cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

دیار عروسک‌ها

﷽ دیار عروسک‌ها به قلم یارا پیج اینستاگرام www.instagram.com/saman_novels کپی نکنید❌

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
20 410
مشترکین
-3324 ساعت
-2007 روز
-91530 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

00:06
Video unavailable
❌کوچولوی وحشی💦 دختر مظلومی که با مادربزرگش زندگی میکنه و شبا وقتی مامان بزرگش میخوابه پسر میاره خونه. تا این که یک مردوحشی وارد زندگیش میشه و جوری جرش میده که همه ی محل بفهمن و... https://t.me/+WDyq4zql1VVjMWM0 https://t.me/+WDyq4zql1VVjMWM0 #رابطه‌ی_ممنوعه 🔥
نمایش همه...
0.47 KB
. من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم چشمش دنبال شوهر من بود! چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد. باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه از رادمان خوشم میومد. من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم چهارسال از خانوادم دور شدم. _ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان اینا میگم زود شوهرش بدن. چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود. ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری ازدواج کنم. باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن. خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک بشنوم. چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم. و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم. لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم. تمام ذوقم کور شده بود. اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو… به رادمان فقط سری تکون دادم. _سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم. لبخندی زدم _منم همینطور مامان جونم. اینبار سها با کنایه گفت _فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ خبری نیست؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم. خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم شنیدم _ببخشید.. به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود. فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم _اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم آشنات بکنم. مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش گرفتم به کنار خودم کشیدمش. _بیا همه منتظرن. بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون میکردن برگشتم. https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 اول نگاهم‌و به مامان و بابا بعد به سها انداختم _ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما میخواستم سوپرایز بشید. این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم. صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن. زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم. چشماش درشت شده بود و داشت منو‌ نگاه میکرد. سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام ریختم تا فقط همراهی بکنه. بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد _سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه… مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی بهم رفت به طرف بابا برگشت. دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد _خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود. قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط. دستشو به طرف محمد گرفت لب زد _خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام مطمئنم براتون از من زیاد گفته. _خیلی تعریف کرده… مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون محرم نبود. دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم _سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده! با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد. مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت _خیلی خوش اومدی پسرم. بعد به طرف بابا چرخید _سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم. با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد. توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه.. با احترام سریع لب زد _اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه! مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت _اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ، باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو بیارید… و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف ماشین کشوند…. داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان راجبم چه فکری میکنه… https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
نمایش همه...
#پارت_642 _دختره تو زندان رگش و زده بی‌توجه به گفته‌ی وکیل سیگارش را اتش می‌زند و از پنجره‌ی شرکت بیرون را تماشا می‌کند.. _ساعت پنج صبح انتقالش دادن به بیمارستان کامی از سیگارش می‌گیرد و دست خالی‌اش را درون جیب شلوارش فرو می‌کند.. _میگن.. مرد مکثی می‌کند و با ندیدن هیچ گونه عکس‌العملی از جانب میعاد ادامه‌ی حرفش را با حرص میغرد: _میگن جوری وضعیتش حاده که امیدی به زنده بودنشم نیست بلاخره نگاه از پنجره می‌گیرد.. با همان ژست و خونسردی اعصاب خوردکنش به طرف رفیق چندین ساله‌اش می‌چرخد و با ارام ترین لحن ممکن لب می‌زند: _خب چی کنم؟! از این بیخیالی‌اش.. از این ارام بودن و به چپ گرفتنش روان نیما بهم می‌ریزد و چند قدم نزدیکش می‌شود: _میخوای وانمود کنی برات مهم نیست؟ رو به روی میعاد می‌ایستد و با چشمان سرخش خیره‌اش می‌شود.. این مرد کی انقدر بی‌رحم شده بود؟!. پکی به سیگارش می‌زند و پوزخندی به چهره‌ی سرخ نیما می‌اندازد.. _وانمود نمیکنم واقعا برام مهم نیست.. _حتی اگه بفهمی حامله بود.. خنده رفته رفته از روی لبان میعاد محو می‌شود و ایندفعه نوبت نیما بود که پوزخند بزند: _زنت حامله بوده باغیرت جورییی رگش و زده که بچه که هیچی حتی امیدی به زنده موندن خودشم نیست _دلم نمیسوزه اون قاتل الهه‌ی منه نیما قدمی از او فاصله می‌گیرد و بی‌توجه به صدای ضعیف و ناله‌وار او با صدایی محکم و گیرا لب می‌زند: _اینم واسه اینکه بیشتر بسوزی بهت میگم پشت به چهره‌ی مات و رنگ و رو رفته‌ی میعاد می‌کند و به طرف کیفش می‌رود.. مدارک و پرونده‌ی مهسا را از کیف بیرون می‌آورد و به طرف میعاد حرکت می‌کند.. پرونده را در آغوش میعاد پرتاب می‌کند و با صدای خشمگینی می‌غرد: _بی‌گناهه چشمان میعاد به خون می‌نشیند و بغض گلویش را خراش می‌دهد.. _این همه مدت اون دختر مظلوم و انداختی زندان به هوای اینکه قاتل الهه است هر بلایی که خواستی سرش اوردی .. میعاااد تو این همه مدت یه ادم معصوم و اذیت کردی.. کیفش را از روی میز برمی‌دارد و بی‌توجه به اوی خشک شده اخرین حرفش را می‌زند و او را ترک می‌کند: _حالا تو بمون و عذاب وجدانت و زن و بچه‌ای که بی‌گناه پر پرشون کردی.. https://t.me/+cjnBBUnNY7diN2Zk https://t.me/+cjnBBUnNY7diN2Zk دختره ‌رو بیگناه متهم به قتل زنش می‌کنه و انقدر شکنجش میده تا دختره خودش و بچه‌ی توی شکمشو توی زندان می‌کشه…🥺💔
نمایش همه...
- زنگ بزن اولیات، پدر و مادرت یالا... آیه مثل ابر بهار اشک می‌ریخت، پدر مادرش که تهران نبودند و تصور این که زنگ بزند به آن مرد بد اخلاق بد عنق مثلا شوهرش تا قید کارش را به خاطر او بزند هم ترسناک بود، یک بار ضرب دستش رو چشیده بود و بسش بود! - خانم تو رو خدا مگه چیکار کردم؟! ناظم لا اله اللهی گفت و مدیر مهربانه گفت: - عزیزم! آیه جان تو کاری نکردی شاگرد ممتاز ماهم هستی ولی یه سری بحثها هست که باید با اولیات مطرح کنیم سال آخر دبیرستانش بود و آیه فقط درس می‌خواند تا بتواند کنکور قبول شود چون مطمئن بود معید که پولش از پارو بالا می‌رفت پول دانشگاهی به او نمی‌دهد همین حالا هم که مدرسه می‌رفت کلی منت بالا سرش بود و نالید: - خانم شهریه مدرسه رو گفتم که تا آخر هفته میارم مدیر متاسف به ناظم خیره شد و ناظم بدون تعارف حرفش را زد: - ببین دختر جون این مدرسه جز مدرسه های خاص.. همه پول شهریه هاشونو به موقع میارن جز شما، اینم وضع لباس پوشیدنت تو چل‌ زمستون بدون کاپشنی و با کفش تابستونی! از خجالت در خودش جمع شد، چطور می‌گفت که یک خونبس هست! آن هم خونبس خانواده‌ی رسولی های بزرگ... سرش رو پایین انداخت و اشک هایش بیشتر شدند و ناظم ادامه داد: -دو هفته پیشم که با صورت کبود اومدی مدرسه! خب یه جای کار میلنگه ما خانوادت رو می‌خوایم باهاشون حرف بزنیم آیه دستی زیر چشم هایش کشید و سکوت کرد و همان موقع در دفتر باز شد و مائده خواهر معید در درگاه نمایان شد و با دیدن آیه اخم کرد و گفت: - بله خانم؟ گفتن بیام دفتر؟ ناظم که می‌دانست مائده از خانواده ی سرشناسی بود که با لحنی محترمانه گفت: - مائده جان شما با یاس نسبتی دارید؟ مائده با اکراه رو چرخاند - نه... نه معلوم که نه خانوم...چه نسبتی؟ با پایان حرفش چشم غره ای به آیه رفت و مدیر ادامه داد: - ولی سرویس گفته از خونه ی شما باهم برتون میداره! مائده اخم هایش درهم رفت: - خب... خب خدمتکارمونه... کارای منو می‌کنه و قلب آیه بود که خورد شد و دیگر نیستاد با هق‌هق از دفتر بیرون زد و به صدا کردن های کسی توجه نکرد. از در مدرسه بیرون زد و با تمام توانش فقط دوید و دوید... https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk صدای هوار معید شکستن وسایل در خانه می‌پیچید: - ســـاعـــت دو نصف شب هنوز پیدا نشده... من که اون شهریه کوفتی رو بهت دادم مائده گفتم ببر با مال خودت بده مدرسه گفتم هر چی خریدی برای اونم بخر چرا نکردی؟ هان؟ مائده ترسیده گوشه ی خانه ایستاده بود و مادر معید سعی داشت آرومش کند: - نکن این طوری معید واسه یه دختر بی سروپا این جوری داد و قال راه میندازی؟ اون دختر خواهر قاتل پدرته! معید با خشم به مادرش نگاه کرد: - بی‌گناه ترین آدم قصه همونه، گفتی هرزست گرفتمش زیر مشت و لگدم تا دو روز نمی‌تونست حرف بزنه گفتی زنته خون‌بسته مگه مردونگی نداری با سی و دو سال سن افتادم رو تن دختری که هم سن خواهرمه و حالشو از هر چی مرده بد کردم صدای گریه مائده این بار بلند شد و مادرش داد زد: - خفه‌شو معید این حرفا چیه داری به من میزنی ساکت شو دهنتو ببند خواهر داری! ولی معید عذاب وجدان داشت خفه اش می‌کرد و داد زد: -صدای هق هقش اولین باری که مثل یه حیوون رو تنش افتاده بودم هنوز تو گوشم می پیچه جوری که حالم از خودم بهم می‌خوره حالا میگید دختره نیست گمشده؟! تو تهران به این بزرگی کـــجـــارو بگردم؟ و هما ن موقع صدای زنگ خانه بلند شد و آیه بود، در این هوای سرد خودش با پای خودش به شکنجه گاهش برگشته بود چون جایی را نداشت... و معید بدون معطلی سمت در دویده بود و در را که باز کرد با صورت کبود آیه از سرما مواجه شد و مات ماند و آیه زمزمه کرد: - اون بیرون پر گرگ بود، می خواستن تنمو بدرن‌... با خودم گفتم حداقل گرگ این خونه محرمم آشناست برگشتم و با پایان حرفش چشم هایش از سرما گشنگی سیاهی رفت و معید بود که قبل این که دخترک سقوط کند تن سردش را گرفت... https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk
نمایش همه...
حِیــــران

یا مَن لا یُرجَی اِلا هُو ای آنکه جز به او امیدی نیست✨ پارت گذاری منظم🍂 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

فرنوش برگشته بهار... با بهت زیادی دست از مرتب کردن شال بر روی سرش برداشته و به خواهر شوهرش نگاه کرد. گوش هایش اشتباه شنیده بودند دیگر؟! فرنوش از کجا برگشته بود؟! او که همین یک سال و اندی پیش تصادف کرده و دار فانی را وداع گفته بود!!. _شوخیت گرفته یلدا؟ فرنوش که مرده. این مسخره بازیا چیه؟ یلدا در جواب با ناراحتی که وجودش را فرا گرفته بود گفت: _به خدا شوخی و مسخره بازی نیست بهار. از عمه ، مامان فرنوش شنیدم. دست خودش نبود ، نمی‌توانست نسبت به چنین مسئله مهمی بی‌خیالی طی کند. آخر این فرنوشی که درباره اش بحث میکردند ، زمانی معشوقهٔ شوهرش، سهیل بود. _تازه یه خبری هم هست که من گفتم زودتر بهت بگم. معلوم نیست این فرنوش عفریته با چه نیتی اومده . نمی‌دونم چطور بهت بگم.... نفسش به شماره افتاد از شنیدن سخنان یلدا. چرا که حس ششمش ناجور داشت هشدار میداد. هشدار زندگی مشترکش را، گرچه این زندگی هنوز زندگی نبود . بعد از مرگ فرنوش پدر سهیل ، سهیل را اجبار به ازدواج با بهار کرده بود و در این زندگی اجباری که تنها خودش عاشق یک طرفه بود ، بی محلی ها و آزار و اذیت های سهیل گاه باعث میشد تا حد زیادی از زندگی دل بِبُرَد. اما باز این خودش بود که به خود امید عاشق کردن سهیل را میداد و ادامه میداد زندگی را. با استرس لب زد: _د جون بکن یلدا... بگو چی شده... یلدا درحالی که قلنج انگشتانش را از روی استرس تق و تق می‌شکست با شک زیادی جواب داد: _فرنوش با یه بچه اومده و ادعا می‌کنه که اون بچه مال خودش و سهیله...!!. و تمام.... این زندگی برایش دیگر زندگی نمیشد. می‌دانست که فرنوش و سهیل با یک دیگر تا حد معاشقه نیز رفته اند ، یعنی این مسئله را سهیل خودش باری برای زجر دادنش بر صورتش کوبانده بود و خب وجود یک کودک این بین خیلی هم منطقی جلوه میکرد. جان از تنش رخت بست و ناگاه با از دست دادن تعادلش سرش به تاج تخت برخورد کرده و همزمان با جیغ گوش کر کن یلدا خون از سرش فواره زد. در همین بین صدای سهیل را توانست تشخیص دهد. سهیلی که التماس هایش برای باز کردن چشمان بهار گوش فلک را کر کرده بود. _بهااااار تورو جون عزیزت چشماتو وا کن. تو رو جون منی که می‌دونم ازم متنفر شدی . بابا د لامذهب من عاشقتم. همینو میخواستی بشنوی؟! آره؟! بیا صدبار میگم بهت: عاشقتم عاشقتم عاشقتم. لبخندی عمیق بر لب راند و با تن صدای ضعیفی لب زد: _خوبه که آرزو به دل نموندم. مراقب...خو..دت....با...باش.... بابای..بَ..بچهٔ ..فَ..فرنوش.... گفت و نفهمید چه آتشی با گفتن این حرف بر جان مرد زد. چَشم بست و ندید و نشنید فریاد های مرد برای بودنش را. و شاید این پایان کوتاه و دردآور، همان شروع ماجرای این زوج بود. شروعی پر از چالش.... https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk
نمایش همه...
بهارعاشقی

رزرو تبلیغات👇

https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0

لینک ناشناس 👇

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117

چنل پاسخگویی👇 @bahar67909 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️

پارت بالاتر
نمایش همه...
- خون بکارت داری هرزه کوچولو؟ بغض کرده به خانم بزرگ نگاه کردم. - من دخترم بخدا... قهقهه زد. - تو سن ۱۵ سالگی اندازه من باسن و سینه داری، می‌خوای باور کنم؟ صدای خشن آقا رو پشت سرش شنیدم. - ننه برو بیرون ده دقیقه دیگه برات دستمال خونی میارم. https://t.me/+WElrK3meUTk3MzM0 حجله دختر مدرسه‌ای با یه خان خشن و سکسی🥲🤤🔞
نمایش همه...
sticker.webp0.34 KB
Repost from N/a
کش دور سینه هام رو باز کردم و ناله کردم. جوری ورم کرده بودن که جای کش روشون مونده بود. - لامصب چقدر هم گندن. همش هم باید بپوشونمشون.🔞 با درد شیاف دیکلوفنات رو از جلدش خارج کردم که با شنیدن صدایی ترسیده به در حموم چسبیدم. - فری شب یه دختر برام بفرست. آب دهنمو با ترس قورت دادم. اقا سهند باز هم می خواست دختر بیاره خونه، چندباری به منم تعارف زده بود. و من رد کرده بودم. بهم میگفت که مرد نیستم. از بالا به شورتم و سطح تخت زیریش نگاه کردم. - شرایطو میدونی. - اقا سهند ما همه جوره داریم سبزه، سفید، قد کوتاه، باسن عملی. سینه بزرگ و کوچیک. ولی با موی پسرونه و چشم های آبی نداریم. چشم هام چهارتا شد. موی پسرونه و چشمای ابی. - فری یه کاریش بکن من کلی پول میدم بهت حالم بده قبل جشنواره می خوام سرحال بشم. - اقا میدونم ولی باور کن این کیس رو ندارم اخه دخترام‌ مو کوتاه نمیکنن. سهند فحشی داد و گوشی رو کوبید روی میز. متوجه ی نگاه های خیرش میشدم فکر میکرد پسرم اخه. اهی کشیدم و عقب رفتم ولی پام محکم به سطل خورد‌ و صدا اومد یهو در باز شد و سهند اومد تو منو دید. سینه های آویزون و سرخم رو. - تو...تو دختری؟ با وحشت دستامو روشون گذاشتم. چشم هاش سرخ بودن. - توضیح میدم اقا. من...توی پرورشگاه به دخترا تجاوز میشد من خودمو پسر جا زدم عادت کردم به این زندگی بعدش کار نیاز داشتم و اومدم. چشم هاشو ریز کرد. - تو منو گول زدی ها؟ این لامصبارو چطوری ندیدم. - با کش بستمشون. اقا ببخشید من به کار نیاز داشتم. - لعنتی من خیلی واست داغ میکردم. فکرشم دیوونم میکرد. حالا که دختری قبل جشنواره کمرمو خالی کن. سمتم هجوم اورد و... با درد از کف حموم بلند شدم. از بالا نگاهم کرد. - ازم میترسی؟ فرم تحقیر امیز نگاهش منو واقعا میترسوند. سرمو تکون دادم. - نترس، قراره باهم خیلی لذت ببریم. دوباره سینمو لمس کرد و... https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0 https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0 https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0 https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0 https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0دختر پرورشگاهی خودشو شکل پسر میکنه تا بره سرکار ولی وقتی تو حموم رئیسش مچشو میگیره همون جا جوری باهاش میخوابه که... https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0 https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0 https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0 https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0
نمایش همه...
Repost from N/a
-باید اسمتو تو گینس ثبت کنن... با صدامم ار.ضا میشی 💦🔞 پوزخندی زدم و گفتم : خیلی خودتو دست بالا گرفتی البرز زند! تو عوضی ترین آدمی هستی که من دیدم الآنم ولم کن تا.... خیز برداشت سمتم و سینمو تو چنگش گرفت. حرصی گفت : واسه من بلبل زبونی نکن زنیکه! من اگه نبودم که معلوم نبود تا الان زیرخواب کدوم بی پدری بودی تخت سینش کوبیدم و جیغ کشیدم: من انقد شرف داشتم که خودمو بکشم و تن به هرزگی ندم تو لعنتی نذاشتی کثافت دستش با هیزی روی بدنم چرخید و گفت : نگو بیبی! حیف این بدن سکسی بود که پرت بشه پایین کوه و متلاشی بشه. درعوض هرشب به البرز زند سرویس میدی... این کم چیزی نیست به محض تموم شدن حرفش یقه‌ی لباسمو محکم کشید که از جلو و پشت پاره شد جیغ کشیدم : چیکار میکنی عوضی سرشو توی گردنم فرو کرد و گفت : خوب نیست آدم به بُکُ.نش بگه عوضی! یهو دیدی ازت سیر شد و حراجت کرد بین رفیقاش موهاشو کشیدم و گفتم : تو انقد رذلی که هیچی ازت بعید نیست نوک انگشتشو از گردن تا وسط شکمم کشید و خونسرد لب زد : صدف کاری نکن در خونه رو روت قفل کنم و هرشب یکیو بفرستم سراغت واسه سرویس دادن! اصلا دوست ندارم بِکِش بقیه بشم ولی داری مجبورم میکنی تنم به لرزه افتاد. از این شیاد هیچی بعید نبود دستشو پشت کمرم برد و تقلا کرد واسه باز کردن سوتینم. لبخند ترسناکش وحشت انداخت به جونم و گفت : خوبه که از یه چیزایی بترسی کوچولو... من قلبا دلم میخواد تو فقط زیر خودم ناله کنی نه بقیه! باهام همکاری کن تا بهت سخت نگذره.... این سوتین تخ.می چرا باز نمیشه؟ بازش کن ببینم هنوز امید داشتم واسه منصرف کردنش دستمو روی صورتش گذاشتم و گفتم : البرز... تلافی چیو میخوای در بیاری؟ من که هر موقع خواستی باهات خوابیدم... چرا اینجا؟ بالای کوه توی ماشین؟؟ میترسم یکی سر برسه از بین لباش غرید : هرکی بیاد میگم زیرخوابمه فوضولی نکنه‌... باز میکنی این کوفتیو یا نه؟ دستش روی پایین‌تنم چنگ شد و آخ بلندی گفتم. حرف زدن با این آدم هیچ فایده ای نداشت ناچار سوتینمو باز کردم که سینه هام بیرون پرید و البرز نیشخند زد : هفته دیگه میبرمت مرکز... یه سری آزمایش میخوام انجام بدم که بدون زاییدن سینه هات پر شیر بشه! یکمی قراره هورموناتو دستکاری کنم بیب وحشت زده گفتم : دیوونه شدی؟ من.... من نمیذارم.... چه بلایی میخوای سرم بیاری؟؟ اگه قرار بود بمیرم میذاشتی خودمو خلاص کنم نه اینکه فرشته‌ی نجاتم بشی و هزار بار عذابم بدی شلوارمو تا زانو پایین کشید و بیشتر روی صندلی ماشین جا به جا شد -میدونی که در مقابل من هیچ قدرتی نداری... فقط باید بگی چشم! چه بخوای چه نخوای، قراره حسابی ازت شیر بخورم صدف! خودش به حرف بی مزه اش قاه قاه خندید و من مطمئن بودم این مرد، خودِ شیطانه! و  وای به وقتی که یه شیطان، پول و هوش هم داشته باشه.... میشه ترسناک ترین با فرو رفتن ناگهانی عضوش جیغم بلند شد و سیلی محکمی روی سینم زد اشک از کنار چشمم سرازیر شد و به سختی نالیدم : البرز... تو رو خدا..‌‌.. دارم میمیرم از درد.... آیییی....آه... زبونشو روی گوشم کشید و گفت : آی گفتنای از دردت رو باور کنم یا آه کشیدنای پر لذتت رو؟ خودشو بیشتر بهم فشار داد که جیغم در اومد و بدون تغییر حالتش ادامه داد : خیال برت داشته که میتونی منو گول بزنی؟ خونِ اون مرداویجِ هفت خط رو خودم از تو رگات بیرون میکشم صدف از شدت تعجب چشمام گرد شد... مرداویج.... چطور فهمید... من قرار بود به البرز نزدیک بشم تا رقیب بزرگ بابا رو کنار بزنم ولی اسیر دستاش شدم چطور نفهمیدم این همه شکنجه بخاطر اینه که هویتم لو رفته... دندونشو توی گردنم فرو کرد و موهامو کشید که جیغ بلند تری زدم و شروع کردم به التماس... منو میکشت... میخواست سلاخی ‌کنه و جواب مرداویج رو اینجوری بده... -البرز... التماست میکنم... اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست... من از مرداویج متنفرم... اون شب از دست زورگویی و کاراش میخواستم خودمو از زندگی بکشم که تو سر رسیدی و منو با خودت بردی... البرز  میشنوی حرفامو؟ دستشو روی نقطه‌ی حساسم گذاشت که ناله‌ام بلند شد و گفت : جدی؟ میخوای باور کنم؟ فقط در یه صورت... باید مستقیم به قلب مرداویج شلیک کنی! میتونی پدرتو بکشی؟ قطعا نه! اما الان... توی این موقعیت لعنتی... سر تکون دادم و دستمو بین موهاش کشیدم شروع کردم به بوسیدن لباش که درست همون لحظه ضربه‌ی محکمی به شیشه‌ی ماشین خورد و نور قرمز گردون ماشین پلیس چشممو زد.... ترسیده اسم البرز رو زمزمه کردم که گفت : تا صبح کل شهر می‌فهمن تک دخترِ مرداویج وسط کوه توی ماشین زیر البرز زند جر خورده.....🔞 #پارت‌واقعی https://t.me/+6UPIuIjeTaY1ODI0 https://t.me/+6UPIuIjeTaY1ODI0 https://t.me/+6UPIuIjeTaY1ODI0
نمایش همه...

یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.