cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

دیار عروسک‌ها

﷽ دیار عروسک‌ها به قلم یارا پیج اینستاگرام www.instagram.com/saman_novels کپی نکنید❌

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
21 169
مشترکین
-4124 ساعت
-1727 روز
-73530 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
پسر جذابی که فکر میکردم عاشقم شده، فقط بخاطر انتقام بهم نزدیک شده بود و بعد گرفتن بکارتم، من و پرت کرد بیرون🥲💔 اما همون لحظه منم به پدرش پناه بردم و گفتم پسرش بهم تجاوز کرده! حالا اون باید من و عقد میکرد و...💦🔞🫢 https://t.me/+W6HoWJWhoTphNDc0 #دارای_صحنه‌های_باز❌
1690Loading...
02
Media files
1850Loading...
03
⁠ ⁠ _ما رسم داریم دوماد قبل از رفتن به حجله باید باکره باشه... با خجالت لب میگزم ..پدرم به سرفه می افتد.. _بی بی جان.. بی بی اما بدون توجه رو به سام میکند: _مادر جان باکره ای دیگه اگه خدا بخواد..؟ من دختر به پسری که هزارجور دختر دیگه رو دستمالی و لنگاشو هوا کرده باشه نمیدما.. صورت سام سرخ شده و عرق سرد از گوشه ی پیشانی اش روان میشود.. پدرم از خجالت حرف های مادرش شر شر عرق میریخت .. _بی بی خواهش میکنم .. بی بی میان کلامش میپرد.. _همینکه گفتم ..دخالت نکنید.. دامادی که نوه امو میگیره باید باکره باشه وگرنه دخترمو نمیدم.. نمیشه که من بچه ی عین برگ گل پاکم و بدم به پسری که با هزارنفر خوابیده و تموم سوراخ سنبه هاشون و تست کرده باشه.. اصلاً اگه ازشون مریضی پریضی گرفته باشه چی..؟اگه این پسر باهاش بخوابه و خدای نکرده مرضیش و بده به بچه ی کم سن و سال من اونوقت چه گلی به سرم بگیرم .. حتی با فکرش هم صورتش سرخ میشود که لب میگزد و محکم روی پایش میکوبد.. _وای خدا بلا به دور.. مادر سام گره ی روسری اش را محکم کرده و پشت چشم نازک میکند: _وا حاج خانم شمام چه انتظارایی از یه پسر سی ساله دارین..مگه میشه همچین چیزی..نیاز و غریزه ی یه مرد که این حرفا حالیش نیست‌.. بی بی اخم میکند: _چطور شما از یه دختر شونزده ساله انتظار درد شب زفاف و خون بکارت و طاقت آوردن شب حجله رو دارین..من نمیتونم انتظار باکره بودن دامادم رو داشته باشم.. با این حرف دستش را سر زانوهایش تکیه میدهد و یاعلی گویان بلند میشود: _مادر این وصلت سر نمیگیره من راضی نیس... _باکره ام.. صدای خشدار سام میان کلام بی بی بلند میشود و حرفش را نصفه نیمه قطع میکند.. همه بهت زده خیره به او میشوند.. خانه در سکوت مبهمی فرو میرود و کسی جیک هم نمیزند.. سام با چشمانی سرخ درحالی که زیر نگاه هایشان شر شر عرق میریزد چشم میبندد و به سختی لب میزند.. _من باکره ام بی بی خانوم..تا حالا رابطه ای با هیچ دختری نداشتم.. با همین حرف به آنی برقی از رضایت در چشمان بی بی مینشیند و نگاهش پایین تر رفته و بین پاهای کشیده ی سام می افتد.. _همینطوری که نمیشه مادر باید مطمئن بشم.. رنگ از رخم میپرد.. _بی بی چی داری میگی ..؟ _یه صیغه دوساعته میخونیم بینتون و تو این دو ساعت جفتتون میرین تو اتاق ور دل هم مشغول ور رفتن باهمدیگه میشین.. پدرم سرخ و سفید میشود و استغفار گویان سالن را ترک میکند.. مادرم به گونه اش میکوبد: _بی بی این چه کاریه آخه..؟ بی بی اما کوتاه نمی آید و عصایش را به زمین میکوبد.. _ پسری که باکره است با یه بوسه ی کوچیک و ناقابل هم خشتکش باد میکنه و میاد جلو اما پسرای هفت خط و اینکاره اینقدر دختر دیدن و انگولک کردن که حتی اگه یه دختر پیش چشمشون لخت مادرزادم بشه چندان اثری روشون نداره.. با حرف بی بی خجالت زده سر در گریبانم فرو میبرم و سعی میکنم به چهره ی برافروخته ی سام نگاه نکنم.. میدانستم پیش از من تجربه های زیادی داشته این تک پسر دردانه و همه چیز تمام خاندان‌.. دقایقی بعد به اجبار بی بی هر دو در اتاق خواب بودیم ... به محض ورود سام ملتهب کتش را از تن میکند چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و دستش را به گردنش میکشد.. رگ گردنش متورم بود و نشان میداد چقدر تحت فشار است.. با خجالت وگونه ای رنگ گرفته نگاهش میکنم .. _واقعاً باکره ای یا دروغ گفته بودی..؟ سام نگاه سرخش را پایین می آورد و به صورتم میدوزد.. انگار یادش می آید که برای چه اینجاست که آهسته قدم هایش را به طرفم بر میدارد.. آب دهانم را قورت میدهم و گامی به عقب برمیدارم.. صدای بمش بلند میشود و لعنتی صدایش خش داشت... _خودت چی فکر میکنی‌‌..؟ پشتم به دیوار برخورد میکند _م..من نمیدونم.. سام چسبیده به من می ایستد و پایین تنه اش را به بدنم فشار میدهد که با حس بر جستگی اش چشمانم گرد میشود _ا..این چیه..؟ دستم را میگیرد و بین پاهایش قرار میدهد _خودت حسش کن.. شوکه آب دهانم را قورت میدهد خواستم از زیر دستش فرار کنم که مانع میشود و فوری لب هایم را به دندان میکشد یک دستی مشغول باز کردن کمربندش میشود.. دستم را روی سینه اش چفت میکنم و او حین اینکه دامنم را بالا میزند مشغول پایین کشیدن زیپ شلوارش میشود که همزمان در اتاق چهارطاق باز شده و نگاه بی بی روی زیپ باز و خشتک برآمده سام خشک میشود و کل میکشد _مژده بدید که شازده دومادمون باکره است خدارو صدهزارمرتبه شکر هنوز هیچی نشده ببین بین پاهاش چه ورمی کرده زود باشید عاقد خبر کنید تا دخترم و تو جلسه خواستگاری حامله نکرده کارو یه سره کنیم https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0 https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0 https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0 وقتی بی بی خانوم پاشو میکنه تو یه کفش و الا و بلا دوماد باکره میخواد😂😏 پسره تو جلسه ی خواستگاریش..‌بلههه🙈😱 رمانش کرکره خنده است..😂🙊 از دستش ندین..😉
940Loading...
04
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
530Loading...
05
سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت -برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی. او پسر منزوی کوچه بود به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش! مریم زبانش را بیرون اورد: -به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟ از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد -ایول گل زدم گل گل گل لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند -دیدی شهاب عجب گلی زدم و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد شهاب سریع به سمتش دوید -چیشد جوجه پاشو ببینمت شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد -هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟ الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟ مریم با ناز لب برچید: -شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت -پیشی لوس او را به سمت خانه شان برد -برو خونه خودتو تمیز کن مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت -شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟ شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش.... *** -آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم! دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش -هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟ هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند -تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟ شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید -نامحرم؟ تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر! خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟ https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
610Loading...
06
--ماشاالله چه سینه های درشتی...مال خودته دخترم....؟! موهایش را از روی صورتش کنار زد و متعجب نگاه زن کرد: جانم حاج خانوم...؟! حاج خانوم نخودی خندید: مادر سوتفاهم نشه برای امر خیر میخام...! ابروهایش اینبار روی به موهایش چسبید... -سینه های من چه ربطی به امر خیر داره خانوم...؟! زن چادرش را درست کرد و نگاهی به این طرف و ان طرف کوچه کرد و آهسته گفت: ببینم از این عملیا که پروتز میکنن که نیست...؟! -وا...؟! شما به سینه های من چیکار دارین خانوم...؟! حاج خانوم پشت چشمی نازک کرد: الله اکبر دخترجون.... من چیکار به سینه های تو دارم... ماشاالله مبارک صاحبشون باشه...!!! برا خودم نمیگم که... خب حالا عملی که نیست...؟! رستا خنده اش گرفت. حاج خانوم همسایه زیادی پیگیر بود و به شدت کنجکاو شده بود که هدف این زن چه می توانست باشد... -سینه هام طبیعیه خانوم... عملم نکردم... خیالتون راحت شد...؟! چشمان زن برق زد: ماشاالله هزار ماشاالله، همچین این سینه ها به این قد و بالای ظریفت نمیاد اما خب منم بر حسب وظیفم مجبورم...!!! انشاالله که هشتاد هست...؟! - سوتین ۸۵ می بندم اما ببخشید دقیقا چه وظیفه ای...؟! -می خوام برای پسرم یه زن خوشگل بگیرم که همچین به دلش بشینه دیگه...!!! -اونوقت با سینه های بزرگ قراره به دلش بشینه...؟! - راستش حاج آقامون سینه های بزرگ خیلی دوست داره... خب از اونجایی که پدر دوست داره، پسرم باید دوست داشته باشه... من و نبین دخترم از اول کوچیک بود، اینا کار... حاجیمونه...!!! زن با خجالت خندید و رستا مات و مبهوت نگاهش به سینه های بزرگ زن افتاد و دهانش باز ماند. -ماشاالله دستای حاجیتون برکت داده...!!! -اره مادر ۷۵ گرفته، ۹٠ تحویل داده... البته تو خودش بزرگ هست، زحمت پسرم کمتره عزیزم، تمرکزش و میزاره برای چیزای دیگه...!!! -اونوقت از کجا مطمئنین پسرتون مورد پسندم قرار می گیره...؟! حاج خانوم نگاه پر شیطنتی بهش انداخت: من با باباش زندگی کردم، مطمئن باش پسرمم از باباش کم نداره...!!! -چی کم نداره...؟! -مثل باباش قد بلند ورشیده... خوش هیکل و خوش تیپ هم هست از اینا هست که روی بالاتنه هیکلش کار کرده و همچین تیکه تیکه حض می کنی تازه...!! خم شد و آرام تر گفت: علاوه بر اون خودمم خیلی تقویتش کردم...می دونم مثل باباش اونقدر داغ و خشنه که همش دلت می خواد شبا.... آره مادر بفهم دیگه...!!! اصلا ۸٠ درصد زندگی زناشویی به همین شب و رابطه سکسیشه...!!! فک دخترک به زمین چسبید: چه حاج اقای هات و سکسی دارین حاج خانوم...؟! -ایشالله قبول کنی نصیب تو هم میشه...!!! 😂😂😂😂😂😂 https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk حاج خانوم رفته تو کوچه دختره رو خفت کرده ازش می پرسه سینه هات مال خودته یا عملیه....؟! 🤣🤣🤣🤣 میگه برای پسرم میخوام... اخه پسرش مثل حاجیشون ۷۵میگیره، ۹٠تحویل میده.... 😂😂😂😂 خدایا یکی از این حاجی ها نصیب بفرما... الهی امین😂😂 https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
1050Loading...
07
_نکن فرهان مامان میفهمه امشب تو اتاقت خوابیدم! گاز محکمی از گردنم که صدای ناله‌ام بلند شد با چشم‌هایی خمار نگاهم کرد. _تا وقتی خودت مثل دست و پا چلفتیا لو ندی کسی نمیفهمه! با بغض نگاهش کردم. _اون همه کبودی که روی تنم میذاری رو چجوری پنهون کنم؟ اخمی کرد و کف دستانش را زیر تاپم فرو برد. _مجبوری جلوشون لخت بشی که عالم و آدم بفهمن نصف شبی مورد عنایت لب و دهن من قرار گرفتی؟ لبم را گاز گرفتم. _میترسم فرهان بیا انجامش ندیم! سرش را میان گردنم فرو برد و با نفس داغی پوستم را مکید. _آرومم میکنی یا برم پیش یکی دیگه؟ اشک در چشمانم حلقه زد. _نه... نرو فرهان ببخشید اشتباه کردم! عصبی چنگی به کمرم زد و تاپم را بیرون کشید. _ببین چجوری میزنی تو حال آدم! بار دیگر گردنم را مکید و دستش را از زیر تاپ بالاتر کشید که نفسم بند آمد. _حداقل... گردنم رو کبود نکن فرهان! نفس عصبی کشید و با حرکتی سریع تاپم را از تنم بیرون کشید. _نرین به اعصاب من گندم اول و آخرش که مال منی...! پاهات رو باز کن ببینم! با بدنی لرزان و پربغض پاهایم را برایش باز کردم که با ضرب خودش را درونم کوبید و... *** بیبی چک را درون مشتم فشردم و با بدنی لرزان وارد خانه شدم با دیدن مامان که درحال پخش کردن شیرینی بود سریع پرسیدم: _مامان آقا فرهان کجاست؟ مامان ذوق زده نگاهم کرد. _اول دهنت رو شیرین کن تا بگم کجاست! سریع شیرینی را برداشتم و سوالی به دهانش خیره شدم. _بگو باهاش یه کار ضروری دارم. لبخندش پررنگ‌تر شد. _ای بابا بهت نگفته؟ حتما دلش نیومد ازت خداحافظی کنه! بیبی چک را محکم میان دستانم فشردم. _چی؟ منظورت چیه مامان؟ مگه کجا رفته که بخواد باهام خداحافظی کنه؟ دستی به سرم کشید و چشمانش برق زد. _کارهای شعبه دوم شرکتش درست شد. امروز صبح پرواز کرد به سمت انگلیس! خون در رگ‌هایم یخ زد و بیبی چک از دستم افتاد. رفته بود؟ به همین راحتی؟ پس قول و قرارهایمان چه؟ _خدا مرگم بده گندم این بیبی چک برای کیه؟ چرا جوابش مثبته؟! https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 اون مرد وحشی بهترین دوست بابام بود! یه مرد جذاب و قدرتمند بود که با وجود دخترای لوند دورش هرشبش رو با من صبح میکرد و تنم رو کبود میکرد!🔥 ازش حامله شدم و وقتی رفتم تا بهش خبر بدم فهمیدم ترکم کرده پس تصمیم گرفتم بچش رو ازش پنهون کنم ولی با برگشتنش...❌🙈♨️
10Loading...
08
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔@seyed_ahmadhashemi 📞09057936026 @telesme1 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها şĥ¹²v https://t.me/telesme1 لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
8651Loading...
09
پارت بالاتر😍
6510Loading...
10
#پارت_642 _دختره تو زندان رگش و زده بی‌توجه به گفته‌ی وکیل سیگارش را اتش می‌زند و از پنجره‌ی شرکت بیرون را تماشا می‌کند.. _ساعت پنج صبح انتقالش دادن به بیمارستان کامی از سیگارش می‌گیرد و دست خالی‌اش را درون جیب شلوارش فرو می‌کند.. _میگن.. مرد مکثی می‌کند و با ندیدن هیچ گونه عکس‌العملی از جانب میعاد ادامه‌ی حرفش را با حرص میغرد: _میگن جوری وضعیتش حاده که امیدی به زنده بودنشم نیست بلاخره نگاه از پنجره می‌گیرد.. با همان ژست و خونسردی اعصاب خوردکنش به طرف رفیق چندین ساله‌اش می‌چرخد و با ارام ترین لحن ممکن لب می‌زند: _خب چی کنم؟! از این بیخیالی‌اش.. از این ارام بودن و به چپ گرفتنش روان نیما بهم می‌ریزد و چند قدم نزدیکش می‌شود: _میخوای وانمود کنی برات مهم نیست؟ رو به روی میعاد می‌ایستد و با چشمان سرخش خیره‌اش می‌شود.. این مرد کی انقدر بی‌رحم شده بود؟!. پکی به سیگارش می‌زند و پوزخندی به چهره‌ی سرخ نیما می‌اندازد.. _وانمود نمیکنم واقعا برام مهم نیست.. _حتی اگه بفهمی حامله بود.. خنده رفته رفته از روی لبان میعاد محو می‌شود و ایندفعه نوبت نیما بود که پوزخند بزند: _زنت حامله بوده باغیرت جورییی رگش و زده که بچه که هیچی حتی امیدی به زنده موندن خودشم نیست _دلم نمیسوزه اون قاتل الهه‌ی منه نیما قدمی از او فاصله می‌گیرد و بی‌توجه به صدای ضعیف و ناله‌وار او با صدایی محکم و گیرا لب می‌زند: _اینم واسه اینکه بیشتر بسوزی بهت میگم پشت به چهره‌ی مات و رنگ و رو رفته‌ی میعاد می‌کند و به طرف کیفش می‌رود.. مدارک و پرونده‌ی مهسا را از کیف بیرون می‌آورد و به طرف میعاد حرکت می‌کند.. پرونده را در آغوش میعاد پرتاب می‌کند و با صدای خشمگینی می‌غرد: _بی‌گناهه چشمان میعاد به خون می‌نشیند و بغض گلویش را خراش می‌دهد.. _این همه مدت اون دختر مظلوم و انداختی زندان به هوای اینکه قاتل الهه است هر بلایی که خواستی سرش اوردی .. میعاااد تو این همه مدت یه ادم معصوم و اذیت کردی.. کیفش را از روی میز برمی‌دارد و بی‌توجه به اوی خشک شده اخرین حرفش را می‌زند و او را ترک می‌کند: _حالا تو بمون و عذاب وجدانت و زن و بچه‌ای که بی‌گناه پر پرشون کردی.. https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk دختره ‌رو بیگناه متهم به قتل زنش می‌کنه و انقدر شکنجش میده تا دختره خودش و بچه‌ی توی شکمشو توی زندان می‌کشه…🥺💔
1 1742Loading...
11
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
6602Loading...
12
_ تتوی جدیدمو دیدی بیبی گرل؟ _ نه! _ می‌خوایی ببینی؟ _ اوهوم... _ معذب نمیشی قبل از رسمی شدن رابطه‌مون؟! قبل از اینکه بفهمم منظورش چیست؟ در مقابل چشمان بهت زده‌ی من بافتِ یقه‌اسکی‌اش را از تنش کند و نگاه بهت زده‌ی من روی بدن ورزیده‌اش که پشت یک زیرپوش پنهان شده بود، خشک شد! آنقدر هنگ کرده بودم که تقریبا از نشان دادن هر گونه عکس‌العملی حیاتی باز ماندم! او جلو آمد و دستان یخ زده‌ام را گرفت و روی گردنش گذاشت، دقیقا کنار خوشه‌ی گندمی که تتو کرده بود! خوشه‌ گندمی که روی شاه رگش بود! _ یه جا خوندم تتوی خوشه‌ی گندم به معنای عشق جاودانه‌است! عشقی که پایان نداره! عشق تو برای من بی‌پایان و بی‌کرانه‌‌‌‌..‌‌.تو شریان زندگی منی... شاهرگ حیات منی! خودش زد زیر خنده: _ اوهه! بی‌کران؟! شریان؟ حیات؟ بیخیال منو چه به حرفای کتابی و باکلاسی! بعد صدایش را ارام کرد و گفت: _ می‌دونی می‌خوام بگم نزدیک‌ترینی به من اصلا‌‌‌‌‌... بد خاطراتتو می‌خوام خلاصه؛ پنچرتم به خدا! و من او را با همین ادبیات خاصش دوست داشتم! با همین کله خر بودن هایش! جلو آمد و فاصله‌مان را به حداقل رساند و.... https://t.me/+kDjEeLPWWAFjMTY0 https://t.me/+kDjEeLPWWAFjMTY0 دختره قصه خجالتیه، آب میشه از دست کارای پسره 😂😭 قصه‌ی عشق ممنوعه‌‌ی پسر شهری و دخترک روستایی! پسر این قصه، یه بچه‌ی پرروئی هست که دومی نداره! اتفاقی پاش به یه روستا باز شده و سر راه دخترک آروم قصه قرار گرفته! و قصه‌ی یه عشق ممنوعه بین دوتا آدمی که زمین تا اسمون فرق دارن، تو دل جنگل های شمال جریان پیدا می‌کنه🥹😍🌾 حالا چرا عشق ممنوعه؟! بیا بخون👇🏻 https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0 https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0 https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0 #ادمین_نوشت سلام وقتتون بخیر؛ دوستان خیلی گفتین یه رمان پیشنهاد بدم که مورد تایید خودم باشه، من دارم تازگی یه قصه‌ی عاشقانه می‌خونم که عالیهههه! قلم نویسنده مورد تایید خودمه و چند رمان در دست چاپ دارن! قصه‌ی جدیدشون هم درمورد یه عشق بین دختر روستایی و پسرشهری هست که من عاشقشم😍👇🏻 https://t.me/+F_aFoZD7NONlZGU0 https://t.me/+F_aFoZD7NONlZGU0
5632Loading...
13
_ یکی یکی دستتونو بکنید تو واژنش صف بکشید لطفا نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم پارگی داریم مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه دخترک وحشت زده هق زد درد شکمش کم بود که ماما هم می‌ترساندش یکی از دانشجوهای مامایی پرسید _ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز پارگی نیست؟ _ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینه‌ی بیمارستان سزارین انجام نمیدن ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت _ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟ بدنت نابود میشه دردش وحشتناکه اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد شوهرش؟ شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود! بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران حالا او کجا بود؟ در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران بی توجه میانِ گریه التماس کرد _ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم ماما وارد اتاق شد با اخم و بی حوصله _ چه بی حسی دخترجون؟ باید جون داشته باشی زور بزنی حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟ آذین بی جان پچ زد _ کمرم داره میشکنه _ چندسالته؟ _ شونزده انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد _ بریم زائوی اتاق ۳۳ آموزش این بچست تحمل نداره آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد _ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای دخترک با درد هق زد _ خیلی درد داره _ زور بزن گل دختر یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین ریز هق زد ناز و عشوه؟ هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک _ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم آذین با غم گریه کرد _ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد زن از حرف هایش هیچی نمی‌فهمید آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد _ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم آذین ترسیده هق زد _ منو میکشه _ زنگ نزنی از خونریزی می‌میری! 😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما....... پارتش کامل موجوده تو کانال🔞 دو پارت بعد👇 با خشم رو به منشی دستور داد _ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده با خودم تماس بگیرن من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت منشی مضطرب جواب داد _ چشم رئیس هم زمان موبایلش به صدا درآمد به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد دخترکِ مزاحم تماس را وصل کرد _ چی میگی آذی؟ نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟! اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم! صدای زن غریبه بود _ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم پیمان اخم کرد بیمارستان چرا؟ باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟ با پوزخند سمتِ آسانسور رفت بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه خودشو به موش مردگی نزنه زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد _ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟ امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیک‌تر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرام‌بخش بگیر ، امشب و دووم بیاری! درس خوبی داده بود دلش نمی‌خواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید _ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم خانمتون دارن وضع حمل میکنن لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه اگر بودجه‌اشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره پیمان پوزخند زد بودجه؟ او نمیدانست بودجه‌ی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین می‌شود؟ با خباثت پچ زد _ بودجه‌اشو ندارم خانم ، بذارید بمیره! هم خودش ، هم توله‌ی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد! آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه می‌شود! که پزشکِ زنان دلش می‌سوزد و به هزینه‌ی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل‌ میکند ، مادر و فرزند زنده می‌مانند و بعد از سه سال ورق برمی‌گردد!! که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش می‌رسید آذین برمی‌گردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچه‌اش! https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk
1 2819Loading...
14
Media files
2541Loading...
15
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
1190Loading...
16
‍ ‌‌‍ ‍ آخرین ضربه‌ی محکمم و درون رحم تنگش  کوبیدم و با نفسی عمیق و کمی مکث ازش بیرون کشیدم. زیر لب نالید: -هنوزم به سایزش عادت نکردم. بی‌توجه به اعتراض همیشگیش پرسیدم: _می‌دونی امروز چه روزیه؟! خسته و بی رمق درحالی که نفس‌نفس می‌زد لب زد: _چه روزی؟! گاز ریزی از زیر گلوش گرفتم و ضربه‌ای به باسنش زدم. از روی تن هوس‌انگیزش بلند شدم و نگاهی به چشمای و خمار و معصومش انداختم و لباسام و از روی زمین برداشتم. می‌دونم که قراره تا ابد نَسَخِ این تن بمونم. _پارسال دقیق تو همین روز از پدرت خریدمت و قراردادی و امضا کردی، که یه سال بشی زیر خواب من و حالا قرارمون تموم شده، باید بری... چهره بهت زده‌اش چیزی نبود که توقعش و نداشته باشم. اگر بیشتر از این می‌موند ، کار دستم می‌داد. _چ...چی می‌گی هامون؟! پیراهنم و پوشیدم و بیخیال بستن دکمه‌هام شدم و سیگاری آتیش زدم‌. _چمدونت و حاضر کردن. واسه یه ساعت دیگه بلیط یک طرفه به مقصد ایران واست گرفتم، یا نه، دوست داری همین‌جا بمونی؟ فقط پلک می‌زد و هنوز حرفام و درست درک نکرده بود، که ادامه دادم: -عروسک خوبی بودی و این یه سال بهم خوش گذشت‌. الآنم سریع حاضر شو، که به پروازت برسی. تکیه به دیوار کام عمیقی از سیگارم گرفتم و با دست اشاره زدم که زودتر خودش و جمع و جور کنه. می‌دونستم... از علاقه اش نسبت به خودم و از علاقه نوپاعه خودم نسبت به اون کوچولوی روی تخت. و از همین هم می‌ترسیدم. تو زندگی من عاشقی ممنوعه... _هامون همچین کاری و باهام نکن. من باردا... بی‌حوصله حرفش و قطع کردم و غریدم: -زودتر جمع کن خودت‌و. تا غروب جایگزینت میاد، نمی‌خوام از سلیقه‌ گذشته‌م با خبر شه. https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk _چی‌شده؟! خطاب به بادیگاردم که چهره‌ش یه شدت ترسیده نشون می‌داد پرسیدم و چشم ریز کردم. _آقا بیچاره شدیم... پدرتون... پدرتون و دار و دسته‌ش جلوی فرودگاه ریختن و ستیا و با خودشون بردن... خون تو رگ‌هام یخ بست و جهنمی از جا بلند شدم. _چه گهی خوردی؟! _ آقا توقعش و نداشتیم و تعداد اونا بیشتر بود. کاری از دستمون برنمیومد. کاغذی به سمتم گرفت: -یه نامه‌ هم داده. نوشته مشتری خوبی واسش سراغ دارم و همین امشب، این عروسک و راهی عربستان می‌کنم. و من نمی‌دونستم که قراره ماه‌ها تمام قاره و کشور و به خون بکشم و دنبالش بگردم... که قراره اون و کنار بزرگترین رقیب و دشمنم، اونم حامله پیدا کنم... https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk من ستیام... دختر هجده ساله‌ای که پدرم من و در ازای مواد گم‌شده‌اش به رئیسِ مافیای سنگدل فروخت. رئیس مافیایی، که هر روز با یه مدل زن بود و هرزه‌هاش می‌گفتن با چشم بسته به خلوتش می‌رن. مدت‌ها تو عمارتش زندانی بودم، تا این‌که یک شب یه دعوتنامه و یه چشم بند به دستم رسید. دعوتنامه‌‌ای که می‌گفت باید به تختش برم و چشم بندی، که باید روی چشمام می‌بستم. و بعد از یک سال به راحتی من و از قصرش بیرون انداخت. اما زمان رفتنم به ایران، تو فرودگاه توسط پدرش ربوده شدم‌ و اون من و تحویل دشمن پسرش داد، در حالی که از اون مرد سنگ‌دل حامله بودم. رقیبش‌ انقدر ازش کینه به دل داشت که برای هفته‌ها، هر بلایی که تونست سرم و آورد و حالا بعد از چند ماه قراره ببینمش... قراره مردی و ببینم، که از من و عشقی که بهش داشتم گذشت. قراره ببینمش، در حالی که کنار رقیبش ایستادم و جنین دوماهه‌ش و حامله‌ام. جنینی که رقیبش صاحب شده و...🔞🔞 https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk مافیایی/هیجان‌انگیز/اروتیک🔞
860Loading...
17
_قربون اون سینه های مادرزاد عملیت بشم من چقد گرد وخوش فرمه انگار قشنگ برای تو دست گرفتن ساخته شده! باقربون صدقه های مامان گلی خجالت زده لبم گزیدم! همونطور که زیپ لباسم از بغل بالا می کشید ادامه داد. _آخه ببین بدن سفید وبلوریش آدم ناخوداگاه لب ولوچه اش آب میفته! فدای اون اندام سکسیت بشم مادر! کوفت اون پسره ی بی بخار بشی حیف این بدن نیست بره زیر دستای اون گوشت تلخ! آاااخ اگه من جای مصطفی بودم می دونستم چطور باید با چنین لعبتی رفتار کرد اونقد تلخ که یه وقتا فک می کنم مردونگی نداره یه وقت زبونم لال عقیم نیست مادر! بااین حرف مامان گلی ناخودآگاه خندم گرفت. اگه مصطفی می فهمید کسی به سالارش توهین کرده خون به پا می کرد. باخنده لب زدم. _این حرفا چیه مامان گلی.. عقیم چیه.. یه وقت به گوشش نرسه که خون به پا می کنه! _مطمئنی مادر؟! آخه من یه ساعت دارم رو بدنت دنبال کبودی می گردم چیزی به چشمم نخورد.. والا من اگه جای مصطفی بودم یه جای سالم روی این بدن بلور وسینه های خوش فرم نمیذاشتم! ای خداااا... من موندم این پیرزن خوشمزه چطور بعد فوت شوهرش ازدواج نکرده آخه زیادی هات به نظر می رسه! از این فکر ریز ریز خندیدم ودرجوابش گفتم: _آره مامان گلی مطمئنم شما خیالت راحت باشه! انگار کوتاه بیا نبود چون دوباره پرسید: _ یه وقت فک نکنی من فضولم ها برا خودت میگم آخه دختر به این قشنگی سکسی مکسی حیفی.. اونقد که تلخ یه وقتا فکر می کنم مردونگی نداره.. تو باچشم خودت دیدی مادرجون؟! نمی دونم چرا ناخودآگاه از حرف مامان گلی صدای خندم بلند شد. شایدم از یادآوری حالت هات و تحریک شده ی مصطفی تو خلوتمون که فقط مختص خودم بود وهیچکی جز خودم اون روی جنتلمن وجذابش ندیده بود وحالا مامان گلی داشت راجبش این فکرو می کرد خندم گرفت. _ آره ولی مثل اینکه تو بیشتر دلت میخواد نشون تو هم بدم! باصدای مصطفی خون تو رگهام یخ بست. به سرعت گردنم به طرفش چرخید. با صورت درهمی روبه مامان گلی گفت: _که من عقیمم! سرش به طرف من چرخوند. _ به من میگه مردونگی نداره تو هم می خندی آره؟! با قدم های بلندی بهم نزدیک شد. باهرقدم تنم از یادآوری آخرین رابطه مون به لرزه درمی اومد. اون یه مرد حرفه ای به تمام عیار بود. کسی که رج به رج بدنم ونقاط ضعفم بلد بود و با این روش تو رختخواب منو تا مرز مجنونیت خودش می کشوند. _یه عقیم نشونتون بدم شیش تا کُره باهم از وسط پای دخترت بزنه بیرون! مامان گلی نمی دونم یهو کجا غیبش زد. و اون با نگاه خاص وباریک شده ای مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش شد. با هرقدمی که برمیداشت من یک قدم فاصله می گرفتم. اونقد اینکار و تکرار کرد که آخرین قدمم مصادف شد با افتادنم روی تخت! با یک حرکت پیراهنش دراورد و بدن بی عیب و نقص مردونه اش مقابل چشام قرار گرفت. انگشتش از زیر گردنم تا خط سینه ام پایین لغزوند و با این حرکت چشای گشادم خمار شد. خواهشانه لب زدم : _تو رو خدا.. - تروخدا چی؟! دوباره تکرارش کنم؟! دوباره اون حس رها شدن و ارضا رو بهت بدم؟! میک عمیقی به لاله ی گوشم زد که ناخودآگاه آهی از بین لبام خارج شد. _که من مردونگی ندارم آره؟! الان کاری می کنم که از درد خواستنم به خودت بپیچی! می دونی که من تمام پیچ وخم های بدن بی نقصت بلدم نانا! صدای ناله واری از بین لبهام بیرون پرید: _مصـ.. طفی.. انگشتش اشاره اش به طور حرفه ای از خط سینه ام به سمت نافم کشید. نیشخندی زد وگفت: _کاش اون پیرزن الان اینجا بود واین حالت می دید.. انگشتش دور نافم چرخوند و ادامه داد: _میتونم همین الان طوری به اوج برسونمت که نتونی رو پاهات وایستی! https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk اُه اُه به پسره ای که هرشب جیغ و داد زنش تو تختواب به راه میگه مردونگی نداره🙈😂❌ بیا ببین تو این رمان چه خبراییه‼️😉🔞 https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk
2300Loading...
18
_نکن فرهان مامان میفهمه امشب تو اتاقت خوابیدم! گاز محکمی از گردنم که صدای ناله‌ام بلند شد با چشم‌هایی خمار نگاهم کرد. _تا وقتی خودت مثل دست و پا چلفتیا لو ندی کسی نمیفهمه! با بغض نگاهش کردم. _اون همه کبودی که روی تنم میذاری رو چجوری پنهون کنم؟ اخمی کرد و کف دستانش را زیر تاپم فرو برد. _مجبوری جلوشون لخت بشی که عالم و آدم بفهمن نصف شبی مورد عنایت لب و دهن من قرار گرفتی؟ لبم را گاز گرفتم. _میترسم فرهان بیا انجامش ندیم! سرش را میان گردنم فرو برد و با نفس داغی پوستم را مکید. _آرومم میکنی یا برم پیش یکی دیگه؟ اشک در چشمانم حلقه زد. _نه... نرو فرهان ببخشید اشتباه کردم! عصبی چنگی به کمرم زد و تاپم را بیرون کشید. _ببین چجوری میزنی تو حال آدم! بار دیگر گردنم را مکید و دستش را از زیر تاپ بالاتر کشید که نفسم بند آمد. _حداقل... گردنم رو کبود نکن فرهان! نفس عصبی کشید و با حرکتی سریع تاپم را از تنم بیرون کشید. _نرین به اعصاب من گندم اول و آخرش که مال منی...! پاهات رو باز کن ببینم! با بدنی لرزان و پربغض پاهایم را برایش باز کردم که با ضرب خودش را درونم کوبید و... *** بیبی چک را درون مشتم فشردم و با بدنی لرزان وارد خانه شدم با دیدن مامان که درحال پخش کردن شیرینی بود سریع پرسیدم: _مامان آقا فرهان کجاست؟ مامان ذوق زده نگاهم کرد. _اول دهنت رو شیرین کن تا بگم کجاست! سریع شیرینی را برداشتم و سوالی به دهانش خیره شدم. _بگو باهاش یه کار ضروری دارم. لبخندش پررنگ‌تر شد. _ای بابا بهت نگفته؟ حتما دلش نیومد ازت خداحافظی کنه! بیبی چک را محکم میان دستانم فشردم. _چی؟ منظورت چیه مامان؟ مگه کجا رفته که بخواد باهام خداحافظی کنه؟ دستی به سرم کشید و چشمانش برق زد. _کارهای شعبه دوم شرکتش درست شد. امروز صبح پرواز کرد به سمت انگلیس! خون در رگ‌هایم یخ زد و بیبی چک از دستم افتاد. رفته بود؟ به همین راحتی؟ پس قول و قرارهایمان چه؟ _خدا مرگم بده گندم این بیبی چک برای کیه؟ چرا جوابش مثبته؟! https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 اون مرد وحشی بهترین دوست بابام بود! یه مرد جذاب و قدرتمند بود که با وجود دخترای لوند دورش هرشبش رو با من صبح میکرد و تنم رو کبود میکرد!🔥 ازش حامله شدم و وقتی رفتم تا بهش خبر بدم فهمیدم ترکم کرده پس تصمیم گرفتم بچش رو ازش پنهون کنم ولی با برگشتنش...❌🙈♨️
2140Loading...
19
Media files
3040Loading...
20
فصل سوم رزسفید داستانی با روایتی ممنوعه از عشق ممنوعه دختر به پدر🙊👇 کنار تختم که می نشیند قلبم می خواهد از جا کنده شود. اما سرسختانه در حال مبارزه با آن هستم. _لنا..بابایی؟ دلم می خواهد بمیرم اما بابا گفتن هایش را نشنوم.. چطور به او بفهمانم نمی خواهم پدرم باشد.. نمی خواهم برایم پدری کند.. چطور حالی کنمش من عاشقش هستم با بندبند وجودم.. من او را می پرستم مردی که خیال می کند تنها حکم پدر را برایم دارد. پتو را از روی سرم کنار می زند. _باهام قهری؟ چشمانم بسته است. اما اشک بی اذن خودم در حال جاری شدن روی گونه هایم است. و من از این ضعف بیزارم.. ضعفی که مرا پیش او بچه جلوه می دهد. ضعفی که اجازه نمی دهد خانوم شدنم به چشمش بیاید. پشت دستش که روی گونه ام به حرکت در می آید. به شدت اشک هایم افزوده می شود. سرش را کنار بالشم قرار می دهد. _ببخشید صدامو روت بلند کردم.. دستم را از زیر پتو بالا می آورد و به لبهایش می چسباند. و کاش با قلب من اینکار را نکند. _نمی خوای با بابایی حرف بزنی؟ لای چشمان پف کرده ام بالاخره باز می شود. دستی روی چشمانم می کشد و با صدای گرفته ای می نالد: _بمیرم برا چشای خوشگلت عشق بابا.. و من ناتوان در برابر بغض و احساسم سرم را در آغوشش پنهان می کنم. یعنی قرار است این آغوش نصیب دیگری شود؟ روی موهایم را می بوسد. نه نمیگذارم.. مهراج فقط مال من است.. سهم من است.. نمیگذارم سهم کسی دیگر شود. لبهای خشک و کویرم را بزور تکان می دهم. _مهراج.. _جان مهراج؟ _دوست دارم.. او باری دیگر روی موهایم را می بوسد و می گوید: _منم دوست دارم.. آب دهانم را فرو می دهم. و پلک روی هم قرار می دهم. در دل خدا را صدا می زنم. کاش کمکم کند. کمکم کند برای یکبار هم که شده تمام توانم را برای فاش کردن راز دلم به کار گیرم! _نه اون دوست داشتنی که تو فکر می کنی.. حرکت لب هایش روی موهایم از کار می افتد. سرم را از آغوشش بیرون می کشم. نگاهم را در نگاهش می کوبم. و دستانم را قاب صورتش می کنم. _من دوست دارم بیشتر از اون چیزی که فکر کنی اما .. مکث می کنم. نفسی می کشم و دوباره ادامه می دهم. _نه مثل دوست داشتن یه دختر به پدرش .. من ..من عاشقت شدم مهراج می خوام فقط مال من باشی واسه همیشه! خنده ی هیستریک واری روی لب هایش می نشیند. _چی..چی میگی لنا؟ قلبم قصد سوراخ کردن سینه ام را دارد اما قصد کوتاه آمدن از موضع انتخابی ام را ندارم. _من عاشقت شدم..خیلی وقته که درگیر این احساس شدم ..حدست درست بود مهراج.. فقط یه آدم درگیر عشق که به این حال و روز می افته..من مدت هاست درگیر عشق توام.. https://t.me/+7g7zh_iGR300MjQ0 https://t.me/+7g7zh_iGR300MjQ0
2540Loading...
21
‍ دختره به مرده، که رئیسِ مافیاست پیشنهاد ازدواج می‌ده😱👇 دست به ساعدِ عدنان، مشاورم گرفتم و او با ناراحتی پچ زد: -ستیا! کاش ستیا می‌مرد. اوهام به راحتی همه‌ی دارایی‌ام را بالا کشید. اگر این بازی را می‌باختم، می‌شدم عروسکِ دستِ تک‌به‌تکِ مردانِ خاندان. -اگر امشب با خبرِ خوش برنگشتم، اگر این بازی و به اوهام باختم. بهت دستور می‌دم که من و بُکشی عدنان. او هرگز سر خم نمی‌کرد، اما من در همین لحظه شکست را در چشمانش دیدم. -مگه کجا می‌خوای بری؟! دست از روی ساعدش برداشتم و شانه‌های خمم را صاف کردم. -می‌رم قلمرویِ اوهام! یکی از ماشینا رو آماده کن. تنها می‌رم. عدنان حیران مانده دستی در هوا تکان داد. -حداقل صبر کن مستی از سرت بپره. مستی‌ام، جسارت و جرأتِ غلطی که می‌خواستم بکنم را به همراه داشت. به اتاقِ لباس‌هایم رفتم. نمی‌خواستم هیچ‌کس متوجهِ این دیدارمان شود. پس ابایا انتخابم شد و شیله‌‌ام را از کمد بیرون کشیدم. یک دست سیاه، درست همرنگِ خودش. دلم نمی‌خواست شاهدِ ضعفم باشد. خط چشمی روی چشم‌هایِ درشتم کشیدم و با ریمل، مژه‌های بلندم را رنگ زدم. عدنان با بی‌سیم اعلام کرد، که ماشینم آماده شده و حال شاید برای تصمیمِ دو روزه‌ام، کمی مضطرب بودم. لباس‌هایم را تن زدم و پوشیه‌ای روی صورتم کشیدم. فقط چشمانم پیدا بود. یک‌نشانه برای او که زودتر بشناسد‌. با چنگ زدن به گوشی‌ام از اتاق خارج شدم و حتی دیگر به آینه نگاه نکردم. می‌دانستم زنِ مغرورِ درونِ آینه مرا منصرف می‌کند و نگاهش پُر از سرزنش است. اصرارهایِ عدنان مبنی بر همراه شدنش را نادیده گرفتم و از درِ پشتی پُرگاز و عجولانه خارج شدم. چیزی تا صبح و از دست دادنِ زندگی‌ام نداشتم. آنقدر حرف‌هایی که باید می‌زدم را در ذهنم دوره کردم، که حتی متوجه مسیرِ طی شده تا عمارتِ او نشدم. مقابلِ قصرش پارک کردم و در عرض چند ثانیه، حضور و جنبشی متفاوت در عمارتش را شاهد بودم. غرّشِ آن سگ‌های رعب‌انگیزش، نگهبانانی که دورِ خانه‌اش می‌پلکیدند و پروژکتور‌هایی که مستقیم در چشمم می‌زدند. سر پایین انداختم. گوشی‌ام را برداشت و برایش نوشتم: -مهمونِ ناخونده‌ت منم، باید حرف بزنیم. https://t.me/+nmkoi25mJJVhYmQ0 https://t.me/+nmkoi25mJJVhYmQ0 با صدای پارسِ سگ‌ها چشمانش سریع باز شدند و به سقف خیره شد. سه ثانیه زمان داد و وقتی دید، پارس‌ها شدید‌تر شدند‌، فوری از خوش‌خوابش بیرون آمد. خمار دستی لابه‌لای موهایش کشید. لباس‌هایش را پوشید و قصد خروج که کرد، گوشی‌اش صدا خورد. موبایلش را از روی میز برداشت و همان‌طور که خارج می‌شد، قفلش را باز کرد. خطِ ستیا را سیو نکرده بود، اما شماره‌اش را خیلی خوب به خاطر داشت. پیام را باز کرد و با خواندنش، قدم‌هایش از حرکت ایستاد. اگر این جنگ برابر بود و ستیا برگ برنده‌ای داشت، بی‌شک این ملاقات را رد می‌کرد‌. اما بدش نمی‌آمد، حال که بال و پرش را چیده ببینتش. پس دستور داد او را به داخل راهنمایی کنند. حدس می‌زد دخترک برای التماس آمده باشد، اما حقیقتا فکرش را هم نمی‌کرد، که با آن غرورِ کاذبش انقدر راحت شکسته باشد. پله‌ها را آرام و با اقتدار پایین رفت و روی آخرینشان مکث کرد. قدِ بلند و ظاهرش که همانند شاهی پر اقتدار بود، روحیه‌ی ضعیفِ ستیا را به پریشانی کشاند. سر گرداند و با دیدنِ او، پوشیده در نقاب و پوشیه، جا خورد. -این یه ملاقاتِ مخفیانه‌ست. ستیا گفت و پوشیه‌اش را بالا داد. شیله صورتِ سفیدش را قاب گرفته و زیباییِ خاصی به قرصِ همچون ماهش داده بود. طوری که ثانیه‌ای نگاهِ اوهام را خیره کرد. -وقت نشناسی کیتی! -وقتی ندارم که بخوام متمدنانه برخوردم کنم. نفسِ عمیقی کشید‌. همانندِ کسی می‌ماند که دقایق آخرِ عمرش را سر می‌کند. سر بالا انداخت و با کینه‌ای آشکار نگاهش کرد‌. - می‌دونم از تصمیمی که گرفتی برنمی‌گردی، حتی اگر اشتباه باشه. اوهام کامل واردِ سالن شد و دست به سینه، کمی‌ دورتر مقابلش ایستاد. در تعجب بود، که سِتیا چقدر خوب او را می‌شناسد. -واسه تموم کردنِ این جنگ، برای آتش‌بس بینِ سربازامون، که افتادن به جونِ هم... لبی با زبان تَر کرد. کاش اوهام نگاهش نکند‌. چشمانِ تیزش زبان‌بندش می‌کرد‌. -واسه نشوندن فرصت طلبا سرِ جاشون. تارهای سوتی‌اش هنوز پیشنهادش را نگفته به لرزه افتاده بودند. -با من ازدواج کن! https://t.me/+nmkoi25mJJVhYmQ0 https://t.me/+nmkoi25mJJVhYmQ0 https://t.me/+nmkoi25mJJVhYmQ0 https://t.me/+nmkoi25mJJVhYmQ0 https://t.me/+nmkoi25mJJVhYmQ0 برای خوندن همین بنر #پارت۴۴ تا #پارت۴۷ رمان و سرچ کنید. #مافیایی #بزرگسال #ازدواج‌صوری
1110Loading...
22
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
1490Loading...
23
_نکن فرهان مامان میفهمه امشب تو اتاقت خوابیدم! گاز محکمی از گردنم که صدای ناله‌ام بلند شد با چشم‌هایی خمار نگاهم کرد. _تا وقتی خودت مثل دست و پا چلفتیا لو ندی کسی نمیفهمه! با بغض نگاهش کردم. _اون همه کبودی که روی تنم میذاری رو چجوری پنهون کنم؟ اخمی کرد و کف دستانش را زیر تاپم فرو برد. _مجبوری جلوشون لخت بشی که عالم و آدم بفهمن نصف شبی مورد عنایت لب و دهن من قرار گرفتی؟ لبم را گاز گرفتم. _میترسم فرهان بیا انجامش ندیم! سرش را میان گردنم فرو برد و با نفس داغی پوستم را مکید. _آرومم میکنی یا برم پیش یکی دیگه؟ اشک در چشمانم حلقه زد. _نه... نرو فرهان ببخشید اشتباه کردم! عصبی چنگی به کمرم زد و تاپم را بیرون کشید. _ببین چجوری میزنی تو حال آدم! بار دیگر گردنم را مکید و دستش را از زیر تاپ بالاتر کشید که نفسم بند آمد. _حداقل... گردنم رو کبود نکن فرهان! نفس عصبی کشید و با حرکتی سریع تاپم را از تنم بیرون کشید. _نرین به اعصاب من گندم اول و آخرش که مال منی...! پاهات رو باز کن ببینم! با بدنی لرزان و پربغض پاهایم را برایش باز کردم که با ضرب خودش را درونم کوبید و... *** بیبی چک را درون مشتم فشردم و با بدنی لرزان وارد خانه شدم با دیدن مامان که درحال پخش کردن شیرینی بود سریع پرسیدم: _مامان آقا فرهان کجاست؟ مامان ذوق زده نگاهم کرد. _اول دهنت رو شیرین کن تا بگم کجاست! سریع شیرینی را برداشتم و سوالی به دهانش خیره شدم. _بگو باهاش یه کار ضروری دارم. لبخندش پررنگ‌تر شد. _ای بابا بهت نگفته؟ حتما دلش نیومد ازت خداحافظی کنه! بیبی چک را محکم میان دستانم فشردم. _چی؟ منظورت چیه مامان؟ مگه کجا رفته که بخواد باهام خداحافظی کنه؟ دستی به سرم کشید و چشمانش برق زد. _کارهای شعبه دوم شرکتش درست شد. امروز صبح پرواز کرد به سمت انگلیس! خون در رگ‌هایم یخ زد و بیبی چک از دستم افتاد. رفته بود؟ به همین راحتی؟ پس قول و قرارهایمان چه؟ _خدا مرگم بده گندم این بیبی چک برای کیه؟ چرا جوابش مثبته؟! https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 اون مرد وحشی بهترین دوست بابام بود! یه مرد جذاب و قدرتمند بود که با وجود دخترای لوند دورش هرشبش رو با من صبح میکرد و تنم رو کبود میکرد!🔥 ازش حامله شدم و وقتی رفتم تا بهش خبر بدم فهمیدم ترکم کرده پس تصمیم گرفتم بچش رو ازش پنهون کنم ولی با برگشتنش...❌🙈♨️
2450Loading...
24
Media files
3770Loading...
25
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
1000Loading...
26
‍ ‌‌‍ ‍ آخرین ضربه‌ی محکمم و درون رحم تنگش  کوبیدم و با نفسی عمیق و کمی مکث ازش بیرون کشیدم. زیر لب نالید: -هنوزم به سایزش عادت نکردم. بی‌توجه به اعتراض همیشگیش پرسیدم: _می‌دونی امروز چه روزیه؟! خسته و بی رمق درحالی که نفس‌نفس می‌زد لب زد: _چه روزی؟! گاز ریزی از زیر گلوش گرفتم و ضربه‌ای به باسنش زدم. از روی تن هوس‌انگیزش بلند شدم و نگاهی به چشمای و خمار و معصومش انداختم و لباسام و از روی زمین برداشتم. می‌دونم که قراره تا ابد نَسَخِ این تن بمونم. _پارسال دقیق تو همین روز از پدرت خریدمت و قراردادی و امضا کردی، که یه سال بشی زیر خواب من و حالا قرارمون تموم شده، باید بری... چهره بهت زده‌اش چیزی نبود که توقعش و نداشته باشم. اگر بیشتر از این می‌موند ، کار دستم می‌داد. _چ...چی می‌گی هامون؟! پیراهنم و پوشیدم و بیخیال بستن دکمه‌هام شدم و سیگاری آتیش زدم‌. _چمدونت و حاضر کردن. واسه یه ساعت دیگه بلیط یک طرفه به مقصد ایران واست گرفتم، یا نه، دوست داری همین‌جا بمونی؟ فقط پلک می‌زد و هنوز حرفام و درست درک نکرده بود، که ادامه دادم: -عروسک خوبی بودی و این یه سال بهم خوش گذشت‌. الآنم سریع حاضر شو، که به پروازت برسی. تکیه به دیوار کام عمیقی از سیگارم گرفتم و با دست اشاره زدم که زودتر خودش و جمع و جور کنه. می‌دونستم... از علاقه اش نسبت به خودم و از علاقه نوپاعه خودم نسبت به اون کوچولوی روی تخت. و از همین هم می‌ترسیدم. تو زندگی من عاشقی ممنوعه... _هامون همچین کاری و باهام نکن. من باردا... بی‌حوصله حرفش و قطع کردم و غریدم: -زودتر جمع کن خودت‌و. تا غروب جایگزینت میاد، نمی‌خوام از سلیقه‌ گذشته‌م با خبر شه. https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk _چی‌شده؟! خطاب به بادیگاردم که چهره‌ش یه شدت ترسیده نشون می‌داد پرسیدم و چشم ریز کردم. _آقا بیچاره شدیم... پدرتون... پدرتون و دار و دسته‌ش جلوی فرودگاه ریختن و ستیا و با خودشون بردن... خون تو رگ‌هام یخ بست و جهنمی از جا بلند شدم. _چه گهی خوردی؟! _ آقا توقعش و نداشتیم و تعداد اونا بیشتر بود. کاری از دستمون برنمیومد. کاغذی به سمتم گرفت: -یه نامه‌ هم داده. نوشته مشتری خوبی واسش سراغ دارم و همین امشب، این عروسک و راهی عربستان می‌کنم. و من نمی‌دونستم که قراره ماه‌ها تمام قاره و کشور و به خون بکشم و دنبالش بگردم... که قراره اون و کنار بزرگترین رقیب و دشمنم، اونم حامله پیدا کنم... https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk من ستیام... دختر هجده ساله‌ای که پدرم من و در ازای مواد گم‌شده‌اش به رئیسِ مافیای سنگدل فروخت. رئیس مافیایی، که هر روز با یه مدل زن بود و هرزه‌هاش می‌گفتن با چشم بسته به خلوتش می‌رن. مدت‌ها تو عمارتش زندانی بودم، تا این‌که یک شب یه دعوتنامه و یه چشم بند به دستم رسید. دعوتنامه‌‌ای که می‌گفت باید به تختش برم و چشم بندی، که باید روی چشمام می‌بستم. و بعد از یک سال به راحتی من و از قصرش بیرون انداخت. اما زمان رفتنم به ایران، تو فرودگاه توسط پدرش ربوده شدم‌ و اون من و تحویل دشمن پسرش داد، در حالی که از اون مرد سنگ‌دل حامله بودم. رقیبش‌ انقدر ازش کینه به دل داشت که برای هفته‌ها، هر بلایی که تونست سرم و آورد و حالا بعد از چند ماه قراره ببینمش... قراره مردی و ببینم، که از من و عشقی که بهش داشتم گذشت. قراره ببینمش، در حالی که کنار رقیبش ایستادم و جنین دوماهه‌ش و حامله‌ام. جنینی که رقیبش صاحب شده و...🔞🔞 https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk مافیایی/هیجان‌انگیز/اروتیک🔞
810Loading...
27
فصل سوم رزسفید داستانی با روایتی ممنوعه از عشق ممنوعه دختر به پدر🙊👇 کنار تختم که می نشیند قلبم می خواهد از جا کنده شود. اما سرسختانه در حال مبارزه با آن هستم. _لنا..بابایی؟ دلم می خواهد بمیرم اما بابا گفتن هایش را نشنوم.. چطور به او بفهمانم نمی خواهم پدرم باشد.. نمی خواهم برایم پدری کند.. چطور حالی کنمش من عاشقش هستم با بندبند وجودم.. من او را می پرستم مردی که خیال می کند تنها حکم پدر را برایم دارد. پتو را از روی سرم کنار می زند. _باهام قهری؟ چشمانم بسته است. اما اشک بی اذن خودم در حال جاری شدن روی گونه هایم است. و من از این ضعف بیزارم.. ضعفی که مرا پیش او بچه جلوه می دهد. ضعفی که اجازه نمی دهد خانوم شدنم به چشمش بیاید. پشت دستش که روی گونه ام به حرکت در می آید. به شدت اشک هایم افزوده می شود. سرش را کنار بالشم قرار می دهد. _ببخشید صدامو روت بلند کردم.. دستم را از زیر پتو بالا می آورد و به لبهایش می چسباند. و کاش با قلب من اینکار را نکند. _نمی خوای با بابایی حرف بزنی؟ لای چشمان پف کرده ام بالاخره باز می شود. دستی روی چشمانم می کشد و با صدای گرفته ای می نالد: _بمیرم برا چشای خوشگلت عشق بابا.. و من ناتوان در برابر بغض و احساسم سرم را در آغوشش پنهان می کنم. یعنی قرار است این آغوش نصیب دیگری شود؟ روی موهایم را می بوسد. نه نمیگذارم.. مهراج فقط مال من است.. سهم من است.. نمیگذارم سهم کسی دیگر شود. لبهای خشک و کویرم را بزور تکان می دهم. _مهراج.. _جان مهراج؟ _دوست دارم.. او باری دیگر روی موهایم را می بوسد و می گوید: _منم دوست دارم.. آب دهانم را فرو می دهم. و پلک روی هم قرار می دهم. در دل خدا را صدا می زنم. کاش کمکم کند. کمکم کند برای یکبار هم که شده تمام توانم را برای فاش کردن راز دلم به کار گیرم! _نه اون دوست داشتنی که تو فکر می کنی.. حرکت لب هایش روی موهایم از کار می افتد. سرم را از آغوشش بیرون می کشم. نگاهم را در نگاهش می کوبم. و دستانم را قاب صورتش می کنم. _من دوست دارم بیشتر از اون چیزی که فکر کنی اما .. مکث می کنم. نفسی می کشم و دوباره ادامه می دهم. _نه مثل دوست داشتن یه دختر به پدرش .. من ..من عاشقت شدم مهراج می خوام فقط مال من باشی واسه همیشه! خنده ی هیستریک واری روی لب هایش می نشیند. _چی..چی میگی لنا؟ قلبم قصد سوراخ کردن سینه ام را دارد اما قصد کوتاه آمدن از موضع انتخابی ام را ندارم. _من عاشقت شدم..خیلی وقته که درگیر این احساس شدم ..حدست درست بود مهراج.. فقط یه آدم درگیر عشق که به این حال و روز می افته..من مدت هاست درگیر عشق توام.. https://t.me/+7g7zh_iGR300MjQ0 https://t.me/+7g7zh_iGR300MjQ0
1931Loading...
28
- تخمشو داری به بابام بگی منو میخوای؟ عصبی دستاشو توی جیباش فرو کرد. - ببین بچه جون... من لخت تورو وقتی بچه بودی دیدم. د لاکردار من شیشه شیر کردم دهنت. بغض کرده دستم رو بند کرواتش کردم و گفتم: - شیر دادی بهم یعنی؟ به خاطر همینه دوست دارم. دستاش رو روی قفسه ی سینم گذاشت و هلم داد که مات و مبهوت نگاهش کردم. - منو نمیخوای؟ - نه نه نه، بی صاحاب من جای عموتم خجالت بکش. اشکم روی گونم چکید. از همون بچگی دوسش داشتم با این که رفیق بابام بود. خودش بزرگم کرد. حتی گاهی خودش لباسامو عوض میکرد... همه جام رو دیده بود و... - نکنه فکر میکنی زشتم؟ عصبی سرش رو سمتم چرخورد و فحشی زیر لب داد که ادامه دادم: - من دیگه کوچیک نیستم بالغ شدم. سینه هام بزرگ شده. باسن دراوردم ببین... سریع مانتوم رو کندم و انداختم جلوش. فقط یه تاپ تنم بود. یکم بنداشو شل کردم که سینم بیشتر مشخص بشه و رفتم جلوش ک الارم بدم. - نگاه کن. سایزم ۷۵. از هم سنام بیشتر به خدا راست میگم. عصبی زل زد بهم و بعد با کف دست ضربه ی محکمی به سینه هام زد که مات موندم. - درخواست دوستی میدی یا هم خوابی؟ - دارم نشونت میدم بچه نیستم. - گندم منو چی فرض کردی؟ سیب زمینی؟ من مردم. برو بیرون حالمو خراب کردی‌. نیشخندی زدم. البته این جزوی از برنامم نبود من نمی خواستم باهاش بخوابم. ولی شاید این تنها راهم بود. - تا یکم پیش که جا بچت بودم و عموم بودی. چی شد با یه سایز سینه دلت رفت؟ انگشتو تهدیدوار جلو صورتم تکون داد. - به ولای علی میکشمت گندم. برو بیرون بچه گیری افتادم باهات. بابات بفهمه اتیشمون میزنه. من و چه به دختر بچه. شل شده بود پس مرزو شکستم و گردنشو بوسیدم. - نترس. کسی نمیفهمه. لبامو روی لباش گذاشتم که... https://t.me/+hE84xZRAHxxlNTM8 https://t.me/+hE84xZRAHxxlNTM8 https://t.me/+hE84xZRAHxxlNTM8 https://t.me/+hE84xZRAHxxlNTM8 https://t.me/+hE84xZRAHxxlNTM8 https://t.me/+hE84xZRAHxxlNTM8 https://t.me/+hE84xZRAHxxlNTM8 فرهان خان وارث تیلیاردی شایان‌ها، کسی که ولیعهد صداش میزدن...! مرد 36 ساله‌ی جذاب و هاتی که دلداده‌ی رفیق دخترش میشه و توی مستی با دختر کوچولوی صمیمی ترین رفیقش میخوابه و یه جوری جـــرش میـــده که همون شب حــامله میشه و مجبور میشه که...💦👅🔞 #پست_1 با دختر رفیقش سکس میکنه🙈😍
1610Loading...
29
پارت بالاتر😍
3220Loading...
30
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔@seyed_ahmadhashemi 📞09057936026 @telesme1 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها şĥ¹¹v https://t.me/telesme1 لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
1 1381Loading...
31
_حجله ی دروغکی!! https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk به تخت خوابی که پر از پر های سفید گل بود خیره شدم و زمزمه کردم. _انگار خانواده ات از ازدواجمون خیلی خوشحالن... کراواتش رو در اورد، دکمه های پیرهنش رو باز کرد و انگشتر عقیقی که دستش بود رو روی آینه کنسول گذاشت. _تو کل زندگی‌شون فقط میخواستن من ازدواج کنم! تک عروس این خاندان شدی. نگاهمو از حجله گرفتم و به آینه خیره شدم، قرار بود ازدواجمون صوری باشه، اما منه احمق دل دادم به این پسر مذهبی و تعصبی... گیر موهام رو در اوردم و کف سرم رو مالش دادم. تمام وقتی که توی اتاق بودیم سر بلند نکرد تا بهم نگاه کنه! _میخوای بری حموم؟ خستگیت در میاد. _نه، کف پاهام درد میکنه، ترجیح میدم دراز بکشم. به سمت حموم رفت تا دوش بگیره، از فرصت استفاده کردم و لباس عروسم رو با یه لباس خواب عوض کردم، کوتاهیش تا زیر باسنم میرسید و تمام سینه ام مشخص بود! اما اهمیتی نداشت، من قلبم رو بهش باخته بودم و میخواستم هر کاری کنم تا نزدیکم بشه! روی تخت به پشت دراز کشیدم و اهمیتی ندادم که لباس خوابم بالا رفته و شورت نپوشیدم. از حموم درومد، چشمام رو بستم و از لای پلکام دیدم که پشت به من حوله رو از پایین تنه اش کَند و فقط یه شلوارک پوشید، به سمتم که چرخید جا خورد! با تعجب بهم نگاه کرد و کمی جلو اومد، انگار مردد بود که چیزی بگه اما بالاخره زبون باز کرد. _قراره هر شب اینطور بخوابی؟ چشمامو باز کردم و به خودم که حتی نیپل سینه‌ام هم پیدا بود نگاه کردم. _مشکلش چیه؟ من نمیتونم با لباس بخوابم! اذیت میشم، برو دعا کن همینم پوشیدم. جلو اومد، کنارم روی تخت نشست و نیم نگاهی به سینه های سفیدم انداخت و استغفرللهی زمزمه کرد، زیر لب خندیدم و گفتم: _زنتم! یه نظر که هیچی! صد تا نظرم حلاله! _با آناتومی بدن مردا آشنایی داری؟ _منظورت چیه؟ _منظورم اینه که یه مرد نمیتونه این صحنه رو ببینه و تحریک نشه! و نمیتونه تحریک بشه و جایی خودشو خالی نکنه! و اگه خالی نکنه از کمر درد میمیره! میفهمی اینا رو؟ لبام رو گرفتم تا نخندم، نیم خیز شدم و بهش نگاه کردم. _شب عروسیت تلخی نکن عزیزم! بگیر بخواب و سعی کن به من نگاه نکنی. بهش پشت کردمو چشمامو بستم، صدای جیر جیر تخت اومد که پشتم دراز کشید و من گرمای تنش رو حس میکردم. _کسی بهت گفته بود بدن سکسی ای داری؟ به طرفش چرخیدم، نگاهش به پایین تنم بود و برجستگی های تنم. دستش رو روی سینه ام گذاشت و ماساژ داد‌. _بعید میدونم امشب بتونیم بخوابیم! با اینکه داشتم تحریک میشدم اما دستش رو پس زدم و گفتم: _ازدواج ما صوریه! یادت رفته؟ روم خیمه زد، پایین تنه اش رو به پایین تنه ام چسبوند و تو گوشم زمزمه کرد _ تو قرارداد ازدواج صوری ما کسی نگفته بود تو میخوای همچین لباس خوابی بپوشی! _مامانت خریده بود! _هرچی میخره باید بپوشی؟ _این بهترینش بود! یقه ی لباس رو تو تنم پاره کرد و تو گوشم زمزمه کرد. _بهترینش بدن لختته! https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk سودا دختر زیبا و شیطونی که برای رهایی از حرف های خواهرش تصمیمی میگیره ازدواج کنه. محمد پسر مذهبی و سربه زیری که به خواست مادرش به خواستگاری سودا میره و تصمیم میگیرن باهم صوری ازدواج کنن. اما سودا دختر شیطونی که محمده سربه زیر اغوای خودش میکنه♨️🔥 داستان عاشقی دختر شیطون و مهربون و پسر مذهبی سربه زیر📿💯 https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
1 0140Loading...
32
‍ ‍ _ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه. هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم. صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم: _ دردونه؟ تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟ _ داری می ری عشقم؟ صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند: _کجایی؟ _حتما رسیدید فرودگاه، آره؟ _ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟ پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید: _ نباید تنهام می‌ذاشتی. حال خودش هم خوب نبود. _موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم. _گفتم اگه بری زنده نمی مونم... ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست: _نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی... لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم: _ دوستت داشتم، رفیق بچگیم.... اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم.... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
6710Loading...
33
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
1 1881Loading...
34
‍وقتی‌که‌امتحان‌داری‌و‌هیچی‌بلد‌نیستی😂😂😂 تقلب‌ شرترین پسرای دانشگاه!😎😈 پارت واقعی خود رمان🔥 حسینی برگه‌ها رو بین همه پخش کرد و رو به بچه‌ها گفت: - می‌دونم که همه‌تون وقت کافی برای درس خوندن رو داشتید و این که... با صدای زمزمه‌ی طاها حرفش رو قطع کرد - احمد، نرسونی می‌کشمتا. به پشت چرخید و رو به یکی دیگه از پسرا ادامه داد: - هی... کیو، کیومرث؟ به قیافت می خوره خونده باشی؛ ببین نرسونی پا می‌شم برگه‌تو می‌کنم ته حلقت عَ یه جا دیگت بزنه بیرون. می‌خواست به یکی از دخترا چیزی بگه که چشمش به حسینی خورد و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه گفت: - استاد چی شدی؟ حرفتو بزن دیگه، الان همه‌ش می‌پره! و باز سرش به پشت چرخید و شروع کرد به تهدید کردن باقی بچه‌ها که بلاخره حسینی برگه‌ها رو بین بچه‌ها پخش کرد و امتحان رسما شروع شد. نیم ساعتی از امتحان گذشته بود و من همچنان هاج و واج به برگه‌م نگاه می‌کردم. نالون و پر استرس سرم رو از رو برگه بلند کردم که ببینم بقیه در چه حالن. ماشاءلله همه به در و دیوار نگاه می‌کردن؛ یه سری ها هم مثل طاها مدام کله شون تو برگه‌ی این و اون بود که با تذکر حسینی، سریع عقب نشینی می‌کردند. کامران تک سرفه ای کرد که توجه طاها به سمتش جلب شد و بعد از کمی مکث، طاها انگشتش رو به علامت لایک بالا اورد! اصلا حواسم طرف امتحان نبود و زوم شده بودم رو اون دو نفر. طاها یهو با هیجان و صدای بلند رو به حسینی گفت: - استاد، کیانی داره تقلب می کنه؛ گذاشته تو جیب شلوارش. با تعجب به کامران نگاه کردم که با اخم از جاش بلند شد و گفت: - من تقلب کردم؟! محسن هم با اشاره‌ی طاها نقشش رو شروع کرد: - می‌خوای بهت نشونش بدم؟ و بدون این که کامران جوابی بده، سریع به سمتش رفت که کامران هم از جاش بلند شد و برگه به دست به سمت طاها رفت. حسینی جلوی محسن رو گرفت و با تذکر گفت: - بشین سرجات افشانی. و در همین فاصله کامران به طاها نزدیک شد و برگه‌شو گذاشت رو میزش و شاکی گفت: - کو، من اصلا چیزی نوشتم؟ حسینی مسیرش رو به سمت اون دو نفر عوض کرد و به نرمی گفت: - برو بشین پسر، اشکال نداره. کامران سری تکون داد و برگه ای رو که رو میز طاها گذاشته بود رو...بر نداشت! در واقع برگه ی طاها رو به جای برگه ی خودش برداشت و برگشت سر جاش! ایــــی خدا!چقدر اینا شیطانن اخه! به همین راحتی برگه هاشون رو جا به جا کردن! طنز خوناش جوین بدن😎👇 https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
6170Loading...
35
پارت بالاتر
2320Loading...
36
Media files
1390Loading...
37
یک ماهی می‌شد تو مسافرخونه ی حاج‌علی مونده بودم جایی نداشتم برم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید تو پارکا می‌خوابیدم دیگه هر چند که منم با تمام وجودم مسافر خونرو تمیز می‌کردم تا بیرونم نکنه جوری که کل انگشتای دستم تاول زده بود و پوست دستم به خاطر مواد شوینده گز گز می‌کرد. خسته سرمو روی پاهام گذاشتم و قطرات اشک روی صورتم ریخت و نالیدم: -تو سن بیست سالگی آواره کوچه خیابون شدم آیندم سیاه سیاه... چشمامو‌ بستم که به یک باره صدای در بلند شد و من سریع سر بلند کردم و بدو درو باز کردم. حاج‌علی بود پیر مردی که اگه نبود آواره بودم. -جانم حاج‌علی؟ سرویس بهداشتی باز کثیف شده گرفته بیام؟ خیره تو چشمام لبخند مهربونی زد: -گریه کردی بابا جان؟ دستی زیر چشمام کشیدم: - نه من... وسط حرفم پرید: - حق داری بابا دختر به این خوشگلی بهش می‌خوره دختر شاه باشه نباید اینجا تو این مسافرخونه در و پیت این‌طوری کار کنه که ترسیده برای این که نگه از مسافر خونه برو تند تند گفتم: -نه به خدا ترو خدا حاجی من کارتون خواب میشم از این جا بیرون برو همه کار میکنم دختر شاه کجا بود من... -دخترم... آروم بابا من که نمیندازمت بیرون آروم بابا جان بغض کرده نگاهش کردم که ادامه داد: -اما تا کی می‌خوای این جا بمونی تو لایق یه زندگی بهتری من یه پیشنهادی دارم برات تو یه دست بکش تو صورتت یه کرم بزن به صورتت یه لباس درست درمون بپوش بیا پایین تو دفتر می‌خوام با یکی آشنات کنم! با پایان حرفش رفت و من ناچار و ترسیده سر و رومو کمی عوض کردم و سمت دفتر رفتم ولی جلوی در ورودی بودم که صدای مردونه ای به گوشم رسید: -حاجی قابل اعتماد هست زن حالا؟! من بچمو می‌خوام بزارم پیشش به خدا میترسم و صدای حاجی اومد: -آره بابا جان قابل اعتماد درضمن زن نیست دختر خانواده خوبی نداشته فقط اداره ی تهران شده فقط شاهرخ جان ببین من محرمتون میکنم اما تا خودش نخواست یه وقت بهش دست نزنیا ترسیده یه قدم رفتم عقب، حاجی داشت چیکار می‌کرد خواستم عقب گرد کنم که یک باره در اتاق دفتر باز شد و مردی با خنده گفت: -حاجی دختر شهرستانی منو تحریک نمیکنه من برم یه سیگار بک... حرفش خورده شد، چون در دفترو باز کرده بود و نگاهش به من افتاده بود و نگاه من به اون..‌. مرد قد بلند و هیکلی که با چشمای گرد شده متعجب داشت منو برنداز می‌کرد و به یک باره صدای حاجی بلند شد: - دیار جان دخترم اومدی؟ بیا تو بابا مردی که اسمش شاهرخ بود کنار رفت و من ناچار داخل شدم و با عجز به حاجی نگاه کردم که نگاه ازم گرفت و گفت: - دختر ایشون پسر دوست من آقا شاهرخ همسرش فت شده به رحمت خدا رفته دنبال یه خانم مطمعنی بودن از پسر کوچیکشون مراقبت کنه و تو خونشون زندگی کنه نگاهم و دادم به شاهرخ و سرمو انداختم پایین: - فقط مراقبت از بچه؟ - خب، دخترم قرار تو یه خونه زندگی کنید آتیش و پنبه اید من یه صیغه محرمیت میخونم بینتون دیگه بقیشو خودتون می‌دونید سرخ شدم نگاهم و با التماس به حاجی دادم و سرمو به چپ و راست تکون دادم که اخم کرد: - بابا جان تا کی تو مسافر خونه بمونی؟ من پسرم فردا بیفتم بمیرم دیگه کسی نیست هواتو داشته باشه گوش بده دختر عاقلی باش و من انگار ناچار بودم که صدای اون مرد به اسم شاهرخ اومد: -من فقط می‌خوام یکی حواسش به پسرم شاهین باشه نگاهمو بهش دادم که ادامه داد: - حق الزحمتتونو میدم و.. و خب انگار سخت بود بقیه حرفشو بزنه که دستی پشت گردنش کشید: - حق نزدیکی رو اجازشو میدم به خودتون https://t.me/+dtUOySjtYnVkNTY0 https://t.me/+dtUOySjtYnVkNTY0 -کیو کیو کشتمت شاهین صدای خنده ی بچه گونه ی شاهین تو گوشم پیچید و محکم بغلم کرد: - من ملدم... - جون قربونت برم.. بیا - مامانی دوست دارم هر وقت اسم مامان می‌آورد قلبم از شادی دوست داشت بیسته، محکم بغلش کردم که همون موقع در خونه باز شد و شاهرخ بود که با دیدن ما لبخندی زد: -أ که هی یکی نیست مارو این طوری بغل کنه پسرش از بغلم بیرون اومد و بدو سمتش رفت: - بابایی موهامو پشت گوشم زدم که خریدای تو دستشو روی کابینت آشپزخونه گذاشت و در حالی که شاهین و بغل می‌کرد سمتم اومد و ادامه داد: - ما هنوز اجازه نداریم شمارو بغل کنیم نه؟ سر پایین انداختم که باشه ی کش داری گفت و ادامه داد:-نوبت منم میشه باشه تا دلت می‌خواد بتازون باشه نوبت منم میشه که بتازونم خنده ای کردم که سمتم با اخم برگشت: -اره بخند هفت ماه از مردونگی انداختیم بخند سرمو کج کردمو آروم به زور پچ زدم: -امشب خب یعنی... امشب اگه اگه خواستی بیا یعنی نتونستم ادامه ی حرفمو بزنم با خجالت بدو سمت اتاق خواب رفتم که صدای خندش بلند شد و چشم بلندی گفت.
2031Loading...
38
سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت -برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی. او پسر منزوی کوچه بود به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش! مریم زبانش را بیرون اورد: -به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟ از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد -ایول گل زدم گل گل گل لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند -دیدی شهاب عجب گلی زدم و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد شهاب سریع به سمتش دوید -چیشد جوجه پاشو ببینمت شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد -هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟ الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟ مریم با ناز لب برچید: -شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت -پیشی لوس او را به سمت خانه شان برد -برو خونه خودتو تمیز کن مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت -شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟ شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش.... *** -آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم! دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش -هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟ هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند -تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟ شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید -نامحرم؟ تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر! خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟ https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
1790Loading...
39
_شنیدی استاد یه دخترو وسط دانشگاه بوسیده.. قلبم در جا می ایستدو ستاره نیشخند میزند _محاله ممکنه حتماً اشتباه میکنی _یکی از بچه ها دیروز عصرمچشونو گرفته الان دیگه کل دانشگاه میدونن _هرکی گفته چرت گفته...استاد آریا و این حرفا..شما باورتون میشه؟اون حتی عارش میاد به یه دختر نگاه کنه چه برسه که.. _عکسشونو گرفته اونو چی میگی ..اونم با چه وضعی درحال فرنچ کیس و .. دیگر چیزی نمیشنوم انگار قبلم ضربان ندارد و گفته بود عکس دارند.. از او و من وسط دانشگاه.. دستانم شروع به لرزیدن میکند زمانی که دنبال گوشی کوله ام را زیر و رو میکنم باید پیش از هرچیزی او را با خبر میکردم _طرف کیه حالا میدونی دختره ی لاشی چقدر اینکار بوده که تونسته استاد اریا رو تور کنه هرزه تنفر از لحنش میبارد و چه کسی بود که نداند این دختر تا چه حد شیفته سام است حتی با وجود کم محلی ها و رفتار سرد و خشکی که هربار با او دارد.. _چیه نکنه زورت گرفته که استاد تفم تو صورتت ننداخته رفته با یکی دیگه.. ستاره کنایه میزند و دخترک سرخ میشود _تو رو سننه نسناس..مگه مفتشی ببینم اصلا نکنه اون هرزه ای که آویزون استاد شده تویی _حرف دهنت و بفهم آشغال.. پیش از آنکه بحث بیش از این بالا بگیرد یکی از پسرها مداخله میکند _ول کنین دیگه شمام..حالا طرف هرکی که بوده نوش جون استاد.. گوشت بشه به تنش معلومه بد لعبتی بوده که تونسته قاپ استاد رو بدزده _ولی من شنیدم خیلی وقته باهم تو یه خونه زندگی میکنن.. گوشی از دستم سقوط میکند و فریاد بچه ها _ یعنی چی مگه ازدواج کردن؟ _نه ازدواج که فکر نکنم ولی دخترک پوزخند میزند _چطور میتونید انقدر احمق باشید بابا دختره پارتنر جنسی استاده اونوقت شماها عرق سرد روی تیره کمرم حس میکنم و چه گفته بود پارتنر جنسی.. دستم روی شکمم مشت میشود و برایش تایپ میکنم _نمیتونم تو کلاس بمونم..امروز یکم زودتر میرم خونه... هرچه کردم نتوانستم چیزی از جریان عکس ها برایش بگویم همان لحظه پیامش روی صفحه ظاهر میشود _چیزی شده ..دوباره حالت خوب نیست..؟ نکنه بازم درد داری..؟ کوله ام را چنگ میزنم و پیش از انکه بخواهم جوابش را بدهم در کلاس باز میشود و نگاهم روی اشکان مات میماند.. تنها کسی که از رابطه ی بین من و سام باخبر بود به او گفته بودم تا از دوست داشتنم دست بکشد و حالا با ورودش همهمه ها اوج میگیرد _ اومدی بلاخره عکسارو اوردی؟ رنگم به سفیدی گچ میشود و نگاه او پر از حس سرخوردگی است زمانیکه خیره در چشمانم زمزمه میکند _عکسارو فرستادم تو گروه دانشگاه تلگرامتون و چک کنید در لحظه میبینم که چطور همه به سمت میزهای خود هجوم میبرند و منی که جان از تنم میرود زمانیکه پیشنهادش را رد کرده بودم گفته بود انتقام میگیرد... گفته بود عادت به پس زده شدن ندارد و علاقه اش از او یه مجنون ساخته که هرکاری برای برای به دست آوردنم میکند ؛ حتی اگر مجبور شود آبرویم را در تمام دنیا ببرد و حالا... از همان اول قصدش این بود که رسوایم کند..؟ قطره اشکی روی گونه ام میچکد و او انگار طاقت خیره شدن در چشمانم را ندارد که شرمنده سر خم میکند و صدای فریاد بچه ها.. _این دختره که.. به آنی نگاه هایشان سمت من میچرخد.. _ماهک..؟ بهت ناباوری حسادت ، نگرانی تمام حس هایی است که از نگاهشان دریافت میکنم و همان لحظه با حس کنده شدن موهایم ناله میکنم _پس اون هرزه تو بودی از همون اولم باید میفهمیدم پشت این قیافه به ظاهر معصومت چه مار خوش خط و خالی خوابیده میکشمت آشغال لجن.. ضرباتش را یکی پس از دیگری روی بدنم حس میکنم و هیچکس جرات مداخله کردن نداشت تقلا میکنم تا دستش را پس بزنم که با حس سوزش عمیقی که روی سرم میپیچد چشمانم سیاهی میرود _ داری چه غلطی میکنی اونجا زنیکه.. فریاد مردانه اش به من انگار جانی دوباره می‌بخشد و چشمان بی رمقم را که باز می کنم او را میبینم که به طرف دخترک یورش میبرد.. _استاد..؟ گلویش را چنگ میزند و او را به شدت کناری پرت میکند که کمر دخترک به لبه میز برخورد کرده و ناله دردناکش کل کلاس را پر میکند عطرش که زیر بینی ام میپیچد چشمان دو دو زنم را به عسلی های سرخ و خشمگینش میدوزم که به خون روی پیشانی ام زل زده بود لرزان نامش را پچ میزنم و او نفس نمیکشد _چیزی نیست قربونت برم..یه خراش کوچیکه..خوب میشی. بی حال پلک میبندم.. خیلی خوب می‌دانستم که این حجم از درد و خونریزی تنها برای یه خراش کوچک نبود با حس سبک شدن بدنم میفهمم در آغوشش هستم و ناله زیر لبم از درد همزمان میشود باغرش خشمگین او که انگار لرزه به جان کل کلاس می اندازد _هیش تموم شد عزیزم روزگار تک تکشون و سیاه میکنم ..بلایی سرشون بیارم که روزی هزاربار آرزوی مرگ کنن.. #پارت_واقعی👇🥹 #خودت‌سرچ‌کن‌🥶🫠 https://t.me/+YbEX4CvvJjQyZjY0 https://t.me/+YbEX4CvvJjQyZjY0 https://t.me/+YbEX4CvvJjQyZjY0 https://t.me/+YbEX4CvvJjQyZjY0
1250Loading...
40
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
1780Loading...
00:04
Video unavailable
پسر جذابی که فکر میکردم عاشقم شده، فقط بخاطر انتقام بهم نزدیک شده بود و بعد گرفتن بکارتم، من و پرت کرد بیرون🥲💔 اما همون لحظه منم به پدرش پناه بردم و گفتم پسرش بهم تجاوز کرده! حالا اون باید من و عقد میکرد و...💦🔞🫢 https://t.me/+W6HoWJWhoTphNDc0 #دارای_صحنه‌های_باز❌
نمایش همه...
Repost from N/a
⁠ _ما رسم داریم دوماد قبل از رفتن به حجله باید باکره باشه... با خجالت لب میگزم ..پدرم به سرفه می افتد.. _بی بی جان.. بی بی اما بدون توجه رو به سام میکند: _مادر جان باکره ای دیگه اگه خدا بخواد..؟ من دختر به پسری که هزارجور دختر دیگه رو دستمالی و لنگاشو هوا کرده باشه نمیدما.. صورت سام سرخ شده و عرق سرد از گوشه ی پیشانی اش روان میشود.. پدرم از خجالت حرف های مادرش شر شر عرق میریخت .. _بی بی خواهش میکنم .. بی بی میان کلامش میپرد.. _همینکه گفتم ..دخالت نکنید.. دامادی که نوه امو میگیره باید باکره باشه وگرنه دخترمو نمیدم.. نمیشه که من بچه ی عین برگ گل پاکم و بدم به پسری که با هزارنفر خوابیده و تموم سوراخ سنبه هاشون و تست کرده باشه.. اصلاً اگه ازشون مریضی پریضی گرفته باشه چی..؟اگه این پسر باهاش بخوابه و خدای نکرده مرضیش و بده به بچه ی کم سن و سال من اونوقت چه گلی به سرم بگیرم .. حتی با فکرش هم صورتش سرخ میشود که لب میگزد و محکم روی پایش میکوبد.. _وای خدا بلا به دور.. مادر سام گره ی روسری اش را محکم کرده و پشت چشم نازک میکند: _وا حاج خانم شمام چه انتظارایی از یه پسر سی ساله دارین..مگه میشه همچین چیزی..نیاز و غریزه ی یه مرد که این حرفا حالیش نیست‌.. بی بی اخم میکند: _چطور شما از یه دختر شونزده ساله انتظار درد شب زفاف و خون بکارت و طاقت آوردن شب حجله رو دارین..من نمیتونم انتظار باکره بودن دامادم رو داشته باشم.. با این حرف دستش را سر زانوهایش تکیه میدهد و یاعلی گویان بلند میشود: _مادر این وصلت سر نمیگیره من راضی نیس... _باکره ام.. صدای خشدار سام میان کلام بی بی بلند میشود و حرفش را نصفه نیمه قطع میکند.. همه بهت زده خیره به او میشوند.. خانه در سکوت مبهمی فرو میرود و کسی جیک هم نمیزند.. سام با چشمانی سرخ درحالی که زیر نگاه هایشان شر شر عرق میریزد چشم میبندد و به سختی لب میزند.. _من باکره ام بی بی خانوم..تا حالا رابطه ای با هیچ دختری نداشتم.. با همین حرف به آنی برقی از رضایت در چشمان بی بی مینشیند و نگاهش پایین تر رفته و بین پاهای کشیده ی سام می افتد.. _همینطوری که نمیشه مادر باید مطمئن بشم.. رنگ از رخم میپرد.. _بی بی چی داری میگی ..؟ _یه صیغه دوساعته میخونیم بینتون و تو این دو ساعت جفتتون میرین تو اتاق ور دل هم مشغول ور رفتن باهمدیگه میشین.. پدرم سرخ و سفید میشود و استغفار گویان سالن را ترک میکند.. مادرم به گونه اش میکوبد: _بی بی این چه کاریه آخه..؟ بی بی اما کوتاه نمی آید و عصایش را به زمین میکوبد.. _ پسری که باکره است با یه بوسه ی کوچیک و ناقابل هم خشتکش باد میکنه و میاد جلو اما پسرای هفت خط و اینکاره اینقدر دختر دیدن و انگولک کردن که حتی اگه یه دختر پیش چشمشون لخت مادرزادم بشه چندان اثری روشون نداره.. با حرف بی بی خجالت زده سر در گریبانم فرو میبرم و سعی میکنم به چهره ی برافروخته ی سام نگاه نکنم.. میدانستم پیش از من تجربه های زیادی داشته این تک پسر دردانه و همه چیز تمام خاندان‌.. دقایقی بعد به اجبار بی بی هر دو در اتاق خواب بودیم ... به محض ورود سام ملتهب کتش را از تن میکند چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و دستش را به گردنش میکشد.. رگ گردنش متورم بود و نشان میداد چقدر تحت فشار است.. با خجالت وگونه ای رنگ گرفته نگاهش میکنم .. _واقعاً باکره ای یا دروغ گفته بودی..؟ سام نگاه سرخش را پایین می آورد و به صورتم میدوزد.. انگار یادش می آید که برای چه اینجاست که آهسته قدم هایش را به طرفم بر میدارد.. آب دهانم را قورت میدهم و گامی به عقب برمیدارم.. صدای بمش بلند میشود و لعنتی صدایش خش داشت... _خودت چی فکر میکنی‌‌..؟ پشتم به دیوار برخورد میکند _م..من نمیدونم.. سام چسبیده به من می ایستد و پایین تنه اش را به بدنم فشار میدهد که با حس بر جستگی اش چشمانم گرد میشود _ا..این چیه..؟ دستم را میگیرد و بین پاهایش قرار میدهد _خودت حسش کن.. شوکه آب دهانم را قورت میدهد خواستم از زیر دستش فرار کنم که مانع میشود و فوری لب هایم را به دندان میکشد یک دستی مشغول باز کردن کمربندش میشود.. دستم را روی سینه اش چفت میکنم و او حین اینکه دامنم را بالا میزند مشغول پایین کشیدن زیپ شلوارش میشود که همزمان در اتاق چهارطاق باز شده و نگاه بی بی روی زیپ باز و خشتک برآمده سام خشک میشود و کل میکشد _مژده بدید که شازده دومادمون باکره است خدارو صدهزارمرتبه شکر هنوز هیچی نشده ببین بین پاهاش چه ورمی کرده زود باشید عاقد خبر کنید تا دخترم و تو جلسه خواستگاری حامله نکرده کارو یه سره کنیم https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0 https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0 https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0 وقتی بی بی خانوم پاشو میکنه تو یه کفش و الا و بلا دوماد باکره میخواد😂😏 پسره تو جلسه ی خواستگاریش..‌بلههه🙈😱 رمانش کرکره خنده است..😂🙊 از دستش ندین..😉
نمایش همه...
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
نمایش همه...
Repost from N/a
سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت -برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی. او پسر منزوی کوچه بود به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش! مریم زبانش را بیرون اورد: -به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟ از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد -ایول گل زدم گل گل گل لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند -دیدی شهاب عجب گلی زدم و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد شهاب سریع به سمتش دوید -چیشد جوجه پاشو ببینمت شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد -هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟ الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟ مریم با ناز لب برچید: -شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت -پیشی لوس او را به سمت خانه شان برد -برو خونه خودتو تمیز کن مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت -شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟ شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش.... *** -آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم! دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش -هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟ هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند -تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟ شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید -نامحرم؟ تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر! خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟ https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
نمایش همه...
Repost from N/a
--ماشاالله چه سینه های درشتی...مال خودته دخترم....؟! موهایش را از روی صورتش کنار زد و متعجب نگاه زن کرد: جانم حاج خانوم...؟! حاج خانوم نخودی خندید: مادر سوتفاهم نشه برای امر خیر میخام...! ابروهایش اینبار روی به موهایش چسبید... -سینه های من چه ربطی به امر خیر داره خانوم...؟! زن چادرش را درست کرد و نگاهی به این طرف و ان طرف کوچه کرد و آهسته گفت: ببینم از این عملیا که پروتز میکنن که نیست...؟! -وا...؟! شما به سینه های من چیکار دارین خانوم...؟! حاج خانوم پشت چشمی نازک کرد: الله اکبر دخترجون.... من چیکار به سینه های تو دارم... ماشاالله مبارک صاحبشون باشه...!!! برا خودم نمیگم که... خب حالا عملی که نیست...؟! رستا خنده اش گرفت. حاج خانوم همسایه زیادی پیگیر بود و به شدت کنجکاو شده بود که هدف این زن چه می توانست باشد... -سینه هام طبیعیه خانوم... عملم نکردم... خیالتون راحت شد...؟! چشمان زن برق زد: ماشاالله هزار ماشاالله، همچین این سینه ها به این قد و بالای ظریفت نمیاد اما خب منم بر حسب وظیفم مجبورم...!!! انشاالله که هشتاد هست...؟! - سوتین ۸۵ می بندم اما ببخشید دقیقا چه وظیفه ای...؟! -می خوام برای پسرم یه زن خوشگل بگیرم که همچین به دلش بشینه دیگه...!!! -اونوقت با سینه های بزرگ قراره به دلش بشینه...؟! - راستش حاج آقامون سینه های بزرگ خیلی دوست داره... خب از اونجایی که پدر دوست داره، پسرم باید دوست داشته باشه... من و نبین دخترم از اول کوچیک بود، اینا کار... حاجیمونه...!!! زن با خجالت خندید و رستا مات و مبهوت نگاهش به سینه های بزرگ زن افتاد و دهانش باز ماند. -ماشاالله دستای حاجیتون برکت داده...!!! -اره مادر ۷۵ گرفته، ۹٠ تحویل داده... البته تو خودش بزرگ هست، زحمت پسرم کمتره عزیزم، تمرکزش و میزاره برای چیزای دیگه...!!! -اونوقت از کجا مطمئنین پسرتون مورد پسندم قرار می گیره...؟! حاج خانوم نگاه پر شیطنتی بهش انداخت: من با باباش زندگی کردم، مطمئن باش پسرمم از باباش کم نداره...!!! -چی کم نداره...؟! -مثل باباش قد بلند ورشیده... خوش هیکل و خوش تیپ هم هست از اینا هست که روی بالاتنه هیکلش کار کرده و همچین تیکه تیکه حض می کنی تازه...!! خم شد و آرام تر گفت: علاوه بر اون خودمم خیلی تقویتش کردم...می دونم مثل باباش اونقدر داغ و خشنه که همش دلت می خواد شبا.... آره مادر بفهم دیگه...!!! اصلا ۸٠ درصد زندگی زناشویی به همین شب و رابطه سکسیشه...!!! فک دخترک به زمین چسبید: چه حاج اقای هات و سکسی دارین حاج خانوم...؟! -ایشالله قبول کنی نصیب تو هم میشه...!!! 😂😂😂😂😂😂 https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk حاج خانوم رفته تو کوچه دختره رو خفت کرده ازش می پرسه سینه هات مال خودته یا عملیه....؟! 🤣🤣🤣🤣 میگه برای پسرم میخوام... اخه پسرش مثل حاجیشون ۷۵میگیره، ۹٠تحویل میده.... 😂😂😂😂 خدایا یکی از این حاجی ها نصیب بفرما... الهی امین😂😂 https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
نمایش همه...
بگذار اندکی برایت بمیرم.... 💋

تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞 وانشات فقط در vip❌ دشنه به زودی @roman_reyhaneniakaam

Repost from N/a
_نکن فرهان مامان میفهمه امشب تو اتاقت خوابیدم! گاز محکمی از گردنم که صدای ناله‌ام بلند شد با چشم‌هایی خمار نگاهم کرد. _تا وقتی خودت مثل دست و پا چلفتیا لو ندی کسی نمیفهمه! با بغض نگاهش کردم. _اون همه کبودی که روی تنم میذاری رو چجوری پنهون کنم؟ اخمی کرد و کف دستانش را زیر تاپم فرو برد. _مجبوری جلوشون لخت بشی که عالم و آدم بفهمن نصف شبی مورد عنایت لب و دهن من قرار گرفتی؟ لبم را گاز گرفتم. _میترسم فرهان بیا انجامش ندیم! سرش را میان گردنم فرو برد و با نفس داغی پوستم را مکید. _آرومم میکنی یا برم پیش یکی دیگه؟ اشک در چشمانم حلقه زد. _نه... نرو فرهان ببخشید اشتباه کردم! عصبی چنگی به کمرم زد و تاپم را بیرون کشید. _ببین چجوری میزنی تو حال آدم! بار دیگر گردنم را مکید و دستش را از زیر تاپ بالاتر کشید که نفسم بند آمد. _حداقل... گردنم رو کبود نکن فرهان! نفس عصبی کشید و با حرکتی سریع تاپم را از تنم بیرون کشید. _نرین به اعصاب من گندم اول و آخرش که مال منی...! پاهات رو باز کن ببینم! با بدنی لرزان و پربغض پاهایم را برایش باز کردم که با ضرب خودش را درونم کوبید و... *** بیبی چک را درون مشتم فشردم و با بدنی لرزان وارد خانه شدم با دیدن مامان که درحال پخش کردن شیرینی بود سریع پرسیدم: _مامان آقا فرهان کجاست؟ مامان ذوق زده نگاهم کرد. _اول دهنت رو شیرین کن تا بگم کجاست! سریع شیرینی را برداشتم و سوالی به دهانش خیره شدم. _بگو باهاش یه کار ضروری دارم. لبخندش پررنگ‌تر شد. _ای بابا بهت نگفته؟ حتما دلش نیومد ازت خداحافظی کنه! بیبی چک را محکم میان دستانم فشردم. _چی؟ منظورت چیه مامان؟ مگه کجا رفته که بخواد باهام خداحافظی کنه؟ دستی به سرم کشید و چشمانش برق زد. _کارهای شعبه دوم شرکتش درست شد. امروز صبح پرواز کرد به سمت انگلیس! خون در رگ‌هایم یخ زد و بیبی چک از دستم افتاد. رفته بود؟ به همین راحتی؟ پس قول و قرارهایمان چه؟ _خدا مرگم بده گندم این بیبی چک برای کیه؟ چرا جوابش مثبته؟! https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 اون مرد وحشی بهترین دوست بابام بود! یه مرد جذاب و قدرتمند بود که با وجود دخترای لوند دورش هرشبش رو با من صبح میکرد و تنم رو کبود میکرد!🔥 ازش حامله شدم و وقتی رفتم تا بهش خبر بدم فهمیدم ترکم کرده پس تصمیم گرفتم بچش رو ازش پنهون کنم ولی با برگشتنش...❌🙈♨️
نمایش همه...
پارت بالاتر😍
نمایش همه...
#پارت_642 _دختره تو زندان رگش و زده بی‌توجه به گفته‌ی وکیل سیگارش را اتش می‌زند و از پنجره‌ی شرکت بیرون را تماشا می‌کند.. _ساعت پنج صبح انتقالش دادن به بیمارستان کامی از سیگارش می‌گیرد و دست خالی‌اش را درون جیب شلوارش فرو می‌کند.. _میگن.. مرد مکثی می‌کند و با ندیدن هیچ گونه عکس‌العملی از جانب میعاد ادامه‌ی حرفش را با حرص میغرد: _میگن جوری وضعیتش حاده که امیدی به زنده بودنشم نیست بلاخره نگاه از پنجره می‌گیرد.. با همان ژست و خونسردی اعصاب خوردکنش به طرف رفیق چندین ساله‌اش می‌چرخد و با ارام ترین لحن ممکن لب می‌زند: _خب چی کنم؟! از این بیخیالی‌اش.. از این ارام بودن و به چپ گرفتنش روان نیما بهم می‌ریزد و چند قدم نزدیکش می‌شود: _میخوای وانمود کنی برات مهم نیست؟ رو به روی میعاد می‌ایستد و با چشمان سرخش خیره‌اش می‌شود.. این مرد کی انقدر بی‌رحم شده بود؟!. پکی به سیگارش می‌زند و پوزخندی به چهره‌ی سرخ نیما می‌اندازد.. _وانمود نمیکنم واقعا برام مهم نیست.. _حتی اگه بفهمی حامله بود.. خنده رفته رفته از روی لبان میعاد محو می‌شود و ایندفعه نوبت نیما بود که پوزخند بزند: _زنت حامله بوده باغیرت جورییی رگش و زده که بچه که هیچی حتی امیدی به زنده موندن خودشم نیست _دلم نمیسوزه اون قاتل الهه‌ی منه نیما قدمی از او فاصله می‌گیرد و بی‌توجه به صدای ضعیف و ناله‌وار او با صدایی محکم و گیرا لب می‌زند: _اینم واسه اینکه بیشتر بسوزی بهت میگم پشت به چهره‌ی مات و رنگ و رو رفته‌ی میعاد می‌کند و به طرف کیفش می‌رود.. مدارک و پرونده‌ی مهسا را از کیف بیرون می‌آورد و به طرف میعاد حرکت می‌کند.. پرونده را در آغوش میعاد پرتاب می‌کند و با صدای خشمگینی می‌غرد: _بی‌گناهه چشمان میعاد به خون می‌نشیند و بغض گلویش را خراش می‌دهد.. _این همه مدت اون دختر مظلوم و انداختی زندان به هوای اینکه قاتل الهه است هر بلایی که خواستی سرش اوردی .. میعاااد تو این همه مدت یه ادم معصوم و اذیت کردی.. کیفش را از روی میز برمی‌دارد و بی‌توجه به اوی خشک شده اخرین حرفش را می‌زند و او را ترک می‌کند: _حالا تو بمون و عذاب وجدانت و زن و بچه‌ای که بی‌گناه پر پرشون کردی.. https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk دختره ‌رو بیگناه متهم به قتل زنش می‌کنه و انقدر شکنجش میده تا دختره خودش و بچه‌ی توی شکمشو توی زندان می‌کشه…🥺💔
نمایش همه...