1 450
مشترکین
-224 ساعت
-97 روز
-2230 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from محبوب من!
Photo unavailableShow in Telegram
معنی سهلِ ممتنع را که میدانید؟
صفتی که بیشتر دربارهی اشعار جناب #سعدی به کار میرود.
یعنی اشعار او ظاهراً ساده و آسانخوان است واقعاً پیچیده و پررمز و راز است.
در دورهی برخطّ قول غزل سعدی پیچیدگیها و رمز و رازهای غزلیات ایشان را کشف میکنیم؛ از کشفهایمان لذت میبریم و از ذوق و شوق، سر به گردون میساییم!
اگر دوستدارید در این عیش جانفزای دو ماهه همراه و همسفر ما باشید به این نشانی تلگرام پیام بدهید. سایر نکات هم که در پوستر نوشته شده.
گوشم همه روز از انتظارت
بر راه و نظر بر آستان است
#سعدی_خوانی
#قول_غزل_سعدی
@shooreneveshtan
❤ 7
همه چیز با یک خارش شروع شد. انگارچند مورچه روی پوستم راه بروند و گازم بگیرند. بعد تعداد مورچهها زیاد شد. انگار یکی از مورچهها در ارتفاعات تنم، دچار سانحه شده باشد و کل قبیلهاش برای نجاتش آمده باشند. روبروی دکتر که نشستم، رد ناخنها روی تن، قرمز و متورم شده بود. گفتم احتمالا قندم زده بالا. ا نگفتم در این چند روز برای هضم بغض حجیمی که دارم، پناه بردهام به کیک و شیرینی، نگغتم چند روز است قرصهایم را نخوردهام، نگفتم بغضهای قورت داده روی نافم جمع شدهاند و فشارش میدهند.
دلتنگی که رفع نشود، بغض که آب نشود، خودشان را به هیبت یک بیماری در میآورند مذهبت را به آتش میکشند، تا در پناه درد جدید بتوانی ناله کنی، خودت را به درودیوار بکوبی. اینجور وقتها باید ازشان تشکر کرد که آمدند و مددی رساندهاند.
گفتند روی تخت پنج بخواب. پیرزن تخت چهار گفت پیش پات زنی که اینجا خوابیده بود را بردند سردخانه. زن توی حیاط پشتی خانهاش سکته کرده بود، بچههاش تا آوردنش و روی تخت گذاشتنش، زنک چانه آخرش را انداخت.
من بین دراز کشیدن و نکشیدن سرگردان بودم که پرستار کنار تختم ایستاد و گفت: بخواب. و من خوابیدم. بوی تازهی مرگ شامهام را پر کرد. بعد فکر کردم حالا زمان خیلی خوبی برای چانه انداختن است. وقت سرد شدن، وقت رفتن به سردخانه. حساب کردم سومم چندشنبه میشود. بعد آبوهوای انزلی را چک کردم. دوست داشتم ابری باشد، نمِ بارانی هم بزند. تشییع کنندگان یک چشمشان به آسمان باشد و یک چشمشان به باقیماندهی خاکی که باید روی سنگ لحد پخش میشد.
خیالبافی لازمهی زندگی است. ولو تلخش. خیال میتواند تو را از دنیای دردآلود جسمی دور کند. از دنیای دردآلود روانی هم. تو میتوانی در پناه خیال چند لحظهی از دردکشیدن غافل شوی. بال باز کنی و دور شوی.
زن تخت چهار رفته بود توی باغ همسایه. همسایه گفته بود بفرما توت فرنگی. و پیرزن خیلی فرماییده بود. آنقدر که فشار مشارش زده بود بالا، اسهال مسهالش هم قطع نمیشد. پیرزن نتوانسته بود به عروسش بگوید، چون از شماتت شدن میترسید. برای همین تکوتنها آمده بود بیمارستان. گفتم حق دارد. گفتم شماتت شدن و سرکوفت شنیدن آنهم زمانی که حالت خوب نیست، خیلی قلب آدم را فوسوجان میکند.
یک طایفه مورچه روی پوستم راه میرفتند. پرستار گفت آزمایش خونت میگوید قندت بالاست. چند ساعتی باید بمانی، چند واحد انسولین بگیری.
تخت سرد بود. به سردی تنِ زن نیم ساعت پیش. چندتا مورچه رفته بودند لای انگشت پایم. تشخیص اینکه لای کدامشان وول میخورند سخت بود. چندتا مورچه به چشمم رسیده بودند. داخل چشمم میخارید. جایی که هیچ دسترسی به خاراندنش نبود. آنها راه میرفتند، گاز میگرفتند، هی توی چشموچالم میچرخیدند. و من به حرفهای زن تخت چهار گوش میدادم. به عروسش که مثل مار بود. به ماجرای نیش خوردنهاش گوش میدادم. به اینکه میخواست هرجور شده عروسش را سرجاش بنشاند. منتظر روزی بود که گردن لاغر و خاشش را توی دستاش بگیرد و هی بپیچد هی بپیچاند تا تقاص نیش خوردنهاش را دربیاورد.
پرسیدم بیجار کار بلدی؟ بلد بود. قبل اینکه رماتیسم استخوانهاش را بجود، پاش توی گِل و چَل بیجار فرو میرفت. گفتم پس خیلی برایش پیش آمده زالویی به پاهاش بچسبد و خونش را بمکد. خیلی پیش آمده زوالههای تابستان، وقتی سر مرز بیجار نشسته تا آبی بخورد، سر یک مار لاغرمردنی را کنار پاش یا پشتسرش حس کرده باشد. زن تخت چهار تمام اینها را تجربه کرده بود. حتی تازه عروس که بود، اگر دیر جنبیده بود مار دندانهاش را کفپایش فرو کرده بود.
گفتم اگر مار نیشش میزد، دنبالش میدوید دربهدر لای خیسِوالشها دنبالش میگشت تا پیدایش کند و او را به سزای عملش برساند؟
زن گفت اینجور وقتها آدم آنقدر میترسد، آنقدر دستوپاش را گم میکند، آنقدر ترس مردن توی جانش میلولد که آن مار پدرسگ را فراموش میکند.
گفتم ما هم باید فراموش کنیم. نیش خوردن را، زخمی شدن را. باید فکر نجات خودمان باشیم. کندن کلهی مار باعث نمیشود سم توی وجودت پخش نشود. فرو کردن چاقو توی قلب کسی که زخمیات کرده، باعث نمیشود زخم خودمان زود جوش بخورد. گفتم وا بده مادر من. تمام کسانی که اذیتت میکنند را بگذار کنار. به فکر خودت باش. به فکر درمان خودت باش.
زن لبخند زد. جاهای خالی دندانهاش هم لبخند زدند. چشمانم را بستم. هزارتا مورچه پشت پلکهام جمع شدند. یکیشان گفت: فقط لب و دهنی فاطمه. فقط بلدی حرفهای قشنگ بزنی و عمل نکنی. فقط مُردی برای آرام کردن دیگران، اما عرضه نداری برای خودت کاری کنی.
شماتت شنیدن وقتی حالت خوب نیست؛ خیلی دردناک است. از نیش مار سمیتر است. لعنتی مستقیم وارد قلبت میشود. اشکهام سرخوردند. مورچههای توی چشمم را آب برد..
❤ 41😢 20👍 8🤝 1
اینجا سارا نقش مپ گویا رو داشت. منتها دیر عمل میکرد و گند میزد به کنسرت
😁 5❤ 4