cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🌊 نـــاخـــدا 🌊 | سحرنصیری✍️

بسم الله الرحمن الرحیم کانال رسمی «سحـر نصیری» ناخـدا... آنلاین عصیانگر... فایل.فروشی داروغـه... چاپی یـاکـان... آنلاین پیج اینستا‌گرام نويسنده: saharnasiri.novels پست گذاری: هرروز به جز تعطيلات رسمی🍃 لینک همه‌ی رمان‌های بنده: @saharnasiri_novels

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
9 911
مشترکین
-1124 ساعت
-667 روز
-21630 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

- نوار بهداشتی‌هات رو با خودت نیار سرکار. مات بهش نگاه کردم و چکش رو روی چوب رها کردم. از شدت درد دستام زق زق میکردن. - اوستا من که چیزی همراهم نیست. فواد نگاه عصبانی و خطرناکی بهم انداخت و چکشش رو محکم به میز کوبید. - پس لابد اون جلد صورتی و بنفش با نوشته ی مای لیدی مال منه؟ با این حرفش خیلی سریع داغ کردم. محتویات کیف من رو چطوری دیده بود. - توی کیفم سرک کشیدین؟ - نه خانوم شما اینقدر راحت و بی حیایی که کیفت رو باز ول کردی وسط. منم چشمم خورد. بغض کردم، هم از داد زدنش و هم این که خونریزی بدی داشتم. - نمی خواستم بیارم. سر راه خریدم. پوزخندی زد و با دوگام خودش رو بهم رسوند. گرمای بدنش حالم رو خیلی بد کرد. همینطوریشم بدنم از درد میلرزید و این گرما رو دوست نداشتم. قدمی به عقب رفتم. - چی شد دختر حاجیه؟ تا دیروز که با قلب های توی چشمت بهم زل میزدی الان پیف پیف بو میدم؟ - من...فقط کارتون رو تحسین میکردم. بازوم رو کشید و منو بین بازوهاش قفل کرد. سریع چونمو گرفت و با خشونت سرمو داد بالا تا باهاش چشم تو چشم بشم. - ببین بچه، من لقمه ی خیلی خیلی گنده تر از دهنتم. دندونات میشکنه‌. با تصور منظوری که داشت حالم به هم خورد. با عصبانیت ناشی از پریودی زانومو بلند کردم و کوبوندم به بین پاش. اول متعجب شد و بعد با فحش بدی منو کنار زد. - دختره ی کم عقل. از کاری که کردم اشکم ریخت. سریع کیفم و نوار دردسر ساز رو چنگ زدم و به سمت بیرون دویدم. بین هوا که معلق شدم جیغ کشیدم. اون فواد بود، مگه میشد کوتاه بیاد یا کم بیاره. همون پسر شری که چند سال پیش وقتی من مدرسه ای بودم جلوم رو گرفت و گفت باهاش دوست شدم. ولی من ازش فرار کردم و مثل این که الان وقت تسویه حسابه. - حالا که خودت دوست داری، این لقمه رو میذارم دهنت. و اگه صدات دربیاد دندوناتو خورد میکنم. منو کشید توی کارگاه و تنمو کوبید به میز و داغی روی لبام... https://t.me/+-TRetDIK3tRlMmE0 https://t.me/+-TRetDIK3tRlMmE0 https://t.me/+-TRetDIK3tRlMmE0 ❌دل آرا، وقتی به خودش اومد که عاشق چوب و نجاری شده. پس برای رسیدن به رویاش دستیار نجارمحل شد. مرد جذابی که خیلی بد نگاهش میکرد و بعد مدتی فهمید اون کیه. پسری که توی نوجوونی دل‌آرا ضایعش کرده بود و حالا...
نمایش همه...
Repost from N/a
- نوار بهداشتی‌هات رو با خودت نیار سرکار. مات بهش نگاه کردم و چکش رو روی چوب رها کردم. از شدت درد دستام زق زق میکردن. - اوستا من که چیزی همراهم نیست. فواد نگاه عصبانی و خطرناکی بهم انداخت و چکشش رو محکم به میز کوبید. - پس لابد اون جلد صورتی و بنفش با نوشته ی مای لیدی مال منه؟ با این حرفش خیلی سریع داغ کردم. محتویات کیف من رو چطوری دیده بود. - توی کیفم سرک کشیدین؟ - نه خانوم شما اینقدر راحت و بی حیایی که کیفت رو باز ول کردی وسط. منم چشمم خورد. بغض کردم، هم از داد زدنش و هم این که خونریزی بدی داشتم. - نمی خواستم بیارم. سر راه خریدم. پوزخندی زد و با دوگام خودش رو بهم رسوند. گرمای بدنش حالم رو خیلی بد کرد. همینطوریشم بدنم از درد میلرزید و این گرما رو دوست نداشتم. قدمی به عقب رفتم. - چی شد دختر حاجیه؟ تا دیروز که با قلب های توی چشمت بهم زل میزدی الان پیف پیف بو میدم؟ - من...فقط کارتون رو تحسین میکردم. بازوم رو کشید و منو بین بازوهاش قفل کرد. سریع چونمو گرفت و با خشونت سرمو داد بالا تا باهاش چشم تو چشم بشم. - ببین بچه، من لقمه ی خیلی خیلی گنده تر از دهنتم. دندونات میشکنه‌. با تصور منظوری که داشت حالم به هم خورد. با عصبانیت ناشی از پریودی زانومو بلند کردم و کوبوندم به بین پاش. اول متعجب شد و بعد با فحش بدی منو کنار زد. - دختره ی کم عقل. از کاری که کردم اشکم ریخت. سریع کیفم و نوار دردسر ساز رو چنگ زدم و به سمت بیرون دویدم. بین هوا که معلق شدم جیغ کشیدم. اون فواد بود، مگه میشد کوتاه بیاد یا کم بیاره. همون پسر شری که چند سال پیش وقتی من مدرسه ای بودم جلوم رو گرفت و گفت باهاش دوست شدم. ولی من ازش فرار کردم و مثل این که الان وقت تسویه حسابه. - حالا که خودت دوست داری، این لقمه رو میذارم دهنت. و اگه صدات دربیاد دندوناتو خورد میکنم. منو کشید توی کارگاه و تنمو کوبید به میز و داغی روی لبام... https://t.me/+-TRetDIK3tRlMmE0 https://t.me/+-TRetDIK3tRlMmE0 https://t.me/+-TRetDIK3tRlMmE0 ❌دل آرا، وقتی به خودش اومد که عاشق چوب و نجاری شده. پس برای رسیدن به رویاش دستیار نجارمحل شد. مرد جذابی که خیلی بد نگاهش میکرد و بعد مدتی فهمید اون کیه. پسری که توی نوجوونی دل‌آرا ضایعش کرده بود و حالا...
نمایش همه...
Repost from N/a
🔴توجه🔴 این رمان بر اساس سرگذشت واقعی نوشته شده و محدودیت سنی دارد!‼️ #پرتگاه_لذت #پارت_1 دوربین گوشی رو طوری روی میز کار گذاشت که چهره‌ی هیچکدوممون توی کادر نیفته و بعد کاملا برهنه به سمتم اومد. جز یه ‌شورت توری مشکی و سوتین ستش چیزی تنم نبود اما احساس می‌کردم معذبم! اولین باری نبود که من و امیر داشتیم سکس میکردیم اما این بار فرق می‌کرد. این اولین باری بود که کاملا برهنه جلوی دوربین بودیم و قرار بود دوربین کل سکس ما رو ضبط کنه! امیر روی تنم خیمه زده و توی چشمام نگاه کرد. اضطرابم رو می‌فهمید. زیر گوشم پچ زد: - نترس عشق من، هیچی نمیشه! چهره‌امون که توی فیلم مشخص نیست. دردسر نمیشه برامون. ما به پولش نیاز داریم! با بوسه های ریز روی سر و گردنم، تونست افکارم رو پراکنده کنه و احساس امنیت بهم بده. تن داغش که به تن سردم برخورد کرد، آروم شدم. لباش رو به لبام نزدیک کرده و آروم شروع کرد بوسیدنم اما من همونطور که به بوسه هاش جواب میدادم، زیر چشمی نگاهم به دوربین بود! تصمیم گرفتم افکار منفی رو کنار بذارم و به پولی که قرار بود بابت این ویدئو دریافت کنیم فکر کنم. چشمام رو بسته و به بوسه های امیر جواب میدادم و دست امیر با خشونت روی سینه هام به حرکت در اومد. دو سال از ازدواجمون می‌گذشت و امیر هنوزم توی سکس باهام، همون شور و اشتیاق روزهای اول رو داشت. طوری با ولع به بدن برهنه‌ام نگاه می‌کرد که انگار اولین باره! سوتینم رو از تنم در آورد و زیر گوشم پچ زد: - فکر کن دوربین اونجا وجود نداره و ما خیلی عادی داریم سکس میکنیم. خب؟! تنم داغ شده بود و پر از خواستن! احساس می‌کردم شورت توریم حالا کمی خیسه. تند سر تکون دادم که امیر دستش رو پایین برده و لای پام رو لمس کرد. با حس خیسی نیشخند زد. وحشیانه شورتم رو از تنم بیرون کشید و خودش رو لای پام تنظیم کرد. صدای خیس بوسه‌هامون، سکوت اتاق رو میشکست. بی مقدمه، یکجا واردم کرد که جیغی از هیجان کشیده و نالیدم: - آروم... دردم اومد. خندید و شروع کرد ضربه زدن بهم. انگار حضور دوربین هورنی ترش کرده بود چون با هیجانی غیر نرمال، کارش رو انجام می‌داد. شاید حدودا ده دقیقه هر دو بی وقفه ناله میکردیم و یادمون رفته بود دوربین داره تموم این صحنه هارو ضبط میکنه. یادمون رفته بود دوربین اونجاست و شده بودیم همون پروانه و امیری که سوای از همه‌ی مشکلاتشون، توی تخت خواب بهمدیگه رحم نمیکردن! بدنم رو غرق بوسه کرد و گفت: - تموم شد خانومم... تموم شد. با احتیاط از روم بلند شده و فیلم رو قطع کرد. نشست کنارم. فیلم سکسمون رو با هم تماشا کردیم و از چیزی که فکر می‌کردیم هم هات تر شده بود. امیر- دیدی؟ هیچ جاش قیافه‌مون نیفتاده. مضطرب پتو رو دور تن برهنه ام کشیده و گفتم: - آره. خب الان باید چیکار کنیم؟ نفس عمیقی کشید و سایت پ*ورن رو باز کرد. داخل سایت، حساب کاربری با یه اسم مستعار ساخت و بعد، مردد بهم نگاه کرد. امیر- به پولش نیاز داریم. بغضم رو فرو داده، با لبخند سر تکون دادم و امیر فیلم سکسمون رو توی سایت پ*ورن، آپلود کرد! https://t.me/+g6qytyJmFIdhYWFh https://t.me/+g6qytyJmFIdhYWFh https://t.me/+g6qytyJmFIdhYWFh https://t.me/+g6qytyJmFIdhYWFh اسم من پروانه ست و اسم شوهرم امیر من و شوهرم، تفریحمون این بود گاهی وقتا واسه اینکه خیلی بیشتر تحریک بشیم باهم پ*ورن می‌دیدیم. یه روز که طبق معمول، یه پ*ورن ایرانی نگاه میکردیم، چشممون به تبلیغ سایت خورد. نوشته بود از سکس خودتون برامون ویدئو ارسال کنید و مبلغ 120 دلار تقدیم شما میشه. مبلغ وسوسه انگیزی بود! تصمیم گرفتیم ما هم از سکس خودمون فیلم بگیریم. جوری که قیافه هامون مشخص نباشه... ما فیلم رو برای سایت ارسال کردیم و اس ام اس واریز 120 دلار برامون اومد. ما یک شغل جدید پیدا کرده بودیم! با یه درآمد دلاری فوق العاده! ما هر روز باهم سکس میکردیم و از س*کسمون برای سایت پ*ورن ویدئو میفرستادیم تا اینکه یه ایمیل عجیب و غریب برای شوهرم اومد...🔞🔞🔞 ‼️ سرگذشت واقعی زن و شوهر ایرانی که قربانی سایت های پ.ورن میشن ‼️ ❌بر اساس واقعیت
نمایش همه...
پَـرتـگاهِ لـِذتـــ

🔴این رمان بر اساس واقعیت می‌باشد!🔴 🔴توجه: رمان شامل صحنه هایی‌ست که ممکن است مناسب هر سنینی نباشد! 🔴ژانر: درام، اروتیک🔞، معمایی 🔴به قلم: شاین✨ بقیه رمان های من👇🏼 @shinenovels تبلیغات👇🏼 @shinetabliq

Repost from N/a
من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانواده‌ی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون می‌دونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانواده‌ی مادری، بهم می‌گفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمی‌ترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند! بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونه‌ی پدری! چون که نور رو می‌خوان بدن به یه تاجر الواط‌ هوسباز؛ شهریار زرگران! من می‌خوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که می‌خوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران می‌افتم. ازش می‌خوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمی‌تونم درخواستش رو نپذیرم. چون که اون می‌گه: " من می‌دونم تموم این سال‌ها کجا بودی و چه کار کردی،  از همه‌ی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!" ادامه ی این داستان جذاب رو با قلم #مائده_فلاح که معرف حضور همگی هست بخونید... - برای فردا آماده‌ای، مشکلی نداری! گلدسته اجازه نداد و سریع خودش را تا کنار شانه‌اش کشاند. اگر عقب نمی‌کشید به هم برخورد می‌کردند: -نه آقا چه مشکلی، من حواسم به همه چی... غرید: -گلدسته ساکت می‌شی یا بندازمت از اندرونی بیرون؟ نور به گلدسته نگاه کرد و گلدسته به او، این‌بار نفس‌‌های جفت‌شان داشت بند می‌آمد. حرفش را با نگاهی خیره به نور تکرار کرد: -آماده‌ای برای فردا؟ صدای لرزان بی‌رمق نور درآمد: -بله... آماده‌م! از اینکه از موضع قدرت با این دختر حرف می زد حس خوشایندی زیر پوستش خزید.. - خوبه، با عمه‌خانوم حرف می‌زنم فردا بعد مراسم خواستگاری، عجالتاً یه صیغه‌ی محرمیت بین‌مون بخونن‌ که بتونم ببرمت لاله‌زار برای خرید... هر چی دلت خواست می‌تونی اونجا بخری! مطمئن بود خبر این محرمیت به نیل برسد قبل از خواندن خطبه ی عقد از سوراخش بیرون می آید و خودش را به آن ها می رساند. سرتا‌پایش را برانداز کرد. بلوز‌ودامن سبز یشمی که دوختش هنر دست گلدسته‌ی همه‌فن‌حریف بود، به بهترین شکل ممکن در اندام بلند و باریک نور جا‌خوش کرده بود: -به مادام گلوریا هم می‌گم بیاد قد و قواره‌ت رو بگیره و چند دست کت‌ودامن و پیرهن برات بدوزه؛ باید لباسای قیمتی‌ و پوشیده‌تری بپوشی! نور به زحمت گفت: -رخت‌ولباس به قدر کافی هست، نیازی نیست! -حتمی هست؛ اما کافی نیست! بعد از اینکه عروس خونه‌ی من شدی، بیشتر نیازت می‌شه! امشبم زود بگیر بخواب که برای مراسم فردا آماده باشی! روی مراسم فردا تاکید می‌کرد. می‌‌دانست نیل در گوشه کنار این خانه پنهان شده و صدایش را می شنود.... با صدای بلند گفت: -همه‌تون برای فردا شب آماده باشید. *** عمه‌خانم که در نقش میزبان بود به استقبالشان آمد. مبل کنار پنجره را برای نشستن انتخاب کرد تا به حیاط خانه باغ دید داشته باشد تا اگر نیل آمد او را ببیند....سالاری پا از روی پایش برداشت و خواست که مراسم را شروع کنند، شهریار رو به عمه‌خانم گفت: - اجازه بده عروس خانم تشریف بیارن، تا حاجی نیومده حرف‌هامون رو بزنیم و سنگ‌هامون رو وا بکنیم می‌خواست زمان بخرد شاید نیل بیاید!! عمه‌‌خانوم با لبخند گفت: -چرا که نه، استخاره هم گرفتیم خوب دراومد... رو به خدمتکار با صدای بلند گفت: -بگو عروسمون بیاد   همین که نور قدمی به داخل برداشت، او به طرف حیاط سرچرخاند. نگهبان به طرف خانه می‌دوید! بدون اعتنا به جمع بلند شد و به سمت پنجره رفت. نگهبان  داشت نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شد و نگاه او به پشت سرش بود؛ زنی پوشیده در پالتوی بلند و کلاهی پشمی که کامل سرش را گرفته بود، به دنبالش  آرام‌آرام قدم برمی‌داشت و... https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
نمایش همه...

Repost from N/a
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
نمایش همه...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

Repost from N/a
- من حامله‌ام... چشمانش از حدقه بیرون زد و عصبانی گفت... - نشنیدم چی گفتی! یه بار دیگه زری که زدی بلغور کن.. بهار سرتقانه جواب می‌دهد... _حامله‌ام.. دو ماهمه.. سجاد خنده ی عصبی سر می‌دهد و دلش می‌خواهد گردن این دختر تخس را بشکند.. _فتو سنتز کردی یا گرده افشانی؟ یا انقدر به کمال و خود کفایی رسیدی هر دو کار اسپرم سازی مردانه و زنانه رو خودت انجام میدی!؟ غضبناک جلو می‌کشد و در صورت دخترک تخس میغرد... _حرف دهنت و بفهم بهار... میدونی معنیش چیه؟ وقتی هنوز بهت... لااله ا.... بهار بی توجه به جلز و ولز سجاد حوله اش را برداشته سمت حمام می‌رود.. باید برای مهمانی امشب آماده میشد. _حالا هر چی... امشب میخوام تو جشن خواهرت به مامانا بگم.. سجاد خون خونش را می‌خورد.. دستش رامیکشد وحرصی می‌گوید... _چرا جفنگ میبافی... جدی باورت شده مریم مقدسی!؟ ما کی رابطه داشتیم که حالا حامله هم باشی ؟ بهار که تیرش به هدف نشسته سجاد سراپا قرمز را به عقب هل می‌دهد.. _پس ما باهم رابطه نداریم؟ _نه من کی کردمت؟ _پس اگر نکردی چرا هر جا رسیدی گفتی بهار نازای...؟!... بهار بچه دار نمیشه!؟... بهار اِله... بهار بِله... سجاد یکه خورده عقب می‌کشد و بهار چشم های اشکی و عصبانی اش را گرفته به داخل حمام میشود.. _فک کردی به گوشم نمیرسه پشت سرم چیا گفتی؟ به زور زنت شدم درست اما قرار نیست جلو هر کس و ناکس حقیرم کنی.. با کوبیده شدن در و ورود سجاد لباسی که با عصبانیت در آورده را جلوی خودش می‌گیرد و هین بلندی می‌کشد. _دیوونه... چرا اینجوری میکنی؟... برو بیرون... اما سجاد است که با خونسردی دکمه های پیراهنش را یک به یک باز می‌کند و قدم به قدم جلو می‌آید... _ قراره یکم خوش بگذرونیم... گرده افشانی و خودکفایی رو هم بزار کنار... میخوام درس زیست شناسی و تولید مثل یا همون جفت گیری خودمونی رو عملی با رسم شکل خیلی خوشگل برات ترسیم کنم. پیراهن که از تنش کنده می‌شود صدای زیپ شلوار روح از تن بهار جدا می کند.. _جلو نیا... درش نیار... چشمکی میزند و نگاهش هیز و خریدارانه رو تن دخترک زیادی سفید و خوش قدو بالا می‌گردد.. _هی گفتم اجباری زنم شدی نزدیکت نشم هنوز آمادگی رابطه رو نداری.. اما این همه دوش های آب سردی که گرفتم فقط حروم کردن انرژی و اسپرم هایی بود که توی چاه حموم حیف و میل شد.. حالا بهتره بریزم همون جایی که قراره دو ماه دیگه به ننه باباهامون بگی دوماهه حامله ای... https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
نمایش همه...
Repost from N/a
- خان‌آقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید. با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم. دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟ با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم: - چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟ - شریک آقا از عمان اومدن. آقا می‌خوان شما رو نشونشون بدن. نفسم را با حسرت بیرون فرستادم. لباس توصیه کرده‌ی خان‌آقا را تن زدم. به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست‌. با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت: - برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم! نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد. همان شریک از عمان برگشته‌ی خان‌آقا! روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث می‌شد خیره‌اش بمانی... برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خان‌آقا گفت: -خان‌! نمی‌دونستم دختر این سنی دارید... بدنم از نفرت جمع شد نفرت و انزجار! من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم.... خان‌‌آقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد: - دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه! چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد. چه کسی بود که از دشمنی خان‌آقا با اتابک بی خبر باشد؟ چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟ خان‌ با نیشخندی نگاهم کرد: - نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونه‌ی اتابک؟ در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود! دردانه‌ی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت... هیچ وقت نمی‌توانستم‌ روی حرف خان حرفی بزنم اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم هنوز در خاطرم بود. تشر زد: - بگو! میدانستم چاره‌ای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم. بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم: -من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان‌ کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت. الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام. سر پایین انداختم و نمی‌دانستم چرا من را به این مرد معرفی می‌کند تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش با این حرف سر بالا آوردم خانواده پدریم فکر میکردن من مردم! برزو با مکث گفت: -خب چرا منو صدا زدید؟ لبخندی روی لب خان‌آقا نقش بست که فقط من می‌دانستم تا چه حد شرور و شیطانی‌ است. -دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونه‌ش بیرون کنه؟ با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد: - یا با شکم خالی؟ تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست. برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید. - می‌خواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟ خان به من اشاره کرد: -‌ دخل این دختر باکره‌ی آفتاب مهتاب ندیده‌ی من با تو چی می‌تونه باشه برزو؟ تنم لرز گرفت. برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزاده‌ش شکمش اومده باشه بالا... می‌خوام فکر کنن بچه‌ی من تو شکمشه! بچه‌ی خان! وحشت زده از جا پریدم. -نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم! صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌ ادامه داد: - تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله می‌کنی، یا خودت... تاکید می‌کنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک می‌کنی و جنازه‌ش رو می‌فرستی واسه خانواده‌ش! برزو با ترحم نگاهم کرد. خان تاکید کرد: - توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه! با التماس به چشم پر جذبه‌ی برزو خیره شدم. در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم: - فقط یه گلوله تو سرم خالی کن! اخم‌های برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد. مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها می‌برد با صدای بلندی به خان گفت: - من حامله‌ش می‌کنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حامله‌س حق نداره حتی دست بزنه! https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
نمایش همه...
Repost from N/a
- دختر ۹ سالمو می‌فروشم! عروسکم رو محکم تر به خودم فشردم و چسبیدم به لباس کهنه ی مامانم که گریه می‌کرد و مرد جوون با هیبت بیشتر یقه ی بابامو فشرد: - مرتیکه مفنگی یک کیلو جنس منو گم کردی می‌خوای با بچه ۹ سالت طاق بزنی نون خورت کم شه؟ زنت و کل ناموستم بفروشی بهم پول اون جنس در نمیاد صدای داد و هوارش تو محله می‌پیچید و همسایه ها جلو در خونه اومده بودن اما کسی جرات نداشت جلو بیاد... بابامو به قدری زده بود که خون از دهنش میومد بیرون ولی دلم به حالش نمی‌سوخت چون یادم نمی‌رفت چطور مامانم و میزد! اما مامانم طاقت نیاورد و بدو سمت اون مرد رفت و جیغ زد: - ترو خدا آقا آرکان نزنش داره می‌میره سمت مامانم برگشت که ترسیده با تموم بچگیم دویدم سمت مرد و یادمه گفتم: - بابامو بزن ترو خدا ولی مامانمو کاری نداشته باش اذیتش نکن تو چشمای عسلی درشتم خیره شد بابامو هول داد رو زمین که نالش بلند شد و اون مرد بی‌توجه روی پاهاش نشست تا هم قدم بشه: -اسمت چیه؟ - دنیا لبخندی زد: -گفتی دخترت ۹ سالش؟! با این حرفش چسبیدم به مامانم که لبخندی زد: - بیا جوجه بیا با تو کاری ندارم سری به چپ و راست تکون دادم که نفسی کشید و از جاش بلند شد، عینک آفتابیش رو به صورتش زد و خیلی جدی گفت: - دخترتو میبرم، برو دعا کن این بچرو داشتی وگرنه زنده نمی‌موندی صدای جیغ مادرم بلند شد: - آقا بچست آقا به خدا هنوز عادت نشده رحم کنید این مرد معتاد به چیزی گفت آقا آقا کنیزی میکنم و گریه منم حالا بلند شده بود از گریه مادرم و اون مرد سمت خروجی رفت و به آدمی که مثل سرباز کنارش بود اشاره ای زد که اومد سمت من... و صدای جیغ و گریه منو مادرم بیشتر شد اما صدای مردونش دوباره اومد که با مادرم بود: - ولش کن بچتو تا وقتی عادت نشه بهش کاری ندارم باور کن تو خونه ی من زندگی بهتری در انتظارش و این شروع زندگی من با مردی بود که پونزده سال ازم بزرگ تر بود... https://t.me/+A_nLl-e4GOQwY2M0 https://t.me/+A_nLl-e4GOQwY2M0 (هشت سال بعد) - تولد تولد تولد مبارک... دنیا فوت من شمع هجدتو قبلش آرزو کن تولد هجده سالگیم که کم از به عروسی نداشت و همه دوستان بودن با لبخند آرزویی کردم شمعمو فوت کردم و صدای سوت دست بلند شد. نگاهمو دادم به آرکان که گوشه ای ایستاده بود و با لبخند بهم خیره بود، لبخندی بهش زدم لب زدم: - مرسی بابت تولد چشماشو روی هم گذاشت و بالاخره جشن تولد تموم شد و خسته روی تختم افتادم که در اتاقم باز شد و با دیدن ارکان سریع رو خودم نشستم که خیره بهم لب زد: - از امشب دیگه اینجا نمی‌خوابی متعجب لب زدم: - وا چرا؟! کمی مکث کرد اما در نهایت گفت: - دیگه وقتش بیای تو اتاق من بخوابی یخ بستم، مات موندم که ادامه داد: - اون جوری نگاه نکن دنیا، دیگه بزرگ شدی هجدهت پر شده از اولم قرارمون همین بود بغض داشتم و نیشخندی زدم : - منظورت قرارت با بابام؟ انگار دوست نداشت راجب این موضوع حرف بزنه باهام، اصلا چطوری وقتی مثل دختر خودش بزرگم کرده بود حالا می‌تونست بهم دست بزنه؟ سمتم اومد و در اتاقمو بست که ترسیدم و چسبیدم به دیوار اتاقم اون کمی جا خورد اما سعی داشت آروم باشه: - گوش بده جوجه من از چهارده سالگیت بعد اولین عادتت خواستم بهت دست بزنم اما دیدم بچه ای واقعا ظلم اما الان بزرگ شدی خانوم شدی ، دیگه نمیتونم دیگه نمیشه بهم نزدیک تر شد اما من حالا اشکام رو صورتم می‌ریخت: - آرکان نه، ترو خدا این‌بار اخم کرد: - عقدمی دنیا بفهم اینو جدی شد و این یعنی کوتاه نمیام می‌شناختمش بزرگم کرده بود! روی تختم نشست و دستی رو صورت اشکیم کشید و ادامه داد:- وقتش خانم‌شی دیگه جوجه، خانم من دستشو چنگ زدم هیچ وقت مثل حالا احساس ترس ازش نداشتم و نالیدم: - میترسم بزارش واسه یه شب دیگه حداقل من کنار بیام یکم آرکان من میترسم یهو این طوری آخه آخه... به یک باره هق هقم شکست و خودمو پرت کردم تو آغوشش چون جز خودش کسی و نداشتم دستی به کمرم کشید: - جان؟ جوجه؟ اذیتت نمی‌کنم... مثل همیشه هواتو دارم مثل همیشه‌‌... https://t.me/+A_nLl-e4GOQwY2M0 https://t.me/+A_nLl-e4GOQwY2M0 https://t.me/+A_nLl-e4GOQwY2M0 https://t.me/+A_nLl-e4GOQwY2M0 https://t.me/+A_nLl-e4GOQwY2M0 https://t.me/+A_nLl-e4GOQwY2M0
نمایش همه...
Repost from N/a
_ خانم کوچیک اونجاشو با تیغ بریده! طوفان با اخم از جا بلند شد و موبایل را به گوشش نزدیک کرد _ یعنی چی بریده؟ کجاشو بریده؟ خدمتکار ناله کرد _ وای آقا روم سیاه منِ پیرزن روم نمیشه بگم که طوفان صدای عصبی‌اش را بالا برد _ من تو جلسه‌ با شیخای عرب بودم نرجس‌خاتون متوجهی؟ زندگ زدی نگرانم کردی الان حرفم نمی‌زنی! پیرزن مِن‌مِن کرد _ گفتن شما فردا برمیگردی ایران خودشونو واستون حاضر کنن ، بعد... طوفان نگران صدایش را بالا برد _ گوشیو بده به خانمت ببینم چه بلایی سر خودش آورده ، بجنب صدای خش خش آمد و بعد دخترک از داخل حمام با گریه جیغ کشید _ درو باز نکن نرجس خاتون ، نمیخوام کسیو ببینم طوفان کلافه پوف کشید سهامداران عرب در اتاق منتظرش بودند! _ نرجس‌خاتون ، بهش بگید طوفان پشت خطه جواب نده فردا پام برسه تهران خودم سیاه و کبودش می‌کنم انگار صدایش روی آیفون بود که دخترک در را باز کرد و موبایل را گرفت _ آقا؟ طوفان با جدیت غرید _ چیکار کردی با خودت؟ دخترک هق زد _ خیلی می‌سوزه _ کجات؟ کجاتو بریدی؟ دخترک در سکوت هق هق کرد طوفان تشر زد _ میگم کجارو بریدی؟ _ اونجام! _ اونجات کجاست بچه؟ مثل آدم حرف بزن من دو ساعت دیگه بلیط دارم میام پدرتو در میارم ماهی دخترک نالید _ پاهام طوفان اخم کرد _ کجای پا؟ رونت یا زانوت؟ دخترک صدایش را بالا برد _ اه بفهم دیگه آقا! جای جیشم! طوفان حس کرد چیزی میان شلوارش لولید و بالا آمد معذب غرید _ وسط پاهات چرا باید خونی بشه؟ ماهی هق زد _ می‌خواستم ... واسه تو ... آماده باشم طوفان پوف کشید _ مگه دفعات قبل که اونجارو شیو نکرده بودی چیزی گفتم؟ ماهی بلندتر زار زد _ نه ولی من فهمیدم دوست نداری _ از کجا اون وقت؟ ماهی با خجالت بینی اش را بالا کشید _ همه جامو زبون زدی جز اونجا! طوفان کمربندش را کمی بالا و پایین کرد امیال مردانه‌اش برانگیخته شده بود همین الان دلش زنِ ۱۶ ساله‌اش را میخواست _ زنگ بزن تصویری ببینم چه بلایی سر خودت آوردی! _ آقا لختم _ مگه کم لختتو تا الان دیدم توله؟ دخترک بینی‌اش را بالا کشید _ نمیتونم جیش کنم ، می‌سوزه طوفان وارد سرویس شد نمی‌توانست خودش را کنترل کند نگاهی به پایین تنه برآمده اش انداخت و زیرلب غرید _ لعنتی دخترک تماس تصویری گرفت تماس وصل شد سر و صورتش خیس آب و فضای حمام بخار گرفته بود طوفان نفس عمیقی کشید _ بگیر رو جایی که بریدیش دخترک چانه اش لرزید _ خجالت می‌کشم صدایش کلافه و عصبی بود _ ماهی! بگیر بین پاهات دخترک خجالت زده دوربین را بین پاهایش گرفت طوفان کمربندش را باز کرد _ باز کن پاهاتو زانوهای ماهی از هم فاصله گرفت _ دوطرفشو با انگشت باز کن دخترک مطیعانه اطاعت کرد _ ببین ، اینجاش زخم شده خون میاد طوفان پوف کشید دیگر طاقت نداشت تنِ دخترک را می‌خواست کمربندش را سفت کرد و زیرلب غرید _ در شأن طوفان خسروشاهی نیست تو سرویس بهداشتی خودارضایی کنه! ماهی مظلومانه پچ زد _ چی؟ طوفان با قدم هایی محکم سمت در رفت _ هیچی ، بلیط میگیرم چندساعت دیگه تهرانم بتادین بریز روش عفونت نکنه تا برسم https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
نمایش همه...
مرگ ماهی

حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد