cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

داروغـه، عصیانگر، چکاوک

کانال رسمی «سحر نصیری» عصـیانگر...فایل.فروشی 🔥 داروغه... چاپی 💥 یـاکان... آنلاین 💣 ناخدا... آنلاین 🌊 پیج اینستاگرام: saharnasiri.novels لینک همه کانال‌های بنده: @saharnasiri_novels

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
19 450
مشترکین
-1324 ساعت
-957 روز
-41730 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
-دوست داری سارا رو؟ سینا در حالی که آدامس می‌ترکاند پقی زیر خنده زد: -چی میگی بابا؟ کسی‌ام هست مگه از اون شیربرنج پَلَشت خوشش بیاد؟ با اون رنگ موهای مسخره و سر و ریخت دوزاریش! پاهای سارا میخ زمین شد. خشک شده و بی‌نفس از پشت ستون، به سینا و بهروز که به صندوق ماشینی تکیه داده بودند نگاه کرد. -براچی بهش قول ازدواج دادی پس؟ سوئیچ ماشین میان دست سارا فشرده شد و نفس‌هایش تند. آمده بود سوئیچ ماشین سینا را که در کیفش جا مانده بود پس بدهد و حالا... سینا خندید: -برای اینکه اهل رابطه و دوستی نبود! مجبور شدم الکی بگم عاشقت شدم و قصدم ازدواجه تا پا بده. اونم که ساده و خنگ. به خیالش با اون قیافه‌ی شلخته‌ش پسر پولدار دانشگاه رو تور کرده و فاز ازدواج گرفت! قلب سارا در لحظه هزار تکه شد! همین امروز که سالگرد فوت مامان شیرین بود و دلش از همه‌ی عالم گرفته بود باید این‌ها می‌شنید؟ چه کرده بود با این جماعت که از او بدشان می‌امد؟ چرا هیچکس دوستش نداشت؟ صدای شوکه‌ی بهروز بلند شد: -جان من دوسش نداری و همش بازیه؟ خدایی؟ سینا پوزخند زد: -معلومه که دوسش ندارم بابا! همین مونده دست این غربتی رو بگیرم ببرم نشون ننه و بابام بدم بگم اینه عروستون. درجا سکته می‌کنن. بعد هم بلند زیر خنده زد. بغض به گلوی سارا حمله کرد. حس کرد هرآن ممکن است خفه شود‌. با تنی رعشه گرفته چرخید تا از این پارکینگ لعنتی و دانشگاه خارج شود که سهند را نزدیک به آسانسور دید. دست در جیب شلوار خوش دوختش کرده بود و اخمالود به سارا خیره بود. پارکینگ خلوت بود و حتما صدای بهروز و سینا را شنیده بود که آنطور خشکش زده بود! سارا پوزخند دردناکی زد. سهند هم دوست صمیمی همین سینا بود دیگر! دانشجوی سال بالایی که کراش اکثر دختران دانشگاه بود و یکی مثل همین‌ها عوضی! اصلا مگر خودش نبود که توی سلف، چای را به عمد رویش چپ کرد و بعد با دوستانش به او خندیدند؟ اصلا از لج همین سهند بود که وقتی سینا به او گفت دوستش دارد قبول کرد وارد رابطه شوند تا حرص سهند را دربیاورد‌ و به او نشان دهد که او هم دوست داشتنی و زیباست. اشکش که چکید، با خشم پشت دست روی چشمانش کشید و با گام‌هایی بلند طرف پله‌ها دوید. سهند هم به دنبالش دوید: -سارا! سارا بی‌توجه به صدای خشمگینش، بغض‌آلود از پله‌ها بالا دوید: -همتون برین به درک! قدمی دیگر برداشت و هق زد: -همین الان میرم انصراف میدم این دانشگاه‌ لعنتی بمونه برای خودتون. دیگه مجبور نیستین تحملم کنین و... ناگهان پایش پیچ خورد و همزمان با سقوطش صدای وحشت‌زده‌ی سهند بلند شد: -یا امام حسین! سارااااا... https://t.me/+y8L5m7VZMlljNDM0 https://t.me/+y8L5m7VZMlljNDM0 https://t.me/+y8L5m7VZMlljNDM0 https://t.me/+y8L5m7VZMlljNDM0 https://t.me/+y8L5m7VZMlljNDM0
نمایش همه...
Repost from N/a
دست خونیمو از لای پام بیرون آوردم و هق‌هق کنان از پشت در دسشویی مدرسه نالیدم _ خونش خیلی زیاده نازنین ، نواربهداشتی بذارم بازم همه جا خونی میشه آبروم می‌ره گفتم و از شدت درد باسنم وزنمو به دیوار کثیف دسشویی تکیه دادم نازنین اروم پچ زد _ یعنی چی؟ مگه اولین بارته پریود شدی؟ با درد نالیدم _ من باید 12روز دیگه پریود میشدم _ انقدر این مرتیکه باهات ور میره بدنت بهم ریخته وحشت زده هق زدم _ نازی؟ ترسیده از پشت در پرسید _ چی شد؟ _ نکنه حامله بودم؟! ترسیده تر از من صداشو بالابرد _ چی؟ چرا گذاشتی پردتو بزنه؟ _ چون شوهرمه لعنتی! قبل از اینکه بریم محضر پردمو زد چون میدونست به کسی که منو برای انتقام از بقیه عقد میکنن بله نمیگم! بعدش که مثل الان داشت ازم خون می‌رفت گفت انتخاب با خودته ، یا برو حموم و خونارو تمیز کن و باهام بیا محضر ، یا لباس بپوش برگرد خونه هق‌هق کنان ادامه دادم _ میدونست بابا بخاطر کارای اون سکته کرده و مرده میدونست کسی رو ندارم میدونست برگردم خونه طلبکارای بابا میریزن سرم خدایا بکش راحتم کن نازی با دلسوزی زمزمه کرد _ هیش آروم ، خانم افخم بفهمه بیچاره‌ای _ اگه حامله باشم چی نازی؟ _ نیستی ، گریه نکن اصلا مگه ... مگه انگار روش نمیشد بپرسه با خجالت زمزمه کردم _ کاندوم استفاده نمیکنه ، یک بار بهش گفتم جوابش سیلی بود! که من به چه حقی برای سکسش نظر میدم بغضم دوباره منفجر شد _ خیلی وحشیه نبین استاد دانشگاه و محبوبه ، من ازش میترسم هرشب که میاد تو تخت می‌ترسم که کاری بکنم عصبی بشه _ هیش گریه نکن درست میشه رو نواربهداشتی چندتا دستمال بذار بیا بیرون الان بچه ها فضولیشون گل می‌کنه ها لادن با درد و بی‌حالی کاری که گفت رو کردم کمکم کرد دستای خونیمو بشورم و از دسشویی رفتیم بیرون صدای مربی ورزش سختگیرمون از پشت سر اومد _ یک بار دیگه بخاطر امتحان ندادن برید تو دسشویی بمونید هردوتاتونو میندازم ببینید از ورزش صفر گرفتن و خراب شدن معدلتون چه مزه ای داره بی حال زمزمه کردم _ چه امتحانی خانم؟ _ درازنشست! بجنبید سریع فقط شما دوتا موندید از شدت بیچارگی بغض کردم و نازنین نگران نگاهم کرد _ خانم من امتحان میدم _ هر دوتون _ آخه لادن نمیتونه _ چرا نتونه؟ _ عادت ماهنه‌ست _ تو المپیاد شنا خانمای پریود مایو میپوشن یک دقیقه میرن مسابقه میدن بعد این نمیتونه درازنشست بره؟ میدونستم اولین درازنشست رو که برم از شدت خونریزی و درد میمیرم با گریه سر تکون دادم _ نمیتونم برم ببخشید! نفهمیدم چی شد فقط زمانی به خودم اومدم که مثل متهما گوشه دفتر ایستادم افخمی باهام لج کرده و میخواد با والدینم تماس بگیرم اروم گفتم _ بابام مرده _ خدابیامرزش ، زنگ بزن مامانت! _ مامانمم مرده _ منو خر فرض کردی تو بچه جون؟ رو به مدیر ادامه داد _ والدین این دختر اگر امروز نیان من تو این مدرسه نمیمونم خانم مدیر مدیر با اخم و تاسف به من تشر زد _ زنگ بزن _ بخدا راست میگم خانم پدر مادرم فوت شدن _ زنگ بزن به یکی وگرنه اخراجی ، شوخی هم ندارم باهات با قدمای لرزون سمت تلفن رفتم و شماره شرکتش رو گرفتم بالاخره با اخرین بوق صدای سردش تو گوشم پیچید _ بله؟ اروم زمزمه کردم _ ساواش؟ _ شما؟ _ لادنم _ لادن کیه؟! با غم لرزون زمزمه کردم _ زنت! بعد از مکث کوتاهی گفت _ چی میخوای؟ _ میشه بیای مدرسه؟ _ چرا؟ _ اگر نیای اخراجم میکنن پوزخند زد _ بهتر ، شاید اونطوری بفهمی جای زن شوهردار تو تخت شوهرشه نه نیمکت مدرسه گفت و تماس رو قطع کرد بغضم منفجر شد _ به خدا من کسی رو ندارم هیچکس نمیاد دنبالم زن انگار دلش سوخت که تشر زد _ خیلاخب گریه نکن ، بخواب همینجا درازنشستاتو برو تا ببخشمت اینبار بی مخالفت روی زمین سرد و سفت دراز کشیدم و بی توجه به درد و خونریزی شدیدم با گریه شروع کردم زن شمرد _ یک ،دو... احساس میکردم خون بین پاهام زمین رو خیس کرد قندم افتاده بود و زیر دلم تیر می‌کشید چشمامو بستم و ادامه دادم _ سی ، سی و یک با درد شدید زیرشکمم روی زمین دراز کشیدم و صدای جیغ دردناکم مدرسه رو پر کرد _ آی خدا وحشت زده بالای سرم جمع شدن احساس میکردم بوی خون همه جا رو گرفته از شدت درد پشت سرهم جیغ کشیدم _ آی آخ دلم آه صدای عصبی و پر جذبه‌ش تو فضا پیچید احساس میکردم توهم زدم _ دارید چه غلطی میکنید با زن من؟ چشمام بسته شد صدای ترسیده مدیر رو شنیدم _ شما برادرشید؟ فعلا ببریمش بیمارستان بعدا براتون توضیح میدم _ نخیر شوهرشم! بچم و سقط کرده باشه باید تو دادگاه توضیح بدی زنیکه گفت و دستاشو زیرزانوهام انداخت تو بغلش بلندم کرد و از بین بچه ها رد شدیم روی صندلی عقب ماشین گرون قیمتش خوابوندم و با همون صدای جدی کنار گوشم لب زد _ هیش چیزی نیست قرار نیست به همین زودی ترکم کنی دخترحاجی هنوز خیلی باهم کار داریم کوچولو https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0
نمایش همه...
ماتیک💄 استاد دانشجویی

به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی

Repost from N/a
-خواستگار داری...؟! ابروهای رستا بالا رفت. -خواستگار...؟! -نمی خوای میگم نیان ...! نیش رستا باز شد. -وای خواستگار.... مامان تو رو خدا بگو بیان من یکم جلو ننه هاشون سرخ و سفید بشم بگن وای چه عروس خجالتی خوشگلی بعدشم جواب منفی بدم، بخندیم... ستاره با دهان باز نگاه دخترش کرد. -وا مگه مردم مسخره تو هستن...؟! رستا هیجانزده خودش را جلو کشید. -مسخره کجا بود مامان... وای مامان، مادر پسره بگه عروس خانوم چای نمیارن تو هم میگی دختر چای بیار... منم با سینی چای وارد میشم و یه سره هم میرم پیش داماد مثلا چای تعارفش کنم، تموم سینی رو میریزم روش که بسوزه.... بعدشم داماد از سوختگی می خواد نعره بزنه ولی نمی تونه بعدش منم میبرمش تو اتاقم....! ستاره چشم باریک کرد. -ببریش تو اتاق چه غلطی کنی...؟! رستا بی حیا نیشش را بیشتر باز کرد. -براش پماد سوختگی بزنم....اصلا می خوام تستش کنم ببینم سایزش چقدره...!!! ستاره روی گونه اش زد. -خاک تو سرم تو حیا نداری...؟! -حیا دارم ولی به من چه صحبت یه عمر زندگیه...! -عمر زندگی چه ربطی به سایزش داره نکبت...؟! رستا پر شیطنت کمی فاصله کرفت... -هرچی سایزش بزگتر، زندگی بادوام تری خواهیم داشت...! ستاره با حرص نیشگونی از بازویش گرفت... -بیشرف مردم میرن از خصوصیات و ارزشش هاشون حرف میزنن اونوقت توی ذلیل شده میخوای بری ببینی اونجاش چقدره...؟! رستا از درد بازویش چینی صورتش درهم شد... -مگه بد میگم... اونوقت من شب عروسی با چیز کوچیکش رو به رو بشم که تموم اون ارزش ها و آمال و آرزوهام رو سرم خراب میشه که...!!! ستاره دست به سرش گرفت و ناامید نگاه دخترش مرد... -بمیری رستا که هیچیت عین آدمیزاد نیست...! رستا لب هایش را غنچه کرد و چشمکی زد. -ارزش و آمال من بستگی به چیزش داره وگرنه جوابم منفیه...! این بار دیگر  ستاره هم خنده اش گرفت... -بیچاره اون مردی که می خواد تو زنش بشی... اصلا موندم اونا از چی تو خوششون اومده...؟! رستا قری به سرو گردنش داد... -اولا که خوشگلم ستاره جون... این حجم از زیبایی چشمشون رو کور کرده...! سپس سینه ای لرزاند و ادامه داد... -می دونی این سینه ها آرزوی نود درصد مردای ایرانه... خودشونو می کشن چون هشتاد و پنج دوست دارن...!!! و تابی به باسنش داد... -باسن جنیفری هم دوست دارن که من کلکسیون زیباییم تکمیله پس حق دارم بدونم اونام چیزشون می تونه من و راضی کنه یا نه...!!! ستاره ناامید سری تکان داد. -واقعا که از تربیت خودم ناامید شدم... دخترای مردم اول می پرسن یارو خونه و ماشین داره یا نه اونوقت دختر من.... خدایا چه گناهی به درگاهت مرتکب شدم...! رستا پشت چشمی نازک کرد... -حالا بده به جای مادیات دنبال معنویاتم...؟! -معنویاتت بخوره تو سرت.... اصلا میگم هیچ کس نیاد...! -عه بیخود... چی رو نیاد....؟ اینقدر چشمم به راه بود یه خواستگار در این خونه رو بزنه من جواب رد بدم حالا تو می خوای اینو هم بپرونی...؟! ستاره چشم باریک کرد. -همینطور ندیده و نشناخته می خوای جواب رد بدی...؟! رستا جدی گفت:  اگه راضیم نکنه آره...؟!! -چی راضیت نکنه...؟! -ببین خودت نمیزاری من واسه آینده ام تصمیم بگیرم.... اینا یه حرفاییه بین من و اون آقا پسری که میاد خواستگاری....  اصلا حالا بگو ببینم این خواستگار خوشبخت کیه...؟! ستاره دوباره نیشگونی از بارویش گرفت و گفت: -دختره ورپریده پسرعمت با اون ابهت و عظمت بخواد بیاد خواستگاریت جرات داری از قد و قواره چیزش بپرسی....؟!  روت میشه....؟! رستا ناباور اب دهانش را فرو داد... -امیریل... نه... ولی میتونم حدس بزنم اون هرکول همچین سایز بزرگه که شورت پنج ایکس لارجم براش کوچیکه....!!!! https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
نمایش همه...
Repost from N/a
_ دختر مجرد تو خونه تنهاست ، دَر نزده و بی‌یاالله نری خونه؟ یه وقت خدایی نکرده  لباس تنش نیست! تیشرت ورزشی اش را روی اولین مبل انداخت‌. بدون در زدن داخل شده بود گوشی را روی بلندگو گذاشت و آن را هم روی میز انداخت: _مجرد چیه مادر من؟این دختره هنوز به سن بلوغ رسیده که اسمشو بشه مجرد گذاشت؟ _من وقتی هجده سالم بود تو رو زاییده بودم ، تازه سر نگین چهارماهه هم حامله بودم! کمربند شلوارش را باز کرد. قصدش رفتن به حمام بود: _دیار اگر سی سالش بشه هم تو چشم من بچه س‌. نگران نباش من اون دختره رو سرتاپا بی لباس هم ببینم به یه ورم نیست! _هی بهش بگو بچه ، وقتی یه از همه جا بی خبر بلند شد اومد خواستگاریش بعد میفهمی چیو از دست دادی! خندید. مادرش را درک نمیکرد. چگونه انتظار داشت شیرزاد به آن دختر نظر داشته باشد؟ شلوارش را همانجا انداخت و با خنده دستگیره ی حمام را کشید: _بس کن مادر من . جای این فکرا اگر خیلی می‌ترسی پسرت تو گناه چشم چرونی به یه بچه نیفته بفرستش بره! _شوهرش بدم ینی؟ دستش روی دستگیره ماند . لحظه ای تعلل کرد گویا دیار کلا خانه نبود کجا رفته بود این وقت شب؟ _این وزه حتما باید شوهر کنه که از شرش راحت شیم؟ -ماهه...ماه... میگم از ورزش اومدی عرق کردی حتما میری حموم . اول چند تقه در رو حموم بزن دختره طفلی اون تو نباشه! -باشه ننه. کاری نداری؟ عزیز خداحافظی کرد و شیرزاد هنوز اسمارت واچش را درنیاورده بود وقتی در حمام را هول داد. دیدن یک زن تمام کمال در حمام خانه اش ، پاهایش را روی زمین خشک کرد. زیبایی بی حد و حصر دختر مقابلش می‌توانست افسار احساسات مردانه اش را از او بگیرد -تو؟ دخترک برگشت و با دیدن مرد بلند قامتی که نگاهش حتی یک ثانیه را از دست نمی‌داد ، با وحشت شروع به جیغ زدن کرد ارگان های تن مرد یکی یکی شروع به فعالیت کردند تا فورا دست روی چشمان لعنتی اش بگذارد و یک دست را بالا بیاورد: -آروم باش...معذرت میخوام کاردیوگرام اسمارت واچ شیرزاد شروع به بیب بیب زدن کرد و شیرزاد نمیفهمید چرا قلبش اینقدر تند میتپد که کاردیو گرام هشدار به خطر افتادن سلامتی اش را می‌دهد بیرون رفت در حمام را بست اما ذهنش... سرش را به شدت تکان داد این دیگر چه کوفتی بود؟ https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk ❌❌❌ چند هفته بعد _دامن چین‌دار کوتاه برات دوختم. یه بار تنت کن شاید بهت بیاد! گونه های دیار گل انداخت وقتب دامن را از عزیز می‌گرفت: -آخه خجالت می‌کشم بپوشم. کسی اینجا نیست؟ -نه مادر. شیرزاد صبح زود رفته سر کار. بپوش امشب تولد دختر منیرخانمه...ببین برای اونجا مناسبه یا نه! دیار به اتاقش رفت و طولی نکشید که با دامن کوتاه فرفری ای که تا ران‌های تو پر و زیبایش میرسید ، به هال آمد موهای فرفری اش را باز کرده و یک کراپ سفید هم تن زده بود -این خیلی کوتاه نیست؟ گفت و پاهایش را به هم چسباند عزیز با دیدن عروسک قشنگی که آرزو داشت عروسش شود گل از گلش شکفت شیرزاد نفهم تر از آن بود که این گل زیبا را ببیند حتما باید یکی از آن سلیطه های بیرونی را میگرفت -ماه شدی فدات شم. خجالت نکش مجلس زنونه ست دیار خجولانه لبخند زد و مردی که روزها فکرش درگیر دخترک هجده ساله شده بود با چشمان بی خواب از اتاقش خارج شد -صبح به خیر صبح به خیر در دهانش ماند وقتی آن دامن کوتاه را روی تن عروسک دید وقتی پوست سفید شکم دخترک در چشمش نشست، فورا سر پایین انداخت و این دیار بود که مانند آهو از جلوی چشمانشان گریخت قلب دخترک تند میتپید عاشق این مرد بود همین مردی که گویا به زودی با دختری به نام رها نامزد میشد چشم بست و پشت در دست روی قلبش گذاشت -خونه بودی مادر؟چرا یه یالله نمیگی وقتی میای بیرون؟دختره رو خجالت دادی... شیرزاد نمیدانست چرا مانند مرغ سرکنده شده است قرار بود دخترک را با آن لباس ها بردارد و به تولد ببرد؟ تولد خواهر همان پسرک جؤلق بود -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟کجا میبریش؟ عزیز با دیدن رگ ورم کرده ی گردن شیرزاد چشمانش به برق نشست -دیار هنوز بچه ست...بایدم لباس قشنگ بپوشه! شیرزاد عصبی دست به ریش هایش کشید نمیدانست چرا حالش بد شده -بچه نیست...هجده سالشه...پسر همسایه خواستگاریشو کرده ، بعد تو با این لباسا میبری خونه ی اینا؟ لبخند روی لب عزیز نشست اما میدانست از این به بعد چگونه کفر این پسر را درآورد: -نگران نباش. من می‌دونم چکار میکنم...برو سرکارت دیرت نشه! گفت و بی توجه به پوست کبود شده ی شیرزاد به آشپزخانه رفت شیرزاد با تی پا به مبل سر راهش ضربه ای زد از ت*م پدرش نبود اگر اجازه می‌داد دخترک به آن مهمانی برود! https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
نمایش همه...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری

پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان

Repost from N/a
- نفس خودمو قطع میکنم امشب طاها. به جون مادرم قسم داغ به دلت میذارم. پشت گوشی چنان عربده میزند که روح از تنم جدا میشود. - گوه میخوری تو بی شرف. کدوم گوری رفتی؟ کدوم گوری رفتی ریحان؟ بئ توجه به سایر عابرین با گریه جیغ میزنم: - به تو چه؟ برو از زنت حساب پس بگیر. دیگه حق نداری تو زندگی من دخالت کنی. - کجایی ریحان؟ سگم نکن، دربه درم نکن لعنتی. کجا رفتی؟ هق میزنم. موضعش را تغییر میدهد و این با از در محبت سعی میکند خامم کند. - کجایی دردت به سرم؟ بیچاره ام نکن ریحانه جان، بگو کجایی؟ بلایی سرت بیاد جواب عمو رو چی بدم ناامید از محبتش، مینالم: - حتی الانم نگران بابامی. پس من چی؟ چرا زن گرفتی نامرد؟ چرا جونمو ازم گرفتی؟ - بگو کجایی. تو بگو، میام حرف بزنیم. تا میخواهم بگویم نه، دستی بازویم را میگیرد. امیرحسام است. رفیق شفیق محمدطاها. وحشت زده نگاهش میکنم و او گوشی را از دستم می قاپد و به طاها میگوید: - پیداش کردم داداش، آروم باش میارمش. قطع میکند و به من میتوپد: - عقل تو سرت هست ریحانه؟ چه غلطی میخواستی بکنی؟ طاها داشت سکته می کرد نفهم. - به من چه؟ مگه اون عقد کرد به فکز من بود که من به فکرش باشم؟ ولم کن. حق نداری منو جایی ببری... انگار نه انگار که مخالف بودم. مرا صاف برد و گذاشت کف دست طاها. مردی که انگار به خونم تشنه بود. تا مرا دید، جلوی چشمان امیر بدون آنکه شرم کند، صورتم را میان دستانش قاب گرفت و تا خواست لب هایم را ببوسد، ناخواسته سر چرخاندم. از وحشت زبانم لال شده بود. - که رو میگیری؟ آره؟ تو گوه خوردی منو با جونت تهدید میکنی. - ولم کن.خوب کردم،بازم میکنم. تقلاهایم بی نتیجه می ماند. بجای حرف زدن باز تلاش میکند لب هایم را ببوسد. سرسختانه سر به چپ و راست تکان میدهم و جیغ میزنم و به تمسخر میگویم: - حداقل به زنت خیانت نکن، کثافت. چشمانش رنگ خون میگیرد و سکوت طولانی اش را با کوبیدن دستش به دیوار میشکند و من هیچ نمیفهمم.....از پریشانی و از..... سکوتش..... https://t.me/+Iztj5FmipA8yNjg0 https://t.me/+Iztj5FmipA8yNjg0
نمایش همه...
Repost from N/a
از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو‌...! همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمی‌خوام؟ غلط کردی مگه دست تو بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوش‌آمد گوییش بود کلافه غریدم: - یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟ اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده می‌تونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــی‌کـــنـــی؟ پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید: -درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟! چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود. قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود‌... متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم می‌کرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد: - میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچه‌ی ۹ ساله می‌خواستی دستم بزنی؟ هی میگی نمی‌خوام نمی‌خوام؟ خب نخواه منم نمی‌خوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو یادم نمی‌اومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان‌‌...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم: - اینم از تربیتش - شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم این‌بار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود: - منم ازت یازده سال بزرگترم بچه - بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره! صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم: - نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون صورتش وا رفت و قطعا می‌دونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش می‌کنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب می‌بینمت دختر عمو و لحظه ی آخر خم‌شدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟ لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه‌‌... https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk - در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه می‌کنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟ شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا جلو روم ایستاد و جدی شد: - من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم همون طور که تو پسرمی اون دخترم بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم: - منم نمی‌برم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟! لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده می‌دونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم. البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده... مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟ پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند می‌شد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿 https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
نمایش همه...

Repost from N/a
#پارت۱۵۰ - بیب بیب های مامانی و دیدی عمو مِخزاد( مهزاد)؟ مشلِ( مثل) توپِ شِفیدِ( سفید) من نرمالو و خوچله... مهزاد نگاهی به صورت بچه کرد. - نه عمویی من ندیدم. واسه چی ؟ لبهای کوچکش را جمع کرد. - اوف شده بیب بیب هاش.. بوس میتُنی ( می‌کنی) خوب بشه؟ مهزاد به آرامی دست دخترک و گرفت. - گلم مامانی خودش خوب میشه. من نمیتونم بوس کنم. بیا کارتون نگاه کنیم مامانت هم استراحت کنه تا خوب بشه. کودک لبش را بیشتر جمع کرد و دستِ مرد را سوی اتاق مادرش کشید. - تو بوس بُتُن خوب میشه... مرد قلبش تند تند میزد و از طرفی هم نمی‌توانست به این کودک نه بگوید. همین حالا هم هرشب برای مادرش گریه میکرد. https://t.me/+OEO4STZvWxdlOTBk https://t.me/+OEO4STZvWxdlOTBk - سینه هات و بده بوس کنم بچه خیالش راحت شه. نیلرام با تعجب به پسرک خیره شد. - سینه های من و بوس کنی؟ دیوونه شدی آقا مهزاد؟ مهزاد با چشم‌های قرمز شده از خجالت، نگاهش کرد. آهسته لب زد. - این بچه دو شبه تا صبح کابوس میبینه، بده بوس کنم خیالش راحت شه خوب شدی. نیرام نگاهی به چشمهای دخترکش کرد و سپس مردد لب زد. - من نمیتونم خجالت می‌کشم! از روی ملافه بوس کن که خیال نارا راحت شه. مرد سری تکان داد و کنارش نشست. اما برخلاف تصور آنها، نارا هم آن طرف مادرش نشست و به یکباره ملافه را برداشت. - بوس تُن. چشمهای درشت شده مهزاد روی سینه های سفید و درشت زن که به سرعت و با استرس بالا و پایین میشد نشست. - عمو زودباش. با صدای  کودک تکانی خورد و روی تن زن خم شد. لبهای سردش که روی پوست نرم و داغش نشست، زن به خودش لرزید. - بسه مهزاد... اما وقتی مرد از زبانش کار کشید و پوست سینه اش را به دهان کشید، زن بازویش را چنگ زد. - دیوونه شدی جلوی بچه... نارا با عجله اسم مادربزرگش را جیغ زد و اتاق را ترک کرد. نیلرام با یا تعجب اسم مرد را خواند. - مهزاد... اما مرد توجه نکرده و.... https://t.me/+OEO4STZvWxdlOTBk https://t.me/+OEO4STZvWxdlOTBk https://t.me/+OEO4STZvWxdlOTBk دیدیییی بچه چکار کرد؟🥹😳😂 ولی خوب بهونه ای شد براشون 🙊😍😂 نیلرام بیوه است وبا بچه‌ش به پسری کله خراب پناه می‌بره... عقدش میشه اما پسره بهش نزدیک نمیشه! دخترکش که خیلی وزه است از پسره میخواد سینه مادرش که سوخته رو بوس کنه و همین بهونه میشه این دوتا....😂🔥😍 خیلییی نازن این سه تا، قول میدم عاشقشون بشییی🥲❤️🥹 https://t.me/+OEO4STZvWxdlOTBk #پارت‌آینده
نمایش همه...
Repost from N/a
‍ ‍ ‍_حالم از بوی تنت، بهم میخوره. حق نداری بهم نزدیک بشی کثافت! نگاه دادمهر با لبخند عجیبی روی تنش چرخید: _الان حالت بهم میخوره پس وقتی کنارم بخوابی چطوری میخوای تحملم کنی؟ همتا دست هایش را بالا برد. _کور خوندی. من زنت نمیشم‌، کنارت نمیخوابم.  نمیذارم حتی نوک انگشتت بهم بخوره... دادمهر خندید: بنظرت من اگه بخوام تو زنم بشی، کاری از دستت ساخته ست؟ جرات میکنی با من مخالفت کنی؟ دخترک را چسباند به دیوار و با انگشت ترقوه ی برجسته ی او را لمس کرد که رویش یک پروانه آبی تتو شده بود. _بازم میخوای فرار کنی؟ مگه جایی هست که بری و من پیدات نکنم؟ کاری هست که بکنی و من نفهمم؟ نفس های داغش پوست گردنش را سوزاند و نگاه تب دارش صورتش را وجب کرد. _تو باید مال من باشی همتا. اینو تو گوشت فرو کن... باید شبا تو بغل خودم باشی. باید عطر تنت مدام زیر بینی ام بپیچه. نفس همتا بالا نمی آمد. _توی لعنتی میخواستی بهم تجاوز کنی. دست دادمهر از حرکت ایستا‌د. _ اون روز منو تا سر حد مرگ ترسوندی. من حتی از اینکه منو ببوسی حالم بد میشه. فک دادمهر سفت شد: با اعصاب من بازی نکن دختر... دخترک هق زد: _من خیلی ازت میترسم. تو یه عوض و روانی هستی اونوقت انتظار داری من زنت شم؟ دادمهر با حالی خراب صورتش را میان دست هایش قاب کرد و از بین دندان هایش با خشم غرید: _ترس برات خوبه همتا.‌ بترس و بدون که دادمهر انتخابت کرده. که اگه یه نفس ازش دور شی کل دنیا رو آتیش میزنه. سرش میان موهای بلند دخترک فرو رفت و تن او میان آغوشش سست شد. _از من خیلی بترس دختر کوچولو. اگه مال من نشی بلایی سرت میارم که مرغای اسمون به حالت گریه کنن.  انگشتش با مکث روی لب دخترک کشیده شد: _فقط بدون بوسیدنت که سهله، دادمهر تا تنت و تصاحب نکنه آروم نمیشینه. دخترک اشک ریخت و دادمهر حتی مهلت نداد تا او زبان باز کند، لب هایش را به کام گرفت و... https://t.me/+pyZe6tdK4zk1OTM8 https://t.me/+pyZe6tdK4zk1OTM8 اون دادمهر کیهان بود،یه مرد #عوضی و شیاد! مردی که با سیاست و حیله افسار خاندان و گرفت تو دستش و از بچگی اسم من و پشت اسم خودش گذاشت. من یه دختر کم سن و سال بودم و بخاطر اخلاق های سنتی و متعصبانه پدرم هیچ وقت نتونستم باهاشون مخالفت کنم. هیچکس اون روی دادمهر و ندیده بود جز منی که تو خلوتمون بارها از دستش شکنجه روانی شدم و به گریه افتادم. التماسش کردم تا ازم دست بکشه اما اون هربار با محبت و بوسه های یهویی دهنم و میبست و میگفت #مال‌خودمی! اما من همتا.‌‌.. برای فرار از همه ظلم هایی که در حقم کردن، تصمیم گرفتم روی خواسته شون پا بذارم. بزرگ شدم و قد علم کردم جلوی همین مردی که سالها ازش #وحشت داشتم. یک تنه ایستادم جلوی دادمهر و کل خاندان!!! یه روز تک و تنها رفتم خونش و گفتم نمیخوامش و عاشقش نیستم. گفتم اما اون #بلایی سرم آورد که...! 🔥🔥🔥 https://t.me/+pyZe6tdK4zk1OTM8 https://t.me/+pyZe6tdK4zk1OTM8
نمایش همه...
Repost from N/a
پسرک با ترس به هیبت درشت و اخم آلود مرد چشم میدوزد… _بله؟!.. کوروش عصبی دستی به چانه ی ته ریش دارش می کشد… _کی تو خونه‌س؟!برو بگو بزرگ ترت بیاد… بچه به تته پته می افتاد… _فقط مامانم هست… آرام با کف دست ضربه ای به در خانه میزند: _بگو همون بیاد… پسرک سمت حیاط میدود که کوروش در را به عقب هل میدهد و قدمی به داخل خانه برمیدارد: _هی…جز مامانت باید یکی دیگه م اینجا زندگی کنه…دروغ که نمیگی؟!… می ایستد و کمی فکر میکند… او…جز مادرش هیچکس را نداشت…تنها کسی که در این خانه رفت و آمد می کرد جز آسیه خانوم همسایه ی دیوار به دیوارشان… هیچکس دیگری نبود… _نه…منو مامانم فقط تو این خونه ایم… آرام سر تکان میدهد و قدم رفته را دوباره برمیگردد… به آدرس در گوشی و پلاکی که سر در خانه آویخته اند چشم می دوزد… درست آمده بود…پسرک چرت می گفت که کسی جز مادرش درون آن خانه نیست!!! ماهور او هم با آنها زندگی میکرد… ماهوری که شش سال تمام است در به در به دنبالش این خانه و آن شهر را می گردد و این آدرس مطمئن ترین آدرسی بود که قدیر از او پیدا کرده بود… صدای قدم هایی که روی زمین کشیده میشود را میشنود و ناباور به زنی که چند سال است او را از کار و زندگی انداخته است چشم میدوزد… زن حواسش هنوز پی پسرک است که سمت در پاتند میکند… هنوز چهره ی غضبناک و خشمگین مرد را ندیده که زبان باز میکند…. _بَــلـِ… دیر بود…دیر رسیده بود به در خانه ای که حالا پاهای کوروش میانشان قرار گرفته بود!!! _به به ماهور خانوم…استخون ترکوندی!!! دخترکی که او را ترک کرده بود دختربچه ای ۱۷ ساله بود…اما کسی که حالا در برابرش قرار داشت زن زیبای بیست و چند ساله بود… دخترک هنوز هم از او می ترسید!!! پسربچه از پشت به ماهور می چسبد: _مامان…کیه این آقا… دستش را روی گونه ی پسرک می گذارد.. _مزاحمه مامان میره نترس… عصبی تر در را هل میدهد و بهم میکوبد… _من مزاحمم… دست ماهور را چنگ میزند و با خود سمت در میکشد: _میریم خونه…اونجا بهت نشون میدم کی مزاحمه… پسربچه باصدای بلندتری گریه میکند: _ول کن مامانمو…ولش کن… باخشونت سمت پسرک خم میشود: _برو گمشو اونور…مامان …مامان…ننه‌ت یه جا دیگه‌س… پسرک به زمین میخورد… ماهور با خشونت دستش را از چنگ کوروش بیرون میکشد… _ول کن با بچه چیکار داری… چنگ کوروش میان موهایش می نشیند: _پاشو گمشو…باید بیای باهام…اینم توله ی هر کی که هست میاد میبرش… دوباره با حرص دخترک را بلند میکند… ماهور اما بدقلق دوباره سمت پسرک خم میشود… _ول کن ببینم چه بلایی سر بچه آوردی… صدای گریه های پسرک روی مخش است…باید او را قبل ماهور ساکت میکرد… با یک حرکت دست دور گردنش می اندازد و از زمین بلندش میکند: _خفه میشی یا نه تخم سگ؟!.. پسرک به تقلا می افتاد…مگر چقدر نفس داشت تا تحمل میکرد عصبانیت کوروش بخوابد.. ماهور دست به بازوهای عضلانی اش می اندازد: _ولش کن کوروش…ولش کن…الان میکشیش… پسربچه به خر خر می افتد و شیون های ماهور هم حتی به دادش نمیرسد… _این تخم حروم کیه که بهت میگه مامان؟!…کیه که به خاطرش نمیخوای با من بیای؟!… فریاد کوروش …تنش را سست میکند که بی حال در جایش پخش زمین میشود: _ولش کن بچمو…ولش کن کشتی بچه رو…عوضی اون پسرته… با جمله ی ماهور دستانش شل میشود و پسرک بی جان نقش زمین میشود… ادامه😭😱👇 #پارت_آینده #پارت_واقعی https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk
نمایش همه...