cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🚷 MY RED BALLERINA🚷

پارت گذاری : صبح ساعت 9 شکارچی تاریک من 1 پارت 🌌 شب ساعت 9 بالرین سرخ من 1 پارت🍷 لینک بات مون : @ROSALINAMBOT به قلم : Rose🥀 تبلیغات : https://t.me/+OyMLs6eDJoFhYzBk

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
18 667
مشترکین
-4024 ساعت
-2877 روز
+1 44630 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

من کیسانم... استاد دانشگاه جدی و تعصبی! از سر دلسوزی، دانشجوی ریزه میزه و لوندم و صیغه کردم که با بچه‌ی چند ماهه‌ش بی‌پناه نمونه! با دین و ایمون بودم اما وقتی محرمم شد و هر روز توی خونه‌م دیدمش، نتونستم جلوی خودمو بگیرم... اونم بیوه بود و‌ ...😱🔞❗️ https://t.me/+L0ixJcQ5xSAxMmZk https://t.me/+L0ixJcQ5xSAxMmZk رابطه استاد مذهبی و دانشجوی لوندش🔥❌🙊
نمایش همه...
یه زن بیوه‌ی سکسی که بدجوری با بدن و هیکل سفید و جذابش برای شوهر صوری خودش دلبری می‌کنه🥹❌ برای حاجی که اون و موقع حموم میبینه و نمیتونه طاقت بیاره و...🤤🔞 #ممنوعه‌وسکسی💯🍑 https://t.me/+L0ixJcQ5xSAxMmZk https://t.me/+L0ixJcQ5xSAxMmZk
نمایش همه...
قهقرا

جدیدترین رمان سامان شکیبا ✨ آثار دیگر: ریکاوری (فایل رایگان) بی‌هیچ‌دردان (فایل فروشی) تو رو در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) قلب‌تزار ( آنلاین) هویان (آنلاین) لینک همه رمان‌های نویسنده: @samanshakiba_novels کپی نکنید❌

× میگن شوهرش ولش کرده رفته خود را مشغول پاک کردن شیشه ها نشان میدهم خاله ناتنی ام ، همسایه هایش را راه داده بود و محفلشان با له کردنِ جانم ، به راه افتاده بود . فرد دیگری میگوید × میگن نحسه .... چرا تا خونه ات راهش دادی مهین ؟ یک وقت نحسی اش دخترِ دم بختت رو میگیره . لبخند میزنم پر بغض .... خاله مهین به حرف می آید × شوهرش گذاشتتش پیش من .... طلاقش که بده میبرتش .... شنیدم میخواد بذارش بهزیستی گوش هایم باور ندارند آنچه میشنوند را کاوه ؟! کاوه مرا بهزیستی ببرد و رها کند ؟! ممکن نبود .... × دختره بی پدر و مادره خب .... بایدم بذارنش بهزیستی ..... بیشتر از ۱۷ سال هم که بهش نمیخوره ... خاله میگوید + نحسی اش دامن مامان باباش هم گرفت ... به جوونی ولش کردن و با هم رفتن . این دختر موند رو دوش بچم کاوه ..... حالا هم خسته شده دیگه . میخواد ببرش بهزیستی . لب زیرینم را گاز میگیرم تا صدای گریه ام به گوششان نرسد همانطور که پشت به آنها مشغول پاک کردن شیشه ام ، میگویم _ خانوم ؟.. شیشه اینجا تموم شد .... کجا برم ؟ من حق نداشتم او را خاله صدا بزنم + برو زیر زمین .... باز هم همان جای همیشگی من میترسیدم خب ... از تنهایی از تاریکی پاهای لرزانم را به دنبال خود میکشانم از پله ها پایین میروم و به محض ورودم به زیر زمین ، درِ آهنی توسط رویا بسته میشود دخترِ خاله مهین × همین روزاس که گورتو از زندگی من و کاوه بکشی بیرون .... مطمئن باش بهزیستی جایِ بهتریه برات صدای چرخش کلید می آید میرود و حتی اهمیتی به من که از شدت ضعف روی زمین افتاده بودم ، نمیدهد . خود را روی زمین میکشانم موبایل دکمه ای را از زیر لباس های خاکی ام ، بیرون میکشم دست هایم میلرزند وقتی شماره اش را میگیرم طول میکشد تا صدای سردش به گوشم برسد + بله ؟ _ الو کاوه جونم ؟ + بگو دست جلوی دهانم میگذارم تا آن حالت تهوع کذائی از بین برود _ میخوای ... منو ... ببری بهزیستی ؟ انتظار دارم بگوید نه انتظار دارم که صدایش را بالا ببرد که بگوید چه کسی این مزخرفات را به من گفته اما او با همان صدای سرد و آرام ، زمزمه میکند + اره ..... اینو میخواستی بپرسی ؟ _ من ... من زنتم . پوزخند صدادارش به گوش هایم میرسد + از فردا دیگه نیستی دمی از هوا میگیرم و سعی میکنم لرزش بدنم را کنترل کنم _ کاوه جونم ؟ من ... من گشنمه احساس میکردم تمام بدنم در حال فروپاشی است ۴ روزِ تمام بی انکه چیزی بخورم ، خانه شان رابرای عید ، تمیز کرده بودم + برو یک چیزی بریز تو شکمت خب .... کار دارم ، باید برم _ کاوه جونم ..... من .... من خیلی دوستت دارم ها سکوت برقرار میشود پشت تلفن به آنی حلقم میسوزد کفِ خونی از دهانم بیرون میپاشد و من به سرفه می افتم + چته ؟ باز داری بازی راه میندازی ؟ با صدایی که داشت تحلیل میرفت ، میپرسم _ من ... نحس بودم ؟ حالا دیگر نگرانی به صدایش نفوذ کرده + کجایی ؟ چت شده ؟ چرا صدات اینجوریه ؟ دست روی قفسه سینه ام که دیگر داشت از حرکت می افتاد میگذارم _ ف..فقط کافی بود ... بهم بگی ... که نحسم .... خودم میرفتم ...... انگار میفهمد حال بدم را فریاد میزند + کجایی ماهین ؟؟ با تو ام لعنتی ..... جوابمو بده چشم هایم روی هم می افتند من باید زودتر از اینها ، زندگی نحسم را از زندگی اش دور میکردم ..... اما ای کاش او زودتر از آنکه چشم هایم تار شوند ، میگفت که نحس نیستم .... میگفت که دوستم دارد .... https://t.me/+Di9sge1rS5xlNDdh https://t.me/+Di9sge1rS5xlNDdh https://t.me/+Di9sge1rS5xlNDdh https://t.me/+Di9sge1rS5xlNDdh
نمایش همه...
👍 10
من ماهینم! توی بچگی از خونواده طرد شدم و پسر داییم بزرگم کرد. ولی وقتی خواست ازدواج کنه تهدیدش کردم که خودمو میکشم. با رویای باربی بازی کردم باهاش رفتم خونش ولی تنها عروسکی که قرار بود باهاش بازی بشه من بودم! اونم شب حجله ای که از وحشت... #عاشقانه_بزرگسال ❌ https://t.me/+Di9sge1rS5xlNDdh https://t.me/+Di9sge1rS5xlNDdh
نمایش همه...
#پیام_ناشناس_جدید 📬 سلام یه رمانی بود که دختره مکانیک کاره و پسره که راننده فرمول یکه و به بهونه اینکه ماشینش همش میره اونجا و یه روز برای اینکه ماشینش رو تعمیر کنه تو همون ماشین و تعمیرگاه دختره رو جوری میکنه که لنگ لنگ راه میره یعنی همون پارت اولش دستم رفت تو شورتم میشه لطفا دوباره لینکشو بذاری؟😭😭🙏🏻 سلام والا الان منم رفتم خوندمش دارم باهاش جق میزنم بدون اینکه خانوادت ببینن زودی جوین بده🔞🫵🏻 https://t.me/+R6BsmVLmH1JmNzNk https://t.me/+R6BsmVLmH1JmNzNk
نمایش همه...
『𝖲𝖤𝖷 𝖳𝖱𝖠𝖢𝖪🔥🔞』

وقتي بالاخره نقطه شيرينتو پيدا ميكنم و صداي تخت با ناله هات همراه ميشه..🔥🔞 تبلیغات: @tablighat_hash

خوش اومدید🥀 لیست رمان های #گی کانال 👇 🌓 پارت اول رمان شکارچی تاریک من 🌓 https://t.me/c/1492827777/20254 🖤 خرید VIP رمان شکارچی تاریک من 🖤 https://t.me/c/1492827777/21480 🍷 پارت اول رمان بالرین سرخ من 🍷 https://t.me/c/1492827777/17565 🌌 خرید VIP رمان بالرین سرخ من 🌌 https://t.me/c/1492827777/21482 لیست رمان های نویسنده 🪶 #ROSE🥀 https://t.me/c/1492827777/20411 لینک بات مون : @ROSALINAMBOT
نمایش همه...
👍 4 2😍 1
#پیام_ناشناس_جدید 📬 سلام یه رمانی بود که دختره مکانیک کاره و پسره که راننده فرمول یکه و به بهونه اینکه ماشینش همش میره اونجا و یه روز برای اینکه ماشینش رو تعمیر کنه تو همون ماشین و تعمیرگاه دختره رو جوری میکنه که لنگ لنگ راه میره یعنی همون پارت اولش دستم رفت تو شورتم میشه لطفا دوباره لینکشو بذاری؟😭😭🙏🏻 سلام والا الان منم رفتم خوندمش دارم باهاش جق میزنم بدون اینکه خانوادت ببینن زودی جوین بده🔞🫵🏻 https://t.me/+R6BsmVLmH1JmNzNk https://t.me/+R6BsmVLmH1JmNzNk
نمایش همه...
『𝖲𝖤𝖷 𝖳𝖱𝖠𝖢𝖪🔥🔞』

وقتي بالاخره نقطه شيرينتو پيدا ميكنم و صداي تخت با ناله هات همراه ميشه..🔥🔞 تبلیغات: @tablighat_hash

Repost from N/a
از شدت درد ملحفه‌ی روی تخت را چنگ زد و لب‌های بی‌رنگش را روی هم فشرد تا صدای جیغش در بیمارستان نپیچد. پرستار با نگرانی کمی به سمتش خم شد و پچ زد: _بچه‌ی نامشروعه، نه؟ برای همینه که کسی باهات نیومده؟ میگم... می‌خوای اگه میدونی باباش کیه شماره‌اش رو بدی باهاش تماس بگیرم بیاد هزینه‌ی سزارین رو بده، اینجوری پیش بری نه خودت و نه بچه‌ات دووم نمیارینا... اشک در چشمان زمرد حلقه زد، او تنها به بیمارستان آمده بود چون یتیم بود... او تنها بود چون شوهرش او را با تهمت خیانت از عمارت بیرون انداخته بود... داریوش محمودی، همسرش می‌توانست با یک اشاره کل این بیمارستان را بخرد اما او حالا بی‌کس و بیچاره اینجا روی تخت افتاده بود و درد می‌کشید. کاش داریوش حرفش را باور می‌کرد، کاش باور می‌کرد که صحنه‌ای که دیده تنها یک سوتفاهم بوده، آن وقت دیگر او را نیمه شب، در سرما با لباس نامناسب از خانه بیرون نمی‌انداخت. لب‌هایش را به سختی از یکدیگر فاصله داد و خطاب به پرستار که منتظر و با ترحم نگاهش می‌کرد، گفت: یه... یه شماره از همسرم بهتون می‌دم... لطفا باهاش تماس بگیرین و... بگین که... بگین که به خاطر من نه... به خاطر پسرش... وارث خاندان محمودی که انقدر منتظرش بودن... لطفا بیاد... بیاد بیمارستان... پرستار سرش را به نشانه‌ی تائید تکان داد و شماره‌ای که زمرد به سختی به یاد می‌آورد را یادداشت کرد و بعد هم رفت تا تماس بگیرد. زمرد نمی‌دانست چند ساعت گذشت، دقایق به اندازه‌ی یک ساعت کش می‌آمدند و او در درد و اشک خودش غرق شده بود. دکتر می‌گفت لگنش کوچک است و طاقت زایمان طبیعی را ندارد... آخر او یک دختر 18 ساله با جثه‌ی ظریف بیشتر نبود، همین 9 ماه را هم که دوام آورده بود، جای تعجب داشت. دستش را روی شکمش گذاشت، نمی‌دانست داریوش می‌آید یا نه اما نمی‌خواست امیدش را از دست بدهد اما در واقع هیچ امیدی برایش باقی نمانده بود. پلک‌هایش کم کم سنگین شدند، حفظ کردن هوشیاری سخت شده بود، دلش می‌خواست بخوابد و برای مدت‌ها بیدار نشود، خسته بود... از رفتارهای عجیب داریوش، از آزار و اذیت‌های خانوم بزرگ، از حرف مردم... از همه چیز خسته بود. به محض اینکه پلک‌هایش روی هم فرود آمدند، صدای رفت و آمدها اطرافش بیشتر شد، گویا دکتر و پرستارها به هیاهو افتاده بودند. اما دیگر مهم نبود، حداقل زمان مرگش تنها نبود، با فرزندش از این دنیا می‌رفت. همان بهتر که پسرکش پا به این دنیا نگذاشت، وگرنه او هم مجبور بود مثل مادرش تحقیرهای دیگران را تحمل کند... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 با درد و سوزشی که در زیر دلش پیچید پلک‌هایش را باز کرد و به سقف سفید رنگ اتاق خیره شد. برای چند دقیقه‌ای ذهنش از همه چیز خالی بود که با حس بوی الکل ناگهان همه چیز در ذهنش سرازیر شد. دستش را به میله‌ی تخت گرفت و خواست خودش را کمی بالا بکشد که درد وحشتناک زیر دلش مانعش شد، آخی از میان لب‌هایش فرار کرد که صدای خش‌دار مردی از کنارش بلند شد: _بهتره که مراقب باشی... تازه به هوش اومدی و اگه به خودت فشار بیاری ممکنه بخیه‌هات باز بشن... زمرد با شنیدن صدای ناآشنای مرد سرش را سریع به سمت او چرخاند، مرد با کت و شلوار تیره‌رنگی روی صندلی کنار تختش نشسته و پا روی پا انداخته بود. اخم ظریفی بین ابروهای زمرد جا گرفت و کمی فکر کرد، از زخمی که روی شکمش بود، می‌توانست حدس بزند که کسی هزينه‌ی بیمارستان را پرداخت کرده و خب چه کسی غیر از داریوش این کار را انجام می‌داد. _شما از طرف همسرم اومدین؟ فکر کنم اون بهتون گفته که... حرفش با صدای خنده‌ی بلند مرد قطع شد و چشمانش گرد شدند. مرد همان‌طور که می‌خندید گفت: همسرت؟ داریوش محمودی؟ نه من از سمت اون نیومدم... پول بیمارستان رو هم اون نداده، بهتره بگم وقتی پرستار بهش خبر داد و گفت که تو داری اینجا جون میدی گفت که اون زن هرزه و بچه‌ی حروم‌زاده‌اش برام ذره‌ای ارزش ندارن... زمرد با شنیدن این حرف از درون شکست، چطور می‌توانست به حاصل عشق‌شان بگوید حرام‌زاده؟ مرد زمانی که بهت و تعجب زمرد را دید، از روی صندلی بلند و به سمت زمرد خم شد: _برخلاف داریوش من می‌دونم که تو پاک و بی‌گناهی و اومدم که کمکت کنم... زمرد مردمک‌های پر اشکش را به چشمان سبز رنگِ مرد دوخت: _چه کمکی؟ مرد با انگشت اشاره گونه‌ی زمرد را لمس کرد: _من کمکت می‌کنم که از داریوش محمودی انتقام بگیری... کاری می‌کنم آرزوی دیدن تو و بچه‌ات بشه تنها چیزی که از دنیا می‌خواد. باهام همکاری میکنی جواهر؟ تنفر عمیقی جایش را به عشقِ درون قلب زمرد داده بود، به حدی که تمام علاقه‌اش به داریوش را کنار گذاشت و گفت: می‌تونی از من و بچه‌ام برای انتقام از داریوش محمودی استفاده کنی. من مشکلی ندارم... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ‼️پارت واقعی رمان‼️
نمایش همه...
〘رقــص بــ‌ا اوهــ‌ام‌⚚〙‌

﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود📵 پارت‌گذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah

👍 4
زبانش را روی بهشت دخترک کشید که ناله‌ی زمرد بلند شد:_آه... آقا لطفا... بسه... داریوش نیشخندی زد و بی‌توجه به زمرد که داشت از شدت لذت زیر تنش بیهوش می‌شد، غرید:اگه می‌دونستم که عروس کوچولوی اجباریم انقدر سکسیه، این همه مدت الکی ازت دوری نمی‌کردم... زمرد موهای داریوش را چنگ زد و سر او را از خودش فاصله داد:خانزاده توروخدا... داریوش کوتاه اما خیره نگاهش کرد:_توروخدا چی زمرد؟ آروم بگیر بذار به اوج برسونمت، من تا حالا واسه هیچ زنی این کار رو نکردم...🫢🔞 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 داریوش رئیس مافیایی که بعد از سقوطش به روستا برمی‌گرده و به اجبار با زمرد 17 ساله‌ای که هیچی از رابطه نمی‌دونه، ازدواج می‌کنه. اما یه شب توی مستی با زمرد هم‌خواب میشه، جوری که زمرد از شدت لذت از هوش میره و...🤤🔞 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
نمایش همه...
Repost from N/a
_صدای آه و ناله یه زن دیگه... یه ماهه که دارم از اتاق شوهرم می‌شنوم... یه ماهه... شوهرم... شوهر من...🔞 زمرد از شدت استیصال و درماندگی هذیان می‌گفت و کلمات را پشت سر هم تکرار می‌کرد. باز هم از اتاقِ کناری صدای آه و ناله بلند بود، مهم نبود چقدر گوش‌هایش را می‌پوشاند و یا فریاد می‌کشید، دیوار اتاق‌هایشان مشترک بود! بعد از 1 سال که نتوانست حامله شود، خانوم بزرگ یک زن آمریکایی را غیابی به عقد داریوش در آورد و همان شب او را به اتاق خواب داریوش فرستاد. مسخره بود اما هوویش هم مثل خودش غیابی به عقد داریوش درآمده بود اما برخلاف او همان شب اول توانست داریوش را راضی به هم‌خوابگی با خودش کند. و این درحالی بود که داریوش شب اول دست خودش را برید و یک دستمال خونی جعلی برای بستن در دهان مردم تحویل‌شان داد، اما حاضر نشد زمرد را لمس کند! زمرد نیم نگاهی به قوطی قرص آرامبخشی که دایان برایش آورده بود تا بتواند با کمک آنها بخوابد، انداخت... دیگر طاقتش طاق شده بود، بس بود هر چه این شکنجه‌ی روحی را تحمل کرد و دم نزد. قوطی قرص را از روی میز چنگ زد و از روی تخت بلند شد. با گرفتن دیوار و وسایل خودش را به در رساند، همین حالایش هم سرش گیج می‌رفت و حالش خوش نبود اما می‌خواست به داریوش نشان دهد که چه بلایی بر سرش آورده، که موفق شده زمرد را نابود کند. در را باز کرد، چند قدم فاصله‌اش با اتاق را به سختی پر کرد. دستش را روی دستگیره‌ی سرد و فلزی اتاق گذاشت، از صحنه‌ای که می‌خواست ببیند منزجر می‌شد اما این لحظات آخرش می‌خواست انتقامش را از داریوش بگیرد. در را به ضرب باز کرد و نگاهی به همسرش که باربارا‌ی برهنه را میان تن نیمه عریان خودش حبس کرده بود انداخت، آنقدر غرق لذت بودند که حتی متوجه نشدند در باز شده و زمرد دارد نگاه‌شان می‌کند. زمرد احساس می‌کرد دارد محتویات معده‌اش را برمی‌گرداند، قوطی قرص را بالا آورد و درش را باز کرد و تمام محتویاتش را کف دستش ریخت. دستانش می‌لرزیدند، درست مثل چانه‌اش که از بغض می‌لرزید و مردمک‌هایش که آماده‌ی اشک ریختن بودند. پلکی زد که اشک از پائین پلکش روی صورتش سقوط کرد، دیگر تحملش را نداشت، زمرد عاشق این مرد بود اما نمی‌توانست شکنجه‌هایش را تحمل کند. قوطی را روی زمین پرت کرد که صدایش توجه باربارا و داریوش را به سمتش جلب کرد. زمرد نگاهش را به صورت خیس از عرق داریوش و موهایش که روی پیشانی‌اش پخش شده بودند، دوخت و لب زد: _ازت متنفرم داریوش محمودی... و بعد جلوی چشمان متعجب داریوش تمام قرص‌ها را به یک باره درون دهانش ریخت، فرو فرستادن‌شان سخت بود و زمانی که داریوش از باربارا جدا شد و به سمتش هجوم برد، قدمی به عقب برداشت تا فرصت کند خودش را از این تحقیر آزاد سازد اما داریوش به موقع به او رسید و گردنش را با یک دست چنگ زد. زمرد نگاهش را به صورت او که از شدت خشم قرمز شده بود دوخت که داریوش با دست دیگرش محکم فک زمرد را فشرد و غرید: دهنت رو باز کن... زمرد سرش را به طرفین تکان داد که چشمان داریوش پر از خون شدند و فریاد کشید: +بهت میگم باز کن اون دهن بی‌صاحابت رو... هر چی خوردی تف کن بیرون... حالا... قلب زمرد از شدت وحشت فرو ریخت و ترسیده بین لب‌هایش را فاصله داد که داریوش انگشت اشاره‌ و ابهامش را درون دهان زمرد فرستاد و تمام قرص‌ها را بیرون کشید. زمرد به سرفه افتاد و داریوش که از سر عصبانیت به نفس نفس افتاده بود، با صدای خش‌داری گفت: چون باهات نخوابیدم می‌خواستی خودت رو بکشی؟ احمق چون بچه بودی بهت رحم کردم ولی دیگه تموم شد... امشب یه جوری توی تخت از خجالتت دربیام که آرزو کنی همین جا مرده بودی...🫢🔞 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
نمایش همه...
〘رقــص بــ‌ا اوهــ‌ام‌⚚〙‌

﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود📵 پارت‌گذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah

👍 2