11 053
مشترکین
-1224 ساعت
-1117 روز
-36530 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 Media files | 358 | 1 | Loading... |
02 - بمالم ممههای بلوریتو؟
نفسهای شیدا قطع شد و شایان درحالی که دستش داخل سوتین دخترک بود، دوباره عمدا در گوشش با صدای بم و نفسی داغ زمزمه کرد: - بمالم این لیموهای شیرین رو سرحال بیای!
شیدا نالید: - مامانم اینا بیدارن شایان میفهمن!
شایان یک دستش را روی کمر شلوار شیدا برد و زبانش را از گردن تا چاک سینهی دختر برد.
- یادت نره تو فقط دخترِ زن بابای منی دختره سکسی!
https://t.me/+0xzkWpoT7XxmMDNk
رابطه خواهر برادر ناتنی🤤🔞❌ | 518 | 2 | Loading... |
03 _موقع اومدن برام شورت بارداری بگیر.
صدای پچ پچ حاضران جلسه بالا می رود و آرمان از دیدن پیام نمایان روی پرده سفید دست مشت می کند.
هنوز با پیام اول کنار نیامده بود که پیام دوم هم روی پرده به نمایش در می آید و آرمان قبل آنکه بقیه آن پیام را بخوانند گوشی اش را از سیم جدا می کند.
_جلسه کنسله همه بیرون؛ بیرون...
چون شیر خشمگین فریاد می زند و اتاق در لحظه خالی می شود.
بی درنگ شماره اسما را می گیرد و با وصل شدن تماس حتی اجازه سلام گفتن هم به او نمی دهد.
_توی سگ پدر اون پیاما چه کوفتیه برای من می فرستی؟!هان؟!
_چته وحشی؟! چرا داد می زنی؟! خب چیه به تو نگم به کی بگم پس؟!
کلافه دست درون موهایش می کند و اسما از درد ناله می کند.
_به خدا زیر دلم و سینه هام درد می کنه؛ از آهو شنیدم شاید به خاطر شلوار و شورت تنگیه که می پوشم؛ اون گفت بهت بگم برام شورت بارداری بگیری؛ نوک سینه هام هم خیلی قرمز شده و درد می کنه؛ دیشب این همه گفتم گاز نگیر گوش ندادی اینم شد نتیجش.
_من گوه خوردم با هفت جدم که به تو دست زدم؛ برای اون آهو هم دارم فقط وایستا و تماشا کن.
دخترک بغض می کند از لحن تند پدر فرزندش.
_داد نزن سر من؛ چرا داد می زنی؟!
از شنیدن صدای لرزان اسما بود شاید که کمی نرم تر شد.
_خیل خب حالا بغض نکن.
اسما اما انگار منتظر همین تلنگر کوچک بود که فوری زیر گریه زد و صدای هق زدن هایش آرمان را نگران کرد.
_اسما!!! بسم الله داری گریه می کنی؟!
_سر من داد می زنی؛ من هیچ کاری نکردم ولی تو سرم داد می زنی.
بلند تر هق می زند و آرمان کلافه در اتاق خالی قدم می زند.
_باشه حالا گریه نکن؛ عصبی بودم؛ اسما؛ گریه نکن دیگه باشه؟! به خدا سر جلسه بودم گوشی به پروژکتور وصل بود پیام فرستادی افتاد رو پرده هر کی اینجا بود فهمید زن من ازم درخواست شورت بارداری داره.
اسما آن سمت هین بلندی کشید و از خجالت چون لبو سرخ شد.
_وای خدا؛ همه دیدن یعنی؟!
آرمان از تصور چهره اسما خندید و روی صندلی چرخان نشست.
_بله مامان کوچولو؛ همه دیدن؛ از فردا شرف برام نمی مونه تو این شرکت.
_ببخشید؛ به خدا نمی دونستم؛ ببخشید.
_خیل خب حالا اشکال نداره؛ فقط باید ببینم دهن اینا رو چطور...
در اتاق بی اجازه باز شد و خانم مومنی مدیر بخش مالی شرکت وارد اتاق شد.
آرمان متعجب نگاهش کرد و مومنی بی رو در بایستی گفت:
_می بخشید آقای رئیس ولی پیام خانمتون رو سر جلسه دیدم خواستم بگم بهشون بگین شورت بارداری نپوشن براشون بهتره خودم تجربش رو دارم که می گم؛ اسمش شورت مخصوص بارداریه ولی خیلی حساسیت پوستی ایجاد می کنه و باعث اذیت شدن واژنشون می شه و حتی امکان داره تاول بزنن یا عرق سوز بشن؛ به هر حال وظیفه دونستم اینو بهتون بگم؛ با اجازه.
اسما که تمام حرف ها را شنیده بود از قبل سرخ تر شد و آرمان شوکه حتی متوجه رفتن مومنی هم نشد.
_فقط بگو خودت شنیدی الان چی شد!!
آرمان گفته بود و اسما از سرخی به کبودی می زد.
_شنیدم.
_خودت بگو الان من با این شرف و اعتبار به باد رفته چه غلطی کنم؟!
_آرمان من...
نذاشت حرف دخترک تمام شود و با پوشیدن کتش و برداشتن لوازمش سمت در قدم برداشت و در همان حال تهدید وار زمزمه کرد.
_لخت بدون حتی لباس زیر دراز می کشی رو تخت موهاتو خودت می بافی تا بیام؛ الان هیچی جز تنبیه توعه توله سگ نمی تونه آرومم کنه؛ وای به حالت بیام لخت نباشی اسما وای به حالت...
https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk
https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk | 412 | 1 | Loading... |
04 دختره گروگان مخوف ترین مافیای کانادا شده، حالا پسره عاشقش شده و نمیزاره بره تا اینکه دختره فرار میکنه و پسره اونو...🤯😱🙈
_همتا خریت نکن! میدونی اهورا پیدات میکنه. تا فرصت هست برگرد.
در اتاقک کیوسک تلفن به خیابان شلوغ و تاریک نگاه کردم.
با بغض و گریه نالیدم:
_من به اون خونه برنمیگردم. نمیخوام کنار همچین آدم خطرناکی باشم.
هنوز مغز متلاشی شده احمدی جلوی چشمه. مگه چیکار کرده بود که همچین بلایی سرش آورد؟!
صدایش با تاخیر به گوش رسید:
_اهورا تو رو دوست داره هیچ وقت به تو آسیب نمیزنه.
جیغ کشیدم.
_نمیتونم با یه مافیای خطرناک که معلوم نیست دستش به خون چند نفر آلودس زندگی کنم.
لحن مینا جدی شد:
_امشب با پای خودت برگرد. چند گروه رو فرستاده دنبالت. پیدات کنه برات بد میشه. تا دیر نشده برگرد همتا برگرد
لحنش دیگر دوستانه نبود؛ برای من نبود. انگار فقط میخواست مرا به آن جهنم برگرداند.
گوشی را بر روی دستگاه کوبیدم و به دل تاریکی شب زدم.
در این شهر درن دشت به کجا پناه ببرم؟!
هنوز نیمی از عرض خیابان را طی نکردم که از روی زمین کنده شدم و به هوا پرتاب. درد عین بادکنکی پر از آب در من ترکید. کمرم به شدت به آسفالت سفت و سخت خورد.
چشمهایم خوب نمیدید همه چی گنگ و تار شده بود.
صدای قدمهای یکی نزدیک و نزدیکتر شد. با دیدنش سعی کردم فرار کنم. اما میلیمتری جابجا نشدم.
کنارم بر روی پنجه نشست.
_لب اناری، داشتی کجا میرفتی؟
بغضم از عجز بود نه درد.
با صدای ضعیف کمک خواستم.
_اینجا کسی جز ما نیست. گوش کن صدایی نمیاد.
سیگاری از جیبش در آورد و آتش زد.
_نمیدونستی راهی برای فرار از اهورا وجود نداره؟ طفلکی رو نگاه کن. درد داری؟!
سرش به گوشم نزدیک کرد:
_گذشت اون زمان که تحمل دیدن دردتو نداشتم. عاقبت کسی که از من فرار کنه همینه. درد کشیدن.
از جایش بلند شد و بادیگاردش دستور داد:
بیارش تو ماشین.
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta
😱 اهورا یک مافیای خطرناکه که به راحتی آدم میکشه. همتا وقتی میفهمه فرار میکنه غافل از اینکه اهورا پیداش میکنه. و با ماشین بهش میزنه. حالا همتا فلج شده با این حال دست از سرش برنمیداره و هر شب هرشب....
ادامهش خودت بخون😬👇
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta | 1 | 0 | Loading... |
05 _ آرمان تروخدا بیا....دیگه طاقت ندارم! خیس شدم واست...
به بیقراری های زن روبه روم نگاه میکردم و بیشتر تحریک میشدم. دست و پاهاش رو به تخت بسته بودم و برای رهایی التماسم میکرد.
جلوتر رفتم و شلاق رو نرم به خیسی بین پاش کشیدم. با صدایی که از شهوت گرفته بود نجوا کردم:
_ امشب دوست داری چطوری باشه لیلی؟ میخوای بازهم برای حس کردن من به پام بیوفتی؟ یا دوست داری امشب تو افسار رابطه رو به دست بگیری؟
کمرش رو بلند کرد و بی تاب روی تخت کوبوند:
_ فقط ارومم کن ارمان... دارم میمیرم
روی تنش خیمه زدم و شروع به لیس زدن سینه هاش کردم. میدونستم چقدر حساسه... این زن مثل موم توی دستام بود.
بین پاش رو لمس کردم که نالهی بلندی کرد و نزدیک تر شد. نیشخندی زدم و نجوا کردم:
_ گفتی برای امشب چقدر داده بودی؟
خودش رو به انگشتم فشار داد تا بیشتر حس کنه و بتونه لذت ببره. توی خلسه بود و جوابم رو نداد. با بدجنسی عقب کشیدم که با گریه نالید:
_ ۱۵ تومن بخدا... بسه دیگه تمومش کن...!
خندیدم و پاهاش رو بازتر کردم خیره به سفیدی تنش لب زدم:
_ حوری کوچولو... خب وقتشه اون روی من رو ببینی....
نذاشتم چیزی بگه و خودم رو بهش کوبیدم. لب هاش رو با خشونت گاز گرفتم تا صدای جیغ هاشو خفه کنم....
حالا وقتش بود من رو بشناسه... بفهمه من کیام و قراره زندگیش به چه لجنی کشیده بشه
https://t.me/+jbsVHtgNanYyNzJk
https://t.me/+jbsVHtgNanYyNzJk
https://t.me/+jbsVHtgNanYyNzJk
https://t.me/+jbsVHtgNanYyNzJk
من آرمانم...🔥
از وقتی فهمیدم زن ها برای بدنم حاضرن کلی پول خرج کنن، دانشگاه رو گذاشتم کنار و هرشبم رو با یکیشون گذروندم. فانتزی های خاص جنسیم رو با اونا خاموش میکردم تا یه روز هیچی مطابق میلم پیش نرفت...
من شدم نسخ آدمی که بهم ربطی نداشت! | 455 | 1 | Loading... |
06 Media files | 353 | 0 | Loading... |
07 شیدا دختری هفده ساله که عاشق برادر ناتنیش میشه و سعی میکنه شایان رو اغوا کنه اما خبر نداره شایان به دنبال انتقام گرفتنه و میخواد آبروشون رو ببره.شایان به خاطر انتقام مرگ مادرش، جواب عشق شیدا رو میده، بکارتش رو میگیره و بعد هم اون رو از خودش میرونه غافل از این که...♨️♨️♨️🔥🔥🔥🔞🔞🔞😈😈😈😈
https://t.me/+0xzkWpoT7XxmMDNk
رمان هات و ممنوعه تلگرام که باعث شد خیلیها مثلش بنویسن😧😧 | 437 | 1 | Loading... |
08 - لخت میشی بیام روت یا تو میای بالا؟
دخترک با خجالت نگام کرد و لبشو گاز گرفت.
کلافه شدم...
من اومده بودم عصبانیت امشبم رو روی تن یکی خالی کنم و تنها مشتریم دختر خجالتی بود.
- ن...نمیدونم هرطور شما راحتید.
- اینم یه نوع فیتیشه نه؟
راحت باش.
من همه نوعش رو دیدم.
فیتیش پا، خشن، مظلوم و یا خرگوش شدن.
تو ام فیتیش ادا تنگایی نه؟
چشمای سبز مظلومش رو بهم دوخت و چونش لرزید.
سریع سرشو چرخوند.
- دوست پسرت ولت کرده اومدی با یه سکس از خودت و اون انتقام بگیری؟
سرش رو تکون داد که دکمه های پیراهنم رو باز کردم. داشت حوصلم رو سر میبرد.
من مشتری های عجیب زیاده دیده بودم و منفور ترینشون برای من مشتری فس بود.
- بکن لباساتو.
- ن...نه. با لباس.
عجیب نگاهش کردم. با لباس می خواست؟
هوف. پس یعنی بدون معاشقه.
- همینطوری بذارمش توت؟ خانوم دردت میاد ها. این سایز ما یه نمه زیاده.
بازم حرف نزد که رفتم سمتش. با دیدنم شلوارشو کشید پایین و دراز کشید. روناشو از هم فاصله داد و چشماشو بست.
نگاهی به بین پاش انداختم.
معمولی ولی خیلی تمیز نبود.
بین پاهاش نشستم و با دست خودمو خیس کردم. آروم روش خوابیدم ولی با سختی خودمو توش جا دادم.
تنگیش یکم حالمو بد کرد و با شهوت ضربه ای بهش زدم که اخش بلند شد.
خودشو عقب کشید.
- چه غلطی میکنی؟ من بیکارت نی...
با دیدن خون روی تخت چشم هام چهارتا شد و...
❌من پسر تن فروشم.
تموم خانوم هارو راضی میکنم.
تا این که دختر اروم و عجیبی مشتریم شد.
ولی اون دختر یک رازی داشت.
رازی که می خواست باهاش میخواست من رو به دام بندازه و..
https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8
https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8
https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8 | 365 | 1 | Loading... |
09 دختره داره برای بیکینی وقت لیزر میگیره که یهو شوهرش...😈🙈🔞📛
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta
- سلام روز بخیر، میخواستم وقت لیزرم رو چک کنم برای امروز!
همین که وارد خانه شد صدای دخترک توجهاش را جلب کرد و باعث شد تا در را آهسته ببندد.
- نه عزیزم، فقط بیکینی نمیخوام.
اگه دقت کنین برای فول بادی وقت گرفتم!
نزدیکتر شد و چشم به او که مشغول تلفن بود دوخت:
- نه نه، موهام بور نیست!
چند قدم دیگر نزدیکتر شد و حالا درست پشت سرش بود، اما همتا بی خبر از همهجا پاهایش را روی عسلی دراز کرده بود و با بند سوتینش که از زیر تاپش مشخص بود بازی میکرد!
- میگم این دکتر جدیدی که میگین جایگزین خانوم دکتر شده، قابل اعتماد هست؟ من رنگ پوستم سفیده، نمیخوام به جای روشنتر شدن بسوزه بخاطر بی تجربگی متخصص!
راست میگفت، پوستش مثل برف سفید بود اما، دخترک داشت چه چیزهایی برایش بلغور میکرد؟!
انگار تازه از مستیِ تماشای دخترک پریده بود و داشت حرفهایی که به زبان میآورد را میشنید!
- باشه پس، من امروز حتما میام.
خیلی مم...
تلفن را از دستش کشید که او با جیغ از جا پرید:
- چیکار میکنی دیوونه؟
بی توجه به جیغ و دادهای او تلفن را قطع کرد و پرسید:
- من باید بپرسم تو داری چه غلطی میکنی؟
واسه من میری مرکز لیزر؟
همتا حق به جانب دستهایش را بغل زد و ابرو بالا انداخت و بهترین فرصت بود برای حرص دادن مرد مقابلش:
- واسه تو نه حاجی جون...
واسه شوهرم!
فریاد نیشخند زد:
- لازم نکرده واسه جلب توجه من بری از این جنگولک بازیا دربیاری!
https://t.me/faryad_be_hamta
- حاجی جدی گرفتیا!
قرارمون چی بود؟ وان نایت!
که اونم همون شب، قبل دستگیریمون توسط برادرای نیروی انتظامی تموم شد و رفت پیکارش!
اصلا اگه همون شب لباساتو به موقع میپوشیدی الان جفتمون از دست همدیگه راحت بودیم.
مرد کفری پوزخند زد:
- که اینطور!
- بله پس چی فک...
فریاد با دادی که زد حرفش را قطع کرد:
- اصلا کی به تو اجازه داده که بری مرکز لیزر لخت بشی و بشینی پشت تلفن از رنگ پوست و موی خودت برای بقیه حرف بزنی؟!
- به تو ربطی نداره!
- چطور هزینههاش به من ربط داره!
- تا الان که داشتی میگفتی شوهرمی!
با چند قدم بلند خودش را به دخترک رساند و او را روی دوشش انداخت و بی توجه به جیغ و دادش سمت اتاق برد:
- وقتی با میخ چهار نعل چسبوندمت به تخت میفهمی شوهرت هستم یا نه...
💢💥پیشنهاد میکنم پارت های #219 و #220 که وان نایتشون هست رو حتما بخونین🙈🤭😈👇⛔️⛔️
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta | 1 | 0 | Loading... |
10 _موقع اومدن برام شورت بارداری بگیر.
صدای پچ پچ حاضران جلسه بالا می رود و آرمان از دیدن پیام نمایان روی پرده سفید دست مشت می کند.
هنوز با پیام اول کنار نیامده بود که پیام دوم هم روی پرده به نمایش در می آید و آرمان قبل آنکه بقیه آن پیام را بخوانند گوشی اش را از سیم جدا می کند.
_جلسه کنسله همه بیرون؛ بیرون...
چون شیر خشمگین فریاد می زند و اتاق در لحظه خالی می شود.
بی درنگ شماره اسما را می گیرد و با وصل شدن تماس حتی اجازه سلام گفتن هم به او نمی دهد.
_توی سگ پدر اون پیاما چه کوفتیه برای من می فرستی؟!هان؟!
_چته وحشی؟! چرا داد می زنی؟! خب چیه به تو نگم به کی بگم پس؟!
کلافه دست درون موهایش می کند و اسما از درد ناله می کند.
_به خدا زیر دلم و سینه هام درد می کنه؛ از آهو شنیدم شاید به خاطر شلوار و شورت تنگیه که می پوشم؛ اون گفت بهت بگم برام شورت بارداری بگیری؛ نوک سینه هام هم خیلی قرمز شده و درد می کنه؛ دیشب این همه گفتم گاز نگیر گوش ندادی اینم شد نتیجش.
_من گوه خوردم با هفت جدم که به تو دست زدم؛ برای اون آهو هم دارم فقط وایستا و تماشا کن.
دخترک بغض می کند از لحن تند پدر فرزندش.
_داد نزن سر من؛ چرا داد می زنی؟!
از شنیدن صدای لرزان اسما بود شاید که کمی نرم تر شد.
_خیل خب حالا بغض نکن.
اسما اما انگار منتظر همین تلنگر کوچک بود که فوری زیر گریه زد و صدای هق زدن هایش آرمان را نگران کرد.
_اسما!!! بسم الله داری گریه می کنی؟!
_سر من داد می زنی؛ من هیچ کاری نکردم ولی تو سرم داد می زنی.
بلند تر هق می زند و آرمان کلافه در اتاق خالی قدم می زند.
_باشه حالا گریه نکن؛ عصبی بودم؛ اسما؛ گریه نکن دیگه باشه؟! به خدا سر جلسه بودم گوشی به پروژکتور وصل بود پیام فرستادی افتاد رو پرده هر کی اینجا بود فهمید زن من ازم درخواست شورت بارداری داره.
اسما آن سمت هین بلندی کشید و از خجالت چون لبو سرخ شد.
_وای خدا؛ همه دیدن یعنی؟!
آرمان از تصور چهره اسما خندید و روی صندلی چرخان نشست.
_بله مامان کوچولو؛ همه دیدن؛ از فردا شرف برام نمی مونه تو این شرکت.
_ببخشید؛ به خدا نمی دونستم؛ ببخشید.
_خیل خب حالا اشکال نداره؛ فقط باید ببینم دهن اینا رو چطور...
در اتاق بی اجازه باز شد و خانم مومنی مدیر بخش مالی شرکت وارد اتاق شد.
آرمان متعجب نگاهش کرد و مومنی بی رو در بایستی گفت:
_می بخشید آقای رئیس ولی پیام خانمتون رو سر جلسه دیدم خواستم بگم بهشون بگین شورت بارداری نپوشن براشون بهتره خودم تجربش رو دارم که می گم؛ اسمش شورت مخصوص بارداریه ولی خیلی حساسیت پوستی ایجاد می کنه و باعث اذیت شدن واژنشون می شه و حتی امکان داره تاول بزنن یا عرق سوز بشن؛ به هر حال وظیفه دونستم اینو بهتون بگم؛ با اجازه.
اسما که تمام حرف ها را شنیده بود از قبل سرخ تر شد و آرمان شوکه حتی متوجه رفتن مومنی هم نشد.
_فقط بگو خودت شنیدی الان چی شد!!
آرمان گفته بود و اسما از سرخی به کبودی می زد.
_شنیدم.
_خودت بگو الان من با این شرف و اعتبار به باد رفته چه غلطی کنم؟!
_آرمان من...
نذاشت حرف دخترک تمام شود و با پوشیدن کتش و برداشتن لوازمش سمت در قدم برداشت و در همان حال تهدید وار زمزمه کرد.
_لخت بدون حتی لباس زیر دراز می کشی رو تخت موهاتو خودت می بافی تا بیام؛ الان هیچی جز تنبیه توعه توله سگ نمی تونه آرومم کنه؛ وای به حالت بیام لخت نباشی اسما وای به حالت...
https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk
https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk | 313 | 0 | Loading... |
11 #فریاد_بی_همتا
#پارت1192
چیزی ته قلبش فرو ریخت...
واقعا دخترک از او میخواست که با او صادق باشد؟
یعنی باید میگفت؟
- قول میدی؟
خیره در چشمام خیس از اشک و معصومش آب دهانش را با صدا قورت داد و به سختی زمزمه کرد:
- قول میدم.
دوست داشت لب باز کند و همه چیز را در مورد گذشته و خانوادهاش برایش بگوید اما با دیدن حال زارش ز این خواسته منصرف شد.
برخلاف خواست قلبی خودش، تنها برای شاد کردن دل او لبخند زد و پرسید:
- بریم؟
- کجا؟
- دوست داشتی کجا بری؟
همتا چشم گرد کرد:
- لب دریا؟!
چشمانش را که روی هم گذاشت دخترک عین بچهها ذوق زده سر و صدا کرد:
- وای خدایا باورم نمیشه بالاخره قبول کردی؟!
دقیقا چهار روزه دارم التماست میکنم، ولی انگار نه انگار.
کمک کرد مانتواش را بپوشد:
- بخاطر خودت بود.
الانم اگه قول نداده بودم امکان نداشت ببرمت با این اوضاع.
- گفتم که حالم خوبه.
روی سنگ ریزههای کنار ساحل پر بود از خزه و صدفهایی که موجهای دریا با خود به آن قسمت آورده بودند.
تکیهاش به فریاد بود و کمی درد داشت.
اما نه در حدی که نتواند با ذوق و شوق به تماشای دریا بنشیند و لبخند بزند!
توی آمریکا هیچ زنی از زیر رابطه باهاش در نرفته بود، داریوش رئیس مافیای خشنی که هر زنی جلوش سبز میشد، مستقیم میکشوند توی تختش اما... توی یه حادثه وحشتناک و مرموز فلج شد و برای نجات جون خودش فرار کرد ایران. و حالا برای به دست آوردن ارثی که مال خودشه، مجبوره تن به ازدواج با یه دختر 17 سالهی مظلوم بده. زمرد، دختر ریزه میزهای که بدجوری حسهای خاموش شدهی داریوش رو بیدار میکنه و مجبور میشه برای خاموش کردن آتیش تند داریوش هر شب تختش رو گرم کنه...🤤🔞
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 | 1 034 | 9 | Loading... |
12 -بیاجازه برش داشتی؟
به معنی نفهمیدن سر تکان میدهم و او دست در جیب و قدمزنان به سمتم میآید:
-پیرهن توی تنتو میگم.
با اینکه میدونم پیراهن توی تنم برای اونه اما ناخوادآگاه نگاهی به آن میاندازم:
-باید اجازه میگرفتم؟ چرا فکر کردی من تا این حد مبادی آدبم؟
-به نظرِ منم اجازه گرفتن همهجا لازم نیست. مثل الان که من قصد کردم بیاجازه پیرهنو از تنت در بیارم.
ناباور میخندم:
-شوخی میکنی که بابت پوشیدن پیرهنت ناراحتی؟
-ناراحتم. اما بیشتر از این جهت که تو رو لحظه پوشیدنش تماشا نکردم.
شاهبیت شاهکاریه که الان تو اوج عاشقانهها است اونم با حدود ۴۰۰ پارت آماده.
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk | 224 | 2 | Loading... |
13 Media files | 206 | 0 | Loading... |
14 موهای بلوند خدا دادیمو زیر مقنعه کردم
میدونستم چقد از موی بلوند بدش میاد و قبلاً عاشق موهای مشکی پر کلاغیم بود اما الان این جسم جدید مال من بود!
جسمی که مال شیرین نامی بود اما من رها بودم دختری که شب عروسیش بر اثر تصادف وحشتناکی میمیره اما وقتی چشم باز میکنه میبینی تو بدن دختری به اسم شیرین، شیرینی که سه سال تمام تو کما بوده!
منشیش صدام زد و بالاخره با استرس تمام وارد دفترش شدم اما اون حتی سر بالا نیاورده بود و چقدر تغییر کرده بود مردونه تر شده بود!
سلامی دادم که سر بالا آورد و بدون هیچ لبخندی گفت: - بفرمایید کارتون خانم شکیبا؟!
اب دهنمو قورت دادم و بدنم ناخواسته لرزش گرفت که ادامه داد:
- شنیدم بعد سه سال از کما بیرون اومدید پدرتون خیلی ازین قضیه خوشحالن.
پدر شیرین در اصل، پدری که خیلی اتفاقی شریک جاوید من بود. بالاخره دهن باز کردم:
- منم شنیدم که سه سال پیش همسرتون تو عروسیشون مردن؛ تسلیت میگم
چند بار پلک زد و سری تکون داد و گفت:
- کارتون؟!
https://t.me/+V_XaJO8FGYJmN2M0
https://t.me/+V_XaJO8FGYJmN2M0
https://t.me/+V_XaJO8FGYJmN2M0
هیچی نداشتم بگم از کجا شروع میکردم میگفتم من رهام و شیرین نیستم. باور میکرد؟
سکوتمو که دید اخماش بیشتر تو هم پیچید و گفت: - شیرین اگه باز مثل قبل اون علاقه ی الکی به منو میخوای وسط بکشی بهتر بیخیال شی مرگ رها تأثیری تو احساسات من...
با بهت تمام پریدم وسط حرفش:
- چـــــــــی؟ شیرین دوست داشته؟ از قبل میشناختیش؟
حالا اون متعجب نگاهم میکرد و گیج لب زد:
- حواسم نبود فراموشی گرفتی!
لب بالامو گاز گرفتم و رفتم سمت میزش و تو صورتش خم شدم:
- یه چیزی میخوام بهت بگم فقط فکر نکن دیوونم باشه؟
چشماش تو چشمام جابه جا شد و نگاهش روی لبام موند چون حتما یادش بود که گاز گرفتن لب عادت رها...
- بگو
- من رهام تو جسم شیرین!
چشماش بین چشمام جابه جا شد و ادامه دادم:
- به خدا باور کن!
نگاه ازم گرفت: - از نظر من بهتر شما استراحت کنید بفرمایید بیرون! من اصلا حوصله این...
- نه نه گوش کن جاوید گوش کن !
داد زد: - شیرین بس من ترو نمیخوام پس تموم من مسخره بازی در نیار
بی توجه دستشو گرفتم و تند جمله ی آخری که بهم گفت تو ماشین عروس و تکرار کردم:
- بزرگترین ترسم اینه ترو از دست بدم برای همین آرزو میکنم که خدا هیچ وقت تورو از من نگیره
همین جوری مات موند، هنگ!
اون شب توماشین عروس فقط من بودم و خودش پس قطعا باور میکرد...
اما به یک بار دستمو پرت کرد و غرید:
- مامانم بهت اینارو گفته؟ چقدر مسخره و شیاد میتونه باشه یه آدم گمشو برو بیرون! من داغم هنوز تازست بیرون.
https://t.me/+V_XaJO8FGYJmN2M0
https://t.me/+V_XaJO8FGYJmN2M0
https://t.me/+V_XaJO8FGYJmN2M0 | 400 | 1 | Loading... |
15 صورت حامی سوخته،اما خداروشکر هنوز زندست!
برشی از پارت اینده فصل دوم
مادرم نگاهی ریزبینانه بهم انداخت و گفت:
-چطور زندست روژیا،مگه یادت رفته که گفتن حامی داخل اون کلبه سوخته و هیچی ازش باقی نمونده..
چطور ممکنه بیاد و....
میون حرفش پریدم و فورا جواب دادم:
-فعلا که زندست مامان،نکنه میخوای پسش بزنم؟اونم وقتی که بعداز این همه مدت برگشته پیشم..
مادرم نگاهی سر درگم بهم انداخت و لب باز کرد:
-باورم نمیشه بخوای با تمام زیبایی هات،جوونیت رو پای یه مرد صورت سوخته بزاری
بزاق دهنم رو بریده پایین فرستادم و با اعتماد به نفس تمام جواب دادم:
-مهم نیست،حامی برای من همون حامیه همیشگیه!!
صورت زیبا که نه،بلکه سیرتش برام زیباست!پس قرار نیست بخاطر یه سوختگی،کنارش بزارم..اون پدر بچه ی منه...
بعدم عمل میشه،من نمیزارم حامی وقتی به خودش تو آینه نگاه میکنه،غصه دار بشه با دیدن چهرش،
بهترین پزشک های اون ور میچرخونمش،بهترین هارو براش انتخاب میکنم و تاوقتی مثل قبل بشه
مثل کوه پشتش میمونم،ذره ای جا نمیزنم...حامی همه چیز منه،دلیل سوختگی صورتش رو هنوز نمیدونم،
اصلا نمیدونم برای چی داخل اون کلبه حضور داشته،اما هرچی که هست،ازش میشنوم،برام توضیح میده
مامان من نمیتونم بقیه ی عمرم رو کنار مردی غیر حامی بگذرونم وقتی حامی زندست..
برای همین میخوام برگردم خونه که.....
https://t.me/+MMisIfL4h7IyNmY0 | 326 | 1 | Loading... |
16 -چیکار میکنی؟
خواستم خودم را آزاد کنم اما تلاشم بی فایده بود.
-میلاد!
فکم را محکم تر فشرد، طوری که ساکت شدم.
+ااا دکتر، چرا اسم کوچیک بیمارتو بدون پیشوند میگی؟
باز خودم را تکان دادم.
دست هایم را به سینه ام فشرد و روی تنم نیم خیز شد.
+جواب آزمایشتون چیشد خانوم دکتر؟!
-ولم کن.
صورتم را کج کرده بودم تا بی محلی کنم.
طوری صورتش را نزدیک کرد که نوک بینی اش پوستم را لمس میکرد.
با اینکه قلبم جایی میان دهانم ضرب گرفته بود به روی خودم نیاوردم.
بینی اش را از کنار چشم تا کنار لبم کشید.
عضلاتم منقبض شده بودند.سعی میکردم آرام نفس بکشم.
فشار مقطعی به فکم داد.
+جوابمو بده.
خودم را بیشتر به تخت فشردم.
-ولم کن.
دندان هایش روی چانه ام نشست.
من هنوز دنبال تکلیف بودم و او پیش روی میکرد.
شدید تر از قبل تقلا کردم.
+یه سوال پرسیدم جوابش انقدر سخت نیست.
گردن کشیدم تا چانه ام را از دسترسش دور کنم.ولی انگار همه جا در دسترسش بود.
-گرفتم گرفتم...ولم کن.
+جواب؟
کمی فاصله گرفته بود تا به چشم هایم نگاه کند.
سرم را سمتش چرخاندم.
-مثبت بود...خیالت راحت شد؟حالا برو اون ور.
چند لحظه فقط نگاهم میکرد.
مچ دست هایم را از تنم فاصله داد و دوباره به سینه ام کوبید.
ناله ای بین گلویم جان گرفت.
+چرا دروغ میگی؟
-خودت جواب خواستی منم جوابتو دادم.
با پوزخند سرش را تکان داد.
+پس منفی بوده.....
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
میلاد بیمار روانی که با دکترش وارد رابطه میشه و....
پارت واقعی🔥🔥 | 303 | 1 | Loading... |
17 من لوسیـــــفرم خطرناک ترین ادمکش و یه قاتل بی رحم! همه دشمنام بااومدن اسمم رنگ ازرخشون میپره و توسوراخ موش قایم میشن بجز یه نفر اون دختر چشم رنگی بابدن سکسیش هیچ ترسی ازم نداشت و با اومدنش توخونم همه چیوبهم ریخت ، باخیال اینکه حافظشوازدست داده کاریش نداشتم وکنارم نگهش داشتم ولی منو فروخت وناپدیدشد ! خبرنداشت من خود شیطانم ونمیتونه ازدستم فرارکنه...
https://t.me/+V_XaJO8FGYJmN2M0
https://t.me/+V_XaJO8FGYJmN2M0
https://t.me/+V_XaJO8FGYJmN2M0
بچه هااا یه رمان تخیلی اوردم براتون به شدت جذاب وفول هیجانی اقا من ازنویسنده اش شکایت دارم باهرپارتش نفس توسینه اتون حبس میشه لینکش مدت داره ازدستش ندین😍😍😭😭 | 574 | 0 | Loading... |
18 همونی که دستمال سر میبست،و چهرش پیدا نیست،حامیه من،تو بودی؟
به عادت همیشگی دستش رو کنار صورتم قاب کرد و لب زد:
-درسته روژیا من برگشتم تا همه چیز رو برات از اول بسازم،اومدم حامیه همیشگیت بشم،میخوام به مناسبت برگشتم یه جشن باشکوه بگیرم..
اما قبلش باید بهت بگم که یه اتفاقی برام افتاده!
موشکافانه نگاهی بهش انداختم!
-صورت من کلا سوخته روژیا! یعنی بازهم پذیرام هستی؟میتونی باهاش کنار بیایی؟
https://t.me/+MMisIfL4h7IyNmY0 | 505 | 0 | Loading... |
19 -یه روز بهت گفتم که تو زنی نیستی که مثل بقیهی زنا با هر جمله و توجهای دچار سوءتفاهم بشی و فکر کنی من توی تختخوابم تصورت میکنم. یادته؟
یادم بود. چون بارها به این جمله فکر کرده بودم.
-یادمه.
-اما نگفتم منم مردی نیستم که مثل خیلی از مردا بخوام از شرایط سوءاستفاده کنم... حتی اگر تو با جاذبههات قدرت اینو داشته باشی که هر نجیبی رو نانجیب کنی. حتی اگر آدمو وادار کنی که مدام تصورات ناجوانمردانهشو پس بزنه.
****
در مورد #شاهبیت هیچی نمیشه گفت جز اینکه این رمان میتونه ساعتها حس لطیف و عاشقانه نصیبتون کنه. پستهای اولو بخونید متوجه منظورم میشید.
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk | 605 | 2 | Loading... |
20 یه مرد تنها بودم هیچ زنی نمیتونست منو عاشقه خودش بکنه، یه روز چشمم افتاد به یه دختر کوچولوی ریزه میزه که دکتر یه بیمارستان بود دلم لرزید براش، میخواستم باهاش حرف بزنم ولی بهم رو نمیداد یه روز تو دفترش گیرش انداختم منو نمیخواست گفت دوستم نداره، ماله خودم کردمش ولی اون....
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
💢عاشق دختری میشه که دوستش نداره ولی با زور اون و برای خودش میکنه حتی....💢 | 478 | 0 | Loading... |
21 Media files | 521 | 0 | Loading... |
22 Media files | 619 | 0 | Loading... |
23 -یه بازی کنیم من میشم گرگ وتو یه آهو.
چشای گردشدمومیخ چشای سیاهش کردم وباتعجب گفتم: -چرا؟
-سوال نداریم، توفرارمیکنی وتاجایی که میتونی سعی کن نگیرمت.
اب دهنموقورت دادم :
-میفهمم چی میگیا اما متوجه نمیشم !
-اگه تا یه دقیقه دیگه به جای فرار هنوز زیرم باشی وزر بزنی تضمین نمیکنم سالم از این خونه بیرون بری ومطمعن باش جوری به دندون میکشمت که تاعمر داری فراموش نکنی آهو کوچولو! پس تانشُمردم دست به کارشو.
یه کوچولو فاصله گرفت میتونستم حرص وخواستن روتوچشاش به وضوح ببینم، دلهره ووحشت وجودمو پرکرده بود محکم کف دستامو تخت سینش کوبیدم وخودمواز زیرش بیرون اوردم.
https://t.me/+I-Ieb1wbgycyMzY0
https://t.me/+I-Ieb1wbgycyMzY0
https://t.me/+I-Ieb1wbgycyMzY0
یه رمان تخیلی پیداکردم براتون عاشقش میشین یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته همه موجوداته تاریکه پادشاه اهریمنا😈باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین🥺😌 | 1 | 0 | Loading... |
24 مجبورم کرد روی تخت جا به جا شوم.همانطور مشغول خودش را روی تخت کشید.
محکم تنم را در آغوشش میفشرد.
انگار قصد داشت من را در خودش حل کند.
با نفس نفس جدا شد،پیشانی به پیشانی ام چسباند.
+چرا سیر نمیشم…هی بیشتر میخوام.
لبخند زدم.بدون اینکه به عمق فاجعه در کلماتش فکر کنم.غرق در احساساتم به چیزی فکر نمیکردم.
دستش را روی پشتم کشید.دوباره به جان لب هایم افتاد.
از شدت سوزش شانه اش را هل دادم.برای لحظه ای جدا شد و باز با حرص وافری سر خم کرد،لبم را میان دندان هایش فشرد.
ناله ای از میان لب هایم فرار کرد.
-میلاد…بس کن.
بین کش مکشی که پیش آمده بود مقنعه ام را از سرم کشید و روی تخت هلم داد.
دست هایم را با یک حرکت مهار کرد.
از این حالتی که بی توجه به رفتارش سمتم یورش میکشید وحشت کردم.
با ترس نامش را جیغ کشیدم.
😱😱😱😱😱❌❌❗️❌❌❌❌❌😱
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
پارت واقعی....
میلاد جنونی که داره کار دستشون میده و .... | 597 | 2 | Loading... |
25 مثبت #۱۸
😲ی گرگینه ی آلفا، کشته مارو بس #جذابه، #دلبره، و #دخترکشه! شما هم زودتر جوین شین بردارم این بنر رو. ی خلاصه ریز بدم. شش نفر میرن به ی روستای #عجیب_و_غریب، که پر موجودات #عجیب_و_غریبتره!
روستایی که توی ۲۰۰ سال پیش توقف کرده، و قراره راز زندگی قبلی یکی از کاراکترهای رمان مشخص بشه، سرنخهایی که به خیلیا کمک میکنه بفهمن قبلاً توی زندگیشون...؟
پرده های ماورا کنار می رود و آفتاب حقیقتهای پوشانده شده، بر همه جا میتابد!
لینک خصوصی که قراره نیم مین دیگه باطل شه. 🔗?
😲
https://t.me/+eolmS_UZQiM4YWE0
https://t.me/+eolmS_UZQiM4YWE0 | 781 | 2 | Loading... |
26 اخطار⚠️محتوا دارای محدودیت سنی میباشد❌⛔️🔞🔞🔞🔞
هالوژن های درون سقف تماما نور#قرمز را عرضه میکردند.
با #نفس هایی سنگین شده پا روی فرش قرمز اتاق گذاشتم.
با اخم سعی کردم جرئتم را جمع کنم.به یکی از تابلو ها نزدیک شدم.
به آنی #نفسم رفت.
تابلوها، نقاشی هایی بودند با سبک رنگ روغن، چیزی که #نفسم را گرفته بود #پسرک #لخت میان #قاب بود.
چهره ی محوی که آن چنان واضح نبود، بیش تر روی #اندام و سایه ها کار شده بود.
بیش تر نقاشی ها گویای خواب بودن #پسرک روی #تخت بود.
#بال_های_سوخته
📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛
روایت پسری که به خاطر #قتل و #تعرض توی بیمارستان روانی بستریه🔥🔥🔥🔥🔥
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 | 163 | 0 | Loading... |
27 مثبت #۱۸
😲ی گرگینه ی آلفا، کشته مارو بس #جذابه، #دلبره، و #دخترکشه! شما هم زودتر جوین شین بردارم این بنر رو. ی خلاصه ریز بدم. شش نفر میرن به ی روستای #عجیب_و_غریب، که پر موجودات #عجیب_و_غریبتره!
روستایی که توی ۲۰۰ سال پیش توقف کرده، و قراره راز زندگی قبلی یکی از کاراکترهای رمان مشخص بشه، سرنخهایی که به خیلیا کمک میکنه بفهمن قبلاً توی زندگیشون...؟
پرده های ماورا کنار می رود و آفتاب حقیقتهای پوشانده شده، بر همه جا میتابد!
لینک خصوصی که قراره نیم مین دیگه باطل شه. 🔗?
😲
https://t.me/+eolmS_UZQiM4YWE0
https://t.me/+eolmS_UZQiM4YWE0 | 147 | 0 | Loading... |
28 -یه بازی کنیم من میشم گرگ وتو یه آهو.
چشای گردشدمومیخ چشای سیاهش کردم وباتعجب گفتم: -چرا؟
-سوال نداریم، توفرارمیکنی وتاجایی که میتونی سعی کن نگیرمت.
اب دهنموقورت دادم :
-میفهمم چی میگیا اما متوجه نمیشم !
-اگه تا یه دقیقه دیگه به جای فرار هنوز زیرم باشی وزر بزنی تضمین نمیکنم سالم از این خونه بیرون بری ومطمعن باش جوری به دندون میکشمت که تاعمر داری فراموش نکنی آهو کوچولو! پس تانشُمردم دست به کارشو.
یه کوچولو فاصله گرفت میتونستم حرص وخواستن روتوچشاش به وضوح ببینم، دلهره ووحشت وجودمو پرکرده بود محکم کف دستامو تخت سینش کوبیدم وخودمواز زیرش بیرون اوردم.
https://t.me/+I-Ieb1wbgycyMzY0
https://t.me/+I-Ieb1wbgycyMzY0
https://t.me/+I-Ieb1wbgycyMzY0
یه رمان تخیلی پیداکردم براتون عاشقش میشین یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته همه موجوداته تاریکه پادشاه اهریمنا😈باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین🥺😌 | 265 | 0 | Loading... |
29 Media files | 237 | 0 | Loading... |
30 به محض سوار شدن توی ماشین خم شد و شروع کرد به بوسیدن لبهام… مثل یه عروسک کوکی خشکم زده بود.
داغ و نرم میبوسید و من ناخودآگاه چشمام بسته شد. تمام تنم شل شده بود که ازم فاصله گرفت و آروم صدام کرد…
- موژان میشه بازم ببوسمت؟
چشمای خمارم رو بهش دوختم و نفسهام کشدار شده بود. و اینبار با شدت بیشتری شروع به مکیدن لبهام کرد. پر قدرت و خیس…
گردنم رو نوازش میکرد و من چیزی تا ذوب شدنم نمونده بود. سعی کردم باهاش همکاری کنم که با صدای ضربهای به شیشه ماشین، از جا پریدیم…
https://t.me/khakestare_ddagh | 108 | 0 | Loading... |
31 منبع کراپ های شیک ✨ پینترستی
@Trend_Shop_Ms_M
تراپی؟ نه ممنون از ترند شاپ کراپ میخرم😎😈✨ | 234 | 0 | Loading... |
32 #منمردیمکهسیزدهسالگییهبچهگذاشتنتوبغلم😱💥❤️🔥
اون مُرد،اون رفت، تا حول #مرگ اون زندگی یک #پدر و #پسر جوان رقم بخوره.
-بابایی گریه نکنی، #سیاه بختمون کنی.
لبهایش را جمع کرد و رو به کودک خندان گفت:
- #گریه کنی دیگه نمیتونم بزرگت کنم،اون وقت از هم جدامون میکنن اون وقت منو #میکشن.
https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0
https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0
سپهر...
یک پدر و یک روانشناس!
مردی پر از غیرت و تعصب که توی سیزده سالگی پدر شده و حالا با سیویک سال سن
یک پسر هفده سالهداره‼️
مردی فراری از تمام زنها به خاطر گذشتهای تلخ اما با پیدا شدن سر و کلهی کارآموزی شیطون، تمام معادلات ذهنیش به هم میریزه و ...
https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0
https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0
لینک و سخت پیدا کردم پس لطفا همین الآن جوین شید و از ذخیره کردنش خودداری کنید، لینک هر روز عوض میشه و ممکنه این رمان جذاب رو از دست بدید❌ 💯❤️🔥 | 507 | 0 | Loading... |
33 صدای نفس نفس زدنهای مردانهاش در گوشی پیچید و بعد هم صدای خشدار و بم خودش:
+مگه نگفته بودم بهم زنگ نزن؟ واسه چی نصفه شبی مزاحمم شدی؟
زمرد با شنیدن صدای نالهی بلند و پر عشوهای از آن طرف خط، اشک در چشمانش جمع شد و بغض به گلویش چنگ انداخت:
میدونم آقا... ولی...
قطرههای اشک بدون اینکه ارادهای روی آنها داشته باشد، روی صورتش جاری شدند و نتوانست ادامهی حرفش را به زبان بیاورد.
داریوش عصبی از اینکه دخترک وسط عیشش مزاحم شده بود، گوشی را بین شانه و گوشش نگه داشت، دستهایش را دو طرف صورت باربارا روی تخت ستون کرد و به ضربههایش قدرت بخشید:
+دِ بنال دیگه!
صدای نالههای از سر لذت باربارا بالا رفت و گریهی زمرد شدت گرفت، داشتند عذابش میدادند!
زبانش ته حلقش یخ زده بود و به سختی خودش را وادار کرد تا لب باز کند، میترسید داریوش باز هم سرش فریاد بکشد:
_آقا... یه نفر توی عمارته... یه غریبه...
داریوش پوزخندی به حرف دخترک زد، بهانهی جدیدش بود برای اینکه او را به خانه بکشاند! حتی صدای هق هقهای مظلومانهی زمرد هم باعث نشد داریوش دلش به رحم بیاید، از زمانی که متوجه شده بود زمرد اطلاعات محرمانهاش را دزدیده، قلب داریوش تبدیل به سنگ شد!
زمرد امیدوارانه به صدای نفسهای داریوش گوش میداد، میدانست که به خاطر ماجرای ربوده شدن اطلاعات او را مقصر میداند، اما باز هم انتظار داشت به خاطر تمام لحظاتی که در گذشته با هم دیگر داشتند، برای کمک به او بیاید.
زمانی که داریوش کمرش آسیب دیده و اسیر ویلچر بود، این زمرد بود که وفادارانه کنارش ماند و تا زمان درمان شدنش از داریوش حمایت کرد!
اما حالا داریوش او را در خطر رها کرده بود و داشت با زن دیگری سکس میکرد! این انصاف بود؟
داریوش چند ثانیهای را به صدای گریههای زمرد گوش کرد و زمانی که دستش را بالا برد تا تلفن را از گوشش فاصله بدهد، ناگهان صدای گریههای زمرد بند آمد.
دخترک صدای قدمهای محکم کسی را در نزدیکی اتاقش شنیده بود که از سر وحشت خشکش زد و ساکت شد!
داریوش متوقف شد و برای لحظهای نگرانی برای دخترک در وجودش نفوذ کرد، اما با نشستن لبهای باربارا روی گردنش به خودش آمد، نیشخندی زد و قبل از اینکه تماس را قطع کند تهدیدوار گفت:
اگه یه بار دیگه بیخود و بیجهت زنگ بزنی و مزاحمم بشی، وقتی برگشتم عمارت جوری به تنت میتازونم که تا یه هفته بیفتی روی تخت و نتونی از جات تکون بخوری!
زمرد صدای شکستن قلبش را شنید اما با این حال دهان باز کرد تا باز هم التماس کند که صدای بوق در گوشش پیچید.
بهتزده گوشی قدیمی را پائین آورد و به صفحهی آن خیره شد! باورش نمیشد داریوش او را در خطر رها کرده تا به لذت خودش برسد!
داریوش فقط او را در عمارت نگه داشته بود تا عذابش بدهد!
اشکهایش به یکباره خشک شدند، ترکیبی از احساس حقارت و تنفر در قلبش غلیان میکرد! و آنقدر شدید بود که حتی وقتی دستگیره پائین آمد و در باز شد، کوچکترین عکسالعملی نشان نداد.
قامتی مردانه و کشیده میان چارچوب در ظاهر و نگاه زمرد به آن سمت کشیده شد، نگاه دختر از روی کفشهای براقش بالا آمد، از روی کت و شلوار مشکی رنگش رد شد و به چهرهاش رسید.
چشمان سبز رنگ مرد به تن زمرد لرز میانداختند و لبخند شیطانی که روی لبهایش نقش بسته بود دخترک را ترساند:
_حاضری که با هم بریم جواهر...؟
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
زمرد، جواهرِ داریوش محمودی بود، رئیس مافیای سقوط کردهای که فکرش را نمیکرد قرار است دلش را به همسر اجباریاش ببازد اما باخته بود.
ولی دقیقا زمانی که رابطهی داریوش و زمرد به خاطر دزدیده شدن اطلاعات محرمانهی شرکت داریوش به هم ریخته بود، سر و کلهی بزرگترین دشمن داریوش پیدا شد و جواهرش را دزدید.
و حالا بعد از دو سال که داریوش زمین و زمان را برای پیدا کردن جواهرش بهم ریخته بود، زمردش را در یک مهمانی دید، در حالی که کنار دشمنِ داریوش ایستاده بود، میخندید و...
یک نوزاد را در آغوشش نگه داشته بود...🫢🔞
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
❌پارت واقعی رمان❌ | 381 | 1 | Loading... |
34 _چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!
فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنهی نرم ان موجود کوچک خشک شد.
بچه گربهی سفید فرار کرد.
بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.
وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.
چانهاش لرزید.
_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش میکـ...
زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.
نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...
زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.
دخترک خیلی سبک بود.
پر خشم غرید.
_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچهی مریض.
دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش میکردند.
چطور داخل میماند پیش انها؟!
دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.
دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.
هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.
دخترک پر بغض در خودش جمع شد.
بازهم همان حرف های همیشگی....
اینجا هم از یک دختر 16 سالهی مریض نگهداری نمیکردند.... همهی سرمایهی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.
هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟
هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.
با چشمان بیحال و ابی رنگش، از گوشهی دیوار مظلوم نگاهش میکرد.
_بله در مورد همون دختر تازهس... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!
دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه میگذاشت از دخترک خوشش میآمد...قبل از شنیدن بیماریاش...
_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.
دخترک بیپناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر میکشید دیگر چشم باز نکند.
نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.
_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.
تلفن را با حرص روی میز انداخت.
_خودم باید این دختر و ادم کنم.
زمزمهی زیر لبیاش را دخترک شنید که وحشت زده گریهاش بند امد.
هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.
دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.
_لباساش و دربیارین.
ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.
_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس میداده و چه درد و مرضی گرفته
دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...
پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد
_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم
دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!
_دست و پاشو بگیرین
زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...
لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
هاشمی بیتوجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد
_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست
دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد
_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه
تن دخترک لرزید
جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بیمزه
_بیاید صاف نگهش دارین
قلبش بازهم تیر میکشید
زن ها تن بیجانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند
مظلومانه هق زد
_خـ..انم تروخدا...
موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!
زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد
زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه
دندان هایش بهم میخورد
هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیجان شد
قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانهای غرید
_دستت به موهاش بخوره جنازهت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
❌❌#پارت_اول_رمان❌❌
❌❌بنر واقعی❌❌
❌سرچ کنید❌ | 288 | 1 | Loading... |
35 Media files | 592 | 0 | Loading... |
36 #فریاد_بی_همتا
#پارت1191
لبخند زد و با صدایی خفه زمزمه کرد:
- دیگه اذیت نمیشم!
حداقل نه مثل قبل.
موهایش را نوازش کرد:
- خب پس قضیه چیه؟
خودش را مشغول بازی با یقهی او کرد:
- خب...
صدایش آرام و خش دار بود وقتی زمزمه کرد:
- چیشده؟
- من خیلی بدم، نه؟
- نه!
کی گفته؟!
- بچههام دیگه نیستن ولی من انگار نه انگار!
نشستم اینجا و دارم...
لب گزید و اشکهایش از گوشهی چشمش ردان شدند و فریاد پرسید:
- الان این یعنی منم بابای بدیام؟!
- بچههامون مردن فریاد!
دیگه نیستن...
- من فقط میخواستم حالت خوب بشه، نمیدونستم بیشتر اذیت میشی.
دم عمیقی گرفت:
- اون حرفت...
واقعا گفتی اگه از مادرت شکایت کنم پشتمی؟!
جا خورد اما با ناچار سرش را به نشانه مثبت تکان داد:
- آره.
با خندهی تلخی ادامه داد:
- پشتتم نباشم، حداقل جلوتو نمیگیرم.
چون حق داری.
دماغش را بالا کشید و دستش را دو طرف صورت مردی که روبرویش نشسته بود و بیچاره وار لبخند میزد گذاشت، خودش را کمی جلو کشید و لبهای مردش را بوسید:
- همیشه همینجور باهام صادق باش، باشه؟ | 1 832 | 8 | Loading... |
37 به محض سوار شدن توی ماشین خم شد و شروع کرد به بوسیدن لبهام… مثل یه عروسک کوکی خشکم زده بود.
داغ و نرم میبوسید و من ناخودآگاه چشمام بسته شد. تمام تنم شل شده بود که ازم فاصله گرفت و آروم صدام کرد…
- موژان میشه بازم ببوسمت؟
چشمای خمارم رو بهش دوختم و نفسهام کشدار شده بود. و اینبار با شدت بیشتری شروع به مکیدن لبهام کرد. پر قدرت و خیس…
گردنم رو نوازش میکرد و من چیزی تا ذوب شدنم نمونده بود. سعی کردم باهاش همکاری کنم که با صدای ضربهای به شیشه ماشین، از جا پریدیم…
https://t.me/khakestare_ddagh | 114 | 0 | Loading... |
38 بی هوا روی میز خمش کرد و دستش را زیر دامن کوتاه و پر چین دخترک فرستاد.❗️
_آخ کیوان...آخه اینجا؟...
باسنش را به چنگ گرفت و نفس ماهرو از درد و لذت رفت.
_دقیقا همینجا قشنگ من!یه تنبیه درست و حسابی برای شما لازمه!⚠️💦
انگشتان مردانه اش از روی شورت اندامش را لمس کرد و ماهرو خمار شده گونه اش را به میز چسباند و بی قرار تکان خورد.
_الان نه کیوان...بچم...بچم بیدار می شه...وای...
با دست آزاد هر دو دست دخترک را گرفت و انگشت میانی اش بیشتر درون او حرکت کرد.
_اون بچه صداش در اومده تا حالا که اونو بهونه می کنی؟من امشب امکان نداره از خیر تو بگذرم شیرینکم!⛔️
خم شد و از گردن تا کمر ماهرو را نرم بوسه زد تا بیشتر تحریکش کند و با دست دیگر نقاط حساسش را لمس می کرد.
_اوم کیوان...آروم تر آخ...وای وای...🙈
تکان خوردن های بیش از حدس حواس کیوان را پرت می کرد که بی هوا سیلی محکمی بر دو لپ باسنش کوبید و گفت:
_آروم بگیر توله...آروم بگیر ببینم...❌❌
دخترک ناله کرد و به سختی سعی کرد جلو تکان های بی اختیار تنش را بگیرد.
فاصله زیادی تا ارضا شدن نداشت که کیوان دستش را فوری عقب کشید و ماهرو نالید:
_نه نه کیوان نه...
نیشخند مرد روح و روان دختر را بازی می داد و او با شدت سینه اش بالا و پایین می شد.
_کیوان لطفا...لطفا...
_لطفا چی قشنگم؟چی می خوای طلای ناب من؟
_تو رو...تو رو می خوام...خواهش می کنم...
گفت و هنوز حرفش تمام نشده کیوان چنگ به باسنش زد و بی تعلل خود را درون دخترک ریز اندام کوبید...❌🔞
https://t.me/+dJlopKiVz1U2Y2E0
https://t.me/+dJlopKiVz1U2Y2E0
https://t.me/+dJlopKiVz1U2Y2E0 | 677 | 1 | Loading... |
39 ❎ | 446 | 0 | Loading... |
40 من ساچلیام...
مثل اسمم دختری آزاد با زلف های بلندم!
فرفریهایی که مثل اسمشون هر قدمم تو صدتا گره میرفت.
دختر فقیر دانشگاه هنر که برای خرید بوم نقاشی تکالیف بچههای پولدار رو حل میکردم و شده بودم عروسک نگاه پسرای هیز پولدار.
تا این که به عروسی کسی دعوت شدم که عین خواهر بود برام و از سر ترحم یا دوست داشتن واسم خرج میکرد.
تو اون عروسی دوماد منو خفت کرد و بوسیدم و من از ساچلی شاد با چالهچوله های زندگی و زلف های بلند شدم عروس حاجی که نوه میخواست...
https://t.me/+ATMjdbaVH8NhYzU0 | 688 | 1 | Loading... |
Repost from 🔥جهنمی بنام عشق...🔥
00:06
Video unavailableShow in Telegram
- بمالم ممههای بلوریتو؟
نفسهای شیدا قطع شد و شایان درحالی که دستش داخل سوتین دخترک بود، دوباره عمدا در گوشش با صدای بم و نفسی داغ زمزمه کرد: - بمالم این لیموهای شیرین رو سرحال بیای!
شیدا نالید: - مامانم اینا بیدارن شایان میفهمن!
شایان یک دستش را روی کمر شلوار شیدا برد و زبانش را از گردن تا چاک سینهی دختر برد.
- یادت نره تو فقط دخترِ زن بابای منی دختره سکسی!
https://t.me/+0xzkWpoT7XxmMDNk
رابطه خواهر برادر ناتنی🤤🔞❌
Repost from N/a
_موقع اومدن برام شورت بارداری بگیر.
صدای پچ پچ حاضران جلسه بالا می رود و آرمان از دیدن پیام نمایان روی پرده سفید دست مشت می کند.
هنوز با پیام اول کنار نیامده بود که پیام دوم هم روی پرده به نمایش در می آید و آرمان قبل آنکه بقیه آن پیام را بخوانند گوشی اش را از سیم جدا می کند.
_جلسه کنسله همه بیرون؛ بیرون...
چون شیر خشمگین فریاد می زند و اتاق در لحظه خالی می شود.
بی درنگ شماره اسما را می گیرد و با وصل شدن تماس حتی اجازه سلام گفتن هم به او نمی دهد.
_توی سگ پدر اون پیاما چه کوفتیه برای من می فرستی؟!هان؟!
_چته وحشی؟! چرا داد می زنی؟! خب چیه به تو نگم به کی بگم پس؟!
کلافه دست درون موهایش می کند و اسما از درد ناله می کند.
_به خدا زیر دلم و سینه هام درد می کنه؛ از آهو شنیدم شاید به خاطر شلوار و شورت تنگیه که می پوشم؛ اون گفت بهت بگم برام شورت بارداری بگیری؛ نوک سینه هام هم خیلی قرمز شده و درد می کنه؛ دیشب این همه گفتم گاز نگیر گوش ندادی اینم شد نتیجش.
_من گوه خوردم با هفت جدم که به تو دست زدم؛ برای اون آهو هم دارم فقط وایستا و تماشا کن.
دخترک بغض می کند از لحن تند پدر فرزندش.
_داد نزن سر من؛ چرا داد می زنی؟!
از شنیدن صدای لرزان اسما بود شاید که کمی نرم تر شد.
_خیل خب حالا بغض نکن.
اسما اما انگار منتظر همین تلنگر کوچک بود که فوری زیر گریه زد و صدای هق زدن هایش آرمان را نگران کرد.
_اسما!!! بسم الله داری گریه می کنی؟!
_سر من داد می زنی؛ من هیچ کاری نکردم ولی تو سرم داد می زنی.
بلند تر هق می زند و آرمان کلافه در اتاق خالی قدم می زند.
_باشه حالا گریه نکن؛ عصبی بودم؛ اسما؛ گریه نکن دیگه باشه؟! به خدا سر جلسه بودم گوشی به پروژکتور وصل بود پیام فرستادی افتاد رو پرده هر کی اینجا بود فهمید زن من ازم درخواست شورت بارداری داره.
اسما آن سمت هین بلندی کشید و از خجالت چون لبو سرخ شد.
_وای خدا؛ همه دیدن یعنی؟!
آرمان از تصور چهره اسما خندید و روی صندلی چرخان نشست.
_بله مامان کوچولو؛ همه دیدن؛ از فردا شرف برام نمی مونه تو این شرکت.
_ببخشید؛ به خدا نمی دونستم؛ ببخشید.
_خیل خب حالا اشکال نداره؛ فقط باید ببینم دهن اینا رو چطور...
در اتاق بی اجازه باز شد و خانم مومنی مدیر بخش مالی شرکت وارد اتاق شد.
آرمان متعجب نگاهش کرد و مومنی بی رو در بایستی گفت:
_می بخشید آقای رئیس ولی پیام خانمتون رو سر جلسه دیدم خواستم بگم بهشون بگین شورت بارداری نپوشن براشون بهتره خودم تجربش رو دارم که می گم؛ اسمش شورت مخصوص بارداریه ولی خیلی حساسیت پوستی ایجاد می کنه و باعث اذیت شدن واژنشون می شه و حتی امکان داره تاول بزنن یا عرق سوز بشن؛ به هر حال وظیفه دونستم اینو بهتون بگم؛ با اجازه.
اسما که تمام حرف ها را شنیده بود از قبل سرخ تر شد و آرمان شوکه حتی متوجه رفتن مومنی هم نشد.
_فقط بگو خودت شنیدی الان چی شد!!
آرمان گفته بود و اسما از سرخی به کبودی می زد.
_شنیدم.
_خودت بگو الان من با این شرف و اعتبار به باد رفته چه غلطی کنم؟!
_آرمان من...
نذاشت حرف دخترک تمام شود و با پوشیدن کتش و برداشتن لوازمش سمت در قدم برداشت و در همان حال تهدید وار زمزمه کرد.
_لخت بدون حتی لباس زیر دراز می کشی رو تخت موهاتو خودت می بافی تا بیام؛ الان هیچی جز تنبیه توعه توله سگ نمی تونه آرومم کنه؛ وای به حالت بیام لخت نباشی اسما وای به حالت...
https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk
https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk
🖋چنل رسمی نویسنده یغما🖋
بسم الله الرحمن الرحیم تنها چنل رسمی و حقیقی نویسنده(یغما) "بیایید باهم در دنیای خیالی داستان ها زندگی کنیم" تمامی رمان های بنده تنها در این چنل قرار می گیرند و تا تنها رایگان پارت گذاری می شوند...
Repost from N/a
دختره گروگان مخوف ترین مافیای کانادا شده، حالا پسره عاشقش شده و نمیزاره بره تا اینکه دختره فرار میکنه و پسره اونو...🤯😱🙈
_همتا خریت نکن! میدونی اهورا پیدات میکنه. تا فرصت هست برگرد.
در اتاقک کیوسک تلفن به خیابان شلوغ و تاریک نگاه کردم.
با بغض و گریه نالیدم:
_من به اون خونه برنمیگردم. نمیخوام کنار همچین آدم خطرناکی باشم.
هنوز مغز متلاشی شده احمدی جلوی چشمه. مگه چیکار کرده بود که همچین بلایی سرش آورد؟!
صدایش با تاخیر به گوش رسید:
_اهورا تو رو دوست داره هیچ وقت به تو آسیب نمیزنه.
جیغ کشیدم.
_نمیتونم با یه مافیای خطرناک که معلوم نیست دستش به خون چند نفر آلودس زندگی کنم.
لحن مینا جدی شد:
_امشب با پای خودت برگرد. چند گروه رو فرستاده دنبالت. پیدات کنه برات بد میشه. تا دیر نشده برگرد همتا برگرد
لحنش دیگر دوستانه نبود؛ برای من نبود. انگار فقط میخواست مرا به آن جهنم برگرداند.
گوشی را بر روی دستگاه کوبیدم و به دل تاریکی شب زدم.
در این شهر درن دشت به کجا پناه ببرم؟!
هنوز نیمی از عرض خیابان را طی نکردم که از روی زمین کنده شدم و به هوا پرتاب. درد عین بادکنکی پر از آب در من ترکید. کمرم به شدت به آسفالت سفت و سخت خورد.
چشمهایم خوب نمیدید همه چی گنگ و تار شده بود.
صدای قدمهای یکی نزدیک و نزدیکتر شد. با دیدنش سعی کردم فرار کنم. اما میلیمتری جابجا نشدم.
کنارم بر روی پنجه نشست.
_لب اناری، داشتی کجا میرفتی؟
بغضم از عجز بود نه درد.
با صدای ضعیف کمک خواستم.
_اینجا کسی جز ما نیست. گوش کن صدایی نمیاد.
سیگاری از جیبش در آورد و آتش زد.
_نمیدونستی راهی برای فرار از اهورا وجود نداره؟ طفلکی رو نگاه کن. درد داری؟!
سرش به گوشم نزدیک کرد:
_گذشت اون زمان که تحمل دیدن دردتو نداشتم. عاقبت کسی که از من فرار کنه همینه. درد کشیدن.
از جایش بلند شد و بادیگاردش دستور داد:
بیارش تو ماشین.
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta
😱 اهورا یک مافیای خطرناکه که به راحتی آدم میکشه. همتا وقتی میفهمه فرار میکنه غافل از اینکه اهورا پیداش میکنه. و با ماشین بهش میزنه. حالا همتا فلج شده با این حال دست از سرش برنمیداره و هر شب هرشب....
ادامهش خودت بخون😬👇
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta
Repost from N/a
_ آرمان تروخدا بیا....دیگه طاقت ندارم! خیس شدم واست...
به بیقراری های زن روبه روم نگاه میکردم و بیشتر تحریک میشدم. دست و پاهاش رو به تخت بسته بودم و برای رهایی التماسم میکرد.
جلوتر رفتم و شلاق رو نرم به خیسی بین پاش کشیدم. با صدایی که از شهوت گرفته بود نجوا کردم:
_ امشب دوست داری چطوری باشه لیلی؟ میخوای بازهم برای حس کردن من به پام بیوفتی؟ یا دوست داری امشب تو افسار رابطه رو به دست بگیری؟
کمرش رو بلند کرد و بی تاب روی تخت کوبوند:
_ فقط ارومم کن ارمان... دارم میمیرم
روی تنش خیمه زدم و شروع به لیس زدن سینه هاش کردم. میدونستم چقدر حساسه... این زن مثل موم توی دستام بود.
بین پاش رو لمس کردم که نالهی بلندی کرد و نزدیک تر شد. نیشخندی زدم و نجوا کردم:
_ گفتی برای امشب چقدر داده بودی؟
خودش رو به انگشتم فشار داد تا بیشتر حس کنه و بتونه لذت ببره. توی خلسه بود و جوابم رو نداد. با بدجنسی عقب کشیدم که با گریه نالید:
_ ۱۵ تومن بخدا... بسه دیگه تمومش کن...!
خندیدم و پاهاش رو بازتر کردم خیره به سفیدی تنش لب زدم:
_ حوری کوچولو... خب وقتشه اون روی من رو ببینی....
نذاشتم چیزی بگه و خودم رو بهش کوبیدم. لب هاش رو با خشونت گاز گرفتم تا صدای جیغ هاشو خفه کنم....
حالا وقتش بود من رو بشناسه... بفهمه من کیام و قراره زندگیش به چه لجنی کشیده بشه
https://t.me/+jbsVHtgNanYyNzJk
https://t.me/+jbsVHtgNanYyNzJk
https://t.me/+jbsVHtgNanYyNzJk
https://t.me/+jbsVHtgNanYyNzJk
من آرمانم...🔥
از وقتی فهمیدم زن ها برای بدنم حاضرن کلی پول خرج کنن، دانشگاه رو گذاشتم کنار و هرشبم رو با یکیشون گذروندم. فانتزی های خاص جنسیم رو با اونا خاموش میکردم تا یه روز هیچی مطابق میلم پیش نرفت...
من شدم نسخ آدمی که بهم ربطی نداشت!
00:04
Video unavailableShow in Telegram
شیدا دختری هفده ساله که عاشق برادر ناتنیش میشه و سعی میکنه شایان رو اغوا کنه اما خبر نداره شایان به دنبال انتقام گرفتنه و میخواد آبروشون رو ببره.شایان به خاطر انتقام مرگ مادرش، جواب عشق شیدا رو میده، بکارتش رو میگیره و بعد هم اون رو از خودش میرونه غافل از این که...♨️♨️♨️🔥🔥🔥🔞🔞🔞😈😈😈😈
https://t.me/+0xzkWpoT7XxmMDNk
رمان هات و ممنوعه تلگرام که باعث شد خیلیها مثلش بنویسن😧😧
Repost from N/a
- لخت میشی بیام روت یا تو میای بالا؟
دخترک با خجالت نگام کرد و لبشو گاز گرفت.
کلافه شدم...
من اومده بودم عصبانیت امشبم رو روی تن یکی خالی کنم و تنها مشتریم دختر خجالتی بود.
- ن...نمیدونم هرطور شما راحتید.
- اینم یه نوع فیتیشه نه؟
راحت باش.
من همه نوعش رو دیدم.
فیتیش پا، خشن، مظلوم و یا خرگوش شدن.
تو ام فیتیش ادا تنگایی نه؟
چشمای سبز مظلومش رو بهم دوخت و چونش لرزید.
سریع سرشو چرخوند.
- دوست پسرت ولت کرده اومدی با یه سکس از خودت و اون انتقام بگیری؟
سرش رو تکون داد که دکمه های پیراهنم رو باز کردم. داشت حوصلم رو سر میبرد.
من مشتری های عجیب زیاده دیده بودم و منفور ترینشون برای من مشتری فس بود.
- بکن لباساتو.
- ن...نه. با لباس.
عجیب نگاهش کردم. با لباس می خواست؟
هوف. پس یعنی بدون معاشقه.
- همینطوری بذارمش توت؟ خانوم دردت میاد ها. این سایز ما یه نمه زیاده.
بازم حرف نزد که رفتم سمتش. با دیدنم شلوارشو کشید پایین و دراز کشید. روناشو از هم فاصله داد و چشماشو بست.
نگاهی به بین پاش انداختم.
معمولی ولی خیلی تمیز نبود.
بین پاهاش نشستم و با دست خودمو خیس کردم. آروم روش خوابیدم ولی با سختی خودمو توش جا دادم.
تنگیش یکم حالمو بد کرد و با شهوت ضربه ای بهش زدم که اخش بلند شد.
خودشو عقب کشید.
- چه غلطی میکنی؟ من بیکارت نی...
با دیدن خون روی تخت چشم هام چهارتا شد و...
❌من پسر تن فروشم.
تموم خانوم هارو راضی میکنم.
تا این که دختر اروم و عجیبی مشتریم شد.
ولی اون دختر یک رازی داشت.
رازی که می خواست باهاش میخواست من رو به دام بندازه و..
https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8
https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8
https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8
Repost from N/a
دختره داره برای بیکینی وقت لیزر میگیره که یهو شوهرش...😈🙈🔞📛
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta
- سلام روز بخیر، میخواستم وقت لیزرم رو چک کنم برای امروز!
همین که وارد خانه شد صدای دخترک توجهاش را جلب کرد و باعث شد تا در را آهسته ببندد.
- نه عزیزم، فقط بیکینی نمیخوام.
اگه دقت کنین برای فول بادی وقت گرفتم!
نزدیکتر شد و چشم به او که مشغول تلفن بود دوخت:
- نه نه، موهام بور نیست!
چند قدم دیگر نزدیکتر شد و حالا درست پشت سرش بود، اما همتا بی خبر از همهجا پاهایش را روی عسلی دراز کرده بود و با بند سوتینش که از زیر تاپش مشخص بود بازی میکرد!
- میگم این دکتر جدیدی که میگین جایگزین خانوم دکتر شده، قابل اعتماد هست؟ من رنگ پوستم سفیده، نمیخوام به جای روشنتر شدن بسوزه بخاطر بی تجربگی متخصص!
راست میگفت، پوستش مثل برف سفید بود اما، دخترک داشت چه چیزهایی برایش بلغور میکرد؟!
انگار تازه از مستیِ تماشای دخترک پریده بود و داشت حرفهایی که به زبان میآورد را میشنید!
- باشه پس، من امروز حتما میام.
خیلی مم...
تلفن را از دستش کشید که او با جیغ از جا پرید:
- چیکار میکنی دیوونه؟
بی توجه به جیغ و دادهای او تلفن را قطع کرد و پرسید:
- من باید بپرسم تو داری چه غلطی میکنی؟
واسه من میری مرکز لیزر؟
همتا حق به جانب دستهایش را بغل زد و ابرو بالا انداخت و بهترین فرصت بود برای حرص دادن مرد مقابلش:
- واسه تو نه حاجی جون...
واسه شوهرم!
فریاد نیشخند زد:
- لازم نکرده واسه جلب توجه من بری از این جنگولک بازیا دربیاری!
https://t.me/faryad_be_hamta
- حاجی جدی گرفتیا!
قرارمون چی بود؟ وان نایت!
که اونم همون شب، قبل دستگیریمون توسط برادرای نیروی انتظامی تموم شد و رفت پیکارش!
اصلا اگه همون شب لباساتو به موقع میپوشیدی الان جفتمون از دست همدیگه راحت بودیم.
مرد کفری پوزخند زد:
- که اینطور!
- بله پس چی فک...
فریاد با دادی که زد حرفش را قطع کرد:
- اصلا کی به تو اجازه داده که بری مرکز لیزر لخت بشی و بشینی پشت تلفن از رنگ پوست و موی خودت برای بقیه حرف بزنی؟!
- به تو ربطی نداره!
- چطور هزینههاش به من ربط داره!
- تا الان که داشتی میگفتی شوهرمی!
با چند قدم بلند خودش را به دخترک رساند و او را روی دوشش انداخت و بی توجه به جیغ و دادش سمت اتاق برد:
- وقتی با میخ چهار نعل چسبوندمت به تخت میفهمی شوهرت هستم یا نه...
💢💥پیشنهاد میکنم پارت های #219 و #220 که وان نایتشون هست رو حتما بخونین🙈🤭😈👇⛔️⛔️
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta
Repost from N/a
_موقع اومدن برام شورت بارداری بگیر.
صدای پچ پچ حاضران جلسه بالا می رود و آرمان از دیدن پیام نمایان روی پرده سفید دست مشت می کند.
هنوز با پیام اول کنار نیامده بود که پیام دوم هم روی پرده به نمایش در می آید و آرمان قبل آنکه بقیه آن پیام را بخوانند گوشی اش را از سیم جدا می کند.
_جلسه کنسله همه بیرون؛ بیرون...
چون شیر خشمگین فریاد می زند و اتاق در لحظه خالی می شود.
بی درنگ شماره اسما را می گیرد و با وصل شدن تماس حتی اجازه سلام گفتن هم به او نمی دهد.
_توی سگ پدر اون پیاما چه کوفتیه برای من می فرستی؟!هان؟!
_چته وحشی؟! چرا داد می زنی؟! خب چیه به تو نگم به کی بگم پس؟!
کلافه دست درون موهایش می کند و اسما از درد ناله می کند.
_به خدا زیر دلم و سینه هام درد می کنه؛ از آهو شنیدم شاید به خاطر شلوار و شورت تنگیه که می پوشم؛ اون گفت بهت بگم برام شورت بارداری بگیری؛ نوک سینه هام هم خیلی قرمز شده و درد می کنه؛ دیشب این همه گفتم گاز نگیر گوش ندادی اینم شد نتیجش.
_من گوه خوردم با هفت جدم که به تو دست زدم؛ برای اون آهو هم دارم فقط وایستا و تماشا کن.
دخترک بغض می کند از لحن تند پدر فرزندش.
_داد نزن سر من؛ چرا داد می زنی؟!
از شنیدن صدای لرزان اسما بود شاید که کمی نرم تر شد.
_خیل خب حالا بغض نکن.
اسما اما انگار منتظر همین تلنگر کوچک بود که فوری زیر گریه زد و صدای هق زدن هایش آرمان را نگران کرد.
_اسما!!! بسم الله داری گریه می کنی؟!
_سر من داد می زنی؛ من هیچ کاری نکردم ولی تو سرم داد می زنی.
بلند تر هق می زند و آرمان کلافه در اتاق خالی قدم می زند.
_باشه حالا گریه نکن؛ عصبی بودم؛ اسما؛ گریه نکن دیگه باشه؟! به خدا سر جلسه بودم گوشی به پروژکتور وصل بود پیام فرستادی افتاد رو پرده هر کی اینجا بود فهمید زن من ازم درخواست شورت بارداری داره.
اسما آن سمت هین بلندی کشید و از خجالت چون لبو سرخ شد.
_وای خدا؛ همه دیدن یعنی؟!
آرمان از تصور چهره اسما خندید و روی صندلی چرخان نشست.
_بله مامان کوچولو؛ همه دیدن؛ از فردا شرف برام نمی مونه تو این شرکت.
_ببخشید؛ به خدا نمی دونستم؛ ببخشید.
_خیل خب حالا اشکال نداره؛ فقط باید ببینم دهن اینا رو چطور...
در اتاق بی اجازه باز شد و خانم مومنی مدیر بخش مالی شرکت وارد اتاق شد.
آرمان متعجب نگاهش کرد و مومنی بی رو در بایستی گفت:
_می بخشید آقای رئیس ولی پیام خانمتون رو سر جلسه دیدم خواستم بگم بهشون بگین شورت بارداری نپوشن براشون بهتره خودم تجربش رو دارم که می گم؛ اسمش شورت مخصوص بارداریه ولی خیلی حساسیت پوستی ایجاد می کنه و باعث اذیت شدن واژنشون می شه و حتی امکان داره تاول بزنن یا عرق سوز بشن؛ به هر حال وظیفه دونستم اینو بهتون بگم؛ با اجازه.
اسما که تمام حرف ها را شنیده بود از قبل سرخ تر شد و آرمان شوکه حتی متوجه رفتن مومنی هم نشد.
_فقط بگو خودت شنیدی الان چی شد!!
آرمان گفته بود و اسما از سرخی به کبودی می زد.
_شنیدم.
_خودت بگو الان من با این شرف و اعتبار به باد رفته چه غلطی کنم؟!
_آرمان من...
نذاشت حرف دخترک تمام شود و با پوشیدن کتش و برداشتن لوازمش سمت در قدم برداشت و در همان حال تهدید وار زمزمه کرد.
_لخت بدون حتی لباس زیر دراز می کشی رو تخت موهاتو خودت می بافی تا بیام؛ الان هیچی جز تنبیه توعه توله سگ نمی تونه آرومم کنه؛ وای به حالت بیام لخت نباشی اسما وای به حالت...
https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk
https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk