cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

سیارهٔ گمشده؛

غریبه‌ی عزیز؛ من بیگانه‌ای گمشده‌ام و این‌جا خانه‌ی من نیست. باری بگو: «عزیز هم‌زبان؛ تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟»

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 059
مشترکین
-124 ساعت
+47 روز
-1330 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
این روزها شبیه خودم نیستم. وقتی جلوی آینه می‌ایستم تا آرایش کنم و آماده شوم، می‌بینم که اصلا شبیه خودم نیستم. خطی از انتهای ابروی چپم تا شقیقه‌ی راستم کشیده شده است. انگار سرم دارد ترک می‌خورد. آدم‌ها گیجم کرده‌اند. احساساتم را شدیدا قاطی کرده‌ام. من به چه کسی اعتماد می‌کنم؟ به که فکر می‌کنم؟ از که عصبانی‌ام؟ برای چه دل‌شکسته‌ام؟ به تراپیستم غر می‌زدم که چرا باید هر لحظه بدانم چه حسی دارم؟ جوابی برایم نداشت. فقط سرش را تکان داد که ادامه بده شاید جوابش در حرف‌هایت بود. ولی جوابش در حرف‌هایم نبود. جوابش در هیچ‌کجا نبود. حتی این‌جا، در آینه، زیر این خط مورب چیزی جز سردرگمی نیست. من نمی‌توانم تنها باشم، من نباید تنها باشم. این‌طوری اصلا شبیه خودم نیستم. یا شاید این خودی است که هیچ‌وقت نشناخته‌ام؟ همه‌چیز ممکن است. آه. دلم می‌خواهد چشم‌هایم را ببندم و آرام بگیرم. در آغوش کسی؟ نه. آدم‌ها ناامیدم می‌کنند. دوست دارم سرم را تکیه دهم به آینه، به کسی که شبیه من نیست و از او بخواهم به من بگوید الان باید چه احساسی داشته باشم. این بخش از التیام را دوست ندارم. شبیه مرحله‌ی گذار است. و من در هیچ مرحله‌ی گذاری خوب عمل نمی‌کنم. جا می‌زنم، کنار می‌کشم و یا خودم را محکم پرت می‌کنم به مرحله‌ی بعد. ولی این‌بار می‌خواهم تحمل کنم و همینش سختش می‌کند. منی که می‌شناسم صبر ندارد. و این من اصلا شبیه خودم نیست. #در_التیام
1485Loading...
02
@he_and_his_friends
1469Loading...
03
There are several things in life that you won’t ever forget: the first time you felt loved, the first time you felt seen, and the first time you felt understood. Among all of that, I never thought that any part of me would ever be understood as well as you understood me. You touched a part of my soul that I didn’t know existed. You showed me ways to be alone without feeling lonely, and I always appreciate you for that. You made me see how you felt; you showed me your weakness, and I could see your sorrow… And that was what attracted me—your sorrow. You were sad, but not the kind of sad that is the result of a tragedy or heartbreak; it was the kind of sad that is a part of some people. The kind of sad that you can never separate from someone. The kind of sad that I have always been feeling. I think our sorrows matched deeply, like two rivers joining an ocean or two birds left out of the flock. That’s why I would never forget you. You were my sorrow-mate—the person I could turn to when no one else could feel what I felt. You were the person who would sit through the pain with me, and you still are. I could never leave you. I think even if we never speak, I could totally feel you throughout my being. Without even knowing what you’re going through, I can touch your pain. So, you’re always with me, and I’m always with you. And I will always feel the uncertainty of life when your birthday comes, and tonight your birthday comes. You’re now older than me. You have always been four months older than me, but now your age has turned 25 while I’m still 24. This age gap makes me realize how much I’ve learned from you, even though we’ve experienced the same amount of life. Please keep growing and continue to outgrow me. Please keep experiencing aspects of life that are unfamiliar to others. Please continue to inspire me. Please keep living. Please stay in my life for as long as you need me. I loved you as you were, and I will love you as long as we share this sorrowful bond… Happy birthday ❤️ #نامه
1946Loading...
04
+ What else do you know about me? - That you are lonely.
1971Loading...
05
Media files
2551Loading...
06
جوجو، مرغ مینایمان، که تقریبا یک سال است در خانه‌ی ما زندگی می‌کند، امروز جان داد. وجودش از همان ابتدا عجیب بود. سه جوجه‌مینایی که بابا آورد خانه و بعد یکی‌شان را نگه‌داشت و گذاشتیمش توی پاسیو تا آزاد باشد. جوجو من و بابا را خوب می‌شناخت. وقتی می‌آمد توی خانه، روی شانه‌ی بابا می‌نشست و هرجا می‌رفت همراهش بود. و اگر بابا نبود، دنبال من می‌افتاد. صبح‌های زیادی بوده است که بابا بیدار شده و اولین کاری که کرده آزاد کردن جوجو و صبحانه خوردن با او بوده. و صبح‌های زیادی هم بوده که من بیدار شدم و اولین کاری که در تنهایی کردم آزاد کردن جوجو و چایی خوردن با او بوده. حالا جوجو دیگر در پاسیو نیست. امشب که قفس خالی‌اش را نگاه کردم دلم گرفت. ما خیلی وقت‌ها او را یادمان می‌رفت. چون یک سال بود که آن‌جا زندگی می‌کرد. چون یک‌سال بود که به صدا و پرش‌هایش عادت کرده بودیم. ما او را یادمان می‌رفت و حالا باید برای همیشه فراموشش کنیم. با این‌ حال، بر عکس، ما همه‌ی چیزی بودیم که او داشت. ما و مرغ عشقی که در قفس کناری‌اش و توی پاسیوی آزاد زندگی می‌کرد. بارها شده که تا پایم را در آشپزخانه گذاشته‌ام، جوجو هیجان‌زده بالا و پایین پریده و از این‌که بالاخره یک نفر آمده خوشحال می‌شد. به این که فکر می‌کنم گریه‌ام می‌گیرد. «ما واقعا همه‌ی چیزی بودیم که او داشت» مخصوصا بابا. و حالا جوجو مرده. و بابا در مرگ او مقصر است. مثل این‌که وقتی بابا پنجره‌ی پاسیو را می‌بسته، جوجو خواسته بیرون بیاید و در همین فاصله‌ی کوتاه بسته شدن پنجره تا بیرون آمدنش آسیب جدی‌ای به چشم و سرش وارد شده. جوجو تا شب گیج و منگ بود و جان می‌کند. من ناراحت بودم. بابا ناراحت‌تر بود. شب که برگشتم خانه قفسش خالی بود. بابا گفت بیرونش آورده، بهش آب داده، نوازشش کرده و لحظه‌ای که او را در قفسش گذاشته، جوجو سرش را روی زمین گذاشته و آرام مرده… من ناراحت شدم. بابا ناراحت‌تر شد. من می‌دانم نابود کردن چیزی که دوستش داری به دست خودت چقدر غم‌انگیز است. بابا هم پیش‌دستی کرد و گفت که خیلی ناراحت شده امّا این اتفاق بوده و نباید به خاطرش سرزش شد. بابا داشت خودش را سرزنش می‌کرد. احساسش را فرو می‌خورد. و جوجو دیگر حالش خوب نشد. او بعد از یک سال زندگی با ما، امشب جان داد…
2602Loading...
07
قسم خوردی بر #ماه، که عاشق‌ترینی تو یک جمع عاشق، تو صادق‌ترینی همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت... فصل چیدن گردوها به یادم آورد.
2500Loading...
08
برای رهایی و آزادی-
2620Loading...
09
می‌گویند حافظه‌ی ماهی‌ها چندثانیه بیشتر دوام ندارد. فوری مسیر و مکان را فراموش می‌کنند و با اطلاعات جدید پیش می‌روند. تصور این ‌که موجودی وجود دارد که به معنای واقعی کلمه در حباب زندگی می‌کند شگفت‌انگیز است. این‌که وسعت دیدش قد همان هاله‌ی دورش است. رد می‌شود و گذر می‌کند و فراموش می‌شود… امّا متاسفانه این فقط یک افسانه است. ماهی‌ها اتفاقا بسیار باهوش هستند. جزئیات چیزها را حتی تا ۳ ماه یادشان می‌ماند. ماهی‌ها در همان حباب کوچک، کلی زندگی و مسیر جا داده‌اند. من حافظه‌ی دقیقی ندارم. گاهی چیزها را طوری که در ذهنم تحلیل کرده‌ام یادم می‌ماند. دیالوگ‌ها را بر مبنای احساس به خاطر می‌سپارم و نه کلمه به کلمه. فقط گوش می‌دم، مشاهده می‌کنم، در ذهنم معنایش می‌کنم و بعد همان چکیده‌ی معنوی‌اش را نگه می‌دارم و بقیه‌اش از فضای ذهنم حذف می‌شود. این ویژگی گاهی به ضررم بوده است، چون اکثر وقت‌ها برداشت من از چیزها لزوما با منظور اصلی آن هم‌سو نبوده است. امّا گاهی هم هست که این ویژگی مرا بسیار جلو می‌اندازد. موقعیتی را تصور کنید که شما تمام ماجرا را نمی‌دانید و فقط بخش‌هایی ازش را، جز به جز شنیده و دیده‌اید. برای به خاطر آوردن آن، نیاز به حل معمایی دارید که احتمالا پاسخی نداشته باشد. امّا اگر شما بتوانید هوشمندانه احساسات و هیجانات جزها را دریابید، برای درک کامل ماجرا نیاز به همه‌ی جزئیات و حل مسأله ندارید. در این صورت شما از جریان کلی اتفاق آگاهید، بی آن‌که کاملا به یادش بیاورید. من همیشه به افسانه‌ی حافظه‌ی ۶ ثانیه‌ای ماهی‌ها غبطه می‌خوردم. خودم گاهی حاضرم شش‌هایم را از دست بدهم ولی بسیاری از احساسات را دقیق، مثل روز اول به یاد نیاورم. امّا حیف. این اتفاق نمی‌افتد. و من شب‌ها، دراز می‌کشم روی تخت، به دریچه‌ی کولر خیره می‌شوم و هر آن‌چه که قبلا در خاطره‌ی احساسی‌ام ذخیره شده بالا می‌آید؛ چه دوست‌داشتن‌ها، چه عشق، چه رنج، چه شکست، چه دلتنگی، چه ناکامی و چه حسرت.
3003Loading...
10
بعداً؟ بعداً ماموریتم تموم شده برگشتم سیاره خودم.
3143Loading...
11
به تو فکر کردم … @vmorning
39419Loading...
12
«و آدم نمیتونه چیزی رو خیلی دوست داشته باشه یا ازش متنفر باشه، مگر اینکه بخشیش رو در خودش داشته باشه.»
4505Loading...
13
امروز برای من روزِ فرهاد بود.
50411Loading...
14
انقدر تعداد آدم‌هایی که باهاشون تو تلگرام صحبت می‌کنم کمن که چتِ دختری که از گروه تافل در حد شیش هفت‌تا پیام بهم داد، اومده نفر شیشم ریسنتم 👀
10Loading...
15
«چون عهده نمی‌شود کسی فردا را حالی خوش دار این دل پر سودا را می نوش به ماهتاب ای ماه که #ماه بسیار بتابد و نیابد ما را»
5023Loading...
16
+ من را چطور می‌بینی؟ - مثل یک معما. + این عجیب‌ترین تعریفیه که تا به حال یک نفر از من داشته. - این تعریف نیست. یک جور تهدیده. + منظورت چیه؟ - معماها باید حل بشن. یک نفر باید کشف کنه چی داخلشونه. + احتمالاً ناامید بشی وقتی بفهمی درون من چیه. - احتمالاً شگفت‌زده بشم. و خودت هم همین‌طور. - سایهٔ باد. | کارلوس ثافون.
4887Loading...
17
مستم از یک لحظه دیدارت هنوز…
48926Loading...
18
کاش این هفته زودتر تموم شه. اصلا نات مای ویک.
5152Loading...
19
-فکر کردم دزد دریایی‌ام. دزد دریایی قوی. دزد دریایی مقتدر. دزد دریایی خودخواه. می‌توانم حریص بروم جلو و شجاع باشم. بی‌خیال باشم، بی‌هیچ‌چیز باشم. بی‌مکان باشم. من متعلق به دریای آزادم. فکر کردم کشتی‌ای دارم که به فرمانم می‌چرخد و می‌درد و می‌چرخاند! فکر کردم سکان تماما دست من است. دزد دریایی جسور. دزد دریایی آزاد. دزد دریایی بی‌رحم. فکر کردم می‌ربایم و می‌بلعانم و غنیمت می‌گیرم. فکر کردم که هرکه هرچه التماس کرد، به گوشم لالایی است. دزد دریایی مشهور. دزد دریایی جذاب. دزد دریایی ماهر. فکر کردم همه‌چیز را می‌دانم و همه‌چیز با من آشناست. طبیعت وحشی دریا با من حرف می‌زند. دزد دریایی پرجذبه. دزد دریایی آزاد. دزد دریایی جسور. و بعد چنان از خیالم افتادم که انگار قربانی‌ای از روی سکوی کشتی دزدان دریایی… دیگر نه جسور، نه جذاب، نه بی‌رحم و نه ماهر بودم. طفلکی در دهان کوسه‌ها. من خیال کردم دزد دریایی‌ام! خیال کردم کشتی‌ام به دستان خودم حرکت می‌کند! خیال کردم که آزادم…
5351Loading...
20
فیلم ترسناک کاملی را خواب می‌بینم. در باشگاه بزرگ چندطبقه‌ای اتفاق می‌افتد؛ هر طبقه‌اش رشته‌ی ورزشی خاصی‌ست. طبقه‌ی هم‌کفت، کلاس‌های کودکان زیر شش سال است. همه‌چیز از همان بدو ورود عجیب به نظر می‌رسد، ولی عجایب واقعی هنوز منتظرند. کل تایم خوابم مضطرب و هراسان بین اپیزودهای ترسناک راه می‌روم و با این‌که می‌دانم خوابم، طوری می‌ترسم که انگار واقعا دارد بهم آسیب می‌رسد. مسئله این است که نمی‌توانم از باشگاه خارج شوم. راهی نیست. در نهایت، وقتی بعد از کلی ترس و اتفاقات شوم از در باشگاه خارج می‌شوم، مدیر باشگاه را می‌بینم که زن دایی‌ام است. لبخند کجی بهم می‌زند. راه می‌افتم و می‌بینم چیزی دنبالم می‌کند. برمی‌گردم و سمت باشگاه هدایت می‌شوم. باید کاری اینجا انجام دهم که هنوز تمام نشده؛ مثل این‌که باید آدم بُکشم… #کابوس‌های‌رویاوار
4061Loading...
21
امشب حین دوچرخه‌سواری، با این آهنگ چند لحظه از زمان و مکان جدا شدم و جای شکرگزاری داره که سالمم و تصادف نکردم. 🙏
4372Loading...
22
دوستان عزیزم؛ لطفا لینک این بات همستر رو برای من نفرستین. من بازش نمی‌کنم. ممنونم.
4532Loading...
23
If I overthink about the last 48 hours any more, my brain will walk out on me, going on holiday, saying "Oh shit, here we go again."
4992Loading...
24
به خودم اومدم دیدم خیلی جدی دارم «بعد از نسترن می‌خونم».
4962Loading...
25
از فکر کردن زیاد به چیزها خسته شدم. از این‌که توی تک تک احساساتم واکاوی کنم. تحلیل درست و غلط تصمیم‌ها، درست انجام دادنشون، چطوری انجام ندادنشون. انگار یک عالمه تحلیل‌گر و منتقد توی مغزم نشستن و درباره هر قدم من نظر می‌دن؛ همین‌قدر چندش و روشن‌فکرانه و ادایی. بعد از سال‌ها شکست و طرد شدن و نقدشدن‌های بی‌رحمانه جمع شدن اونجا و دست خودم نبوده. تقصیر تک تک آدمایی بوده که به جای این‌که بغلم کنن یا منو بفهمن، بهم احساس ناکافی بودن دادن. حالا من موندم و حسی که می‌دونم کافی و باارزشم امّا دیگه نمی‌تونم از شر این تحلیل‌گرا خلاص شم. دائم باهاشون در نبردم. می‌خوام بهشون گوش نکنم. دوست دارم از این‌جا برن. نمی‌دونم ذهن یک آدم عادی چطوریه. نمی‌دونم چطوری می‌شه راحت زندگی کرد و راجع به هر لحظه، هر لحظه‌ی لعنتی، فکر و تحلیل نکرد. واقعا از فکر زیاد به چیزها، مثلا همین نوشته، خسته‌م.
53810Loading...
26
سی ساعت است که بیدارم.اتفاقات مهمی در این سی ساعت افتاده. امّا #ذکر من چیزی‌ست غیر مرتبط به همه‌اش… «دل دیوانه ی من به غیر از محبت، گناهی ندارد؛ خدا داند. شده چون مرغ طوفان که جز بی‌پناهی، پناهی ندارد؛ خدا داند.»
44114Loading...
27
جدیدا متوجه شدم زیادی توضیح می‌دم، مخصوصا به آدم‌های پررو. باید تمرین کنم. چرا ناراحتی؟ به شما ربطی نداره. چرا جواب نمی‌دی؟ چون اولویتم نیست. چرا شماره‌تو بهم نمی‌دی؟ چون حریمم برام مهمه. چرا نه؟ چون ازت خوشم نمیاد. چرا؟ چون نمی‌خوام!
5619Loading...
28
آسانسور خراب بود. اشکالی ندارد. ۹ طبقه بالا برو. اشکالی ندارد. سیستم به مشکل خورده. اشکالی ندارد. نتیجه‌ی دلخواهت را نمی‌گیری. اشکالی ندارد. مراحل سخت هنوز مانده. اشکالی ندارد. چه چیزی اشکال دارد؟ این‌که باور نداشته باشی اشکالِ چیزها واقعا اشکالی ندارد. ۰۳/۱۲
6597Loading...
29
Media files
4720Loading...
30
می‌خواستم بعد آزمون استیکر گرگعلی بزنم ولی الان اینم:
4941Loading...
31
Wish me luck 🤞🏻
5381Loading...
32
چون نفس کشیدن امروز خیلی سخت بود و این کلمات به جای هوا از دهنم بیرون میاد.
5622Loading...
33
When nerves take hold, my breath gets tight, I cannot fill my lungs with air just right. I gasp and try, but fail to inhale, My mouth fills up, a choking tale. The doctor's pills can't calm me down, My breath, a restless, fitful crown. Lately, breathing feels so hard, This fight to breathe leaves me scarred. I try to breathe in, and to breathe out, But my chest constricts, beset by doubt. I'm told to keep on, come what may, And find the soothing breath I pray.
5602Loading...
34
آدم‌های زیادی در طی سال‌ها، از او پیام‌هایی متفاوت برای تبریک و تسلیت و قدردانی دریافت‌ کرده‌اند. پیام‌هایی که او با ظرافت کلمه‌هایش را کنار هم می‌چید تا احساساتی را به خواننده‌اش منتقل کند. خودش اقرار می‌کرد که واکنش اکثر خواننده‌ها به این پیام‌هایش این بوده که چقدر متفاوت و ملموس بوده است و چقدر از پیامش خوشحال و قدردانند. حتی بارها پیش آمده که شنیده است «پیامت اشکم را درآورد». تا به حال هیچ‌وقت به ماهیت کارش فکر نکرده بود. ولی حالا ملتمسانه به من اعتراف کرده که فکر کردن به این پیام‌ها ناامیدش می‌کند. وقتی از او می‌پرسم، می‌گوید تا به حال پیام‌های این‌چنینی را خیلی کم متقابلا دریافت کرده است؛ نه این‌که این مسئله آزارش دهد، امّا تصور پیام‌هایی که در پلت‌فرم‌های مختلف در اکانت دیگران خاک می‌خورند و فراموش می‌شوند آزارش می‌دهد. دیروز به پیام تبریک تولد مشخصی فکر می‌کرد و امروز به پیام آرزوی موفقیتی که برای شخصی نوشته بود. وقتی چشم‌هایش پر از اشک شد توضیح داد که باور دارد آدم‌ها هیچ‌وقت آن احساسی را که او در پیام‌هایش گنجانده نفهمیده‌اند. می‌ترسید آن‌ها فکر کنند آن پیام‌ها، چیزی ساده و روتین در ذهن اوست که بدون تلاشی نوشته شده است؛ می‌ترسید راحت‌تر از آن‌چه او می‌پنداشت فراموش شده باشند… بهش گفتم شاید لازم است کمتر به این کلمات و احساسات اهمیت دهد. پاسخ داد «غیر از این‌ها چیزی برای ارائه ندارم». #درباره_او
4604Loading...
35
یهو تو سریال افعی تهران پخش شد و کلی حس برام زنده شد؛ از نوع یک تنهایی. یک تنهاییِ دوست‌داشتنی. #اتفاقی
45635Loading...
36
سخت بود؛ ولی دیدی امروز تموم شد؟ همه‌چیز تموم می‌شه؛ استرسِ امتحان، ذوقِ گرفتن پذیرش، ترسِ تنهایی، دردِ گذر کردن، خوشحالیِ رسیدن، غمِ ناامیدی. حتی خودِ زندگی.
4639Loading...
37
It is clear that I think about you. How can I not? I still think about the girl in kindergarten who held my hand before the play so I wouldn't be nervous. I still remember the stranger who walked a path with me so that I wouldn't be afraid of the darkness of the street. I still cherish the memory of Moony, the rabbit that was with me for a short time and I used to hug him. Shouldn't I think of you then? One never forgets the person who has defined "safety " for her. For some, it’s mother, for some, it’s father... for me, it’s you. Someone who held my hand when I was anxious, accompanied me when I was scared, and hugged me when I needed a hug. It is clear that I think of you. I remember the names of all those who once broke my trust and hurt me. I think of them to understand why I made the walls of my castle a little shorter for them. Will I forget you then? One never forgets someone who attacks and breaks one's heart from inside a safe castle. Do you see? Never believe that you are out of my mind. I wish that girl, that stranger, and even that rabbit well and be safe. I wish you to be safe and happy. I wish for the invaders of my castle to find houses with short walls. I wish for you to find a home that you never have to tear down. I will light a candle for you tonight. Because it is clear that I think about you. #نامه
5054Loading...
38
/از فروغ فرخزاد از چرخش ذرات غلیظ سرخ در غروب #با_من_بخوان
4058Loading...
این روزها شبیه خودم نیستم. وقتی جلوی آینه می‌ایستم تا آرایش کنم و آماده شوم، می‌بینم که اصلا شبیه خودم نیستم. خطی از انتهای ابروی چپم تا شقیقه‌ی راستم کشیده شده است. انگار سرم دارد ترک می‌خورد. آدم‌ها گیجم کرده‌اند. احساساتم را شدیدا قاطی کرده‌ام. من به چه کسی اعتماد می‌کنم؟ به که فکر می‌کنم؟ از که عصبانی‌ام؟ برای چه دل‌شکسته‌ام؟ به تراپیستم غر می‌زدم که چرا باید هر لحظه بدانم چه حسی دارم؟ جوابی برایم نداشت. فقط سرش را تکان داد که ادامه بده شاید جوابش در حرف‌هایت بود. ولی جوابش در حرف‌هایم نبود. جوابش در هیچ‌کجا نبود. حتی این‌جا، در آینه، زیر این خط مورب چیزی جز سردرگمی نیست. من نمی‌توانم تنها باشم، من نباید تنها باشم. این‌طوری اصلا شبیه خودم نیستم. یا شاید این خودی است که هیچ‌وقت نشناخته‌ام؟ همه‌چیز ممکن است. آه. دلم می‌خواهد چشم‌هایم را ببندم و آرام بگیرم. در آغوش کسی؟ نه. آدم‌ها ناامیدم می‌کنند. دوست دارم سرم را تکیه دهم به آینه، به کسی که شبیه من نیست و از او بخواهم به من بگوید الان باید چه احساسی داشته باشم. این بخش از التیام را دوست ندارم. شبیه مرحله‌ی گذار است. و من در هیچ مرحله‌ی گذاری خوب عمل نمی‌کنم. جا می‌زنم، کنار می‌کشم و یا خودم را محکم پرت می‌کنم به مرحله‌ی بعد. ولی این‌بار می‌خواهم تحمل کنم و همینش سختش می‌کند. منی که می‌شناسم صبر ندارد. و این من اصلا شبیه خودم نیست. #در_التیام
نمایش همه...
🤝 7🕊 2🍓 1
نمایش همه...
او_و_دوستانش_he_and_his_friends_–_امروز_خیلی_غمگینم_I'm_So_Sad_Today.mp310.10 MB
There are several things in life that you won’t ever forget: the first time you felt loved, the first time you felt seen, and the first time you felt understood. Among all of that, I never thought that any part of me would ever be understood as well as you understood me. You touched a part of my soul that I didn’t know existed. You showed me ways to be alone without feeling lonely, and I always appreciate you for that. You made me see how you felt; you showed me your weakness, and I could see your sorrow… And that was what attracted me—your sorrow. You were sad, but not the kind of sad that is the result of a tragedy or heartbreak; it was the kind of sad that is a part of some people. The kind of sad that you can never separate from someone. The kind of sad that I have always been feeling. I think our sorrows matched deeply, like two rivers joining an ocean or two birds left out of the flock. That’s why I would never forget you. You were my sorrow-mate—the person I could turn to when no one else could feel what I felt. You were the person who would sit through the pain with me, and you still are. I could never leave you. I think even if we never speak, I could totally feel you throughout my being. Without even knowing what you’re going through, I can touch your pain. So, you’re always with me, and I’m always with you. And I will always feel the uncertainty of life when your birthday comes, and tonight your birthday comes. You’re now older than me. You have always been four months older than me, but now your age has turned 25 while I’m still 24. This age gap makes me realize how much I’ve learned from you, even though we’ve experienced the same amount of life. Please keep growing and continue to outgrow me. Please keep experiencing aspects of life that are unfamiliar to others. Please continue to inspire me. Please keep living. Please stay in my life for as long as you need me. I loved you as you were, and I will love you as long as we share this sorrowful bond… Happy birthday ❤️ #نامه
نمایش همه...
🕊 3💘 3
+ What else do you know about me? - That you are lonely.
نمایش همه...
💔 6🤝 3🐳 1
💔 11
جوجو، مرغ مینایمان، که تقریبا یک سال است در خانه‌ی ما زندگی می‌کند، امروز جان داد. وجودش از همان ابتدا عجیب بود. سه جوجه‌مینایی که بابا آورد خانه و بعد یکی‌شان را نگه‌داشت و گذاشتیمش توی پاسیو تا آزاد باشد. جوجو من و بابا را خوب می‌شناخت. وقتی می‌آمد توی خانه، روی شانه‌ی بابا می‌نشست و هرجا می‌رفت همراهش بود. و اگر بابا نبود، دنبال من می‌افتاد. صبح‌های زیادی بوده است که بابا بیدار شده و اولین کاری که کرده آزاد کردن جوجو و صبحانه خوردن با او بوده. و صبح‌های زیادی هم بوده که من بیدار شدم و اولین کاری که در تنهایی کردم آزاد کردن جوجو و چایی خوردن با او بوده. حالا جوجو دیگر در پاسیو نیست. امشب که قفس خالی‌اش را نگاه کردم دلم گرفت. ما خیلی وقت‌ها او را یادمان می‌رفت. چون یک سال بود که آن‌جا زندگی می‌کرد. چون یک‌سال بود که به صدا و پرش‌هایش عادت کرده بودیم. ما او را یادمان می‌رفت و حالا باید برای همیشه فراموشش کنیم. با این‌ حال، بر عکس، ما همه‌ی چیزی بودیم که او داشت. ما و مرغ عشقی که در قفس کناری‌اش و توی پاسیوی آزاد زندگی می‌کرد. بارها شده که تا پایم را در آشپزخانه گذاشته‌ام، جوجو هیجان‌زده بالا و پایین پریده و از این‌که بالاخره یک نفر آمده خوشحال می‌شد. به این که فکر می‌کنم گریه‌ام می‌گیرد. «ما واقعا همه‌ی چیزی بودیم که او داشت» مخصوصا بابا. و حالا جوجو مرده. و بابا در مرگ او مقصر است. مثل این‌که وقتی بابا پنجره‌ی پاسیو را می‌بسته، جوجو خواسته بیرون بیاید و در همین فاصله‌ی کوتاه بسته شدن پنجره تا بیرون آمدنش آسیب جدی‌ای به چشم و سرش وارد شده. جوجو تا شب گیج و منگ بود و جان می‌کند. من ناراحت بودم. بابا ناراحت‌تر بود. شب که برگشتم خانه قفسش خالی بود. بابا گفت بیرونش آورده، بهش آب داده، نوازشش کرده و لحظه‌ای که او را در قفسش گذاشته، جوجو سرش را روی زمین گذاشته و آرام مرده… من ناراحت شدم. بابا ناراحت‌تر شد. من می‌دانم نابود کردن چیزی که دوستش داری به دست خودت چقدر غم‌انگیز است. بابا هم پیش‌دستی کرد و گفت که خیلی ناراحت شده امّا این اتفاق بوده و نباید به خاطرش سرزش شد. بابا داشت خودش را سرزنش می‌کرد. احساسش را فرو می‌خورد. و جوجو دیگر حالش خوب نشد. او بعد از یک سال زندگی با ما، امشب جان داد…
نمایش همه...
💔 29
قسم خوردی بر #ماه، که عاشق‌ترینی تو یک جمع عاشق، تو صادق‌ترینی همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت... فصل چیدن گردوها به یادم آورد.
نمایش همه...
💘 3👀 1
Photo unavailableShow in Telegram
برای رهایی و آزادی-
نمایش همه...
👌 4
می‌گویند حافظه‌ی ماهی‌ها چندثانیه بیشتر دوام ندارد. فوری مسیر و مکان را فراموش می‌کنند و با اطلاعات جدید پیش می‌روند. تصور این ‌که موجودی وجود دارد که به معنای واقعی کلمه در حباب زندگی می‌کند شگفت‌انگیز است. این‌که وسعت دیدش قد همان هاله‌ی دورش است. رد می‌شود و گذر می‌کند و فراموش می‌شود… امّا متاسفانه این فقط یک افسانه است. ماهی‌ها اتفاقا بسیار باهوش هستند. جزئیات چیزها را حتی تا ۳ ماه یادشان می‌ماند. ماهی‌ها در همان حباب کوچک، کلی زندگی و مسیر جا داده‌اند. من حافظه‌ی دقیقی ندارم. گاهی چیزها را طوری که در ذهنم تحلیل کرده‌ام یادم می‌ماند. دیالوگ‌ها را بر مبنای احساس به خاطر می‌سپارم و نه کلمه به کلمه. فقط گوش می‌دم، مشاهده می‌کنم، در ذهنم معنایش می‌کنم و بعد همان چکیده‌ی معنوی‌اش را نگه می‌دارم و بقیه‌اش از فضای ذهنم حذف می‌شود. این ویژگی گاهی به ضررم بوده است، چون اکثر وقت‌ها برداشت من از چیزها لزوما با منظور اصلی آن هم‌سو نبوده است. امّا گاهی هم هست که این ویژگی مرا بسیار جلو می‌اندازد. موقعیتی را تصور کنید که شما تمام ماجرا را نمی‌دانید و فقط بخش‌هایی ازش را، جز به جز شنیده و دیده‌اید. برای به خاطر آوردن آن، نیاز به حل معمایی دارید که احتمالا پاسخی نداشته باشد. امّا اگر شما بتوانید هوشمندانه احساسات و هیجانات جزها را دریابید، برای درک کامل ماجرا نیاز به همه‌ی جزئیات و حل مسأله ندارید. در این صورت شما از جریان کلی اتفاق آگاهید، بی آن‌که کاملا به یادش بیاورید. من همیشه به افسانه‌ی حافظه‌ی ۶ ثانیه‌ای ماهی‌ها غبطه می‌خوردم. خودم گاهی حاضرم شش‌هایم را از دست بدهم ولی بسیاری از احساسات را دقیق، مثل روز اول به یاد نیاورم. امّا حیف. این اتفاق نمی‌افتد. و من شب‌ها، دراز می‌کشم روی تخت، به دریچه‌ی کولر خیره می‌شوم و هر آن‌چه که قبلا در خاطره‌ی احساسی‌ام ذخیره شده بالا می‌آید؛ چه دوست‌داشتن‌ها، چه عشق، چه رنج، چه شکست، چه دلتنگی، چه ناکامی و چه حسرت.
نمایش همه...
👌 4💘 3
Repost from RegaPlus
بعداً؟ بعداً ماموریتم تموم شده برگشتم سیاره خودم.
نمایش همه...
🌚 5