cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

『ᧁꪶꪖຮຮ Ᏸꪶ ꪀ๑ꪜꫀꪶຮ』

رمان های هات و دیوونه وار😛، کاپل های هورنی🥵 و اتفاقات خیس💦 یائویی و اسمات💦 ادمین تب: @Darlin_cat ناشناس گلس: https://telegram.me/BChatBot?start=sc-702293-QF8mZ1b

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 487
مشترکین
-224 ساعت
-67 روز
-3030 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
Welkin moon & Supply pass Giveaway ☁️ این پیام رو فوروارد کنید و … بالای 10 ممبر داشته باشین ساینتون باز باشه اینجا جوین بدین گیو اوی هفته بعد چهارشنبه انجام میشه 🫶🏻 good luck ✨
3091Loading...
02
﹗ ˖ ་ . ‌ 💠🤔WelkinMoon/SupplyPass GiveAway 𓄼 ࣪⠀ ִ ۫ ּ ֗ ִ ۪ — برای شرکت توی قرعه‌کشی این پیام رو باید توی چنلتون حتماً فوروارد کنید. یادتون نره که بالای ۱۰ ممبر داشتن اجبرایه. — خودِ برنده انتخاب می‌کنه که 🌙می‌خواد و یا 📋. — خرید از ریکوگیم انجام می‌شه کاملاً امنه و فقط به یوآیدی اکانتتون نیازه. — حواستون هم باشه که ؛ ؛🤩ساین چنل حتما باید باز باشه😪 ؛ 🤩بالای ۱۰ ممبر داشته باشین 🤓 ؛🤩توی چنل جوین باشین حتماً، که آیدی‌ـهاتون رو داشته باشم 😉 ؛ 🤩قرعه‌کشی هفته‌ی بعد جمعه ساعت شیش به اتمام می‌رسه و برنده‌ رو همون موقع اعلام می‌کنم 🌟 ( نکات رو رعایت نکنید از قرعه‌کشی حذف می‌شین) موفق باشید ! 🌟
4491Loading...
03
چپتر 597 نفسش رو پر سر و صدا بیرون داد و با بیچارگی پلک بست. چیکار میتونست بکنه؟ واقعا نمیتونست به برادرش خرده بگیره، آلفای بیچاره اگه یه پسر نوجوان رو همه جا به دنبال خودش میکشید کارش خیلی سخت میشد و احتمال لو رفتن و گیر افتادنش هم چندین برابر. چشم هاش رو باز کرد و دوباره نگاهش رو به نگاه برادرش پیوند داد: - خیله خب، سعی می‌کنم درک کنم ... ولی باید همه چیز رو برام تعریف کنی، اینکه چطوری از دست اون پیری در رفتی، و اینکه چطوری همه ی رد هایی که از خودت به جا گذاشته بودی رو از بین بردی، طوری که هیچ کس نتونست پیدات کنه، و اینکه تا به الان دقیقا چیکار می‌کردی. اکس کمی از برادرش فاصله گرفت و تازه اونجا بود که توجهش به نیکولاس جلب شد: - اوه، ایشون کی هستن؟ جولیان نگاهی مملو از عشق به نیک انداخت و دوباره به برادرش رو کرد: - انگار سلیقه مون توی انتخاب معشوق هم یکیه داداش! اکس تک خنده ای شگفت زده سر داد و ناباور برادرش رو با نگاه از بالا تا پایین اسکن کرد: - شوخی می‌کنی ... یه آلفا پارتنرته؟ لبخند کوچکی به سبکی پر روی لب هاش جا خوش کرد، سر به نشانه ی تأیید تکان داد و دست به سمت پسر گرفت تا نیک به سمتش بیاد: - دلیل اینکه دنبالت گشتم نیکولاسه، اون کسی بود که با ورودش به زندگیم انگیزه ی جنگیدن بهم داد. انگشتانشون که توی هم قفل شد، روحیه ی جولیان چندین مرحله بالا رفت و با اعتماد به نفسی مضاعف ادامه داد: به خاطر اون بود که اومدم دنبالت داداش، که با هم اون تخت پادشاهی توهمی ای که پیری حرومزاده برای خودش برپا کرده رو واژگون کنیم، بسه هر چقدر به بچه های اون خونه زور گفته شد، بسه هر چقدر مغز هامون رو شست و شو دادن و بی اهمیت از کنار درد ها و خواسته هامون گذشتن، وقتشه خونواده مون رو پس بگیریم الکساندرو! نمیتونست بگه که حرف های جولیان که کاملا محکم ادا می‌شدن روحش رو به لرزه نمینداختن! برادرش قصد داشت کاری رو بکنه که اون حتی به خودش جرأت نداده بود درباره ش فکر کنه! اون کسی بود که بعد از مدت ها قرار بود بر علیه شاه اون عمارت شورش به پا کنه! لب روی هم فشرد و فاصله ی بین ابرو هاش رو کم کرد: - میدونی که آدمای زیادی توی اون خونه نیستن که با ما هم نظر باشن! + اتفاقا برعکس الکس، از وقتی رفتی خیلی چیزا عوض شده، بهم اعتماد کن!
6336Loading...
04
𝐢𝐭 𝐝𝐨𝐞𝐬𝐧'𝐭 𝐦𝐚𝐭𝐭𝐞𝐫 𝐢𝐟 𝐲𝐨𝐮 𝐝𝐨𝐧'𝐭 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐦𝐞. 𝐲𝐨𝐮 𝐚𝐫𝐞 𝐦𝐲 𝐝𝐞𝐬𝐭𝐢𝐧𝐲, 𝐚𝐧𝐝 𝐲𝐨𝐮'𝐥𝐥 𝐚𝐥𝐰𝐚𝐲𝐬 𝐛𝐞. اهمیتی نداره اگه دوستم نداری. تو سرنوشت منی و همیشه هم خواهی بود.𔘓 ژانر:امگاورس، اکشن، یکم تخیلی، آمپرگ، رومنس Ch:595 ִֶ𓍢 #تو_سرنوشت_منی نویسنده: Glass ────────────────ঌ ั‌ |𖦞| #you_are_my_destiny 𖡼໋֘·ુ@glassblnovel ꩟
5050Loading...
05
اومدم
10Loading...
06
سرنوشت باشد ؟
1010Loading...
07
چپتر 320 صدای ریخته شدن آب توی لیوان کریستالی سکوت اتاق رو شکست، چند ثانیه بعد کامیناری طوری که انگار داره با یه فرد بیمار و فوق العاده شکستنی رفتار میکنه بدن هارو رو کمی از روی تشک بلند کرد تا توی نوشیدن آب بهش کمک کنه. جرعه ی اول که از گلوی پسر پایین رفت، سرش رو به سمت مخالف چرخوند، لب های مرد روی شقیقه ی معشوقه اش کوبیده شد و با لحنی نوازشگر قربان صدقه اش رفت: - جانم ... میدونم سخته برات مارشملو، ولی سعی کن یکم بیشتر بخوری باشه؟ یه کوچولو دیگه. سر برگردوند و به سختی جرعه ی دیگه ای نوشید تا برادرش رو راضی کنه، لب هاش که از لیوان جدا شد، صورتش رو توی گردن مرد فرو برد و دست هاش رو به دورش پیچید: - خوابم میاد اونی چان. توی گلو خندید و لیوان رو روی پاتختی برگردوند: - مارشملوی لوس من، نگاش کن چطوری مثل کوالا آویزون شده ازم. حلقه ی دست های هارو محکم تر شد و ناله ای از سر نارضایتی ازش به گوش رسید که باعث شد کامیناری دوباره به خنده بیفته و دست هاش رو متقابلا به دور بدن کوچکش بپیچه: - جانم، بچه کانگروی لوس، وقتشه از تو کیسه ی مادرت بیرون بیای اینطور فکر نمیکنی؟ هارو ناله ی دیگه ای کرد و صورتش رو بیشتر به پوست گردن مرد فشرد: - به زودی قراره همین اتفاق بیفته اونی چان، چه من بخوام چه من نخوام، پس نظر من رو برای چی میخوای؟ ... در هر حال هیچ وقت مهم نبوده! کامیناری اخمی کرد، ضربه ی سبکی به کمرش زد و معترضانه اسمش رو صدا زد: - هــــارو! پسرک به یقه ی برادرش چنگ زد و با بغض جواب داد: - چیه؟ دروغ میگم؟ ... کسی که قراره به زودی بره آمریکا منم نه تو! خنده ی تلخ کامیناری روح پسرک رو به لرزه در آورد، اما نه به اندازه ی صدای گرفته و مملو از غمش: - و کسی هم که قراره اینجا بمونه، با دستای خالی، آغوش خالی، بدون هیچ دوست و همدمی، بدون مارشملوش، بدون سنجابکش، بدون دلیل نفس کشیدنش، منم هارو ... نه تو! لب های لرزان پسر غنچه و چشم هاش از اشک پر و خالی شد. لعنت ... همه ی جدایی ها توی دنیا اینقدر سخت بود؟ - پس ... پس چرا ... چرا ازم میخوای برم اونی چان؟ + چون لازمه، چون دونه کوچولویی که من با تمام وجودم ازش مراقبت کردم، وقتشه جوونه بزنه، درسته، اول میره زیر خاک، سرده، تاریکه، تنهاست، ولی مدتی بعد، خیلی زیبا و سبز سر بلند میکنه، دونه کوچولوی من باید پوسته ی سخت دور و برش رو بشکنه و بشکفه، وگرنه در آینده زندگیش رو بدون هدف میبینه و ممکنه پشیمون بشه!
4432Loading...
08
چپتر 319 با چهره ای منزجر و مملو از نفرت، صورت پسر رقت انگیز رو از نظر گذروند و به عقب هلش داد تا دوباره روی صندلی پرت بشه: - خیلی چیزای دیگه ای هم بود که دوست داشتم یادت بیارم، که نشونت بدم تا چه حد کثافت و لجنی، ولی حتی انقدر لیاقت نداری که بیشتر از این وقتم رو صرفت کنم، هارو داره میره آمریکا، باید تا جای ممکن کنارش باشم. زهرخندی زد و با لحنی که میدونست تا چه حد میتونه قلب ساتومی رو سوراخ کنه ادامه داد: - وقتی بره حسابی دلم برای دوست پسرم تنگ میشه، حیفه همین وقتی که برام مونده رو خرج آشغالی مثل تو بکنم! از گوشه ی چشم نگاهی به آکاتسوکی انداخت و گفت: - به جای منم از خجالتش در بیا، برعکس من، تو اگه بلایی سرش بیاری نمیتونه یقه ت رو بگیره. تنها جوابی که دریافت کرد، منقبض شدن فکش بود و اخمی که غلیظ تر شد. هاه ... درک میکرد توی چه موقعیت افتضاحی گیر افتاده، یک سمت، پسر بچه ای بی گناه بود که از شدت گریه بی حال شده و به خواب رفته بود، و سمت دیگه هم خواهر زاده اش بود که دلیل اصلی این اتفاق حساب میشد. باید بین عدالت و عشقی که به عضو خانواده اش داشت یکی رو انتخاب میکرد. نفسش رو پر سر و صدا از سینه به بیرون دمید و از واحد کوچک ساتومی بیرون زد. نمیتونست بیشتر از این پسرکش رو توی خونه تنها بذاره. * * * لباس هایی که حس میکرد کم کم داشتن خفه ش میکردن رو با لباس های راحت خانگی عوض کرد، پارچی از آب خنک و چند قطعه یخ پر کرد و با دو لیوان به اتاق هارو برد. بعد از قرار دادنشون روی پاتختی زانو روی تخت گذاشت و با سر و صدای کمی کنار هارو زیر ملحفه خزید. موجود کوچکی که با چشم های پف کرده به خواب رفته بود هومی کرد و غلتید تا به سمت کسی که داشت روی تخت میومد برگرده: - اونی چان ... برگشتی؟ دستش رو زیر بدن هارو سر داد، بوسه های نرمی روی پلک های قرمزش زد و با صدایی خشدار شده کنار گوشش نجوا کرد: - آره عزیزم ... پاشو یکم آب بخور، بدنت دی هیدراته شده.
3701Loading...
09
چپتر 318 پسر دندان روی هم سایید، خب حالا که همه چیز نابود شده بود، باید حرفش رو میزد، نباید اجازه میداد حرص و غمش روی دلش تلنبار بشن و تا آخر عمر حسرت حرف های نزده اش رو به دوش بکشه. بزاقش رو قورت داد و با صدایی که میلرزید شروع به حرف زدن کرد: - تو ... تو لیاقتش رو نداشتی، هارو مال من بود، هارو کسی بود که من آینده ام رو باهاش تصور میکردم، میدونی چقدر صبر کردم؟ اصلا تو مخیله ت میگنجه هر روز چقدر با خودم میجنگیدم برای داشتنش؟ سه سال تموم، ریز ریز، قدم به قدم، خودمو بهش نزدیک میکردم، سعی میکردم توی قلبش جا باز کنم، که خودم رو جزو مهمی از زندگیش کنم، و تو اومدی و فقط با چند روز همه ی زحمات منو به باد دادی ... فقط چند روز کافی بود تا چیزی که من این همه مدت براش جنگیده بودم مال تو بشه، آخه ... عدالت این دنیای کوفتی کجا رفته؟ گوشه ی چپ لب های کامیناری و چشمش تیک گرفت و نفسش از خشم لرزید وقتی غرش کرد: - عدالت؟ پسرک بی شرم رو جلو تر کشید تا وقتی دیوانه وار و با صدایی خفه میخندید نفس گرمش مو به تن ساتومی سیخ کنه: - تو؟ ... داری از عدالت حرف میزنی؟ ... تویی که نذاشتی یه آب خوش از گلوی هارو پایین بره؟ از وقتی پا توی زندگیش گذاشتی منزوی و تنهاش کردی؟ اجازه ندادی هیچ کسی نزدیکش بشه؟ نذاشتی دوستیش با هیچ بنی بشر دیگه ای عمیق بشه؟ نذاشتی اونطور که باید از دوران راهنمایی و دبیرستانش لذت ببره؟ تو ... یه آدم پستِ سمی، که با زن بابای من، کسی که یک عمر هارو رو شکنجه کرده دست به یکی میکنی که رابطه ی ما رو به هم بزنی، فقط به خاطر اینکه معتقدی دیگی که واسه تو نجوشه باید سر سگ توش بجوشه، الان داری برای من دم از عدالت میزنی؟ خنده ی وحشتناک کامیناری محو شد، نفسش رو با شدت به بیرون دمید و ابرو هاش در هم گره خوردن: - اگه واقعا چیزی به اسم عدالت وجود داشت، تو الان باید توی زندان میپوسیدی انگل لعنتی! حرفش که تموم شد، دست مخالفش بالا اومد، مشت شد و با شدت توی صورت پسر کوچک تر فرود اومد! ناله ی کوتاهی از ساتومی بلند شد و خون از بینیش راه گرفت، سرش به سمت چپ برگشته بود، پلک ها و لب هاش رو روی هم فشار میداد و سعی میکرد کار دیگه ای نکنه که روی اعصاب نداشته ی مرد بره، وگرنه ممکن بود با وضعیتی بد تر از یه خونریزی جزئی این اتاق رو ترک کنه، خیلی بد تر!
3431Loading...
10
ᶜᵃᶰ ʸᵒᵘ ᶳᵉᵉˀ ᶳᵉᵉ ᵗʰᶤᶳ ᶠᵘᶜᵏᶤᶰᵍ ˡᵒᵛᵉ ᶤᶰᶳᶤᵈᵉ ᵒᶠ ᵐʸ ʰᵉᵃʳᵗˀ ᵀʰᵉ ʰᵒᵗ ᶠᶤʳᵉ ᵇᵘʳᶰᶤᶰᵍ ᵗʰᶤᶳ ᶠᵃᶤᶰᵗ˒ ʷᵉᵃᵏ ᵐᵘᶳᶜˡᵉˀᵎ ᴰᵒᵉᶳ ᶤᵗ ᵐᵃᵗᵗᵉʳˀ ᵞᵉᶳ ʷᵉ ᵃʳᵉ ᵇʳᵒᵗʰᵉʳᶳ˒ ʷᵉ ᵇᵒᵗʰ ᵃʳᵉ ᵐᵉᶰᵎ ᴵᶳ ᶤᵗ ʳᵉᵃˡˡʸ ᵐᵒʳᵉ ᶤᵐᵖᵒʳᵗᵃᶰᵗ ᵗʰᵃᶰ ᵐʸ ʰᵉᵃʳᵗˀ ᴬᶜᶜᵉᵖᵗ ᵗʰᶤᶳ ᶳᵉᶰᵗᶤᵐᵉᶰᵗˑ ᴰᵒᶰ'ᵗ ᶠᵒᵒˡ ʸᵒᵘʳᶳᵉˡᶠ ᵒᶰᶤᶤ ᶜʰᵃᶰˑ ʸᵒᵘ ᶠᵉᵉˡ ᵗʰᵉ ᶳᵃᵐᵉ˒ ᴿᶤᵍʰᵗˀᵎ ː ֶָ می تونی ببینی؟ این عشق کوفتی داخل قلبمو؟ شعله سوزانی که این ماهیچه ضعیف و شکننده رو ذره ذره می سوزونه؟! چه اهمیتی داره؟ آره برادریم آره جفتمون مردیم! ولی واقعا این از قلب من مهمتره؟ قبولش کن. خودتو گول نزن اونی چان. خودت هم همین حسو داری، نه؟ 𖦆 Ch:316/317༄ #تندر نویسنده: Glass ──────────────── ִֶָ |𖦞| #Thunder 𖡼໋᳝֘·@glassblnovel ꩟
4250Loading...
11
سه تا بسه؟
1660Loading...
12
عه اره اینم هس. بزارمش؟
1710Loading...
13
چپتر 596 تک خنده ای بغض آلود کرد و تنها با دو قدم فاصله ی بینشون رو به صفر رسوند، چند سال از رفتن برادرش می‌گذشت؟ تقریبا 9 سال؟ خب با این همه فاصله، برادرش نباید از اینکه اینطور داشت میون بازو هاش خردش می‌کرد ایراد می‌گرفت، حق طبیعیش بود! چقدر گذشت؟ چند ثانیه؟ چند دقیقه؟ چند ساعت؟ نمیدونست، فقط وقتی که احساس کرد به اندازه ی کافی عطر تن برادرش رو استشمام کرده و حالا دلش میخواد صورتش رو نگاه کنه عقب کشید، چشم هاش رو روی جزء جزء اعضای صورت برادرش گشت و لبخند دلتنگی روی لب نشوند: - رفتی منو پشت سرت توی اون دیوونه خونه جا گذاشتی، یه خبر هم نگرفتی ازم؟ چی بهت بگم که متوجه بشی تا چه حد ازت دلخورم؟ آلفای مغلوب لبخند کوچک و غمگینی زد و توضیح داد: - من داشتم از آدمای اون دیوونه خونه فرار می‌کردم، کوچک ترین تماسی باهات می‌گرفتم ردم رو میزدن و من ... آرامشی که به دور از اون خونه پیدا کرده بودم رو دوست داشتم، با کسی که به خاطرش فرار کرده بودم به هم زدم چون شجاعت اینکه کنارم بمونه رو نداشت ولی ... دلیل فرار کردنم صد در صد اون نبود، من توی اون خونه اذیت میشدم جولیان، بعلاوه ... تو وقتی که من رفتم یه نوجوون بودی که نمیدونست از زندگی چی میخواد، باید صبر می‌کردم تا بزرگ بشی ... تا خودت انتخاب کنی که تو هم میخوای از اون خونه دور بشی یا نه. لب های جولیان جمع شد و اخم هاش کمی توی هم رفت: - اگه من شبیه آدمای اون خونه میشدم چی؟ یعنی دست روی دست گذاشتی تا ببینی آیا من بزرگ میشم بیزار میشم از اون خونه یا نه؟ چطور تونستی همچین ریسکی بکنی؟ اکس سرش رو به طرفین تکان داد و در جواب گفت: - تو ... زیر دست خودم بزرگ شده بودی، هر چقدر مامان اجازه نداشت سمتت بیاد، من میتونستم. اگه این مدتی که تنهات گذاشتم برای اینکه شست و شوی مغزیت بدن و تو رو شبیه خودشون بکنن کافی میبود، پس از اول هم فایده ای نداشت بیام دنبالت، حتی فایده ای نداشت اگه تو رو با خودم می‌بردم. معذرت میخوام که تنهات گذاشتم جولیان، ولی این کار لازم بود، برای خودمم خیلی سخت بود ولی چاره ی دیگه ای نداشتم!
4455Loading...
14
در راه خدا میخام یه چپ بزارم 😂
3970Loading...
15
کیا یاد دیمن افتادن
4150Loading...
16
چپتر 595 با هراس و دلهره، در حالی که چیزی نمونده بود قلبشون از گلو بیرون بپره جلوی در ایستادن. نیکولاس قبل از اینکه هر دوشون در دام تردید گرفتار بشن دست جلو برد و زنگ خانه ی زهوار در رفته رو فشرد! جولیان لب روی هم فشرد و پایین تیشرتش رو توی چنگ گرفت تا پارچه کف دست هاش رو که از استرس عرق سرد کرده بودن خشک کنه. ته گلوش میسوخت و مردمک هاش تنها روی در تمرکز کرده بودن. حاضر بود قسم بخوره که صدای تنفس مغزش و تبادل اطلاعات بین نورون هاش رو به خوبی میتونه بشنوه! درب با صدای تیکی باز شد و صدایی که مشخص بود با فیلتر تغییر داده شده از شیار های صدای تعبیه شده بالای دکمه ی زنگ به گوش رسید: - بیاید تو! جولیان پایین تیشرتش رو بیشتر توی مشتش مچاله و چانه اش رو جمع کرد، نیکولاس دست به سمتش دراز کرد و خواست دلداری و تسکینش بده که صدا دوباره به گوش رسید و جفتشون رو از جا پروند: - هاه ... هنوزم این عادت مسخره ت رو نذاشتی کنار داداش کوچیکه؟ از بچگیت موقع ترس لباست رو میچلوندی، بیا تو ... کسی قرار نیست بهت صدمه ای بزنه! چشم های جولیان و نیکولاس گرد شد، یکی از بهت و دیگری از هیجان! نیک در رو هل داد و بازش کرد، با خوشحالی مچ دست مرد رو چنگ زد و در حالی که به دنبال خودش میکشیدش گفت: - الان وقت این نیست که اونجا خشکت بزنه، یالا ... برادرت منتظره! همه چیز در هاله ای از ابهام گذشت انگار، رد شدنشون از در و راهرویی که اون رو به سالن اصلی متصل میکرد، و بعد از اون هم، رو در روییش با آلفای مغلوبی که خیلی با برادری که توی خاطراتش داشت متفاوت بود. الان رگه هایی بنفش رنگ میون مو های پر کلاغی اش داشت و استایلش، اصلا به برادر متین و سنگین سالهای گذشته اش نمی‌خورد! چشم هاش هرچند، با اینکه خیلی شاد تر و براق تر از گذشته به نظر میرسید، اما همچنان میتونست مهر و علاقه ای که با چشم هاش نثارش میکرد رو حس کنه. این مرد، برادرش بود، بدون شک! قدمی به جلو برداشت، زبان روی لب هاش کشید تا بتونه صحبت کنه و بعد از چند ثانیه تلاش، بالاخره صداش رو به گوش های گرسنه ی برادرش هدیه داد: - ا – الکساندرو ...؟ مرد رو به روش با تک خنده ای پر حسرت چشم به زمین دوخت: - فکر میکردم ... شنیدن اسمم از زبون تو رو باید به گور ببرم داداش کوچیکه!
8295Loading...
17
𝐢𝐭 𝐝𝐨𝐞𝐬𝐧'𝐭 𝐦𝐚𝐭𝐭𝐞𝐫 𝐢𝐟 𝐲𝐨𝐮 𝐝𝐨𝐧'𝐭 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐦𝐞. 𝐲𝐨𝐮 𝐚𝐫𝐞 𝐦𝐲 𝐝𝐞𝐬𝐭𝐢𝐧𝐲, 𝐚𝐧𝐝 𝐲𝐨𝐮'𝐥𝐥 𝐚𝐥𝐰𝐚𝐲𝐬 𝐛𝐞. اهمیتی نداره اگه دوستم نداری. تو سرنوشت منی و همیشه هم خواهی بود.𔘓 ژانر:امگاورس، اکشن، یکم تخیلی، آمپرگ، رومنس Ch:591،592 ִֶ𓍢 #تو_سرنوشت_منی نویسنده: Glass ────────────────ঌ ั‌ |𖦞| #you_are_my_destiny 𖡼໋֘·ુ@glassblnovel ꩟
6881Loading...
18
پارتمون شه؟
3740Loading...
19
✨دنبال کلی فیکشن جدید متفاوت از کاپل های بنگتن هستی? 🪶اگر ِهرا او را پیدا کند، خدا میداند چه برسرش آورد. فرزندم دوبار طعم مرگ چشیده. نباید بگذارم بار سوم اتفاق بیوفتد 🌙✨دیـونیسـوس بـزرگ، الهـه‌ـے در حـال آمـوزش شـرب و هـنر، بعـد از تـولد دوبـاره اش توسـط مـادرش، بـاید بیـشـتر به زنـدگیش دقـت میـکرد تا همـسر اول زئـوس، خـدای خـدایان، اون رو نـابود نـکنـه..... ✨https://t.me/bts_bngtn07
2835Loading...
20
جا داره بگم بقول باباجیم گوه خور باید قوتمند باشه 😂😂
2320Loading...
21
چپتر 317 لب هاش درست مثل ماهی ای از آب بیرون افتاده به هم میخورد، اما صدایی از بینشون به گوش نمیرسید. وحشت باعث شد چشم هاش درشت بشن و انگشتانش به صندلی چنگ زده بود. فاک ... توی بد موقعیتی گیر کرده بود و این بار، هر چی فکر میکرد نمیتونست راهی برای فرار کردن ازش پیدا کنه. چطور کارش به اینجا کشید؟ تنها چیزی که میخواستش هارو بود، برای چی باید انقدر سختش میکرد؟ ساتومی خودش رو برای اون بهترین فرد میدونست، برادرش لیاقتش رو نداشت، اون باعث شده بود این همه ناراحتی بکشه و گریه کنه، بعلاوه، اون اول دوست پسر خودش بود، کامیناری کسی بود که اون رو ازش دزدید! مرد دست به پهلو زد و با پوزخندی حرصی پرسید: - چیه؟ زبون درازت وقتی داشتی اونطور برای هاروی بیچاره ی من چهچهه میزدی کجا رفت ها؟ فقط بلدی ضعیف کشی کنی؟ یقه ی ساتومی رو گرفت و بدنش رو بالا کشید، در چند سانتی صورتش، نگاه برنده اش رو توی چشم های ترسانش فرو برد و فریاد کشید: - د یالـــــــــــا! حرف بــــــــزن! چطوری انقدر عوضی ای؟ چطوری میتونی انقدر منفور باشی؟ هــــــا؟ پدر و مادرت چیکار کردن که تو همچین موجود عوضی ای بار اومدی؟ بدن ساتومی به لرزه در اومده بود و چیزی برای گفتن نداشت، دلش میخواست بزنه زیر گریه و از اینجا فرار کنه، فاک ... چرا داییش هیچ کاری نمیکرد؟ اصلا براش مهم بود که این مردک همینجا ممکن بود دخلش رو بیاره؟ آکاتسوکی اما، دست به سینه شد و با نیشخندی حرصی توضیح داد: - سوال منم هست راستش! پدر و مادر این آشغال واقعا آدمای خوبی ان، خواهرم یکی از مهربون ترین و ساده دل ترین آدماییه که دیدم و پدرش هم ... برای خوشبختی خانواده ش سه تا شغل داره. چطوری همچین مارمولکی از اون دو نفر به وجود اومده من نمیدونم واقعا! نگاه به صورت سفید شده از وحشت پسر انداخت و با لحنی متاسف گفت: - یه جوری ازت ناامید شدم، که حتی نمیدونم چطوری باید این قضیه رو برای پدر و مادرت تعریف کنم، اون بدبختای ساده تو رو فرستادن اینجا که درس بخونی، نه اینکه به همچین موجود پستی تبدیل بشی! بد تر از این دیگه نمیشد، قرار بود پدر و مادرش هم خبردار بشن؟ اگه این اتفاق می افتاد پول تو جیبیش رو قطع میکردن و دیگه نمیتونست اجازه ی آپارتمانش رو بده و باید بر میگشت به شهرستانشون!
9674Loading...
22
چپتر 316 چند قدم شلخته به عقب برداشت و دو مرد بعد از ورود به واحد آپارتمانی در رو پشت سر بستن. سکوت خفه کننده ای بینشون جریان داشت که باعث میشد حالت تهوع ساتومی از وحشت بیشتر و بیشتر بشه! کامیناری بیشتر از این دیگه نتونست صبر کنه، با دو قدم بلند خودش رو به پسر رسوند، بازوش رو چنگ زد و بی توجه به تقلا ها و التماس هاش برای رها کردنش بدن لرزان از ترسش رو به سمت اتاق نشیمن کشوند: - نــــه! ... ولم کن! گفتم ولم کن! ... به چه حقی بدون اجازه ی من وارد خونه م میشی؟ ... آخ! ... دستمو شکوندی، تو رو خدا ولم کن! قلب ساتومی مثل گنجشکی که گیر گربه ای بی رحم افتاده توی سینه با سرعتی بالا می‌کوبید و ... لعنت، فکرش رو نمیکرد تنها چند ساعت بعد اینطور بد وادار به جواب پس دادن بشه، در بد ترین حالت احتمال داده بود یک تا دو روز بعد این اتفاق بیفته! برنامه داشت این چند روز رو به خونه ی پدر و مادرش بره تا آب ها از آسیاب بیفته و کامیناری نتونه پیداش کنه، از مدرسه هم مرخصی گرفته بود و در واقع میخواست شروع به بستن بار و بندیلش کنه که اومدن بالای سرش، قرار بود همین فردا پدرش بیاد دنبالش! کامیناری بدون ذره ای نرمش و با خشونت تمام بدن نسبتا لاغر ساتومی رو روی صندلی شنی تکی که گوشه ی سالن کوچک قرار داشت پرت کرد، چشم هاش دو کاسه ی خون شده بود و ابرو هاش در هم تنیده، دندان هاش روی هم ساییده میشد و خیلی راحت میتونستی از رگ برجسته شده ی گردنش بفهمی چقدر داره خودش رو کنترل میکنه تا این موجود پست رو زیر مشت و لگد نگیره: - خفه! ... تا وقتی من نخواستم اون زباله دونیت رو باز نمیکنی، در حال حاضر نمیخوام بهونه های صد من یه غاز و دلیل های سادیستیکت رو بشنوم، فقط بهم بگو، چطوری انقدر لجنی؟ نفس توی گلوی پسر به راه بسته خورده بود و قلبش تپیدن رو هم به دست فراموشی سپرد، گوش هاش سوت میکشیدن و مغزش دقیقا بد ترین موقع رو برای دست از کار کشیدن انتخاب کرده بود ، هاه فاک ... چطور یه نفر میتونست انقدر ترسناک باشه؟ کامیناری حتی وقتی که اون و هارو رو با هم روی یک تخت پیدا کرد هم چنین قیافه ی ای به خودش نگرفته بود، کاملا اطمینان پیدا کرد، اگه کامیناری امشب با دست های خودش خفه اش نمی‌کرد، ترس کارش رو میساخت!
7511Loading...
23
ᶜᵃᶰ ʸᵒᵘ ᶳᵉᵉˀ ᶳᵉᵉ ᵗʰᶤᶳ ᶠᵘᶜᵏᶤᶰᵍ ˡᵒᵛᵉ ᶤᶰᶳᶤᵈᵉ ᵒᶠ ᵐʸ ʰᵉᵃʳᵗˀ ᵀʰᵉ ʰᵒᵗ ᶠᶤʳᵉ ᵇᵘʳᶰᶤᶰᵍ ᵗʰᶤᶳ ᶠᵃᶤᶰᵗ˒ ʷᵉᵃᵏ ᵐᵘᶳᶜˡᵉˀᵎ ᴰᵒᵉᶳ ᶤᵗ ᵐᵃᵗᵗᵉʳˀ ᵞᵉᶳ ʷᵉ ᵃʳᵉ ᵇʳᵒᵗʰᵉʳᶳ˒ ʷᵉ ᵇᵒᵗʰ ᵃʳᵉ ᵐᵉᶰᵎ ᴵᶳ ᶤᵗ ʳᵉᵃˡˡʸ ᵐᵒʳᵉ ᶤᵐᵖᵒʳᵗᵃᶰᵗ ᵗʰᵃᶰ ᵐʸ ʰᵉᵃʳᵗˀ ᴬᶜᶜᵉᵖᵗ ᵗʰᶤᶳ ᶳᵉᶰᵗᶤᵐᵉᶰᵗˑ ᴰᵒᶰ'ᵗ ᶠᵒᵒˡ ʸᵒᵘʳᶳᵉˡᶠ ᵒᶰᶤᶤ ᶜʰᵃᶰˑ ʸᵒᵘ ᶠᵉᵉˡ ᵗʰᵉ ᶳᵃᵐᵉ˒ ᴿᶤᵍʰᵗˀᵎ ː ֶָ می تونی ببینی؟ این عشق کوفتی داخل قلبمو؟ شعله سوزانی که این ماهیچه ضعیف و شکننده رو ذره ذره می سوزونه؟! چه اهمیتی داره؟ آره برادریم آره جفتمون مردیم! ولی واقعا این از قلب من مهمتره؟ قبولش کن. خودتو گول نزن اونی چان. خودت هم همین حسو داری، نه؟ 𖦆 Ch:314/315༄ #تندر نویسنده: Glass ──────────────── ִֶָ |𖦞| #Thunder 𖡼໋᳝֘·@glassblnovel ꩟
5192Loading...
24
اوووووونی چاااان 😂
4070Loading...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
Welkin moon & Supply pass Giveaway ☁️ این پیام رو فوروارد کنید و …
بالای 10 ممبر داشته باشین
ساینتون باز باشه
اینجا جوین بدین
گیو اوی هفته بعد چهارشنبه انجام میشه 🫶🏻 good luck ✨
نمایش همه...
Repost from N/a
﹗ ˖ ་ . 💠🤔WelkinMoon/SupplyPass GiveAway 𓄼 ࣪⠀ ִ ۫ ּ ֗ ִ ۪ — برای شرکت توی قرعه‌کشی این پیام رو باید توی چنلتون حتماً فوروارد کنید. یادتون نره که بالای ۱۰ ممبر داشتن اجبرایه. — خودِ برنده انتخاب می‌کنه که 🌙می‌خواد و یا 📋.
— خرید از ریکوگیم انجام می‌شه کاملاً امنه و فقط به یوآیدی اکانتتون نیازه.
— حواستون هم باشه که ؛
؛
🤩
ساین چنل حتما باید باز باشه
😪
؛
🤩
بالای ۱۰ ممبر داشته باشین
🤓
؛
🤩
توی چنل جوین باشین حتماً، که آیدی‌ـهاتون رو داشته باشم
😉
؛
🤩
قرعه‌کشی هفته‌ی بعد جمعه ساعت شیش به اتمام می‌رسه و برنده‌ رو همون موقع اعلام می‌کنم
🌟
( نکات رو رعایت نکنید از قرعه‌کشی حذف می‌شین) موفق باشید ! 🌟
نمایش همه...

چپتر 597 نفسش رو پر سر و صدا بیرون داد و با بیچارگی پلک بست. چیکار میتونست بکنه؟ واقعا نمیتونست به برادرش خرده بگیره، آلفای بیچاره اگه یه پسر نوجوان رو همه جا به دنبال خودش میکشید کارش خیلی سخت میشد و احتمال لو رفتن و گیر افتادنش هم چندین برابر. چشم هاش رو باز کرد و دوباره نگاهش رو به نگاه برادرش پیوند داد: - خیله خب، سعی می‌کنم درک کنم ... ولی باید همه چیز رو برام تعریف کنی، اینکه چطوری از دست اون پیری در رفتی، و اینکه چطوری همه ی رد هایی که از خودت به جا گذاشته بودی رو از بین بردی، طوری که هیچ کس نتونست پیدات کنه، و اینکه تا به الان دقیقا چیکار می‌کردی. اکس کمی از برادرش فاصله گرفت و تازه اونجا بود که توجهش به نیکولاس جلب شد: - اوه، ایشون کی هستن؟ جولیان نگاهی مملو از عشق به نیک انداخت و دوباره به برادرش رو کرد: - انگار سلیقه مون توی انتخاب معشوق هم یکیه داداش! اکس تک خنده ای شگفت زده سر داد و ناباور برادرش رو با نگاه از بالا تا پایین اسکن کرد: - شوخی می‌کنی ... یه آلفا پارتنرته؟ لبخند کوچکی به سبکی پر روی لب هاش جا خوش کرد، سر به نشانه ی تأیید تکان داد و دست به سمت پسر گرفت تا نیک به سمتش بیاد: - دلیل اینکه دنبالت گشتم نیکولاسه، اون کسی بود که با ورودش به زندگیم انگیزه ی جنگیدن بهم داد. انگشتانشون که توی هم قفل شد، روحیه ی جولیان چندین مرحله بالا رفت و با اعتماد به نفسی مضاعف ادامه داد: به خاطر اون بود که اومدم دنبالت داداش، که با هم اون تخت پادشاهی توهمی ای که پیری حرومزاده برای خودش برپا کرده رو واژگون کنیم، بسه هر چقدر به بچه های اون خونه زور گفته شد، بسه هر چقدر مغز هامون رو شست و شو دادن و بی اهمیت از کنار درد ها و خواسته هامون گذشتن، وقتشه خونواده مون رو پس بگیریم الکساندرو! نمیتونست بگه که حرف های جولیان که کاملا محکم ادا می‌شدن روحش رو به لرزه نمینداختن! برادرش قصد داشت کاری رو بکنه که اون حتی به خودش جرأت نداده بود درباره ش فکر کنه! اون کسی بود که بعد از مدت ها قرار بود بر علیه شاه اون عمارت شورش به پا کنه! لب روی هم فشرد و فاصله ی بین ابرو هاش رو کم کرد: - میدونی که آدمای زیادی توی اون خونه نیستن که با ما هم نظر باشن! + اتفاقا برعکس الکس، از وقتی رفتی خیلی چیزا عوض شده، بهم اعتماد کن!
نمایش همه...
87❤‍🔥 5🎉 2
Photo unavailableShow in Telegram
𝐢𝐭 𝐝𝐨𝐞𝐬𝐧'𝐭 𝐦𝐚𝐭𝐭𝐞𝐫 𝐢𝐟 𝐲𝐨𝐮 𝐝𝐨𝐧'𝐭 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐦𝐞. 𝐲𝐨𝐮 𝐚𝐫𝐞 𝐦𝐲 𝐝𝐞𝐬𝐭𝐢𝐧𝐲, 𝐚𝐧𝐝 𝐲𝐨𝐮'𝐥𝐥 𝐚𝐥𝐰𝐚𝐲𝐬 𝐛𝐞. اهمیتی نداره اگه دوستم نداری. تو سرنوشت منی و همیشه هم خواهی بود.𔘓 ژانر:امگاورس، اکشن، یکم تخیلی، آمپرگ، رومنس Ch:595 ִֶ𓍢 #تو_سرنوشت_منی نویسنده: Glass ────────────────ঌ ั‌ |𖦞| #you_are_my_destiny 𖡼໋֘·ુ@glassblnovel
نمایش همه...
41
اومدم
نمایش همه...
سرنوشت باشد ؟
نمایش همه...
🔥 21
چپتر 320 صدای ریخته شدن آب توی لیوان کریستالی سکوت اتاق رو شکست، چند ثانیه بعد کامیناری طوری که انگار داره با یه فرد بیمار و فوق العاده شکستنی رفتار میکنه بدن هارو رو کمی از روی تشک بلند کرد تا توی نوشیدن آب بهش کمک کنه. جرعه ی اول که از گلوی پسر پایین رفت، سرش رو به سمت مخالف چرخوند، لب های مرد روی شقیقه ی معشوقه اش کوبیده شد و با لحنی نوازشگر قربان صدقه اش رفت: - جانم ... میدونم سخته برات مارشملو، ولی سعی کن یکم بیشتر بخوری باشه؟ یه کوچولو دیگه. سر برگردوند و به سختی جرعه ی دیگه ای نوشید تا برادرش رو راضی کنه، لب هاش که از لیوان جدا شد، صورتش رو توی گردن مرد فرو برد و دست هاش رو به دورش پیچید: - خوابم میاد اونی چان. توی گلو خندید و لیوان رو روی پاتختی برگردوند: - مارشملوی لوس من، نگاش کن چطوری مثل کوالا آویزون شده ازم. حلقه ی دست های هارو محکم تر شد و ناله ای از سر نارضایتی ازش به گوش رسید که باعث شد کامیناری دوباره به خنده بیفته و دست هاش رو متقابلا به دور بدن کوچکش بپیچه: - جانم، بچه کانگروی لوس، وقتشه از تو کیسه ی مادرت بیرون بیای اینطور فکر نمیکنی؟ هارو ناله ی دیگه ای کرد و صورتش رو بیشتر به پوست گردن مرد فشرد: - به زودی قراره همین اتفاق بیفته اونی چان، چه من بخوام چه من نخوام، پس نظر من رو برای چی میخوای؟ ... در هر حال هیچ وقت مهم نبوده! کامیناری اخمی کرد، ضربه ی سبکی به کمرش زد و معترضانه اسمش رو صدا زد: - هــــارو! پسرک به یقه ی برادرش چنگ زد و با بغض جواب داد: - چیه؟ دروغ میگم؟ ... کسی که قراره به زودی بره آمریکا منم نه تو! خنده ی تلخ کامیناری روح پسرک رو به لرزه در آورد، اما نه به اندازه ی صدای گرفته و مملو از غمش: - و کسی هم که قراره اینجا بمونه، با دستای خالی، آغوش خالی، بدون هیچ دوست و همدمی، بدون مارشملوش، بدون سنجابکش، بدون دلیل نفس کشیدنش، منم هارو ... نه تو! لب های لرزان پسر غنچه و چشم هاش از اشک پر و خالی شد. لعنت ... همه ی جدایی ها توی دنیا اینقدر سخت بود؟ - پس ... پس چرا ... چرا ازم میخوای برم اونی چان؟ + چون لازمه، چون دونه کوچولویی که من با تمام وجودم ازش مراقبت کردم، وقتشه جوونه بزنه، درسته، اول میره زیر خاک، سرده، تاریکه، تنهاست، ولی مدتی بعد، خیلی زیبا و سبز سر بلند میکنه، دونه کوچولوی من باید پوسته ی سخت دور و برش رو بشکنه و بشکفه، وگرنه در آینده زندگیش رو بدون هدف میبینه و ممکنه پشیمون بشه!
نمایش همه...
57
چپتر 319 با چهره ای منزجر و مملو از نفرت، صورت پسر رقت انگیز رو از نظر گذروند و به عقب هلش داد تا دوباره روی صندلی پرت بشه: - خیلی چیزای دیگه ای هم بود که دوست داشتم یادت بیارم، که نشونت بدم تا چه حد کثافت و لجنی، ولی حتی انقدر لیاقت نداری که بیشتر از این وقتم رو صرفت کنم، هارو داره میره آمریکا، باید تا جای ممکن کنارش باشم. زهرخندی زد و با لحنی که میدونست تا چه حد میتونه قلب ساتومی رو سوراخ کنه ادامه داد: - وقتی بره حسابی دلم برای دوست پسرم تنگ میشه، حیفه همین وقتی که برام مونده رو خرج آشغالی مثل تو بکنم! از گوشه ی چشم نگاهی به آکاتسوکی انداخت و گفت: - به جای منم از خجالتش در بیا، برعکس من، تو اگه بلایی سرش بیاری نمیتونه یقه ت رو بگیره. تنها جوابی که دریافت کرد، منقبض شدن فکش بود و اخمی که غلیظ تر شد. هاه ... درک میکرد توی چه موقعیت افتضاحی گیر افتاده، یک سمت، پسر بچه ای بی گناه بود که از شدت گریه بی حال شده و به خواب رفته بود، و سمت دیگه هم خواهر زاده اش بود که دلیل اصلی این اتفاق حساب میشد. باید بین عدالت و عشقی که به عضو خانواده اش داشت یکی رو انتخاب میکرد. نفسش رو پر سر و صدا از سینه به بیرون دمید و از واحد کوچک ساتومی بیرون زد. نمیتونست بیشتر از این پسرکش رو توی خونه تنها بذاره. * * * لباس هایی که حس میکرد کم کم داشتن خفه ش میکردن رو با لباس های راحت خانگی عوض کرد، پارچی از آب خنک و چند قطعه یخ پر کرد و با دو لیوان به اتاق هارو برد. بعد از قرار دادنشون روی پاتختی زانو روی تخت گذاشت و با سر و صدای کمی کنار هارو زیر ملحفه خزید. موجود کوچکی که با چشم های پف کرده به خواب رفته بود هومی کرد و غلتید تا به سمت کسی که داشت روی تخت میومد برگرده: - اونی چان ... برگشتی؟ دستش رو زیر بدن هارو سر داد، بوسه های نرمی روی پلک های قرمزش زد و با صدایی خشدار شده کنار گوشش نجوا کرد: - آره عزیزم ... پاشو یکم آب بخور، بدنت دی هیدراته شده.
نمایش همه...
48
چپتر 318 پسر دندان روی هم سایید، خب حالا که همه چیز نابود شده بود، باید حرفش رو میزد، نباید اجازه میداد حرص و غمش روی دلش تلنبار بشن و تا آخر عمر حسرت حرف های نزده اش رو به دوش بکشه. بزاقش رو قورت داد و با صدایی که میلرزید شروع به حرف زدن کرد: - تو ... تو لیاقتش رو نداشتی، هارو مال من بود، هارو کسی بود که من آینده ام رو باهاش تصور میکردم، میدونی چقدر صبر کردم؟ اصلا تو مخیله ت میگنجه هر روز چقدر با خودم میجنگیدم برای داشتنش؟ سه سال تموم، ریز ریز، قدم به قدم، خودمو بهش نزدیک میکردم، سعی میکردم توی قلبش جا باز کنم، که خودم رو جزو مهمی از زندگیش کنم، و تو اومدی و فقط با چند روز همه ی زحمات منو به باد دادی ... فقط چند روز کافی بود تا چیزی که من این همه مدت براش جنگیده بودم مال تو بشه، آخه ... عدالت این دنیای کوفتی کجا رفته؟ گوشه ی چپ لب های کامیناری و چشمش تیک گرفت و نفسش از خشم لرزید وقتی غرش کرد: - عدالت؟ پسرک بی شرم رو جلو تر کشید تا وقتی دیوانه وار و با صدایی خفه میخندید نفس گرمش مو به تن ساتومی سیخ کنه: - تو؟ ... داری از عدالت حرف میزنی؟ ... تویی که نذاشتی یه آب خوش از گلوی هارو پایین بره؟ از وقتی پا توی زندگیش گذاشتی منزوی و تنهاش کردی؟ اجازه ندادی هیچ کسی نزدیکش بشه؟ نذاشتی دوستیش با هیچ بنی بشر دیگه ای عمیق بشه؟ نذاشتی اونطور که باید از دوران راهنمایی و دبیرستانش لذت ببره؟ تو ... یه آدم پستِ سمی، که با زن بابای من، کسی که یک عمر هارو رو شکنجه کرده دست به یکی میکنی که رابطه ی ما رو به هم بزنی، فقط به خاطر اینکه معتقدی دیگی که واسه تو نجوشه باید سر سگ توش بجوشه، الان داری برای من دم از عدالت میزنی؟ خنده ی وحشتناک کامیناری محو شد، نفسش رو با شدت به بیرون دمید و ابرو هاش در هم گره خوردن: - اگه واقعا چیزی به اسم عدالت وجود داشت، تو الان باید توی زندان میپوسیدی انگل لعنتی! حرفش که تموم شد، دست مخالفش بالا اومد، مشت شد و با شدت توی صورت پسر کوچک تر فرود اومد! ناله ی کوتاهی از ساتومی بلند شد و خون از بینیش راه گرفت، سرش به سمت چپ برگشته بود، پلک ها و لب هاش رو روی هم فشار میداد و سعی میکرد کار دیگه ای نکنه که روی اعصاب نداشته ی مرد بره، وگرنه ممکن بود با وضعیتی بد تر از یه خونریزی جزئی این اتاق رو ترک کنه، خیلی بد تر!
نمایش همه...
48🔥 2
Photo unavailableShow in Telegram
ᶜᵃᶰ ʸᵒᵘ ᶳᵉᵉˀ ᶳᵉᵉ ᵗʰᶤᶳ ᶠᵘᶜᵏᶤᶰᵍ ˡᵒᵛᵉ ᶤᶰᶳᶤᵈᵉ ᵒᶠ ᵐʸ ʰᵉᵃʳᵗˀ ᵀʰᵉ ʰᵒᵗ ᶠᶤʳᵉ ᵇᵘʳᶰᶤᶰᵍ ᵗʰᶤᶳ ᶠᵃᶤᶰᵗ˒ ʷᵉᵃᵏ ᵐᵘᶳᶜˡᵉˀᵎ ᴰᵒᵉᶳ ᶤᵗ ᵐᵃᵗᵗᵉʳˀ ᵞᵉᶳ ʷᵉ ᵃʳᵉ ᵇʳᵒᵗʰᵉʳᶳ˒ ʷᵉ ᵇᵒᵗʰ ᵃʳᵉ ᵐᵉᶰᵎ ᴵᶳ ᶤᵗ ʳᵉᵃˡˡʸ ᵐᵒʳᵉ ᶤᵐᵖᵒʳᵗᵃᶰᵗ ᵗʰᵃᶰ ᵐʸ ʰᵉᵃʳᵗˀ ᴬᶜᶜᵉᵖᵗ ᵗʰᶤᶳ ᶳᵉᶰᵗᶤᵐᵉᶰᵗˑ ᴰᵒᶰ'ᵗ ᶠᵒᵒˡ ʸᵒᵘʳᶳᵉˡᶠ ᵒᶰᶤᶤ ᶜʰᵃᶰˑ ʸᵒᵘ ᶠᵉᵉˡ ᵗʰᵉ ᶳᵃᵐᵉ˒ ᴿᶤᵍʰᵗˀᵎ ː ֶָ می تونی ببینی؟ این عشق کوفتی داخل قلبمو؟ شعله سوزانی که این ماهیچه ضعیف و شکننده رو ذره ذره می سوزونه؟! چه اهمیتی داره؟ آره برادریم آره جفتمون مردیم! ولی واقعا این از قلب من مهمتره؟ قبولش کن. خودتو گول نزن اونی چان. خودت هم همین حسو داری، نه؟ 𖦆 Ch:316/317༄ #تندر نویسنده: Glass ──────────────── ִֶָ |𖦞| #Thunder 𖡼໋᳝֘·@glassblnovel
نمایش همه...
32