cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

پشت نقاب غربت 🎭

تو که لبخند میزنی دنیا زیباتر میشه♥️ عاشقانه‌ای رازآلود، با چاشنی طنز. پارت‌گذاری همه‌روزه، جز روزای تعطیل🌻 @ad_neghab ادمین تبلیغ: @sleepi_xo میانبر پارت‌ها🪷 https://t.me/c/1504471118/454

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
10 926
مشترکین
-1424 ساعت
-737 روز
+3330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

_دیبا ده روز تو آی سی یو بوده؟! _آره دیبا ده روز تو آی سی یو بود و من اجازه ندادم به تو بگن! _ چرا؟! _ حالش خوب نبود، حالش اصلاً خوب نبود، اونقدر که دکترا گفتن احتمال زنده موندنش خیلی کمه! _اگه می‌فهمیدم بچه‌م می‌افتاد؟! لحن دلخورش هم نتوانست مانع خندیدن مهرانگیز شود. _ نه عزیز دلم، می‌ترسیدیم نتونی تو اون وضع ببینیش و تحمل کنی! دهان باز کرد که گلایه کند که صدای سرفه‌ای در اتاق پیچید. سلمان به کل دلیل حضورش در این اتاق را از یاد برده بود. شاید هم وحشت رویا رویی با کسی را داشت که شنیده‌هایش نشان می‌داد اوضاعش اصلاً رو به راه نبود. https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3 #دهمین‌عاشقانه‌ازصدیقه‌بهروان‌فر
نمایش همه...
sticker.webp0.17 KB
Repost from N/a
این چمدون واسه سفر دونفره کوچیک نیست نامدار؟ صدای یاس پر شور بود. با عجله کشوها را باز می کرد و لباس هایش را بیرون می کشید که نامدار سر از گوشی بلند کرد. - چه سفری؟ یاس با برداشتن لباس زیر هایش مقابل مرد اخمویش ایستاد - سفر عید دیگه... زودتر بهم نگفتی لباس جمع کنم این چمدونم که کوچیک... حرفش تکمیل نشده نامدار گوشی را روی تخت انداخته از کنارش گذشت - داریم میریم مسافرت خارجی... روستا نمی ریم که توام بیای! فکر می کرد نامدار شوخی می کند... با آن که مرد اخمویش هیچگاه اهل شوخی نبود اما خندید - خب... خب مگه چیه؟ منم‌... نامدار عصبی دو تکه لباس گل گلی یاس را از چمدان برداشته و با انداختنش روی زمین غرید: - کجا بیای با این سر و وضع! همکارامم هستن... جمع کن این آشغالا رو... خشک شدن لبخند روی لب های یاس پر درد بود. او که چیزی اش نبود... فقط بچه ی روستا بود... اصلا همان همکارهایش هم مشکلی با یاس نداشتند. نیلو همسر دوست نامدار خودش به یاس گفته بود بلیط ها حاضر است... حتی بلیط او و نامدار مگر آن که... - نیلو بهم گفت تو خواستی دو تا بلیط بگیرن برات من فکر کردم منم... پس اون... سکوت کرد. روزها بود که فهمیده بود یک زن دیگر در زندگی شوهرش بود اما... - جمع کن برو خونه بابات برگشتم میام دنبالت. نامدار بعد از مکث طولانی این را گفته بود چون دیده بود غلتیدن اشک از چشم یاس را.. - ن...نه اونام رفتن مشهد... م...من خونه می مونم. لب های لرزانش می خندید اما نمی خواست برای آخرین بار هم باز دعوا کنند. با چشمان پر شده و بغضش لباس هایش را در کمد بازگردانده و کنار کشو نشست برای نامدار لباس جمع می کرد. حق داشت او را نبرد... او با آن سر و وضعش کجا و دوستان نامدار کجا؟ آن ها همه زبان خارجی بلد بودند... غذاهای باکلاس...لباس های باکلاس... نامدار حق داشت آن دختر را با خودش ببرد نه یاس را با موهای بافته و پاچین های گل گلی بلند... او بلد نبود باکلاس باشد اما نامدار را دوست داشت... با تمام نابلدی هایش... با گرفتن دم عمیق بی توجه به درد سرش... چمدان را تا نزدیکی در برد. نامدار ادکلن زده از اتاق بیرون آمد. با لبخند کجی خیره به گوشی بود. حتما برای آن دختر می خندید... دیده بود عکسش را خوشگل بود دختر... خیلی خوشگل تر از یاس... - دلم برات تنگ میشه... خیلی... هرچه کرد نتوانست بغضش را نگه دارد که دستانش دور گردن نامدار حلقه شد اما آنی عقب کشید. - ببخشید... ببخشید... لباست کثیف نشد‌ که؟ برو به سلامت... انتظار داشت نامدار نرود... بعد از سه سال زندگی انتظار داشت این مرد یک بار حال بدش را ببیند اما ندید و مطمئن بود دیگر هم نمی بیند.. .... ده روز بعد... - سلام آقای جهانشاهی؟ خوبی؟ حال خانومتون خوب شد؟ والا با اون حال که بردن شا دلم مونده پیشش... نامدار خسته چمدان به دست به همسایه نگاه می کرد. با او بود! مگر یاس چیزی اش شده بود؟ او که بار آخر خوب بود... ده روز پیش که می رفت دیده بودش دیگر میان خوشگذرانی هایش حتی یاد یاس هم نیفتاده بود و حالا... زن همسایه فهمید بی خبر است - ای وای نمی دونستید! دیروزی مادرش بود فکر کنم اومدن در زدن داد بی داد کردن از آخرم در و شکستن... انگار چند روز بوده حالش بد شده افتاده بردنش همین بیمارستان... دیگر باقی حرف های زن همسایه را نمی شنید. تا برسد بیمارستان تنها دیدن دخترک را می خواست با همان لبخند روی لبش و لباس های گل گلی اش اما... - اومدی مادر؟ بیا که خاک بر سر شدم... بی بی یاس بود. - یاس کجاست؟ بی بی دوباره گریان جواب داد. - تو اتاق... بچم چشماشو باز نمیکنه... دکترش می گه دیر آوردید... هی گفتم نکن دختر... به شوهرت بگو بذار ببرتت دکتر... میگفت نامدار تازه کارش گرفته نمی خوام بیفته به دوا دکتر من... بی بی حرف می زد و قلب نامدار گویا از کوبیدن ایستاده بود. یاس مریض بود؟ زنش مریض بود و بخاطر او حرف نزده بود؟ دکتر از اتاق بیرون آمده و چیزی به بی بی گفته بود که جیغ زن تماس بیمارستان را برداشت... https://t.me/+M9zMV4ZuA_ViYTNk https://t.me/+M9zMV4ZuA_ViYTNk https://t.me/+M9zMV4ZuA_ViYTNk
نمایش همه...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Repost from N/a
- دکتر قبولم نیست، عروسم رو باید خودم معاینه کنم. اینجوری خیالمم راحتره تنم یخ میرند با حرف زن دایی. ناباور به جمع نگاه میکنم، متتظرم محمدعلی مخالفت کند اما میگوید: - مادرم صلاح رو بهتر میدونن. آب دهانم را قورت می دهم. لعنتی خودش می دانست وضعم را. می دانست و داشت تیشه به ریشه ام می زد. - هر چی شما بگید . دختر ما کنیز شماست. متنفرم از این مرد به ظاهر پدر. حتی از مادری که زبان ندارد از من دفاع کند. با التماس زل میزنم به محمدعلی. اخم دارد. توجه نمی کند. زن دایی بلند میشود: - با من بیا دخترم. نترس، چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه. دارم فکر میکنم چطور از زیرش دربروم. چطور آبرویم را بخرم. بلند میشوم. با ذهنی مشغول و نگاهی بی فروغ. به دنبال زن دایی دو سر راه می افتادم. شکل دیو است زنیکه بی رحم. حین رد شدن از کنار محمدعلی آهسته پچ می زند: - هرزه. دلم می شکند. او خودش خواست. آن شب خود لعنتی اش مرا مهمان آغوشش کرد. نامرد دو عالم دیگر چیزی مهم نیست، حتی لخت شدنم مقابل زن عمو و چک کردنم. صدای جیغش و سیلی محمکش... متنفر میشوم از دختر بودنم از محمدعلی نامردی که وسط خانه عربده میزند: - عمه این بود دختر آفتاب مهتاب ندیده ات؟ این بود حجب و حیاش؟ دختر نیست البته، زنِ دخترت حاجی. حاشا به غیرتت. نمی دانم چرا این رفتار را دارد. درکش نمی کنم. نامردی اش قابل هضم نیست. می روند. مرا بدبخت کرده، می روند. پدر به جانم می افتد. می زند و در نهایت دختر زن شده‌ی هرزه اش را در دخمه‌ی کوچک پشت حیاط زندانی می کند. https://t.me/+bc0IHgPkUSg2Njk0 https://t.me/+bc0IHgPkUSg2Njk0 https://t.me/+bc0IHgPkUSg2Njk0 https://t.me/+bc0IHgPkUSg2Njk0 *پنچ سال بعد* - زنم شو. - گمشو محمدعلی گمشو که با اون غیرت نداشته ات آبروی هر چی مرده رو بردی. بازویم را میگیرد و میغرد: - گوه خوردم، غلط کردم حالیته؟ خام بودم، احمق بودم تو خانومی کن در حقم. - دو شب دیگه عقدمه محمدعلی، ولم کن. فقط برو بمیر... اون موقع شاید خانومی کردم و بخشیدمت. دیوانه میشود عوضی. فکم را میچسبد و عربده میزند: - مگه از رو جنازه‌ی من رد شی. تو... زنِ... منی... جیغم میان لب های غارتگرش خفه میشود و... https://t.me/+bc0IHgPkUSg2Njk0 https://t.me/+bc0IHgPkUSg2Njk0 https://t.me/+bc0IHgPkUSg2Njk0 https://t.me/+bc0IHgPkUSg2Njk0
نمایش همه...
« دلدار »

دلدارِ منِ بی‌دل

Repost from N/a
_صدبار گفتم وقتی درد داری اون زبون همیشه درازتو به کار بنداز بلکه من بتونم یه غلطی کنم! ناراحت نگاش کردم و گفتم : الان بگم درد دارم ،‌چیکار میکنی‌مثلا؟ اومد سمتم و منو هول آرومی داد تا روی تخت دراز بکشم و خودشم کنارم خوابید. عصبی بودم. هم از پنهون کاری امروزش ، هم از کارایی که نمیفهمیدم چین. حرصی، اما آروم به خاطر ترس از ابهتی که داشت ،‌گفتم : چیکار میکنی عماد؟.... دیر میشه.... من هنوز آماده نشدم! _نمیشه... دستشو روی شکمم گذاشت و آروم شروع کرد به ماساژ دادن. حس رخوتی که توی تنم جاری شد اصلا قابل وصف نبود. اما نمیخواستم متوجه بشه. چشمام میل شدیدی به بسته شدن داشتن اما مصرانه باز نگهشون داشته بودم. اما صدای بم و قشنگش ،‌مخصوصا دم گوشم ،‌ بهم  فهموند که حسابی حواسش به احوالم هست: بخواب غزل... بخواب خانومم.... با این درد و با این سستی ، قراره تا شب اونجا اذیت بشی.... حداقل نیم ساعت بخواب.... خودم بیدارت میکنم! دستم ناخودآگاه و از روی عادت ، روی دستش نشست : میدونم که بیدارم نمیکنی! _من که از خدامه نریم توی مجلسی که همه چشمشون روی توعه! با دل پری که از صبح داشتم گفتم: چطور که ملت چشمشون روی تو باشه و باهات لاس بزنن اشکالی نداره..... برا من مشکله؟ سرشو نزدیک آورد و لباشو آروم نزدیک گوشم برد و پچ‌پچ‌گونه ،‌طوری که نفسای داغش به گوشم میخورد و خوب میدونست چه قدر روی این کارش حساسم ،‌ گفت : پس بگو.... عروسم از صبح دلش پره! سکوت کردم دست دلم همیشه پیشش رو بود. خودش دوباره گفت : یعنی عروسم نفهمیده اینا همش ظاهر قضیه‌اس؟؟؟؟... نفهمیده من چرا امروز زود از شرکت اومدم خونه؟؟؟ فقط واسه اینکه میدونستم درد داری کل وکیل و وزیرو گذاشتم اومدم برسم به تو.... اونوقت تو چشمت مونده روی دخترای آویزونی که خودتم خوب میدونی‌ محل نمیذارم بهشون؟ بی حوصله جواب دادم : خیل خب... بذار برم بپوشم! ماساژشو قطع نکرد. _یادمه یه بنده خدایی میگفت دستام معجزه میکنن! بغضی گفتم : اون بنده خدا اونموقع دلش نشکسته بود! لحاف را روی هردویمان کشید و محکم بغلم کرد ک با بوسه‌ی پر حسی روی چشمم‌ گفت : اون بنده خدا هنوز نبخشیده منو؟ منی که ملتو واسه خاطر درد تو علاف کردم؟؟ واسه اینکه میدونستم دلت دستامو میخواد و تخس بازی درمیاری و نمیگی... اومدم غر دیگه‌ای بزنم که زیر شکمم تیر کشید و صورتم توی هم رفت. از بعد از سقطی که داشتم.... پریودام خیلی دردناک و طاقت‌فرسا بود. دوباره دست گرمشو گذاشت روی دلم و کارشو از سر گرفت ... دستاش خوب بلد بودن آرومم کنن! لعنتیا آرامشم بودن! رمانی با داستان متفاوت و به شدت گیرا ، که از همون اول با عروسی این زوج جذاب شروع میشه. https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره. https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk‌
نمایش همه...
Haafroman | هاف رمان

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :

https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

Repost from N/a
چادر رو محکم‌تر به تن نیمه‌برهنه‌م ‌فشردم… سرم گیج می‌رفت و حالت تهوع داشتم. جو پاسگاه و صدای مأمورا و آدمای دورم حالمو بهم می‌زد. یک‌دفعه خم شدم و هر چی خورده بودم رو بالا آوردم! صدای مأمور زنی که کنارم بود با داد بلند شد: -صاف بایست! چادر و بگیر دورت دختر چیکار می‌کنی صاف بایست میگم ! نمی‌تونستم صاف وایسم. همون موقع صدای مردونه‌ی آشنایی به گوشم خورد: -سروان شما مرخصید. -سرگرد ولی... -گفتم مرخصین! سرم رو بالا اووردم. به خاطر تهوع انگار چشمام باز شده بود. امیرپارسا بود؟! با چشمای قرمز و رگ گردن متورّم، مچ دستمو گرفت و سمت یکی از اتاق‌ها کشید. نالیدم: -امیر... اهمیتی نداد. محکم هولم داد تو اتاق؛ طوری که چادر از دورم افتاد و در و پشت سرش بست! فقط نگاهش کافی بود تا بفهمم از خونم نمی‌گذره. تندتند لب زدم: -به خدا نمی‌دونستم پارتیشون این قدر مستهجنه! نمی‌رفتم وگرنه به خدا ! داشت دیوونه می‌شد. یکی محکم زد تو گوش خودش! جیغ کوتاهی زدم. داد زد: -خاک تو سر من! یکی محکم‌تر زد: _ خاک تو سر من بی غیرت که نامزدم و باید از پارتی‌ای که رابطه‌ی نامشروع و‌ زنا توش آزاده بکشم بیرون! اونم با این وضع! بدون لباس!... خاک خاک خاک! با هر حرفش محکم‌تر می‌کوبید تو صورتش. من با چشمای گریون چادر و دور خودم گرفتم و گوشه ی اتاق کز کردم. داد زد: -واس همینا عقد و هی عقب می‌ندازی! واس همین کثافت کاریات می‌ترسی با من به اندازه‌ی اون مهمونی و آدماش خوش نگذره بهت!! لب زدم: -امیر چی میگی‌‌... -خــــــفـــــــــه شــــــو... دهنتو ببند پناه! هقی زدم که ادامه داد: -این سریو کوتاه نمیام! میری پزشک قانونی زنگ میزنم آقا جونم همین الانم بیاد و نوه‌ی خاندان جواهریان و تو این وضع، بی لباس تحویل بگیره!! جیغ زدم: -نه ترو‌ خدا امیرپارسا! گوش کن به خدااا من نمی‌دونستم. نمی‌دونستم. تو همچین مهمونی بهم مواد دادن. نمی‌دونم چیکار کردن. دوستم باهام بود. گوش بده به حرفم. چیزی نگفت. حالش داغون بود. ادامه دادم: -منو از تیم ملی حذف میکنن اگه خبر پخش بشه برم پزشک قانونی! امیر نکن! آقا جونم منو می‌کشه! همه چیز زیرو رو میشه نکن این کارو! -من کاری نکردم بچه جون! خودت گل گرفتی به سرت! پناه تو گند زدی! گند زدی به عشقمون! به همه‌چی! نگاهش رو روی تنم پایین کشید و با خشم و بغض خفه‌ای گفت: _ دعا کن کار از کار نگذشته باشه… وگرنه منی که یه عمر واس داشتنت جلو همه وایسادمم از دست میدی! برام مهم نبود! مهم نبود اونو از دست بدم! من هیچ وقت مثل اون دوستش نداشتم. مردی با عقاید قاجاری و قانونای سفت‌ و سخت، به دردم نمی‌خورد. اما این مهمونی هم از اون مهمونی‌هایی که همیشه می‌رفتن نبود. یکی قشنگ برام پاپوش درست کرده بود تا از تیم ملی حذف بشم... نفس نفس زدم: -اگه خبر بپیچه از تیم حذفم می‌کنن! تروخدا مگه دوستم نداری؟ به خدا من نمدونم چی شد! اهمیتی نداد فقط تلخند زد. حالش خراب بود. از اتاق خارج شد و صداش رو شنیدم: -سروان، به خانم داخل اتاق رسیدگی کنید. بعدشم ببریدش پزشک قانونی برای بقیه مراحل. با این حرف زجه زدنام شروع شد. مامور زنی سمتم اومد. جیغ زدم و تقلا کردم: -نمیام نمیام! کثافتا ولم کنید نمیام! من کاری نکردم! نمیاممممم ولم کنننن! با صدای جیغ و دادام، مامور دیگه‌ای‌ام اومد تا مهارم کنه. امیرپارسا جلوی در ایستاده بود و خیره به من و جیغ زدنام نگاه می‌کرد. -امیر نذار ببرنم! من خیلی من منتظر بودم به اینجا برسم! امیر ترو خدا امیرررر ! با اخم دردناکی راهش رو گرفت و رفت. گریه‌هام قطع نمی‌شد. -نمی‌بخشمت نمی‌بخشمت امیر جواهریان! https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk -آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقا امیرپارسا جواهریان در بیاورم؟ صدای عاقد برای بار سوم تو سالن پیچید. اگه می‌گفتم نه چی می‌شد؟! حتما باز می‌رفتم زیر مشت و لگدای اقاجون و دوباره تو خونه اسیر بودم. نگاهم رو به امیر دادم. منتظر زل زده بود به دهن من. کاش می‌دونست با دوست داشتنش چه بلایی سر زندگیم اوورد... مردی که کل آرزوهامو نقش بر آب کرد! ناچار گفتم: _بله صدای کل و جیغ و دست بلند شد. نیشخند زدم؛ چون تمام این جمع فردا برای به خاک سپردنم دوباره جمع می‌شدن و همین کِلارو بالا سر سنگ قبرم می‌کشیدن. من امشب خودم رو زنده نمی‌ذاشتم... امیر خم شد و پیشونیم رو بوسید. زمزمه کردم: _نذاشتی برسم به چیزی که دوست دارم! نگاهش رو به چشمام داد: _چی؟ -منم نمی‌ذارم تو برسی به من، چیزی که دوست داری... https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
نمایش همه...
رمان‌های زینب رستمی🌸💕

﷽ زینب رستمی «اِویل و ماه» چاپ شده📚 «اَرَس و پری‌زاد» آنلاین🌊 «شیّاد و شاپرک» آنلاین🦋 «وطنم را رُبودی!» نگارش✍🏻 «آخرین بوسه... میدان شهرمان!»✍🏻 کانال:

https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk

اینستاگرام:

https://www.instagram.com/zeinab__rostami

«حق نداری به اون دختر دست بزنی. بفهم که نابود می‌شه وفتی متوجه قصد و قرضت بشه. دیبا رو به خاطر گناه برادراش قصاص نکن سلمان، خواهش می‌کنم!» سلمان که با حوله‌ای روی سرش از حمام بیرون آمد، با دیدن او و چشمان بازش لبخندی زد. - خوبی عزیزدلم؟! بیا، کمکت می‌کنم دوش بگیری! - من بازیچه‌ت بودم؟! دستان سلمان روی سرش خشک شد. آنقدر باهوش بود که با دیدن گوشی‌اش روی پای دیبا، همه چیز را بفهمد. - اون چیزی که دنبالش بودین پیدا شده، فکر کنم من دیگه باید برم! https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3
نمایش همه...
👍 1
sticker.webp0.17 KB
Repost from N/a
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟ ملحفه را محکم گرفته بودم: _نه! سفت تر در آغوشم گرفت: _ببینمت! سر در گردنش فرو بردم: _خوبم! سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : پس چرا نمیذاری نگات کنم! _خسته‌ام! بم و خشدار گفت: _نگاه کردنم خستت میکنه! صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه! کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت: _دوباره کِرم نریز غزل ، بذار ببینم چیکار کردم باهات! _کارای خوب! حریفش نشدم! ملحفه را کنار زد و با دیدن کبودی ها و آثارِ دیشبش ، برق  چشمانش رفت: _چرا نگفتی بس کنم؟ صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم : شاید چون نمیخواستم بس کنی ! شاید چون دل منم برات تنگ شده بود! یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت : شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا.... وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند،  سکوت کرد. خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم : شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف! بدجنسانه گفت: _نمیترسم ،‌ نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست ! منکر همه چیز شدم: _جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟ به او برخورد انگار: میخوای یه چشمه از دیشب بیام تا متوجه بشی!؟ مسخ شده در نگاه آتشش ، کیش و ماتش کردم  : منو از چیزی که عاشقشم نترسون! برق چشمان و دستان پرستش‌گرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ، نوشدارویی به موقع! https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩‍❤️‍💋‍👨 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰‍♀🤵 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
نمایش همه...
Haafroman | هاف رمان

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :

https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

👍 1
Repost from N/a
سه سال بزور باهاش بودم حاج خانوم! حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه... نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد - ه‍یس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟ نامدار کلافه دست به کمرش می زند - چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه... حیثیتمو جلو همکارام برده! خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده... - خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟ سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟ نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد - راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه. توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟ خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود. توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟ سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت با آن دختر... اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست... در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود همه چیز ها را می دید اما نامدار را دوست داشت حرفی نمی زد - مادر اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق! به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به مادرش سمت پذیرایی رفت امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود. اصلا برای همان مهمانی گرفته بود خودش غذا پخته بود. حتی کیک را هم... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت... این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود. با حسرت نگاهی به نامدار انداخت خوشحال بود و با برادرش حرف می زد با همه خوب بود، قبلا با او هم خوب بود اما الان نه... با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت - عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟ همه با لبخند منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود - امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون دید که نفس نامدار آزاد رها شد حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش... - برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان. نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود‌... - فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. خاتون که با او حرف نزده بود هنوز! - خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی می‌دونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم... ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش... - ح...حرف زدنم‌ بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید. جلو رفته بود که نامدار تنش را از مبل بالا کشیده و زیر گوشش غرید: - چه مرگته یاس؟ چرا چرت و پرت می گی؟ دخترک خندید. با درد... کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی مرد نامردش را بوسید... - این بهترین کادویی که لیاقتشو داری... ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد - بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم! گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود... پارت جدیدش 😭😭 https://t.me/+M9zMV4ZuA_ViYTNk https://t.me/+M9zMV4ZuA_ViYTNk https://t.me/+M9zMV4ZuA_ViYTNk
نمایش همه...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

👍 1