cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

『ᧁꪶꪖຮຮ Ᏸꪶ ꪀ๑ꪜꫀꪶຮ』

رمان های هات و دیوونه وار😛، کاپل های هورنی🥵 و اتفاقات خیس💦 یائویی و اسمات💦 ادمین تب: @Darlin_cat ناشناس گلس: https://telegram.me/BChatBot?start=sc-702293-QF8mZ1b

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 501
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-87 روز
-3530 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

کیا یاد دیمن افتادن
نمایش همه...
18
چپتر 595 با هراس و دلهره، در حالی که چیزی نمونده بود قلبشون از گلو بیرون بپره جلوی در ایستادن. نیکولاس قبل از اینکه هر دوشون در دام تردید گرفتار بشن دست جلو برد و زنگ خانه ی زهوار در رفته رو فشرد! جولیان لب روی هم فشرد و پایین تیشرتش رو توی چنگ گرفت تا پارچه کف دست هاش رو که از استرس عرق سرد کرده بودن خشک کنه. ته گلوش میسوخت و مردمک هاش تنها روی در تمرکز کرده بودن. حاضر بود قسم بخوره که صدای تنفس مغزش و تبادل اطلاعات بین نورون هاش رو به خوبی میتونه بشنوه! درب با صدای تیکی باز شد و صدایی که مشخص بود با فیلتر تغییر داده شده از شیار های صدای تعبیه شده بالای دکمه ی زنگ به گوش رسید: - بیاید تو! جولیان پایین تیشرتش رو بیشتر توی مشتش مچاله و چانه اش رو جمع کرد، نیکولاس دست به سمتش دراز کرد و خواست دلداری و تسکینش بده که صدا دوباره به گوش رسید و جفتشون رو از جا پروند: - هاه ... هنوزم این عادت مسخره ت رو نذاشتی کنار داداش کوچیکه؟ از بچگیت موقع ترس لباست رو میچلوندی، بیا تو ... کسی قرار نیست بهت صدمه ای بزنه! چشم های جولیان و نیکولاس گرد شد، یکی از بهت و دیگری از هیجان! نیک در رو هل داد و بازش کرد، با خوشحالی مچ دست مرد رو چنگ زد و در حالی که به دنبال خودش میکشیدش گفت: - الان وقت این نیست که اونجا خشکت بزنه، یالا ... برادرت منتظره! همه چیز در هاله ای از ابهام گذشت انگار، رد شدنشون از در و راهرویی که اون رو به سالن اصلی متصل میکرد، و بعد از اون هم، رو در روییش با آلفای مغلوبی که خیلی با برادری که توی خاطراتش داشت متفاوت بود. الان رگه هایی بنفش رنگ میون مو های پر کلاغی اش داشت و استایلش، اصلا به برادر متین و سنگین سالهای گذشته اش نمی‌خورد! چشم هاش هرچند، با اینکه خیلی شاد تر و براق تر از گذشته به نظر میرسید، اما همچنان میتونست مهر و علاقه ای که با چشم هاش نثارش میکرد رو حس کنه. این مرد، برادرش بود، بدون شک! قدمی به جلو برداشت، زبان روی لب هاش کشید تا بتونه صحبت کنه و بعد از چند ثانیه تلاش، بالاخره صداش رو به گوش های گرسنه ی برادرش هدیه داد: - ا – الکساندرو ...؟ مرد رو به روش با تک خنده ای پر حسرت چشم به زمین دوخت: - فکر میکردم ... شنیدن اسمم از زبون تو رو باید به گور ببرم داداش کوچیکه!
نمایش همه...
97
Photo unavailableShow in Telegram
𝐢𝐭 𝐝𝐨𝐞𝐬𝐧'𝐭 𝐦𝐚𝐭𝐭𝐞𝐫 𝐢𝐟 𝐲𝐨𝐮 𝐝𝐨𝐧'𝐭 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐦𝐞. 𝐲𝐨𝐮 𝐚𝐫𝐞 𝐦𝐲 𝐝𝐞𝐬𝐭𝐢𝐧𝐲, 𝐚𝐧𝐝 𝐲𝐨𝐮'𝐥𝐥 𝐚𝐥𝐰𝐚𝐲𝐬 𝐛𝐞. اهمیتی نداره اگه دوستم نداری. تو سرنوشت منی و همیشه هم خواهی بود.𔘓 ژانر:امگاورس، اکشن، یکم تخیلی، آمپرگ، رومنس Ch:591،592 ִֶ𓍢 #تو_سرنوشت_منی نویسنده: Glass ────────────────ঌ ั‌ |𖦞| #you_are_my_destiny 𖡼໋֘·ુ@glassblnovel
نمایش همه...
42
پارتمون شه؟
نمایش همه...
31
دنبال کلی فیکشن جدید متفاوت از کاپل های بنگتن هستی?
🪶اگر ِهرا او را پیدا کند، خدا میداند چه برسرش آورد. فرزندم دوبار طعم مرگ چشیده. نباید بگذارم بار سوم اتفاق بیوفتد
🌙✨دیـونیسـوس بـزرگ، الهـه‌ـے در حـال آمـوزش شـرب و هـنر، بعـد از تـولد دوبـاره اش توسـط مـادرش، بـاید بیـشـتر به زنـدگیش دقـت میـکرد تا همـسر اول زئـوس، خـدای خـدایان، اون رو نـابود نـکنـه..... ✨https://t.me/bts_bngtn07
نمایش همه...
جا داره بگم بقول باباجیم گوه خور باید قوتمند باشه 😂😂
نمایش همه...
🍓 15
چپتر 317 لب هاش درست مثل ماهی ای از آب بیرون افتاده به هم میخورد، اما صدایی از بینشون به گوش نمیرسید. وحشت باعث شد چشم هاش درشت بشن و انگشتانش به صندلی چنگ زده بود. فاک ... توی بد موقعیتی گیر کرده بود و این بار، هر چی فکر میکرد نمیتونست راهی برای فرار کردن ازش پیدا کنه. چطور کارش به اینجا کشید؟ تنها چیزی که میخواستش هارو بود، برای چی باید انقدر سختش میکرد؟ ساتومی خودش رو برای اون بهترین فرد میدونست، برادرش لیاقتش رو نداشت، اون باعث شده بود این همه ناراحتی بکشه و گریه کنه، بعلاوه، اون اول دوست پسر خودش بود، کامیناری کسی بود که اون رو ازش دزدید! مرد دست به پهلو زد و با پوزخندی حرصی پرسید: - چیه؟ زبون درازت وقتی داشتی اونطور برای هاروی بیچاره ی من چهچهه میزدی کجا رفت ها؟ فقط بلدی ضعیف کشی کنی؟ یقه ی ساتومی رو گرفت و بدنش رو بالا کشید، در چند سانتی صورتش، نگاه برنده اش رو توی چشم های ترسانش فرو برد و فریاد کشید: - د یالـــــــــــا! حرف بــــــــزن! چطوری انقدر عوضی ای؟ چطوری میتونی انقدر منفور باشی؟ هــــــا؟ پدر و مادرت چیکار کردن که تو همچین موجود عوضی ای بار اومدی؟ بدن ساتومی به لرزه در اومده بود و چیزی برای گفتن نداشت، دلش میخواست بزنه زیر گریه و از اینجا فرار کنه، فاک ... چرا داییش هیچ کاری نمیکرد؟ اصلا براش مهم بود که این مردک همینجا ممکن بود دخلش رو بیاره؟ آکاتسوکی اما، دست به سینه شد و با نیشخندی حرصی توضیح داد: - سوال منم هست راستش! پدر و مادر این آشغال واقعا آدمای خوبی ان، خواهرم یکی از مهربون ترین و ساده دل ترین آدماییه که دیدم و پدرش هم ... برای خوشبختی خانواده ش سه تا شغل داره. چطوری همچین مارمولکی از اون دو نفر به وجود اومده من نمیدونم واقعا! نگاه به صورت سفید شده از وحشت پسر انداخت و با لحنی متاسف گفت: - یه جوری ازت ناامید شدم، که حتی نمیدونم چطوری باید این قضیه رو برای پدر و مادرت تعریف کنم، اون بدبختای ساده تو رو فرستادن اینجا که درس بخونی، نه اینکه به همچین موجود پستی تبدیل بشی! بد تر از این دیگه نمیشد، قرار بود پدر و مادرش هم خبردار بشن؟ اگه این اتفاق می افتاد پول تو جیبیش رو قطع میکردن و دیگه نمیتونست اجازه ی آپارتمانش رو بده و باید بر میگشت به شهرستانشون!
نمایش همه...
55🍓 1
چپتر 316 چند قدم شلخته به عقب برداشت و دو مرد بعد از ورود به واحد آپارتمانی در رو پشت سر بستن. سکوت خفه کننده ای بینشون جریان داشت که باعث میشد حالت تهوع ساتومی از وحشت بیشتر و بیشتر بشه! کامیناری بیشتر از این دیگه نتونست صبر کنه، با دو قدم بلند خودش رو به پسر رسوند، بازوش رو چنگ زد و بی توجه به تقلا ها و التماس هاش برای رها کردنش بدن لرزان از ترسش رو به سمت اتاق نشیمن کشوند: - نــــه! ... ولم کن! گفتم ولم کن! ... به چه حقی بدون اجازه ی من وارد خونه م میشی؟ ... آخ! ... دستمو شکوندی، تو رو خدا ولم کن! قلب ساتومی مثل گنجشکی که گیر گربه ای بی رحم افتاده توی سینه با سرعتی بالا می‌کوبید و ... لعنت، فکرش رو نمیکرد تنها چند ساعت بعد اینطور بد وادار به جواب پس دادن بشه، در بد ترین حالت احتمال داده بود یک تا دو روز بعد این اتفاق بیفته! برنامه داشت این چند روز رو به خونه ی پدر و مادرش بره تا آب ها از آسیاب بیفته و کامیناری نتونه پیداش کنه، از مدرسه هم مرخصی گرفته بود و در واقع میخواست شروع به بستن بار و بندیلش کنه که اومدن بالای سرش، قرار بود همین فردا پدرش بیاد دنبالش! کامیناری بدون ذره ای نرمش و با خشونت تمام بدن نسبتا لاغر ساتومی رو روی صندلی شنی تکی که گوشه ی سالن کوچک قرار داشت پرت کرد، چشم هاش دو کاسه ی خون شده بود و ابرو هاش در هم تنیده، دندان هاش روی هم ساییده میشد و خیلی راحت میتونستی از رگ برجسته شده ی گردنش بفهمی چقدر داره خودش رو کنترل میکنه تا این موجود پست رو زیر مشت و لگد نگیره: - خفه! ... تا وقتی من نخواستم اون زباله دونیت رو باز نمیکنی، در حال حاضر نمیخوام بهونه های صد من یه غاز و دلیل های سادیستیکت رو بشنوم، فقط بهم بگو، چطوری انقدر لجنی؟ نفس توی گلوی پسر به راه بسته خورده بود و قلبش تپیدن رو هم به دست فراموشی سپرد، گوش هاش سوت میکشیدن و مغزش دقیقا بد ترین موقع رو برای دست از کار کشیدن انتخاب کرده بود ، هاه فاک ... چطور یه نفر میتونست انقدر ترسناک باشه؟ کامیناری حتی وقتی که اون و هارو رو با هم روی یک تخت پیدا کرد هم چنین قیافه ی ای به خودش نگرفته بود، کاملا اطمینان پیدا کرد، اگه کامیناری امشب با دست های خودش خفه اش نمی‌کرد، ترس کارش رو میساخت!
نمایش همه...
53🍓 2
Photo unavailableShow in Telegram
ᶜᵃᶰ ʸᵒᵘ ᶳᵉᵉˀ ᶳᵉᵉ ᵗʰᶤᶳ ᶠᵘᶜᵏᶤᶰᵍ ˡᵒᵛᵉ ᶤᶰᶳᶤᵈᵉ ᵒᶠ ᵐʸ ʰᵉᵃʳᵗˀ ᵀʰᵉ ʰᵒᵗ ᶠᶤʳᵉ ᵇᵘʳᶰᶤᶰᵍ ᵗʰᶤᶳ ᶠᵃᶤᶰᵗ˒ ʷᵉᵃᵏ ᵐᵘᶳᶜˡᵉˀᵎ ᴰᵒᵉᶳ ᶤᵗ ᵐᵃᵗᵗᵉʳˀ ᵞᵉᶳ ʷᵉ ᵃʳᵉ ᵇʳᵒᵗʰᵉʳᶳ˒ ʷᵉ ᵇᵒᵗʰ ᵃʳᵉ ᵐᵉᶰᵎ ᴵᶳ ᶤᵗ ʳᵉᵃˡˡʸ ᵐᵒʳᵉ ᶤᵐᵖᵒʳᵗᵃᶰᵗ ᵗʰᵃᶰ ᵐʸ ʰᵉᵃʳᵗˀ ᴬᶜᶜᵉᵖᵗ ᵗʰᶤᶳ ᶳᵉᶰᵗᶤᵐᵉᶰᵗˑ ᴰᵒᶰ'ᵗ ᶠᵒᵒˡ ʸᵒᵘʳᶳᵉˡᶠ ᵒᶰᶤᶤ ᶜʰᵃᶰˑ ʸᵒᵘ ᶠᵉᵉˡ ᵗʰᵉ ᶳᵃᵐᵉ˒ ᴿᶤᵍʰᵗˀᵎ ː ֶָ می تونی ببینی؟ این عشق کوفتی داخل قلبمو؟ شعله سوزانی که این ماهیچه ضعیف و شکننده رو ذره ذره می سوزونه؟! چه اهمیتی داره؟ آره برادریم آره جفتمون مردیم! ولی واقعا این از قلب من مهمتره؟ قبولش کن. خودتو گول نزن اونی چان. خودت هم همین حسو داری، نه؟ 𖦆 Ch:314/315༄ #تندر نویسنده: Glass ──────────────── ִֶָ |𖦞| #Thunder 𖡼໋᳝֘·@glassblnovel
نمایش همه...
30
اوووووونی چاااان 😂
نمایش همه...
🔥 2