cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

📚کانال کیوان‌عزیزی 📚

﷽ ✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی مولف کتاب دانشگاهی ساختمان داده ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود، سیاسی نیست. 💢 یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرم‌‌رادعاکنید🙏

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
20 059
مشترکین
-1824 ساعت
-1257 روز
-33430 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

فکر می‌کردم قراره یه ماموریت سه روزه‌ باشه. وقتی نمونه ها رو جمع‌ کردم، برمی‌گشتم خونه اما... قرار نبود اونو ببینم، قرار نبود یه ناجی باشم، یه کلید آزادی که سرنوشت، صدها سال پیش وعده‌اش رو به اون داده بود! اما من یه دختر معمولی بودم، کسی که از طرف خانواده‌اش طرد شده و تنها زندگی می‌کنه و قطعا اونقدر خاص نیست که برای یه بازی بزرگ انتخاب بشه. من... قرار نبود معشوقه‌ی نفرین شده‌ی اون باشم! https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
نمایش همه...
دختره میره چشمه‌ی آبگرم که...🫣 وقتی کسی تو کمپ نبود، به آبگرم رفت تا خودشو بشوره اما درست زمانی که نیمه برهنه و تا کمر تو آب بود، احساس کرد چیزی پاشو لمس می‌کنه و ثانیه‌ای بعد، بدون اینکه فرصتی برای شوکه شدن داشته باشه، به داخل آب کشیده شد و ترسیده شروع به دست و پا زدن کرد. فقط چند لحظه طول کشید و بعد رها شد. پاش آزاد شد اما وحشت وجودش رو فرا گرفت، تقلا کرد خودشو به سطح آب برسونه که‌... اونو دید. موجودی خیره‌کننده، با موهایی بلند و چشمانی سیاه و سحرانگیز، بهش چشم دوخته بود و حیله‌گرانه، دختر رو به دامی که براش پهن کرده بود، دعوت می‌کرد. اون موجود... از دختری با موهای نارنجی متنفر بود اما... https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
نمایش همه...
دختره میره چشمه‌ی آبگرم که...🫣 وقتی کسی تو کمپ نبود، به آبگرم رفت تا خودشو بشوره اما درست زمانی که نیمه برهنه و تا کمر تو آب بود، احساس کرد چیزی پاشو لمس می‌کنه و ثانیه‌ای بعد، بدون اینکه فرصتی برای شوکه شدن داشته باشه، به داخل آب کشیده شد و ترسیده شروع به دست و پا زدن کرد. فقط چند لحظه طول کشید و بعد رها شد. پاش آزاد شد اما وحشت وجودش رو فرا گرفت، تقلا کرد خودشو به سطح آب برسونه که‌... اونو دید. موجودی خیره‌کننده، با موهایی بلند و چشمانی سیاه و سحرانگیز، بهش چشم دوخته بود و حیله‌گرانه، دختر رو به دامی که براش پهن کرده بود، دعوت می‌کرد. اون موجود... از دختری با موهای نارنجی متنفر بود اما... https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
نمایش همه...
sticker.webp0.46 KB
Repost from N/a
_ فرار کن.... چرا نشستی؟ من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زننده‌اش نفسم رفت. حتی حس می‌کردم می‌تونم مزه بنزین رو هم حس کنم. زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش می‌کرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید. وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه. -پاشو... پاشو فرار کن... اینو زیور با گریه می‌گفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست. من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد. زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش می‌زنه. زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی می‌دونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود. میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد. یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظه‌ای همه از بوی بنزین من که مثل بدبخت‌ها منتظر قصاص بودم خیره شدند. یزدان به طرف من دوید. بابا کبریت کشید و با فریاد گفت: _ دستت بهش بخوره کبریت رو می‌ندازم به هیچی هم نگاه نمی‌کنم. یزدان ایستاد و گفت: _ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاک‌تره. _ پس توی خونه‌ی تو چه گوهی می‌خورد؟ مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت: _ حاجی مرد خوش‌غیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، این‌جوری همه چیز رو خراب نکن. _ اگه دختر تو هم بود همین رو می‌گفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بی‌بته‌ی تو دختر منو برده خونه‌شو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بی‌غیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بی‌آبرویی رو جمعش نکنم. https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
نمایش همه...
Repost from N/a
روز دهمی بود که تو مسجد می‌خوابیدم! جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید کارتون خواب می‌شد. گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم: -خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم.‌.. جوری گریه می‌کردم که دلم به حال خودم می‌سوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟! ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاج‌اقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم می‌کرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من... وسط حرفم پرید: - بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دل‌آرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد: - ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد: -همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم این‌بار کمک می‌خواد توام کمک می‌خوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش می‌داد گفتم: -من من کمک کنم؟ مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد: - ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید! شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه می‌خواد برای بچش... سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم شیر نداشتم چون چیز زیادی نمی‌خوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد: - من یکیو می‌خوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم: -نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد: -خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تو‌یه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد: -البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت: - حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد: - آخه تا کی تو مسجد می‌خوای بمونی دخترم؟ می‌زارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک می‌کنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید و حالا امین به من نگاه می‌کرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود. منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت: -من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت: - عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!! https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk در حالی که شیرمو می‌خورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم: - قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا دو ماهی می‌شد که تو خونه ی امین زندگی می‌کردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمی‌تونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچه‌ی خودم دوست داشتم... تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد: -به چطوری دردونه؟ لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد: -چرا غذا بچمو حروم می‌کنی حالا؟ -سلام زود اومدید -کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم از لفظ زن و بچه خیلی‌ خوشم می‌اومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد: -میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه.. دستی پشت سرش کشید: - می‌دونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی باز حرفشو خورد و می‌دونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
نمایش همه...
Repost from N/a
یک عاشقانه‌ی نفس گیر از میان کومله‌ها و کردستان  به دور از کلیشه و تکرار #پست۴۰۸ زیور دستم را گرفت و گفت: آدم که فقط یک شکم نداره که سیرش کنه این بچه فردا بزرگ میشه.‌ سر عقل و هوش میاد ازت بابا می‌خواد‌. ازت رگ و ریشه و خانواده می‌خواد. اصلا فکر اینده و بخت‌اش کردی؟ کی حاضره دختری رو به همسری بگیره که برچسب حرومی به پیشونی داره؟ خودت هم جوانی دایه. هنوز پوستت از هم نشکفته. هنوز غنچه ای و باز نشدی تا کی می‌خوای میان این سیاه چادرها بی کس و بی پناه بمانی؟ سرم را بالا برد و زیور اشک هایم را پاک کرد. - این مرد جهادیه. جهادی ها خیلی آدم های خوبین تا مهر بچه به قلبت ننشسته و این طفل معصوم بوی تنت رو برنداشته بسپارش تا از اینجا ببردش و نجاتش بده خودت هم گفتم خرشید تو را پسندیده برای پسرش، سیروان می شناسمش جوان خوش بر رویی. انگارمجنون شده دکترا گفتند زن خشگل بگیره حال و روزش به جا میشه که شانست گفته‌ و خورشید تورو پسندیده، بهتره به حرف من و خان گوش بدی و آینده‌ی این بچه که دختر هم هست رو نسوزانی. آرام هق هق می زدم که زیور دست برد و نوزاد را از کنارم برداشت. خواستم مانع شوم که دستم را پس زد. - خوب فکرهات رو بکن اگه خواستی نگهش داری بهتره برگردی پیش خانواده ات عراق ! نوزاد را میان دستارش پیچاند و از چادر بیرون رفت. آهی کشیدم و سرم رابه رختخواب ها تکیه دادم. فضا تاریک و روشن هوا خنک بود بوی ماست ترشیده در چادر پیچیده بود و به دلم من چنگ می‌زد. چشم هایم خسته بود و پلک هایم روی هم افتاده بود بازوهایم را بغل زدم باید چه می کردم؟ هیچ راهی به فکرم نمی رسید. مازیار با من چه کرده بود؟ یعنی حق با خان و زیور بود؟ به نوزادم فکر کردم اگر کنار خودم نگه اش می داشتم چه طور می توانستم شکمش را سیر کنم؟ من نزدیک یک سال بود که آواره بودم و حتی میان دشت و کوه خداوند، یک چادر برای خودم نداشتم و هر شب میان یکی از چادر ها می‌خوابیدم چطور در این آوارگی او را هم سهیم می‌کردم؟ از طرفی طبق رسم دخترم را باید سنت (ختنه) می‌کردند و طاقتش را نداشتم. برچسب حرامی که روی طفل یک روزه‌ام بسته بودند را چه می‌کردم؟ هر چه می گفتم عقد بوده‌ام باورشان نمی‌شد می‌گفتند مگر می‌شود موقتی زن کسی شد؟ برای همین انگ حرامی بودن به دخترم بستند و مجبورم کردند.. https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0 https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0 https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0 توضیح سُنت یا ختنه در بسیاری از کشورها دختران در نوزادی و یا کودکی ختنه می‌شوند. در واقع این رسم برای این انجام می‌شود که دختران خطایی نکنند و تا شب عروسی رحم‌شان دوخته می‌ماند به شکلی که ادرار کردن برای این دختران بسیار وحشتناک است و گاهی دوساعت تخلیه ادرار طول می‌‌کشد. این رسم ریشه در کشورهای آفریقایی و آسیا دارد و هنوز در ایران در برخی روستاها انجام می‌شود‌‌. https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0 https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0 خلاصه من بدون اینکه شوهر کنم حامله شدم اونم از مردی که یهو غیبش زده بود و هیچ خبری ازش نبود اما یه روز که دایه خورشید اومده بود ایل من رو دید و پسندید واسه پسرش، سیروان. اول فکر می‌کردم سیروان حتما یه مرد کچل و بدقواره است اما وقتی از پشت سیاه چادرها دیدمش، جا خوردم‌ یعنی من قرار بود زن مرد به این قشنگی بشم؟ وقتی عروسی برام گرفتن که توی خواب هم نمی دیدم، مطمئن شدم خوشبختی اومده نشسته روی شونه‌ام اما نیمه شب عروسی بود که دایه خورشید زیر گوشم گفت پشت در حجله منتظر می‌مونه تا من امانتی رو بدم. یکه خوردم و تا خواستم اعتراضی کنم سیروان اومد توی اتاق و دایه رفت. مونده بودم مات و مبهوت که دیدم سیروان پرده‌ رو کشید و اومد جلو و گفت: - می‌دونی پشت در منتظرن؟ لال شده بودم‌ و نفسم بند اومده بود... https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0
نمایش همه...
طلوع خورشید "زهرالاچینانی"

نویسنده انتشارات علی. آثار ماهرخ زندگی در سایه هزارتو سورنا تلاطم ماهی‌ها کبک تاراز پست گذاری شنبه تا پنجشنبه آیدی نظر سنجی :

https://t.me/lachinaniz

😮

Repost from N/a
تو راست می‌گفتی که آدم‌ها فقط یک بار عاشق می‌شوند؛ من هم فقط یک بار عاشق شدم. عاشق تو! از پدرم شنیده بودم که ما بد عاشقیم. دل دادن‌مان دست خودمان است و دل کندن‌مان با خدا. ولی حکایت من چیز بیشتری از این‌ها بود. تو انگار خودِ من بودی، یا شاید من خودِ تو! تازه‌وارد محل بودی، ولی انگار من از هزار سال‌ پیش‌تر می‌شناختمت. نه غربت نگاهت به چشمم می‌آمد و نه ته لهجه‌ی غریبه‌ات. انگار سال‌ها در تو زیسته بودم. با چشم‌هایت به آدم‌ها نگاه کرده بودم و بر شاعرانگی شانه‌هایت سر نهاده بودم‌. تمام روزهای بعد از دیدنت با غم‌هایت درد کشیدم و با لبخندت خندیدم. حتی بعدها، وقتی رهایم کردی هم، به جای تو در آتشی که برپا کردی سوختم. https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 - ازت خوشم می‌آد جانا. جانا جوری گفت: چی؟ انگار این بدترین حرفی بود که می‌توانست از او بشنود. می‌خواست دوباره از کنارش بگذرد که این بار با همه‌ی تنش راه او را بست. - پارتنر، دوست پسر، جاست فرند، هر جور که خودت بخوای. تمام صورت جانا از حرص سرخ و ملتهب بود. با کف دست او را به عقب هل دارد و گفت: - فکر کردی با بچه طرفی؟ منو تو اون محله دیدی، فکر کردی بیام خونه زندگی‌تو ببینم، وا می‌دم؟ من اگه این کاره بودم که چندجا کار نمی‌کردم. با عجله قدمی به طرف دیگر  برداشت و تا شهاب به خودش بیاید از کنارش گذشت.  نباید می‌گذاشت همه چیز به همین راحتی خراب شود. یک قدم مانده به در به او رسید. دستش را دور تن باریک او حلقه کرد و به طرف خودش کشید. پیش از اینکه جیغ جانا بلند شود، دست دیگرش را روی دهان او گذاشت و کنار گوشش گفت: - هیس، کاریت ندارم. جانا تقلا کرد از دستش رها شود. درست مثل تن نرم و لیز ماهی یک لحظه کافی بود تا از میان دستانش سر بخورد و برای همیشه برود. فشار دستش را دور تن او بیشتر کرد و لبش را نزدیک گوش او برد: - من اونی که تو ذهنت ساختی نیستم جانا. #پرواز‌در‌تاریکی #لیلانوروزی https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
نمایش همه...

میاز و مناز و متاز و مرنج چه تازی به کین و چه نازی به گنج #فردوسی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
نمایش همه...
‏که از چشمِ بداندیشان، خدایت در اَمان دارد #حافظ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
نمایش همه...