باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)
نویسنده و فیلنامه نویس پارت : سه پارت در هفته فروشی:هزارچم، مرگنواز، ماه طوفان،مسافر کوچهی آرام،شروع من، آوای درنا در حال تایپ:📝باغ جهنم
نمایش بیشتر6 647
مشترکین
-124 ساعت
-137 روز
-9030 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 تک پارت جدید ❤️🔥 #باغ_جهنم ❤️🔥 خدمت شما❤️
خودم که خیلی دوستش دارم....🥹 | 914 | 0 | Loading... |
02 یا حق
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
صد و هشتاد و پنج.
با حس فرو رفتن تشک تخت آرام چشم باز میکنم و قبل از هر چیز نگاهم به خمیر نیمه کاره میافتد که میان من و مرمر به خواب رفته روی پتو افتاده. برای برداشتنش تن خشک شدهام را تکان میدهم و همزمان به سمت دیگر تخت نگاه میکنم. رئیس با لباسهای راحتی نو و موهای نمور و مواج که نشان میدهد مدت طولانی نیست از حمام بیرون آمده نگاهمان میکند. از یادآوری حرفهایم درباره موهایش خندهآرامی روی لبهایم مینشیند. رئیس با شکار کردن لبخندم یک ابرویش را کمی بالا میاندازد و با سوال سر تکان میدهد. سرم را به علامت هیچ بالا میاندازم و به بهانه گذاشتن خمیر سر جای قبلیاش رو میگیرم و لبخندم را میخورم. قصد بلند شدن دارم که رئیس میگوید:
-امشب همینجا بخواب من یهکم کار دارم، اون چند ساعت باقیمونده هم روی کاناپه چرت میزنم.
خمیازه کوتاهی میکشم.
-امروز نصف خونتون خشک شد بس که خون دماغ شدین، بازم با این وضع چشمهاتون سرخ سرخه!! چند ساعت کار رو بذارید کنار یه سره بخوابید.
بالشی برمیدارد.
-باشه. اما اینجا اتاق توئه تو بمون.
تخت را دور میزنم و بالش را از دستهایش بیرون میکشم.
-یه امشب رو مهمون اتاق من باشید بد بگذرونید. هماهنگ کردم فردا وسایل اتاق مرمر رو میارن. منم که قرصام بی خوابم میکنن هی باید غلت بزنم مرمر بیدار میشه.
چشمهای رئیس متفکر و نگران به مرمر خیره میماند.
-هیچوقت اینجور خوابش سنگین نبود که دو نفر بالای سرش حرف بزنن و تکون هم نخوره.
خوش خیال میخندم.
-واسه بارداریه...در عوض بعد به دنیا اومدن بچه حسابی بیخوابی میکشه. از الان یکم خواب ذخیره کنه خوبه.
بالاخره نگاهش را از مرمر به من میدهد.
-خوب نیست دریا!!!
ما همیشه باید با یه چشم باز بخوابیم! این وضعیت مرمر خطرناکه!
...
با دلسوزی نگاهش میکنم که چطور در عین بهم ریختگی با حوصله بالش و پتو را برایم روی کاناپه مرتب میکند. در آخر هم عصای بلا استفادهام را از گوشه دیوار برمیدارد و به دسته کاناپه تکیه میدهد.
-از این هم هر از گاهی استفاده کن! مراقبت پات رو جدی نگیری برات مشکلساز میشه.
روی کاناپه مینشینم.
-تضمین میدم همه چیز رو جدی میگیرم، از پام و درس و مشق جدیدم گرفته تا اونی که از همه مهمتره...من حواسم به مرمر هست...آره عین قرقی از در و دیوار بالا نمیرم، استراتژی حمله و ضدحمله نمیچینم و آچار فرانسه نیستم...اما از لای پر قو پرت شدم وسط جنگل خار و زنده موندم. بهم اعتماد کنید! چیزی نمیشه!
دستش روی سرم مینشیند و انگشتهایش نرم و با ملاحظه لای پیچ و تاب بد قلق موهایم سر میخورد.
-اگه بهت اعتماد نداشتم نمیتونستم فردا راهی شم. مرمر رو خیلی وقته به تو سپردم.
مست و گیج خواب از رد انگشتهایش میپرسم:
-من رو به کی؟ حامد؟
میخندد، خسته و شیرین!
-خیلی دلتنگشی؟
لجوجانه کمی خودم را عقب میکشم.
-نه!
خندهاش بیشتر رنگ میگیرد و همزمان با حوصله پایم را روی کاناپه دراز میکند و وقتی از جاگیری درست بالش زیر سرم مطمئن میشود با شیطنت سوالش اصلاح میکند:
-یهکم دلتنگشی؟
مثل بچهای که وقت قایم موشک بازی خیال میکند اگر پشت میلهای پناه بگیرد و چشمهایش را ببندد کسی هم او را نمیبیند، پلکهایم را محکم بهم میفشارم و سرم را در بالش فرو میکنم. لحظهای مکث میکند و بعد آرام میگوید:
-اما اون پسر احمقه اگه از دلتنگیت بیتاب نباشه!
موهایم را پشت گوشم میزند و بوسهاش را حتی با چشمهای بسته از نگاهش حس میکنم.
-تو رو به خودت میسپارم دریا!
...
سنگینی دلچسب سایه از روی تنم کنار میرود و این سبکی بیدارم میکند. باید از این هیبت که در گرگ و میش سالن به سرعت سمت تراس کوچکم میرود و با حرکتی پایین میپرد بترسم اما شاید "باید" و "نباید" بیمعنیترین کلمات برای این ماهیچه یاغی تپنده باشد که فقط شور گرفته. قدرتی میگیرم که پای گچ گرفتهام را مثل پر کاه بلند میکنم و خودم را به تراس میرسانم. کوچه خلوتتر از هر زمانی حتی صدای قدمهایی که بروند و دور بشوند را هم در خود ندارد پس هنوز همینجاست...زیر تراس! با دلتنگی به پایین نگاه میکنم که بلافاصله سبد گل کوچکی کف تراس تمام هوش و حواسم را میدزدد. ناباور و با دلی غنج زده بلندش میکنم و در غنچههای رز گلبهی و سفیدش نفس میکشم. تازه در این فاصله است که متوجه زنجیر ظریفی که لابلای گلها جای گرفته میشوم. زنجیر را بیرون میکشم و گویهای مرواریدی کوچکش دلم را میبرند. در امتداد گلها و از پس آنها در روشنی صبح که لحظه به لحظه بیشتر میشود چشمم به رد سیاهی روی گچم میافتد...برای بهتر دیدنش کمی چشمم را ریز میکنم و بعد از چند لحظه دلضعفهام از تشخیص قلب ناشیانهای که روی گچ کشیده شده را با فشردن سبد گل در آغوشم بروز میدهم.
حامد را حس میکنم...هنوز همینجاست...شاخه گلی را از بین گلها برمیدارم، میبوسم و آرام از لبه تراس به پایین رها میکنم. | 914 | 12 | Loading... |
03 Media files | 869 | 1 | Loading... |
04 یه پارتک از ❤️🔥 #باغ_جهنم ❤️🔥 تقدیم نگاهتون⚘️ | 1 804 | 0 | Loading... |
05 یا حق
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
صد و هشتاد و چهار.
مرمر خودش را بیشتر سمت وسط تخت میکشاند و پتو را کنار میزند. کنارش مینشینم و همزمان که پتوی نرم و خنکش را روی پایم میکشد پشتم را به بالش تکیه میدهم و نفس راحتی میکشم.
-آخ دیگه جون ندارم...دلم میخواد یه روز کامل بخوابم.
نیم نگاه کوتاهی به سمت راهرو و احتمالا حمام که هنوز از آن صدای دوش میشنویم میاندازد و میپرسد:
-نخوابیا...اول تعریف کن! خانی نیومد؟ خانی نرفت؟
چشمهایم را گرد میکنم.
-سرباز نیمه جون از مقر دشمن کشیدن بیرون! دیگه از این بیشتر چی بگم...فقط الان باید دید وضعیت بابک چطور میشه.
با آرامش خاطر سرش را بالا میاندازد.
-وضعش بد نیست، بهتر هم میشه. با آرزو در تماسم. ساحل خیلی بهم ریخته بود؟
چشمهایم را در کاسه میچرخانم که خندهاش میگیرد.
-چی شد؟ نکنه حامد خیلی زیر پر و بالش رو میگرفت؟
لجوج دستهایم را روی سینه گره میزنم.
-نه...اما میگرفت هم واسم فرقی نداشت!
و برای عوض کردن موضوع صحبت در حالی که سرم را به اطراف میچرخانم میپرسم:
-پس آرزو گفته اوضاع بابک خوبه آره؟
تکهای خمیر که با حالتی خاص شکل گرفته شده روی پاتختی توجهم را جلب میکند.
-داری چیزی درست میکنی؟
مرمر ترجیح میدهد جواب سوال اولم را بدهد.
-آره دیگه جای نگرانی نیست. دکترهای خوبی بالاسرش بودن!
با شنیدن جمله آخر با هیجان سمتش برمیگردم.
-اوووه گفتی دکتر! وای کاش بودی میدیدی! مهران از وقتی رسید یک کلمه حرف نزد تا آخر وقت که رئیس خواست پرستو رو هم برسونیم بالاخره صداش رو شنیدیم. خستگی رئیس رو بهونه کرد گفت زودتر بره استراحت کنه خودش پرستو رو برد برسونه.
مرمر با تعجب و خنده تماشایم میکند.
-حالا چرا یه جور ذوق میکنی انگار قراره از تو بله بگیرن!
دستم را روی گونههایم میگذارم و میخندم.
-من اگه جای پرستو بودم که بله دادن کدومه! خودم خواستگاری میکردم! عجب صبر و افادهای داره این دختر!
بخدا اصلا اون چند ساعت انقد مظلوم پریشون ساکت مودب نشسته بود فقط چشمش روی دست و صورت پرستو بود آدم دلش ریش میشد براش!
چشمهایم را میبندم و کش و قوسی به خودم میدهم.
-خلاصه حال و هواشون رو خریدارم!
سقلمهای به من میزند.
-هنوز دو روز نشده نسخ حامدی...قبول کن!
لبخند خستهای میزنم.
-نخیرم! حالا مگه با حامد از این چیزها داشتیم که نسخش باشم...بگو دیگه! این خمیر چیه؟ داری چی درست میکنی؟
نوک انگشتش را با شوق محتاطانهای روی شمایل خمیر میکشد و بعد دستش را روی شکمشمیگذارد.
-انگار کم کم دارم حسش میکنم...یهو دلم خواست یه مجسمه ازش بسازم و وقتی اومد ببینم چقد شبیه تصورم بوده...
با بهت و شعف به مرمر جدی و شاید یخی که همیشه شناختم نگاه میکنم.
-جدی جدی داری مامان میشی!
میخندد و نگاهش را از من میدزدد.
-اصلا نمیدونم چی درمیاد.
به خمیر نگاه میکنم و با اطمینان سر تکان میدهم.
-ننه باباش که بد خوبن! ترکیب طلایی میشه.
آرام آرام لم میدهم. نوک ناخن کوچکم را قسمت لب شمایل میکشم.
-مثلا لبهاش شبیه تو بشه...
مرمر ادامه میدهد.
-چشمهاش مثل باباش...
میخندم و خط دیگری میکشم.
-اما موهاش به تو بره، موهای باباش ویج ویجیه.
به شوخی ضربهای به بازویم میزند.
-بشنوه چی گفتی خونت حلاله!
حق به جانب ابرو بالا میاندازم.
-والا! مگه دروغ میگم. اینجور تاب تاب داره یعنی ویج ویجیه دیگه...انگار ما نمیدونیم همش داره آب و شونهاش میکنه.
خمیازهای میکشد.
-ولی قشنگ میشه.
خمیازهاش به من هم سرایت پیدا میکندو میان آن میگویم:
-میشه...اما مهمتر از اون بختشه! بختش باید قشنگ باشه.
چشمهایش سنگین شده و هوای خواب اتاق را برداشته.
-بخت و اقبال قصهاست غزال...
به خودم در آیینه نگاه میکنم.
-قصهای که خودت ننوشته باشی ارزش زندگی کردن نداره!
از آیینه میبینم که کمی خوابش را پس میزند اما قبل از اینکه چیزی بگوید به رویش لبخند میزنم.
-دیگه میخوام چیزی که میارزه رو زندگی کنم. | 1 717 | 19 | Loading... |
06 Media files | 1 381 | 0 | Loading... |
07 پارت جدید از ❤️🔥 #باغ_جهنم ❤️🔥 | 1 898 | 0 | Loading... |
08 یا حق
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
صد و هشتاد و سه.
باور نمیکنم این سایه مچاله که در پاگرد طبقه بالا روی تک صندلی رو به پنجره نشسته حامد باشد. با کمترین سر و صدا از پلهها بالا میروم و حالا مطمئنم تصویری که میبینم از نایابترین صحنههای دنیاست؛ تصویر حامد که شانههایش زیر بار هق هقی بیصدا خم شده و اشکهایش با سقوطی آزاد از بین جنگل مژههایش روی زمین خودکشی میکنند از محالترین احتمالات است اما اتفاق افتاده. انگشتهایم را دور نرده محکم میکنم و به وسوسه در آغوش کشیدنش پشت پا میزنم.
-اینطور بیتابی میکنی اگه هیراد ببینه بچه خیلی میترسه!
با سرعت شروع به دست کشیدن روی چشمهایش میکند و بینیاش را بالا میکشد.
-چرا عین گربهات بی سر و صدا میای!
از عمد جایی که ایستادم میمانم و کنارش قرار نمیگیرم تا صورتش را نبینم، بخاطر خودش و به خاطر خودم شاید...
-دلم روشنه...خوب میشه...این بار یه جوری به حال دلش میرسیم که دیگه این دیوونه بازیها رو...
-قرارمونه غزال!
درکی از حرفش ندارم...
-قرارتونه؟! چی؟
دو دستش را روی صورتش میکشد و به سختی شانههایش را صاف میکند.
-قرارمونه هر جا گیر افتادیم، اگه بیشتر از شش ساعت با رایزنی و این چیزا بیرون نیومدیم و دستمون اومد دست ناخودی افتادیم خودمون رو تموم کنیم.
وحشت زده قدمی سمتش برمیدارم.
-این چه قراریه؟!!! فقط شش ساعت؟!
شانهاش از زهرخندی که بدون دیدن هم مختصاتش را حفظم بالا میافتد.
-فقط؟
توی شش ساعت میدونی چند باز میشه مواد کشید؟ چند بار میشه معتاد شد؟ چند تا ارگان رو میشه از تن یه نفر کند و فرستاد جایی که عرب نی انداخت؟ نگو شش ساعت، بگو یه عمر! بگو صد تا جون...هزار تا زندگی!
جلو میروم، بین میل و اکراه دستم را روی شانهاش میگذارم و دلخوریها را از صدایم پس میزنم.
-بابک قویه، رئیس هم کارش رو بلده. درست میشه، باشه؟!
کمی سرش را میچرخاند و از گوشه چشم به دستم روی شانهاش نگاه میکند.
-تو میدونی هیچکس نمیتونه از پشت سر بهم نزدیک بشه؟
دستم قصد برداشته شدن از شانهاش را دارد که سریع اضافه میکند.
-بمون!
متوقف میشم تا ادامه بدهد.
-دست خودم نیست، اینجوری یاد گرفتم! اما اومدن تو رو نفهمیدم...کی خودِ من شدی؟
از ترس انتقال لرزیدن قلبم به دستهایم سریع خودم را عقب میکشم که با صدای قدمهای عرشیا روی پله هر دو به آن سمت نگاه میکنیم. هیراد با چهرهای خوابآلود و بهانهجو در آغوش عرشیا به ما نگاه میکند و عرشیا میگوید:
-اینم از عامدت! راحت شدی؟
حامد به سرعت اشکهایش را پاک میکند و از جا بلند میشود و هیراد را از آغوش بردیا میگیرد. عرشیا دستی به گردنش میکشد، کنار پنجره میایستد و ساعدش را به چهارچوب آن تکیه میدهد.
-حامد! باید جمع کنیم. فردا صبح راهیایم.
حامد در حالی که با دست آزادش مشغول مرتب کردن موهای هیراد است جواب میدهد.
-همه چی حاضره.
به وضعیت بهم ریختهمان فکر میکنم و میپرسم:
-یعنیمطمئنید توی اون انبارها چیزی پیدا میشه که بخاطرش یه لشکر بکوبید برید تا امارات؟ اونها خیلی دم دستیان!
عرشیا با تاکید نگاهم میکند.
-دقیقا چون خیلی دم دستیان!
نگاهش میکنم و حتی وقتی دوباره سرش را سمت پنجره میچرخاند هم نمیتوانم نگاه موشکافانهام را از صورتش بردارم با این حال میپرسم:
-اگه رئیس هم بیاد پس بابک چی میشه...کی به اون برسه با این وضعش!
هیراد با لحنی عاقلانه و شیرین جواب میدهد:
-آرزو پرستار خوبیه! بلده خوب کنه!
نمیتوانم از بوسیدن لپ نرم و شیریاش چشمپوشی کنم حتی اگر عطر برادرش در سرم بپیچد....اما با این حال ناخودآگاه دوباره به عرشیا نگاه میکنم که ناگهان کلافه و مستقیم سر سمتم میچرخاند.
-غزال من کور نیستم! فقط روی یه چشمم بیشتر کار کردم!
حامد خندهاش را با صدایی کوتاه در گلویش خفه میکند.
-آقا باز بهت گفته تک چشم؟
از اینکه متوجه معنی نگاههای کنجکاو و مداومم شده خجالت کشیدم اما جوابمیدهم:
-خب اینکه بدتره! چرا یه نفر باید فقط روی یه چشمش کار کنه!
چشم همیشه جمعترش جمعتر میشود.
-برای همون کاری که بار اول من رو موقع انجام دادنش دیدی.
عرشیایی که رو به دختر مورد علاقهاش نشانه گرفته بود تصویری نیست که به راحتی از یادم برود، اما جالب و یا شاید عجیب است که وزن این یادآوری هر بار برایم سبکتر میشود.
-چون تیراندازی؟
هیراد با تعصب انگشت کوتاهش را بالا میآورد.
-کسکین نیشانجی! (Keskin nişancı) عامد هم از اوناست.
با لبخندی الکن رو به هیراد حرفم را تصحیح میکنم.
-تک تیرانداز!
هیراد انگشتش را با تاکید بیشتری بالا میآورد.
-اِدونه! تک!
و با افتخار دستهایش را دو طرف صورتم حامد میگذارد و نگاهش میکند.
-عامد اِدونهاست!
حامد صورتش را به صورت هیراد میچسباند و بالاخره میتوانم دمی آرامش را پشت پلکهای بستهاش حس کنم. من اما آشوبم که چطور حتی وظیفه اصلی مردی که ماهها چشم در چشمش بستم را نفهمیده بودم... | 1 814 | 22 | Loading... |
09 Media files | 1 310 | 0 | Loading... |
10 🥀دیالوگی از آینده...
نگو شش ساعت،
بگو یه عمد...
بگو صد تا جون...
هزارتا زندگی!
❤️🔥باغ جهنم❤️🔥 | 1 723 | 2 | Loading... |
11 پارت جدید از ❤️🔥#باغ_جهنم ❤️🔥 | 1 536 | 0 | Loading... |
12 #باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
صد و هشتاد و دو.
پلک بابک میلرزد و این بیشتر از اینکه صحنه امیدوارکنندهای باشد، لااقل برای من شبیه تصویر جان کندن است. نامحسوس خودم را به میز تکیه میدهم و چند نفس عمیق میکشم.
-این اینجوری دووم نمیاره! آخه شما که بیمارستان دارید! خب ببریدش اونجا!
رئیس زهرخند میزند.
-زربان یه جور چیده که امروز وزیرخارجه توی بیمارستان ما عمل شه. اونجا لونه زنبوره!
با حرص و درماندگی میپرسم:
-خب چطور توی این خونه درندشت یه اتاق مجهز واسه اینجور وقتها نیست!
رئیس لحظه کوتاهی کلافه چشم به من میدوزد اما ترجیح میدهد تنش را در پایینترین درجه نگه دارد.
-بعد از این قضیه روش کار میکنیم...
و با صدای بلند و کوبندهای ادامه میدهد:
-ساحل پیگیر آرزو شو!
صدای آشنای پاشنههایی در فضا میپیچد.
-آرزو توی اتاق عمله نمیتونه برسه.
پریسا با چمدانی که حدس میزنم شامل تجهیزات باشد سمت دیگر میز میایستد، و رو به رئیس ادامه میدهد:
-من به جاش اومدم، مشکلی نیست؟
طرز نگاه رئیس به پریسا را میفهمم و نمیفهمم اما جوابش تمام تحلیلم را در دم از هم میپاشد.
-مشکلی نیست.
پریسا لبخند کوتاه و سپاسگزارانهای میزند و با سرعت موهای لختش را پشت سرش جمع میکند که همین لحظه نگاهش به من میافتد.
-تو بدون عصا سر پا وایسادی؟! لابد وزنت هم روی همون پاته!
رئیس با اطمینان و آرامشی نسبی چشمهایش را باز و بسته میکند.
-تو دیگه برو بشین.
و با صدایی آرامتر میگوید:
-اگه هم خواستی یهکم به حامد برس! | 1 555 | 18 | Loading... |
13 یا حق
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
صد و هشتاد و یک.
و این سوال را فقط محض پر کردن سکوتشان نه، که حقیقتا برای دانستن جوابش میپرسم و عجیب امیدوارم لااقل این بچه بداند آیندهمان کم و بیش به کجا میرسد اما قبل از اینکه جوابی از او بگیرم در سالنیکه رئیس همراه مادر بابک و حامد در آن بود به شدت باز میشود و رییس مثل موجی عاصی سمت عرشیا میرود. من و هیراد برای گذشتن رئیس از میانمان به سرعت از هم فاصله میگیریم و بعد از گذشتن او، هیراد با همان سرعت دوباره به من تکیه میزند. به در سالن کوچکتر نگاه میکنم که تنها حامد از آن خارج میشود نه مادر بابک و آنقدر در دلهره و بیخبری خودم را نزدیک به هیراد حس میکنم که دستم را دور تنش میپیچم.
رئیس روبروی عرشیا میایستد و بدون پرسش از او جواب میگیرد.
-دارن میبرنش بیمارستان مرکزی، کار خود زربانه آقا.
رئیس انگشتش را با تاکید جلوی صورت او تکان میدهد.
-بابک رو میکشیم بیرون! اما تسویه حسابمون به همینجا ختم نمیشه!
حامد انگار روحی تازه در تنش دمیده شده باشد نفس میگیرد و سمت بیرون میرود.
-بچهها رو جمع میکنم.
...
بابک را با بدنی سردتر از شیشه روی میز میخوابیدیم و رییس در حال کنار زدن صندلیهای دور میز با صدای بلندی میپرسد:
-آرزو کجاست؟
ساحل مثل بید میلرزد و جواب میدهد:
-گفت میاد...اما جواب نمیده...
رئیس کلافه دست زیر بینیاش میکشد و قطره خون در شرف سقوط از بینیاش را میگیرد.
-کمک دست میخوام! حامد...
هر دو به حامد نگاه میکنیم که حالا از هر زمانی به هیراد معصوم و ترسیدهای که چند دقیقه قبل از رسیدنشان بالاخره به خواب رفت شبیه شده! چشمم از دیدن لرزش چانهاش گرد میشود و برای اولین بار بعد از آن شب ناباورانه صدایش میکنم.
-حامد؟!!
حامد تکانی میخورد و قدمی عقب میرود.
-آقا من رو معاف کن!
اخمهای در هم کشیده شده رئیس با قطره اشکی که از چشم حامد میچکد از بهت باز میشود و چند لحظه طول میکشد تا با اشاره سر به حامد بفهماند میتواند برود و حامد هم بدون یک لحظه درنگ اطاعت میکند. این بار سر رئیس سمت عرشیا که ماتم زده روی دورترین مبل نشسته و به دستهایش که از خون بابک رنگی است خیره شده میچرخاند و بر خلاف انتظارم عرشیا بلافاصله متوجه نگاه و منظور رئیس میشود که شاکی میگوید:
-آقا به من نگاه نکن!!!!!
رئیس با پریشانی کراواتی را شل میکند، دو دکمه بالایی پیراهنش را باز میکند و دست به کمر میزند.
-پس تو اینجا به چه دردی میخوری؟!
عرشیا بهم ریخته از جا میپرد و گلایه میکند:
-تا الان یه سرنگ دستم دادی که حالا انتظار داری با همین تک چشمم جراحی کنم؟!
شوکه از جمله عرشیا و اینکه هیچوقت حس نکرده بودم فقط یکی از چشمهایش بینایی دارد نگاهش میکنم که درئیس آستینهای بالا زدهاش را مرتب میکند و خطاب به من دستور میدهد:
-چراغ بالا سرمون رو روشن کن، دستهات رو بشور و بیا.
نفسهای رئیس که هنوز سر جا نیامده و بابکی که هر لحظه بیشتر رنگ از صورتش فرار میکند مجالی برای هضم مسولیتی که به من واگذار شده نمیدهد.
کنار رئیس میایستم و سعی میکنم مثل یک ربات، بی توجه به مچ دست دریده شده بابک و لکههای خون کهنه و تازه روی پوست یخ زدهاش گوش به فرمان رئیس باشم که یک تصویر از خود او تمام معادلاتم را بهم میریزد.
-دریا...یه دستمال لطفا!
نگاهش میکنم و خونی که مثل جویی باریک اما بی توقف از بینیاش سرازیر شده تنم را میلرزاند. چند دستمال را با عجله از جعبه دستمال کاغذی بیرون میکشم و بدون توجه به نظم و ترتیب منتظر دستور بعدیاش میمانم. بدون اینکه لحظهای چشم از کارش بردارد میگوید:
-دستم بنده، خودت لطفا صورتم رو پاک کن.
کپه دستمال ها را روی چانه و لبهایش میکشم و زیر بینیاش نگه میدارم. بالاخره لرزش دستهایم نگاهش را از دست تا صورتم میکشاند. چانهام میلرزد.
-خب انقد خون ازتون میره میمیرید!
خندهای گوشه چشمهای سرخ و بیخوابش مینشیند.
-دخترجان اتفاقا همین خون دماغ شدن و لخته نشدن خون الان برای من بهتره!
حالا اون پنس رو به من بده...
برای برداشتن پنس به سمتی میچرخم که ساحل را میبینم و حس میکنم رعشهاش از زمانی که منتظر برگشتن گروهی که برای خارج کردن بابک از بیمارستان زربان بودیم بیشتر شده. پنس را به دست رئیس میسپارم و آرام میگویم:
-ساحل حالش بده ها.
فک رئیس از غضب منقبض میشود.
-نگران نباش، نمیمیره! | 1 796 | 19 | Loading... |
14 Media files | 1 338 | 0 | Loading... |
15 دوستان با این لینک عضو بشید بازی کنید سکه جمع کنید که بهزودی مثل ناتکوین قیمت هاشمشخص میشه و میتونید تبدیل به پولش کنید🌺 | 929 | 1 | Loading... |
16 https://t.me/hamSter_kombat_bot/start?startapp=kentId107866041
Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop!
💸 +2k Coins as a first-time gift
🔥 +25k Coins if you have Telegram Premium | 952 | 2 | Loading... |
17 دوستان با این لینک عضو بشید بازی کنید سکه جمع کنید که بهزودی مثل ناتکوین قیمت هاشمشخص میشه و میتونید تبدیل به پولش کنید🌺 | 877 | 1 | Loading... |
18 https://t.me/hamsTer_kombat_bot/start?startapp=kentId501926684
Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop!
💸 +2k Coins as a first-time gift
🔥 +25k Coins if you have Telegram Premium | 869 | 7 | Loading... |
19 سلام عزیزای دلم🤍
روز رو خوب شروع نکردم اما امیدوارم با کمک هم بتونیم کاری کنیم که خوب تموم شه و یه دختربچه یه شب دیگه رو بدون سقف نخوابه....💔 | 2 402 | 2 | Loading... |
20 وحشتزده به دیوار چسبیدم و به رئیس نگاه میکنم که چطور دیوانه وار هر چه اطرافش میبیند را با فریاد به سمتی پرت میکند. دست حامد دور ساعتم میپیچد و در حال کشیدنم میغرد:
-وایسادی چی رو بر و بر نگاه میکنی!
و مرا سمت خروجی سالن میکشاند که مقاومت میکنم و من هم با همان تن صدای پایین میگویم:
-شما چه دلی دارید اینطور تنهاش بذارید!
دندانهایش را بهم میسابد.
-بعد وسایل نوبت تو میشه که پرتت کنه! نمیخواد دایه مهربونتر از مادر بشی.
رئیس لحظهای متوقف میشود و این به جای راحتی خیالم دلواپسم میکند. با دقت نگاهش میکنم و چون رو به پنجره دستش را به دیوار تکیه داده کمی طول میکشد تا متوجه شوم دلشورهام بیجا نبوده...سمتش میدوم و هرچند با فاصله اما روبرویش میایستم و دست بلاتکلیفم سمت صورتش میرود.
-فشارتون...خون دماغ شدین...
پلکهای بستهاش را محکم میفشارد و وقتی چشم باز میکند هجوم خون واقعی را در سفیدی چشمهایش میبینم.
-بیا برو دریا!
صدای دورگه از فریادش مجالم میکند حتی چند دقیقه کوتاه هم که شده متوقف نگهش دارم پس بدون هیچ فکر و رعایتی آستینم را پایین میکشم، با انگشتهایم نگه میدارم و آن را زیر بینیاش میگیرم.
-برم چیکار کنید؟! بزنید و بشکنید دیگه! واسه این کار هم باید به هوش و زنده باشید...
حامد! چیو نگاه میکنی..قرصی پنبهای دستمالی بیار!
حامد جوری خیرهمان مانده که انگار آخرین لحظات قبل کشته شدنم را تماشا میکند اما حرمت رییس چنان اولویتی دارد که به خودش اجازه قدمیجلو گذاشتن را نمیدهد.
رئیس با غضب اما خودداری دستم را کنار میزند و دوباره فرمان عقب نشینی نداده که با صدای قدمهای کسی همه سمت ورودی سالن نگاه میکنیم.
زنی میانسال را میبینم که بهم ریختگی او را به توبره کشیده، موهایی که به سادگی و احتمالا به سرعت پشت سرش بسته، ریملی تقریبا زیرچشمهای پف کرده از گریهاش را سیاه کرده و دستهایی لرزان؛ اما با تمام اینها تمول از همان گیره سرش تا کفشهای سادهاش خودنمایی میکند و بیشتر از اینها عزمی راسخ و آرامشی دردناک در تک تک قدمهایی که سمت رئیس برمیدارد به چشم میآید.
وقتی روبروی رئیس میایستد میتوانم متوجه شوم بدون در نظر گرفتن چین و چروکهای ریز اطراف چشم زن باید هم سن و سال باشند، و طوری که زن دست روی بازوی رئیس میگذارد و شروع به صحبت میکند چیزی جز صمیمیت و آشنایی طولانی مدتشان را نشان نمیدهد.
-شهریار! راضی نیستم سر این قضیه ذرهای توی کارها خللی پیش بیاد!
رئیس با ترحم و ناباوری کمی سرش را خم میکند.
-فریده...پسرته! اینطور حالت رو انکار نکن.
حالا چانه زن از بغض میلرزد اما همچنان استوار ایستاده.
-چکمون رو امروز صبح نقد کردن، تا عصر باید کانتینرها برسن...
حامد دستهایش را روی صورتش میگذارد و رییس ضربه کاریتری میزند.
-خودش رو زده!
جمله رییس را میفهمم و نمیفهمم...
فقط میدانم نیاز دارم به دیوار تکیه بزنم تا زمین نخورم و در عجبم زن چطور هنوز سرپاست...
-من پدر این بچه رو توی همین راه پیدا کردم، همینجا هم از دستش دادم! این زندگی ماست شهریار، همهمون همینجا شروع شدیم و دیر یا زود همینجا هم تموم میشیم.
هر چقدر هم در این چند ماه بین این مردم گشته باشم باز هم انگار هر مواجه مستقیمی هنوز هم برایم مانند یک سیلی کوبنده است؛ مثل الان که نه میخواهم و نه میتوانم به ادامه این مکالمه گوش کنم و مثل یک روح سرگردان سالن را ترک و در سالن اصلی، جایی که فقط عرشیا با دستهای بهم قلاب شدهای که روی سرش گذاشته طول و عرض سالن را طی میکند و هیراد ردی تک پلهای که سالن را از پاگرد جدا میکند نشسته و او را تماشا میکند. کنارش مینشینم و وقتی با آن چشمهای براق و نگرانش که تنها تفاوتش با چشمهای برادرش نبودن دردی مزمن در آنهاست نگاهم میکند سعی میکنم لبخند بزنم.
-چطوری هیراد؟
سرش را بین در سالن قبلی و عرشیا میچرخد و میگوید:
-بابک زنده بیاد و تو با عامد بمونی خوب میشم.
آبرویم بالا میپرد.
-یعنی چی که با حامد نمونم؟
خودش را کمی نزدیکم میکشاند.
-دیدم اومدی عین همیشه لپش رو بوس نکردی.
از ریزبینی و دقت این بچه جا میخورم اما سعی میکنم از این موضوع گذر کنم پس دست در موهایش فرو میبرم.
-خوب باش، بچهها خوب باشن همه دنیا خوب میشه.
دستش زیر چانه میزند.
-من تا کی بچهام؟
به دری که نمیدانم پشت آن چه حرفهایی در جریان است نگاه میکنم و بعد به عرشیایی که حالا رو به پنجره ایستاده اما میشود تصور کرد فکر و ذکرش هر جایی غیر از پنجره روبرویش سیر میکند.
-بزرگ بشی که چی بشه؟ | 4 262 | 18 | Loading... |
21 با وجود گذشت دقایق طولانی، صبر و حوصله مهران در تشریح جز به جز مراحل، درست پیش رفتن کار و گرمای مطبوع اتاق از شدت دلشوره دندانهایم مثل کسی که وسط بوران گیر کرده باشد بهم کوبیده میشود. صدای مهران نرم و آرام از هندزفری در سرم میپیچد.
-خب حالا فعلا باید صبر کنیم تا این مرحله کامل لود بشه.
به درصدی که با غمزه و بی میلی روی صفحه بالا میرود نگاه میکنم.
-چرا انقدر کنده؟!
-همینکه ارور نمیده و نمیپره باید شکر کنی!
شوکه صاف مینشینم.
-اگه ارور بده چی میشه؟
خنده آرام و مردانه ته صدایش را میشنوم.
-همه کارها از نو شروع میشه.
لحظهای فراموش میکنم توان ایستادن ندارم و دوباره با شدت روی صندلی کوبیده میشوم.
-نمیشه!!! بچهها به عدنان خبر دادن اومدم...توی راهه الانهاست که برسه!
-پس بشین ذکر بگو زودتر تموم شه.
عمر یکی از پیشخدمتهای جوان کلاب، با در زدنی کوتاه وارد میشود. به صفحه کامپیوتر نگاهی میاندازم و آرزو میکنم کاش یک لپتاپ جلویم لود و بعد به عمر نگاه میکنم که قدم به قدم نزدیک میشود و البته نمیشود از نگاه متعجب و کنجکاوش فاکتور گرفت.
-آبجی...
به استکان در دستش نگاه میکنم، لبخند عریضی میزنم و همزمان با سوالم مانیتور را نامحسوس کمی میچرخانم تا ابد نزدیکتر شد سخت تر به آن دید داشته باشد.
-چای زعفرون عمو ابراهیمه؟
به استکان در دستش نگاه میکند و آن را گوشه میز میگذارد.
-هان...آره...آره...آقا عدنان یهکم دیگه میرسه.
هرچند بند دلم پاره میشود اما مکثم را پشت جرعهای از چای پنهان میکنم.
-خوبه...دستت درد نکنه.
هر چند چشمهای کنجکاو و پر سؤالش همچنان روی من و میزی که پشت آن نشستم دودو میزند اما سابقه و اعتبارم به او اجازهای برلی کنکاش نمیدهد و آرام عقب میکشد. با بسته شدن در پشت سرش سرم را روی پشتی صندلی رها میکنم. انقدر همین چند دقیقه سخت نفس کشیدم که وقتی صدای مهران را میشنوم چند لحظه طول میکشد تا به سرگیجهام غلبه کنم.
-رفت درسته؟ اگه میتونی صحبت کنی بگو از اون طرف مشکلی نیست؟
گوشه چشمم را باز میکنم و با دیدن عددی که بصورت قابل توجهی بالا رفته جانی به جانهایم اضافه میشود.
-عع آره عالیه که!
-خوبه. حالا فقط از کیبورد فاصله بگیر اتفاقی دست و پات به جایی نخوره دوباره روز از نو!
جوری که نه از سر حساب بردن یا ترس، که از سر احترام و اینکه مبادا باعث ناراحتیاش باشم دست و پایم را جمع میکنم و از کار خودم خندهام میگیرد.
-جمع کردم!
و این بار در برابر آرامشش مقاومتم را برای پرسیدن سوالی که از دقایق اول کار مشغولم کرده از دست میدهم.
-میشه یه چیزی بپرسم؟
-بپرس.
در عین عذاب وجدان میپرسم:
-اوضاع اونقدرها هم بد نیست؟...آخه خیلی آرومید شما!
سکوت کوتاه اما سنگینی برقرار میشود تا بالاخره جواب بدهد:
-هر چی اوضاع بدتر باشه ما مجبوریم بهتر باشیم.
خب...تکمیله؟
زیر لب زمزمه میکنم.
-معذرت میخوام...
خشکی گلویم را با چای نسبتا سرد شده شفا میدهم و صاف مینشینم.
-بله تکمیله.
حالا باید چه کار کنم؟
-الان یه کادر برات باز میشه توش کدی که میگم رو وارد کن و برنامه رو ببند.
تا دو ساعت دیگه هم به هر ترتیبی هست بیا همون ویلا که شب مهمونی اومدی.
دو مرحله آخر را هم طبق راهنماییاش انجام میدهم و ورود عدنان به طرز معجزه آسایی مصادف با بستن برنامه میشود.
قطره عرقی روی تیره پشتم میدود و لرز به تنم مینشاند اما سعی میکنم لبخند و صدایم لرزشی نداشته باشد.
-سلام! من رو نمیبینید خوشحالید؟
هر چند عدنان هم از نشستن پشت میز تعجب کرده اما وقتی سعی میکنم از جا بلند شوم با قدمهای سریع سمتم میآید و مانع میشود.
-بشین! چند ماهه کارهات معلوم نیستها غزال! اون از اونکه نذاشتی هیچکدوم بیایم ملاقاتت اینم از امروز که انقدر زودتر پاشدی اومدی!
با کمکش دوباره سر جایم برمیگردم.
-راستش رو بخوای دیشب از استرس این کارهایی که گفتی قراره بهم بسپاری چشم روی هم نذاشتم. میدونستم این چند روز اول ماه برای کارهای بانکی صبحها بیداری، گفتم دیگه حرفهای عصر رو همین صبح بزنیم. خودم هم وقت دکتر دارم.
پوفی میکشم و به سیستم اشاره میکنم.
-اومدم دیدم ماشاالله!!!! از باگ و بی برنامگی هیچی کم نذاشتید!
شبیه همان پسرک شیطانی که بیست سال پیش به ضرب و زور دبیرستان را تمام کرد سرش را میخورند و دلواپس میپرسد:
-اوضاع خیلی خرابه؟
و فقط خدا در این لحظه میداند این سوال چقدر میانمان مشترک است و من برای رسیدن به جوابش هر چه سریعتر باید خودم را به آن سر شهر برسانم. لبخند مطمئنی به روی عدنان میزنم.
-نگران نباش، یه هفتهای حل میشه چیزی نیست.
و دعا میکنم کسی اینطور از روی خوا جواب سوالم را ندهد...
... | 3 215 | 17 | Loading... |
22 Media files | 2 236 | 1 | Loading... |
تک پارت جدید ❤️🔥 #باغ_جهنم ❤️🔥 خدمت شما❤️
خودم که خیلی دوستش دارم....🥹
❤🔥 29
یا حق
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
صد و هشتاد و پنج.
با حس فرو رفتن تشک تخت آرام چشم باز میکنم و قبل از هر چیز نگاهم به خمیر نیمه کاره میافتد که میان من و مرمر به خواب رفته روی پتو افتاده. برای برداشتنش تن خشک شدهام را تکان میدهم و همزمان به سمت دیگر تخت نگاه میکنم. رئیس با لباسهای راحتی نو و موهای نمور و مواج که نشان میدهد مدت طولانی نیست از حمام بیرون آمده نگاهمان میکند. از یادآوری حرفهایم درباره موهایش خندهآرامی روی لبهایم مینشیند. رئیس با شکار کردن لبخندم یک ابرویش را کمی بالا میاندازد و با سوال سر تکان میدهد. سرم را به علامت هیچ بالا میاندازم و به بهانه گذاشتن خمیر سر جای قبلیاش رو میگیرم و لبخندم را میخورم. قصد بلند شدن دارم که رئیس میگوید:
-امشب همینجا بخواب من یهکم کار دارم، اون چند ساعت باقیمونده هم روی کاناپه چرت میزنم.
خمیازه کوتاهی میکشم.
-امروز نصف خونتون خشک شد بس که خون دماغ شدین، بازم با این وضع چشمهاتون سرخ سرخه!! چند ساعت کار رو بذارید کنار یه سره بخوابید.
بالشی برمیدارد.
-باشه. اما اینجا اتاق توئه تو بمون.
تخت را دور میزنم و بالش را از دستهایش بیرون میکشم.
-یه امشب رو مهمون اتاق من باشید بد بگذرونید. هماهنگ کردم فردا وسایل اتاق مرمر رو میارن. منم که قرصام بی خوابم میکنن هی باید غلت بزنم مرمر بیدار میشه.
چشمهای رئیس متفکر و نگران به مرمر خیره میماند.
-هیچوقت اینجور خوابش سنگین نبود که دو نفر بالای سرش حرف بزنن و تکون هم نخوره.
خوش خیال میخندم.
-واسه بارداریه...در عوض بعد به دنیا اومدن بچه حسابی بیخوابی میکشه. از الان یکم خواب ذخیره کنه خوبه.
بالاخره نگاهش را از مرمر به من میدهد.
-خوب نیست دریا!!!
ما همیشه باید با یه چشم باز بخوابیم! این وضعیت مرمر خطرناکه!
...
با دلسوزی نگاهش میکنم که چطور در عین بهم ریختگی با حوصله بالش و پتو را برایم روی کاناپه مرتب میکند. در آخر هم عصای بلا استفادهام را از گوشه دیوار برمیدارد و به دسته کاناپه تکیه میدهد.
-از این هم هر از گاهی استفاده کن! مراقبت پات رو جدی نگیری برات مشکلساز میشه.
روی کاناپه مینشینم.
-تضمین میدم همه چیز رو جدی میگیرم، از پام و درس و مشق جدیدم گرفته تا اونی که از همه مهمتره...من حواسم به مرمر هست...آره عین قرقی از در و دیوار بالا نمیرم، استراتژی حمله و ضدحمله نمیچینم و آچار فرانسه نیستم...اما از لای پر قو پرت شدم وسط جنگل خار و زنده موندم. بهم اعتماد کنید! چیزی نمیشه!
دستش روی سرم مینشیند و انگشتهایش نرم و با ملاحظه لای پیچ و تاب بد قلق موهایم سر میخورد.
-اگه بهت اعتماد نداشتم نمیتونستم فردا راهی شم. مرمر رو خیلی وقته به تو سپردم.
مست و گیج خواب از رد انگشتهایش میپرسم:
-من رو به کی؟ حامد؟
میخندد، خسته و شیرین!
-خیلی دلتنگشی؟
لجوجانه کمی خودم را عقب میکشم.
-نه!
خندهاش بیشتر رنگ میگیرد و همزمان با حوصله پایم را روی کاناپه دراز میکند و وقتی از جاگیری درست بالش زیر سرم مطمئن میشود با شیطنت سوالش اصلاح میکند:
-یهکم دلتنگشی؟
مثل بچهای که وقت قایم موشک بازی خیال میکند اگر پشت میلهای پناه بگیرد و چشمهایش را ببندد کسی هم او را نمیبیند، پلکهایم را محکم بهم میفشارم و سرم را در بالش فرو میکنم. لحظهای مکث میکند و بعد آرام میگوید:
-اما اون پسر احمقه اگه از دلتنگیت بیتاب نباشه!
موهایم را پشت گوشم میزند و بوسهاش را حتی با چشمهای بسته از نگاهش حس میکنم.
-تو رو به خودت میسپارم دریا!
...
سنگینی دلچسب سایه از روی تنم کنار میرود و این سبکی بیدارم میکند. باید از این هیبت که در گرگ و میش سالن به سرعت سمت تراس کوچکم میرود و با حرکتی پایین میپرد بترسم اما شاید "باید" و "نباید" بیمعنیترین کلمات برای این ماهیچه یاغی تپنده باشد که فقط شور گرفته. قدرتی میگیرم که پای گچ گرفتهام را مثل پر کاه بلند میکنم و خودم را به تراس میرسانم. کوچه خلوتتر از هر زمانی حتی صدای قدمهایی که بروند و دور بشوند را هم در خود ندارد پس هنوز همینجاست...زیر تراس! با دلتنگی به پایین نگاه میکنم که بلافاصله سبد گل کوچکی کف تراس تمام هوش و حواسم را میدزدد. ناباور و با دلی غنج زده بلندش میکنم و در غنچههای رز گلبهی و سفیدش نفس میکشم. تازه در این فاصله است که متوجه زنجیر ظریفی که لابلای گلها جای گرفته میشوم. زنجیر را بیرون میکشم و گویهای مرواریدی کوچکش دلم را میبرند. در امتداد گلها و از پس آنها در روشنی صبح که لحظه به لحظه بیشتر میشود چشمم به رد سیاهی روی گچم میافتد...برای بهتر دیدنش کمی چشمم را ریز میکنم و بعد از چند لحظه دلضعفهام از تشخیص قلب ناشیانهای که روی گچ کشیده شده را با فشردن سبد گل در آغوشم بروز میدهم.
حامد را حس میکنم...هنوز همینجاست...شاخه گلی را از بین گلها برمیدارم، میبوسم و آرام از لبه تراس به پایین رها میکنم.
❤🔥 54👍 18😍 12
یه پارتک از ❤️🔥 #باغ_جهنم ❤️🔥 تقدیم نگاهتون⚘️
❤🔥 22
یا حق
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
صد و هشتاد و چهار.
مرمر خودش را بیشتر سمت وسط تخت میکشاند و پتو را کنار میزند. کنارش مینشینم و همزمان که پتوی نرم و خنکش را روی پایم میکشد پشتم را به بالش تکیه میدهم و نفس راحتی میکشم.
-آخ دیگه جون ندارم...دلم میخواد یه روز کامل بخوابم.
نیم نگاه کوتاهی به سمت راهرو و احتمالا حمام که هنوز از آن صدای دوش میشنویم میاندازد و میپرسد:
-نخوابیا...اول تعریف کن! خانی نیومد؟ خانی نرفت؟
چشمهایم را گرد میکنم.
-سرباز نیمه جون از مقر دشمن کشیدن بیرون! دیگه از این بیشتر چی بگم...فقط الان باید دید وضعیت بابک چطور میشه.
با آرامش خاطر سرش را بالا میاندازد.
-وضعش بد نیست، بهتر هم میشه. با آرزو در تماسم. ساحل خیلی بهم ریخته بود؟
چشمهایم را در کاسه میچرخانم که خندهاش میگیرد.
-چی شد؟ نکنه حامد خیلی زیر پر و بالش رو میگرفت؟
لجوج دستهایم را روی سینه گره میزنم.
-نه...اما میگرفت هم واسم فرقی نداشت!
و برای عوض کردن موضوع صحبت در حالی که سرم را به اطراف میچرخانم میپرسم:
-پس آرزو گفته اوضاع بابک خوبه آره؟
تکهای خمیر که با حالتی خاص شکل گرفته شده روی پاتختی توجهم را جلب میکند.
-داری چیزی درست میکنی؟
مرمر ترجیح میدهد جواب سوال اولم را بدهد.
-آره دیگه جای نگرانی نیست. دکترهای خوبی بالاسرش بودن!
با شنیدن جمله آخر با هیجان سمتش برمیگردم.
-اوووه گفتی دکتر! وای کاش بودی میدیدی! مهران از وقتی رسید یک کلمه حرف نزد تا آخر وقت که رئیس خواست پرستو رو هم برسونیم بالاخره صداش رو شنیدیم. خستگی رئیس رو بهونه کرد گفت زودتر بره استراحت کنه خودش پرستو رو برد برسونه.
مرمر با تعجب و خنده تماشایم میکند.
-حالا چرا یه جور ذوق میکنی انگار قراره از تو بله بگیرن!
دستم را روی گونههایم میگذارم و میخندم.
-من اگه جای پرستو بودم که بله دادن کدومه! خودم خواستگاری میکردم! عجب صبر و افادهای داره این دختر!
بخدا اصلا اون چند ساعت انقد مظلوم پریشون ساکت مودب نشسته بود فقط چشمش روی دست و صورت پرستو بود آدم دلش ریش میشد براش!
چشمهایم را میبندم و کش و قوسی به خودم میدهم.
-خلاصه حال و هواشون رو خریدارم!
سقلمهای به من میزند.
-هنوز دو روز نشده نسخ حامدی...قبول کن!
لبخند خستهای میزنم.
-نخیرم! حالا مگه با حامد از این چیزها داشتیم که نسخش باشم...بگو دیگه! این خمیر چیه؟ داری چی درست میکنی؟
نوک انگشتش را با شوق محتاطانهای روی شمایل خمیر میکشد و بعد دستش را روی شکمشمیگذارد.
-انگار کم کم دارم حسش میکنم...یهو دلم خواست یه مجسمه ازش بسازم و وقتی اومد ببینم چقد شبیه تصورم بوده...
با بهت و شعف به مرمر جدی و شاید یخی که همیشه شناختم نگاه میکنم.
-جدی جدی داری مامان میشی!
میخندد و نگاهش را از من میدزدد.
-اصلا نمیدونم چی درمیاد.
به خمیر نگاه میکنم و با اطمینان سر تکان میدهم.
-ننه باباش که بد خوبن! ترکیب طلایی میشه.
آرام آرام لم میدهم. نوک ناخن کوچکم را قسمت لب شمایل میکشم.
-مثلا لبهاش شبیه تو بشه...
مرمر ادامه میدهد.
-چشمهاش مثل باباش...
میخندم و خط دیگری میکشم.
-اما موهاش به تو بره، موهای باباش ویج ویجیه.
به شوخی ضربهای به بازویم میزند.
-بشنوه چی گفتی خونت حلاله!
حق به جانب ابرو بالا میاندازم.
-والا! مگه دروغ میگم. اینجور تاب تاب داره یعنی ویج ویجیه دیگه...انگار ما نمیدونیم همش داره آب و شونهاش میکنه.
خمیازهای میکشد.
-ولی قشنگ میشه.
خمیازهاش به من هم سرایت پیدا میکندو میان آن میگویم:
-میشه...اما مهمتر از اون بختشه! بختش باید قشنگ باشه.
چشمهایش سنگین شده و هوای خواب اتاق را برداشته.
-بخت و اقبال قصهاست غزال...
به خودم در آیینه نگاه میکنم.
-قصهای که خودت ننوشته باشی ارزش زندگی کردن نداره!
از آیینه میبینم که کمی خوابش را پس میزند اما قبل از اینکه چیزی بگوید به رویش لبخند میزنم.
-دیگه میخوام چیزی که میارزه رو زندگی کنم.
👍 68❤🔥 15😍 5😱 1
یا حق
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
صد و هشتاد و سه.
باور نمیکنم این سایه مچاله که در پاگرد طبقه بالا روی تک صندلی رو به پنجره نشسته حامد باشد. با کمترین سر و صدا از پلهها بالا میروم و حالا مطمئنم تصویری که میبینم از نایابترین صحنههای دنیاست؛ تصویر حامد که شانههایش زیر بار هق هقی بیصدا خم شده و اشکهایش با سقوطی آزاد از بین جنگل مژههایش روی زمین خودکشی میکنند از محالترین احتمالات است اما اتفاق افتاده. انگشتهایم را دور نرده محکم میکنم و به وسوسه در آغوش کشیدنش پشت پا میزنم.
-اینطور بیتابی میکنی اگه هیراد ببینه بچه خیلی میترسه!
با سرعت شروع به دست کشیدن روی چشمهایش میکند و بینیاش را بالا میکشد.
-چرا عین گربهات بی سر و صدا میای!
از عمد جایی که ایستادم میمانم و کنارش قرار نمیگیرم تا صورتش را نبینم، بخاطر خودش و به خاطر خودم شاید...
-دلم روشنه...خوب میشه...این بار یه جوری به حال دلش میرسیم که دیگه این دیوونه بازیها رو...
-قرارمونه غزال!
درکی از حرفش ندارم...
-قرارتونه؟! چی؟
دو دستش را روی صورتش میکشد و به سختی شانههایش را صاف میکند.
-قرارمونه هر جا گیر افتادیم، اگه بیشتر از شش ساعت با رایزنی و این چیزا بیرون نیومدیم و دستمون اومد دست ناخودی افتادیم خودمون رو تموم کنیم.
وحشت زده قدمی سمتش برمیدارم.
-این چه قراریه؟!!! فقط شش ساعت؟!
شانهاش از زهرخندی که بدون دیدن هم مختصاتش را حفظم بالا میافتد.
-فقط؟
توی شش ساعت میدونی چند باز میشه مواد کشید؟ چند بار میشه معتاد شد؟ چند تا ارگان رو میشه از تن یه نفر کند و فرستاد جایی که عرب نی انداخت؟ نگو شش ساعت، بگو یه عمر! بگو صد تا جون...هزار تا زندگی!
جلو میروم، بین میل و اکراه دستم را روی شانهاش میگذارم و دلخوریها را از صدایم پس میزنم.
-بابک قویه، رئیس هم کارش رو بلده. درست میشه، باشه؟!
کمی سرش را میچرخاند و از گوشه چشم به دستم روی شانهاش نگاه میکند.
-تو میدونی هیچکس نمیتونه از پشت سر بهم نزدیک بشه؟
دستم قصد برداشته شدن از شانهاش را دارد که سریع اضافه میکند.
-بمون!
متوقف میشم تا ادامه بدهد.
-دست خودم نیست، اینجوری یاد گرفتم! اما اومدن تو رو نفهمیدم...کی خودِ من شدی؟
از ترس انتقال لرزیدن قلبم به دستهایم سریع خودم را عقب میکشم که با صدای قدمهای عرشیا روی پله هر دو به آن سمت نگاه میکنیم. هیراد با چهرهای خوابآلود و بهانهجو در آغوش عرشیا به ما نگاه میکند و عرشیا میگوید:
-اینم از عامدت! راحت شدی؟
حامد به سرعت اشکهایش را پاک میکند و از جا بلند میشود و هیراد را از آغوش بردیا میگیرد. عرشیا دستی به گردنش میکشد، کنار پنجره میایستد و ساعدش را به چهارچوب آن تکیه میدهد.
-حامد! باید جمع کنیم. فردا صبح راهیایم.
حامد در حالی که با دست آزادش مشغول مرتب کردن موهای هیراد است جواب میدهد.
-همه چی حاضره.
به وضعیت بهم ریختهمان فکر میکنم و میپرسم:
-یعنیمطمئنید توی اون انبارها چیزی پیدا میشه که بخاطرش یه لشکر بکوبید برید تا امارات؟ اونها خیلی دم دستیان!
عرشیا با تاکید نگاهم میکند.
-دقیقا چون خیلی دم دستیان!
نگاهش میکنم و حتی وقتی دوباره سرش را سمت پنجره میچرخاند هم نمیتوانم نگاه موشکافانهام را از صورتش بردارم با این حال میپرسم:
-اگه رئیس هم بیاد پس بابک چی میشه...کی به اون برسه با این وضعش!
هیراد با لحنی عاقلانه و شیرین جواب میدهد:
-آرزو پرستار خوبیه! بلده خوب کنه!
نمیتوانم از بوسیدن لپ نرم و شیریاش چشمپوشی کنم حتی اگر عطر برادرش در سرم بپیچد....اما با این حال ناخودآگاه دوباره به عرشیا نگاه میکنم که ناگهان کلافه و مستقیم سر سمتم میچرخاند.
-غزال من کور نیستم! فقط روی یه چشمم بیشتر کار کردم!
حامد خندهاش را با صدایی کوتاه در گلویش خفه میکند.
-آقا باز بهت گفته تک چشم؟
از اینکه متوجه معنی نگاههای کنجکاو و مداومم شده خجالت کشیدم اما جوابمیدهم:
-خب اینکه بدتره! چرا یه نفر باید فقط روی یه چشمش کار کنه!
چشم همیشه جمعترش جمعتر میشود.
-برای همون کاری که بار اول من رو موقع انجام دادنش دیدی.
عرشیایی که رو به دختر مورد علاقهاش نشانه گرفته بود تصویری نیست که به راحتی از یادم برود، اما جالب و یا شاید عجیب است که وزن این یادآوری هر بار برایم سبکتر میشود.
-چون تیراندازی؟
هیراد با تعصب انگشت کوتاهش را بالا میآورد.
-کسکین نیشانجی! (Keskin nişancı) عامد هم از اوناست.
با لبخندی الکن رو به هیراد حرفم را تصحیح میکنم.
-تک تیرانداز!
هیراد انگشتش را با تاکید بیشتری بالا میآورد.
-اِدونه! تک!
و با افتخار دستهایش را دو طرف صورتم حامد میگذارد و نگاهش میکند.
-عامد اِدونهاست!
حامد صورتش را به صورت هیراد میچسباند و بالاخره میتوانم دمی آرامش را پشت پلکهای بستهاش حس کنم. من اما آشوبم که چطور حتی وظیفه اصلی مردی که ماهها چشم در چشمش بستم را نفهمیده بودم...
👍 62😍 14❤🔥 4
Photo unavailableShow in Telegram
🥀دیالوگی از آینده...
نگو شش ساعت،
بگو یه عمد...
بگو صد تا جون...
هزارتا زندگی!
❤️🔥باغ جهنم❤️🔥
👍 8❤🔥 3