📚کانال کیوانعزیزی 📚
﷽ ✍#کیوانعزیزی عضوانجمناهلقلم،خانهیکتابایران Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی مولف کتاب دانشگاهی ساختمان داده ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 🔴صرفاً رمان پارتگذاری میشود، سیاسی نیست. 💢 یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرمرادعاکنید🙏
نمایش بیشتردر حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 #معمایی ترین رمان #عاشقانه
او با تمام جذابیت منفورش بعد از یک سخنرانی کوتاه جامش را بالا آورد و نگاه نافذش را به جمع دوخت. انگار سعی داشت با لبخند تخسش مراسم نامزدیشان را به ابتذال بیشتری بکشد.
_مینوشیم به سلامتی شما که جمع شدین تا این وصلت نامیمون رو با ما جشن بگیرین!
و بعد که قیل و قال و هیاهوی اعتراضآمیز مهمانان از هر سو بلند شد با بیخیالی خندهای کرده و بیآنکه اهمیتی به نگاههای کینهتوز او بدهد چشمکزنان گفته بود
_ اوه! چه سوتی بدی بود! بله بله ! وصلت من و میمون...! (و در میان شلیک خندهی حضار) چیز...ببخشید...ای بابا! ( و ناشیانه ادای آدمهای گیج و مست را درآورد.) وصلتِ میمون!
و جامش را دوباره با مسخرگی رو به سمت جمع گرفت
_به سلامتی خودمون و میمون و نامیمون و این حرفها!
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8 | 585 | 4 | Loading... |
02 #معمایی ترین رمان #عاشقانه #ایگل_و_رازهایش
خون جلوی چشمانش را گرفته بود
_من که بهت دست نزدم! مریم مقدس هم نیستی که فرشتهها از غیب بهت دمیده باشن! بگو از کی حامله شدی لعنتی!؟
دخترک سعی داشت با نیشخند خونسردانهاش بیشتر حرصیاش کند
_نمیدونستم اینقدر عاشقمی که این چیزا برات مهمه!
_“این چیزا”؟چقدر وقیحی تو! تا نزدم نیست و نابودت نکردم مثل بچه آدم حرف بزن بدونم دست تو دست کدوم نامردتر از خودت گذاشتی و جرات کردی که منو بازی بدی تا گردن جفتتون رو بشکنم!
دخترک بیآنکه قصدی برای انکار داشته باشد با بیتفاوتی شانه زد بالا.
_غریبه نیست! خودیه! فکر کنم فعلا فقط همینو بدونی کافی باشه برات آقای خوش غی…!
هنوز “آقای خوش غیرت” را کامل نگفته، باقی حرفها با مشتی که ناگهان به سمتش آمد، قاتی خون شد و از دهانش بیرون پاشید. #نیلوفرلاری
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8 | 1 425 | 2 | Loading... |
03 Media files | 1 063 | 0 | Loading... |
04 _یه نخ از اون سیگارت به من نمیدی؟
_پررو نشو یاسمین. برو بیرون...
چشم های ارسلان ماند به نگاه بازیگوشش و پوک عمیق تری به سیگارش زد.
_میشه یدونه به من بدی؟
ارسلان پوزخندی زد. دخترک سیگاری بیرون کشید و کنار لبش گذاشت و با فندک مارک او فیلترش را آتش زد. پوک عمیقی زد و وقتی با مکث دودش را بیرون فرستاد، ارسلان اول با تعجب نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه اخم هایش را درهم کشید.
_چند بار کشیدی که انقدر حرفه ای هستی؟
یاسمین خندید:
_چیه فکر کردی اولین بارمه و به سرفه میفتم؟
نگاه عصبی ارسلان توی صورتش چرخید:
_چند بار؟
_نمیدونم، حسابش از دستم در رفته.
ارسلان خواست سیگار را از دهانش بیرون بکشد که یاسمین با طنازی لب هایش را غنچه کرد و دود را از بیرون فرستاد که نفس او بند رفت و تنش لرزید.
_اگه همین الان از این اتاق نری اتفاق خوبی برات نمیفته دختر جون...
دیگر نفهمید چه شد، سیگار را با خشم از دهانش بیرون کشید و...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
تمام بنرهای این رمان واقعین☺️
فقط کافیه پارت ۴۶۸ و سرچ بزنید⛔️
بیش از 900 پارت آماده❤️ | 510 | 0 | Loading... |
05 تازهعروسی مثلا! با همین لباسهای رنگ و رو رفته جلوی شوهرت میچرخی؟
حرفهاش باعث شد خاله بهم شک کند و بپرسد:
-دیشب خبری شد بینتون لیلی؟!
گیج پرسیدم:
-چه خبری؟
گوشهی نگاهش را خندهای پر کرد:
-با والا دیگه...
-دیشب تو رختخواب مثل خواهر و برادر با هم بودیم تا زن و شوهر!
هیچ فهمیدی دیشب بین من و والا چی گذشت؟ چه انتظاری داری ازم وقتی که دیشب پسرت جاهامون رو از هم جدا کرد و حتی نوک انگشتش هم تا صبح به من نخورد؟
نکنه خیال کردی به همین زودی یه نوهی کاکلزری تحویلت بدیم که پسرت دودستی بچسبه به این زندگی؟!
لبخند اجباری زد:
_مردها همهشون عین پسربچهان، یکم سیاست زنونه داشته باشی هر مردی رو میتونی رام کنی، والا که جای خود دارد!
تا آمدم بهش اعتراض کنم جاری فضولم فرنوش از راه رسید.
با آن آرایش هفتخطی و شلوغس که بیشتر از اینکه زیبایش کند، از ریخت انداخته بودش.
نگاه منظورداری به سرتاپایم انداخت و گفت:
-چرا تو این سرما تو خیاط وایستادی، برات خوب نیستا!
اصلاً نفهمیدم که چرا برایم خوب نیست که با جملهی بعدیاش فهمیدم چه در سرش میچرخد
-رنگتم حسابی پریده!
لحنش بوی شیطنت بهخود گرفت:
-خالهت واسهت کاچی درست نکرد؟
ماماندلبر هم دیگه اون جون سابق رو نداره
روز اول واسه من یه کاچیای درست کرد که فقط یه انگشت کره محلی روش بسته بود!
والا داشت پشتسرش از پلهها بالا میآمد.
وای بدتر از این نمیشد. حتما همه چیز را شنید.
خاله که هنوز متوجه او نشده بود، اینبار بیپرده پرسید:
-دیشب چیکار کردین؟
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
نمیدانم چرا برای لحظهای از اینکه والا اینجا بود و حرف خاله را شنید خجالت کشیدم و
پوست صورتم داغ شد.
تا آمدم به خاله بگویم که والا پشتسرت است، والا بهجای من در کمال پررویی گفت:
_دقیقا همون کارایی که تو فکر میکنی!
من که مطمئن بودم که دیگر رنگ به صورتم نماند. خاله بهتزده به عقب چرخید و شماتتوار والا را نگاه کرد:
-من میگم این بچه خیلی پرروئه کسی باور نمیکنه! خجالت نمیکشی والا؟ این حرفا چیه جلوی مامانت؟!
والا انگار که بیشتر خوشش بیاید، با لحنی راحت گفت:
-خب مگه نپرسیدی خودت؟ منم جواب دادم دیگه!
خاله اخم مصنوعی کرد:
-من از لیلی پرسیدم، نه توی بیآبرو!
والا شانه بالا انداخت:
-تو میخواستی ببینی دیشب چه خبر بود، بالاخره باید یکیمون میگفت دیگه!
خاله حرصی نگاهش کرد:
-من برم پایین، اصلا اعصاب ندارم با این سروکله بزنم، حیا که نداره، یه دیقه دیگه وایستم پیشش زیروزبر همه چیو میگه!
جدیدترین رمان همخونهای😍
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه❌ | 409 | 0 | Loading... |
06 #شیب_شب
🌒💫
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
تاکسی سر کوچه ایستاد، سرگرم بیرون آوردن پول از کیف
گفتم:
-لطفا بپیچید داخل کوچه
- نمیشه خانم !! چه قیامتیه ؟؟ کسی مرده؟
سرم را بالا گرفتم:
جلوی ساختمان ما جمعیت زیادی جمع شده بودند
ماشین پلیس و آمبولانس هم بود.
وحشت کردم. در ماشین را باز کرده پیاده شدم.
-آبجی ، کرایه ما چی شد پس ؟؟
هل کرده چند تراول مچاله را به سمتش انداخته و دویدم داخل کوچه
دلشوره و اضطرابی که از صبح در جانم ریخته بود بی دلیل نبود .
مریم خانم همسایه روبرویی با دیدنم شروع به پچ پچ کرد
زنی چادری به سمتم آمد ، گیتی بود
چهار پنج ماه پیش جلویم را گرفته و گفته بود رستان را هنگام ورد به خانه ی مهتا و کیارش دیده است.
سینه سپر کردم و از آبروی همسر و دوستم دفاع کرده بودم.
حالا دیگر قدم هایم یاری نمی کرد
میخکوب شده ایستاده و صدای جیغ های گوشخراش زنی را می شنیدم
مردی فریاد زد:
- خلوت کن آقا، برید کنار
پلیس بود که مردم را متفرق می کرد
من در مرکز دایره ای رو به درب ورودی ساختمان ایستاده و چشمانم تنها مردی را می دید که بر دستانش دست بند زده بودند
و لباس سفید رنگش آغشته به خون بود.
سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم.
کیارش بود، دوست صمیمی رستان ، همان که از برادر نزدیک تر بود ،شوهر مهتا
نگاهش به من افتاد:
-ریرا
لب زد؛ شر یه بی ناموس رو از سرت کم کردم
سرباز سرش را خم کرده و داخل ماشین نشاندش
پشت سرش مامورخانمی ،دست مهتا را گرفته می کشید، لباسهایش پاره و موهای پریشانش صورتش را پوشانده بود
مهتا یک بند جیغ می زد
انگار دچار جنون شده باشد
مرا که دید
ایستاد
ناگهان شبیه دیوانگان شروع به خنده کرد
بعد دستهایش را به طرفم گرفته و رو به جمعیت گفت:
می دونید رستان دوستش نداشت، ازش متنفر بود.
من رو دوست داشت
قدمی به سمتم برداشت همه هاج و واج نگاهش می کردند
مامور زن سعی داشت کنترلش کند
جیغ زد
می خوام یه چیزی بهش بگم
خیره به چشمان مبهوت و ترسیده ام جیغ کشید:
نیما پسر رستانِ
فروریختم ، انگار از بلندی سقوط کرده و مرده باشم
کلمات از ذهنم می گریختند
چه می گفت؟؟
دیوانه بود؟!!!
کیارش می غرید و ناسزا می گفت
از داخل ساختمان برانکاردی را می آوردند
رویش را کشیده بودند
پارچه ی سفید خونین بود
بی اختیار دست رو شکمم گذاشتم
مهتا چه گفته بود؟؟
رستان از من متنفر بوده؟؟
مگر رستان نمی گفت عاشق این است که از وجود من دختری داشته باشد؟؟
تلو تلو خوران خودم را به برانکارد رساندم
بی لحظه ای تردید پارچه را کشیدم
رستان مرده بود؟؟؟؟.
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy | 310 | 0 | Loading... |
07
آرام و بیصدا یکییکی پلهها را بالا رفتم. صدای عمه خانم را میشنیدم:
-کلی آدم سرشناس اینجان، میخوای با این لباس آبروی شیبانیها رو ببری؟ جوراب بدننما، ساق پا معلوم، یقه شل و ول، یهبارکی موهاتم افشون میکردی... عوض کن پیراهنت رو!
صدای پچپچگونه و نرم نیل را شنیدم:
-کی ازتون خواسته، فخری؟ میترسه به چشم شهریار بیام و اون رو ولش کنه؟
نگاهی به اطراف انداختم. شنیدن اسم خودم از زبان نیل، راه را بر روی هر تردیدی برای بالا رفتن بست. تا قبل از این فقط میخواستم بدانم برندهی جدال عمه و برادرزاده کیست، اما حالا فقط میخواستم نیل را با یقههای شل و ول و جورابهای بدننما ببینم. کسی نبود و با خیال راحت یک پلهی دیگر بالا رفتم. نیل در تجارتخانه همیشه جورابهای ضخیم میپوشید و پاهایش را میپوشاند. با "عوض کن پیراهنت رو و این کتودامن رو بپوش!" بلندی که عمهخانم به نیل گفت سر بلند کردم تا از میان نردهها او را ببینم.
یک پایش را روی صندلی گذاشته و داشت جورابش را از پا درمیآورد. جوراب را از پایش پایین کشید و آن یکی پایش را روی صندلی گذاشت. جوراب را تا قوزک پایش پایین آورد، اما از پا بیرون نکشید و راست ایستاد.
ساقهای خوشفرم، سفید و بلندش حتی بدون آن کفشهای مشکی پاشنه بلند دیدنی بود. عمهخانم را نمیدیدم. پلهای دیگر بالا رفتم. برایم اصلاً مهم نبود من را ببینند.
نیل راست ایستاده و مشغول باز کردن دکمههای جلوی پیراهنش بود. پشت به من ایستاد و پیراهن را تا انتهای کمرش پایین کشید.
موهای بلندش نمیگذاشت عریانی کمرش را ببینم. میخواستم بدانم رنگ پوست روی کمرش به سفیدی پاهایش است و یا نه! باید کمی، فقط کمی دیگر میماندم و... و آن وقت تن بیپیراهنش را میدیدم و انتقام حرف دیشبش را میگرفتم؛ دلم خنک میشد. آن "هرزهیالواط هوسباز"تمام دیشب روی سینهام سنگینی کرده بود.
یک الواط هوسباز چرا نباید زنی برهنه را تماشا کند، آن هم تن او که از روی لباس چون ترکهای نورس در بهار دیده میشد و همیشه خوشبو بود! همیشه بویی میداد شبیه به اینکه تازه از گرمابه بیرون آمده باشد... همیشه دلم میخواست وقتی نزدیکم است بیشتر بو بکشم.
نگاه خیرهاش را به در نیمهباز دوختم. نیل چرخی زد. شانههای عریانش از لابهلای موهایش معلوم بود. هیچکس... هیچ قدرتی... دیگر قادر نبود لذت این نگاه کردن را از من بگیرد.
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانوادهی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون میدونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانوادهی مادری، بهم میگفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمیترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند!
بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونهی پدری! چون که نور رو میخوان بدن به یه تاجر الواط هوسباز؛ شهریار زرگران!
من میخوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که میخوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران میافتم. ازش میخوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمیتونم درخواستش رو نپذیرم.
چون که اون میگه: " من میدونم تموم این سالها کجا بودی و چه کار کردی، از همهی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!" | 790 | 0 | Loading... |
08 چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد...
#مولوی
🆔@sweety_lives | 61 | 0 | Loading... |
09 برای گریه چو طفلان بهانه میطلبم...
#صائب_تبريزی
🆔@sweety_lives | 85 | 1 | Loading... |
10 یک چهره شکفته به از صد چمن گل است...
#صائبتبریزی
🆔@sweety_lives | 266 | 2 | Loading... |
11 همچو شمع ای دل به مستوری بسوز...
#قاضیسعیدقمی
🆔@sweety_lives | 262 | 1 | Loading... |
12 Media files | 364 | 1 | Loading... |
13 _یا عقدش می کنند و امشب باخودشون میبرنش یا با بنزین همین جا آتیشش میزنم.
با این حرفهای بابا، خودکشی و فرار تنها راههایی بود که به ذهنم میرسید.
صدای همهمه از بیرون اومد. در باز شد و زیبا خانم با صورت تویهم وارد شد.
_ پاشو دخترم.
دستم رو گرفت و بلندم کرد. چادر سفیدی که روی دستش بود رو روی سرم انداخت.
با چشمایی پر اشک گفت:
_ تو رو عروس خودم میدونستم، به مرتضی قول داده بودم به محض تموم شدن درستون بیایم.
اشکاش ریخت و گفت:
_ امروز دل من و پسرمم شکسته.
با بغض خجالت چشم دزدیدم منو به آغوش کشید و تکرار کرد:
_ عروسم نشدی اما همیشه دخترمی...
همراه زیبا خانم بیرون رفتم و نگاه شرم زدهام رو به زمین دوختم.
هنوز همه سر پا بودند جز بابا و حاج آقایی که روی مبلهای تک نفره نشسته بودند.
زیبا خانم منو به طرف مبل دو نفره برد و کنارم ایستاد، وقتی یزدان کنارم ایستاد زیبا خانم کنار رفت.
متوجه شدم یزدان لباساش رو هم عوض کرده و بوی همون عطری که من براش خریده بودم رو میداد.
با پلک زدنم اشکم چکید.
صورت همه از ناراحتی توی هم بود، مادر یزدان حتی آروم اشک میریخت و اشکاش رو با دستمال از روی صورتش پاک میکرد.
بابا بیتحمل رو به عاقد گفت:
_ بخون آقا.
عاقد ذکری زیر لب گفت و شروع به گفتن چند آیه، بعد هم خطبه عقد کرد، با هر کلمهاش یک قطره اشک میریختم.
برعکس همیشه که توی هپروت میرفتم مغزم هوشیار هوشیار بود و ریز به ریز حرکات و رفتارهای بقیه رو آنالیز میکرد.
وقتی به مهریه رسید، عاقد نگاهی به جمع انداخت و تا یزدان خواست حرفی بزنه بابا گفت:
_ مهریه نمیخواد.
صورتم دچار لرزش عصبی شده بود، یزدان رو به عاقد گفت:
_ داره، هرچی خود آیه بخواد.
صدای پوزخند بابا مثل یه خنجر روی روح و روانم بود.
توی اون لحظه فقط دوست داشتم همه چیز تموم بشه و دیگه نبینمش.
یزدان منتظر نگاهم میکرد تا مهریهام رو بگم. من فقط زمزم کردم:
_ مهریه نمیخوام.
یزدان با ناراحتی نگاهم میکرد و سنگینی غم نگاهش هم دلم رو به درد میآورد.
توی اون لحظه حتی از یزدان هم بدم میاومد، چرا وقتی پدر خودم برام ناراحت نیست، اون هست.
با خوندن خطبه همون بار اول بله رو گفتم... نه قرار بود دنبال گل و گلاب برم، نه کسی رو داشتم که کنارم بایسته و اینا رو بگه...
ولی یزدان بعد از من چیزی نگفت و پوزخندی زد و باعث شد بابام عصبانی بشه و سمتمون خیز برداره ....
_آبرومو میبرید، زندهتون نمیگذارم.... با بنزین آتیشتون میزنم....
https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk
https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk
https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk
باباهه از طریق خواهر ناتنیه آیه، آیه رو با یزدان گیر میندازه، مجبورشون می کنه عقد کنند ولی خبر نداره یزدان برای انتقام اومده که... | 345 | 1 | Loading... |
14 -من می خوام برم دانشگاه حاج بابا نمی خوام با امیررضا ازدواج کنم!
حاج بابا عصایش را روی زمین کوبید و بی انعطاف گفت:
-ازدواج نه و صیغه!
رو حرف منم حرف نزن، بخواین تو یه خونه باشین باید به هم محرم بشین.
شرط رفتنت به دانشگاه همینه دختر، حالا تصمیم با خودته!
پاهایم را روی زمین کوباندم و رو به امیررضا که خونسرد نشسته بود گفتم:
-تو یه چیزی بگو امیر، بگو تو هم نمی خوای این محرمیتو!
-من مشکلی ندارم، به هر حال اینطوری برای جفتمون بهتره دختر عمو... یه وقت خدای ناکرده با دوتا نگاه دچار گناه نمی شیم.
با حیرت نگاهش می کنم اما او اهمیتی نمی دهد و با بوسیدن دست حاج بابا از او خداحافظی می کند.
به دنبالش تا حیاط می دوم و مچ دستش را چنگ می زنم، مشتم را محکم روی سینه اش می کوبم:
-اون چه حرفی بود که زدی؟
نکنه تو هم خوشت اومده!
انگشت اشاره ام را روی سینه اش زدم:
-اگه فکر کردی صیغت بشم میتونی بی ناموس بازی در بیاری کور خوندی امیررضا.
سرش را کج می کند و با تمسخر نگاهم می کند. دستش یکباره دور کمرم حلقه می شود و مرا به سینه اش می چسباند.
-تو انقدر برام بی ارزشی که ترجیح می دم بهت کلا دست نزنم بچه! فقط مواظب باش تو عاشقم نشی چون دست رد به سینت می زنم جوجوی خوشگل!
پوزخندی می زند و سرش را پایین می آورد، بوسه ی کوتاهی به لبم می زند و بعد مثل یک تکه زباله رهایم می کند.
غرورم را جوری با این کارش شکست که فکر می کردم تا ابد از او متنفر می مانم غافل از اینکه قلبم به امیررضای ممنوعه کشش پیدا می کند و...
(چند ماه بعد)
شمع ها را روشن می کنم و به لباس کوتاهم دستی می کشم.
گفته بود امشب زودتر می آید خانه و من هم تصمیمم را گرفته بودم، همین امشب عشقم را به او اعتراف کنم.
صدای باز شدن در را که می شنوم با شوق جلو می روم و لبخند عمیقی می زنم.
-سلام عزیزم خوش اومدی!
با تعجب نگاهی به سر و وضع من و میزی که چیده ام می اندازد.
-این چه ریختیه بچه؟
چه کسی میدانست اصلا شاید عاشق همین بچه گفتنش شده بودم.
-خواستم یه شب خوب زن و شوهری با هم داشته باشیم.
ابروهایش بالا می پرند و با لبخند کجی سر تا پایم را نگاه می کند.
-چیزی خورده تو سرت نبات؟
به هر حال باید بگم نمی تونیم امشبو به قول تو زن و شوهری بگذرونیم چون باید بریم خونه ی حاج بابا!
اخم ناراحتی می کنم:
-حالا حتما باید همین امشب بریم؟
اصلا چرا میخوایم بریم من فردا کلاس دارما.
دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند:
-اره امشب حتما باید بریم.
صیغمون باطل می شه دیگه از دستم راحت می شی بچه!
دستم می لرزد و به سختی می پرسم:
-تو گفتی باطل کنن؟
محکم می گوید:
-اره، چون قراره بالاخره عیال وار بشم، با یه زن صیغه ای که بهم جواب مثبت نمیده جوجه!
او می خندد و من مانند مرده ها اشک می ریزم!
یک لحظه چشمم سیاهی میرود و جلوی چشمان ناباورش روی زمین سقوط می کنم و...
ادامه👇💔
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0 | 761 | 2 | Loading... |
15 #سنجاقک_آبی
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
-تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟
روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید
-نه والا سعادت نداشتم
یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم
با هیجان شروع به تعریف کردم :
-سنجاقک نر، سر ماده را می بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان
به خاطر همین سنجاقک ها رو به عنوان نماد عشق بازی و شهوت می شناسند
بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم:
-به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟
نوچ کلافه ای کرد و گفت :
-بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه
گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم :
-وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم
ادایش را در آوردم :
-مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد
حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟
چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم
در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد
غر زیر لبی اش را شنیدم :
-پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت
هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم
-شنیدم چی گفتیااااا
-درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟
دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی
یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش مثل عمر و عثمان ما رو می پاد
یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه
یک روز آمادگی چهار تو ماچ و بوسه رو نداری
حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی
الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی
هین ترسیده ای کشیدم:
-خیلی بی تربیتی
اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید
و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد
که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید
-سراب ورپریده
جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد
صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد
-خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی
چی براش جیک جیک می کنی؟
شانه اش را گرفت و کشید
با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید :
-دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که
از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین
با نگاهی برزخی زیر لب توپید
-بر پدرت دختر
🔥🔥🔥
آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری
که یک بیمارستان عاشقش بودند
شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣
اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب
عقد کنه
🔥🔥🔥
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 | 589 | 0 | Loading... |
16 امیر تابش🔥
معروف ترین برنامه نویس دنیا که توی یکی از بلند ترین برج های نیویورک زندگی میکنه.پسری که فقط تعداد کمی تونستن کت و شلوار تنش ببینن چون خیلی رو مود و فاز این چیزا نیست!🥃
جزو باهوش ترین هاست و همین باعث شده نیروی پلیس هم قصد همکاری باهاش داشته باشه چرا؟
چون کمتر کسی از مهارت بالاش توی هَک خبر داره و خب این اصلا برای کَله گنده ها خوب نیست!
توی هَکری با یک اسم مستعار میشناسنش و حالا چی میشه وقتی که یک دختره ۲۰ ساله برای پیدا کردن پدرِ داروسازش که به طرز عجیبی مفقود شده ازش کمک بخواد؟
دختری که نمیدونه یک روز تو بچگی زیر آسمون تهران،تو کوچه پس کوچه های قدیمی با خونه های با صفا و ماهی های رقصون تو حوضشون تو بغل یک پسر نوجوونی آروم می گرفته که حالا برای خودش کسی شده!
چی میشه که وقتی امیر برای عروسی خواهرش با بهترین رفیقش به ایران بر گرده و با همون دختر کوچولویی مواجه بشه که حالا بی تاب و بی قراره پدرشه؟
دختری که نمیدونه شخصی که قراره پدرش رو پیدا کنه کسی نیست جز امیر تابِش!💯
https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8
https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8
https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8 | 747 | 0 | Loading... |
17 بیا تا پای جان باهم بمانیم
#فریدون_مشیری
🆔@sweety_lives | 265 | 2 | Loading... |
18 رو به هر سوی کنم نقش تو آید به نظر...
#معینیکرمانشاهی
🆔@sweety_lives | 385 | 1 | Loading... |
19 Media files | 472 | 1 | Loading... |
20 _ فرار کن... چرا نشستی؟ الان میاد آتیشت میزنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟
من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زنندهاش نفسم رفت.
حتی حس میکردم میتونم مزه بنزین رو هم حس کنم.
زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش میکرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید.
وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه.
-پاشو... پاشو فرار کن...
اینو زیور با گریه میگفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست.
من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد.
زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش میزنه.
زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی میدونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود.
میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد.
یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظهای همه از بوی بنزین من که مثل بدبختها منتظر قصاص بودم خیره شدند.
یزدان به طرف من دوید.
بابا کبریت کشید و با فریاد گفت:
_ دستت بهش بخوره کبریت رو میندازم به هیچی هم نگاه نمیکنم.
یزدان ایستاد و گفت:
_ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاکتره.
_ پس توی خونهی تو چه گوهی میخورد؟
مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت:
_ حاجی مرد خوشغیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، اینجوری همه چیز رو خراب نکن.
_ اگه دختر تو هم بود همین رو میگفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بیبتهی تو دختر منو برده خونهشو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بیغیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بیآبرویی رو جمعش نکنم.
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا.... | 237 | 0 | Loading... |
21 -من می خوام برم دانشگاه حاج بابا نمی خوام با امیررضا ازدواج کنم!
حاج بابا عصایش را روی زمین کوبید و بی انعطاف گفت:
-ازدواج نه و صیغه!
رو حرف منم حرف نزن، بخواین تو یه خونه باشین باید به هم محرم بشین.
شرط رفتنت به دانشگاه همینه دختر، حالا تصمیم با خودته!
پاهایم را روی زمین کوباندم و رو به امیررضا که خونسرد نشسته بود گفتم:
-تو یه چیزی بگو امیر، بگو تو هم نمی خوای این محرمیتو!
-من مشکلی ندارم، به هر حال اینطوری برای جفتمون بهتره دختر عمو... یه وقت خدای ناکرده با دوتا نگاه دچار گناه نمی شیم.
با حیرت نگاهش می کنم اما او اهمیتی نمی دهد و با بوسیدن دست حاج بابا از او خداحافظی می کند.
به دنبالش تا حیاط می دوم و مچ دستش را چنگ می زنم، مشتم را محکم روی سینه اش می کوبم:
-اون چه حرفی بود که زدی؟
نکنه تو هم خوشت اومده!
انگشت اشاره ام را روی سینه اش زدم:
-اگه فکر کردی صیغت بشم میتونی بی ناموس بازی در بیاری کور خوندی امیررضا.
سرش را کج می کند و با تمسخر نگاهم می کند. دستش یکباره دور کمرم حلقه می شود و مرا به سینه اش می چسباند.
-تو انقدر برام بی ارزشی که ترجیح می دم بهت کلا دست نزنم بچه! فقط مواظب باش تو عاشقم نشی چون دست رد به سینت می زنم جوجوی خوشگل!
پوزخندی می زند و سرش را پایین می آورد، بوسه ی کوتاهی به لبم می زند و بعد مثل یک تکه زباله رهایم می کند.
غرورم را جوری با این کارش شکست که فکر می کردم تا ابد از او متنفر می مانم غافل از اینکه قلبم به امیررضای ممنوعه کشش پیدا می کند و...
(چند ماه بعد)
شمع ها را روشن می کنم و به لباس کوتاهم دستی می کشم.
گفته بود امشب زودتر می آید خانه و من هم تصمیمم را گرفته بودم، همین امشب عشقم را به او اعتراف کنم.
صدای باز شدن در را که می شنوم با شوق جلو می روم و لبخند عمیقی می زنم.
-سلام عزیزم خوش اومدی!
با تعجب نگاهی به سر و وضع من و میزی که چیده ام می اندازد.
-این چه ریختیه بچه؟
چه کسی میدانست اصلا شاید عاشق همین بچه گفتنش شده بودم.
-خواستم یه شب خوب زن و شوهری با هم داشته باشیم.
ابروهایش بالا می پرند و با لبخند کجی سر تا پایم را نگاه می کند.
-چیزی خورده تو سرت نبات؟
به هر حال باید بگم نمی تونیم امشبو به قول تو زن و شوهری بگذرونیم چون باید بریم خونه ی حاج بابا!
اخم ناراحتی می کنم:
-حالا حتما باید همین امشب بریم؟
اصلا چرا میخوایم بریم من فردا کلاس دارما.
دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند:
-اره امشب حتما باید بریم.
صیغمون باطل می شه دیگه از دستم راحت می شی بچه!
دستم می لرزد و به سختی می پرسم:
-تو گفتی باطل کنن؟
محکم می گوید:
-اره، چون قراره بالاخره عیال وار بشم، با یه زن صیغه ای که بهم جواب مثبت نمیده جوجه!
او می خندد و من مانند مرده ها اشک می ریزم!
یک لحظه چشمم سیاهی میرود و جلوی چشمان ناباورش روی زمین سقوط می کنم و...
ادامه👇💔
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0 | 724 | 0 | Loading... |
22 _نفس پس من این دامن سبزه رو بر میدار..اعع این چیه دیگه؟
با دقت قلم را روی صفحه آیپد میکشم.باید طرح ها را تا فردا تحویل میدادم صدای لاله اما تمرکزَم را بهم میزند:
_چیشده؟
پیراهن مردانه و مشکی رنگ که توسط دستان لاله از انتهایی ترین قسمت کمدم بیرون کشیده شد فورا از جا برخاسته و دست پاچه به طرف اویی که با دقت لباس را بررسی میکرد رفتم:
_این مردونه نیست؟چقدر آشناست این..
نگاه تا ست تاب و شلوار فانتزی ام که خرس های کوچکی به رویشان نقش بسته بود بالا آورد و چشم ریز کرد:
_کجاش..کجاش مردونهست..لباسمو بده..!
گونه هایم با تصور آن شبی که تب و لرزم شدید شده بود و او با همین پیراهن گرمایی عجیب به وجودم تزریق کرد،رنگ گرفت.لاله اما گویی چیزی یادش آمده بود.چیزی که من از آن میترسیدم:
_وایستا ببینم..این مال امیر نیست؟داداشِ مریم..
دست متوقف شده و مردمک های لرزان مرا که دید ناباور خندیده و پیراهن را مقابل چشمانش گرفت:
_همونه..همون شب که حالت بد شده بود و ترگل هزار بار لحظه به لحظه شو تعریف کرد..نکن..نکنه ازش خوشت اومده ؟
_من..
ناخودآگاه بغض کردم.دوست نداشتم کسی حسم را بداند.
_نفسس..نگو که عاشق ماشق شدی..بابا طرف زن داره..!
مردمک های گشاد شدهی من را که دید گامی جلوتر آمد و مانند همیشه پر حرفی کرد:
_نفسس؟گریه میکنی؟حالا نه که زن داشته باشه ولی فرناز دختر عموشونه دیگه..همین هفتهی پیش داشت از دوستدخترِ امیر حرف میزد مثل اینکه دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف نیویورک زندگی کرده اگه دوست دختر نداشت باید تعجب میکردی!
آن شب هیچکس نفهمید دخترکی که تازگی ها بیشتر میخندید و تکه های شکستهی قلبش در حال ترمیم شدن بود چگونه تا صبح آهسته و آرام گریست!
https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8
_بیا تو..!
دستگیره را پایین کشیدم و همان که وارد اتاق شدم اویی را دیدم که با دقت به ورقه های زیر دستش نگاه میکرد.
جلو نرفتنم باعث شد سر بالا بیاورد و با دیدنم همان لبخند محوی که گویی اصلا وجود نداشت را به رویم بپاشد:
_بیا اینجا ببینم..از چشات معلومه تا صبح پای طرحا بودی..ببینیم چیکار کردی!
نتوانستم لبخند بزنم.سر پایین انداختم و پوشه را آهسته به سمتش گرفتم.نگاهش سنگین شده بود:
_عالی شدن..به جز یکیشون که باید روش کار بشه مابقی و ببر برای رضایی تا بچه ها کار و شروع کنن..
بلاخره نگاهش کردم و او نفهمید قلبم تا ناکجا سوخت وقتی که گفت:
_راجب باقی طرح ها هم وقتی از سفر برگشتم حرف میزنیم!
_میرید نیویورک؟
نفهمیدم چرا اخم هایش در هم شد اما اگر حرف های لاله را نشنیده بودم خیال میکردم بخاطر لرزش صدای من است:
_چطور؟
"دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف آمریکا بوده دوست دختر نداشته باشه باید تعجب کرد!"
_با...با اجازه!
_نفس
نرسیده به در صدایم زد و من چه احمقانه تلاشی برای ایستادن نکردم.دستم که به دستگیره در رسید اینکف دست او بود که به روی در نشست و دوباره آن را بست.بغضم بیشتر شد.نمیخواستم در این فاصله از او بایستم نمیخواستم آنقدر نزدیکش باشم که عطر تند و سردش در مشامم بپیچد.
_ببینمت..!
دستوری حرف میزد.و من نمیخواستم برگردم.اگر نگاهم به نگاهش گره میخورد اشک هایم بند نمیآمد.دستش که روی شانهام نشست و به طرف خود چرخاندم نفسم رفت و لب زدم:
_میخوام برم خونه!
سر روی صورتم خم کرد و صدای بَمَش در آرام ترین حالت ممکن بود هنگامیکه جدی پرسید:
_چی شده؟
_میخوام برم خونه!
باز گفتم و او با همان اخم قطره اشک راه گرفته به روی گونه ام را دنبال کرد و همه چیز در کثری از ثانیه اتفاق افتاد وقتی دست دور شانه هایم قفل و به آغوشم کشید.صدای نجوا گونه اش اما باز هم جدی بود:
_کی ناراحتت کرده؟هوم؟..
اشک های پشت سر همم روی پیراهن مردانه اش رَدی انداختند و چرا آغوشش باید انقدر بوی امنیت میداد؟چرا آرام میشدم وقتی دردم خود او بود؟
دست نوازشش که به روی کمرم بالا و پایین شد این هق هق های ریزم بود که سکوت اتاق را شکست و او چه ماهرانه قلبم را تصاحب کرد وقتی بوسه ای ریز به روی سرم کاشته،کنار گوشم پچ زد:
_جونم..دخترِ من و کی اذیت کرده؟!
https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8
https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8
https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8
https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8 | 737 | 0 | Loading... |
23 اولین بار که دیدمش نه صورت زاویه دار و جذابش
نه قد بلند
نه اخلاق تخس و یکدنده اش
هیچ کدام به اندازه اسم عجیب و غریبش
متعجبم نکرد
میرزا آقا خان شمسایی🔥
و درست مثل اسمش یک دیکتاتور واقعی بود
که انگار از کتاب های تاریخ پرتاب شده به زمان ما 🕵🏻
مدام بد صدا ،زشت ،بی ادب ،دست و پاچلفتی صدام می زد 😡
من سراب در نگاه این مرد مثل چشم زخم بودم
چشم زخمی که زن مورد علاقه
و عشق کودکی اش نور دخت شمسایی را آزار می داد
بله نوردخت
می بینید این خانواده به کل عجیب و غریب بودند
عاقبت این همه نفرت به کجا میرسه؟؟؟
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 | 322 | 0 | Loading... |
24 کپیممنوع⛔️
#رمان_تابوشکنیعاشقانه
✍کیوان عزیزی
#بازنویسیشده
#قسمت_۸۸۲
××××
امروز صبح بعد از صبحانه همه رفته بودن . خلوت دونفره چیزی بود که سینا میخواست. هلیا از دیروز به توصیهی دکتر راه میرفت تا بهبودی زودتر حاصل بشه ، محل بخیهها هنوزم درد میکرد و سوزش داشت...
سینا هتل رو تحویل داده بود. و کنار هلیا به دقت مراقبش بود حتی تو راه رفتن همراهیش میکرد. از نظر تغذیه بقدری بهش میرسید که هلیا رو کفری کرده بود.
مثل یک کدبانوی تمام عیار از پس کارا بر میآمد....
همون روزی که از بیمارستان برگشته بودن، فیروزه تماس گرفته بود و حالا میدونست چه اتفاقی افتاده. روزایی که هلیا بیمارستان بود چند روزی پشت سرهم تماس میگرفته ولی چون هلیا جواب نمیداد نگران شده بود ...
صدای زنگ تلفن بلند شد و سینا به سمتش رفت و جواب داد:
_ الو...
_ سلام آقای معتمدی ، خوبید؟ هلی جان خوبه ؟!
_ سلام فیروزه خانوم ، خودم تصمیم داشتم با شما تماس بگیرم و گله کنم چرا به من نگفتید هلی شیرازه و اظهار بیاطلاعی کردید...
_ متاسفم ، باور کنید خود هلی ازم خواست چیزی نگم خیلی در اینمورد سفارش کرده بود ...
_ به هرحال کار قشنگی نبود و من از شما که همیشه عاقلانه رفتار کردید چنین توقعی نداشتم، هر چند به خیر گذشت ولی اگه دیر رسیده بودم معلوم نبود چه اتفاقی میفتاد.
_ حق با شماست بازم معذرت میخوام امیدوارم منو ببخشید.
_من خداحافظی میکنم گوشی رو میدم به هلی.
_ خداحافظ.
گوشی تلفن رو برای هلیا برد و به آشپزخونه برگشت تا شیر خرمای هلیا رو درست کنه. سرگرم کار بود که هلیا وارد آشپزخونه شد در حالیکه گوشی رو میذاشت روی اُپن ، گفت :
_ فیروز رو با حرفات ناراحت کردی!
_ مگه دروغ گفتم ، زنگ زدم بهش میگه من اطلاع ندارم هلی کجاست؟! میخواستی شاکی نباشم ؟!
_ اون بی تقصیره کاری رو که من ازش خواسته بودم کرده.
_ یعنی من اینقدر در نظرت وحشتناک بودم که نمیخواستی پیدات کنم؟
_ منم مجبور بودم ، میشه فعلاً در موردش حرفی نزنیم ؟! بجاش کسی که انتظارش رو نداشتیم خبرت کرد و تو به موقع رسیدی! پس باید زندگی منو مدیون اون آدم باشیم .
_ نخیر! اصلاً هم چنین چیزی نیست!
همون روز داشتم میرفتم دانشگاه، از اونجا متوجه میشدم، فوری بلیط میگرفتم و میامدم...
_ از دانشگاه هیچی دست گیرت نمیشد،تموم کارای مهمانی من رو دکتر ابراهیمی رئیس دانشکده خارج از روال دانشگاه و غیرمتعارف انجام داد، وگرنه محال بود کارم درست بشه. چون از وقت مهمانی گذشته بود. دانشگاه شیراز هم فقط بخاطر دوستی دکتر ابراهیمی با دکتر نمازی کاراش جور شد. تو پرونده گزارش شده مرخصی ترم....
خوشآمدید گرامیان 🌺
بنر فیک نداریم. پارت اول رمان👇
https://t.me/c/1394957750/61809
❌#هرگونهکپیممنوع🙏 | 2 462 | 8 | Loading... |
25 وصل جانان چو نباشد به چه کار آید جان...
#بیدل_شیرازی
🆔@sweety_lives | 2 502 | 5 | Loading... |
26 جز دوست نمیخواهم، از دوست تمنّایی
#سعدی
🆔@sweety_lives | 158 | 2 | Loading... |
27 در سخن گفتن خطای جاهلان پیدا شود
#صائب_تبریزی
🆔@sweety_lives | 390 | 0 | Loading... |
28 نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا...
#سناییغزنوی
🆔@sweety_lives | 120 | 0 | Loading... |
29 «عقل ، عقل من است و فکر تویی
قلب قلب من است و نبض تویی»
#نزارقبانی
🆔@sweety_lives | 159 | 1 | Loading... |
30 ما چو ناییم و نوا در ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست
#مولانا
🆔@sweety_lives | 85 | 0 | Loading... |
31 Media files | 1 211 | 0 | Loading... |
32 🌠شیب_شب
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
❤️🔥❤️🔥💔💔💔
ریرا جهانشاهی تک دختر یلدا و فرهاد کاملا ناگهانی در گرداب حوادثی گرفتار می شه که ناگفته های زیادی رو از گذشته ی مخوف این خانواده فاش می کنه
پدرش رو از دست می ده و در کمال ناباوری مادرش هم به زندان می افته دخترک تنها میون گله ی گرگ ها اسیر می شه
و هر کس به طمع مال و اموال و صورت زیباش گزندی بهش می رسونه
اما یه مرد جوون وارد داستان میشه ومثل یه بادیگارد واقعی ریرا رو بغل می زنه و از وسط آتیش بیرون می کشه
لعنتی جذابی که پشت پرده ی حمایت هاش حقیقت تلخ و تاریکی نهفته است
و روزی می رسه که ریرا همه چیز رو می فهممه.......ولی دیگه خیلی دیره
🌓🌓🌓
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy | 495 | 1 | Loading... |
33 با استرس چند ضربه به درب چوبی و بزرگ اتاق کار مرد وار کرد.و این مرد است که لبخند میزند.دخترک را از بَر بود و میدانست که با تمام آن لجبازی ها به سراغش خواهد آمد:
-بیا تو!
لبخندش را میخورد و آن اَخم همیشگی روی صورت جا افتاده و جدی اش مینشیند.
نفس درب را باز میکند و مانند کودکی هایش پیش از واردن شدن سر از میان در داخل برده و سرکی درون اتاق میکشد.
این دختر میدانست او چطور خواستار لمس کردن وجب به وجب آن جثهی کوچکش است که با یک سارافون سرمه ای رنگ و شانه های عریان به دیدارش میآمد؟!
_دید زدنت تموم شد؟
دست نفس روی دستگیره خشک می شود و شانه های کوچکش محکم بالا میپرد.لعنت،پشت سرش بود؟
-مَن...سلام!
بلاخره مردمک های مشک رنگش را نشان مردی داد که دستانش برای جلوگیری از نوازش آن حلقه موی فر و بازیگوش،درون جیب مشت شده بود:-بهت یاد ندادن وقتی وارد اتاقِ شخصیِ کسی میشی چشم چرونی نکنی؟
نمیشد با این مرد آرام حرف زد.نمیتوانست مقابل او از غرور و آن خوی درنده و سرتقانه اش بکاهد:
-نه.متاسفانه کسی بالا سرم نبوده که بهم یاد بده..به همین خاطر هم مجبور شدم برای پیداکردن خانوادم و یادگیری مجدد اصول تربیتی توسط اونا..از شما درخواست کمک کنم!
اخم های امیر بیشتر در هم رفت و حالا دست مشت شده اش بیش از پیش درون شلوار خوش دوخت و اتو کشیده فشرده شد وقتی تلاش میکرد تا اثری از لبخند درون چهره اش پدیدار نشود:
-زبونت دوباره دراز شده..
دقیقا همین حالا،در همین لحظه،دلش بوسیدن آن لب های جمع شده از سر حرص را میخواست:-جای اشتباهی اومدی..
گفت و همانکه به عقب چرخید دخترک تمام لجبازی هایش را یادش رفته با شتاب خود را به او رسانده و انگشت دور بازوی حجم گرفتهی مرد حلقه کرد:
-لطفا..!
آن نگاه سرد و یخی،آن چشم و ابروی مشکی و جدی که از روی شانه به سمتش دوخته شد،ضربان قلب کوچک عروسک زیبا را به بازی گرفت.چرا اینگونه نگاهش میکرد؟!
-کمکم کن..خواهش میکنم..من..من میخوام..بابامو پیدا کنم..هر..هرکاری بخوای..انجام میدم باشه؟اصلا..اصلا دیگه هرچی بگه باهات کل کل نمیکنم..یعنی یعنی منظورم اینه..
محکم پلک بر هم فشرد و نگاه مرد به آن انگشتان ظریفی بود که دور بازویش حلقه شده بود.لعنت.چقدر تفاوت اندازه دست هایشان نفس گیر بود..
-به حرفت گوش میکنم باشه؟!لطفاا..
لبخند نزد.هیچ حالتی در چهرهی خونسردش نمایان نشد و وقتی به عقب برگشت،وقتی سینه به سینه ی دخترک ایستاد و آن چشمان خانه خراب کن برای دیدن صورتش بالا آمد پرسید:
-هر کاری؟!
نفس محکم پلک برهم فشرده و سر پایین و بالا کرد،بیخبر از چیزی که در ذهن مرد میگذشت نگاه امیر روی تمام نقاط عروسک مقابلش چرخ خورد و دخترک چقدر نامرد بود که او را یادش نمیآمد
یادش نمیآمد زمانی شاید دور با آن عروسک قهوه ای رنگش با دو خود را به او میرساند و ذوق زده در گوشش پچ پچ میکرد:
-مندوتاا نگاشی کشیدمم..
اوی پانزده ساله حین ضربه زدن به نوک بینی کوچک فنچ مقابلش می پرسید:
-چی کشیدی حالا جوجه؟
-یکی شیل کاکاهوو یکی هم..
گویی در حال یک راز مگو بود که سر کنار گوش او میبرد و آرام لب میزد:
-یکی هم توت فلنگیی..یه توت فلنگی قلمز..
پلک های دخترک از هم باز شد و سیب گلوی او تکان خورد.بزرگ شده بود و چقدر نفس گیر بود تمام حالت هایش.او را میخواست.تا کی باید صبر میکرد تا دخترکِ لجباز او را به یاد بیاورد؟!
-مطمئنی هر کاری بگم و انجام میدی؟
-آ...آره
-به عنوان همسرم کنارم باش
چند ثانیه مکث و نفسی که در سینهی دخترک حبس شد
-اگه واقعا مشتاقی پدرت و پیدا کنی..
چشمان درشت عروسک مات شد و امیر دید آن مشت های کوچک و ظریفی که دامنهی سارافون را مچاله کردند:
-هَم..همسَر؟..منظو..منظورت چیه؟
جان کند تا همین چند کلمه را بگوید
-به عنوان یک زن..وظایف یک زن در قبال شوهرش رو که میدونی؟مثل یک زن واقعی کنارم زندگی کن!
برای اولین بار میدید لبخند یک وری اما همچنان جدی مرد را: -البته اگر ندونی هم مهم نیست..این قسمت از تربیتت رو شخصا میتونم به عهده بگیرم!
-تو..تو..
-بزرگ شو و پای حرفی که میزنی بایست.اگر هنوزم میخوای پدرت پیدا کنی تا شب جوابت رو بهم بده..حالا هم زودتر برو بیرون باید به جلسه برسم
به دخترک برخورد که به حرف آمد
-تو..تو واقعا چنین چیزی و میخوای؟..یه ازدواج بدون عشق؟
-کی گفته بدون عشق؟
جا میخورد اما آن اون خوی سرکشش است که با وجود آنکه پیدا شدن پدرش به رضایت این مرد بستگی دارد میگوید:
-قبول..شرطت قبوله اما..من..قسم میخورم هیچوقت..هیچ وقت هیچ عشقی از طرف من دریافت نمیکنی..من..هیچوقت عاشق تو نمیشم!
و نمیدانست،روزی مکالمهی این مرد با دختر خاله هایش قرار است چگونه حسادتش را شعله ور کند خبر نداشت از عشقی که قرار بود جگرش را بسوزاند
https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8
https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8
https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8 | 1 009 | 2 | Loading... |
34 _ فرار کن... چرا نشستی؟ الان میاد آتیشت میزنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟
من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زنندهاش نفسم رفت.
حتی حس میکردم میتونم مزه بنزین رو هم حس کنم.
زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش میکرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید.
وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه.
-پاشو... پاشو فرار کن...
اینو زیور با گریه میگفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست.
من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد.
زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش میزنه.
زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی میدونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود.
میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد.
یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظهای همه از بوی بنزین من که مثل بدبختها منتظر قصاص بودم خیره شدند.
یزدان به طرف من دوید.
بابا کبریت کشید و با فریاد گفت:
_ دستت بهش بخوره کبریت رو میندازم به هیچی هم نگاه نمیکنم.
یزدان ایستاد و گفت:
_ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاکتره.
_ پس توی خونهی تو چه گوهی میخورد؟
مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت:
_ حاجی مرد خوشغیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، اینجوری همه چیز رو خراب نکن.
_ اگه دختر تو هم بود همین رو میگفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بیبتهی تو دختر منو برده خونهشو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بیغیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بیآبرویی رو جمعش نکنم.
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا.... | 482 | 0 | Loading... |
35 -من می خوام برم دانشگاه حاج بابا نمی خوام با امیررضا ازدواج کنم!
حاج بابا عصایش را روی زمین کوبید و بی انعطاف گفت:
-ازدواج نه و صیغه!
رو حرف منم حرف نزن، بخواین تو یه خونه باشین باید به هم محرم بشین.
شرط رفتنت به دانشگاه همینه دختر، حالا تصمیم با خودته!
پاهایم را روی زمین کوباندم و رو به امیررضا که خونسرد نشسته بود گفتم:
-تو یه چیزی بگو امیر، بگو تو هم نمی خوای این محرمیتو!
-من مشکلی ندارم، به هر حال اینطوری برای جفتمون بهتره دختر عمو... یه وقت خدای ناکرده با دوتا نگاه دچار گناه نمی شیم.
با حیرت نگاهش می کنم اما او اهمیتی نمی دهد و با بوسیدن دست حاج بابا از او خداحافظی می کند.
به دنبالش تا حیاط می دوم و مچ دستش را چنگ می زنم، مشتم را محکم روی سینه اش می کوبم:
-اون چه حرفی بود که زدی؟
نکنه تو هم خوشت اومده!
انگشت اشاره ام را روی سینه اش زدم:
-اگه فکر کردی صیغت بشم میتونی بی ناموس بازی در بیاری کور خوندی امیررضا.
سرش را کج می کند و با تمسخر نگاهم می کند. دستش یکباره دور کمرم حلقه می شود و مرا به سینه اش می چسباند.
-تو انقدر برام بی ارزشی که ترجیح می دم بهت کلا دست نزنم بچه! فقط مواظب باش تو عاشقم نشی چون دست رد به سینت می زنم جوجوی خوشگل!
پوزخندی می زند و سرش را پایین می آورد، بوسه ی کوتاهی به لبم می زند و بعد مثل یک تکه زباله رهایم می کند.
غرورم را جوری با این کارش شکست که فکر می کردم تا ابد از او متنفر می مانم غافل از اینکه قلبم به امیررضای ممنوعه کشش پیدا می کند و...
(چند ماه بعد)
شمع ها را روشن می کنم و به لباس کوتاهم دستی می کشم.
گفته بود امشب زودتر می آید خانه و من هم تصمیمم را گرفته بودم، همین امشب عشقم را به او اعتراف کنم.
صدای باز شدن در را که می شنوم با شوق جلو می روم و لبخند عمیقی می زنم.
-سلام عزیزم خوش اومدی!
با تعجب نگاهی به سر و وضع من و میزی که چیده ام می اندازد.
-این چه ریختیه بچه؟
چه کسی میدانست اصلا شاید عاشق همین بچه گفتنش شده بودم.
-خواستم یه شب خوب زن و شوهری با هم داشته باشیم.
ابروهایش بالا می پرند و با لبخند کجی سر تا پایم را نگاه می کند.
-چیزی خورده تو سرت نبات؟
به هر حال باید بگم نمی تونیم امشبو به قول تو زن و شوهری بگذرونیم چون باید بریم خونه ی حاج بابا!
اخم ناراحتی می کنم:
-حالا حتما باید همین امشب بریم؟
اصلا چرا میخوایم بریم من فردا کلاس دارما.
دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند:
-اره امشب حتما باید بریم.
صیغمون باطل می شه دیگه از دستم راحت می شی بچه!
دستم می لرزد و به سختی می پرسم:
-تو گفتی باطل کنن؟
محکم می گوید:
-اره، چون قراره بالاخره عیال وار بشم، با یه زن صیغه ای که بهم جواب مثبت نمیده جوجه!
او می خندد و من مانند مرده ها اشک می ریزم!
یک لحظه چشمم سیاهی میرود و جلوی چشمان ناباورش روی زمین سقوط می کنم و...
ادامه👇💔
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0 | 979 | 2 | Loading... |
36 پسره از دوست پسر خواهرش، خوشش نمیاد اما چرا؟
وقتی نام هنری را به زبان آورد، تنفر را در نگاهش دید، میدانست چرا اما نمیخواست به دلایل او فکر کند. دلایل یا... علایق نامتعارفش!
-دوسش داری؟
با همان لحنی که دین چند دقیقه پیش به کار برده بود، طعنه زد: مشخص نیست؟
دین لب هایش را بهم فشرد و ادامه داد: اما نباید داشته باشی! فراموش کردی چی بینمون بوده؟
رنگ از چهرهی دختر پرید. بله فراموش کرده بود، سال هاست که آن خاطره را از ذهنش پاک کرده بود، همه چیز را به جز اذیت و آزارهای کلامی دین!
اما مگر دین... برادرش نبود! شاید...
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0 | 693 | 2 | Loading... |
37 دختره میره چشمهی آبگرم که...🫣
زمانی که هیچکس تو کمپ نبود، به آبگرم رفت تا آبتنی کنه اما وقتی که تقریبا نیمه برهنه، تا کمر تو آب بود، حس کرد چیزی پاشو لمس میکرد و ثانیهای بعد، بدون اینکه فرصتی برای شوکه شدن داشته باشه، به داخل آب کشیده شد و شروع به دست و پا زدن کرد. وحشتزده تلاش کرد خودشو آزاد کنه و به سختی و نفسزنان، خودشو بالا کشید که... اونو دید.
با موهایی بلند و چشمانی سیاه و اغواگر که هر زنی رو سِحر میکرد، خیرهاش بود و حیلهگرانه، اونو به دامی که براش پهن کرده بود، دعوت میکرد.
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0 | 1 556 | 2 | Loading... |
38 چه میشد گر نمیزد اینقدر رنج نفس هستی؟
#بیدل_دهلوی
🆔@sweety_lives | 140 | 2 | Loading... |
39 Media files | 1 465 | 0 | Loading... |
40 نگاه خواستگاری که دقایقی پیش رویش چرخیده بود داشت دیوانهاش میکرد.
عصبی و تند لباسها را درون چمدان میچید که یکباره در به شدت باز شد. ترسیده برخاست.
مرد که به طرفش رفت او قدمی عقب گذاشت. چشمان سرخ و رگ برجستهٔ گردنش میترساندش.
پورخند زد:
_ بابام برای زنم خواستگار میآره و از منم میخواد فردا برم سراغ کارای طلاقش تا بتونه زودتر سر سفرهٔ عقد با اون مرتیکه بشینه...
خندید: فکر کردم رفتی براش چایی بیاری.
داد که زد چشمان نگاه بسته شد: یه چیزی بگو لامصب!... یه جوری نیگام نکن که انگار بود و نبودم برات یکیه.
https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8
https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8
جلوتر رفت و شانههای نگاه را گرفت. لباس از میان پنجههای دخترک افتاد و با صدایی لرزان گفت:
_من فقط دخترمو میخوام.
مرد به خنده افتاد. او را پیش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:
_بابای دخترتو چی؟... هان؟
_ولم کن... راحتم بذار.
_پاشو بیا تو اتاق پیش خودم. دیگه حق نداری جاتو جدا کنی تا هر ننهقمری به خودش اجازه بده تو رو بپسنده برای تولهش...
https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8
https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8 | 640 | 0 | Loading... |
58540
1 42520
51000
40900
اینستاگرام نویسنده: @anedaee31
https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc231000
ادمین تبادل :👇 @Yaprak1125 ارتباط با نویسنده: @Mehrr_2 رمان چاپ شده: #با_سنگها_آواز_میخوانم #سهم_من_از_عاشقانه_هایت #خیال_ماندنت_را_دوست_دارم #کنار_نرگس_ها_جا_ماندی #همان_تلخ_همیشگی #برای_مریم رمان در حال چاپ: #نخ_به_نخ_دود_میکنم_شب_را
79000
ما این گنجینه ها را پس از تأیید هویت به شما نشان خواهیم داد. ما وعده میدهیم که سریع است!