cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

زهـــرآگیــ🦂ـــن | نویسنده *مهتاب*

🦂مجموعه زهرآگین🦂 مردی که از تاریکی بر می خیزد! نویسنده: *مهتاب شب* ژانر: مافیا، عاشقانه، اروتیک برای اولین بار با قلم و نگارشی متفاوت و نو...! 💢پست گذاری: هشت پست در هفته💢

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
4 901
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
کنار برادر شوهرم با پیراهن مشکی سر سفره‌ی عقد نشسته بودم و نوزاد شیرخواره‌‌ی پنج ماهه‌ام گریه می‌کرد. - عروس دوماد، با لباس سیاه نشستید سر سفره‌ی عقد، شگون نداره! امیرحافظ چشم‌های سرخ مردانه‌اش را به مادرش دوخت. - پنج ماه از مرگ برادرم گذشته مادر، انتظار دارید سفید بپوشم؟! پاشم هلهله کنم و حنا ببندم به دست عروسم؟! آرام و بی صدا اشک می‌ریختم. پسرک پنج ماهه‌ام هم بی تاب نبود پدرش بود گویا، آرام نمی‌گرفت. حاج امیرحافظ، برادرشوهری که قرار بود تا دقایقی دیگر همسرم شود، حتی نگاهم نمی‌کرد. مادرشوهرم توپید: - - انقد ضجه نزن عروس، شیرت تلخ میشه بچه چه گناهی کرده؟ دست به سر نوزادم کشیدم. راست می‌گفت، او چه گناهی کرده‌بود که از شوربختی من، درست یک هفته پس از زایمانم، امیرحسین ایست قلبی کرد. - شیرش بده عروس، بچه بی قراره. لب می‌گزم و نامحسوس اشاره به حاج امیرحافظ می‌کنم. مادرشوهرم اخم می‌کند. - دیگه شوهرته، باید خجالتو بذاری کنار. نه صلاحه که حاج امیر بیشتر از این عذب بمونه، نه اینکه تویی که ناموس خانواده‌ی مایی، بری زیر دست غریبه. یادگار امیرحسین باید توی همین خونه و زیر همین سقف قد بکشه. امیرحافظ با گوشه‌ی چشم نگاهی تحقیرآمیز سمتم انداخت. - نترس، ما دو نفر فقط قراره دوتا اسم باشیم توی شناسنامه‌ی هم! نه من سینه چاک و هلاک توام و نه تو به این زودی امیرحسینو فراموش کردی. بچه رو شیر بده. با اشک و هق‌هق سینه در دهان بچه می‌گذارم. یک سال و نیم قبل با امیرحسین در این اتاق بودم اما حالا.... آرام کنار گوشم می‌گوید: - باید قدرشناس باشی زن‌داداش. باید ممنونم باشی، من از دخترداییم، از شیما که چندساله خاطرشو می‌خوام گذشتم مبادا بدقلقی کنی باهام که... اشک‌هایم تمام نمی‌شوند. دقایقی بعد بچه‌ را در آغوش دارم و صدای خاله‌زنک‌ها را می‌شنوم. - اگر عقد برادرشوهرش نمی‌شد چی‌کار می‌کرد؟! - آره والا، مردونگی‌ کرده پا پیش گذاشته. خدا خیرش بده. - نگاه کن توروخدا، معلومه دل خود حاج امیرحافظم راضی نیستا، دخترداییشو دوست داشت. - حق داره خواهر! چند ساله حاج امیرحافظ پ شیما عاشق همن! راست می‌گویند. راضی نبود و راضی نبودم اما اجبار است. چشم‌های مادرش دو کاسه خون است. من پدر و مادری ندارم که برایم دل بسوزانند. من تنها نوزادی پنج ماهه دارم. برخلاف آن یک سال و نیم قبل نه لبخند بر لب کسی‌ست و نه شور و هیجانی برپاست. سهم ما از این اتاقِ مثلاً عقد، دو صندلی‌ست و یک آینه و قرآن روبه‌رویمان. همان دفتر بله‌برونی که یک سال و نیم قبل انتخاب کرده‌بودم هم هست. نام امیرحسین را خط زده‌اند و به‌جایش نام امیرحافظ را نوشته‌اند. قلبم بیش‌تر می‌سوزد. صدای عاقد بلند می‌شود و کسی نیست که منتظر گل چیدن و گلاب آوردن من باشد. کسی بالای سرمان نایستاده که قند بسابد و من فقط باید یک بله بگویم تا برادرشوهرم بشود - عروس خانوم وکلیم؟! هردومان بله را که می‌گوییم، امیرحافظ می‌ایستد و خطاب به عاقد می‌گوید: - حاج آقا، یه عقد دیگه هم مرحمت می‌فرمایید بخونید؟! صدای همهمه بلند می‌شود. گویا کسی چیزی نمی‌داند جز امیرحافظ و شیما و پدر شیما! اشاره به شیما می‌کند و می‌گوید: - عقد بین من و زنی که عاشقشم! https://t.me/+Ij39XgCJwv9jYjVk https://t.me/+Ij39XgCJwv9jYjVk https://t.me/+Ij39XgCJwv9jYjVk https://t.me/+Ij39XgCJwv9jYjVk https://t.me/+Ij39XgCJwv9jYjVk
نمایش همه...
Repost from N/a
- اولین بار همه لذتش به دردشه بعد بی‌حس کننده واژن میخوای؟! دنیا با ناز تن لختش را به بدن کیان چسباند و با ناخن بلندش روی پوست کیان را نوازش کرد. - اخه میگن بار اول دردش خیلی زیاده... کیان هم تلافی بازی انگشتان دنیا را روی تنش با بوسیدن خشن نوک سینه‌ی برهنه‌اش درآورد و با ملایمت گفت: - اصلا همه‌ی لذت بار اول به همون آخ گفتنای پر دردشه... اگه چیزی نفهمی که خاطره نمیشه! دنیا با احساسی در در پایین تنه‌اش غل می‌زد خودش را بیشتر در آغوش کیان جا کرد و لب زد: - می‌ترسم خب.... دست کیان روی کش شورت دخترک نشست و آرام همانطور که از پایش درش می‌آورد گفت: - ترس نداره عزیزم... فقط شل کن، خودتو بسپار به من! من بلدم چی کار کنم که حتی دردشم برات لذت بخش بشه... دنیا با خجالت پاهایش را بهم چسباند. کیان با کمی خشونت مختص خودش، شورتش را پایین کشید و کنار تخت انداخت. با یک حرکت جایشان را عوض کرد و خودش را روی تن لخت دنیا کشید. برای اینکه ترسش را کم کند اول آمادگی های قبل از سکس را انجام داد. سینه هایش را نوازش کرد و پوست گردنش را با لب هایش به بازی گرفت... صدای آه و ناله‌ی دنیا بلند شد. لیسی به گردنش زد و خودش را وسط پایش تنظیم کرد. دنیا ترسیده شانه های عضلانی کیان را چنگ زد و التماس کرد: - تو رو خدا کیان... کیان از پایین پایش نگاهش کرد. - تو فقط شل بگیر خودتو... استرس نداشته باش! و آرام خودش را واردش کرد. یک لحظه نفس دنیا از درد قطع شد. و کیان تا ته خودش را فشار داد. در همان حالت لب زد: - نفس بکش... سفت نکن خودتو... و بوسه‌ای داغ روی لاله‌ی گوش دنیا گذاشت و لب زد: - اگه درد داری درش بیارم... دنیا خودش را لوس کرد و با ناز گفت: - نه... خوبه... دوست دارم. و کیان اینبار محکم تر از قبل خودش را بالا کشید و.... https://t.me/+gEBt0nzHJ_JhZDlk https://t.me/+gEBt0nzHJ_JhZDlk https://t.me/+gEBt0nzHJ_JhZDlk https://t.me/+gEBt0nzHJ_JhZDlk https://t.me/+gEBt0nzHJ_JhZDlk https://t.me/+gEBt0nzHJ_JhZDlk https://t.me/+gEBt0nzHJ_JhZDlk https://t.me/+gEBt0nzHJ_JhZDlk
نمایش همه...
Repost from N/a
-جووون با سفید برفی نسبتی داری عروس؟! حوله رو دور خودم می پیچم و هینی می کشم. آصف با هیزی تمام تن و بدنم رو از نظر می گذرونه و نگاهش روی خط سینه و رون های تو پرم بیشتر مکث می کنه. -چطور داداشم این تنو دیده و بهت دست نزده؟ اگه من جاش بودم تو الان تولمو تو شکمت داشتی سفیدبرفی. هیچکس خونه نبود و نمی دونم این منحرف جنسی از کجا پیداش شده بود. -نزدیکم نشو وگرنه زنگ میزنم داداشت! قهقهه ای می زنه و در اتاق رو قفل می کنه. -چکار می کنی آصف تو رو خدا برو بیرون داری منو میترسونی! -نمیخوام بترسونمت عروسک، فقط میخوام یکم با هم لذت ببریم هوم؟ گوشه ی حولم رو می گیره و تقلای من فایده ای نداره چون حوله رو از دورم باز می کنه و نگاه پر شه*وتش به بدنم می مونه! -یه دلبر سفید صورتی... قراره کلی با هم حال کنیم جوجو گریه نکن! هق می زنم و دستمو با خجالت روی ممنوعه های بدنم می ذارم که عصبانی دستمو پس می زنه و وقتی دست بزرگش بین پامو می ماله نفسم می ره! -تو رو خدا بهم دست نزن آصف، پشیمون می شی! -هیچ وقت از اینکه بکنمت پشیمون نمی شم، امروز تو همین اتاق خودم تقتو می زنم عروسک! روی تخت میندازه منو و خودش روم خیمه می زنه مردو*نگیش رو از روی شلوار بهم می ماله و من از حجمش به خودم می لرزم! -هیش، اگه دختر خوبی باشی درد نمی کشی! به بدنش چنگ می زنم و می خوام چیزی بگم که زبونش رو توی دهنم فرو می کنه. بین پام رو با دستاش فتح می کنه و سینه هامو تو مشتش فشار می ده! -اوووف، هلوهات سفید و خوردنی به نظر میرسن! زبونش به سمت نوک سینم میره و ناخوداگاه با لذت موهاشو چنگ می زنم. -آصف با ناله صداش میزنم که سرش رو بالا میاره: -جونم دلبر، میخوای حسم کنی؟! ناله ی دیگه ای می کنم که همون لحظه مردو*نگیش رو توی واژنم فرو می کنه و کمر می زنه! جنون وار ضربه می زنه و جیغ می زنم: -جونم الان تموم میشه دفعه بعد خودت مشتری می شی سفید برفی! خودشو توی رحمم می کوبه و با دادی که میزنه داغی درونم احساس می کنم: -بکارتت مال من شد، زن من شدی دیگه ساحل! خون بین پام رو پاک می کنه و.... *** ارشاویر دست دور گردنم میندازه و من همون لحظه عوق می زنم به سمت سرویس میدوم و زرداب بالا میارم. این چند روز نمیدونم چم شده بود که با کوچک ترین بویی بالا می اوردم! در سرویس باز و بسته می شه: -چیزی نیست ارشاویر نگران نشو! -نگران نیستم عروسک! با ترس بر می گردم و آصف رو رو به روم می بینم: -تو اینجا چکار می کنی؟ نگاهش با لذت روم می چرخه: -تولم تو شکمت اذیتت می کنه؟ جا می خورم و اون دستش رو روی شکمم می ذاره: -نظرت چیه با بابای بچت یکم مهربون تر باشی؟! بابای بچم؟ پس این عوق زدنا واسه همین بود؟ آصف شیره ی وجودش رو توی رحمم ریخته بود و حالا من نطفه ی اون رو توی شکمم حمل میکردم! https://t.me/+ZQuKw6f_Bws2MjQ0 عاشق دختر همسایمون بودم اما داداشم چون دکتر بود و اسم و رسمی داشت جواب بله رو زودتر از من از اون دختر گرفت! ازشون کینه گرفتم و به خودم قول دادم که ازشون انتقام بگیرم... درست چند روز مونده به مراسم عقدشون بکارتش رو گرفتم و نطفمو تو شکمش کاشتم. حالا اون دختر به جای داداشم با من سر سفره ی عقد می شینه، با بابای بچش!🔞💯 https://t.me/+ZQuKw6f_Bws2MjQ0 https://t.me/+ZQuKw6f_Bws2MjQ0
نمایش همه...

Repost from N/a
⁠ - این زنه کیه طبقه بالا رو دادین بهش؟ صدای توله سگش از صبح دهنمونو سرویس کرده! شاکی میپرسد و شیرین است که با خنده خطاب به او جواب میدهد - تو نمیشناسیش پسرم ..تازه اومده اینجا ...یک ماهی میشه که بابات طبقه بالا رو بهش اجاره داده... مکث کوتاهی میکند و ادامه میدهد - راستی شام شب عقدتون رو به همین دختر گفتم بپزه مامان جان ابرو درهم‌میکشد ، صدای آن بچه بیش از حد روی مخش بود - احتیاجی نیست مادر من ...از بیرون سفارش میدیم دیگه ، چه کاریه؟ شیرین است که دلسوزانه در حالی که کتابش را ورق میزند می گوید -نه عزیزم اینجوری بهتره...این دختری که میگم دستش تنگه ...آشپزم هست ...طفل معصوم بی کس و کاره ...یه دختر ده ماهه هم داره ...شوهرشم انگار مرده...دلم میخواد به این بهونه بتونم کمی پول بهش بدم... دستی به ته ریش تازه درآمده اش میکشد و سر بالا میگیرد - اومدیم و گند زد ... شیرین لبخند میزند - نگران نباش پسرم ...این شام رو که نمیدم مهمونامون ...گفتم که این بهونه اس ..تو غذاتو از بیرون سفارش بده ....فقط پوفی میکشد : - فقط چی؟ - فقط قربونت برم اگه میشه بیا کمک بده این وسایلو براش ببرم بالا...خودت که وضعیت پای منو میدونی ...هی نمیتونم از این پله ها بالا و پایین شم ..آسانسورم که دو سه روزه خرابه ... بی حرف قبول میکند ... مادرش جلوتر از او راهی خانه آن دختر میشود و او هم چند دقیقه بعد پس از برداشتن وسایل به طبقه بالا می رود . زنگ در را میزند و کلافه از منتظر ماندن نفس سنگینی از سینه بیرون میدهد چند لحظه بعد در توسط شیرین باز میشود و صدای گریه های نوزاد است که در گوشش می پیچد - بیا تو مامان ..بیا وسایلو بذار تو اشپزخونه قبل از انکه بخواهد مخالفت کند این شیرین است که به سرعت از پیش چشمانش ناپدید میشود کفری وارد خانه میشود ...صدای گریه های نوزاد هر لحظه اوج بیشتری میگیرد و این متواند جمجمه اش را منفجر کند ..از بچه ها متنفر بود - شاید دلش درد میکنه دخترم صدای پچ پچ های ریز را میشنود ... وسایل را به روی کانتر میگذارد ..میخواهد عقب گرد کند برگردد که درب اتاق باز میشود و مادرش را به همراه دختری که یک کودک را به آغوش دارد می بیند قصد دارد چشم بگیرد ..برود که سر دخترک بالا می اید و نگاه حیران مانده اوست که در دو گوی طوسی رنگ قفل میشود این دختر! اویی که پیش چشمانش ایستاده بود ، رها بود! همان دخترکی که چندین ماه پیش پس از انکه او خواست بچه را سقط کند و گند به رابطه اشان نزند خودش را گم و گور کرده بود تک تک آرواره هایش از شدت خشم به روی هم کیپ میشوند ... دخترک هاج و واج مانده و پر از ترس تماشایش میکند و اما این مرد میدانست پدر آن نوزادیست که در آغوش دخترک اینگونه بی قراری میکند؟ دهان باز میکند ، میخواهد کلمه ای بگوید که مادرش نوزاد را از آغوش رها میگیرد .. تکانش میدهد و به بامداد نزدیک میشود - مادر این بچه مریض شده باید ببریمش دکتر ...خیلی داره بی قراری میکنه.. با حرف مادرش چشم از طوسی های رها برمیدارد و به نوزاد در اغوش مادرش میدهد دخترک ده ماهه درآغوش مادرش دست و پا میزند و به محض انکه نگاهش در چشمان مرد می افتد به یکباره ساکت میشود سکسکه میکند و با بهت و شگفتی عسلی های نگاهش را به چشمان مرد میدهد ... انگار که این مرد برایش اشنا باشد...اخر میشناخت او را ...مادرش کم عکس های این مرد را نشانش نداده بود ...کم برایش نام آن مرد همیشه در تصویر را بابا نخوانده بود قطره اشکی به روی گونه تپلش می افتد و در کمال ناباوری دستان کوچکش را به سمت مردی که شوکه تماشایش میکرد میکشاند و زمزمه میکند - بَ..بَ.. https://t.me/+5QgPqMwg8gBmY2I0 https://t.me/+5QgPqMwg8gBmY2I0 https://t.me/+5QgPqMwg8gBmY2I0 https://t.me/+5QgPqMwg8gBmY2I0 https://t.me/+5QgPqMwg8gBmY2I0 https://t.me/+5QgPqMwg8gBmY2I0
نمایش همه...
Repost from N/a
_ سرشو بذار توی دهنش مک بزنه. با استرس بچه را تندتر در اغوشش تکان داد و سر شیشه شیر را به دهانش فشار داد. _نمیگیره حاج خانوم. لباش کبود شدن چیکار کنم. نوچی کرد و روی صورت بچه ایه ای خواند و فوت کرد. دستش را روی سینه‌هایم کشید. _ یکم سینتو بذار توی دهنش این بچه سینه میخواد. نه سر پلاستیکی. _خاج خانوم نگید سر، یکی میشنوه فک میکنه سر چیزی رو میگیم. _ سر اونجای شوهرتو؟ اون که مال خودته دخترم. از خجالت تمام تنم داغ کرد. نوک سینه ام را با لرزش دست در دهان بچه گذاشتم‌. اصلا ان را نمی‌گرفت. لبخند خجولی زدم. _ نگید اینو. _دروغ میگم؟ حاج اقای مرحوم همیشه عادت داشت شب ها اون رو بذاره روی کمرم. تا سرش داغی کمرم رو حس نمی‌کرد آروم نمیگرفت. دهانم از تعجب باز ماند. چقدر بی پروا حرف میزد. بچه بلاخره مکی به نوک سینه ام زد که از جا پریدم. _آه. چه حس عجیبی داره. _ مگه تاحالا با کیان نخوابیدی؟ چرا اینقدر تو خامی دختر؟ میگفتم نه؟ کیان شوهر خواهر مرحومم بود. کسی که همیشه چشمم دنبالش بود و با مردن خواهرم مرا صیغه کرد تا مراقب بچه اش باشم. خاتون عصبی شد. جلو امد و بازویم را گرفت. _ نکنه هنوز باکره ای؟ دختر شوهرت از دستت میره. تو کوچیکی و صیغه شدی. مردم فکر بد میکنن. بغض کردم و خواستم چیزی بگم که... _ نترس خاتون. زنی که جرات کنه و سر سینشو بکنه توی دهن پسرم محکوم به خوردن سر خودم میشه. با شنیدن صدای کیان خشک شدم. با پرستیژ خاصش داخل شد. بچه را گرفت و به دست خاتون داد. بعد هم نگاهم کرد. _ جلسه دارم، بلدی بخوری زود ارضا شم؟ _ نه بلد نیستم. کمربندش را باز کرد و جلو امد. _ فکر کن سینست، مک بزن دنیا. بعد یه ماه صیغه بودنم میخوام عقدت کنم! اب دهانم را قورت دادم. عقد؟ ارام مقابلش خم شدم و... https://t.me/+8hMMsEhLtEwzN2Jk https://t.me/+8hMMsEhLtEwzN2Jk https://t.me/+8hMMsEhLtEwzN2Jk https://t.me/+8hMMsEhLtEwzN2Jk https://t.me/+8hMMsEhLtEwzN2Jk
نمایش همه...
Repost from N/a
⁠ -حالم خرابه ساحل، مامانتو بپیچون بریم تو اتاق! ساحل می خواهد بگوید نمی شود که با دیدن خشتک باد کرده ی آصف دستش را می گیرد و بلند می شود! نگاه مادر و پدرش که سمتشان کشیده می شود آوا با خنده ی الکی می گوید: -چیزه مامان آصف یکم دلش درد می کنه فکر کنم مسموم شده می برمش اتاق استراحت کنه! فرصت حرف زدن به آن ها نمی دهد و آصف را به سمت اتاق می کشد. در که پشت سرشان بسته می شود آصف ساحل را به خود می چسباند و از روی لباس مردانگی باد کرده اش را به باسن درشت ساحل می مالد! -آه... اوف دختر زیپ شلوارم داره پاره می شه از بس کلفت شدم همین جا خم شو من به تخت نمی رسم! ساحل خیسی بین پایش را حس می کند اما با ترس از شنیدن صدایشان آرام پچ می زند: -به لاپایی رضایت بده آصف، دیوارا عایق صدا نیستن که... صدامون می ره بیرون! -نمی تونم تحمل کنم توله... تو هم صدای جیغتو کنترل کن اگه می خوای آبروت نره! شلوار و شورتش را پایین می کشد و مردانگی سیخ شده و بزرگش چشم ساحل را درشت می کند! -این خیلی کلفت شده...پاره می شم آصف! آصف بی توجه دامن ساحل را بالا می زند و شورتش را از بین پایش کنار می زند... لبه های واژنش را از هم باز می کند و انگشت وسطش را بدون آمادگی وارد دخترک می کند! ساحل آهی می کشید و برای اینکه صدایش را کنترل کند دست جلوی دهانش می گیرد! -هنوز هیچی نشده خیسی که توله! دستش را از جلوی بدن ساحل روی نقطه ی حساسش می گذارد و مردانگی اش را یک ضرب واردش می کند... اولین ضربه را محکم درون رحمش می زند! -آه... آصف! آصف خنده ی شهوت انگیزی می کند و همان طور که تند تند ضربه می زند می گوید: -سکسیِ آصف... بگو چی می خوای؟ جرت بدم؟ واژنش پر و خالی می شود و ناله ی از سر لذتش بلند می شود: -آه... تندتر آصف، تا ته بکنش توم! کلفتی اش را تا ته درون دخترک می کوبد و آوا با لرزی که می کند ارضا می شود و آبش با فشار بیرون می زند! آصف، ساحل را روی فرش اتاق پرت می کند... پایش را باز می کند و ضربه هایش را شدیدتر می کند.... با ناله ی بلند مردانه اش روی سینه ی دخترک خالی می شود که همان لحظه دستگیره در پایین می رود و.......🔞💦 https://t.me/+vTY6myEjSVc0Y2U0 https://t.me/+vTY6myEjSVc0Y2U0 https://t.me/+vTY6myEjSVc0Y2U0 https://t.me/+vTY6myEjSVc0Y2U0 https://t.me/+vTY6myEjSVc0Y2U0 https://t.me/+vTY6myEjSVc0Y2U0 https://t.me/+vTY6myEjSVc0Y2U0
نمایش همه...

Repost from N/a
آخرین امضاهارا زدند و رسما طلاق گرفتند! آناشید پنهانی اشک می‌ریخت و امیرحافظ بی‌رحم توپید: - چیه ناراحتی دستت رو شده هرزه خانم؟ چانه‌ی آناشید را در دست گرفت. - اشک تمساح نریز، حالم ازت به هم می‌خوره، باورم نمی‌شه یه زمانی عاشقت بودم. تصور این‌که چطوری نوازشت می‌کردمم حالمو به هم می‌زنه. - امیرحافظ تو رو خدا! - خدا؟! کدوم خدا؟! تو خدا قبول داری؟! خدا می‌شناختی که با وجود شوهر نمیرفتی زیرخواب یه بی شرف بشی. بچه به شکمش لگد زد و آناشیددهق دیگری زد. امیرحافظ نمی‌دانست او باردار است. بی رحمانه ادامه داد: -  عکساتو دیدم بی شرف! زیر امیرحسین بودی! برات کم بودم آره؟! خوب بهت حال نمی‌دادم؟! سرش را به چپ و راست تکان داد. - امیرحافظ دروغه، هرچی شیما و امیرحسین بهت گفتن دروغه، اون عکسا دروغه، تو بهم فرصت ندادی. صورتش را با چندش در هم جمع کرد. - گمشو از جلوی چشمام کثافت هرزه، حالم ازت به هم می‌خوره. مبادا روزی سر راهم سبز بشی که اون روز، روز مرگته آنا. هنوز عاشق این مرد بود، با تمام قلب شکسته‌اش او را می‌خواست. - امیرحافظ! امیرحافظ پشت به او کرد و سمت ماشینش رفت و آناشید شکسته روی زمین زانو زد. زار زد و دست روی شکمش گذاشت. - کوچولوی مامان، پسرکم، اگر به بابایی می‌گفتم تو هستی، از بین می‌بردت، باورش نمی‌شه مامانی با کسی جز خودش نبوده، باورش نمی‌شه مامانی هنوز عاشقشه، باورش نمی‌شه بهم تهمت زدن، ولی تو بمون یزادنِ من. یزدان، این اسمیه که بابا امیرحافظ دوستش داشت. صبر می‌کنم، به خاطر تو باید قوی باشم. *** یزدانِ چهار ساله بالا و پایین پرید و گفت: - مامانی دلم پیتزا می‌خواد. نگاه به محتویات کیفش انداخت. پول خرید یک پیتزا را نداشت‌. دو دوتا چهارتا کرد که اگر پیتزا بخرد، کرایه‌ی برگشت به خانه را ندارد! چهارسال بود که تنها کار کرده‌بود و پسرش را به این‌جا رسانده بود. صبح حقوق اندکش را از شرکت نظافتی گرفته و قسط و اجاره خانه اش را داده بود‌. صاحبخانه‌ی بی‌شرفش گفته بود می‌تواند از گرفتن کرایه‌ی یک ماهش به ازای یک شب هم خوابگی چشم پوشی کند! قلبش درد گرفته بود. هر ناکسی به خودش اجازه می‌داد به او پیشنهاد دهد! همین چند دقیقه‌ی قبل شهریه‌ی کلاس موسیقی یزدان را تسویه کرده بود و حالا اندازه‌ی پول یک پیتزا هم نداشت. یزدان دستش را کشید و بغض کرد. - آنا، خواهش می‌کنم پیتزا بخر، خیلی گرسنه‌ام. مقابل پسرش خم شد و گفت: - عشق مامان کوکو سیب زمینی توی خونه داریم، بریم برات ساندویچش می‌کنم، خوبه؟! چشم‌های درشتش که شبیه امیرحافظ بود را پر اشک به او دوخت. - گرسنمه. - بیا بغلم. پسرکش را بغل کرد و راست ایستاد و نگاهش به مردی افتاد که چهارسال قبل با بی رحمی تمام طلاقش داده بود! شوکه نگاهش کرد. امیرحافظ خوش تیپ تر از قبل قدمی جلو رفت. - نگفتم هرزه‌ای؟! تخم سگ کیه توی بغلت؟! دست روی گوش‌های پسرش گذاشت تا ناسزای امیرحافظ را نشنود. - هوم؟! بعد طلاق پسش انداختی یا قبلش؟! باباش کی هس؟ معلومه؟! نالید: - امیرحافظ، چقدر بی رحمی! امیرحافظ دست بالا برد تا سیلی بر صورت آناشید فرود بیاورد. - من بی رحمم و تو جنده، چه ترکیبی! با جمله‌ی پسرش متوقف شد! - مامانی، بابا اومده که پیشمون بمونه؟! مظلومانه گفت: - شما بابا امیرحافظی مگه نه؟! گریه کرد. - شما مسافرت بودی بابایی؟ من و آنا هرشب عکستو بوس می‌کنیم. امیرحافظ حیران ماند. - آناشید!!!! آناشید بچه به بغل دوید و گفت: - آره امیرحافظ بچته، یزدان پسر خودته ولی نمی‌ذارم دستت بهش بخوره. سمت خیابان دوید و صدای فریاد امیرحافظ می‌آمد. - آنا، آناشید وایسا، آنا خواهش می‌کنم، آنا وایسا حرف بزنیم! هق زد و در خیابان داد کشید. - چهارسال پیش بهم‌ اجازه‌ی حرف زدن ندادی؟! یزدان دست سمت امیرحافظ دراز کرده بود. - مامانی، من میخوام بابامو بغل کنم، وایسا مامان جونم، به خاطر من🥹🥹🥹😭😭😭😭😭😭 وای جیگرم کباب شد براشون😭 بعد از این پارت زن امیرحافظ از راه میرسه😭😭💔💔💔💔💔 https://t.me/+9kO2jAUaMcE4Nzlk https://t.me/+9kO2jAUaMcE4Nzlk https://t.me/+9kO2jAUaMcE4Nzlk https://t.me/+9kO2jAUaMcE4Nzlk https://t.me/+9kO2jAUaMcE4Nzlk
نمایش همه...
Repost from N/a
⁠ ⁠ ⁠ ⁠ ⁠ #پارت_867 - خیال میکنید اگه عقدش کنم عاشقش میشم؟ نه مادر من نمیشم ...چون نمیخوامش ... خیره در چشمان مادرش می گوید ...بی خبر از آنکه دخترکی که نخواستنش را جار میزند در همان حوالی پشت دیوار ایستاده است... اویی که تازه از دانشکده آمده و کادوی تولد مرد را در دست دارد... چه می شنید؟ این مردی که این گونه دم از نخواستنش میزد ...او بود ...بامداد؟هم بازی کودکی اش؟ مردی که از همان بچگی عاشقش بود؟ - این دختر یتیمه قبول ، بی کس و کاره قبول ولی مگه من باید جور یتیم و بدبخت بودنشو بکشم شیرین؟ با تمسخر می گوید و شیرین مادرش هاج و واج مانده تماشایش میکند - دلم یه جا دیگه گیره... قلب درون سینه دخترک از تپش می ایستد و مرد ادامه میدهد -با اقاجون صحبت کردم موافقه ...میخوام شما پا پیش بذاری زنگ بزنین خانواده اش اجازه بگیریم واسه مراسم خواستگاری ... شیرین وا مانده صدا میزند - چی میگی مادر ...خواستگاری چی؟...رها کلافه و پر غیظ میان صحبت مادرش میپرد - بسه مادر من ...هی رها رها بیست ساله داری جلوی تخم و ترکه ای که معلوم نیست مال کیه خم و راست میشی بس نیست؟ دیگه تا کی میخواین این دخترو تو این خونه نگه دارین؟ حرف هایش همچون گدازه های آتش بر تن دخترک بودند دروغ نمیگفت آن مرد ...بی کس و کار بود ...یتیم بود اما توقع نداشت ... توقع چنین حرف های را از اویی که بیست سال در کنارش بزرگ شده بود نداشت - ردش کنید از این خونه بره ... شیرین تلاش مخالفت دارد و اما قبل از انکه حتی کلامی حرف بزند این رها است که قدم جلو گذاشته و با صدای ضعیفی زمزمه میکند - سلام سر هر دو به سمت دخترک کشیده میشود ...بامداد زهرخندی میزند و شیرین یا هول و ولا میپرسد -کی اومدی قربونت برم؟ لبخند تلخی میزند و جواب میدهد : الان - زود برگشتی با سوال مرد ...سر بالا میکشد تیله های پر ابش را به چشمان او میدهد و سپس با صدای گرفته از بغضی می گوید - دوستام چند روز میخوان برن مسافرت ...اومدم  منم وسایلمو جمع کنم باهاشون برم ... از سفری چند روزه حرف میزد و کسی چه میدانست قصد ناپدید شدن از این شهر را دارد ... - خوب کردی مادر ...برو یه آب و هوایی عوض کن ...اون چیه دستت؟ نگاه تارش به کادوی در دستش می دوزد و سپس آن را به سمت بامداد میگیرد - واسه تولدته ...پیشاپیش مبارک بهت و ناباوری لانه کرده در چشمان سیاه مرد را نادیده میگیرد و سپس ادامه میدهد - من برم وسایلمو جمع کنم ...الان دوستام میرسن از پیش چشمان متعجب مرد می رود ...و اوست که سر پایین کشیده و به کادوی در دستش زل میزند پوزخندی میزند ...برایش کادو گرفته بود؟ بی آنکه جعبه را باز کند ان را در سطل زباله می اندازد و چه میداند قرار است روزی برسد که این کادو تنها یادگاری اش از دخترکی باشد که رفته است و او برای پیدا کردنش تمام شهر را زیر و رو میکند ... https://t.me/+iXAIMXoBnuw3ZTc0 https://t.me/+iXAIMXoBnuw3ZTc0 https://t.me/+iXAIMXoBnuw3ZTc0 https://t.me/+iXAIMXoBnuw3ZTc0 https://t.me/+iXAIMXoBnuw3ZTc0
نمایش همه...