ازون موقع فاطی می‌ترسه این و تنها بفرسته جایی…آقا گفتن همان و عموم گفت بتول تو میدونستی با افتخار گفت آره همون موقع که علی چندروز مدرسه نرفته بود که ما رفتیم عیادتش فاطی بهم گفت…آقا تازه عموی من دیوانه شد آقا این مشنگ بیگناه و با گناه رو با یک چوب میزد چنان زن عمو رو زد که دستش شکست…آقا همسایه ها ریختن و مسئله مثلا ختم به خیر شد…آقا نگو تازه بدبختی مجید شروع شد…اینا تیر و طایفه ای دنبالش بودن باور کن گیرش میاوردن تیکه بزرگش گوشش …بود…این جریان فقط برای من بد شد آبروم توی در و همسایه ها رفت همه منو به چشم پهلوون کوچه محله میدیدن.اما الان همه فک میکردن کونی هستم…بعد چند وقت افسردگی شدید گرفته بودم ا
3280Loading...
22
المی بود برای خودش پشمالو سیاه اقلا ۱۳ یا ۱۴ سانت.کمی هم کلفت ولی راسته راست…اول سعید و شست فرستاد بیرون بعدشم گفت حالا نوبت توست…‌سعید که رفت این پی پدر اول منو برد زیر دوش از پشت سرپا که قد من چون کوتاه تر بود یک‌کم زانوهاش رو خم می‌کرد شروع کرد تلمبه زدن لای کونم…توش نمی‌کرد ها فقط لایی میزد…کیرش که از پشت میزاشت از جلوم میزد بیرون…اینقد کرد تا دیدم از سرکیرش چیزی مث فرنی ریخت بیرون…بعدش چند دقیقه ای الکی شامپو لیف زد و تمیزم کرد بعد کیرمو گرفت شست و الکی تخمامم که کوچولو بود شست ولی داشت می‌مالید.‌بعد گفت تمیز شدی ها گفتم مرسی مجید آقا…‌بوسم کرد اونم از لب…بعدش گفت بچرخ پشتتم خوب تمیز کنم…من هم چرخیدم…لمبه های کون تپل و کوچولوم رو می‌مالید… بعد گفت اینجوری نمیشه باید صابون بزنم شروع کرد صابون زدن و آروم آروم انگشت می‌کرد سوراخ کونم خیلی وارد بود اینقدر حوصله داشت از انگشت کوچیکه شروع کرد که من آخ آخ میکردم چون واقعا درد داشت تا انگشت درازه وسطیش رو تا ته میداد تو…گفتم میسوزه توش رو نشور عمو مجید میگفت الان تموم میشه گفتم جیش دارم گفت بکن…انگشتش رو تا کشید بیرون شاشیدم اونم چی همه…پی پی نه جیش…‌گفت سبک شدی گفتم آره گفت دیدی دودولت خوابید از خستگی.‌حالا بیا دودول منو توهم بمال تا اینم خستگیش در بیاد…اون کیر سیاهش رو داد دست من گفت بمالش باهاش بازی کن…برگشت خم شد گفت با صابون تو هم سوراخ منو توشو بشور بکن انگشتات رو توش …من بدم میومد اما دعوام کرد و شستمش…خلاصه که هر چی مالیدم لامصب کیرش گنده تر میشد گفت اینجوری این خستگیش و جیشش در نمیاد بیا اینجا…رفتم جلو گفت خم شو،، شدم…گفت لپای کونت رو با دستات تا آخر باز کن…به روح مادرم قسم من نمدونستم کوسکش میخاد چکار کنه …با دست تا آخرش باز کردم …نمیدونم تف زد صابون زد چکار کرد که تا گذاشت درش فشار داد تا ته رفت توی کونم صدام حموم رو برداشت…دهنم رو محکم گرفت و ولم نکرد…با شدت شاید ده بیست تا تلمبه زد و کونم و جر کامل داد آبشو ریخت کونم چون داغ شدم…بعدش ولم کرد…افتادم کف حموم …بزور بلندم کرد…ریده بود به خودش و التماس می‌کرد… من هم گریه میکردم…از زیر پام خون می‌رفت ترسیدم خون دیدم غش کردم…وقتی به هوش اومدم توی حموم لخت بغلش بودم بوسم می‌کرد معذرت میخواست التماس می‌کرد به کسی نگم…با هر بدبختی بود رفتیم خونه…‌نمیتونستم درست بشینم…مادرم گفت چقدر دیر اومدین۴ساعت بیشتر شد…گفتم حموم شلوغ بود گفت خب جمعه هست …فردا همه میرن سرکار و بچه ها مدرسه…شام خوردم خوابیدم…اون زمان همه زود می‌خوابیدند… نصف شب دستشوییم گرفت پی پی داشتم. ‌توالت اونور حیاط بود‌‌‌…خونه بزرگ و ویلایی.‌مادرم و بیدار کردم…بخدا خوب می ترسیدم دیگه…حتی نمیتونستم درست راه برم…مادرم گفت علی جون پسرم چرا بی‌حالی؟؟گفتم خسته ام خوابم میاد…گفت بیا بریم دستشویی کن برو بخواب…آقا تا نشستم روی سنگ دستشویی تا اولین زور زدم اولین تکه افتاد پایین از درد چنان جیغی زدم مادرم دلش می‌خواست بترکه…سریع اومد توی دستشویی طفلی بزور بغلم کرد منو شست …خون رو که دید گریه میکرد میزد توی سرش.‌.بغلم کرد منو برد خونه دمر خوابوند لباسم رو در آورد لای کونم رو که باز کرد گفت خدا مرگم و بده کی این بلا رو سرت آورده…گفتم عمو مجید گفت باید توش رو هم بشورم محکم بزور با دودول گنده اش توی منو شست…مامانی خیلی درد دارم توی حموم خیلی خون اومد…مادرم مث ابر بهار گریه میکرد…همون شبونه منو گذاشت روی دوشش برد اورژانس دکتر کشیک اومد و گفت خانوم بچه خیلی حالش خرابه کی اینکارو کرده…مادرم از ترس بابام که وقتی اومد خون راه نیندازه گفت بچه رفته کوچه بازی مث اینکه دو تا معتاد اینکار رو باهاش کردن…بمن هم یاد داد چی بگم…باز هم مامور اومد ساعت شاید۳نصف شب بود خیلی با سرم و مواد شستن مقعد منو آمپول زدن سرم زدن خوابم برد.‌صبح مادرم منو روی دوشش برد دم خونه اونا…تا در زد خاله سمیه در رو باز کرد مادرم منو گذاشت زمین عین شیر زخمی رفت توی خونه …مجید با سعید خواب بودن چنان با لگد توی خواب چندتا زد توی خایه های مجید که صدای سگ میداد…تا شوهرش اومد گفت آبجی چی شده چرا اینجوری میکنی.‌‌مادرم رفت رو به قبله گفت از خدا دم اذون صبح خواستم که پسر جان بچه ات از بچه من بدتر بشه…خیر هم هیچکد‌ومتون از زندگی نبینید…اگه خدایا من بنده توام که باید به اینا نشون بدی…خاله گفت آبجی جان چی شده چرا ناراحتی…مادرم گفت بقران بزار باباش بیاد بزار برم به دایی‌ها وعموهاش بگم تا فردا تمام نسلتون رو میگاین و خون راه میندازن.‌بچه ۸ساله منو برده حموم به بچه تجاوز کرده پاره پاره اش کرده …از دیشب اورژانسم بچه زیر سرمه.‌…به مأمورا نگفتم ولی منتظرم باباش بیاد بعد روزی هزار بار آرزوی مردن میکنی.‌ببین تا همین بابا ننه ات رو هم جلوی
3290Loading...
23
Media files
3000Loading...
24
نفرین مادرانه #عاشقی خودم: سلام به همه مهربونا که خاطره و داستان میخونید و اصلا فحش نمیدین…راستش علی هستم الان که این خاطره رو مینویسم۴۳سالم شده مهندس هستم تحصیل کرده اروپا…چند سال بود که فقط توی دنیای مجازی و اینترنت فقط با ایران و ایرانی ارتباط داشتم…دلم تنگ شده بود برای همه جا وهمه کس توی ایران…والان ک۳سال و نیمه برگشتم ایران اینجا زندگی میکنم و ازدواج کردم و تازه صاحب بچه شدم…ولی چرا اینقدر دیر اینجوری شد…درس و تحصیل در درجه آخر بود.‌…بیشتر بخاطر بهترین کس زندگیم بود که ازم خواست که برم و رفتم…چون با خودش و همه بخاطر من لج کرد…‌و اون کی بود مادر عزیزم بود که ماه‌های آخر کرونا فوت شد و از دستم رفت…‌بهترین یار و دوست دوران بچگیها و نوجوانیم… الان که مینویسم خانمم کنارمه و میبینه که هر وقت یاد مادرم می افتم گریه ام میگیره…بهم میگه بچه ننه…اما اینطور نیست ها.‌‌.من مقام قهرمانی جودو دانشگاهای اروپا رو دارم…‌پدرم از قهرمانان کشتی چوخه خراسانیه.پدرم هنوز هست و با خودم زندگی میکنه…دوست داشتنی قلدر و اندازه خودش پولداره…و خیلی زحمتکش بود و هست…‌الان که بالای ۷۰سالشه…چون معمار بود و دست به آچار …الان که هنوزم جایی از خونه چه شیرآلات یا برقی یا بنایی خراب میشه خودش درست میکنه…و به شدت علاقه به ایران داره نوع حکومت براش مهم نیست میگه آب خاک و مردم مهم هستن…من از طرف تیم ایتالیا برام دعوت نامه اومد که برای تیم ملی اونا مبارزه کنم…با پدرم اون موقع مشورت کردم …گفت رفتی ایتالیایی شدی دیگه هیچوقت برنگرد ایران…ما ایرانی هستیم برای چی برای ایتالیا مبارزه کنی…ولی باز هم مادرم نذاشت برگردم ایران…این مقدمه زندگی من بود که باعث و بانیش یک بی ناموسی بود که به سزای عملش رسید…اما سرگذشت زندگی من…گفتم که پدرم اون زمان بنای معروفی بود و از ایل و تبار بزرگی بود از اول دستش به دهنش می‌رسید و به شدت مادرم رو دوست داشت…مادرم براش۴تادختر آورده بود ومن بچه پنجم بودم که نور چشم خانواده بودم…حتی میشه گفت نور چشم پدربزرگ مادربزرگ…خواهرام همه باهم با اختلاف ۲سال بودن…یعنی خواهر بزرگم ازم۱۰سال بزرگ نیست…چندتا عمو و عمه…دایی وخاله…قوم وخویش بزرگ…عیدها خونه ها مون جای نشستن نبود…مادرم یک خواهر خونده داشت بنام سمیه که شوهرش راننده نیسان بود.چندتابچه داشت…یادمه دقیق که کلاس دوم ابتدایی بودم که خونه امون رو عوض کردیم رفتیم خونه جدیدکه هنوز تکمیل نبود…یعنی حمومش کاشی و سرامیکش با آبگرمکنش مونده بود…زمان جنگ بود و کمبود مصالح و این جور چیزا‌…توی تعاونی منتظر نوبت دریافت آبگرمکن بودیم…اما سر خیابون یک حمام عمومی بود که هم حموم نمره ای داشت هم عمومی…من چون قد بلند بودم و نمیشد که بامادرم برم حموم عمومی …یکبار باهاش رفتم حموم نمره مادرم خیلی هم مذهبی بود اول منو شست بعد آبجی ها رو…وقتی اومدم بیرون حموم چی گفت با این هیکلت هنوز با ننه ات میری حموم…بچه ها بهم خندیدن…سری بعد که مادرم گفت بریم حموم گفتم نه نمیام بچه ها بهم می‌خندن میگن چرا با مادرت حموم میری…درضمن بابام داوطلب رفته بود جبهه…هم اجباری میبردن هم داوطلبی …که پدرم اون موقع جبهه بود…من نمیشد باهاش برم…مادرم جریان حموم نرفتن منو برای همین سمیه خواهر خونده اش گفت اونم گفت خواهر جان چرا با سعید و مجید نمیزاری بره حموم…مادرم گفت اگه اشکالی نداره بگو رفتن بیان این بچه رو هم ببرند…من اول خجالت کشیدم اما دیدم راهی نیست و از حموم رفتن با مادر که بهتره…‌سعید پسر خوبی بود هم بازی من ازم۲سال کوچیک بود…اما مجید نمیدونم چند سالش بود ولی میدونم که سربازی رفته بود…خیلی زبر رو زرنگ وخارکسده بود هم دیپلم داشت هم توی اون سن وسال آشپز ماهری بود…که قرار بود توی کار خونه ای بره برای آشپزی…روز جمعه شد ساعت ۹صبح بود یادمه داشتم کارتون عروسکی هادی هدی میدیدم.‌که زنگ در رو زدن مادرم گفت پاشو پسرم با سعید شون برو حموم‌‌…من هم ساک کوچولومو برداشتم .‌رفتم دیدم سعید تنهاست گفتم باهم بریم گفت نه مجید با حامد پسر خاله ام حمومه …بریم منتظر ماست‌‌.‌رفتیم حموم خیلی هم شلوغ بود و ملت توی صف که بقیه کارشون تموم بشه بیان بیرون که اونا برن حموم… خلاصه که من با سعید رفتیم تو …لباس کندیم ولخت شدیم…من شورتم و در نیاوردم ولی سعید گفت همه رو در بیار مجید بدش میاد.‌…وقتی که ما رفتیم تو مجید پسر خاله اش که خیلی هم چاق و تپل بود و گنده ولی کلاس چهارم بود زیر دوش سرپا از پشت بغل کرده بود و داشت خودش رو عقب جلو میکرد‌‌.خود ناکسش قد کوتاه بود.‌ریزه میزه…الکی پسره رو شست و یادمه کیر پسره راست راست بود.‌…کوچولو اما شق.‌بوسش کرد و گفت برو تو تمیز شدی دیگه…‌وقتی اومد کنار من تا حالا کیر گنده ندیده بودم…الان که مینویسم کیرش زیاد گنده نبود ها اما برای ما که بچه بودیم و دودول کوچولو…اون ع
3130Loading...
25
منم با فشار از دیدن جر خوردن دوباره خواهرم خالی شد خیلی طول نکشید امید هم ابشو خالی کرد عمق کس داغ خواهرم. از روش اومد کنار. خواهرم همینجوری روی شیکم با پاهای نیمه باز آروم داشت ناله میکرد اخ اخ میگفت. امید اومد سمت من شرت خواهرم رو از دهنم درآورد و کیرشو کرد دهنم طعم کس خواهرم رو حالا از روی کیر بکن مشترکمون میخوردم بی نظیر بود مثه عسل با لذت خوردم و تمیز کرد حسین هم شرت رو برداشت و رفت سمت ابجیم با شورت آبکیر ای امید رو از روی کصش و لبه هاش تمیز کرد .بهش گفت -جنده یکم بچرخ کصت خالی بشه مهتاب با نفرت به حسین نگاهی کرد و یکم خودشو به پهلو تاب داد حسین گوشه ی شورت رو کرد توی کس خواهرم و تا تونست اب کیرا رو تمیز کرد و برگشت سمت من و شرت رو دوباره کرد دهنم و با لذت دوباره مشغول لیسیدنش شدم صدای در نشون میداد ابجیم سریع رفته .منم بی حال دراز کشیدم کف اتاق نوشته: پدرام تنها cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘ 🍓 @DASTAN_SSX18 ●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
3191Loading...
26
م کردم دهنم و مشغول خوردن شدم.همزمان با ابجیم داشتم ساک میزدم یه چشمم از گوشه پرده به ابجیم بود که داشت کیر حسین رو میخورد و حسین هم مدام سر خواهرمو فشار میده پایینتر تا بیشتر کیرش فرو بره گاهی هم با سینه های گرد و درشت ابجیم بازی میکرد خیلی طول نداد حسین خواهرمو بلند کرد دامن و شورتشو در اورد و روی زمین حالت داگی داد بهش.با چنتا تف کیرشو محکم کرد توی کس خواهرم که اخ مهتاب بلند شد شروع کرد تلمبیدن توی کس خواهرم.دستاشو گذاشته بود روی شونه های خواهرم و با لذت و شدت کصشو میکرد مدام ابجیم ناله های ریز میکرد -اههه ههه ااه اهه هههه امید هم حشری شد و منو دراز کرد روی زمین شورتمو داد پایین کیرشو با چنتا تف و فشار فرو کرد توی کونم.درد کون دادن دوباره وجودم رو پر کرد دردی لذت بخش سرم سمت ابجیم بود تا اون رو هم ببینم سعی میکردم هیچ ناله ی نکنم سخت بود و مدام دستامو گاز میگرفتم امید هم بی توجه با لذت داشت کون منو میکرد.من در حالی که شورت خواهرم تنم بود زیر یک مرد کیرکلفت داشتم جر میخوردم همزمان با خواهرم که یه نره خر هم داشت کس اونو جر میداد.این حسها حالمو بیشتر خراب میکرد با هر ضربه ی کیر امید توی کونم مردونگی رو از سر کیرم بیرون میریخت وقتایی مثل این حالت که زیر بکنم دراز بودم اصلا حس نمی کردم یک پسرم بیشتر حس زن بودن داشتم. با هر ضربه گیر حسین هم توی کس خواهرم انگار غیرتم رو بیشتر فرو میکرد تو کونم. حسین بدجور داشت لذت میبرد معلوم بود حق هم داشت همچین پسر کر و کثیفی و بی شخصیتی همچین دختر داف و خوشگلی رو داشت مثل خر می گایید. عمرا باورش میشد. واسم سوال بود چجوری مخ همچین دختر داف و خوشگلی رو زده این موجود بی شخصیت باز امید بهتر بود از هر جهت. امید گاهی از گاییده شدن مهتاب فیلم میگرفت منم حرفی نمیزدم .یعنی چی میتونستم بگم وقتی کیر خودش توی کونم بود و کیر هم خانه ایش توی کس خواهرم.حسین کشید از خواهرم بیرون اونو بلند کرد رو زمین به حالت داگی قرارش داد تاپشو هم از تنش کشید بیرون و سینه های بلوری خواهرم حسابی داشت سوتینشو فشار می آورد. پشت به ما خواهرمو قرار داد و دوبار کیرشو با شدت کرد توی کصش. امید دوباره با گوشیش یکم فیلم گرفت از خواهرم .حسین شدت تلمبه هاشو بیشتر بیشتر کرد همین جیغ های ریز ابجیمو درآورد مدام میگفت -اههه اههه اروم اروووم حسین جون اههه هههه اون بی توجه داشت کس خواهرمو جر میداد یهو با یک نعره کل اب کیرشو خالی کرد توی کصش . بیحرکت موند هردوتا نفس نفس میزدن. امید یهو از من کشید بیرون و رفت اون یکی اتاق سراغ خواهرم.حسین اونو دید اومد عقب انگار با هم توافق کرده بودن بعدش امیده خواهرمو بکنه. مهتاب که امید رو دید ترسید یه جیغ آرومی کشید و خواست بلند بشه که امید روش دراز کشید و نزاشت -کجا جنده خانوم منم هستم بعد میری پی کارت -نه نه نه نمیخوام ولم کن ولم کن میخوام برم حسین خیلی نامردی این چیکار میکنه حسین حرفی نزد . اومد این طرف پرده. -ولم کن امید جیغ میزنما بخدا -خوب بزن منم میگم نیم ساعت داشتی به حسین کص میدادی با اختیار خودت. همه میفهمن خونوادت همه -توروخدا نه بزار برم زشته بخدا زشته گناه دارم امید با عصبانیت چند تا سیلی زد توی گلو و صورت خواهرم. مهتاب ترسید و ساکت شد و بغض کرد اینبار شروع کرد خواهش -توروخدا بزار برم تورو خدا آقا امید نکن امید ولی بی توجه خواهرمو با زور چرخوند روی شیکم . ابجیم مدام التماس میکرد تا بیخیال بشه ولی میدونست راهی نداره. حس من هم حشری بود هم بد.از دیدن کتک خوردن ابجیم حس بدی داشتم ولی دیدن زوری گاییده شدن ابجی خوشگلم حشریم میکرد. حسین اومد سمت من سرمو کشید بالا کیرشو کرد دهنم.کیری که منی که توی کس خواهرم ریخته بود هنوز اویزون بود قاطی شده بود با اب کس ابجیم . همه رو با لذت خوردم لیسیدم. عطر و طعم کس گاییده شده ی خواهرم از روی کیر بکنش عالی بود واسم با لذت مشغول خوردنش شدم کامل تمیز کردم -اووه کس اینو داش حسین پر آب کردی که بدم میاد راستم میگفت کصش پر ابکیر حسین بود.شرت خواهرمو برداشت باهاش کصشو خوب تمیز کرد حتی یکم کرد توی کصش تا خوب تمییز شه بعدم شرت رو پرت کرد طرف من حسین شرت رو برداشت و کرد توی دهنم.شورت خواهرم خیس از ابکیری که از کصش امید تمییز کرده بود رو حسابی خوردم و لیسیدم از لذت کیرم شقه شق شده بود امید همیجوری خودشو روی خواهرم دراز کرد و کیرشو فرو کرد توی کصش.بغض خواهرم تبدیل به قطره های تک و توک اشک شد دیگه دست از التماس برداشته بود و منتظر بود اونم بکنتش و ولش کنه .امید کیرشو که تا چند دقیقه پیش توی کون من بود حالا کرده بود توی کس خواهرم و با شدت کصشو میکرد .حالا منو و خواهرم بکن مشترک داشتیم .ناله های و جیغ های ریز ابجیم دوباره بلند شد. -اااهه اخخخ ارومتر اییی اییی بسه بسه تورخدا کافیه آب
3051Loading...
27
ا ریختی بیرون می خوردی دیگه -بدم میاد -دفعه بعد خوردت میدم بشین سرجات کیرمو تمیز کن خوب خیلی جدی گفت منم اطاعت کردم هم گوش به حرفش بودم هم به هوای اینکه منم ارضا کنه.کیرشو کامل لیسیدم و ابرا رو تمیز کردم و تف میکردم بیرون بعدم اون سرمو نگه داشت محکم و کیرشو با سر و صورتم خشک کرد بدم می اومد ولی تحمل میکردم.شلوارشو کشید بالا -من چی امید؟؟ -چه میدونم آبم اومد میبینی که خونه رو خواهر جندت اشغال کرده جایی نیست باشه فردا ولم کرد و رفت و صدای خنده های شهوتناک خواهرم اعصابمو بیشتر بهم میریخت و همزمان کیرمو بلندتر کرد. پس فردای اون روز امید بهم زنگ زد -سلام خواهرجنده -سلام -ظهری ساعت دو اینجا باش -باشه -راستی داری میایی قبلش شورت خواهرتو هم بپوش -چی میگی بیخیال امید نمیشه میفهمه -همینکه گفتم زر نزن کونی -اخه -اخه نداره فهمیدی؟ چاره ای نداشتم سریع رفتم سر کمد لباسای خواهرم و یه شرت معمولی قرمز رو برداشتم و تنم کردم واسم تنگ بود اذیتم میکرد .نزدیکای دو بود و رفتم پایین پیش امید با تعجب دیدم حسین هم هست یکم دمغ شدم گفتم با خودم لابد هنوز نرفته این اقا حسین.امید با خنده منو نشوند روی کاناپه و خودش هم نشست کنارم و چسبید بهم.خوشم نمی اومد حس بدی داشتم بلند شدم و گفتم -امید جون کاری پیش اومده باید برم میام پیشت دوباره -نه خوشگل کجا بشین بعدم محکم دستمو گرفت و منو بزور نشوند ناچار نشستم. حسین هم نشست سمت دیگه من رو کاناپه .امید منو بغل کرد و یه دستشو برد زیر کونم و گفت -آقا حسین همه چی رو میدونه نگران نباش یه حال کوچیک میکنیم میری بدم میومد جنده نبودم من. بهم میگفت کونی ولی من واقعا حس کونی بودن نداشتم حتی دوس دختر داشتم اما از مفعول بودن هم لذت میبردم گاهی. پاشدم برم امید با عصبانیت گلومو گرفت و یدونه زد توی گوشم -میگم بتمرگ کونی ناز میکنه اهههه با بغض نشستم حسین ازم بزرگتر بود حدود سی ساله و برخلاف امید دانشجو نبود یجا کار میکرد امید هم از من بزرگتر بود دوسال .حسین خیلی عادی انگار نه انگار من ناراضی ام و اخم دارم یا اصلا یک پسرم.دستشو انداخت زیر کونم و با خشونت سرمو میچرخوند و ازم لب گرفت بدم می اومد سرمو چرخوندم ولی اون دوباره با خشونت سرمو میچرخوند و لبامو خورد انگار اصلا منو یک مرد نمی دید یک مرد عادی مثل خودش اصلا .بدم میومد ولی چاره ای نبود همزمان امید هم گردنمو میخورد و کونمو میمالید بهم گفت شلوارمو در بیارم خجالت می کشیدم کشیدم پایین جوونن مردو بلند شد حسین گفت -مال خواهرته کونی شورت رو میگفت جوابی ندادم -دوباره پرسید کونی مگه با تو نیستم الان مثلا غیرتی شدی کونی شورت خواهر جندته -اره -جووونننن کامل لختم کردن فقط شورت خواهرم پام بود .نشوندن منو جلوی کاناپه روی زانوهام کیراشونو درآوردن حسین سرمو کشید سمت کیرش کیرش از امید سفیدتر بود و کلفتی خوبی داشت نه اندازه امید. یکم زبون زدم. همش دلم میخواست ولم کنه ولی میدونستم راه درو ندارم.حسین سرمو فشار داد -بخور بخور کونی خواهرکصده خواهرتو کردم تو رو هم میکنم کیرش کردم دهنم مشغول خوردن شدم اروم اه میکشید -دهنت مثل ابجیت داغه کونی.بخورش امادش کن واسه خواهرت نمیفهمیدم چی میگه فکر میکردم حشری شده و کسشر میگه همینجوری . امید سر منو کشید سمت خودش و حالا واسه اون ساک میزدم خیلی طول نکشید خوردنم چندتا تقه به در خورد من مثل برق گرفته ها پریدم اون دوتا اروم بودن با خنده حسین گفت -هیسسس صداتون در نیاد برین اونور پرده رو بندازین ردش میکنم الان همیجوری در حالی که فقط شورت خواهرم پام بود رفتیم اتاق بغلی سمت آشپزخونه پرده رو کشید.منو نشوند جلوی پاهاش و خودش امید سرپا داشت اتاق کناری رو نگاه میکرد . میخواستم کیرشو بکنم دهنم صدای سلام یه دختر خشکوند منوصدای خواهرم بود .حیرت زده نگاه کردم از گوشه پرده مهتاب با با خنده اومد داخل حسین شورتشو فقط پاش کرده بود.مهتاب یه آرایش ملایم کرده بود یه دامن کرم رنگ تا زانو با یه تاپ حلقه ای تنش بود.خیلی خوشگل بود مثل همیشه.مهتاب خواهرم خیلی به خودش میرسید خیلی خوشگل و سفید بود پوستش خیلی سفید بود و نسبتا تو پر. بدن خیلی رو فرمی داشت و مرتب ورزش می کرد.خانواده ما اینجوری لباس پوشیدن طبیعی بود توی خونه تو حیاط جلوی اشنا غریبه عادی بود واسمون حجاب رو زنامون نمیدونستن چیه. ولی برای حسین بعید میدونم خواهرمو بغل کرد و یکم لباشو خورد خیلی سریع نشست روی همون کاناپه و مهتاب رو نشوند جلوی خودش شورتشو کشید پایین .ابجیم بی هیچ حرفی مشغول خوردن شد. اروم کیر حسین رو میخورد.کیری که همین دو دقیقه پیش من خیسش کرده بودم -حسین چقدر کیرت خیسه -هیچی نیست بخورش بخور خوشگل اب دهن من هنوز روی کیر حسین بود و حالا داشت خواهرم واسش ساک میزد هم هنگ بودم هم کیرم سیخ شده بود.امید سرمو کشوند سمت کیرش من
3151Loading...
28
ساختمانی پر از بیغیرتی (۱) #زنپوش #خواهر #بیغیرتی من پدرام هستم. تو یه خونه نسبتا بزرگ دو طبقه زندگی میکنیم با همسایه طبقه بالاییمون شریک هستیم خونه رو. دوتا سوئیت کوچک هم توی حیاط داریم که اجاره می دهیم الان البته فقط سوئیت ما اجاره است.سویت همسایه مون رو به مسافرا ی استانهای دیگه اجاره میده برای چند شب. سوییت ما هم دوتا دانشجوی پسر هستند. به اسمهای حسین و امید. ظهری بود نسبتا گرم خونه ساکت بود مثه همیشه به امید پیام دادم یکم حال کنیم ولی جوابمو نداد تو کف بودم یه حسی منو کشوند پشت در سوئیت صدای اه های ریز و خفه می اومد.انگار یه زن داشت کس میداد و از درد یا شهوت ناله های ریز میکرد.سوئیت در و پنجره چفتی نداشت کلا دو تا اتاق بهم پیوسته بود با یه حموم دستشویی کوچک یه طرف اتاق هم شده بود آشپزخونه.از همون طرف آشپزخانه پنجره همیشه نیمه باز بود با خودم گفتم لعنتی امید داره کس میکنه منو ادم حساب نمیکنه.کنجکاو رفتم اروم پشت پنجره صدا واضح تر و آشناتر شد واسم .گوشم تیز شد داخل نگاه کردم باورم نمیشد مهتاب خواهرم رو فرش حالت سگی شده بود و حسین داشت از پشت با ریتم یکنواختی میکردش نمیدیدم ولی شک نداشتم کصشو میکرد.هنگ بودم خون به مغزم نمی رسید سر خواهرم پایین بود ولی هر برادری خواهرشو میشناسه خیلی راحت.دهنم خشک شده بود جرات هیچ کاری نداشتم آدم غیرتی ای نبودم ولی دیدن گاییده شدن ناموس ادم تجربه ی عجیبیه.مهتاب از من 4 سال بزرگتر بود من 22 بودم اون 26.سرشو اورد بالاتر چشاش نیم بند بود و معلوم بود داره لذت میبره از دادن .آه های اروم میکشید کاملا لخت بود خواهرم و حسین داشت با لذت کصشو میکرد دوطرف کونشو گرفته بود و مرتب کصشو سیخ میزد.کرخت شده بودم نه میتونستم حرکت کنم نه چشم بردارم میدونستم دوست پسر داره ابجیم ولی اینجوری راحت کس بده توی خونه ی خودمون غیرقابل باور بود کمی.تو حال خودم بودم اروم کیرمو در اوردم و دیدم شق شده و اب ازش اویزونه.یهو دست یکی منو پروند حرکت تندی کردم بی هیچ سر و صدای خاصی .دیدم امیده با نیش باز داره منو نگاه میکنه داخلو نگاه انداخت و اروم گفت -کونی خوشت میاد خواهرتو داره حسین جر میده نوبت منم میشه اول تو رو کردم بعدم نوبت ابجیته . هیچی نگفتم سرم پایین بود حسم رفته بود حرفاش آزارنده بود پرسیدم -امید باره چندمه؟ -دومه داره میکنه خواهرتو دستشو کشید روی کونم و گفت -فکر میکردم تا الان تموم کردن بعد نوبت منو تو بود ولی. . . دیگه حرفی نزد کمربندمو باز کرد و منو خم کرد روی دیوار دستشو برد لای پاهام منم دوباره ابجیمو نگاه میکردم در حالی که امید داشت کونمو میمالید یه دیوار اونورتر ناموسم داشت گاییده میشد.صدای شالاپ شلوپ اروم کس خواهرم به گوشم میرسید سرعتشو بیشتر کرده بود حسین و همین ناله ی خواهرمو دراورده بود -اههه اههههه هاا ااااا ارروم اررروم حسین جون جوون حس خوبی نداشتم یه نره خر اونور داشت خواهرمو میگایید و من بعنوان یک برادر هیچ غلطی نمیتونستم بکنم یعنی نمیدونستم چیکار کنم تازه جلوی امید هم لو رفتم به عنوان یک بیغیرت قبلا منو کونی میدید فقط .حالا بی غیرت هم اضافه شده بود. انگار امید متوجه شده بود -پدرام جون چی بدت بیاد یا نه خواهرت جنده هست همچین دختر داف و خوشگلی معلومه کس میده تو که داداششی باید بکنی دخترارو. کون میدی زیر خواب منی و من میکنمت اون که توی ذاتشه دادن. شماها خونوادگی دادن توی ذاتتونه حرفاش هم اذیتم میکرد هم کیرمو دوباره شق.البته درباره خوشگلی و داف بودن خواهرم حرفش حق بود حسین گاییدنشو ادامه می داد و یهو کوبید ته کس خواهرم و نگه داشت یه ناله ی بلندی کشید و کل ابشو خالی کرد نمیدونم توی کصش یا کاندوم.خواهرم اه بلندی از سر اسودگی کشید و خمتر و پهن زمین شد کیر حسن در اومد و دیدم اب کیر از سر کیر لختش اویزونه. خبری از کاندوم نبود امید هم حشری شده بود مثه من.منو نشوند جلوی خودش و کیرشو کرد دهنم اصلا امون نداد مخالفت کنم. با شدت کیرشو عقب جلو میکرد توی دهنم مدام اوق میزدم اما اون وحشی شده بود از دیدن گاییده شدن ناموسم جلوی خودم و اینکه من هیچ غلطی نتونستم بکنم دستامو گذاشتم دو طرف رونای امید و و دهنمو تا جایی که میشد باز کردم اونم تا میتونست کیر بزرگشو میکرد دهنم و در می آورد. بعد کص خواهرم نوبت گاییده شدن دهن من بود انگار.کاری نمیتونستم بکنم کنترل سکسامون کاملا دست امید بود و اونم به عنوان فاعل و مسلط رابطه مدام خشنتر میشد توی رابطه .منم بیشتر وا میدادم و دیگه کامل توی مشتش بودم.یهو آبشو کامل توی دهنم خالی کرد و نگه داشت ابکیر از دو طرف لبام میریخت بیرون سرمو محکم نگه داشته بود فهمیدم میخواد خوردم بده ولی بدم می اومد با سختی سرمو خلاص کردم و اب کیرا رو تف کردم شاکی گفتم -وحشی چه خبره خفه شدم -کونی زبون در اوردی وقتی کیرم دهنت بود حرف نمیزدی -داشتی خفم میکردی امید -چر
3973Loading...
29
Media files
3590Loading...
30
کون‌لیسِ زنِ جنده‌م شدم #همسر #فانتزی #بیغیرتی زنم: یعنی واقعا این فانتزیته؟ من: آره سحرِ من. آره عشقم. دوست دارم وقتی بدن نازت تو بغل دوست‌پسرته، وقتی ایستاده داری ازش لب میگیری، من سرم تو کونِ گنده‌ات باشه و برات سوراخ کونت رو بخورم. دوست دارم بهم بگی بخور مادرت رو گاییدم، بخور بی‌ناموسِ کون‌لیس. کونمرو جلو دوست‌پسرم بلیس مادرت رو بکن‌هام گاییدن،بخوووور خوارکسده. زنم: اما تو که عاشقمی من: آره، هنوز و همیشه عاشقتم. ولی دوست دارم سکسِت رو با بکنت ببینم. دوست دارم وسط سکست، خودت، اما نه بکنت، تحقیرم کنی. زنم: چجوری؟ من: دوست دارم بُکُنِت رو بیاری خونه، لباس نازکِ کوتاه بپوشی. جوری که خم که میشی کُس خوشگلت که کاش یه روز از روش آب‌کیر بکنت رو بلیسم، بیفته بیرون. بعد هِی برای پسره عشوه بیایی. طرف ندونه که منِ مادرجنده کاکولدم. فکر کنه که تو حشری شدی، فقط همین. من به یه بهونه میرم بیرون، وقتی میام میبینم داری براش میخوری. بگم عععع، چیکار میکنی سحر من؟ بگی بیا بهت بگم، بیا بی‌ناموس. بعد با دهن پر از تُفِت، وقتی تازه کیر طرف رو از دهنت درآوردی و عطر کیرش تو دهنت پیچیده و کیرش دستته،یه تفِ گنده بکنی تو صورتم. بگی کسسسسس‌کشششش این بکن منه. زن جنده‌ت رو می‌خواد بگاد، مشکلی داری؟ پیش از اینکه حرف بزنم، بگی بخوا که بشینم رو دهنت. بشینی رو دهنم، سوراخ کونت رو تنظیم کنی تو دهنم. سهم من از بشه سوراخ کونت برای دهنم، سهم بکنت بشه دهنت برای کیرش. هر چند لحظه یه بار تف کنی رو صورتم بگی مادرت رو سگ بگاد، کونم رو عمیق بلیس، وگرنه میرینم دهنت. من زبونم رو بکنم تو کونت. کیر بکنت تو دهنت باشه و اوق بزنی. سوراخ کونت باز شده، وااااای به عمق کونت رسیدم.زبونم یه چیز تلخ رو لمس میکنه.به روم نمیارم که چیه. دلم عاشق عطر سکسیِ کونته. پس همچنان برات کون‌لیسی میکنم. تو دیگه تو حال خودت نیستی، میخوای به بکنت بدی، سگی میشی و تون میاد پشتت، من میرم زیرت که کُسِت رو بلیسم، ولی میگی نه، برو کون بکنم رو بلیس. وای چه کون سفیدی داره. میرم بلیسمش. اون داره تلمبه میزنه. تو،سحر ناز من، رو ابرهایی، من؟ من تو کونِ بکنتم. واااای چه کیری برات راست کرده. حق داشتی اینجوری برای جور شدن این کیر اونجوری مثل جنده‌ها له‌له بزنی. پوزیشن رو عوض می‌کنید. اون می‌خوابه، تو میری روش میشینی و بهم میگی ازپشت سوراخ کون گشادشده‌ت رو بلیسم. خودم با لیسید گشاد کردمش. من میرم که دوباره به اون چیزی که تو کونت لمس کرده بودم برسم. واااای، دیگه ازش لذت میبرم. دوست دارم برات بخورمش. کونت دهن منه، کست دور کیر بکنت. داری بهم فحش میدی. داری تحقیرم میکنی. شدم سگت.کونت گشاد شده و ، دوست داری جلو بکنت برینی دهنم. جوووووون، یهو از رو کیرِ خرِ بکنت بلند میشی و کیرش رو تا خایه میکنی تو دهنِ منِ زن‌جنده. بله، آب‌کیر طرف با شدت خالی میشه تو دهن من. نوشته: فانتزی‌باز cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘ 🍓 @DASTAN_SSX18 ●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
4142Loading...
31
Media files
4360Loading...
32
گفتم شیرینم همینطوریه گفتم دیدی ؟ سکس از کوس جذاب ترین لذت اوناست کوس چیزیه که بتونی دستت رو بهش برسونی و بمالیش زنها تسلیم میشن بوسیدم و گفت مرسی ستاره این لطفت یادم نمیره اون شب خیلی با حجت حرف زدیم و تمام راه و چاه رو بهش یاد دادم آره دقیقا همون روش ها و کارهایی که آرش سرم آورد تا کوسمو کرد به حجت یاد دادم که برای شیرین انجام بده اما گفتم چند باری باید براش بخوره تا لذتشو تجربه کنه بعد بکنه توی کوسش گفت میشه خونه شما باشه ؟ آخه ما جای امنی واسه این کار نداریم گفتم باشه خونه ما باشه توی اون ۳ روز حجت یه بار دیگه هم کرد توی کوسم خیلی خوب یاد گرفته بود مادر شوهرم که از مشهد اومد دو سه روز بعدش حجت کار خودشو کرد و با شیرین اومدن خونمون شیرین یه دختر قد کوتاه لاغر بود گفتم آخه این چی داره می خواستی بکنی توی کونش؟ که خندید یه نیم ساعتی دور هم نشستیم و بعدش اونها رفتن توی اتاق و منم رفتم حمام از حمام که اومدم شنیدم صدای آه و ناله شیرین میاد حجت میگفت دوست داری ؟ بهت حال میده ؟ گفت خیلی حجت خیلی دوست داشتم ببینم کوس شیرینو واسه همین یواشکی سرمو کردم توی اتاق دیدم شیرین لخت لخته و پاشو باز کرده و حجت سرش توی کوس شیرینه و شیرین هم چشماشو بسته و آه و ناله میکنه رفتم توی حیاط تا این دو نفر هم عشق و حالشونو کنن و واقعا خوشحال شدم که شیرین داره لذت میبره چون برای یه زن لذت بردن خیلی حس خوبی ایجاد میکنه و ای حسای خوبه که مشتاق سکس های بیشتر میشیم . اون روز کارشون تمام شد و حجت بردش برسونتش وقتی حجت برگشت بهش گفتم دوتایی با هم نرید بیرون اول بذار اون بره بعد تو برو گفت ببخشید حق با توئه باشه از اون روز دو سه بار دیگه هم شیرین و حجت باهم بخور بخور داشتن تا اینکه گفت الان وقتشه؟ گفتم وقت چی ؟ گفت فتح مبین دیگه گفتم اها میخوای بزنیش؟ گفت میزنم که سکس کامل کنیم گفتم جووون خوش به حالتون ما بعد عروسی سکس کامل کردیم واقعا به شیرین برای این همه سکس جذاب قبل از عروسی حسادت می کردم واسه همین زدن پرده شیرین رو عقب مینداختم و خودم به حجت کوس میدادم خیلی حال میداد حجت قوی بود تنهایی از پس من و شیرین برمیومد تا اینکه روز موعود فرا رسید و حجت زد پرده شاهزاده خانومو اولش دوتایی ترسیده بودن اما رفتم داخل اتاق و به شیرین کمک کردم که چیکار کنه یه جوریم رفتار کردم که انگار کار اشتباهی کردن و از دستشون ناراحتم و از اینکه حجت پرده شیرینو زده ناراحتم از اون روز یه دو هفته ای شیرین جواب حجت رو نمیداد تا اینکه باهاش حرف زدم و گفتم نترس حجت نامرد نیست شما دو تا ماله همدیگه هستید خیالتون راحت برید عشق و حالتونو کنید و خوش باشید از اون روز هفته ای یه بار حجت و شیرین میومدن و حجت شیرین رو میکرد و شیرین که میرفت من و حجت می رفتیم حمام و اونجا هم ما با هم سکس می کردیم خیلی حال میداد بیشتر اینکه هم کوس منو میکرد هم کوس شیرین رو بهم حال میداد حتی بعد از اومدن رجب هم حجت اول شیرین رو میکرد بعد منو به حجت می گفتم دوست دارم تا همیشه بهت بدم میگفت تو ندی هم من میکنمت گفتم جوووووون پس نمیدم بکن ببینم و اون روز به زور ازکون کردم گفت دیدی کردمت؟ سکس باهاش خیلی جذاب بود حتی اینکه چطور کون بکنه هم خودم یادش دادم و من و شیرین رو از کوس و کون میکرد تا اینکه ازدواج کردن و حجت رفت برای کار گچساران و اونجا بهشون خونه دادن و کمتر میومدن پیش ما. نوشته: ستاره cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘ 🍓 @DASTAN_SSX18 ●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
5110Loading...
33
هی که گذشت بیشتر از دو بار در هفته نمی تونستم یکی با رجب یکی با آرش رجب زود کنار اومد و بعد هر بار سکس کلی بهم میرسید میگفت ضعف نکنی اما آرش دعوا می کرد تهدید می کرد گاهی هم فحش میداد که نه باید بیای نیای میام جلو شوهر جاکشت میکنمت بهش گفتم خدا رو شکر که با تو ازدواج نکردم تو عوضی از همون اولم دوستم نداشتی گفت آره حالا که به اینجا رسیدیم بذار بهت بگم فقط خواستم بکنمت که بهت اثبات کنم جنده ای و خوبه که نگرفتمت گفتم آره من جندم برو گمشو خطم رو عوض کردم و یه خط دیگه خریدم و دیگه هم هر جا اون بود نمی رفتم با رجب صمیمی تر شدم از اینکه براش مهم بودم و بهم میرسید ازش خوشم اومد البته گاهی هم پیش میومد در هفته ۴ بار باهاش سکس کنم اما خیلی نازمو میخرید و منم خیلی ناز می کردم براش تا اینکه رجب چون جوشکار ماهری بود برای انجام یه پروژه گفتن باید ۴۵ روز بره عسلویه بهم گفت ستاره حوصلت سر رفت برو خونه مامانم و کاریم داشتی به حجت داداشم بگو گفتم چشم شب قبل رفتن سکس کردیم و رجب رفت یه هفته گذشت و خیلی حوصلم سر میرفت منم رفتم خونه مادر شوهرم فهمیدم ۳شنبه با خواهرش می خواد بره قم گفتم منو ببره که قبول نکرد و گفت سفر سه روزه است تو یه غذایی برای این حجت یتیم شده بپز گفتم چشم از رفتارهای حجت فهمیدم با یه دختره ای دوسته اسمشم شیرینه چند باری به حرفاشون یواشکی گوش دادم انگار حجت کون می خواست دختره می گفت درد داره میگفت از کجا میدونی ؟ میگفت مگه خرم ؟همه میدونن تازه خواهرمم پارسال ازدواج کرد گفت خیلی درد داره از حجت التماس از شیرین نه درد داره دوست داشتم به شیرین کمک کنم تا مثله خودم نشه که از شوهرش متنفر بشه چون رجب بلد نبود چطور اون شب پر استرس آروم و آمادم کنه بعد از اینکه تلفن حجت تمام شد رفتم توی اتاقش و گفتم من حرفاتون رو گوش دادم ببخشید اما خواستم بگم این راهی که تو میری مسیری نیست که به یه سکس عاشقانه ختم بشه گفت پس مسیر سکس عاشقانه چطوریه ؟ گفتم می تونیم با هم راحت صحبت کنیم ؟ گفت آره گفتم مسیر سکس عاشقانه از کوس یه زن باید رد بشه تمام لذت های یه زن اونجاست گفت آخه باکره است گفتم مگه نمی خوایش؟ گفت چرا گفتم اونم تو رو می خواد؟ گفت آره گفتم پس ماله همدیگه هستید چه اهمیتی داره چه زمانی و کجا پردشو بزنی ؟ بزن اما در اوج لذتش مطمئن باش سکس برای زدن پردش خیلی راحتر از سکس از کونشه گفت من بلد نیستم میترسم یه کاری کنم اوضاع بد بشه گفتم این دیگه از بی عرضگیته گفت تو که تجربش کردی ستاره یادم میدی؟ گفتم من تجربش کردم اما تلخ بود چون رجب بلد نبود گفت ستاره تو رو خدا یادم بده گفتم من؟ چجوری ؟ گفت نمیدونم رفتم توی آشپزخونه اومد دنبالم گفت جون ستاره یادم بده من شیرینو می خوام دوست ندارم از دستش بدم گفتم به یه شرط ؟ گفت هر چی باشه قبول گفتم بشرطی که اگه پردشو زدی فردا نزنی زیرش گفت نه به خدا نمی زنم زیرش گفتم باشه بریم توی اتاق یادت بدم رفتیم خوابیدم روی تخت و گفتم بخواب روم و دستاتو توی دستام مشت کن می خندید گفتم نخند کیرتو به کوسم بمال کیرش مثله کیر رجب بود کم کم کیرش راست شد گفتم الان با دست چپت شروع کن از روی شلوار مالیدنش دستشو گرفتم گفتم بیشتر اینجاشو بمال خیلی خوب میمالید گفتم حالا دست کن توی شلوارم و از روی شورت بمال اون میمالید منم لذتشو میبردم گفتم الان خیسی شورتمو حس میکنی ؟ الان باید شورتمو در بیاری و شروع کنی خوردن شورتمو دراورد و گفت چه خوشگله گفتم بخور خوشمزه هم هست و شروع کرد خوردن دستمو روی سرش گذاشته بودم و میگفتم چطوری بخوره و اونم دقیقا اجرا می کرد انقدر خورد که بهش گفتم حجت کیرتو بده بخورم و شروع کردم براش خوردن حجت می گفت چه خوب میخوری شیرین بلد نیست اینجوری بخوره گفتم بلده گفتم حالا کیرتو آروم بکن توی کوسم و همین که سرشو فرو کرد توش تا ته رفت گفتم جووون حالا تلنبه بزن و شروع کرد تلنبه زدن میگفت عجب کوسی داری چه داغه رجب چند بار کرده توش؟ چند بار ؟ گفتم خیلی گفت نوش جونش این کوس خوشگلو هر روز باید کردش گفتم اوایل هر روز میکردش گفت جوووون چه حالی میده من جاش بودم بلا استثنا هر شب میکردمت گفتم ماله شیرین تنگ تره ها؟ گفت جووونم اونم میکنم اصلا دوتاتون رو میکنم گفتم جون به این کمرت تونستی بکن گفت می تونم و می کنم گفتم باشه عزیزم تو اصلا تونستی همه زنها دنیا رو بکن و خندیدیم گفت تو رو خدا رجب چند بار کرده توی کوست؟ گفتم نمیدونم مگه باید میشمردم؟ گفتم حجت دهنتو ببند و تندتر تلنبه بزن تندتر تندتر صدای آه و ناله من از حجت بیشتر بود تا اینکه هم آب حجت اومد هم من ارگاسم شدم گفتم حواست باشه برای شیرین نباید آبتو بریزی توی کوسش گفت ببخشید گفتم اشکالی نداره خوابید روم و گفت خوش به حال رجب تو خیلی حال میدی آدم با تو جوونتر میشه کوست اکسیر جوانی داره
3560Loading...
34
Media files
2910Loading...
35
ستاره دختری از روستا (۱) #ازدواج #روستا #خاطرات_نوجوانی ۱۴ سالم بود که با رجب عقد کردم ۱۵ سالگی ازدواج کردیم رجب رو دوست نداشتم و به زور بابام زنش شدم رجب ۱۵ سال از من بزرگتر بود پسر بدی نبود اما نمیدونم چرا از همون اولش به دلم ننشست بعدشم شب عروسی خیلی بد پردمو زد و حتی کتکم زد چون هولش دادم که از روم بلند بشه که از تخت افتاد پایین و کتکم زد و سکس رو ادامه داد بیشتر از قبل ازش متنفر بودم یه پسر داییم آرش خواستگارم بود اما بابام ازش خوشش نمیومد و بخاطر اینکه منو به اون نده داد به پسر دوستش همین رجب یه سالی از ازدواجمون گذشته بود که به آرش پیام دادم و از اینکه از رجب متنفرم و دوستش ندارم گفتم اونم خیلی خوشحال شد و با خوشرویی قبولم کرد و دوباره پیام ها و حرفهای عاشقانه شروع شد که ستاره جان تو تنها ستاره شب های تاریک منی بعد حدود یه ماه بهن گفت خیلی دوست دارم مثله قبلا بغلت کنم گفتم منم همینطور اما کجا ؟ گفت من یه آدرس بدم میای؟ گفتم آره و آدرس رو فرستاد گفتم من فردا ساعت ۱۰ صبح به بعد می تونم بیام تا قبل ۵ عصر هم باید خونه باشم گفت نترس تو بیا حتما تا قبل ۵ خونه ای فردا صبح رفتم به اون آدرس یه خونه باغ بزرگ بود که آدرس در پشتی ساختمون رو بهم داده بود تا رفتم داخل خونه بغلم کرد و منم بغلش کردم و کلی همدیگه رو بوسیدیم گفتم خیلی دوست دارم گفت من بیشتر ستاره من بعد روی مبل نشستم و اون رفت برام شربت و شیرینی آورد و اومد روی مبل نشست کنارم و دوباره همدیگه رو بوسیدیم گفت بیا بغلم و رفتم نشستم روی پاش و پاهامو انداختم دو طرفش و بغلش کردم و از هم لب می گرفتیم گفت گرمت نیست ؟ می خوای مانتو رو دربیاری ؟ گفت وای آره و خودش برام دکمه هاشو باز کرد و درش آورد گفت چه تاپ خوشگلی و بغلم کرد و بازم همدیگه رو می بوسیدیم سرشو به سینه هام میچسبوند و محکم بغلم میکرد کم کم کیرش داشت راست میشد که گفت بریم توی اتاق روی تخت کنار هم بخوابیم ؟ توی بغل هم ؟ گفتم بریم رفتیم گفت تو می خوابی من بخوابم روت ؟ گفتم باشه من خوابیدم آرشم خوابید روم و از هم لب می گرفتیم و حرف می زدیم کم کم کیرش دوباره راست شد اما اینبار با دستش تنظیمش کرد لای کوسم و دستامو توی دستاش گرفته بود و ازن لب می گرفت و کیرشو از روی شلوار میمالید به کوسم بهش گفتم نگفته بودی ؟ گفت چیو گفتم همونی که لای پامه گفت ستاره این فرصت شاید دیگه دست نده بذار تا می تونیم عشق و حال کنیم تو مگه دوستم نداری؟ گفتم خیلی گفت پس امروز تا می تونی عشق و حال گفتم می گفتی تمیز می کردم مو داره گفت ببینم و شلوارمو کشید پایین و گفت وای چه شورت صورتی خوشگلی و کش شورتمو گرفت بالا و کوسمو دید گفت نه خوبه موهاش کوتاهه گفتم نمیدونستم تو با این همه ادعای دوست داشتن دنبال کردن کوسمی گفت ستاره عشق با سکس تکمیل میشه بذار عشقمون تکمیل بشه گفتم باشه تکمیلش می کنیم شورتمو از پام دراورد و شروع کرد خوردن کوسم حسش خیلی خوب بود هم خوردن کوسم بهم حال میداد هم تعریفاش از کوسم و خودم و عشقمون بعد خوردن کیرشو چند بار به کوسم مالید و سرشو آروم میکرد توی کوسم دیونم کرده بود میگفتم آرش جانم بکن عشقمون تکمیل بشه و کیرشو کرد توی کوسم کیرش از کیر رجب کلفت تر بود و جیغ زدم گفت چته؟ مگه باکره ای جیغ میزنی ؟مگه رجب نکرده ؟ گفتم چرا کرده اما ماله تو کلفت تره گفت جونم چه خوبه کیرم از اون شوهر جاکشت کلفت تره و آروم آروم شروع کرد توی کوسم تلنبه زدن می گفت جون چه کوس تنگیه این کوس رو من باید گشاد می کردم دیدی؟ الانم من دارم گشادش می کنم منم میگفتم گشادش کن آرشم و هر بار که من حرف میزدم اون تلنبه هاشو تندتر میکرد تا اینکه آبش اومد و ریخت توی کوسم و خوابید روم گفت چه حالی داد کوس تنگت چه حالی داد و میبوسیدم و منم می بوسیدمش گفت دوست دارم یه بار دیگه بکنم می خوام گشاد از اینجا بری و دوباره رفت شروع کرد خوردن کوسم و میگفت آرش فدای این کوس تنگت جونم من فدای کوس تنگت بشم ستاره من و یهویی بلند شد و کیرشو تا ته فرو کرد توی کوسم و می گفت جوووون چه خوبه خدا چه لذتی داره این کوس خدا دمت گرم عجب کوسیو دارم میکنم و شروع کرد توی کوسن تلنبه زدن اما این بار هم تلنبه ها محکمتر بود هم سرعتش بیشتر من ارگاسم شدم اما اون هنوز داشت تلنبه میزد که اونم دوباره آبش اومد و ریخت توی کوسم و گفت جوووونم چه حالی داد به تو هم حال داد ؟ گفتم خیلی گفت دیدی گفتم سکس عشق رو تکمیل میکنه ؟ گفتم آره سکس باحالی بود و انقدر خوشحال بود که دائم میگفت خدا دمت گرم عجب چیزی بود از حرفش خندم گرفت گفتم چرا انقدر از خدا تشکر میکنی ؟ باید از من تشکر کنی من قبول کردم بهت بدم گفت تو که عشق منی ستاره من از اون روز من با ۱۶ سال سن با دو تا مرد سکس داشتم که شهوت هر دوشون هم زیاد بود اوایل در هفته ۴ بار سکس داشتن اذیتم می کرد اما می تونستم هندل کنم اما دو سه ما
3030Loading...
36
فقط مامانت سر راه دیدم تا یه جا رسوندمش علی: من نمی‌دونم از مامانم فاصله می‌گیری! من مثل تو بی خانواده و بی ناموس نیستم که ببینم آبروی خانوادم بره مهدی وقتی این حرفو شنید حسابی قاطی کرد چشماش از عصبانیت گرد شده بود یکدفعه یقمو گرفت منو پرت کرد تو حیاط و دروازه رو بست همون لحظه دو سه تا لگد بهم زد و گفت توله سگ هار شدی، همون لحظه علیرضا از خونه اومد بیرون علیرضا: مهدی چی شده چرا داری میزنیش مهدی: این کونی برام شاخ شده، بیا ببریمش تو خونه تا آدمش کنم مهدی منو کشون کشون برد تو خونه بعد کمربندشو آورد و همینطور که من میزد باهام صحبت می‌کرد مهدی: توی حرومزاده انقدر پررو شدی که میای در خونه‌ی من بهم فحش میدی، تقصیر خودمه که پرروت کردم، میگی دنبال مامانتم، آره هستم می‌دونی چند بار تا حالا گاییدمش؟ حسابش از دستم در رفته!‌ فکر می‌کنی اون بابای کسخلت از پس زنی مثل مامانت برمیاد؟ توی بچه خوشگل با خودت نگفتی من که نصف بچه‌های‌محل و کردم چرا تا الان نکردمت؟ بخاطر این بود که بجای تو مادرتو می‌کردم! همش بهم سفارش می‌کرد حواسم بهت باشه،‌ الانم دیر نشده اگه دوست داری تو رو می‌کنم و دیگه سمت مامانت نمیرم، چرا حرف نمی زنی؟ لال شدی؟ علیرضا لباساشو در بیار خیلی ترسیده بودم، کلی کتک خورده بودم و تمام غرورم شکسته بود، نمی‌تونستم حرف بزنم، فقط می‌خواستم از اونجا برم، وقتی علیرضا داشت لباسمو درمی‌اورد دست و پا می‌زدم ولی نتونستم مقاومت کنم، علیرضا کل لباسمو دراورد مهدی: علیرضا اون بطری نوشابه رو بیار علیرضا: الان میارم مهدی: علی تو چشمام نگاه کن و به سوالم جواب بده وگرنه این بطری رو می‌کنم تو کونت اگه شک داری میتونی امتحان کنی! علی: باشه فقط ولم کن برم مهدی: تصمیمت بگیر تو رو بکنم یا مامانتو!؟ من اون لحظه فقط به خلاص شدن خودم فکر می‌کردم برای همین گفتم مامانو بکن مهدی: بلندتر بگو نشنیدم علی: مامان بکن مهدی: حالا که انقدر دوست داری مامانتو جلوی چشمت می‌کنم چند دقیقه بعد زنگ خونه رو زدن، مامان بود مهدی در و باز کرد داشت می‌رفت تو حیاط که به علیرضا گفت من رو تخت حیاط کبری رو می‌کنم بیارش لب پنجره که کس دادن مامانشو ببینه اگه سرو صدا کرد خودت می‌دونی چیکار کنی دیگه علیرضا:‌‌ خیالت راحت پسر خوبیه کاری نمی‌کنه همینطور که داشتم از پنجره نگاه می‌کردم دیدم مهدی و مادرم رو تخت نشستن از این تختایی که تو سفره خونه ها هست، شروع کردن لب گرفتن بعد مهدی کم‌کم رفت سراغ سینه های مامان، سرشو گذاشت بین سینه های مامان با ولع می‌خوردشون مامانم که داشت حال می‌کرد سر مهدی رو محکم گرفته بود بعد اون نوبت ساک زدن شد مامان جلوی مهدی نشست و شروع کرد به ساک زدن مهدی همسر مامانو دست میکشید و با موهاش ور می‌رفت علیرضا: اوف! چه مامانی داری چه بدنی داره، چقدر حشریه، چه جنده ای!‌ معلومه که پدرت نمی‌تونه ارضاش کنه! می‌دونستی منو مهدی با مادرت تریسام زدیم؟ تنهایی از پس هردومون براومد از حرف های علیرضا هر دفعه بیشتر غرورم له می‌شد نمی‌دونستم باید چی بگم از طرفی محو دیدن سکس مهدی و مامان شده بودم دیگه موقع کردن شده بود مامان تو پوزیشن سگی نشسته بود منتظر بود مهدی بکنتش،‌ مهدی اول کیرشو به کس و کون مامان مالید بعد تا ته کرد تو کس مامانو شروع کرد به تلمبه زدن هر چقدر می‌گذشت تندتر و محکم‌ ضربه میزد دیگه صداش واضح به گوش می‌رسید بعد یکی دو دقیقه شروع کرد به در کونی زدن ، انقدر زد که کون مادر سرخ سرخ شد بعد چند دقیقه کیرشو داورد و سوراخ کون مامانو با دستاش باز کرد و تف کرد توش بعد کیرو گذاشت تو کون مامان که باعث شد مامان یه لحظه یه جیغ‌ کوتاه بکشه، دوباره تلمبه زدنو‌ شروع کرد و هر چند ثانیه کیرشو بین کس و کون جابجا می‌کرد بعد چند دقیقه پوزیشن عوض کردن مامان رو تخت دراز کشید پاهاشو باز کرد و با یه دستش یکی از پاهاشو گرفت مهدی هم دو دستی پای دیگیه مامان گرفت شروع کرد تلمبه زدن، حس عجیبی داشتم هم نمی خواستم ببینم، هم نمی‌تونستم چشم ازش بردارم، بدنم داغ شده بود و کیرم داشت منفجر میشد، همین لحظه علیرضا به کیرم دست زد و دید راست کردم علیرضا:‌ ببین چطور راست کرده! دیدن کس دادن مامانت انقدر تحریکت کرده؟ منم بدجور راست کردم، حالا که فکر میکنم من قول ندادم که نکنمت! بعد کیرشو داورد من ترسیدم و خواستم مقاومت کنم که گفت نمی‌خوام بکنمت ولی اگه کولی بازی در بیاری همون بطری نوشابه رو می‌کنم تو کونت بعد شروع کرد خودشو بهم چسبوند، کیرشو لایه پاهام احساس می‌کردم بعد کیرمو با دستاش گرفت و بهم گفت هیچی نگم فقط نگاه کنم بعد یکی دو دقیقه‌ که دیدم علیرضا کاری نمی‌کنه برام عادی شد و دوباره محو تماشا شدم، دیگه مهدی رفته بوده رویه مامانو بدنشون بهم چسبیده بود مامان پاهاشو دور کمر مهدی حلقه زده بود مهدی هم همینطور که از
2971Loading...
37
مامان لب می‌گرفت تلمبه میزد همین موقع متوجه شدم علیرضا داره برام جق میزنه علیرضا: الانه که ارضا بشن، تو که نمی‌تونی مامانتو بکنی‌ ولی میتونی موقع دادنش جق بزنی!‌ از یه طرف داشتم سکس مامانمو می‌دیدم و از یه طرف دیگه علیرضا داشت برام جق میزد نتونستم طاقت بیارم زود ارضا شدم، آبم ریخت رو دیوار کنار پنجره، علیرضا گفت خودت پاکش می‌کنی یکی دو دقیقه بعد مهدی ارضا شد و آبشو ریخت رو‌ سینه های مامان، علیرضا گفت ندیدی گفتم الانه که ارضا بشن. بعد اون روز من دیگه نتونستم تو چشمای مهدی نگاه کنم خیلی ازش می ترسیدم و حساب می‌بردم مهدی و علیرضا همدیگه اتفاق اون روز به روم نیاوردن، همین که حساب کار دستم اومد براشون کافی بود. سعی کردم طولانی و خسته کننده نشده ولی باید یه سری جزییات تعریف می‌کردم که خوب متوجه داستان بشید امیدوارم بد نشده باشه. نوشته: علی cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘ 🍓 @DASTAN_SSX18 ●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
3392Loading...
38
مد فهمیدم اسم این پسرا مهدی،‌ علیرضا، حسن و کامبیزه، بیشتر اوقات کارشون این بود که با ماشین دور دور کنن تا یه نفر بهشون پا بده زمانی که دوست دختر داشتن یا کس بهشون پا می‌داد و با اون سکس می‌کردن بچه‌ها کمتر اذیت می‌شدن ولی زمانی که دختر یا زنی دورو ورشون نبود پسرای هم سن و سال منو می‌کردن، بعضیا رو با سیگار گول میزدن، بعضیا رو به بهانه پلی‌استیشن یا عرق خوردن می‌بردن خونشون و می‌کردن یه عده دیگه به بهانه دور دور کردن با ماشین خفت می‌کردن، از این بین فقط بعضی بچه‌ها بودن که بهشون کاری نداشتن بخاطر این که کاری براشون انجام می‌دادن یا آشناشون بودن. بعد اون روز چندباری مهدی رو‌ دیدم هربار باهام گرم گرفت و گفت دیگه لازم نیست بترسم از این به بعد حواسش بهم هست لحنش جوری بود که تا حدودی بهش اعتماد کردم، تا این که یه روز موقع فوتبال افتادم رو آسفالت زانوم بدجوری زخمی شد همون زمان مهدی اتفاقی داشت با ماشینش رد می‌شد که منو دید مهدی: پاتو داغون کردی سوار شو برسونمت خونه علی: نه برات زحمت میشه خودم میرم مهدی: چرت نگو سوار شو من قبول کردم و سوار شدم ماشینش یه پژو پارس مشکی با شیشه های دودی بود، مهدی اول برام پماد و باند خرید بعد منو رسوند خونه و زنگ درو زد مامان: کیه؟ مهدی: مهدیم دوست علی بی‌زحمت در و باز می‌کنید مامان: بله، بفرمایید الان خودم میام پایین مهدی: مرسی بعد با مهدی رفتیم تو حیاط همین لحظه مامانم اومد پایین چشمش به شلوار پاره و خونیم افتاد مامان: پسره سر به هوا باز چه بلایی سر خودت آوردی علی: طوری نشده موقع فوتبال زمین خوردم مهدی: چیزی نشده الان زخمو براش پانسمان می‌کنم مامان: شرمنده آقا مهدی ما همش به شما زحمت می‌دیم مهدی: نه بابا این چه حرفیه کاری نکردم. بعد این اتفاق رابطه من و مامان با مهدی خیلی نزدیک شد جوری که مهدی و علیرضا که باهم دوست صمیمی بودن بیشتر روزا می اومدن دنبالم تا باهاشون برم بیرون اولین سیگارمو با مهدی کشیدم، اولین بار کنار مهدی عرق خوردم، بهم موتور سواری یاد داد، با ماشین می‌رفتیم دور دور، می‌رفتیم خونشون پلی‌استیشن بازی می‌کردیم، خلاصه برام مثل داداش بزرگتر شده بود. رابطه مامان با مهدی خیلی خوب بود بعضی وقتا برای مامان نون می‌گرفت یا براش خرید می‌کرد مامان شماره مهدی رو داشت یه وقتایی که گوشیمو‌ جواب نمی‌دادم یا ازم بی‌خبر بود از مهدی سراغمو می‌گرفت. تا این که بعد چند ماه یه روز محمد بهم گفت می‌خوام یه چیزی بهت بگم ولی از دستم ناراحت نشو علی: مگه چی می‌خوای بگی؟ محمد:‌ در مورد مادرته علی:‌‌ حرفتو بزن محمد: سجاد می‌شناسی؟، همون که همسایه مهدیه علی: آره چطور؟ محمد: دو سه بار دید که مامانت رفت خونه‌ی مهدی علی: گوه خورده پشت‌سر مامانم حرف میزنه خودم میرم مادرشو میگام محمد: آخه فقط اون نیست، منم یکی دوبار دیدم مامانت سوار ماشین مهدی شده علی: با این حرفا میخوای چی بگی؟ محمد:‌ فقط خواستم بگم حواست به مامانت باش اینجا مردم سریع پشت یه نفر حرف‌ در میارن علی: لازم نکرده تو چیزی بهم بگی، الانم برو رد کارت حوصلتو ندارم راستش اعصابم بهم ریخت ولی حرفای محمد زیاد جدی نگرفتم تا این که یه روز غروب وقتی هوا تازه تاریک شده ماشین مهدی رو یه کوچه پایین تر از خونمون دیدم خواستم برم پیشش که دیدم مامان از ماشینش پیاده شده بود خیلی خوشگل کرده بود یه پالتو خزدار پوشیده بود که تا بالای باسنش بود یه شلوار لی جذب پوشیده بود و یه چکمه که تا زیر زانوش می‌رسید، بعد این که پیاده شد شلوارشو مرتب کرد و دکمشو بست من که جا خورده بود جلو نرفتم، مامان با مهدی خداحافظی کرد رفت سمت خونه ولی من تو فکر غرق شدم و تقریباً یه ساعت بعد رفتم خونه. بعد این که رسیدم رفتم یه دوش آبگرم بگیرم که حالم جا بیاد وقتی رفتم تو رختکن متوجه یه بویی شدم کنجکاو شدم بویه چیه دیدم از شرت مامانم میاد مامان بعد اینکه اومد خونه دوش گرفته بود و لباساشو گذاشته بود تو رختکن حموم وقتی شرت برداشتم دیدم یه چیز لزج به دستم چسبید من که ذهنم بهم ریخته بود سریع فکرم رفت سمت اینکه مهدی مامانم کرده و اینم آبشه که ریخته رو شورت مامان نمی‌دونم فکرم درست بود یا نه ولی بعد چند روز کلنجار رفتن با خودت تصمیم گرفتم برم به مهدی بگم که از مامانم فاصله بگیره تا آبروریزی نشه. فردا بعدازظهر رفتم دم در خونه‌ی مهدی و در زدم، بعد چند لحظه مهدی درو باز کرد مهدی: چطوری علی؟‌ بیا تو علی: نمی‌خوام بیا تو فقط اومدم بگم دیگه خوشم نمیاد دور ور خودم و مامان باشی مهدی: چیزی شده؟ این چه حرفایی که می‌زنی؟ علی: بازم میخوای منو گول بزنی می‌دونم چشمت دنبال مامانمه مهدی: اشتباه می‌کنی این حرفا دیگه از کجا دراومد؟ علی: خودم دیدم که مامان از ماشینت پیاده شد اصلا یه زن شوهردار چرا باید همراه تو این ور اون ور بره مهدی:
3090Loading...
39
Media files
3290Loading...
40
مامان فداکار #بیغیرتی #خاطرات_نوجوانی #مامان سلام من علی هستم الان 22 سالم و آمل زندگی می‌کنم. ماجرایی که می‌خوام براتون تعریف کنم برمیگرده به 8 سال پیش اون زمان 14 سالم بود و کلاس سوم راهنمایی بودم. خانواده پدریم وضع مالی خیلی خوبی داشتن ولی بخاطر اعتیاد و بی عرضگی پدرم یه جورایی از خانواده طرد شده بودیم و مجبور شدیم به یکی محله های پایین شهر اسباب کشی کنیم، پدرم اون زمان تو یه کارخونه لبنیات کار می‌کرد شیفت های کارخونه 12 ساعت بود که هر هفته تغییر می‌کرد بخاطر همین بیشتر زمانی که خونه بود می‌خوابید و نمی‌تونست برای ما زیاد وقت بزاره. اسم مامانم کبراست 6 سال از بابام کوچیکتره و وقتی 15 سالش بود با پدرم عروسی کرد تو 17 سالگیش من به دنیا اومدم،‌ مامانم زن خیلی مهربون و صبوریه، خیلی خوشگل و خوش لباسم هست جوری که همه به پدرم حسودی می‌کردن که همچنین زنی داره، حتی بعد اعتیاد پدرم با وجود مشکلات مالیمون مامان بخاطر من و داداشم از پدرم جدا نشد. یکم از ظاهر مامانم میگم که یه تصویر ازش داشته باشین، وزن مامان 70 و قدش 1/78 یه بدن توپر و کشیده داره سایز سینه‌هاش 85 و یه باسن خوش فرم داره که همه تو کفشن، پوستش خیلی سفیده جوری که اگه دوش آب گرم بگیره یا یه قسمت از بدنشو فشار بده سریع قرمز میشه رنگ چشم و موهاش هم قهوه‌ایه. حالا اصل داستان تعریف می‌کنم محله‌ای که بهش اسباب‌کشی کرده بودیم یکی از محله‌های بدنام شهر بود از همون روز اول متوجه شدیم از نظر فرهنگی چقدر با همسایه‌ها فرق داریم از لباس‌ پوشیدن و نوع صحبت کردن گرفته تا طرز فکر و عقایدی که داشتیم بنابراین طول می‌کشید تا به شرایط جدید عادت کنیم طبیعتاً برای من که سنم کمتر بود و تو اوایل نوجوانی بودم کنار اومدن با این موضوع و دوست پیدا کردن سخت بود مخصوصاً برای من که یه پسر اتو کشیده و ناز پرورده بودم. بالاخره بعد یکی دو هفته با محمد پسر همسایمون رفیق شدم از اون به بعد کم کم با بچه‌های چند تا کوچه اطراف خونمون هم دوست شدم اون روزا بعد از مدرسه بیشتر اوقات با دوستای جدیدم بودم که یه روز اتفاقی افتاد که اصلاً انتظارشو نداشتم. اون روز بعدازظهر من و محمد باهم بودیم، محمد بهم گفت سیگار میکشی؟ گفتم نه تا حالا امتحان نکردم، چطور؟ گفت من می‌خوام سیگار بکشم تو هم امتحان کن حال میده، منم قبول کردم، محمد گفت سیگار و تو ساختمون نیمه کاره کوچه پایینی جاساز کرده بعدش رفتیم تا سیگار برداریم. کوچه خلوت بود و هیچ رفت و آمدی نبود، وارد ساختمون شدیم رفتیم طبقه ی دوم محمد به یه اتاق اشاره گفت بریم سیگار تو این اتاق من جلوتر راه می‌رفتم و محمد پشت سرم بود همین که رفتم تو اتاق شوکه شدم دیدم تو اتاق سه تا پسر هستن که حداقل چهار پنج سال ازم بزرگترن یکیشون سریع دستمو گرفت وقتی رومو برگردوندم دیدم محمد نیست وقتی دیدم پسرا با پوزخند بهم نگاه میکنن ترس تمام بدنم گرفت سعی کردم دستمو آزاد کنم ولی نشده پسری که منو گرفته بود یه پسر چاقه سبز رو بود که قدش یه سرو گردن از من بلندتر بود زورم بهش نمی‌رسید هر چقدر تقلا می‌کردم عین خیالش نبود همین لحظه یکی دیگه از پسرا کیرشو از شلوارش در اورد اون لحظه فهمیدم چه بلایی قراره سرم بیاد، شروع کردم به گریه کردن به هرکس و هرچیزی که بلد بودم قسمشون دادم ولی فایده نداشت تا این که یه چهره آشنا دیدم، مهدی بود که اومد تو اتاق!! مهدی رو اولین بار موقع اسباب‌کشی دیدم وقتی دید داریم وسایلو جابجا می‌کنیم اومد بهمون کمک کرد اونم پنج شیش سالی ازم بزرگ‌تر بود یه پسر سفید رو بود که موهاش فرفری و بور بود و رنگ چشماش سبز بود. مهدی گفت ولش کنید این پسر اسمش علیه و آشنای منه از این بعد کاریش نداشته باشید بعد رو به من کرد و گفت تو اینجا چیکار می‌کنی!؟ سریع برو خونتون، منم با تمام سرعت از اون ساختمون دور شدم. همون روز غروب اتفاقی محمد دیدم منو صدا زد ولی من بهش بی توجهی کردم و داشتم راه خودم می‌رفتم، بقیه ماجرا رو از زبون خودمون تعریف می‌کنم. محمد: علی داداش یه دقیقه وایستا ببین چی میگم علی: چرا باید به حرف یکی که رفیقشو میفروشه گوش بدم!؟ محمد: بابا غلط کردم، گوه خوردم، خودت نمی‌خوای بدونی قضیه چی‌ بوده؟ علی: مشخصه دیگه حرفی برای گفتن نمی‌مونه محمد: تو تازه اومدی این محل از یه سری چیزا خبر نداری اگه بدونی به نفع خودته علی: باشه بگو ببینم چی میگی محمد: این چهارتا پسر که دیدی از بقیه بچه‌های محل بزرگترن و به بقیه زور میگن برای این که اذیت نشی یا باید بری تو تیمشون یا بهشون باج بدی منم برای همین مجبور شدم این کارو انجام بدم وگرنه بلای که قرار بود سرتو بیاد سر من می‌اومد علی: ولی این دلیل نمیشه که رفیقتو بفروشی محمد: می‌دونم ولی خودت بزار جای من، حالا که اتفاقی برات نیفتاده علی: خیلی بی چشم و رویی محمد شروع کرد جزئیات بیشتری تعریف کردن بعد صحبت با مح
3462Loading...
Photo unavailableShow in Telegram
#بلوبانک بلوبانک به مناسبت عید قربان، از امشب به مدت 24 ساعت دعوت از دوستانش رو نامحدود کرده و به ازای هر دعوت موفق، مبلغ 250,000 تومان هدیه نقدی میده که تا به حال سابقه نداشته! کد معرف برای افتتاح حساب: این هدیه بازکردنی است دوست گرامی، شما به بلو دعوت شده اید. روی لینک زیر کلیک کرده و اپلیکیشن بلو را نصب کنید. کد «M6EE4A» را در قسمت کد معرف وارد و فرآیند بازکردن حساب را تکمیل کنید. https://blubank.com/#footer بلو؛ بانک، ولی دوست داشتنی کد معرف رو حتما بزنین M6EE4A 🎉دانلود اپلیکیشن بلو بانک از طریق برنامه های زیر #بازار_مایکت... 🌟 برای اینکه بتوانید مراحل رو طی کنید حتما باید کدمعرف وارد کنید سپس مراحل احراز هویت رو طبق آموزش داخل برنامه انجام دهید 🌟 بلوبانک عضو سامانه شتاب بانک مرکزی و زیرنظر بانک سامان فعالیت میکند نئو بانک بلو بانک کاملا رایگان بدون هزینه ارسال میشود و کارت شامل ۱۰ رنگ انتخابی می باشد انجام امور کارت به کارت ، پس انداز ، دریافت وام ، خرید شارژ و بسته اینترنتی به راحتی با اپلیکیشن بلو بانک ممکن است
نمایش همه...
نتظر آژانس بود که رفتم با سمجی سوارش کردم و همش گریه میکرد …هرچی معذرت خواهی کردم فایده نداشت و آخرش گفتم خودم درستش میکنم گفت چطوری گفتم صبر کن ادامه دارد**** **** نوشته: معلم سکسی cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘ 🍓 @DASTAN_SSX18 ●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
نمایش همه...
خانم معلمی که بخاطر من بهش تجاوز شد (۱) #تجاوز #زن_شوهردار #خانم_معلم سلام دوستان من با اسمهای تقریبا مستعار داستانم رو‌نقل میکنم اسم من مهدی هستش و معلمم در یکی از مدارس شاهد شهرستانهای استان کرمان داستان از اونجایی شروع شد که ما یک همکار داشتیم به اسم مستعار خانم مهسا که دو سالی میشد که استخدام شده بود با توجه به سهمیه شاهدی که داشت اومده بود مدرسه ما. یک روز اتفاقی رفتم پشت ساختمان مدرسه سیگار بکشم که فهمیدم ایشون زنگ تفریح تو کلاس موندن و دارن با یکی صحبت میکنند و صداشون از پنجره کلاس میومد بیرون و میگه تو رو خدا دست از سرم بردار شوهرم بفهمه بیچارم می‌کنه من هنوز دارم بابت خیانتم جواب پس میدم که اون طرف خیلی سمج بود مثل اینکه…گذشت تا اینکه زنگ بعد اومد دفتر من بهش گفتم اگر کمکی از دست ما برمیاد دریغ نکنی همکارم شما هم جای خواهرم …بنده خدا برادرش هم فوت شده بود مثل اینکه خلاصه بنده خدا جا خورد تا اینکه به بهانه تکالیف درسی بچه ها هر از گاهی زنگش می‌زدم و کم کم یک کم خودمونی تر شد و گفت یک چیزی میخوای بگی و نمیگی شما گفتم نه خواهرم چیزی نیست گذشت روز به روز شوخی های ما تو زنگ تفریح بین همکاران بیشتر میشد تا اینکه احساس کردم بهم حسی پیدا کرده که سال تموم شد و رفتیم برا تابستان ارتباطمون هم کم بود تا اینکه مهر اومدم مدرسه دیدم که مهسا خانم بینی اش رو عمل کرده دافی شده برا خودش فهمیدم که اعتماد به نفس ندارن و… همش ازش تعریف میکردم یکبار داشتیم می‌رفتیم دفتر به شوخی گفتم دافی شدی برا خودت ها خندید و رفت این حرفم باعث شده بود که بیشتر بهم رو بده شب رفتم پیام دادم گفتم میتونم وقتا بگیرم گفت در مورد چیه گفتم شخصیه گفت الان نه شوهرم خونه است بزار برا فردا ظهر بعد تعطیلی روز بعد تو مدرسه باز بهش تیکه مینداختم خانم شماره بدم و اونم می‌خندید تا تعطیل کردیم پیام دادمش گفتم خوبی گفت شیرین زبون شدین بفرمایید حرفتون بزنین گفتم کار دله دیگه گفت متوجه نمیشم گفتم کم کم متوجه میشی خندید و گفت حرفت بزن گفتم مشکلت چیه گفت من مشکلی ندارم گفتم ماجرای صحبتت تو کلاس رو شنیدم که گفتی اگر شوهرم بفهمه و… یک ساعتی جواب نداد زنگ زدم رد داد گفتم مزاحمت نمیخوام بشم کارت دارم که جواب داد چکار داری گفتم می‌خوام کمکت کنم به بدبختی راضیش کردم گفت خواستگار قدیمیم دوباره فیلش یاد هندوستان کرده و میگه که باید ببینمت گفتم حرفش چیه گفت میگه باید تنها باشیم می‌خوام حرف بزنم گفتم خب نرو گفت میترسم زندگیم خراب کنه گفتم کجا میخواد حرف بزنین گفته که بیرون شهر گفتم خب بگو تلفنی بزنه حرفش رو که گفت میگه نمیشه گفتم خب قبول کن من حواسم بهت هستش گفت چطوری گفتم که دنبالت میام تعقیبتون میکنم گفت نه اصلا بعد دو روز گفت خیلی پیله است سر حرفت هستی گفتم آره و قرار شد عصر به عنوان کلاس جبرانی بگه خونه نمیام و بره با طرف سر قرار که حرفاش بشنوه قرار شد که یک گوشی باهاش رو تماس هم باشه و منم اگر دیدم اوضاع خطریه برم سراغشون که به سختی قبول کرد گوشی دوم خودم رو دادم بهش و زنگ زدم و گفتم قطع نکنی تحت هیچ شرایطی بنده خدا رفت سر قرار و منم حواسم بهشون بود رفتن سمت یکی از مناطق کوهستانی که داشتن صحبت میکردن و خاطرات قدیم که مهسا داشت میگفت که من شوهر دارم و یک دختر و پسر ۱۲ و ۱۳ ساله دست از سرم بکش صحبتاشون مفصل بود فقط فهمیدم اول عروسیش چند بار با هم رابطه داشتن که هنگ کردم یک دفعه گوشی پسره زنگ خورد و گفت یکی داره تعقیبتون می‌کنه نگو که یکی هم از پشت سرمون داشت میومد که گازش و گرفت و انداخت تو خاکی تا به خودم اومدم گمش کردم و فقط از صدای گوشی شنیدم مهسا همش التماس میکرد که بیخیال بشه و کسی با من نیست پسره فکر کرد من دوست پسرشم فقط داد میزد خفه شو جنده سرتون رو به درد نیارم که فهمیدم بردش تو یک خونه و بعد چند دقیقه یکی اومد تو خونه و داشت میگفت امروز دو نفری میکنیمت و مهسا هم گریه میکرد که فهمیدم بردنش تو اتاق و گوشی تو کیفش بود و صدای کمی میومد و به سختی میشنیدم فقط صدای گریه و التماس می‌شنیدم که شنیدم داره میگه لختم نکنین که سرم میخواست بترکه تا اینکه بعد چند دقیقه دوتایی افتادن به جونش و هق هقاش کمتر شد و یک کم آخ و اوخش به گوشم رسید یک ساعت گذشت من داشتم دیوونه میشدم تا اینکه صداش میومد که خدا لعنتت کنه چرا فیلم گرفتی ازم و… اون پسره هم میگفت از حالا هر وقت گفتیم باید بیای پیش ما وگرنه فیلمت رو پخش میکنیم که باز زد زیر گریه خلاصه که آژانس گرفتن و فرستادنش تو شهر که گوشی هم خاموش شد نمیدونستم باید چطوری باهاش روبرو بشم بخاطر من بی آبرو شده بود هرچی زنگ و پیام میزدم جواب نمیداد همش میگفتم خدا من رو لعنت کنه یکی دو روز مدرسه نیومد وقتی هم اومد اصلا داخل دفتر نیومد که آقای همتی مون رفته بود گفته بود چرا نمیای دفتر گفته بود حالم خوب نیست.ظهر که تعطیل کردیم م
نمایش همه...
دوست پسرم رو کونی کردم تا شوهرم بشه (۱) #دنباله_دار مهرداد ۳۳ سالش بود ک باهاش اشنا شدم خوشتیپ و خوش قیافه اهل کار و زندگی دختر باز نبود ولی دوست دختر داشت از همون روزای اول ازش خوشم اومد و با تموم جنده بازیام اونم منو دوست داشت اعتماد زیادش بهم باعث شد بهش خیانت نکنم گرچه همون اوایل که باهاش بودم دوست پسر هم داشتم همون روزای اول میتونست منو ببره خونه و بکنتم ولی خیلی اروم اروم جلو میرفت داستان ما از اونجا شروع شد که بعده سه سال من عاشقش بودم دیگه و اونم همینطور ولی سکسامون مثل زن و شوهرا شده بود هیجان اول رابطمون رو نداشت اوایل جوری وحشی منو میکرد که تا یک ماه دیگه نیازی به سکس نداشتم قبل از مهرداد سکس هام جوری بود که انگار من وسیله ارضا شدن بقیه بودم ولی مهرداد تا من رو ارضا نمی کرد خودش ابش نمیومد سال سوم رابطمون به پیشنهاد خودش و گله های من از رابطمون اومدیم سراغ فیلم پورن و داستان سکسی خیلی بهتر شد قشنگ یه تکونی خورد سکسامون کم کم اومدیم تو فانتزی های سکسی و فتیش های مختلف امتحان میکردیم اون موقع کردن من اسم خواهرم میگفت و دوستام و من اسم دوستای اون مثلا با خیار برام از عقب میکرد و خودش کوسم رو میخورد میگفت محمد داره تورو میکنه منم دارم برات کوست رو لیس میزنم چند بار خواستم از عقب انگشتش کنم ولی میگفت نه بدم میاد تا اینکه یه شب یه داستان سکسی براش فرستادم و یه فیلم پگینگ گفتم من دوست دارم بکنمت یا باید بزاری بکنمت یا جلوم به یکی کون بدی اینجا بود که برا اولین بار اوکی‌ رو ازش گرفتم ولی چند بار بعدش که سکس داشتیم بخاطر ماموریت های کاری دیر به دیر من رو میدید و فوری ارضا میشدیم این می شد که دیگه بعدش من یا اون بیخیال کون دادنش به من میشد تا اینکه برا یه مدت زود به زود همدیگه رو میدیدم و این تایم کم شدن بین سکسامون فرصت به فانتزیمون داد خلاصه قبل اینکه بیاد پیشم بهش گفتم برو دستشویی خودت بشور و با شیلنگ خودتو خالی کن و یه خیار متوسط چرب کن بزار تو خودتو بیا دنبالم دخترایی که داستانو میخونن بدونین که دوست پسرتون فقط با سکس میتونین پیش خودتون نگه دارین مردا خوشبختی رو توی سکس با پارتنرشون میبینن زنام همینجورن ولی کمتر برا این میگم که اگه میخواین مخ دوس‌ پسرتون بزنین فقط یه سوراخ نباشید تو رابطه نبض رابطه و سکس تو دستتون باشه مطمئن باشید جنده ترین دخترم باشید مردتون نمیتونه فراموشتون بکنه و بیخیالتون بشه ولی باید باهاش سکس کنید حتی دو سه ماهی یکبار نزارید تکرار و فاصله بیفته تو رابطتتون بعد اینکه مهرداد منو برد خونه یه فیلم پورن شیمیل گذاشتیم و خوابوندمش زمین روش دراز کشیدم بدون اینکه یه تیکه از لباسش در بیارم و شروع کردم به تقه زدن تا خیار تو کونش تکون بخوره و مالیدن کوسم به کونش و باسنش هم خودم شهوتی شده بودم هم اینکه میخواستم ببینم میتونم مث‌خودش با کردن ابشو بیارم اخه اون جوری منو میکرد که آبم بدون اینکه بخوام زیاد بمالمش یا گاهی بدون مالیدن ابم میاورد خلاصه بعد یه ربع لخت لخت شدیم بعد یه اسپری زدم به کیرش که زود ابش نیاد در گوشش گفتم خودت رو میکنم مونا رو هم میکنم کونی مونا خواهرش بود مثل خودش خوشگل و سکسی بود کیرش تو دستم بود و گوش گردنش میخوردم از فشاری که کونش رو به عقب میداد و نفس هاش فهمیدم خیلی شهوتی شده و خوشش اومده دستاش رو بستم از پشت و شرتم رو چپوندم تو دهنش گفتم حق نداری حرف بزنی میخوام جوری کونت رو بکنم که پاره بشی باید دستم رو تا مچ تو کونت بکنم بیغیرت کونی خواهرتم میدم به دوستات بکنن جلوی چشمات بچه کونی قشنگ میدیدم با حرف زدن اینجوری کیرش تو دستم سفت تر میشه بعد دست کردم تو کیفم یه خیار اندازه کیر خودش که قک کنم ۱۸ ۱۹ سانت هست دراوردم گفتم میخوام بفهمی تا منو میکنی چی میکشم مادر جنده شرتم خیس خیس بود فاز میسترس و برده برداشته بودتم و خیلی حشریم میکرد خیار رو از کونش دراوردم چندتا تف انداختم رو سوراخش و سر خیار رو ک کرم زده بودم گذاشتم رو سوراخش میمالیدم و اسپنکش میکردم همراهش کلی فحش بهش میدادم بعد کم کم هلش دادم تو کونش که صداش دراومد ولی من تا ته انداختم تو کونش و روش دراز کشیدم شرتم از دهنش دراوردم و سه چهار تا از انگشتام کردم تو دهنش در گوشش گفتم دوسم داری چند بار تکرار کردم جوابم نمی داد منم با بدنم خیار رو محکم فشار دادم دیدم هیچی نمیگه خیار رو تند تند جلو عقب کردم تا دادش هوا رفت و گفت اره اره گفتم عاشقمی گفت اره گفتم پس باید منو بگیری وگرنه کونت پاره می کنم قبوله باز هیچی نگفت من دوباره تند تند تو کونش عقب جلو کردم گفت باشه می گیرم روش دراز کشیدم و اروم خودم میمالیدم به خیار گفتم دوست داری کونت میزارم کونی مادر جنده خانومت داره کونت میزاره تو چیه منی ؟ شوهرتم دیگه؟ کونیتم دیگه؟ توله سگتم من چیه توام ؟ خانوممی اربابمی بکنمی دوباره رفتم سراغ خیار واینبار
نمایش همه...
👍 5
اروم جلو عقبش می کردم میگفتم محمد داره جلو زنت کونت میزاره توله سگ دوس‌داری ة دوستش بود گفت اره دوس‌دارم دراوردم خیار رو دوباره تف کردم تو کونش و اروم اروم کردم تو کونش انقدر ادامه دادم تا آب انداخت و راحت تر تو کونش عقب جلو میشد پیش آب از کیرش آویزون بود برش گردوندم به پشت ولی دساش باز نکردم و شروع کرد ساک زدن براش و پیش آبش رو ریختم رو سوراخش تا خیار راحت تر بره و بعد تند تند شروع کردم به جلو عقب کردن خیار در حالی که کیرش تو دهن بود ابش اومد وهمینجور من داشتم ابش رو تو دهنم جمع می کردم بعد خیار رو ول کردم تا خودش کم کم در بیاد لبام گذاشتم رو لباش اونم بی خبر از نقشه من لب بهم داد من همه اب رو ریختم دهن خودش اولش فک کرد تفمه چون بعضی وقت تفم رو می انداختم دهنش کاری نداشت نمیخوردش ولی زودم تفش نمیکرد بیرون بعد فهمید ک ابش خواست بریزه بیرون ولی من همینطور لب ازش میگرفتم باعث شد یکیش قورت بده تا بتونه نفس بکشه چون با دستم دماغش گرفته بودم و با دهنم لبشو تا مجبور بشه بخورتش خودم هنوز ارضا نشده بودم دستاش باز کردم بعد مسواک زدن 😁 با خیار و لیس زدن کوسم من رو ارضا کرد حالا پشیمون بود از دادن بهم و فانتزی ولی دو ساعت بعد دوباره همون‌جوری سکس کردیم چ باز ازم خواست که با خیار ولی کوچیکتر بکنمش اگه دوس‌داشتین با نظرات بگین ادامه بدمم تا خاطره اولین سکس گروپم با شوهرم و کارگر افغانی رو بگم واقعا شوهری که اهل فانتزی یه چیز دیگست من قبول ندارم ک مهرداد بی غیرته و دوسم نداره به وضوح از همه دوس‌پسرام بیشتر دوسم داره و رو حرفش وایساد و باهم ازدواج کردیم الانم هرچند ماه یکبار اجازه میده با دوست پسرم سکس کنم بعدش میشینیم با هم فیلم سکسم با دوس‌پسرم رو میبینم و من فقط با جق زدن آبش میارم نوشته: ناپلئون cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘ 🍓 @DASTAN_SSX18 ●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
نمایش همه...
👍 1
تموم شده بود و یهو خودم رو روی تخت ول کردم.منو برگردوند و سینه ها و گردنم رو خورد و من برای بار دوم ارضا شدم.اومد برعکس روم دراز کشید و این دفعه چوچوله ام رو که آب کسم هم قاطی اش بود رو خورد و آروم کیرش رو سمت دهنم کرد ولی من بازم از خوردن کیرش امتناع کردم ولی آنقدر کیرش رو به دهنم مالید که مجبور شدم دهنم رو باز کنم و کیرش رو لیس بزنم.حالا آه و ناله ی محسن شروع شده بود و می‌گفت بخور زهرا جون ،بخور که بدجور واسه ی این لحظه له له میزدم.یه چند دقیقه که کیرش رو خوردم درش آورد و برگشت و پاهای منو داد بالا و کیرش رو یه دفعه کرد تو کسم.بعد شروع به جلو و عقب کردن کرد . روم دراز کشید و لبش رو گذاشت روی لبم و تلمبه زد.هر دوتا مون آه می گفتیم و خسته شده بودیم ولی داشتیم لذت میبردیم. من که دیگه داشتم پاره میشدم التماس میکردم که محسن تموم کن دارم پاره میشم ولی اون که داشت لذت میبرد که صاحب کارش زیرش داره ناله میکنه می‌گفت زهرا جونم یه جور جرت میدم که نتونی راه بری .یه جور میکنمت که هر روز التماسم کنی که بکنمت و من فقط می گفتم تمومش کن.منو برگردوند و به حالت داگی کرد خواست کیرش رو بذاره تو کونم که برگشتم و گفتم امکان نداره که بزارم کونم رو بکنی . بوسم کرد و گفت باشه عزیزم میزارم تو کس نازت ،کیرش رو آروم کنار کسم میزد و بازی میداد بعد یهو سر کیرش رو کرد تو سوراخ کونم و من بلند داد زدم .دستش رو گرفت جلوی دهنم و همونجور کیرش رو تو کونم یکم نگه داشت.من داشتم از شدت درد گریه میکردم و اون درحالیکه سرکیرش تو کونم بود منو کامل رو تخت خوابوند و این دفعه تا نصف کیرش رو کرد توی کونم.داشتم فقط گریه میکردم ولی محسن عین خیالش نبود و یکی دو دقیقه بعد کل کیرش رو توی کونم کرد و من داشتم از شدت درد داشتم ضجه میزدم وقتی دید که واقعاً نمیتونم کیرش رو تحمل کنم درآورد و منو عقب کشید و از پشت تو کسم کرد و چند دقیقه دیگه تلمبه زد .من هم دیگه از شدت درد کونم و ضربات کیرش به کسم داشتم ناله میکردم اون هم با صدای ناله های من داشت لذت میبرد و می‌گفت ناله کن که خیلی منتظر این لحظه بودم که زیر کیرم ناله کنی . دیگه سرعت تلمبه هاش بیشتر شده بود و یهو همه ی آبش رو تو کسم خالی کرد.با اینکه میدونستم حامله نمیشم ولی زود رفتم دستشویی و کسم رو کاملا شستم . پایان قسمت اول نوشته: زهرا cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘ 🍓 @DASTAN_SSX18 ●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
نمایش همه...
👍 2
ن برم.ساعت حدود ده و نیم شب بود که محسن رو مرخص کردند ولی گفتند که باید حتماً امشب حواسمان بهش باشه چون خطر هنوز کاملاً رفع نشده است.با مامان تماس گرفتم و گفتم که من امشب توی دفتر پیش محسن میمونم و منتظر من نباشه ولی قبول نکرد و گفت که دوتایی بریم به خونه‌ی مامان و اونجا بمونیم. محسن رو با اصرار راضی کردم که شب به خونه‌ی مامانم بریم وقتی رسیدیم مامان سوپ پخته بود شام رو خوردیم که تلفن مامانم زنگ خورد .خاله ام بود که گفت مأمور ها دنبال رضا اومدند ولی چون خونه نبود پیداش نکردند و اینکه من رضایت بدم که مامانم بهش گفت که یکی دیگه رو با چاقو زده و باید از اون رضایت بگیرند.بعد یه ساعت برای محسن تو پذیرایی جا انداختیم مامان اتاق خودش خوابید و من هم موندم تا محسن خوابش ببره و بعد برم پیش مامانم بخوابم چون لباس نداشتم یه شلوار نخی راحتی پوشیدم و یه مانتو جلو باز راحت هم پوشیدم که برای مامانم بودند.من روی مبل داشتم تلویزیون می‌دیدم و دیگه محسن داشت خوابش میبرد مانتو رو درآوردم دراز کشیدم و داشتم به ماجراهای امروز فکر میکردم نمیدونم کی خوابم برده بود احساس کردم چیزی روم داره حرکت می‌کنه خواستم چشمهایم رو باز کنم که دیگه چیزی احساس نکردم اینقدر خسته بودم که بیخیال شدم تکونی به خودم دادم و به پشت شدم و و کمی بعد بازم این دفعه روی باسنم حرکت رو احساس کردم این دفعه خواستم بلند بشم که احساس کردم یکی داره آروم راه می‌ره ،اولش ترسیدم ولی بلند شدم ببینم چه خبر هست کسی رو ندیدم و محسن همخواب بود ولی شلوارم کمی پایین اومده بود تازه یادم افتاد که من کجا خوابیدم ساعت موبایلم رو دیدم که ۴ صبح بود اینقدر خسته بودم که حال فکر کردن هم نداشتم رفتم اتاق و پیش مامانم خوابیدم .با زنگ هشدار موبایلم بیدار شدم .ساعت هفت و نیم بود دیدم مامانم نیست رفتم از اتاق بیرون محسن خواب بود ولی مامان نبود زنگ زدم طبق حدسم رفته بود نون بخره.به مامان گفتم تا اون بیاد من میرم حموم تا دوش بگیرم بهم گفت تو کشوی کمد شرت تازه هست یکی برداشتم و رفتم حموم. رختکن حمام خونه‌ی مامان بیرون از حموم قرار داره و من شورت و لباسم رو اونجا درآورده بودم .دوش گرفتم وقتی آب رو بستم احساس کردم در رختکن بسته شد سریع در اومدم دیدم شرتم رو زمین افتاده که یاد دیشب افتادم که شلوارم پایین اومده بود .دیگه کاملآ شک کرده بودم که محسن شب داشته باهام ور میرفت و الآنم یه لباس زیرهام دست زده بود ولی کاری نمی‌تونستم بکنم چون مدرکی نداشتم خودم رو خشک کردم لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون که دیدم محسن مثلاً تازه داره بیدار میشه.سلام و صبح بخیر گفت منم با اخم سلام کردم و صبح بخیر گفتم که مامان در رو باز کرد رفتم موهایم رو خشک کردم و صبحانه خوردیم.چون به نوعی مدیون محسن بودم و به خاطر من با رضا درگیر شده بود و هنوز مطمئن نبودم که این کارها رو کرده باهاش با محبت برخورد میکردم.بهش گفتم که بمونه پیش مامان و استراحت کنه و من برم دفتر که گفت بهتر شده و اونم میاد .با هم رفتیم دفتر ،وقتی مریم و بهرام ماجرا رو شنیدن از محسن تشکر کردند .بهش گفتیم به شهر خودشون بره و چند روزی استراحت کنه ولی قبول نکرد و گفت تو اتاق خودش استراحت می‌کنه.یک هفته گذشت و محسن دیگه تقریباً خوب شده بود ومن تو این مدت درگیر تلفن های خاله ام بودم و در عین حال به محسن هم رسیدگی می کردم .بالاخره با خاله توافق کردیم که یه پولی به محسن بدهند و من و محسن از پیگیری شکایت صرف نظر کنیم به شرط اینکه دیگه رضا مزاحم من نشه و خود اونها هم جنبه ی عمومی جرم رو پیگیر باشند. رضا رفت خودش رو معرفی کرد .صد میلیون برای محسن گرفتیم که بعد چند روز قاضی برا ی رضا چند ماه زندان برید ولی نمیدونم چجوری بیست روز بعد آزاد شد.محسن با مشورت با ما قرار شد یه پراید بخره و عصرها که ما کاری نداریم تو اسنپ کار کنه ،به همین خاطر من هم سی میلیون بهش قرض دادم تا تونست یه پراید مدل ۸۸ بخره.روزی که ماشین رو خرید پنجشنبه بود بعد از ظهر به اعضای دفتر یه سور داد و یه شیشه ویسکی برامون باز کرد.بهرام و مریم هر کدوم دو پیک خوردند و چون شب تولد خواهرزاده ی بهرام دعوت بودند زود رفتند تا آماده ی رفتن شوند.من هم خواستم بلند بشم و بروم که دیدم سرم داره گیج می‌ره(معمولاً با دو پیک مست میشم) محسن گفت خانم مهندس اجازه بدید من خودم شما رو برسونم.اول قبول نکردم ولی دیدم ممکنه تصادف کنم قبول کردم. سوار ماشین من شدیم و محسن راند وقتی رسیدیم ماشین رو محسن تو پارکینگ انداخت من پیاده شدنی تعادلم رو از دست دادم ولی قبل از افتادن تونستم خودم رو کنترل کنم.محسن گفت که منو کمک می‌کنه تا بالا بریم من هم قبول کردم .در خونه رو که باز کردم محسن رو دعوت کردم که بیاد تو و من برای شیرینی ماشینش پیتزا بگیرم.پیتزا رو سفارش
نمایش همه...