خـیالَـــت…✨
خیالِ چشمانت بیخیال دو عالمم کرد چشم بستی جانا وُ خیالَت شد جان را درد ارتباط با نویسنده: https://t.me/ad_neghab ارتباط با ادمین: https://t.me/sleepi_xo
نمایش بیشتر23 250
مشترکین
-10624 ساعت
+1027 روز
+74030 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
اون دختر معصوم با چشمای زمردی انگار همونی بود که تمام عمر دنبالش میگشتم!❤️🔥
یه دختر زیبا و بی صاحب که بتونه یه مدت بساط تفریح و عیش و نوش منو فراهم کنه و بعد.... حذف بشه❗️ جوری که انگار هرگز وجود نداشته
با داروی ممنوعه حافظهاش رو پاک کردم و ازش چیزی رو ساختم که باب دلم بودم؛ یه عروسک مطیع و لوند..... ❌
https://t.me/+KiESv5qnRsY3NzFk
19020
Repost from N/a
#ایگل_و_رازهایش #عاشقانه_معمایی
#نیلوفرلاری
با اشاره به پای توی آتلم گفت:
_حیف شد که نمیتونی تو جشن نامزدیم برقصی!
شاید خیال میکرد با چزاندن من میتواند دلش را خنک کند. اما نمیدانست این یک خودزنی احمقانه است.مثل آتش زدن به انبار خودی! خودش هم با من میسوخت. پوزخندش آنقدر غلیظ بود که حتی با نگاه تند و شماتتبار من هم از روی لبش پاک نشد. با نگاههای پر از حرف و حدیثمان گویی که به جنگ هم رفته بودیم.
_قول میدم تو عروسیت جبران کنم.
انگار متوجه لحن پرغیظم نبود یا خودش را زده بود به آن راه. همراه با تک خندهای تلخ و عصبی گفت
_فکر نکنم دیگه جشن عروسی در کار باشه.
نمیدانم چرا این را گفت و منظورش چه بود؟ اما اهمیتی هم برایم نداشت و نمیخواستم که فکرم را درگیرش بکنم. دستم را روی قلبم گذاشتم و با یک ابراز تاسف اغراقآمیز و پرتمسخر گفتم
_اوه جدی؟ خیلی حیف شد عزیزم! حالا من چه کنم با اینهمه غم؟
و بعد از اینکه پشت چشمی برایش نازک کردم و گذاشتم نگاه پر از خشم و انزجارم فحشکشش کند خودم را روی تخت کشیدم.
حرکاتم در انداختن و مرتب کردن پتو روی خودم شتابزده و توام با عصبانیت بود.
_لطفا به خجه بگو چند ساعتی راحتم بذاره تا بکپم!
پیامم واضح بود. داشتم به در میگفتم که دیوار بشنود. پای چپم را با احتیاط با خودم بلند کردم و آرام چرخیدم. وقتی پشتم را به او کردم هنوز آنجا ایستاده بود. میتوانستم وزن سنگین نگاههای بهتزدهاش را روی خودم حس کنم و معصومیت غریبانهاش را که تا پشت پلکهای بستهام نفوذ کرده بود! خب چه توقعی داشت؟ اینکه هنوز بعد از آن دسته گلی که به آب داده عزیز کردهی قلبم باشد؟ چرا بهش نگفتم "ازت متنفرم" باید میگفتم و این قائلهی لعنتی را تمامش میکردم. دیگر تا آخر دنیا نه من نه او.هنوز با خودم و بگم نگمهایم درگیر بودم که صدام زد
_ایگل؟
با غمگینترین و گیراترین لحن ممکن! و من از خودم عاجزانه پرسیدم " مگر چندبار میشود عاشق یکنفر شد؟"
چشمانم را روی هم گذاشتم و وانمود کردم نشنیدم. همان بهتر که حرفی برای گفتن باهم نداشته باشیم. من تحمل آنهمه شکنجه شدن را نداشتم…
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
32500
Repost from N/a
#پارت_479
_آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت!
یاسمین اخم درهم کشید:
_یعنی چی؟ با من چیکار داره.
_گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست!
_ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟
_بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست!
یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد.
چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود!
_اینجا چه غلطی میکنی متین؟
رنگ از رخ متین پرید:
_ آقا من اومدم که...
نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید.
_با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟
صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید...
_اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا!
داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد.
_دیوونه تو برو بالا. برو...
یاسمین گریه میکرد:
_ ارسلان ولش کن. به خودت بیا...
متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد:
_آقا تو رو خدا!
یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید:
_دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی.
_یاسمین برو.
یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد.
ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد...
_ارسلا...
متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
بیش از 800 پارت آماده برای خواندن⛔️
با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌
تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
17300
Repost from N/a
_با من ازدواج کن!
تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمیشد که نخندد و نگوید:
_میخوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟!
حالا پوزخند داشت. علی بهسادگی گفت:
_نه!
_پس چی؟ عذابوجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟
_نه!
_ازدواج برات همینقدر مضحک و مسخرهست؟
_نه!
_میخوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟
سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد:
_یکی از دلایلش اینه.
_من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید.
همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه میمانست.
_بهتره قصدشو پیدا کنی.
تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمیزد. علی زمزمه کرد:
_دوسِت دارم!
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
یک عاشقانه دوستداشتنی و لطیف
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
39210
Repost from N/a
_محمد کاچی واسه چیته؟
_ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟
نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد:
_عمه من یه کاری کردم!
_وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته .....
محمد بلند خندید:
_عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر...
_خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...
محمد باز خنده اش گرفت:
_عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه...
_برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس...
_یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟
_ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره .
اینبار مستانه خندید:
_به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال.
_بده رزا گوشی رو!
_بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا...
عمه مصرانه گفت:
_خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟
محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا دوخت و گفت:
_عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست...
و گوشی را به سمت رزا گرفت:
_بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه...
رزا گوشی را گرفت.
محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت:
_همش تقصیر محمده ... دیشب...
fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂
یه همخونه ای طنزززز و عاشقانه
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
چشمان محمد درشت شد . باورش نمی شد رزا این طور او را فروخته باشد .
بی نفس به رزا نگاه کرد که همه چیز را لو داده بود.
رزا شرورانه نگاهش کرد:
_عمه جون الانم داره چپ چپ نگام می کنه.
صدای عمه بلند بود:
_غلط کرده پسره ی....
رزا ریز خندید و محمد خبیثانه نگاهش کرد.
_باشه عمه جون مواظبم.
و تماس را قطع کرد.
محمد دست به کمر زد:
_که همش تقصیره من بود؟!!!
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
این دختر به اجبار پدرش زن محمد میشه اما برای پشیمون کردن پسرمون بلا نیست که سرش نیاورده باشه😂😍
#طنز
#عاشقانه
#همخونه_ای
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
13600
Repost from خـیالَـــت…✨
_دیبا ده روز تو آی سی یو بوده؟!
_آره دیبا ده روز تو آی سی یو بود و من اجازه ندادم به تو بگن!
_ چرا؟!
_ حالش خوب نبود، حالش اصلاً خوب نبود، اونقدر که دکترا گفتن احتمال زنده موندنش خیلی کمه!
_اگه میفهمیدم بچهم میافتاد؟!
لحن دلخورش هم نتوانست مانع خندیدن مهرانگیز شود.
_ نه عزیز دلم، میترسیدیم نتونی تو اون وضع ببینیش و تحمل کنی!
دهان باز کرد که گلایه کند که صدای سرفهای در اتاق پیچید. سلمان به کل دلیل حضورش در این اتاق را از یاد برده بود. شاید هم وحشت رویا رویی با کسی را داشت که شنیدههایش نشان میداد اوضاعش اصلاً رو به راه نبود.
https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3
#دهمینعاشقانهازصدیقهبهروانفر
4500
Repost from خـیالَـــت…✨
_دیبا ده روز تو آی سی یو بوده؟!
_آره دیبا ده روز تو آی سی یو بود و من اجازه ندادم به تو بگن!
_ چرا؟!
_ حالش خوب نبود، حالش اصلاً خوب نبود، اونقدر که دکترا گفتن احتمال زنده موندنش خیلی کمه!
_اگه میفهمیدم بچهم میافتاد؟!
لحن دلخورش هم نتوانست مانع خندیدن مهرانگیز شود.
_ نه عزیز دلم، میترسیدیم نتونی تو اون وضع ببینیش و تحمل کنی!
دهان باز کرد که گلایه کند که صدای سرفهای در اتاق پیچید. سلمان به کل دلیل حضورش در این اتاق را از یاد برده بود. شاید هم وحشت رویا رویی با کسی را داشت که شنیدههایش نشان میداد اوضاعش اصلاً رو به راه نبود.
https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3
#دهمینعاشقانهازصدیقهبهروانفر
12300
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.