| مسعود (افتیاچ) |
اینجا، یک دفترچه یادداشت است. لینک ناشناس: https://t.me/BiChatBot?start=sc-839996-3CDx61B شناس: @masoud_fth
نمایش بیشتر581
مشترکین
+324 ساعت
+67 روز
-730 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 محیا گفته بدون تهیه انواع اسلایمهای خامهای و غیرخامهای تو خونه راهم نمیده.
فلذا تهرانشناسهای عزیز، اطراف مصلای امام جایی میشناسید که بتونم فردا یا پسفردا اسلایم مرغوب گیر بیارم؟ | 89 | 1 | Loading... |
02 دارم میرم قم تا میزان نسبت آخوندها رو در این شهر کاهش بدم. حتی شده یک اپسیلون. با ما همراه باشید. | 181 | 1 | Loading... |
03 مرا آتش صدا کن... | 193 | 6 | Loading... |
04 هیچجوره نمیتونم برای یه مسافرت تکنفره یه کوله کوچک و کمحجم جمع کنم.
در واقع زندگیم یه جزئیاتی داره که قابل حذف نیست. حداقل فعلا. | 217 | 1 | Loading... |
05 حامی بودن یک ویژگی شخصیتیست. اون رو در پول زیاد و سن بالا و جنسیت و موقعیت اجتماعی نگردیم. | 227 | 0 | Loading... |
06 بام شهر، حرکت آرام و مداوم برفپاککن ماشین برای پاک کردن قطرات باران، سوی چراغهایی که از شهر به چشم میرسد، سرمای معجونی پر از پسته و موز، زمزمه خیلی نرمِ "مریضحالیم خوش نیست" توسط چاوشی روی ضبط، من و تو. | 248 | 3 | Loading... |
07 قضیه اینه که ما کلمه کم داریم و دنیا رو هم با کلمات در دسترسمون برای خودمون تفسیر میکنیم.
به طور مثال بعضی وقتها حالمون یهطوری میشه که چیزی بین دلتنگی و غمه. اما کلمهای داریم برای توصیفش؟ نه. اون حس رو سرکوب میکنیم یا اسم دلتنگی میذاریم روش و راه حل رو اشتباه انتخاب میکنیم.
یا وقتی که چیزی بین عشق شدن و عاشق نشدن رو تجربه میکنیم و نمیدونیم تو جه وضعیتی هستیم. اسمش چیه؟ چطور باهاش برخورد کنیم؟
از این رو آدمها کلمه کم دارن و این محدودیت سخت به ضررشون تموم شده.
آدم باهوش و موفق در ابراز احساس کسیه که کلمه تولید کنه یا در جای درست از دایره واژگانش کار بکشه. | 368 | 5 | Loading... |
08 قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند
میان آن همه تشویش در تو مینگرم
•سعدی | 243 | 7 | Loading... |
09 امیدوارم هیچ کوچهای به آخر نرسد. | 279 | 11 | Loading... |
10 در کافه نشستهام. مثل اکثر اوقات تنها. اینبار در میز کناریام آشوبی برپاست انگار. سرم توی کتاب «بیوتن» امیرخانیست اما گوشم ناخواسته صدای بحث دختر و پسر جوانی را که به هم میتازند میشنود. کافه بعد از یک اجتماع کتابخوانی تازه خلوت شده و جز من و میز کناریام یک خانم و آقای دیگر هم آنور سالن نشستهاند. علینور، کافیمن یا همان باریستای کافه که حالا خیلی باهم رفیق شدیم آیسموکا و طبق عادت همیشگی بطری آب معدنی من را میآورد. خوش و بش میکنیم و میرود.
بگومگو در میز کناریام جریان دارد که یکهو گوشم یکه میخورد. پسر لفظ زشتی را بهکار میبرد. من، در میز خودم خجالت میکشم. قشنگ میتوانم حس کنم که دختر برگشته و من را نگاه کرده که آیا این کلمه را شنیدهام یا نه. خودم را غرق در کتاب نشان میدهم و صفحهای را بدون اینکه تمام کرده باشم ورق میزنم.
اول میخواهم بلند شوم و میزم را عوض کنم. اما با خودم فکر میکنم اینطور میفهمد که شنیدهام و بدتر میشود. شاید هم فضا را آزادتر دیدند و بحثشان گُر گرفت و بدتر شد. میخکوب شدهام روی صندلیام.
دختر بعد از لحظاتی بغضش میترکد. صدای گریه میآید. صدای گریه خفه میشود انگار که دختر آستینش را گاز گرفته یا با کیفش صورتش را پوشانده باشد. باز نگاهشان نمیکنم.
پسر منتظر گریه دختر است. هیچ نمیگوید. صدای گریه کم و گُم شده. نمیدانم چهکار کنم. تمام این مدت یک کلمه از کتاب را نه دیدهام و نه خواندهام. پسر موهایش را مرتب میکند. چیزی از جیبش در آورده و روی میز میگذارد. با صدایی نهچندان آرام میگوید:«برای من همهچی تموم شدهست. تو هم به نفعته مثل آدم تمومش کنی». صندلیش را با صدای گوشخراشی عقب میکشد و رود. صدای گریه بلندتر می.شود. شبیه به هقهق.
برمیگردم و دختر را میبینم که خودش را فشرده بود توی آستینش و با هر دم و بازدم تکان میخورد و گریه میکرد. مظلومانه گوشهای چپیده بود و انگار از ظالمی شلاق خورده باشد ترس از رنگ زرد دستانش مشخص بود. بغض عمیقی گلویم را میگیرد.. یادم میآید که امروز در تقویم روز دختر است. یاد محیا میافتم. محیای عزیز خودم. او هم دختر است.
نشانک کتاب را در صفحه ۱۴۳ کتاب فیکس میکنم. کیف رودوشیام را از گردن میآویزم، آیسموکایم دست نخورده باقی مانده و بطری آب معدنی را برمیدارم و به سمت میز کناری حرکت میکنم. آب معدنی را کنار دستبندی که همان پسر گذاشته بود قرار میدهم و میگویم: «خانم، یکم آب بخورید. نگران نباشید. احتمالا توی خونه آدمهای مهربونتری منتظرتونن» و میروم. راهم را میکشم و میروم. هنر کردم که توانستم برای لحظهام خودم را نگه دارم و آن حرف را بگویم.
تا یکجایی را پیادهروی میکنم تا حال و هوایم عوض شد. فکر میکنم. به خودم، به اجتماع، به محیا.میروم به خانه. پیش محیا. میروم تا برای محیا آدم مهربانتری باشم. | 281 | 4 | Loading... |
11 رئال | 1 | 0 | Loading... |
12 خیلی کم افرادی وجود دارند که با جهان پیرامون خودشون به صلح رسیدن. آرام و متواضع و گشادهرو هستن. لطیف برخورد میکنن. مشکلات خیلی اذیتشون نمیکنه. به معنای واقعی از مسیر لذت میبرن و در افق نگاهشون دنیا و زندگی خیلی کوچک و کوتاهه.
همزیستی با این افراد رو به خودمون هدیه بدیم. | 457 | 8 | Loading... |
13 در اوّلین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیکتر دیوانه جان!
#حسین_منزوی | 321 | 3 | Loading... |
14 سوال قدیمی و بیجواب این است که چند نفر از این ۸ میلیارد آدم زندگی میکنند و چند نفر فقط روز و شب میگذرانند؟
چند نفر فکر میکنند و در عمقاند و چند نفر در سطح ماندهاند و حتی شاید حالشان هم خوب باشد؟
چند نفر سیاههلشکرند و چند نفر فرمانده؟
سعادت کدام است؟ مسئولیت سخت برای کدام است و راه درست کدام؟ | 378 | 2 | Loading... |
15 جمعه سنتی با بوی نم باران | 467 | 10 | Loading... |
16 حتی بدترین موزیک چاوشی از بهترین قطعه خوانندههای امروزی بهتره. | 580 | 4 | Loading... |
17 زندگی کارمندی اونجاش بده که فقط یک روز در ماه حقوق میگیری و تمام. رقمش هم مشخصه. درحالی که انسان باید هرلحظه امیدوار باشه به پیامک واریزی. به تبصره و سود اضافه و قرارداد جدید. یهو یه نور امید اضافه میشه به حساب بانکی و این لذتبخشه. دست خدا هم برای برکت دادن بازتره. | 509 | 5 | Loading... |
18 Media files | 499 | 9 | Loading... |
19 حکایتی دگرم هست و جای گفتن؟ نیست! | 574 | 8 | Loading... |
20 به دیدن از تو قناعت نمی توانم کرد
حکایتی دگرم هست و جای گفتن نیست | 585 | 13 | Loading... |
21 بازویم را بالشتت میکنم و هردو به آسمان مینگریم. | 548 | 1 | Loading... |
22 تنها چیزی که مطمئنم نتیجه میده صبره. با صبر یا آنچه که میخواهیم فراهم میشه یا میفهمیم آنچه که میخواستیم صلاح و مناسب نبوده.
پس؛ تنها چیزی که مطمئنم نتیجه میده صبره. | 669 | 12 | Loading... |
23 امروز هم داشتم به این فکر میکردم که آدمها معمولا دو دستهن. دستهای که همواره راه براشون روشن بوده. مسیر یکی بوده. با درست و غلطش هم کاری نداریم ولی از کودکی اتفاقات طوری براش رقم خورده که تردید خاصی رو تجربه نکرده. همیشه گزینهها براش ۷۰_۳۰ یا اصلا ۹۰_۱۰ بوده. عموما هم موفق بوده. حالا موفق در راه درست یا غلط.
دسته دوم اما زندگی پر از تصمیم داشته. تصمیمهای سخت و بزنگاههای حیاتی که همیشه گلوگیرش بوده. لحظات سخت تردید بین ۵۰_۵۰. شدن یا نشدن. چپ یا راست؟ همیشه احساس کرده که مرز بین خوشبختی و بدبختی یه انتخابه. همینطور هم بوده شاید. مدام باید در آمپاس شدید باشه و تحقیق کنه برای گزینههاش. مدام باید دنبال مشعل و چراغ باشه. مدام کلافگی و خستگی و سرگردانی از انتخاب.
ما جزو کدوم دستهایم؟! | 682 | 9 | Loading... |
24 دوستش زنگ زده تکلیف ریاضی رو میخواد. محیا میگه: «به یه شرط میفرستم برات که فردا تو کلاس بیام بهت توضیح بدم که اگه یهوقت خانم پرسید و ندونستی داستان نشه برامون».
داستان😁 | 445 | 0 | Loading... |
25 البته اوحدی مراغهای یکجایی یه تعبیر برعکس و جذابی داشته؛ ماهی که مهر رو فروزان میکنه:
باز کی بینم رخ آن ماه مهرافروز را؟
گل رخِ سیمینبرِ دلدزدِ عاشقسوز را؟ | 447 | 2 | Loading... |
26 مهرویان ❌
مهرو ✅ | 439 | 0 | Loading... |
27
حالا برای اینکه با مهرتون به صلح برسید حافظ ایده خوبی داشته:
دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمیگیرد... | 431 | 0 | Loading... |
28 من هم اتفاقا کیف میکنم با اشعار و تمثیلهایی که معشوق به ماه تشبیه شده. ماه زیباست حقیقتا. ماه چشمنواز است.
اما معشوق، یار، محبوب در نظر من خورشید است. ماه نورش را از مهر میگیرید و مهر بر ماه ارجحیت دارد. پس محبوب مهر است. خورشید فروزان است که حتی ماه هم زیباییاش را از وجود او دارد و بی نور آن چیزی نیست جز خاک. خاک سیاه. | 410 | 4 | Loading... |
29 میترسم نیاد و چشمام تا ابد اشکی بمونه. | 403 | 5 | Loading... |
30 بو قالا داشلی قالا، جینقیلّی داشلی قالا
گورخارام یار گَلمَئیه گوزلریم یاشلی قالا | 402 | 3 | Loading... |
31 روحوم بَدَندَن اوینار، یادیما سَن دوشَندَ | 419 | 10 | Loading... |
32 به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
•سعدی | 481 | 4 | Loading... |
33
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
استاد سخن ، شیخ اجل (سعدی) | 490 | 5 | Loading... |
34
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری | 445 | 5 | Loading... |
35
از منت دانم حجابی نيست جز بيم رقيب
کاش پنهان از رقيبان در حجابت ديدمی
افصحالمتکلمین #سعدی | 436 | 3 | Loading... |
36
جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را
که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد | 388 | 5 | Loading... |
37
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم | 381 | 9 | Loading... |
38
این مصرع یه روش زندگیه
گر هزارت غم بُوَد با کس نگویی زینهار | 374 | 10 | Loading... |
39 گفتم: «ببینمش مگرم دردِ اشتیاق
ساکن شود»، بدیدم و مشتاقتر شدم...
#سعدی | 342 | 11 | Loading... |
40
پیش از این گویند سعدی دوست میدارد تو را
بیش از آنت دوست میدارم که ایشان گفتهاند | 358 | 11 | Loading... |
محیا گفته بدون تهیه انواع اسلایمهای خامهای و غیرخامهای تو خونه راهم نمیده.
فلذا تهرانشناسهای عزیز، اطراف مصلای امام جایی میشناسید که بتونم فردا یا پسفردا اسلایم مرغوب گیر بیارم؟
دارم میرم قم تا میزان نسبت آخوندها رو در این شهر کاهش بدم. حتی شده یک اپسیلون. با ما همراه باشید.
هیچجوره نمیتونم برای یه مسافرت تکنفره یه کوله کوچک و کمحجم جمع کنم.
در واقع زندگیم یه جزئیاتی داره که قابل حذف نیست. حداقل فعلا.
حامی بودن یک ویژگی شخصیتیست. اون رو در پول زیاد و سن بالا و جنسیت و موقعیت اجتماعی نگردیم.
بام شهر، حرکت آرام و مداوم برفپاککن ماشین برای پاک کردن قطرات باران، سوی چراغهایی که از شهر به چشم میرسد، سرمای معجونی پر از پسته و موز، زمزمه خیلی نرمِ "مریضحالیم خوش نیست" توسط چاوشی روی ضبط، من و تو.
قضیه اینه که ما کلمه کم داریم و دنیا رو هم با کلمات در دسترسمون برای خودمون تفسیر میکنیم.
به طور مثال بعضی وقتها حالمون یهطوری میشه که چیزی بین دلتنگی و غمه. اما کلمهای داریم برای توصیفش؟ نه. اون حس رو سرکوب میکنیم یا اسم دلتنگی میذاریم روش و راه حل رو اشتباه انتخاب میکنیم.
یا وقتی که چیزی بین عشق شدن و عاشق نشدن رو تجربه میکنیم و نمیدونیم تو جه وضعیتی هستیم. اسمش چیه؟ چطور باهاش برخورد کنیم؟
از این رو آدمها کلمه کم دارن و این محدودیت سخت به ضررشون تموم شده.
آدم باهوش و موفق در ابراز احساس کسیه که کلمه تولید کنه یا در جای درست از دایره واژگانش کار بکشه.
قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند
میان آن همه تشویش در تو مینگرم
•سعدی
در کافه نشستهام. مثل اکثر اوقات تنها. اینبار در میز کناریام آشوبی برپاست انگار. سرم توی کتاب «بیوتن» امیرخانیست اما گوشم ناخواسته صدای بحث دختر و پسر جوانی را که به هم میتازند میشنود. کافه بعد از یک اجتماع کتابخوانی تازه خلوت شده و جز من و میز کناریام یک خانم و آقای دیگر هم آنور سالن نشستهاند. علینور، کافیمن یا همان باریستای کافه که حالا خیلی باهم رفیق شدیم آیسموکا و طبق عادت همیشگی بطری آب معدنی من را میآورد. خوش و بش میکنیم و میرود.
بگومگو در میز کناریام جریان دارد که یکهو گوشم یکه میخورد. پسر لفظ زشتی را بهکار میبرد. من، در میز خودم خجالت میکشم. قشنگ میتوانم حس کنم که دختر برگشته و من را نگاه کرده که آیا این کلمه را شنیدهام یا نه. خودم را غرق در کتاب نشان میدهم و صفحهای را بدون اینکه تمام کرده باشم ورق میزنم.
اول میخواهم بلند شوم و میزم را عوض کنم. اما با خودم فکر میکنم اینطور میفهمد که شنیدهام و بدتر میشود. شاید هم فضا را آزادتر دیدند و بحثشان گُر گرفت و بدتر شد. میخکوب شدهام روی صندلیام.
دختر بعد از لحظاتی بغضش میترکد. صدای گریه میآید. صدای گریه خفه میشود انگار که دختر آستینش را گاز گرفته یا با کیفش صورتش را پوشانده باشد. باز نگاهشان نمیکنم.
پسر منتظر گریه دختر است. هیچ نمیگوید. صدای گریه کم و گُم شده. نمیدانم چهکار کنم. تمام این مدت یک کلمه از کتاب را نه دیدهام و نه خواندهام. پسر موهایش را مرتب میکند. چیزی از جیبش در آورده و روی میز میگذارد. با صدایی نهچندان آرام میگوید:«برای من همهچی تموم شدهست. تو هم به نفعته مثل آدم تمومش کنی». صندلیش را با صدای گوشخراشی عقب میکشد و رود. صدای گریه بلندتر می.شود. شبیه به هقهق.
برمیگردم و دختر را میبینم که خودش را فشرده بود توی آستینش و با هر دم و بازدم تکان میخورد و گریه میکرد. مظلومانه گوشهای چپیده بود و انگار از ظالمی شلاق خورده باشد ترس از رنگ زرد دستانش مشخص بود. بغض عمیقی گلویم را میگیرد.. یادم میآید که امروز در تقویم روز دختر است. یاد محیا میافتم. محیای عزیز خودم. او هم دختر است.
نشانک کتاب را در صفحه ۱۴۳ کتاب فیکس میکنم. کیف رودوشیام را از گردن میآویزم، آیسموکایم دست نخورده باقی مانده و بطری آب معدنی را برمیدارم و به سمت میز کناری حرکت میکنم. آب معدنی را کنار دستبندی که همان پسر گذاشته بود قرار میدهم و میگویم: «خانم، یکم آب بخورید. نگران نباشید. احتمالا توی خونه آدمهای مهربونتری منتظرتونن» و میروم. راهم را میکشم و میروم. هنر کردم که توانستم برای لحظهام خودم را نگه دارم و آن حرف را بگویم.
تا یکجایی را پیادهروی میکنم تا حال و هوایم عوض شد. فکر میکنم. به خودم، به اجتماع، به محیا.میروم به خانه. پیش محیا. میروم تا برای محیا آدم مهربانتری باشم.