cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

زمانی برای مستی اسب‌ها

غریزه‌نویسی‌هایی از زندگی. کانال موسیقی: @raaghse_raanj

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 343
مشترکین
+2124 ساعت
+407 روز
+6230 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
Media files
2404Loading...
02
بچه‌ که بودم توی وبلاگم می‌نوشتم و تکرار می‌کردم که چشم‌ها عزیزند. چشم‌ها پنجره‌های قلب هستند. این جمله دوم را احتمالاً از جایی خوانده بودم. نمی‌دانم در این دوره و زمانه ۱۵ سالگی بچگی محسوب می‌شود یا نه. ولی من ۱۵ ساله با توهم کاذبی که از بزرگ شدن داشتم، بسیار کودک بودم. یک کودک که سعی می‌کرد خودش را به عنوان کسی که بیشتر می‌فهمد به خودش بقبولاند. چون هیچ چیز نداشت. نه عزت نفس. نه محبت کافی. نه امنیت. می‌خواست به خودش ثابت کند همین که با هم سن و سال‌هایش فرق دارد، وبلاگ می‌نویسد یا مثلاً شریعتی می‌خواند بهرحال یک چیزی دارد که دیگران ندارند: فهم. حالا که فکر می‌کنم این‌ها از بچگی‌ام بود. و خوشحالم البته، که چیزی پیدا کرده بودم که گره بخورم به زندگی. حالا چرا ختم شد به روضهٔ ام‌کلثوم؟! خواستم بگویم چشم‌هایم درد می‌کند. مدتی بود دیدم طبیعی نبود. خستگی چشم‌هایم زیاد بود. و احساس می‌کردم چشم‌هایم دارد حرف می‌زند که من خوب نیستم. دیروز رفتم دکتر. دکتر گفت یکی از چشم راستت ضعیف‌تر و چشم چپت کمی بهتر شده. بعد تست دادم. نسخه را داد و رفتم عینک فروشی. خیلی دلم می‌خواست پول فریم جدید ندهم. ولی عینک فعلی‌ام دماغم را زخم کرده. نهایتاً در نتیجهٔ تست عینک‌های مختلف با شیشه‌های تار امروز چشم‌‌درد عجیبی است. بعد فکر کردم چشم‌هایم چقدر بی‌منت در خدمت من بودند. چقدر می‌توانم سپاسگزارشان باشم.‌ چرا که از این دریچه است که چیزهایی پیدا می‌کنم برای تماشا. برگی، ابری، نوزادی... گفتم آدم باید مراقب چشم‌هایش باشد.
2686Loading...
03
خانه‌ام خاک گرفته، نامرتب و در یک کلام کثیف است. ساعت‌هاست دارم این وضعیت را می‌بینم اما نمی‌توانم برایش کاری کنم. لاجرم برای اینکه کاری کرده باشم سیگاری گیراندم. و کمی بهتر شدم.
3632Loading...
04
ممکن است مهمان داشته باشید. کودک مهمان کارهای عجیبی بکند و شما توقع داشته باشید مادر کودک به لطایف‌الحیل بچه‌اش را «جمع» کند که به طور مثال دست به وسایل شما نزند. اما احتمالاً درکی از این ندارید که ممکن است با مداخله مادر کودک رفتار اشتباهش را تشدید کند. ممکن است ندانید پشت چهره آرام مادر دنیایی از اضطراب در جریان است که اصلاً چرا من با این بچه حرف گوش نکن به خانه مردم می‌روم. یا من چرا نمی‌توانم قلق این بچه را به دست بیاورم. الان باید چکار کنم که هم بچه آرام شود و هم از این نگاه سرزنش‌گر خلاص شوم. و هزاران گفتگوی درونی دیگر. تربیت کودک تا یک جایی تاثیرگذار است. ضمن اینکه همه آگاهی و دانش و البته! توانایی تربیت درست را ندارند. (چرا بچه‌دار شدند؟ بالاتر گفتم کاری به ذات زاد و ولد ندارم. در مورد بچه‌ای حرف می‌زنم که به هر دلیلی به دنیا آمده و شیوه مواجهه ما به عنوان یک نگاه بیرونی غالبا آمیخته با سرزنش زیاد است.) در بیشتر موارد سرزنش‌گران و سخنوران عرصه تربیت آدم‌هایی هستند که به طور مستقل و عینی مسئولیت تربیت کودک را نداشته‌اند. و یا اگر هم بچه‌ای داشته‌اند ژن آرام و سازگاری داشته. + مثل همیشه این امکان را می‌دهم که این نظرات ممکن است غلط باشد و در طول زمان متوجه شوم که اشتباه کرده‌ام.
96011Loading...
05
امیدوارم برای اینکه نوشتم تصمیم این چیزها را به کودک واگذار کنیم حمل بر این جو سنگینی که راه افتاده و از پدر و مادر می‌خواهد مطلقا بدون اشتباه بچه را بزرگ کنند، نشود. ذات زاد و ولد ریسک بالایی دارد. پرورش انسان سخت‌ترین کار دنیاست. مراقبت ضروری است، آگاهی ضروری است. اما این افراطی که راه افتاده آزارم می‌دهد. جملاتی که مادرهای دیگر را بخاطر رفتاری که در جمع با کودکش دارد سرزنش می‌کند. به‌نظرم، ما زندگی آدم‌ها را نزیسته‌ایم. و از حال آن لحظه آن مادر خبر نداریم. شاید در ظاهر داریم خشونتی می‌بینیم که با کودک اتفاق می‌افتد. اما نمی‌دانیم آن مادر مستأصل چه روزی داشته. ضمن اینکه کودکان با هم فرق دارند. ممکن است بچه‌های شما با گفتگو آرام شوند. ممکن است شما توانایی مماشات با کودکتان وقتی با گفتگو آرام نمی‌شود را داشته باشید. اما دیگری این توانایی را نداشته باشد. کم آورده باشد. هنوز هم می‌گویم با ذات زاد و ولد کاری ندارم. درباره این روانشناسی همه‌گیری که درباره ارتباط مردم با کودکان دارند و این سررزنش‌ها حرف می‌زنم. قطعاً به قصد آگاهی بیان می‌شوند. ولی حتماً می‌دانید که انسان به شکل غریزی روش درست را می‌داند اما گاهی انقدر تحت فشار رفتارهای ناخودآگاه است که نمی‌تواند راه درست را اجرا کند. بحث زیادی سنگین است. و فکر می‌کنم زبان الکن من نتواند به خوبی تشریح کند چه می‌خواهم بگویم. مخلص کلامم این است که به طور معمول اگر پدر و مادر از نظر شخصیتی مشکلات جدی نداشته باشند، صد را برای بچه می‌گذارند. صد شخص x با صد شخص y زمین تا آسمان فرق می‌کند. این را من می‌گویم که اصلا در زندگی «پدر» نداشته‌ام. ولی حتی از او هم بخاطر اینکه برایم پدری نکرده شکایتی ندارم. بخاطر چیزهای دیگر دارم ولی به این دلیل نه.
2924Loading...
06
به عنوان مثال در عکس‌های کودکی‌ام چون احتمالاً برای پدرم مهم نبوده، و مادرم هم قدرت تامین گوشواره نداشته، مادرم از نخ (!) برای اینکه این سوراخ بسته نشود استفاده کرده. من واقعا حس چندش آوری نسبت هر نوع نخی گرفته‌ام. و همان روزها هم زجرم می‌داد. بعدها مادرم با پول قالیبافی برایم گوشواره طلا خرید. ولی همان هم زجرم می‌داد. دوستش نداشتم و هرچه اصرار می‌کردم که دوست ندارم، بی‌فایده بود. تا چند سال پیش هم مادرم بخاطر اینکه گوش‌هایم «لیت» بدون گوشواره است شماتتم می‌کرد. هنوز هم بخاطر موی خیلی کوتاه مداوم سرزنش می‌شوم. اما ناراحت نمی‌شوم. چون از جهان‌بینی مادرم خبر دارم و انتظار ندارم از نگاه من دنیا را ببیند. حتی بخاطر آن نخ که برای من تبدیل به یک چیز چندش‌آور شد هم شاکی نیستم. این کار مرسوم بود مخصوصاً که ما روستازاده بودیم و این کار را همه برای دختران کوچک می‌کردند.
4342Loading...
07
به عنوان کسی که از گوشواره خوشم نمی‌آید و تحملش روی گوش‌هایم سنگین است از اینکه روی گوشم سوراخ دارد خوشحال و راضی نیستم. این جای خالی با این موهای همیشه کوتاه، شاید بشود یک تعبیر تخیلی از احساس خلأ خودخواسته به آن داد اما از نظر ظاهری زیبایی ندارد. به نظرم باید به خود بچه‌ها واگذار کنیم. به انتخابی که در آینده درباره نحوه استفاده از اکسسوری‌ها دارند. اینکه دردش در کودکی کمتر است دلیل بر این نیست که ما از پیش برای کودک تصمیم بگیریم. خیلی وقت‌ها هم بزرگترها عامل این اتفاق هستند و تعداد آدم‌های شبیه من معدود است.
4376Loading...
08
در ستایش رقص، که می‌تواند در ستایش زندگی یا حتی «وجود داشتن» باشد. پیش‌تر گفته بودم آیدا پناهنده گاهی ایده‌های شتاب‌زده دارد اما این سریال را ادامه دادم. و پشیمان نیستم. این سکانس واقعا زیباست.
4330Loading...
09
این ریتم زندگی است که ما را به رقص وادار می‌کند، اما هیچ‌گاه نباید فراموش کنیم که انتخاب نوع رقص با ماست. ---------- سکانس حذف‌شده رقص پارسا پیروزفر با احترام برومند در سریال در انتهای شب @musicvipertehran
4349Loading...
10
صبح را خوب شروع کردم. با اینکه احتمال می‌رود امروز بخاطر گفتگوی مکتوب نسبتاً تندی که دیروز با همکارم در ترلو داشتم کمی چالش داشته باشم اما در ایستگاه مترو خودم را به یک شات قهوه مهمان کردم. سی هزار تومان. چسبید بیدار شدم و چهل و پنج دقیقه‌‌ وقت مرده در مترو را با خواندن کتاب این روزهایم، که البته خیلی لذت‌بخش و روان‌خوان است را زنده کنم. + به موقع رسیدم.
4661Loading...
11
لاطائلات مسافر نیست. یعنی سه نفر بودند من و یک نفر دیگر با هم رسیدیم. آن شخص در حد سی ثانیه زودتر رسید و رفتند. راننده تاکسی بعدی می‌گوید: سیم‌ثانیه! بعد همینطور که با آب‌پاش و پارچه کهنه‌ای سمند زردش را می‌شورد می‌گوید: تو هم مثل من ده دقیقه عقبی‌. به کسی بگو یک بار بدون اینکه به تو بگوید همه ساعت‌ها را ده دقیقه ببرد جلو. من همین کار را کردم. ولی خب بدبختی یادم نمی‌رود که خودم گفته‌ام ساعت را ببرید جلو. همان ده دقیقه را بیشتر می‌خوابم و در نتیجه دوباره عقبم. و بعد می‌خندد. می‌گویم: مهم این است که آدم می‌داند ساعت دقیقاً چند است. با هر حربه‌ای. و خب دیر کردن انگار بخشی از آدم می‌شود. گفت: آ. چه جمله‌ای گفتی! از بین راننده‌ها این را بیشتر دوست دارم. البته من هر ساعتی که به ایستگاه برسم یک سرویس دقیقاً همان لحظه پر شده. همیشه اولین نفرم و منتظر. حالا چه یک ربع به شیش برسم. چه شیش. پنج و نیم ریسکش پایین است که شرمنده‌ام و خواب عزیزتر است. امروز کارمان تا ساعت ۹ شب طول می‌کشد. در واقع «event» یا رویداد داریم. امیدوارم شب برگشتن به خانهٔ دوردستم راحت باشد.
4641Loading...
12
در اتمسفر اینجا _محل کارم_ حل شده‌ام. هربار خوبی چیزی را گفتم قانون مورفی مثل ساعت کار کرده و از فردایش پدرم را در آورده. ولی نمی‌توانم نگویم. محیط اینجا خیلی زود برایم امن و دلپذیر شد. هرجا را نگاه می‌کنم کتاب است. هرکاری انجام می‌دهم دربارهٔ کتاب است. گاهی به خودم می‌گویم حواست هست؟! این موقعیت کاری، حسرت و آرزویت بود و فکر می‌کردی محال است روزی جایی کار کنی که آرزویش را داری؟ حالا محقق شده. پس چرا خوشحال نیستی؟ جوابی ندارم. بعد صدایی می‌آید که همه چیزهایی که در زندگی‌ام جاری است و غم‌انگیز است را یادآور می‌شود و می‌گوید چطور رویت می‌شود خوشحالی کنی! خوشحالی کودکانه‌ای است. اگر هم باشد. ولی آرزویم بوده است دیگر. از کودکی. از نوجوانی. این لذت و خوشحالی چقدر دوام خواهد داشت؟ نمی‌دانم. اما می‌دانم دیگر نمی‌توانم در فضایی که مربوط به کتاب نباشد، کار کنم. و این شرطی شدن نمی‌دانم خوب است یا بد.
5211Loading...
13
پنجره تاکسی باز است. و باد خنکی می‌وزد. خیلی خوشحالم که موهایم فقط برای سیاه نشان دادن کله‌ام است و حالا با هیچ بادی، و حتی بدون سشوار و رسیدگی مرتب است. و تازه همه هم می‌گویند اوه، چقدر بهت می‌آید. دیشب خواب می‌دیدم یه جمعیتی بودیم همه سرگردان و ناراحت. عین هم بود. ناراحت و غمگین بودیم. چیزی در حال پخش بود. شبیه یک سخنرانی از قبل ضبط شده. کنار یک بلوار نشستیم. دل دادم به صحبت‌های صدایی که پخش می‌شد: جهاااان، محنت‌کده‌ای است که در آن، شر بر خیر غالب و پیروز است. + گویا جمله از شوپنهاور است.
5041Loading...
14
عشق غمناکی به زندگی دارم. و اشک مانند یک رود آرام می‌ریزد‌. نان و کتلت با بوی روغن سوخته هم می‌خورم. در همین حال غیرقابل تعریف‌.
5253Loading...
15
کتلت یا هر غذای دیگری مزه حال آدم را می‌گیرند. مثلاً چند روز پیش جهان‌بینی عاشقانه‌ای داشتم. کتلت‌ها مزه عشق می‌دادند. امشب که مشوش و غمگین بودم، بوی روغن سوخته گرفته. پنجره آشپزخانه باز می‌شود به سمت خانه‌های روبرو. من هرشب وقتی غذای فردا را می‌پزم روبروی این پنجره می‌ایستم و به پنجره‌های روبرو نگاه می‌کنم. گاهی سایه‌هایی از پشت پرده‌ها رد می‌شوند. یکی از خانه ساعت ۹ نه یک دقیقه اینور نه یک دقیقه آنور، چراغ خانه‌اش را خاموش می‌کند. دلم می‌خواهد یک روز مثل او متعهد به برنامه باشم.
5371Loading...
16
از وقتی سوپری سر کوچه بدون دلیل باهام یکی به دو کرد، دیگر ازش خرید نکردم. اخلاق‌‌های شخمی دیگری هم داشت. جلوی مشتری پسربچه افغانستانی را که شاگردش شده بود را می‌زد. پس گردنش. که متنفرم از پس گردنی. بهتر شد که یکی به دوی الکی کرد. دیگر نرفتم و در عوض با یکی آشنا شدم در کوچه پشتی. که هم استانی خودم است. و با باباجون‌ خطابم می‌کند. آنجاست باباجون‌. تازه است باباجون‌‌. از اینجا بردار باباجون‌. همه‌چیز خوب بود تا اینکه امشب پیرمردی را دیدم روی چهارپایه پلاستیکی سفیدی روبروی پیشخوان که از چرکی زیاد به قهوه‌ای می‌گرایید، نشسته بود. هربار که باباجون‌ می‌خواست کارش را راه بیندازد یک نفر را می‌انداخت جلو. دمپایی پیرمرد زنانه، اما قشنگ بود. رویش پروانه داشت. پیرمرد این‌بار من را نشانه گرفت گفت کار این خانم را راه بینداز، من بیکارم اینجا نشسته‌ام حالا. «باباجون» گفت تو کار نداری من کار دارم. اینجا نشستی تمرکز ندارم. پیرمرد اقلامش را داد. چای بود و ماست. طوری که دیگران نفهمند گفت بزن به حساب. خشونت فقر، وقیح و سنگین است. مثل یک آجر روی سینه. و بعضی مکان‌ها این خشونت خیلی بیشتر است. از جمله جایی که من زندگی می‌کنم. احساس می‌کنم خراشی توی قلبم خونریزی می‌کند.
5440Loading...
17
@musicvipertehran
4961Loading...
18
Media files
6761Loading...
19
خوابم برد امروز تا ساعت هفت! :)))
6000Loading...
20
وقتی به زور میبرنتون که تولد تبریک بگین:
6891Loading...
21
مشکل اینجاست که رییسم روز اول موقع معرفی گفت سمیرا فقط یک مقدار خجالتی است. ناخودآگاه درآمدم که نه! خجالتی نیستم. که انگار بهش برخورد. واقعاً هم از کسی خجالت نمی‌کشم فقط در جمع‌های نامأنوس و ناآشنا خصوصا برای تبریک و تسلیت، فریک زده و مصنوعی‌ام. بگذارید پای سیستم خودم باشم. اه .
1930Loading...
22
خلاصه که این سومین بار است که به زور باید شرکت کنم، فریک زده، لبخند یخ‌زده بزنم و با آدمی که نمی‌شناسم دست بدهم بگویم تولدتان مبارک. و بعد تازه همه هم دست می‌زنند. این چه سمی است.
2610Loading...
23
متاسفانه در محل کار جدید، رسم است برای تولد هر یک از اعضا که کم هم نیستند، همه به صورت گروهی بروند اتاق فرد متولد و تولد مبارکی بگویند و هدیه و این‌ها. من واقعاً از این برنامه به شکل واقعی بدم می‌آید. قرار گرفتن در این موقعیت چه به عنوان مهمان چه به عنوان متولد، برایم سخت است. شاید یک مدل اضطراب اجتماعی باشد. شاید هم به درون‌گرایی مرتبط باشد. در هر صورت دوست ندارم که ندارم.
6301Loading...
24
پنج روز است که صبح ساعت پنج، بیدار نشده‌ام. توی مترو صبحگاهی لای جمعیت له نشده‌ام و برگشتنی با داستان‌ها و آدم‌های آشنای قطار همراه نشده‌ام. از اینکه این روتین دارد شروع می‌شود خوشحالم. چون چیزهایی دارد مغزم را می‌خورد. و جنونی که به زندگی اعتماد ندارد و تنها یک چیز می‌خواهد دوباره برگشته: مرگ را. هیبتش و بزرگی‌اش را. رهایی‌اش را. اما مرگ برای بازماندگانم، تمام بازماندگانم ویرانگر است. و نه! نمی‌توانم این‌همه بی‌مسئولیت باشم. مسئولیت زیستن را با عشق به مرگ گردن می‌گیرم. چون عاشقم. عاشق کسانم. دوستانم. روزش که رسید، برای ابد نابود می‌شوم. این است آنچه می‌خواهم. در روز خودش مردن. و حالا را زیستن. سرشار زیستن. آنچه دیوانه‌وار می‌خواهم. آنچه با چشمانی اشکبار می‌خواهم. آنچه با لبی پرخنده می‌خواهم. آنچه در خواب می‌خواهم و آنچه در بیداری می‌خواهم، همین‌هاست زیستن در زمان مقتضی و در روز موعود در آغوش کشیدن مرگ.
6852Loading...
25
مهمان جدید رختکن بازنده‌ها شخصی به نام سعید ضروری. با یک سرگذشت بسیار عجیب. بسیار عجیب. و چیزی که باعث شد شروع کنم به تایپ دربارهٔ این اپیزود این بود که از او پرسیدند آرزویی داری؟ و گفت نه! درست مثل من. من هم در بهترین حالت ممکنم بی‌آرزو و بی‌ریسمانم. خیلی وقت‌ها هیچ‌کس باورش نمی‌شود پشت چهره و درونم چه خستگی‌های عمیقی خانه کرده. می‌خندم، می‌خورم، می‌زی‌ام، می‌خوابم و مشکل چندانی ندارم اما هیهات از درونم. حالا سعید ضروری با مخاطراتی که یک هزارمش را من تجربه نکرده‌ام می‌گوید آرزویی ندارد. اما این گزاره همینجا تمام نمی‌شود. او ادامه می‌دهد به جای آرزو، هدف دارد. خودکار دست می‌گیرم که هدفی بنویسم. ذهنم خالی است. حتی در همین لحظات هم آرزوهایی برای کسانم برایم مرور می‌شود. فلانی چنان شود برایش. آن دیگری عزیزم چنین شود برایش. اما برای خودم چیزی پیدا نمی‌کنم. چه هدف باشد چه آرزو. صدای نامجو می‌پیچد توی گوشم: به ناامیدی از این در مرو بزن فالی. چیزی می‌نویسم: پیدا کردن معنا.
7322Loading...
26
امروز قسمت اول در انتهای شب را دیدم. به‌نظرم آیدا پناهنده نمی‌خواهد کاری برای این نچسبی که در تمام آثارش مشهود است، بکند. سریال واقعاً از نظر روایی مشکل دارد. سطحی و بسیار مصنوعی. دانش تخصصی درباره فیلمنامه نویسی و سریال و این‌ها هم ندارم. منظورم این است که یک مخاطب عامم‌ ولی این‌همه ایراد را می‌فهمم.
4690Loading...
27
آدمیزاد خیک ماست نیست، جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند. آدمیزاد خیک ماست نیست، جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند. آدمیزاد خیک ماست نیست، جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند. آدمیزاد خیک ماست نیست، جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند. آدمیزاد خیک ماست نیست، جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند. آدمیزاد خیک ماست نیست، جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند. آدمیزاد خیک ماست نیست، جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند. آدمیزاد که...
860Loading...
28
[ Cover | Source ] «آدمیزاد خیک ماست نیست که انگشت بزنی و جای انگشت هم بیاید. جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند.» سه دقیقه پای سخنان محمد مختاری. به تماشای آب‌های سپید
7620Loading...
29
ته قطار بودم. چشم باز کردم دیدم قطار خالی است اما می‌رود. شستم خبردار شد که خواب مانده‌ام. از یکی دو نفری که ردیف‌های جلو نشسته بودند پرسیدم؟ از ایستگاه فلان جا رد شدیم؟ خنده‌شان گرفت. گفتند چطور نفهمیدی؟ چندبار تکرار کرد. گفتم نمی‌دانم! تا یک ایستگاه قبل بیدار بودم والا. اصلا نفهمیدم چطور شد که اینطور شد. بعد همان‌جا روبروی زن مسن نشستم. و چشم‌هایم که هنوز گرم بود را بستم. خانم مسن ایستگاه بعد صدایم زد: رسیدیم تو رو خدا دیگه بیدار شو:))) شانس آوردم همین قطار راه رفته را برمی‌گردد. حالا می‌توانم یک ساعتی بخوابم. اگر دوباره توی ایستگاه خودم جا نمانم. 😂
7962Loading...
30
در ایستگاه قطار ما مسافرانی هستیم که منتظر نشسته‌ایم. سه مرد بالای پنجاه سال ردیف جلوی من نشسته‌اند. دوست‌اند. اولی پایتخت می‌بیند توی موبایلش. صدای ارسطو می‌آید. دومی دارد برای سومی داستان طلاق دخترش و بلاهایی که دامادش سرشان آورده حرف می‌زند. سومی خودش را به خواب می‌زند. دومی داستانی که قلبش را شرحه شرحه کرده را نمی‌داند برای چه کسی بگوید. سرش را می‌چرخاند سمت اولی. که غرق تماشای سریالش است. دوست دارم بگویم کانال بزن و از حرف‌هایی که نمی‌دانی برای کی بگویی، بنویس.
7341Loading...
31
غریزه و حیوان بهم گره خورده. زیاد تفاوتی بین انسان و حیوان نمی‌بینم. شاید انسان فقط گاهی تا حدودی جلوی غریزه‌‌اش را بگیرد. یک روزهایی خواهرم در آرزوی بچه‌دار شدن بود و برای بچه‌دار شدن به آب و آتش می‌زد. تمام آن مدت می‌گفتم چرا؟ و سعی می‌کردم جلویش را بگیرم. این روزها بیشتر درکش می‌کنم. این روزها که انگار آغوشم از نوزادی که باید باشد خالی است. فرزندآوری برای من هم از روی غریزه است و هم استمرار رنج... اما خواستنش که به جایی از جهان برنمی‌خورد.
7282Loading...
32
شاید برای شما که شهرنشینید و زندگی در روستا را کنار گله گوسفند و خرهای بارکش و گاوها را ندیده‌اید عجیب باشد. ولی من عاشق ینجه هستم.همیشه بودم. بله ینجه. غذای محبوب دام. با آبغوره و نمک.
5760Loading...
33
هربار رژلبی را به قصد قهوه‌ای یا به طور مثال کالباسی تیره‌ٔ مات می‌خرم، باز هم روی لب‌هایم قرمز یا صورتی است. در خرید لوازم آرایش مهارت کمی دارم و باید در این زمینه مهارت‌افزایی کنم. چرا که همان‌قدر که گاهی صورتم را همانگونه که هست می‌خواهم، گاهی هم دوست دارم آرایش کنم. این به من حسی شبیه وجود داشتن می‌دهد. کما که خیلی وقت‌ها یادم می‌رود «هستم». و مثل یک ربات آمد و شد می‌کنم. همچین چیزهای کوچکی اما به هستی برمی‌گردانَدَم. رفت و آمد یک رنگ تجمیع شده روی لب‌ها. کشیدن لب‌ها روی هم. و نگاه در آینه با این فکر که: چه بهتر شد. سیمای زنی ۳۴ ساله در آینه.
1 0582Loading...
34
این اولین مواجههٔ من با زنی است که صورتش با اجراها یا عمل‌های زیبایی تغییر کرده، ای بسا غیرطبیعی هم تغییر کرده. زن مهربان و ساده‌ای که اگرچه در ظاهر غرور دارد، اما نمی‌تواند گاهی سادگی یا بهتر بگویم حماقت جاری در کلماتش را پنهان کند. دوستش دارم؟ بله. ما هر روز در قطار هم را می‌بینیم. از دور با لب‌های بزرگش برایم بوس می‌فرستد یا اگر جا باشد با اینکه خودش کمی اضافه وزن دارد من را به زور کنار خودش جا می‌دهد. توی کیفش انبار خوراکی‌هاست. اوایل دستش را پس می‌زدم. حالا ولی از خوراکی‌هایش می‌خورم. حرف مشترکی نداریم. هرچقدر به خودم فشار می‌آورم، حرف مشترکی با او پیدا نمی‌کنم. اما چرا دوستش دارم؟ یاد چه کسی/ چه کسانی در من زنده می‌شود؟ غرور کاذب توامان با سادگی و حماقت؟ با بعضی آدم‌ها در جنگ با بعضی زیادی مهربان؟ آه، بله، یادم آمد. زن‌های خانواده پدری‌ام‌. دیروز که داشت برایم حرف می‌زد و من با اوهوم جوابش را می‌دادم، گفت فیلمت را ببین. و دستش را گذاشت روی آیکن پخش فیلمم. گفتم نه بگو! گفت نه ببین ببین. حواسم به حرف‌هایش نبود. به چشم‌هایش بود. آنقدر که شدت و حجم مژه‌هایش زیاد بود احساس می‌کردم با نگاه کردن به من که کنارش بودم چشم‌هایش فشار زیادی را تحمل می‌کند. آیا این‌ها را به قصد شماتت می‌گویم؟ به خدا قسم نه. آیا خودم را مجبور می‌کنم که با او معاشرت کنم؟ واقعاً نه. فقط دارم روایت می‌کنم. چون به این حرف زدن کوفتی در این‌جا معتادم.
1 0090Loading...
35
اگرچه گفتنش بی‌حاصله. بیهوده است. و برای کسی مهم نیست. ولی انگار ناخودآگاه من می‌خواد فریاد بزنه که دوست داره نباشه. اینجا و هرجای دیگه. شاید تا فردا. شاید تا هفته بعد. شاید تا ماه یا ماه‌های بعد و ... .
1 2170Loading...
36
امروز دیدم جا هست، شلوار و پیراهنم هم که باید شسته شود، پس چارزانو نشستم کف قطار. چه کیفی دارد این نشستن. خیلی‌ها بدشان می‌آید به‌نظر خودم از دور قشنگ نیست ولی خب، در مواجهه با خستگی، تنها کاری که تسلی‌بخش است نشستن و خوابیدن است. کم‌کم دارم نسبت به آن صندلی آن سیستم، آن مموری و دوربین، احساس تعلق می‌کنم. دارم در آن فضا حل می‌شوم. گاردهای آدم‌ها کمتر شده و از واحدهای دیگر که می‌آیند اتاق ما می‌پرسند شما اسمتون چی بود؟! من هم منعطفم. و شبیه محیط می‌شوم. همکاران هر روزه و نزدیکم هرسه مثل خودم دیوانه و بی ادعا هستند. پس شوخی می‌کنم؟ بله زیاد. وقتی من شوخی کردن را شروع کنم و یخ‌ام باز شود همه‌چیز تمام شده. حداقل برای مدتی. امروز ناهار دیروزم را خوردم. گوجه پلو با سالاد کاهو. بعد از دو روز هم خوب و خوشمزه بود. ولی هرچقدر فکر می‌کنم نمی‌دانم برای فردا چی درست کنم؟! یک سوال سخت بی‌جواب.
1 2380Loading...
37
وقتی در راه آخرین ایستگاه که نزدیک خانه من است می‌رسیم قطار خالی می‌شود. شاید ده نفر باشیم. چهره‌هایی آشنا و همیشگی و خسته‌. وقتی هر روز و در یک زمان آدم‌ها را ببینی پیوندی دیداری برقرار می‌شود و در مواجهه بعدی، لبخند کمرنگی شکل می‌گیرد. لبخند کمرنگی به نشانه‌ی عه بازم تو.
1 1920Loading...
38
بی‌ربط‌ترین موسیقی را با صدای بلند می‌شنوم. بین دو نفر در قطار نشسته‌ام. یعنی جایم دادند. کتاب لاغر یوسا توی دستم است. برای اولین حداقل من می‌خوانم که نویسنده‌ای درباره‌ی بیماری نفخ صحبت می‌کند. نام کتاب بادها است. نفخ اما در حاشیه است. او درباره‌ی چیزهایی حرف می‌زند که ارزش خواندن دارند و لذتبخش است. اما کتاب را بستم و طوری که گوشم کر شود موسیقی می‌شنوم و به این فکر می‌کنم که کجا زندگی می‌کنم. چه جای عجیبی. چه آدم‌های عجیبی. چند وقتی است که یک گروه پسر بی‌تربیت دم واگن زن‌ها هو می‌کشند، بی دلیل و پی در پی صلوات می‌فرستند به قصد مسخره و آزار، و بهرحال آلودگی صوتی ایجاد می‌کنند. هیچ‌کس هیچ مدیری هم جلوی این انکرالاصوات را نمی‌گیرد. افسوس می‌خورم. یک قلپ آب می‌خورم. و هندزفری را توی گوشم جابجا می‌کنم. کمی از صدای هو را می‌شنوم. کاش می‌توانستم یک چک جانانه به این پسرها بزنم. و با لگد در نواحی اورولوژی از قطار پرتشان کنم. وقتی زن‌ها می‌گویند خفه، یا مرض، بدتر می‌کنند. ازشان متنفرم. و خب، خبر آخر اینکه گمانم به طور رسمی استخدام شدم. و حقوقم هم اضافه نشد. بین مادرم و خودم، خودم را انتخاب کردم. پشیمان نشو سمیرا. کاری از تو و حضورت ساخته نبود. به خودم می‌گویم‌.
1 1480Loading...
39
نیلوفر امرایی دختر اسد امرایی فوت کرده است. اسدالله امرایی را می‌شناختم. از وقتی آمدم اینجا بیشتر. دخترانش را ولی تا دیروز نمی‌شناختم. از دیروز هم اسم نیلوفر اینجا زیاد شنیده می‌شود. هم هشتاد درصد کسانی که دنبال می‌کنم چه تلگرام چه اینستاگرام او را می‌شناختند و با او دوست بوده‌اند. اینجا _محل کارم_ تازه از سر خاک دختر برگشته‌اند. جوان بوده، مهربان و محبوب، رفیق، دختر کوچکه خانواده. طبیعی است که مجلس ختمش سنگین باشد. همان اندازه که گورستان خلوت خوب است و تسلی‌بخش، از گورستان شلوغ و پر از آدم _حتی لحظات پر از دردی که آدم‌ها پس از مواجهه با آن روایت می‌کنند_ استرس‌زا و مشوش‌کننده است. یک چیزهایی شنیدم و یک چیزهایی ناخودآگاه برایم مرور شد. به جز آن تسلیت گفتن امری بیهوده است. برای من هم تسلیت گفتن سخت است و هم تسلیت شنیدن. گفتنش که گفتم، به‌نظرم بیهوده است. و شنیدنش، دوست دارم در آن لحظات که کسی از کسانم را از دست داده‌ام، از آن خودم باشم فقط. حتی لازم نباشد لب از دهان باز کنم. از کجا که دیگران هم همین نیاز را نداشته باشند؟
9910Loading...
40
در راه خانه هستم. تاکسی از جایی رد شد که بوی کباب مشامم را پر کرد. دوست داشتم بگویم نگه دارید پیاده می‌شوم. و بعد همین گوشه جاده، کباب بزنم. بعدش دنیا تمام شود. پیاده نشدم. ولی انگار کن حوالی همین جاده و در همین بیابان‌ها رها شده‌ام. تکلیف هیچ چیزم معلوم نیست. معلوم که هست. ولی خودم توکل نمی‌کنم. که ماندن را انتخاب کنم. دلم می‌جوشد. شما نمی‌دانید و هیچ‌کس نمی‌داند که به‌جا می‌جوشد و هر راهی انتخاب کنم، یک جور باخت است. این هفته، هفته آخر دوره آزمایشی در محل کارم است. سه هفته رفته‌ام. یک هفته مانده. برای آن سه هفته هشت تومان برایم ریخته‌اند. تو بگو آب پاکی. چه می‌دانم لابد بقیه‌اش را با نتیجه حضورم در آن‌جا می‌ریزند. چند روز پیش با همکارم که گرافیست جوانی است و دانشجوی برق است صحبت کردم. گفتم چطور فکر می‌کنی؟ گفت پشت سرت که خیلی تعریفت را می‌کنند. می‌گویند باهوش و با دیسیپلین است. کارت هم که خوب است. به جز یک نفر که هیچ‌کس را دوست ندارد بقیه با بودنت اوکی‌اند. گفتم بروو. پس چرا رفتارشان چیز دیگری می‌گوید؟ گفت: «ادا». که مثلاً همین اول کار خیلی تحویل نگیرند. حالا هنوز هم معلوم نیست همکارم درست فکر کرده باشد. من هم معلوم نیست این رفت و آمد فرساینده را به جان بخرم. حتی مثل قبل از پذیرفته نشدن هم دردم نمی‌آید. چون مثل همیشه به خانه و خانواده برگشته‌ام و کوله‌باری از دردهای تازه با خودم دارم که مثلاً درد اینکه اینجا بگویند تو را نمی‌خواهیم، توی کوزه است.
9830Loading...
بچه‌ که بودم توی وبلاگم می‌نوشتم و تکرار می‌کردم که چشم‌ها عزیزند. چشم‌ها پنجره‌های قلب هستند. این جمله دوم را احتمالاً از جایی خوانده بودم. نمی‌دانم در این دوره و زمانه ۱۵ سالگی بچگی محسوب می‌شود یا نه. ولی من ۱۵ ساله با توهم کاذبی که از بزرگ شدن داشتم، بسیار کودک بودم. یک کودک که سعی می‌کرد خودش را به عنوان کسی که بیشتر می‌فهمد به خودش بقبولاند. چون هیچ چیز نداشت. نه عزت نفس. نه محبت کافی. نه امنیت. می‌خواست به خودش ثابت کند همین که با هم سن و سال‌هایش فرق دارد، وبلاگ می‌نویسد یا مثلاً شریعتی می‌خواند بهرحال یک چیزی دارد که دیگران ندارند: فهم. حالا که فکر می‌کنم این‌ها از بچگی‌ام بود. و خوشحالم البته، که چیزی پیدا کرده بودم که گره بخورم به زندگی. حالا چرا ختم شد به روضهٔ ام‌کلثوم؟! خواستم بگویم چشم‌هایم درد می‌کند. مدتی بود دیدم طبیعی نبود. خستگی چشم‌هایم زیاد بود. و احساس می‌کردم چشم‌هایم دارد حرف می‌زند که من خوب نیستم. دیروز رفتم دکتر. دکتر گفت یکی از چشم راستت ضعیف‌تر و چشم چپت کمی بهتر شده. بعد تست دادم. نسخه را داد و رفتم عینک فروشی. خیلی دلم می‌خواست پول فریم جدید ندهم. ولی عینک فعلی‌ام دماغم را زخم کرده. نهایتاً در نتیجهٔ تست عینک‌های مختلف با شیشه‌های تار امروز چشم‌‌درد عجیبی است. بعد فکر کردم چشم‌هایم چقدر بی‌منت در خدمت من بودند. چقدر می‌توانم سپاسگزارشان باشم.‌ چرا که از این دریچه است که چیزهایی پیدا می‌کنم برای تماشا. برگی، ابری، نوزادی... گفتم آدم باید مراقب چشم‌هایش باشد.
نمایش همه...
31
خانه‌ام خاک گرفته، نامرتب و در یک کلام کثیف است. ساعت‌هاست دارم این وضعیت را می‌بینم اما نمی‌توانم برایش کاری کنم. لاجرم برای اینکه کاری کرده باشم سیگاری گیراندم. و کمی بهتر شدم.
نمایش همه...
19👎 4🕊 3🤝 2
ممکن است مهمان داشته باشید. کودک مهمان کارهای عجیبی بکند و شما توقع داشته باشید مادر کودک به لطایف‌الحیل بچه‌اش را «جمع» کند که به طور مثال دست به وسایل شما نزند. اما احتمالاً درکی از این ندارید که ممکن است با مداخله مادر کودک رفتار اشتباهش را تشدید کند. ممکن است ندانید پشت چهره آرام مادر دنیایی از اضطراب در جریان است که اصلاً چرا من با این بچه حرف گوش نکن به خانه مردم می‌روم. یا من چرا نمی‌توانم قلق این بچه را به دست بیاورم. الان باید چکار کنم که هم بچه آرام شود و هم از این نگاه سرزنش‌گر خلاص شوم. و هزاران گفتگوی درونی دیگر. تربیت کودک تا یک جایی تاثیرگذار است. ضمن اینکه همه آگاهی و دانش و البته! توانایی تربیت درست را ندارند. (چرا بچه‌دار شدند؟ بالاتر گفتم کاری به ذات زاد و ولد ندارم. در مورد بچه‌ای حرف می‌زنم که به هر دلیلی به دنیا آمده و شیوه مواجهه ما به عنوان یک نگاه بیرونی غالبا آمیخته با سرزنش زیاد است.) در بیشتر موارد سرزنش‌گران و سخنوران عرصه تربیت آدم‌هایی هستند که به طور مستقل و عینی مسئولیت تربیت کودک را نداشته‌اند. و یا اگر هم بچه‌ای داشته‌اند ژن آرام و سازگاری داشته. + مثل همیشه این امکان را می‌دهم که این نظرات ممکن است غلط باشد و در طول زمان متوجه شوم که اشتباه کرده‌ام.
نمایش همه...
17🤝 9👎 3
امیدوارم برای اینکه نوشتم تصمیم این چیزها را به کودک واگذار کنیم حمل بر این جو سنگینی که راه افتاده و از پدر و مادر می‌خواهد مطلقا بدون اشتباه بچه را بزرگ کنند، نشود. ذات زاد و ولد ریسک بالایی دارد. پرورش انسان سخت‌ترین کار دنیاست. مراقبت ضروری است، آگاهی ضروری است. اما این افراطی که راه افتاده آزارم می‌دهد. جملاتی که مادرهای دیگر را بخاطر رفتاری که در جمع با کودکش دارد سرزنش می‌کند. به‌نظرم، ما زندگی آدم‌ها را نزیسته‌ایم. و از حال آن لحظه آن مادر خبر نداریم. شاید در ظاهر داریم خشونتی می‌بینیم که با کودک اتفاق می‌افتد. اما نمی‌دانیم آن مادر مستأصل چه روزی داشته. ضمن اینکه کودکان با هم فرق دارند. ممکن است بچه‌های شما با گفتگو آرام شوند. ممکن است شما توانایی مماشات با کودکتان وقتی با گفتگو آرام نمی‌شود را داشته باشید. اما دیگری این توانایی را نداشته باشد. کم آورده باشد. هنوز هم می‌گویم با ذات زاد و ولد کاری ندارم. درباره این روانشناسی همه‌گیری که درباره ارتباط مردم با کودکان دارند و این سررزنش‌ها حرف می‌زنم. قطعاً به قصد آگاهی بیان می‌شوند. ولی حتماً می‌دانید که انسان به شکل غریزی روش درست را می‌داند اما گاهی انقدر تحت فشار رفتارهای ناخودآگاه است که نمی‌تواند راه درست را اجرا کند. بحث زیادی سنگین است. و فکر می‌کنم زبان الکن من نتواند به خوبی تشریح کند چه می‌خواهم بگویم. مخلص کلامم این است که به طور معمول اگر پدر و مادر از نظر شخصیتی مشکلات جدی نداشته باشند، صد را برای بچه می‌گذارند. صد شخص x با صد شخص y زمین تا آسمان فرق می‌کند. این را من می‌گویم که اصلا در زندگی «پدر» نداشته‌ام. ولی حتی از او هم بخاطر اینکه برایم پدری نکرده شکایتی ندارم. بخاطر چیزهای دیگر دارم ولی به این دلیل نه.
نمایش همه...
18
به عنوان مثال در عکس‌های کودکی‌ام چون احتمالاً برای پدرم مهم نبوده، و مادرم هم قدرت تامین گوشواره نداشته، مادرم از نخ (!) برای اینکه این سوراخ بسته نشود استفاده کرده. من واقعا حس چندش آوری نسبت هر نوع نخی گرفته‌ام. و همان روزها هم زجرم می‌داد. بعدها مادرم با پول قالیبافی برایم گوشواره طلا خرید. ولی همان هم زجرم می‌داد. دوستش نداشتم و هرچه اصرار می‌کردم که دوست ندارم، بی‌فایده بود. تا چند سال پیش هم مادرم بخاطر اینکه گوش‌هایم «لیت» بدون گوشواره است شماتتم می‌کرد. هنوز هم بخاطر موی خیلی کوتاه مداوم سرزنش می‌شوم. اما ناراحت نمی‌شوم. چون از جهان‌بینی مادرم خبر دارم و انتظار ندارم از نگاه من دنیا را ببیند. حتی بخاطر آن نخ که برای من تبدیل به یک چیز چندش‌آور شد هم شاکی نیستم. این کار مرسوم بود مخصوصاً که ما روستازاده بودیم و این کار را همه برای دختران کوچک می‌کردند.
نمایش همه...
31🔥 2
به عنوان کسی که از گوشواره خوشم نمی‌آید و تحملش روی گوش‌هایم سنگین است از اینکه روی گوشم سوراخ دارد خوشحال و راضی نیستم. این جای خالی با این موهای همیشه کوتاه، شاید بشود یک تعبیر تخیلی از احساس خلأ خودخواسته به آن داد اما از نظر ظاهری زیبایی ندارد. به نظرم باید به خود بچه‌ها واگذار کنیم. به انتخابی که در آینده درباره نحوه استفاده از اکسسوری‌ها دارند. اینکه دردش در کودکی کمتر است دلیل بر این نیست که ما از پیش برای کودک تصمیم بگیریم. خیلی وقت‌ها هم بزرگترها عامل این اتفاق هستند و تعداد آدم‌های شبیه من معدود است.
نمایش همه...
20🤝 3👎 1
در ستایش رقص، که می‌تواند در ستایش زندگی یا حتی «وجود داشتن» باشد. پیش‌تر گفته بودم آیدا پناهنده گاهی ایده‌های شتاب‌زده دارد اما این سریال را ادامه دادم. و پشیمان نیستم. این سکانس واقعا زیباست.
نمایش همه...
🕊 16
Repost from N/a
01:33
Video unavailableShow in Telegram
این ریتم زندگی است که ما را به رقص وادار می‌کند، اما هیچ‌گاه نباید فراموش کنیم که انتخاب نوع رقص با ماست. ---------- سکانس حذف‌شده رقص پارسا پیروزفر با احترام برومند در سریال در انتهای شب @musicvipertehran
نمایش همه...
56.81 MB
13
صبح را خوب شروع کردم. با اینکه احتمال می‌رود امروز بخاطر گفتگوی مکتوب نسبتاً تندی که دیروز با همکارم در ترلو داشتم کمی چالش داشته باشم اما در ایستگاه مترو خودم را به یک شات قهوه مهمان کردم. سی هزار تومان. چسبید بیدار شدم و چهل و پنج دقیقه‌‌ وقت مرده در مترو را با خواندن کتاب این روزهایم، که البته خیلی لذت‌بخش و روان‌خوان است را زنده کنم. + به موقع رسیدم.
نمایش همه...
19