cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🍷یـــاکــYâkâńــان (سحرنصیری)🍷

بسم الله الرحمن الرحیم کانال رسمی «سحر نصیری» یـاکـان (آنلاین) عصیانگر (فایل.فروشی) داروغه (چاپی) ناخدا (آنلاین) پیج اینستاگرام نویسنده: saharnasiri.novels لینک همه کانال‌های بنده: @saharnasiri_novels

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
14 157
مشترکین
-1224 ساعت
-1367 روز
-47230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
⁠ - نباید به مو فرفریا بگید بَبَعی. - بَبَعی! - جناب توتونچی شما در حدی نیستید که منو اینجوری خطاب کنید! - بَبَعی؟ - میگم نگید! - نگم بَبَعی؟ با حالت گریه گفتم: - نگو بَبَعی. یه حلقه از موهای مشکی فر شده‌م کشید که مثل فنر برگشت سرجاش. با ذوق دوباره کشیدش و گفت: - آخه انقدر بَبَعی. چطور نگم بَبَعی؟ - خوبه منم واسه چشات افعی صدات کنم؟ سرشو کج کرد و با نیشخند چشای زمرد وحشیش رو تو چشام براق کرد: - دوست دارم افعی صدام کنی تا هرم غذاییمونو حفظ کنم! گیج سر تکون دادم: - هرم چیچی؟ روی میز شرکتش نشست. دستشو نوازش وار روی گونه‌م کشید: - افعی چی میخوره؟ بی حواس گفتم: - بَبَعی؟ تای ابرویی بالا انداخت با نیشخند جذابی گفت: - تو چی هستی؟ مثل خنگا تکرار کردم: - بَبَعی؟ به قهقهه افتاد: - خوشم میاد قبول کردی بَبَعی هستی. جیغ کشیدم و مشتی به سینش زدم: - جاااوید. نگو اینجوری بهم. نگاهش جدی شد دستمو محکم سمت خودش کشید و بی مقدمه لبمو به دندون کشید. حتی نتونستم نفس بگیرم. همون موقع تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد. - هین... جناب رئیس دارید چکار... جاوید خونسرد سر عقب کشید. لبشو توی دهنش کرد و با لذت چشم بست. از خجالت خشکم زده بود. ولی اون پررو تر از این حرف ها خیلی ریلکس سمت منشی بخت برگشته چرخید: - خانوم شمس شما اخراجی. https://t.me/+5_4IZrfDO-00NGVk https://t.me/+5_4IZrfDO-00NGVk https://t.me/+5_4IZrfDO-00NGVk این جاوید رسماً دهن‌سرویس‌کنه اونقدری که کراشِ جذابیه😂😂🔥🔥
نمایش همه...
#پست_390 نگاهم به سمت ناخدا که موشکافانه نگاهمان می‌کرد چرخید. _شوهر خودمه دیگه. فشاری به کمرم آورد. _بی‌حیا... برو پیشش بچه از سر شب نگاهش به توئه! شانه‌ای بالا انداختم. _شب عروسیمه می‌خوام خوش بگذرونم! به من چه خودش نمیاد برقصه. با تاسف نگاهم کرد و با شروع آهنگ بعدی عقب کشید. با تند شدن آهنگ ابروهایم بالا پرید. این‌بار را کم آورده بودم. آهنگ محلی و شادی بود که از پسش بر نمی‌آمدم. با پاهایی دردناک به سوی ناخدا رفتم و خودم را به بازویش آویختم. با لبخند عمیقی نگاهم کرد. _خسته نباشی حیبیتی! چه عجب یادت افتاد اینجا یه نفر چشم به راهته. با شیطنت نگاهش کردم. _پاهام درد گرفت دیگه این آهنگ رو نمی‌کشم! خواست جوابی بدهد که سمیر یکی از دوستان قدیمی‌اش جلو آمد و بازویش را کشید. _بیا ناخدا... نمی‌شه که شب عروسیت از رقص فرار کنی این آهنگ مخصوص خودمونه. ناخدا خندید ولی مقاومت نکرد و با سمیر و بقیه‌ی دوستانش همراه شد. روی صندلی نشستم و با شگفتی و چشم‌هایی گرد شده به رقصیدنش خیره شدم. هیچوقت حتی فکرش را هم نمی‌کردم که روزی ناخدا جلوی چشمانم برقصد. حرکاتش آرام‌تر و سنجیده‌تر از بقیه بود ولی باز هم رقص به حساب میامد و حسابی مرا حیران کرده بود. خاله حلیمه با ذوق آشکاری کنارم ایستاد و با لذت به ناخدا در دایره دوستانش نگاه کرد. _می‌دونی چند وفته شادی از ته دلش رو ندیدم سوما؟ دستش را روی شانه‌ام گذاشت. _برای این که پا به زندگیش گذاشتی تا ابد مدیونتم. شرمزده نگاهش کردم. _مرسی که واسه‌م نگهش داشتید تا بیام ببرمش. به لحن شیطانم خندید و سر تکان داد. دستی دور کمرم پیچیده شد و صدای گرمش در گوشم نشست. _چیو واسه‌ت نگه داشته؟ برگشتم و با لذت به صورت سرخ شده‌اش خیره شدم. _تورو... برای من! چشمانش برق زد و سرش را پایین انداخت. می‌دانستم اگر خاله حلیمه نبود می‌خواست با شعرهایش دلم را ببرد. با کف دست‌هایش کمرم را نوازش کرد و دیگر اجازه نداد از جایم تکان بخورم. من هم از خدا خواسته به شانه‌اش تکیه زدم و به مهمانانی که لحظه‌ای حلقه را خالی نمی‌کردند خیره شدم. نمی‌دانم چه‌قدر از زمان مهمانی گذشته بود که بالاخره زمان شام فرا رسید. صدای آهنگ که کم شد نفس راحتی کشیدم و روی صندلی نشستم.
نمایش همه...
Repost from N/a
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
نمایش همه...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

-دخترخونده‌ت به نامزدت پیام داده که ازت حامله‌ست! مرد با حیرت و دهانی باز به مادرش زل زد. -کی؟! چیکار کرده؟! سوفیا این‌و گفته؟! پیرزن ناله و نفرین کنان روی پای خود کوبید و با صورتی سرخ نالید: -خجالت نکشیدی؟! اینهمه زن... اینهمه دختر... با وجود اینکه یه نامزد مثل پنجه‌ی آفتاب داری... رفتی دخترخونده‌ت رو حامله کردی؟! تا مرد خواست برای دفاع از خود دهان باز کند، مادرش جنون وار روی صورت و سینه ی خود کوبید و صدایش بالا رفت. -شیرم‌و حلالت نمی‌کنم بوران... ای خدا من‌و بکش از دست این پسر ناخلف خلاص شم. بوران کلافه دستی به صورتش کشیده و به دنبال دخترک وزه چشم چرخاند. چه بلوایی به پا کرده بود ورپریده، حسابش را میرسید. -چی داری میگی مادر من؟! این دختره‌ی بی‌حیا کدوم‌گوریه که این خزعبلات‌و توکوش شما خونده؟! پیرزن سینه جلو داده و با دندان قروچه ای حرصی فریاد زد: -یعنی می‌خوای بگی دروغ گفته که نواربهداشتی‌ش هم تو می.خری؟! می.خوای بگی دروغه که درد پریودش‌و تو با روغن زیتون آروم می.کنی؟! پوف! دخترک مانند دختر خودش بود. جز او کسی را نداشت که وقتی از درد به خود میپیچید آرامش کند. انتظار داشتند او را به حال خود رها کند؟ امانت بود دستش... -دختر خسروئه... یادت رفته وقتی سپردنش دست من فقط پنج سالش بود؟! مگه کس و کاری هم داره جز من؟! اما مادرش حرف حساب در کتش نمیرفت. باز هم شروع به شیون و زاری کرد. -خدا من‌و از رو زمین برداره که نبینم این آبروریزی رو... جواب مردمو چی بدم؟! بوران زیر لب غرولند میکرد که پیرزن با یادآوری چیزی دست روی دهانش کوبید. -به پروانه گفته تو حامله‌ش کردی، عقدو به هم زدن وسیله‌هاتو پس فرستادن چشمان بوران از حدقه بیرون زد. آنقدر همه چیز جدی شده بود؟ دخترک را میکشت! -به گور هفت جدش خندیده... د بگو کجاست این ورپریده تا حسابش‌و بذارم کف دستش؟! -خبه خبه... برای من فیلم بازی نکن... دوروز دیگه شکمش بالا بیاد... کلافه از اینکه مادرش حرفش را نمی‌فهمید مشتی به دیوار کوبیده و غرید: -کدوم شکم مادر من؟! یه خریتی کرده شما چرا باور میکنی؟! حتی فریادش هم نتوانست زبان تند و تیز پیرزن را غلاف کند. یک بند سرزنشش میکرد. -مگه حاملگی به دروغ هم میشه؟! کجا این خبط‌و کردی؟! با دختر خسرو؟! پونزده سال ازت کوچیکتره... نفس نفس میزد و بی توجه به مادرش به دنبال سوفیا کل خانه را زیر و رو کرد. -من میگم کاری نکردم شما دنبال سه‌جلد بچه‌ای؟؛ کدوم گوری رفتی سوفیا؟! پیدات کنم آتیشت میزنم ورپریده‌ی دریده او را کنج آشپزخانه در حالی که سعی داشت خودش را پشت یخچال پنهان کند پیدا کرد. از گردنش چسبیده و با نگاهی سرخ و غرق خون روی صورتش خم شد. -این چه غلطیه کردی؟! آبروی من اسباب بازی دست توئه؟! سوفیا رنگ پریده و وحشت زده فقط نگاهش کرد. همان موقع هم میدانست اگر این کار را کند حسابش با کرام الکاتبین است اما عشق کورش کرده بود. -لال شدی الان؟! از فریاد گوش خراش مرد هقی زد و اشک ریزان گفت: -راهی نداشتم که عقدت‌و به هم بزنم. مجبورم کردی... بوران گردنش را محکم تکان داده و دست روی شکم صافش گذاشت. -عه؟! الان کجاست اون توله‌سگی که به نافم بستی؟! جوابی جز اشک های داغ دخترک نگرفت که بیشتر روی صورتش خم شد. دستش را از لباس او رد کرده و زیر شکمش را لمس کرد. نفس سوفیا که رفت خیره در چشمانش با حرص پچ زد: -حرف بزن دیگه... چطور تخم من‌و کردی تو خودت که یه توله کاشتی تو رحمت؟! اونم از من؟! گرمای دست بوران که داشت به پایین تنه اش میرسید وحشتش را بیشتر کرده بود. ترسیده و لرزان به تته پته افتاد. -د دروغ... دروغ گفتم بوران... ف فقط خ خواستم با پروانه ازدواج.... بوران انگشتش را به نرمی بین پایش کشید و پوزخندی زد. -د نه د... گردن بگیر سلیطه... بذار حداقل آش نخورده و دهن سوخته نشم. که حامله‌ت کردم آره؟! یه بلایی سرت بیارم صدای جیغت تا آسمون هفتم بره... دخترک با حرکت نرم انگشتش وا رفته بود که با فرو رفتن یکباره ی انگشتان مرد درونش، جیغ پر دردی کشید... https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0 https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0 https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0 https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0 https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0 https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0 https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0 https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0 https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0 بوران مهدوی... پدرخونده‌ی جوون و سکسی‌ای که بدجور دل باخته به یه دختر شر و شیطون... دختری که می‌دونه بوران دربرابرش ضعف داره و هربار به هر طریقی قصد تحریک کردنش‌و داره اما بوران کنار می‌کشه... اون‌شب لعنتی... وقتی دخترک با حماقت خودش‌و تو بغل یه مرد دیگه می‌ندازه و با حاملگیش... بوران حسابی عصبی میشه و بی‌اراده....😱🤤 https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0 https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0 https://t.me/+dhouY1K6WQg2OTE0
نمایش همه...
Repost from N/a
این قدر اخم نکن زشته جلو مهمونا! با حرص سمت یاس برگشت و تو آشپزخانه بودند و کسی به آن ها دید نداشت پس با پشت دست در صورت یاس آرام کوبید و یاس شوکه شده هینی کشید و عقب کشید. و نامدار غرید: - برو دعا کن مامان بابات اینجان وگرنه محکم تر می‌زدم یاس بغض کرد: - چرا این جوری می‌کنی؟ - هیش صداتو بیار پایین بینم! تو با اجازه ی کی تو خونه ی من مهمونی گرفتی؟ یاس باورش نمی‌شد چندین ماه از ازدواجشان می‌گذشت و رسماً زن و شوهر بودند اما نامدار هیچ حسی به او نداشت و لب زد: - فقط مامان بابای خودمو نگفتم که... خانواده خودتم هستن قطره اشکی روی صورتش افتاد و نامدار بی‌اهمیت پچ زد: - اونم فقط برای این که خودتو شیرین کنی من تورو می‌شناسم دفعه اول و آخرت باشه تو خونه ی من ازین گوها می‌خوری اینبار یاس جسارت کرد: - خونه ی منم هست نامدار باز با پشت دست ضربه ای از نظر خودش آرام در صورت یاس زد و دستش هرز شده بود دیگر: - تو اینجا هیچی نداری تو جای کسی که من دوستش داشتمو گرفتی و گورتم دیر یا زود باید گم کنی ینبار رد انگشتانش روی صورت سفید یاس مانده بود. جوری که خودش چند لحظه خیره در صورت یاس ماند و مگر چقدر محکم زده بود؟ یاس دیگر سرش را صاف نکرد و قطرات اشک روی صورتش ریخت و صدا مادر شوهرش از پذیرایی بلند شد: - عروسم؟ بابا گلومون خشک شد یه چایی خواستی بدی رفتی با شوهرت چی هی پچ پچ می‌کنی؟ نامدار جای یاس جواب داد: - اومدیم مامان و سینی چایی را برداشت و ادامه داد: - جیکت درآد با بابات می‌فرستمت خونش رفت و یاس قلبش هزار تیکه شده بود و بدنش لرز گرفته بود و صورتش را در آشپز خانه آب زد و خواست برای خودش لیوانی آب بریزد تا کمی آرام شود اما لیوان از دستش افتاد و شکست و همان شکستن باعث شکستن هق‌هقش شد و صدای مهمان ها که چی شد و آمدنشان به آشپز خانه بلند شد. - وای مادر چی شد؟ زنداداش فدا سرت یه لیوان شکسته چرا گریه؟ دخترم خوبی بابا چرا صورتت قرمز؟ یاس نگاهش را به نامداری داد که او را نمی‌خواست، معشوقش مریم را می‌خواست دیگر سکوت جایز نبود. اصلا ماندن در این خانه جایز نبود و خودش را پر آغوش پدرش کرد و نالید: - بابا منو ازینجا ببر، منو ببر ترو خدا ببر اینجا منو کسی نمی‌خواد منو دوست نداره الآنم منو گرفت زد چون شمارو دعوت کرده بودم ببرم بابا... و این حرکت یاس که همیشه ساکت و مظلوم بود برای نامدار گرون تموم شد هیچ وقت فکر را نمی‌کرد یاس این چنین هاشا کند و آن شب خون بپا شد و... https://t.me/+-pvtK2clBtE3YTI0 https://t.me/+-pvtK2clBtE3YTI0 https://t.me/+-pvtK2clBtE3YTI0 صدای داد و هوار یک لحظه قطع نمی‌شد و نامدار چرا اصرار داشت یاس نرود؟ مگر همین را نمی‌خواست: - زنمه نمی‌زارم ببریش پدر یاس هم داد زد: - زنته که زدیش؟ مگه بی‌کسو کار؟ می‌برمش می‌زارمش رو چشمام مادر یاس هم دخالت کرد: - خدا ازت نگذره تن و بدنش و بهم نشون داد پر از کبودی بود دخترمو مثلا فرستادم خونه ی بخت؟ و مادر خودش بود که سعی داشت طرق پسرش را بگیرد هر چند می‌دانست مقصر است: - ترو خدا آروم باشید! زن و شوهرن دعوا دارن مادر یاس بمون با شوهرت حرف بزن با رفتنت چی درست میشه دور سرت بگردم؟ یاس بود که سرش را به چپ و راست تکان داد: - اون مریمو دوست داره، هنوز باهاش در ارتباط... بهم میگه من جایی ندارم تو قلبش پس واسه چی بمونم تو خونش؟ هق نقش بلند شد و مادر نامدار با بهت به پسرش نگاه کرد و گفت: - نامدار راست میگه نامدار سکوت کرد و با عجز به یاسی نگاه کرد که انگار دیگر هیچ جوره نمی‌خواست بماند!خب مگر خودش همین را نمی‌خواست پس چرا حالش این قدر بد شده بود؟ احساس می‌کرد یاس پایش از در بیرون برود دیگر دیدنش آرزو می‌شود پس نالید: - یاس بمون بزار حرف بزنیم بعد فردا خواستی برو https://t.me/+-pvtK2clBtE3YTI0 https://t.me/+-pvtK2clBtE3YTI0 https://t.me/+-pvtK2clBtE3YTI0 https://t.me/+-pvtK2clBtE3YTI0
نمایش همه...
Repost from N/a
⁠ . با دیدن #آمپولی که مرد در دست داشت به گریه افتاد و طولی نکشید که صدای بغض کرده‌اش بلند شد : _تو حق نداری اون چیزِ خر رو به باسنم بزنی‌‌‌... گوشۀ چشمان مرد چین افتاد.... با تفریح گفت : چیزِ خر ؟! بی‌ادب بشی جای این یه دونه دو تا می‌زنم علاوه بر باسنت زبون درازتم از کار بیفته‌‌...حالام بخواب رو تخت ! اشک‌هایش شدت گرفت . دست روی بازوی عضلانی‌ و خالکوبی شدۀ مرد گذاشت و ملتمس نالید : استراحت می‌کنم زودِ زود خوب می‌شم... لبخند کجی زد و در دل قربان صدقۀ آن نیم وجبی رفت . _آخر عاقبت کسی که چشماش رو مثل خرِ شِرِک می‌کنه تا شوهرش رو خر کنه همونیه که گفتم... کودکانه و بغض کرده پچ زد : دردم میاد... دست آزادش را روی کمر دخترک گذاشت و راه فرار را بست . کمی خم شد تا هم قدش شود . ملایمت به خرج داد و بوس صدا داری روی گونۀ تب دار دخترک زد . _آروم می‌زنم که فلفل خانوم دردش نیاد...فقط کافیه مثل یه دختر خوب بری رو تخت بخوابی و #شلوارت رو بکشی پایین... تقلا می‌کند تا خودش را از بغل مرد بیرون بکشد اما بی فایده است . جیغ و گریه‌اش در هم آمیخته شده و با حرص و ناغافل گاز محکمی از بازوی مرد می‌گیرد . شاهکار با تفریح به او و سلیطه بازی هایش می‌نگرد و نه تنها رهایش نمی‌کند بلکه او را بیشتر میان بازوانش می فشارد‌‌‌... _در اسرع وقت واکسن هاری میزنم... دخترک خسته از تقلاهای بی‌نتیجه‌اش پیشانی تب دارش را سینۀ ستبر مرد چسباند : _سگ خودتی ! داری گولم می‌زنی...چون گوشیت رو شکوندم و لباسای مارکدارت رو با اتو سوزوندم می‌خوای تنبیهم کنی... دست زیر تنش انداخت و او را به سمت تخت برد . با بدجنسی خندید و خباثت به خرج داد : _قربون اون مغز فندوقی و کوچولوت بشم...اول خوبِت می‌کنم چاق و چله‌ت می‌کنم بعد می‌خورمت...تنبیه کردن به بچۀ مریض که لذتی نداره فلفل خانوم... با لحنی بغض آلود و مظلوم شده مرد را صدا می‌زند... _شاهکار جونم ؟ روی تخت به شکم خواباندش و شلوارش را به نرمی پایین کشید . _جانِ شاهکار ؟ شُل کن عزیزم...مگه من می ذارم فلفل خانوم دردش بیاد ؟ فعلاً باید خوبِش کنیم که فردا امتحان داره...خیلی بد میشه اگه از امتحانش عقب بمونه...می‌دونه که یه استاد بد اخلاق و عوضی داره ، نه ؟ _فردا بهم نمره بده ؟ من هیچی نخوندم...باشه غیاث جونم ؟ با فرو رفتن سوزن نطقش کور می شود و صدای فریادش بلند می‌شود... _فردا برگه‌ت رو سفید ببینم می‌ندازمت بیرون سلیطه خانوم ! https://t.me/+Yk_SbeaTqcwyZTJk https://t.me/+Yk_SbeaTqcwyZTJk اون خشن و مغرور و دیوانست! با بدنی که پر از تتوهای رنگارنگ و جورواجوره! شاهکار دیوان سالار! یه روانی به تموم معنا که وقتی کمرمو بین بازوهاش اسیر‌ میکنه دلم هری میریزه! اون واسه همه بده ولی بندِ دلش گیر کرده به دلِ من… منی که باعث بهم خوردنِ نامزدیش بودم و اون نمیدونست…🔥 https://t.me/+Yk_SbeaTqcwyZTJk https://t.me/+Yk_SbeaTqcwyZTJk https://t.me/+Yk_SbeaTqcwyZTJk https://t.me/+Yk_SbeaTqcwyZTJk .
نمایش همه...
Repost from N/a
ايلاي، دختر سرايدار ساختماني كه با روياي ثروت دل به رابطه با پسر يكي از همسايه ها مي ده تا روياش به حقيقت بپيونده... اما...... درست زمانی که فکر میکنه همه چیز تموم شده! با رفتن ناگهانی کیاشا به خارج از کشور  همه چیز خراب میشه... و ايلاي میمونه با شکمی بالا اومده و لکه ننگی که با فهمیدن خانواده ها رو دامنش می افته! وای از روزی که کیاشا برگرده... https://t.me/+FMVXEAFNjYYxMWFk https://t.me/+FMVXEAFNjYYxMWFk -اجازه گرفتم. شبو مي‌مونم. چشم‌هاش برق زد: -به‌به، چه عاالي. نگاه به چشم‌هاي براقش كردم. فقط منو مي‌ديد، نه؟ فقط منو خريد مي‌برد، فقط منو به خونه مياورد ، فقط... من جوجه‌اش بودم، نه؟ ناخوداگاه روي پنجه‌هام انقدر بلند شدم تا لبم رو به لبش برسونم. ابروهاش بالا رفت و جلوي لب‌هام لب زد: -راه افتاديا شيطون. مجال ندادم. لبم رو به لبش چسبوندم و هر اون چه كه بلد بودم رو پياده كردم. اجازه نمي‌دم كيا... نمي‌ذارم ولم كني. نمي‌ذارم بدبخت شم. كيا داغ شده خنديد. گونه‌هام رو بوسيد، گردن، كنار لب... روي گوشام وقت زيادي صرف كرد... اونقدري كه شل شدم. روي دست‌هاش بلندم كرد و اين‌بار به جاي مبل و جلوي تلوزيون، به اتاقش رفتيم. رو تخت خوابوندتم. خمار نگاهش كردم، خمار نگاهم كرد. لبخند زدم، لبخند زد. ترسيده بودم، اما... اون اصلا نمي‌ترسيد. دستش از زير گردنم تكون خورد، پايين‌تر رفت... زير بليزم كه رفت، تنم منقبض شد. لبخند زد: -آروم جوجه‌ي من. هنوز آماده نبودم اما دستش حركت كرد... به جاهاي عجيب‌تر سفر كرد، جاهايي كه هم حس خوبش بيش‌تر بود، هم حس بدش... جاهايي كه نفسم رو مي‌بريد و حال عجيبي به تنم تزريق مي‌کرد... جاهايي كه معلم پرورشي روش اسم گذاشته بود: ممنوعه! بلندم كرد، نيم خيز شدم. بليزم رو از تنم درآورد. سردم شد ولي با بوسه‌هاش روي تنم باز گرم شدم. دستش كه روي شلوارم نشست ناخوداگاه بغض كردم: -كيا؟ -جون كيا؟ اولين بار بود جونش شده بودم... من بلد نبودم... لعنتيا اين كاره نبودم... فقط مي‌خواسم نجات داده شم، خلاص شم، رها شم... كيا راه نجات من بود... توي گوشم گفت: -قول مي.دم به دوتامون خوش بگذره. من اما يخ كرده بودم... ديگه بوسه‌هاش گرمم نمي‌كرد... روي چشم‌هام رو بوسيد و گفت: -غمگين نباش ديگه جوجه. كمرم رو كمي كه از تخت فاصله دادم فهميد مجوز صادر شده. شلوار رو از تنم بيرون كشيد باز دست‌هاش سفر كردن. باز داشتم گرم مي‌شدم... لباس‌هاي خودش هم از تنش خارج شد. چشم‌هام رو زود بستم... من تو عالم نوجووني فهميدم براي ديدن زيادي كودكم... لمس مي‌شد... با هرچي... كيا نرم بود، ملايم بود، كلي حرف‌هاي قشنگ توي گوشم مي‌گفت... هر نقطه‌ي بدنم رو می‌بوسيد و نوازشم مي‌كرد... من انقدر دوست داشتني بودم؟ ناخوداگاه لبخند زدم... كيا رو رام خودم مي‌كردم. مي‌شد... چرا كه نشه؟ ببين چطور رام شده. با ديدن لبخندم مشتاق‌تر و محكم‌تر ماچم كرد: -قربون اين خنده‌ي خوشگلت جوجه. آفرين، بخند. تجربه نداشتم، ولي مي‌دونستم حس درد نزديكه... كيا دستش روي يكي از دست‌هام نشست و گفت: -يه لحظه‌اس فقط... چشم‌هام رو روي هم محكم فشار دادم. به بعدش فكر كن ايلاي... خودم رو تصور كردم. وسط آشپزخونه‌ي همين خونه... كه ايستادم و به كارگر خانوم مي‌گم كه تميز كاري رو از كجا شروع كنه. خودم رو تصور كردم... ميان ساعت‌هايي كه مي‌خوام با كيف و كفش و عينكم ستشون كنم. خودم رو تصور كردم... ميان خونه‌اي كه من خانومش بودم... -آخخ... راست مي‌گفت... يه لحظه بود، عميق بود، پر نفوذ بود... يك لحظه بود اما دنيا عوض مي‌كرد... يك لحظه بود اما من رو از دختر سرايدار به خانومي اين خونه مي‌رسوند... يك لحظه بود، اما كيا رو مال من مي‌كرد... حالا امثال مهرو و پرنيان و بقيه مي‌تونستن هر چي كه مي‌خوان فكر كنن. كار تمام شده بود. كيا... ديگه نمي‌تونست منو دور بندازه... كم‌كم درد از تنم مي‌رفت، كم‌كم حالم داشت عوض مي‌شد، كم‌كم حس خوب جاي درد رو مي‌گرفت و حس بد جاي خودش رو سفت چسبيده بود... كم‌كم حس كردم رو به پروازم، توي آسمان‌ها، همراه كيا... سرعت مي‌گرفتم، بيش‌تر بال مي‌زدم، بالاتر، بالاتر، بالاتر... به آسمان چندم رسيدم كه جيغم دراومد؟ كيا نفس نفس زنان خنديد... باز روم رو بوسيد و كنارم افتاد... من سقوط نمي‌كنم... بدون هيچ تلاشي براي باز پوشيدن لباس‌ها، سمت كيا چرخيدم. منو توي آغوش گرفت و گفت: -جوون، جووجه. لبخند زدم... جوجه ي كيا بودم، جوجه‌ي كيا مي‌موندم... چشم‌هام رو بستم، اما نفهميدم چرا خوابم نبرد... https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
نمایش همه...
كانال نگار. ق (بازي)

لينك كانال :

https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0

اثر هاي ديگر : سي سالگي (موجود در باغ استور) تيغ بي قرار رستاخيز (موجود در باغ استور) تمساح خوني يك آكواريوم را بلعيد ( موجود در باغ استور ) هشتگ ضربه ي شمشير شواليه ام كرد

Repost from N/a
- شورتتو بنداز پایین محیا. متعجب چند بار از روی پیامش خوندم و نوشتم: - چی میگی عمو؟ زنگ زد. از ترس اینکه کسی بیدار بشه سریع جواب دادم و لب زدم: - الو؟ کلافه از پشت خط جواب داد: - من زیر پنجره اتاقتم. همین الان شورت پاتو برام پرت کن که دارم میترکم دختر. گیج پرسیدم: - یعنی چی؟ شورت منو میخوای چی کار؟ کلافه عصبی غرید: - میخوام ج.ق بزنم! از اینهمه رک گوییش آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم: - حالت خوبه؟ نصفه شبی دوست بابام اومده بود زیر پنجره ی اتاقم و لباس زیرم رو میخواست. - نه خوب نیستم، راست کردم دختر! هین بلندی کشیدم و تشر زدم: - خجالت بکش عمو، این حرفا چیه میزنی؟ مشخص بود حال طبیعی نداره وگرنه چرا بخواد با شورت من خودارضایی کنه؟! - انقدر عمو عمو نبند به ناف من دختر. یا شورتتو میندازی پایین، یا در رو باز می کنی میام بالا وگرنه به بابات میگم دختر سر به زیرش یواشکی برای همسن باباش نود میفرسته! چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد: - میدونم توام منو میخوای‌. بنداز پایین اون یه تیکه پارچه رو تا عقیم نشدم. لبم رو به دندون گرفتم، دستم رفت زیر دامن تنم و آروم شورتم رو درآوردم. آروم رفتم سمت پنجره و شورتم رو پرت کردم سمتش‌. - بگیرش... سریع از پنجره دور شدم، ضربان قلبم حسابی رفته بود بالا که صداش رو شنیدم. - شورتت فایده نداره، در رو باز کن بیام بالا خودتو یکم بمالم! توجه داشته باشید این رمان اروتیک و پر از صحنه های +18 سال هست🔞👇 https://t.me/+qLALHWIzZwI0ZTdk https://t.me/+qLALHWIzZwI0ZTdk محیا دختری که با دوست جذاب و مرموز پدرش وارد رابطه میشه. مردی هات در آستانه ی چهل سالگی با گذشته ای تاریک و پر از معما🔞❌
نمایش همه...
دلـبر قـرتــی

لطفا یجوری منو ببوس که طعم لبات همیشه رو لبام بمونه.🥂💋 #بنرها_پارت_واقعی_رمان🔞 به قلم: #لواشک #رهوار ( آنلاین ) #قرتی ( آنلاین ) #ژیوار ( حق عضویتی / آنلاین ) #افیون ( حق عضویتی / آنلاین )

همین الان میتونید فایل کامل و #بدون_سانسور رمان آنائل رانده رو دریافت کنید عشقا😍🔥🔥🔥 اگر مایل به خرید فایل کامل رمان آنائل رانده شده هستید مبلغ 38000 هزار تومان به شماره کارت زیر: 6037 9973 7087 4639 به نام زهرا نصیری واریز کنید و اسکرین شات واریز رو به آیدی تلگرامی زیر: @Anaelvip ارسال کنید.
نمایش همه...