باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)
نویسنده و فیلنامه نویس پارت : سه پارت در هفته فروشی:هزارچم، مرگنواز، ماه طوفان،مسافر کوچهی آرام،شروع من، آوای درنا در حال تایپ:📝باغ جهنم
نمایش بیشتر6 727
مشترکین
-324 ساعت
-297 روز
-8230 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
صد و هفتاد و هشت.
انگشتهایم را برای شمردن بالا میآورم.
-استاد دانشگاهه ولی سلمونی زنجیرهای داره ولی هفتتیرکشه!
آقا شماها نفری چند تا زندگی دارید؟!!
نگاهم میکند و انگار سالهاست این صورت خندهای به خود ندیده.
-ما زندگی نداریم.
با نگاه به پنجره سمت من اشاره میکند. رد نگاهش را میگیرم و متوجه میشوم روبروی کلاب متوقف شدیم. نگران نگاهش میکنم که در عین آشوب با آرامشی محکم میگوید:
-برو ببینم چیکار میکنی.
آب دهانم را قورت میدهم.
-من همه تلاشم رو میکنم، شما فقط تهش رو میبینید؟
لبخند تلخی روی لبش مینشیند، دست در جیبش فرو میبرد و مشتش را مقابلم میگیرد و کف دستم باز میکند. بدون نگاه کردن هم میتوانم گوشواره شنود را تشخیص بدهم...
-حواسم بهت هست.
گوشواره را درگوشم میاندازم و از عطر دستان رئیس که از آن میپرد نبض گردنم زندهتر میتپد.
🛑امشب تا پاسی از صبح پارت ادامه دارد اگه ادمین زنده بماند...
👍 69❤🔥 22
یا حق
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
صد و هفتاد و هفت.
از مسیر حدودا چهل دقیقهای خانه تا کلاب بیشتر از ده دقیقه گذشته و تمام این مدت بدون کوچکترین کلمه و اطلاعاتی از سمت رئیس سپری شده و هر دقیقه به اضطرابم اضافه میشود. بالاخره بیطاقت سمت رئیس میچرخم و او همزمان در در حالی که دستش را با حالی شبیه بیتابی روی پایش میکشد نگاهم میکند.
-چرا باهام اینطور میکنن؟!
چند لحظه گیج دنبال جوابی برای این سوال غیرمنتظره میگردم اما در نهایت میپرسم:
-کیا؟ چطوری؟
نفسی میگیرد و دستش را این بار دور فرمان گره میزند.
-بچهها...بچههام!!!
پسره دیشب اونطور خیس خیس و لخت و عور پاشده رفته کنار دریا...خب معلومه تب میکنه...وقتی تب داره، وقتی دیشب وضعش اون بوده چرا بدون اجازه و مشورت میره ماموریت؟!
و نمیدانم بغضش را بین دندانهای بهم چفت شدهاش خرد میکند یا خشمش را.
-چرا این کار رو باهام میکنن دریا؟ چرا؟!
جوابی برای این شدت از شکنندگی که تا به حال از او ندیدم ندارم اما امیدوارم نهایت همدردی و دلسوزی را در نگاهم بخواند. نمیدانم تا چه حد موفقم، هر چه که هست کمی بعد، آرامتر از قبل و در حالی که چشمهایش به جاده دوخته شده و مشخص است فکرش جای دیگری سیر میکند میگوید:
-جایی که گرفتنش رو بررسی کردیم. هیچ دوربین مشرفی به اون قسمت غیر از دوربین بخش پشتی کلاب شما نیست. باید اول فیلم اونجا دستمون بیاد که متوجه شیم با کیا طرفیم.
با مکث و شک نگاهش میکنم.
-دوربینقسمت پشتی چند وقته کار نمیکنه...یه مشکلی داره که نمیدونم دقیقا چیه اما عدنان چند بار درستش کرد و وقتی دید جواب نمیده ولش کرد آخه اون قسمت اصلا مهم...
-میدونیم. اگه یه دوربین معمولی بود مهران میتونست کارش رو انجام بده.
میفهمم تشویش ادراکم را ضعیف کرده.
-چه کاری؟
رئیس کوتاه نگاهم میکند و همین نگاه کوتاه اما کوبنده مثل سیلی که از خواب بیدارم کند عمل میکند.
-هک! ولی چون دوربین مشکل داره یکی باید از سیستم داخلی با مهران همکاری کنه. امروز با صاحب کارت قرار داشتی درسته؟
به ساعت نگاه میکنم و سر تکان میدهم.
-بله! اما عصر نه الان!
این حال مضطربمان اما برعکس من، سرعتی چند برابر به رئیس داده که حتی در لحنش هم خودنمایی میکند.
-اما الان داری میری. چه دلیلی براش میاری؟
گوشه ناخن انگشت شستم را به دندان میگیرم.
-چه دلیلی براش بیارم؟
مچم را میگیرد و با پایین کشیدن دستم جویدن ناخنم را در دم متوقف میکند.
-تا برسیم بهش فکر کن.
افکار هزار تکهام را روی هم میچینم و جا گرفتن چراغ سبز به جای چراغ قرمز سر چهارراه مثل اجازهای برای به جریان افتادن مغزم است.
-خب...من قرار بود عصر برم پیشش...میگم وقت دکتری چیزی داشتم نمیشد هر چی هم بهش زنگ زدم در دسترس نبود دیگه مجبور شدم بیام.
ابرو بالا میاندازد.
-چه جوری میخوای بری سر سیستم دوربینها؟ دم دستن؟
با خاطر جمع جواب میدهم:
-نه توی اتاق خودشن...یعنی اتاق مدیریت. اما مشکلی نیست رفت و آمد من به اونجا رواله. اصلا امروز دقیقا قرار بود بود برم همونجا.
با اخم کمرنگی که به منظور ابهام است نگاهم میکند و توضیح میدهم:
-خب من که با این پام دیگه نمیتونم بچرخم سفارش بگیرم یا حتی وایسم و چیزی سرو کنم. اما نمیشد خم طولانیمدت کلا نرم. عدنان گفت پس بیا برای حسابرسی و اینجور کارهای دفتری سیستمی. این کارها هم توی همون اتاق و همون سیستمن...
کلا میدونم باید چه کار کنم...فقط اون کاری که باید با مهران انجام بدم چقد زمان میبره؟ نکنه وسطش عدنان برسه؟
با حالی میان کلافگی از پرحرفیام و رضایت از برنامهام مختصر جواب میدهد.
-اگه درست بهش گوش بدی نیم ساعت.
با اضطراب و تاکیدی کودکانه میگویم:
-اگه درست توضیح بره میتونم درست گوش بدم!
خندهاش در این لحظه با فکر اینکه حاصل رفتار من باشد برایم قدرت عجیبی همراه دارد.
-دخترجان! مهران استاد زیبایی شناسی توی چند تا دانشگاه بوده.
میان این حجم بهم ریختگی این اطلاعات جدید مثل یک پیام بازرگانی شوکهکننده است. به مهران فکر میکنم. به چندین شعبه سالنهای زیباییاش، به لباسهایی که با زاپ و زنجیر و نقش و نگارهایشان گاهی نامتعارف به نظر میرسیدند و تاتوهایی که از مچ تا آرنجش را پوشانده بودند.
-هَن؟!! مهران چی چیه؟!
رئیس قهقههای که تا پشت دندانهایش آمده را به وضوح قورت میدهد.
-دیگه انقدر زیبایی رو شناخت که خواست شخصا وارد میادین بشه و شد مهران سلمونی!
😍 29👍 21❤🔥 11
یا حق
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
صد و هفتاد و شش.
خسته و سردرگم کلید را در قفل میچرخانم و وارد خانه میشوم. نور خورشید دم صبح از پنجره تا انتهای هال کشیده شده و سایه مرمر را که طبق معمول هر صبح مشغول تمرینات یوگاست را با خودش همراه کرده. بعد از اتمام حرکتی که در حال انجام آن است چهارزانو به سمتم مینشیند و قبل از سوال پرسیدن سعی میکند با چشمهایش به حالم پی ببرد و چند لحظه بعد آرام میپرسد:
-چه خبر؟
نمیتوانم مانند همان قهوه آماده و بی کیفیتی که برای کمی سر حال آوردن بابک به خوردش دادیم و ته ماندهاش را صرفا برای شکست دادن خوابآلودگیام به جان خریدم تلخ نباشم...
-این چه سوالیه از بیخبر دو عالم میپرسی!
بدون هیچ واکنشی به طعنهام همچنان منتظر جواب میماند چون آنقدر از من شناخت پیدا کرده که بداند بی طاقتتر از آنم که چند دقیقه بعد، وقتی بعد از کیفم خودم را روی مبل پرت میکنم با ترکیبی از گلایه و حرص و غیبت شروع به تعریف کردن نکنم.
-چی میخواستی بشه. من و آقا درگیر تیمار بابک مست و ملنگ بودیم. آخر هم بردیم خرابش کردیم سر آرزو چهار تا سرم و آمپول بهش بزنه حالش جا بیاد.
ساحل هم که فقط حلوا حلوا نشد! وگرنه صفر تا صد امدادرسانی رو توی همون خونه کردن براش!
از سر پایین انداختن کوتاهش متوجه میشوم در حال قورت دادن خندهای است و با حرص سکوت میکنم. سرش را بالا میآورد و جهت بحث را عوض میکند.
-با حامد صحبت نکردی؟
سرم را به نشانه منفی تکان میدهم.
-من کلا دیگه برنگشتم خونه بابک...اون یک ساعت...یک ساعت و خوردهای هم که آقا بعد سپردن بابک به آرزو رفت بالا پیش ساحل من توی ماشین موندم...
و بیشتر از غضب، با غصه زیر لب اضافه میکنم:
-اون هم نیومد پایین!
مرمر در حال لوله کردن مت میگوید:
-چون اون ساعتها اگه شهریار و نوید نبودن ساحل رو ساطوری میکرد!
کنجکاو و متعجب صاف مینشینم و مرمر هم سمت دیگر مبل جا گیر میشود.
-دیشب نوید هر وقت میتونست با پیام بهم گزارش میداد چه خبره...واقعا دستش بند جدا نگه داشتن حامد از ساحل بود!
بعدش هم...حامد پیداش شد! ازم خواست خیلی مراقبت باشم و از تو بهش خبر بدم.
پوزخند میزنم و مرمر ادامه میدهد:
-خیلی بهم ریخت که تو از این جریان با خبر شدی، اون هم اینطور! میدونم غیر از حامد از ما همشاکی هستی، اما مطمئنم شهریار برات دلایل ما رو توضیح داده.
سرم را بین دستهایم میگیرم.
-نمیدونم باید چیکار کنم! خیلی پیچیدهاست...الان راه سرراست تموم کردن رابطهام با حامده! اما راه حلهای انقدر ساده هم مشکوکن...از اون طرف میترسم اگه تمومش نکنم دو روز دیگه چیزهای جدیدی رو بشه یا پیش بیاد که بفهمم الان تازه روزهای خوبم بود!
مرمر موشکافانه نگاهم میکند.
-چرا میخوای ادامه بدی؟!
چند لحظه بهت زده نگاهش میکنم.
-شماها چرا اینطورید؟!!
آقا که دیشب یهویی برمیگرده میگه تمومشکن! تو هم که الان میپرسی چرا میخوام ادامه بدم! شماها کلا درباره همه چیز انقدر خونسردید؟! با خودتون هم همینجوری تا میکنید؟!
مرمر استکان دمنوشش را از روی میز برمیدارد و با لذت بو میکشد.
-ما خواه ناخواه با چیزهایی که تجربه میکنیم، مخصوصا مرگ عزیزها و رفقامون، یاد میگیریم زندگی ادامه داره! کنار اومدنمون با چیزهایی مثل جدایی دو نفر تا مهاجرت تا مرگ به معنی کوچیک یا بیارزش بودن اونها نیست، به معنی بزرگ و ارزشمند بودن زندگیه!
سکوت کردم و انقدر محو باور محکمی که نرم لابلای کلماتش پیچیده شدهام که با سؤالش به خودم میآیم.
-جواب سوالت رو گرفتی؟
و وقتی حرکت کوچکی از من به نشانه مثبت میگیرد تکرار میکند:
-پس حالا تو بگو چرا میخوای ادامه بدی؟
خوابآلودگی و خستگی شدید همیشه برایم مانند مستی عمل میکند، قلبم با وضوح بیشتری احساسات را لمس میکند و زبانم بیشتر به زدن حرفهایم میچرخد تا مزه مزه کردنشان.
-آخه...آخه...باهاش دلم جوونه زده!
تک خندی به حالم میزنم و آه میکشم...
-میدونی چی میگم؟!! اینکه مثلا ببینم عینهو این نارنج وقتهایی که عصبانیه کم مونده موهای سرش پف کنه میاد پیشم بعد یک ساعت نگذشته آرومه...اینکه توی جمع دو کلمه حرف به زور از دهنش درمیاد اما وقتی خودمون دوتاییم طومار طومار حرف داره...
سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم و دست روی قفسه سینهام میکشم.
-اینا قشنگه...شبیه بردنه! من خیلی وقت بود یادم رفته بود برنده بودن چه حسیه!
چشمهایم روی هم میروند و مرمر از جا بلند میشود.
-برات بالش و پتو میارم. پات رو دراز کن همینجا بخواب.
پر از خواهش نگاهش میکنم.
-تو میدونی کار درست چیه مگه نه؟
مرمر دهان باز نکرده که گوشیام در کیف شروع به لرزیدن میکند. دیدن اسم رئیس روی صفحه در عین عادی بودن، غیر عادیست!
نگاهی با مرمر رد و بدل میکنم و با تردید جواب میدهم:
-سلام آقا...
نفسی میگیرد، سخت و دردناک...و نفس من بریده میشود!
-دریا! باید بری کلاب!
❤🔥 49👍 19😱 3
به ساعت روی دیوار که هنور به هفت نرسیده نگاه میکنم.
-الان؟!!
-همین الان حاضر باش! پنج دقیقه دیگه میرسم که بریم.
مرمر با دیدن رنگ و رویی که باختم نگران قدمی جلو میگذارد و بی صدا لب میزند:
-چی شده؟!
به نشانه ندانستن شانه بالا میاندازم.
-چیزی شده؟
لرزیدن پلکش را با تحلیل رفتن صدایش تصور میکنم و قلبم فشرده میشود.
-شده دریا...شده! بابک رو گرفتن.
💔 47❤🔥 12👍 12😱 9🤔 2
در راستای پارت/پارتک امشب فکر میکنید غزال و حامد...Anonymous voting
- کات خواهند کرد💔
- کات نخواهند کرد❤️🩹
👍 4
Photo unavailableShow in Telegram
ممنون ذوق و هنرجو رو باهامون به اشتراک میذارید🥹❤️🔥
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
راستی روا بود برای چند پارت اخیر انقد کمرنگ باشید؟؟؟؟🥺
❤🔥 23👍 1
با سلام و احترام🌹
🪁رمان نوستالژیک🎲این مرد امشب میمیرد🎲۳۸۰۰۰
☔️رمان محبوب🕯عابر بیسایه 🕯۴۵۰۰۰
💥رمان جنجالی 🌪ماه طوفان🌪۲۹۰۰۰
🌱رمان به یادماندنی 🖤با سقوط دستهای ما🖤۳۵۰۰۰
🌊رمان 🎭آقای هنرپیشه🎭 ۳۱۰۰۰
🌅رمان پرطرفدار🌱هزارچم(جلد اول)🌱۳۶۰۰۰
🥀رمان خاص🎻مرگنواز(جلد اول و دوم)🎻۳۰۰۰۰
🌻 رمان جذاب ⭐️زندگی خصوصی یک زن⭐️
۳۰۰۰۰
🎹رمان جدید و عاشقانه 🎼آوای درنا🎼۳۸۰۰۰
💍رمان👑شاه دخترون👑۲۹۰۰۰
💞رمان🖤اما خاکستری🖤۲۸۰۰۰
🌼رمان☘مسافر کوچه آرام☘۲۷۰۰۰
💫رمان 🍀شروع من🍀(فصل دوم مسافر کوچه آرام)۲۸۰۰۰
⌛رمان🏡دژآشوب🏡۲۷۰۰۰
🌙🌙🌙🌙
🖋رمان در حال تایپ ❤️🔥باغ جهنم ❤️🔥 تنها در کانال زیر
https://t.me/zeinab_ilkhanizadeh
🌼دسترسی فصل دوم هزارچم محبوب فقط از طریق اپلیکیشن باغ استور( دانلود اپلیکیشن از گوگل)🌼
💻فایل رمانها با فرمت PDF خدمت شما ارائه میشن.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
برای دریافت فایلها
میتونید مبلغهای ذکر شده رو به شماره کارت
💳۶۱۰۴-۳۳۷۹-۹۹۶۸-۰۹۲۷💳
▫️به نام زينب ايلخانى▫️
واریز کنید و فیش واریزیتون رو به اکانت
🆔@Moonbow998
بفرستید🌸
ممنون از حضور و همکاریتون💎
باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)
نویسنده و فیلنامه نویس پارت : سه پارت در هفته فروشی:هزارچم، مرگنواز، ماه طوفان،مسافر کوچهی آرام،شروع من، آوای درنا در حال تایپ:📝باغ جهنم
❤🔥 11👍 3