داروغـه، عصیانگر، چکاوک
کانال رسمی «سحر نصیری» عصـیانگر...فایل.فروشی 🔥 داروغه... چاپی 💥 یـاکان... آنلاین 💣 ناخدا... آنلاین 🌊 پیج اینستاگرام: saharnasiri.novels لینک همه کانالهای بنده: @saharnasiri_novels
نمایش بیشتر19 235
مشترکین
-1624 ساعت
-1047 روز
-42330 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 Media files | 308 | 0 | Loading... |
02 _آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!…
با مشت محکم به شکمم می کوبم:
_وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره…
جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد:
_نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون…
بغض داشت خفه ام میکرد:
_عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم…
اشکم می چکد:
_دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!…
جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند:
_صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده…
حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم…
جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود…
انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم…
گیج شده بودم…
آرام روی تخت دراز میکشم …
مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود…
چشم میبندم:
_حلال کن جمیله خانوم…
زن با تعجب لب میزند:
_این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره…
کف دستم روی شکمم می نشیند:
_توام حلال کن مامانو…کوچولو…
دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت…
احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر…
تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد:
_ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم…
حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر…
چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم…
دستانم کم کم سرد می شوند…
_اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید…
کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما…
صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند:
_ماهور…ماهور…
پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد…
_ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده….
دوست داشتم بخوابم!!!
برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم…
ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 | 79 | 1 | Loading... |
03 - عروس خانم وکیلم؟
بلهای بلند نشده بود که در با صدای بلندی و باز شد و دخترک وارد شد
غریبه اما آشنا، به همریخته و حیران، با چشمان وقزده
- من…
همه نگاهش میکردند، آبدهان فرو میداد که همین وسط پخش زمین نشود.
- من… زن… زنشم!
حیرتزدگی جمع کوبش قلبش را بیشتر کرد، خواست ادامه دهد که خاله شهینش، مادر شوهرش از جا برخاست و تیز نگاهش کرد
نگاه شادی اما تماما روی امیرحسین بود؛ رخت و لباس دامادی بوسیدنیاش کرده بود!
۴ سال دوری انگار تمام بدی ها را شسته بود که حالا اینجور دلش لک میزد برای آغوش امن شوهر نامردِ بی وفایش!
شهین فریاد کشید : چی میگی زنیکه؟! زن کجا بود؟! مگه پسرم چهارسال پیش پرتت نکرد از اون زندگی؟! چی ورور میکنی وسط عقدکنون؟! نمیذارم یه هرزهی هرجایی بخواد مراسم پسرمو خراب کنه!
میلرزید، خشمگین بود و ترسیده! پدر و مادرش هم در این مراسم بودند؟ حاج بابا دلتنگ دردانهی ته تغاریاش نشده بود؟
نگاهش جز صورت مردانهی امیر جایی را نمیدید
اویی که مات زده خیرهی شادی مانده بود. شادی بیوفا و نامردش!! رفت و یک عمر حسرت به آغوش کشیدن دخترش را بر دلش گذاشت
رفت و امیرحسین یزدانی را برای بار دوم انگشت نمای محل کرده بود؛ این هم سومین بار!
- من… من بهخاطر… خودم نیومدهم! بهخاطر…
قلبش قفسهی سینهاش را میدرید، کلافه آبدهان فرو داد و قال قضیه را کند:
خیره در مردک لرزان چشمان امیر حسین، گفت : بهخاطر دخترمون اومدم!
همین جمله برای از کوره در رفتن شهین بانو کافی بود:
- چی زر زدی پتیاره؟! چه درشتی خوردی؟! بچهی تو شکمت اگه حروم زاده نبود چرا فرار کردی؟ چرا صبر نکردی تا ازش ازمایش DNA بگیرن؟
معلوم نیست بچهی حرومزادهت مال کدوم بیپدریه میخوای ببندیش به ریش پسر سادهی من! تو رو حتی حاجرسول خدا بیامرز قبول نداشت به فرزندی...
چه شنیده بود؟
پدرش... حاج رسول... چرا گفت خدابیامرز؟
دنیا دور سرش چرخید و چشمانش سیاهی رفت
امیرحسین بدتر از اوشوکه بود، بدون پلک زدن نگاهش میکرد با چشمان ناباور!
تمام خاطرات آن چندماه زندگی مشترک، مدت کوتاه رابطهی پنهانی که تشت رسواییشان شده بود... از جلوی چشمانش رد میشد
طنازیهای دخترک روی تختشان و وعدهای که به او داده بود:
« - یه جیگرطلا ساخت و پاخت میکنم مثل مامانش، گرسنهم که شد اونو بخورم به مامانش رحم کنم! آخه مامانش انقدر شیرینه که شاید دلم بخواد یه تیم فوتبال ازش بکشم بیرون! »
تک به تک لحظات با اون بودن را یادش بود و هرشب مرورش میکرد؛ هیچکس برایش شادی نمیشد، با آن تن بلوری!
حتی در این ۴ سالی که نبود
میان داد و هوارها و دخترک گریان تاب نیاورد و زانوهایش لرزید
انگار تنها کسی که متوجه شد و برایش اهمیت داشت، همان امیر بود که روزی چشم بسته بود روی عشق و علاقهی دخترک و باور کرده بود زمزمههای خیانت زنش را!
بدون نگاه به صورت خیس عروسش، خیز برداشت و دست دختر را کشیده و با خود همراهش کرد!
- وای به حالت! بد به روزگارت اگه دروغ گفته باشی شادی! حنانه خبر آورده بود بچه مرده به دنیا اومده
حالا بعد از ۴ سال برگشتی و از بچهای حرف میزنی که میگفتن از یه حروملقمه حامله شدی؟
اگه دروغ گفته باشی و بچه مال من نباشه… آخ فقط دلم میخواد مال من نباشه! بلایی به سرت میارم که دعا کنی کاش مرده بودی!
بی توجه به هیاهوی پشت سرش، دخترک لرزان را در ماشین پرت کرد و....
https://t.me/+Wk9CJkSGY-FkMmJk
https://t.me/+Wk9CJkSGY-FkMmJk
https://t.me/+Wk9CJkSGY-FkMmJk
امیرحسین یزدانی
بوکسور و معتمد محل که به اسمش قسم میخوردن؛ عاشق دختر کوچولویی شد که یه عمر نون و نمک پدرش رو خورده بود
این عشق ممنوعه بود و واسه به دست آوردن شادی طبل رسواییش به صدا در اومد، ولی واسش مهم نبود!
این زندگی شیرین چند ماه بیشتر طول نکشید و زمزمهی هرزگی دختر سر به زیر حاج رسول گوش به گوش چرخید و عکساش رسید دست امیر
دیوونه شد و دیوونگی کرد
زندگی رو جهنم کرد به دلبرکش و شادیِ پا به ماه رو فراری داد تا آواره و کارتن خواب بشه با جنین توی شکمش
اما با برگشتن شادی.... | 214 | 0 | Loading... |
04 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 214 | 0 | Loading... |
05 _گه خوردی حامله شدی! مگه نگفتم زن دارم، تو فقط صیغه ایی و زیرخوابمی فکر کردی از توی خراب زاد و ولد میخوام؟
دخترک لب بر می چیند و با بغض میگوید:
_خودت گفتی قرص نخور، آخ...آخه گفتی دوست داری!
مرد پوزخند می زند و با عصبانیت می غرد:
_زر نزن بابا، آخه من چی تو دوست داشته باشم؟ این هیکل قناصت رو یا چشمات رو که شب به شب باید وحشت کرد دیدتش!
مهوا با چشمانی گشاد شده، قدمی به عقب بر می دارد و ناخواسته انگشتانش چنگ شکم کمی برآمده اش می شوند!
به او گفته بود قناص! به اویی که می گفت چادر به سر کند تا مبادا قوس های بدنش مردی را تحریک کند!
یا چشمانی که می گفت در سبز جنگل هایش خودش را گم می کند!
چرا دیگر این مرد را نمی شناخت، مرد دوست داشتنی اش را!
_شنفتی دیگه؟ می ری می ندازیش، خوش ندارم زنم بو ببره هوس کردم ریختم تو یکی دیگه!
هوس بود؟!
_من...من نمیدازمش می...می تونی بری!
جان کنده بود تا این جمله را سرهم کند!
مرد با چشمانی قرمز شده، همچو شیر نری می غرد:
_تو گه خوردی، خیلی بیجا کردی زنیکه!
به سمت مهوا گام بر می دارد و با بی رحمی چنگ در موهای بلند و زیبایش می اندازد و صورتش را مماس صورت خود نگه داشته از بین دندان کلید شده اش می غرد:
_وگرنه کاری می کنم روزی سیصد بار به غلط کردن بیفتی!
مکث می کند و ثانیه ایی بعد سرش را رها کرده به سمت در خروجی می رود که مهوا با هق هق جیغ می کشد:
_گفتم که نمیندازمش، به خواستگارم جواب مثبت می دم، برای بچم پدر پیدا می کنم توماج!
توماج از قدم ایستاده، به سمتش گردندمی چرخاند.
پلکش از سر ناباوری و حرص می پرد:
_چه زری زدی؟ دوست دارم یه بار دیگه تکرارش کنی!
مهوا ترسیده، اما استوار گام هایی به عقب بر میدارد و بی باک می گوید:
_با مرتضی ازدواج می کنم، اون منو با همین بچه، با همین هیکل قناصمم میخواد، اصلا جون میده من رو توی تختش ببره!
میگوید و نمی داند این مرد را آتش می زند از فکر این که کسی حتی ناخنش هم به تن و بدن این زن بخورد!
توماج رم کرده به سمتش هجوم می برد و بی مهابا سیلی محکمی در گوشش هایش می نوازد:
_گفتم خفه شو!
مهوا ناباور دستش را روی صورتش می گذارد که توماج امان نداده او را روی کولش می اندازد و به سمت اتاق خوابشان با خشم قدم بر می دارد:
_یکاری می کنم روزی صدبار بگی غلط کردم توماج!
دخترک جیغ می کشد و توماج او را روی تخت انداخته به روی خیس و قرمز شده اش سایه می اندازد:
_بگو غلط کردم، بگو گه خوردم! منم می گم غلط کردم گفتم نمیخوامت!
می گوید در مقابل چهره ی اشکی مهوا، لبانش را به کام می کشد و ....
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
من توماجم، مرد سختی که به اجبار من رو بند دین و ایمانی کردن که بهش معتقد نبودم تا روزی که دختر کوچولو و رقاصی من رو بند هر حرکت تن و بدنش کرد و شدم بنده ی اون
اما اون قرار نبود تو آینده ی من نقش داشته باشه
منی که متاهل بودم و عاشق زنم ولی....
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0 | 68 | 1 | Loading... |
06 تخت اقا رو با کجا اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟! با دستشویی؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟!
لالی...عقلتم پوکه؟!
حتما باید اینجارو نجس میکردی حرومزاده؟!
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا... چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند
دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
دختر با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت و اکرم تشر زد
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0 | 942 | 1 | Loading... |
07 - عروست با دو تا پسرت میخوابه حاج فرهاد... خبر داری؟
تو خودم جمع میشم و تنم عین بید میلرزه...
عماد چشمای خونبارش رو میبنده و مامان منیر اینبار فریاد میزنه
- دو تا پسرم رو به جون هم انداخته این توله سگ هرزهی برادرت فرهاد...
اشکم میریزه...
سردار نیست و عماد هم نمیتونه چیزی بگه....
مامان منیر جلوتر میاد و موهام رو توی دستش میکشه و جلوی پاهای عمو میندازه
- یا این دختر و با دستای خودت میکشی، یا به حیای فاطمه زهرا قسم میندازم جلوی سگا تا پاره پورهش کنن.
دستم رو روی شکمم میذارم...
اون تست حاملگی لعنتی رو تو توالت دیده بود!
- زن پسر معلولت که از گردن به پایین فلجه، حاملهس! بنداز بالا کلاهتو حاجی...
هق میزنم و کف سرم میسوزه...
نیلوفر و نیلای با تحقیر نگاهم میکنن و نیلای چاپلوسانه میگه
- من دیدم داداش سردار آخر شب میره اتاق اینا... چقدر هرزهای تو رُز!
با بیچارگی هق میزنم
دلم میخواد همین جا بمیرم
- من.... من حامله نیستم.
عمو لگدش رو طوری توی شکمم میکوبه که حس میکنم روح از تنم جدا میشه...
- اینه جواب خوبیای من دخترهی خراب؟
یه بار دیگه لگدش رو محکمتر میکوبه و فریادش چهار ستون تنم رو میلرزونه
- بعد مرگ ننه بابات دستت رو گرفتم و عروسم کردم توی بیناموس رو... اینه جوابش؟
مامان منیر رو تار میبینم که عقب میکشه و دست به سینه من و تماشا میکنه...
عمو چند بار دیگه لگد میکوبه...
به قدری که دیگه چشمام از درد سیاهی میرن و هنجرهم به خاطر فریادهام میسوزه
- خودم میکشمت هرزه... خودم با دستای خودم میکشمت بیناموس ولدزنا...
پلکهام رو هم میرن و اما لحظهی آخر میبینم در به دیوار کوبیده میشه و سردار سراسیمه داخل میشه...
سر رسیده بود...
نامردترین مرد زندگیم اومده بود...
اومده بود تا ببینه نتیجهی کارهاش رو...
اما بر خلاف انتظارم وحشت زده بود وقتی کنارم دو زانو افتاد و.....
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
❌این بنر پارت واقعی رمان هست، لطفا کپی نکنید❌ | 684 | 0 | Loading... |
08 -من تو رو نمیخوام. یکی دیگه رو دوست دارم.
****
خریدهای شب نامزدی را با شوق در دستانم جابهجا میکنم و از تاکسی پیاده میشوم. با دیدن در باز خانه ابرویم بالا میپرد. این وقت روز در چرا باز بود؟
آنقدر ذوق زدهام که سرسری میگذرم و به محض ورود به حیاط صدای بلند آرمان سر جا نگهم میدارد.
-اون در حد و اندازهی من نیست. خجالت میکشم بخوام باهاش تو خیابون راه برم. من امروز خودم همه چی رو تموم میکنم. چرا نمیخواین بفهمین؟
با شنیدن صدایش قلب عاشق دلتنگم بنای تپیدن میگذارد. کی برگشته بود؟
-این راهش نیست آرمان، اون دختر از دست میره. توروخدا رعایت حالش رو بکن. تو که میدونی اون جونش برای تو در میره!
نمیدانم چرا اضطراب به قلبم هجوم میآورد و دلم گواهی بد میدهد. از چه حرف میزدند. کدام دختر؟
-خب بره! به من چه؟ مگه من رفتم خواستگاریش اخه؟ خودتون بریدین و دوختین حالا هم خودتون برین بهش بگین. شما که میدونستین من یکی دیگه رو میخوام.
از چه حرف میزدند؟ چرا دستانم میلرزید؟ صدای گریهی نسیم بالا میرود.
-این دختر مگه کم سختی کشیده؟ از بچگی بی پدر و مادر بزرگ شده الان همه امیدش تویی. تو رو به خاک بابا قسم شر به پا نکن آرمان جان.
قلبم...وای از قلبم که با این جملهها از عرش به فرش سقوط میکند. اما کلمههای بعدی آرمان خنجری میشود که صاف نفسم را نشانه میرود.
-من یکی دیگه رو دوست دارم. الانم زنگ زدم بهش بیاد اینجا. چه شما بخوای چه نخوای من چشمان رو دوست ندارم، ازش خوشم نمیاد. خودتون این نامزدی رو به پا کردین حالا من و الناز با هم بهش میگیم و به همش میزنیم. چقدر گفتم نه؟ مگه گوش کردین؟ از اینجا به بعدش به من هیچ ربطی نداره.
نفسم قطع میشود. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ مگر نمیدید جانم برای او در میرود؟ الناز از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان...
اشک به چشمم میدود و همین لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود.
-فکر کنم النازه رسید.
نسیم هراسان زیر گریه میزند.
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش پسر. دورت بگردم کوتاه بیا... نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
صدای باز شدن در نگاهم را از ساختمان جدا میکند. گیج و منگ به عقب میچرخم و با دیدن دختری زیبا و قد بلند که پا درون حیاط میگذارد قلبم از حرکت میایستد. او الناز است؟ آرمان حق دارد. من کجا و او کجا؟ چقدر زیبا است....
صدای طنازش پر تحقیر در خانه میپیچد:
-شما باید دختر ناصر باشی درسته؟
دیگر نمیتوانم بایستم و زانوانم خم میشود.
-چشمان؟ از کی اینجایی؟
سرم به طرف آرمان میچرخد. پس بالاخره من بینوا را دیده بودند.
سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. میخواهم لب باز کنم که صدایی قبل از من میگوید.
-چشمان با من اومده. اومده وسیلههاش رو جمع کنه تا از این خونه بریم.
سرم به طرف او برمیگردد. مردی که باز هم ناجی شده بود. مثل تمام این روزها...
میبینم که آرمان اخم میکند اما او، با همان قد بلند و جذابیت بیاندازهش جلو میآید و ....
https://t.me/+mwSylROTAgpiNWRk
https://t.me/+mwSylROTAgpiNWRk
https://t.me/+mwSylROTAgpiNWRk
چشمان بهمنش دختری که پدرش را از دست داده و حالا تنها و بیکس به آرمان دل میبندد. غافل از اینکه آرمان او را دوست ندارد و برای تحقیرش دست به هر کاری میزند....
#چشمانی_بی_جهان کاری بینظیر از مینا شوکتی🧡 | 336 | 1 | Loading... |
09 .
-حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونهی باباش. گناه داره دختره کوروش.
اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک میکشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید میماند و تماشا میکرد.
-ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟
ساغر هول هولکی جواب میداد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام میگذاشت.
-من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره .
اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه!
-ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره !
مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند میزد و تظاهر میکرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود.
-آخ !
-چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟
صدای کوروش بود . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ میکرد. در دلش زمزمه کرد
-نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما...
-کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم.
با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف میرفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود
-دستم میسوزه!
کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود.
-دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی.
نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش میخواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید.
-برو خودم میتونم.
کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است.
-بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟
اگر یک کلمه دیگر حرف میزد بغض درگلو مانده منفجر میشد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش میداد.
-نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته.
یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند.
-یغما چیزی شده؟
آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش...
بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید.
-یکم بوت کنم بعد برو...
کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق میکشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق میکشید.
- واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن...
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
#پارت👆 | 785 | 2 | Loading... |
10 بعد از خوردن غذا بچه ها کم کم آماده ی رفتن شده بودن که صدای باز شدن در حیاط اومد.
با اشتیاق و دلشوره از جا پریدم.
_وای اومد بچه ها حالا چیکار کنم؟
رامین با تاسف نگاهم کرد.
_ما دیگه میریم شما بمونید و گندی که زدید. چپ چپی نگاهش کردم.
همین که بچه ها از جا بلند شدن در خونه باز شد با دیدنشون لبخند خسته ای زد و سر تکون داد.
_سلام خوش اومدید، می گفتید سیاوش رو هم با خودم میاوردم.
به طرفش رفتم که دستش رو دور تنم پیچوند و لبخندی بهم زد اگه بچه ها نبودن حسابی از خجالتم در میومد.
سحر سریع گفت: نه ما دیگه داشتیم میرفتیم.
چاوش با تعجب نگاهشون کرد.
_من تازه اومدم به همین زودی؟
رامین روی شونه ی چاوش زد و با خنده گفت: بهتره که ما زودتر بریم انشالله دفعه ی بعد.
چاوش گیج شده سری تکون داد و با بچه ها خداحافظی کرد همین که در خونه بسته شد به سمتم برگشت و نگاه نفس گیرش رو بهم دوخت، خودم رو بهش چسوندم و گردنش رو بوسیدم.
چند تا نفس عمیق کشیدم و خودم رو عقب کشیدم، انگار حتی از قبل هم بیشتر می خواستمش.
پیشونیم رو بوسید، سرش رو ازم دور نکرد.
_امروز حالت بهتره دلبر خانوم؟
لبم رو گاز گرفتم و آروم سرم رو تکون دادم.
_آره خیلی خوبم، بیا لباست رو عوض کن یه چیزی بیارم بخوری.
کتش رو از تنش در آورد و همون طور که دستش دور تنم بود به سمت اتاق خواب راه افتاد.
حالا که با هم تنها شده بودیم انگار اضطرابم بیشتر شده بود آروم دستم رو روی شکمم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
قلبم یکی در میون میزد.
نگاهم رو به صورت جدی و خسته ش دوختم.
هروقت راجع به بچه با هم حرف میزدیم چشم هاش برق میزد، می گفت دلش می خواد یه دختر شبیه من داشته باشه ولی به این زودی ها نه!
با یادآوری حرف هاش آهی کشیدم، برای گفتن بهش دو دل شده بودم.
_واست میوه پوست می کنم کارت تموم شد بیا پایین.
باشه ای گفت برگشتم و خواستم از اتاق خارج بشم که با شنیدن صداش متوقف شدم.
_این چیه روی میز آفتاب؟
به سمتش برگشتم با دیدن بیبی چک توی دستش چشم هام گرد شد و هینی کشیدم.
یادم رفته بود یه جا قایمش کنم.
خیز برداشتم و سریع از دستش کشیدمش.
_وسيله یکی از بچه هاس.
نگاه مشکوکی بهم انداخت.
_خب تو چرا انقدر هول شدی بذار ببینم چیه.
سریع دستم رو جلوش گرفتم.
_من می خوام یه چیزی بهت بگم چاوش.
قدمی به سمتم برداشت و نگاه خواستنیش رو بهم دوخت.
_جان بگو!
لب هام رو بهم فشار دادم.
_ممکنه یه مدت نتونم بیام سرکار.
چشم هاش رو ریز کرد و دستش رو دور کمرم انداخت.
روی ماه گرفتگی پیشونیم رو بوسید و با حظ خاصی گفت: خانوم هروقت بخواد میاد هروقت بخواد میره نمی دونم من رئیس شرکتم یا آفتاب خانوم تازگی ها هم که بدون اجازه واسه بچه ها مرخصی رد می کنی.
لبم رو گاز گرفتم و دست آزادش رو روی شکمم گذاشتم، قلبم یکی در میون میزد.
_دیگه نه من رئیسم نه شما چاوش خان یه مدعی ریاست دیگه تو راه داریم.
با چشم هایی گیج و پر تعجب نگاهم کرد.
نگاهش بین دستی که روی شکمم بود و صورتم چرخید نفسم توی سینه حبس شد.
_متوجه نشدم فندق چیشده؟
نفس لرزونی کشیدم، بیبی چک رو جلوی صورتش گرفتم و آروم گفتم: می دونی این چیه؟
سوالی و منتظر نگاهم کرد.
_بهش میگن بیبی چک.
چشم هاش ریز شد و کمی ازم فاصله گرفت، انگار نمی تونست خوب فکر کنه تنم به لرزه افتاده بود نمی دونستم ممکنه چه عکس العکلی نشون بده.
_خب... یعنی چی؟
فاصله ی بینمون رو پر کردم، به چشم های گرم و شوکه ش خیره شدم.
نگاهش رو لب هام دوخته بود و منتظر بود تا چیزی که می خواد رو بشنوه، چشم هام داشت گرم میشد انگار زمان و دنیا برای هردمون توی همین ثانیه ایستاده بود.
_یعنی داری پدر میشی من... من حامله م چاوش!
لحن من هم به اندازه ی نگاه اون ناباور بود انگار گوش های خودم هم هنوز آمادگی شندین حرفی که به زبون آورده بودم رو نداشتن.
#پست_1134 | 1 147 | 10 | Loading... |
11 چند بار دستش رو به موهاش کشید، نگاهش بین چشم هام و شکمم سرگردون بود.
_داری اذیتم می کنی نه؟
مثل همیشه داری واسم دلبری می کنی دختر؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم و دستم رو جلو بردم.
_نه چاوش بیا ببین خودت چک کن.
چند لحظه مکث کرد، انگار نفسش حبس شده بود.
-آفتاب این اصلا چیز قشنگی برای شوخی کردن نیست منو دیوونه نکن!
کم کم وسط بغض خنده م گرفت.
_به جون آرش شوخی نمی کنم چاوش به خدا من حامله م.
دستی به صورتش کشید صورتش پر از حس هتی متفاوت قدمی به سمتم برداشت.
_آخه چه جوری؟
لبم رو گاز گرفتم.
_از خودت بپرس!
چند لحظه با چشم هایی سرخ شده نگاهم کرد.
_من دارم بابا میشم آفتاب یه بچه از تو؟
واقعا الان بچمون توی شکمته؟
کم مونده بود از دیدن صورت پر شوقش گریه م بگیره.
با بغض سر تکون دادم.
سریع منو روی تخت نشوند.
چند بار گیج و کلافه دور خودش چرخید و یهو جلوی پاهام زانو زد.
بلوزم رو بالا زد و دست هاش رو نوازش وار روی شکم برهنه م کشید.
_دورت بگردم بابا، اون جایی صدای منو میشنوی؟
با دیدن نم چشم هاش نتونستم جلوی اشک هایی که روی صورتم روون میشد رو بگیرم، باورم نمیشد چاوش با شنیدن خبر پدر شدنش به این روز بیفته.
پیشونیش رو روی شکمم گذاشت.
_آفتاب هنوز باورم نمیشه به خدا که باورم نمیشه میشه دوباره تکرارش کنی؟
آروم موهاش رو نوازش کردم.
_خودم هم هنوز باورم نمیشه چاوش من و تو یه بچه داریم یه موجود کوچولو از وجود جفتمون، داریم پدر و مادر میشیم.
با حس مرطوب شدن پوستم محکم لبم رو گاز گرفتم، چند بار پشت سرهم روی شکمم رو بوسید.
_دور جفتتون بگردم من، خدایا شکرت از اون تاریکی بیرونم کشیدی و بهم یه خانواده دادی .
سرش رو بالا آورد با دیدن چشم های سرخش قلبم به درد اومد.
_به زندگیم گرما دادی.
جفت دست هاش رو جلو آورد و همه ی تنم رو بین بدنش محصور کرد.
_حسش خیلی قدرتمند آفتاب داره منو از پا در میاره یه چیزی متفاوت از عشق بینمون، من از جهنم و یه دیوار سنگی گذشتم تا به تو برسم فکر می کردم فقط وجود خودت برای زندگیم کافیه ولی الان انگار به وجود این کوچولو هم احتیاج دارم، همه چیزمی آفتاب همه چیزم!
نمی دونم چه جوری قلبم رو آروم کنم دارم توی این شور و تکاپو می سوزم، کاش خواب نباشه.
با بغض و اشتیاق پیشونیش رو بوسیدم.
_وقتی فهمیدم گیج شده بودم خیلی ترسیدم چاوش اصلا نمی دونستم چیکار کنم یه حس عجیبی بود هم دلشوره داشتم و هم اشتیاق آخرش نشستم زدم زیر گریه.
سرش رو بلند کرد و با حس خاصی بهم خیره شد.
_کی فهمیدی؟
دستم رو دور صورتش گذاشتم.
_همین چند ساعت پیش، پونه به رفتارها و علائمم مشکوک شد گفت امکان داره باردار باشم.
دستی به چشم هاش کشید و لبخند کمرنگی زد.
_پس برای همین این چند روز بداخلاق شده بودی مامان کوچولو؟
چه قدر روی این پله ها دویدی و بپر بپر کردی وای آقتاب.
با خنده خودم رو عقب کشیدم.
_چاوش تورو خدا از همین الان شروع نکن، فکر می کردم با این که زود بچه دار شدیم مشکل داشته باشیم.
روی تخت نشست و دست هاش رو برام باز کرد.
_هنوز هم مشکل دارم دلم می خواست بیشتر با هم تنها باشیم کمکت کنم به آرزوهات برسی حداقل برای چند ساله دیگه برنامه ریزی کرده بودم بدجوری غافلگیر شدم فندق، یاد حال اون روز رامین توی بیمارستان که میفتم اعصابم بیشتر بهم می ریزه کلی مشکل این وسط هست ولی مهم اینه که من عاشق جفتتونم اجازه نمیدم اذیت بشید.
قلبم یکی در میون میزد، سرم رو به سینه ش تکیه دادم و چشم هام رو بستم.
_خودت مواظب نبودی باید جورش هم بکشی مرد.
آروم خندید.
_تا آخر عمر جور جفتتون رو می کشم قربونتون هم میرم زن.
لب هاش روی موهام نشست.
_از این به بعد دیگه باید مواظب سه تا بچه باشم.
سرم رو بالا بردم و سوالی نگاهش کردم.
_تو و آرش بچمون، فکر می کنی اگه بفهمه یه خواهر کوچولو داره چه عکس العملی نشون بده.
لب هام رو غنچه کردم.
_از کجا معلوم دختر باشه؟
من نمی خوام تو فقظ باید دور من بگردی، موهاش منو خشک کنی منو...
با قرار گرفتم لب های داغ و بی قرارش روی لب هام آروم گرفتم.
به عادت همیشه انگشت هام رو بین موهاش فرو بردم و روی پاهاش نشستم، داشتم میمردم برای طعم این آغوش و بوسه، انگار همه ی حس هام چند برابر شده بود.
#پست_1135 | 1 206 | 12 | Loading... |
12 Media files | 127 | 0 | Loading... |
13 _ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟
با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم
با اخم ادامه داد
_ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش!
بغض کرده نالیدم
_ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه
همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد
مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم
با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد
هنوز با دیدنش دلم میلرزید
توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش میشدم!
مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه
کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت
_ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من
این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود
حالا میخواست بیرونمون کنه
مهیار جلو رفت
_ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟
سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن
مهیار درمونده به طرف من چرخید
صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه میاومد
آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم
آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت
_ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟
فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم
لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم
_ آدمات رو بفرست برن
با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد
_ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو!
اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا
با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد
_ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی
اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد
اگه میفهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست .....
همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید
مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند
آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید
_ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه
باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود!
مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد
_ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته!
نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد
_ مهام پسر توئه!
نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد
_ مامان می می ...
https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk
https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk
https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk
پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔 | 232 | 0 | Loading... |
14 #پارت۶۳
کیان پدر شده بود؟
ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟
آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟
با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد.
باور کردنی نبود!
چه بلایی سرش آمده بود؟
مثل برق گرفته ها از جا پرید ،
ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت:
-خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟
خدایا این چی میگه؟؟
داره منو مسخره میکنه نه؟
داره سر به سرم میزاره؟
وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!!
بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟
تهدیدوار انگشت اشارشو تکان
داد:
-آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی.
بدبختت میکنم!
امروز آخرین بار بود دیدیش.
تموم شدد!!!
دیگه رنگشم نمیبینی!
نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد:
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
-جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن.
ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت.
حالم ازت بهم میخورههه.
نفرت دارم ازت!
چندشم میشه ازت چجورییی انقدر کثیفی؟؟
چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
ساحل یکآن به خودش اومد و وحشتزده خندید:
-نه نه تو اینکارو نمیکنی.
کیان پوزخند چندشی زد:
-وانیارو ازت میگیرمساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم
اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت!
کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم!
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه.
اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔
شرطشم برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8
https://t.me/+R81tKGCEj9g2Nzk8 | 68 | 0 | Loading... |
15 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 216 | 1 | Loading... |
16 من اولیا پدر و مادر این دخترو میخوام آقای ناصری یک کلام ختم کلام!
تا اون موقع این دختر حق نداره بیاد مدرسه
با گریه به امیر، وکیل حسام نگاه کردم که با اخم گفت:
- نمیشه کارتون قانونی نیست من به عنوان وکیل اولیا این دختر این جا هستم تا رسیدگی کنم به مساعل
مدیرمون چشم هایش رو بست:
- قانون هر چی میخواد باشه مدرسه ی من قانون خودشو داره این تو مدرسه پیچیده معشوقه داره الآنم که کل گردنش کبود مشخص رابطه داره
نالیدم: - خانوم من که درسم خوبه به کسی کاری ندارم آخه
بدون این که نگاهم کنه جواب داد:
-این مدرسه کم مدرسه ای نیست که این شکلی با گردن کبود پاشی بیای دخترجون
مدرسه دخترونست نه زنونه اگه زنی باید بری مدرسه شبونه... حالام بیرون
با گریه سمت میزش رفتم تا التماس کنم اما امیر که هم وکیل و هم دوست امیر بود غرید: - ازتون شکایت شد میفهمید یه من ماست چقدر کره داره یادتون رفته ولیدمهمین دختر چجوری به مدرسه کمک مالی کرده؟
- آقای محترم مدرسه ی من قانون داره با پول خریداری نمیشه! گفتم بیرون
و امیر بود که با سر به خروجی اشاره کرد.
از مدرسه با گریه بیرون زدم و تو ماشین امیر نشستم که شروع کرد غر زدن:
- زنیکه امل عصاب خورد کن
- چی میشه حالا؟ مدیر فهمیده پرونده همش دروغ منم که کسو کار ندارم
- تهش میری شبانه آبغوره نداره
وا رفته گریه هام بیشتر شد، تنها شانس قبولی من تو کنکور همین مدرسه بود!
- میشه زنگ بزنی به حسام؟ ترو خدا
پوفی کشید که با عجز نگاهش کردم و مجبور شد تماس بر قرار کنه و همین که امیر الویی گفت هق هقم شکست و صداش زدم:
- حسام...
تعجبش کمی باعث مکث شد: -سوین؟ تویی؟
گریم بیشتر شد: -حسام اخراجم کردن مدیر میگه باید شبونه بخونم من شبونه بخونم کنکور قبول نمیشم دیگه نمیزاری برم دانشگاه خودت گفتی اگه دولتی قبول نشم نمیزاری
تورو خدا یه کاری کن من برگردم مدسه
همین طور که پشت سر هم حرف میزدم اون از پشت خط ببخشیدی گفت و انگار از وسط جلسه ای بلند شد و گفت:
-واس چی اخراجت کردن؟ چه گوهی خوردی؟
الکی آدمو اخراج نمیکنن که
با خجالت نیم نگاهی به امیر کردم و گفتم:
- فهمیده بود من... من زنم
گریم باز شدت گرفت، خجالت میکشیدم از این که وکیلش بفهمه واسه چی تو خونه حسام و چرا تامینم میکنه اما قطعا خود امیرم میدونست بین من و امیر چی میگذره!
و امیر انگار حال منو فهمید که از ماشینش پیاده شد و من دق و دلیمو خالی کردم:
-من گوهی نخوردم در اصل تو خوردی وقتی سنمو ندیدی و بهم دست زدی وقتی گریه هامو ندیدی بهم دست زدی
-ببر صداتو سلیطه بازیا چیه جلو امیر در میاری سوین اصلا دست زدم که دست زدم بابات تورو به من فروخته بود حقم بود
ازین حقیقت تلخ دستمو روی صورتم گذاشتم و فقط زار زدم که غرید:
-گریه نکن اون طوری جلو امیر میگم
- امیر نیست تو ماشین پیاده شد
کمی آروم شد:-گریه نکن... چی جوری فهمید وسط پاتو که معاینه نکرده بفهمه زنی نشستی واس دوستات همه چیو تعریف کردن حتما دیگه
- نه داشتم والیبال بازی میکردم تو حیاط گرمم شد مقنعمو درآوردم گردنم و دید کبود آوردم دفتر مجبورم کرد دکمه لباسمو باز کنم سینمم دید کبود همرو دید
هق هقی از یادآوری اون صحنه کردم و زنیکه حروم زاده زمزمه ای بود که امیر کرد و به یک باره انگار آتیش گرفت:
-دارم میام گوشیو بده امیر یالا
داشت میومد؟ به خاطر من؟
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
صدای مردونه ی بلند در جذبش تو مدرسه میپیچید و همه جمع شده بودن دور دفتر:
- تو خیلی بیجا کردی دکمه های لباسشو بدون خواسته ی خودش باز کردی، د میدونی من کیم؟! میدونی
مدیر با دیدن حسام راد لال شده بود و ناظم هر کار میکرد که اوضاع درست کنه نمیشد و چرا دروغ تو دلم قند آب میشد.
- آقای راد به خدا ما نمیدونستیم سوین جون زیر حضانت شما، آروم باشید برمیگرده تو کلاسش
- برگرده کلاسش؟ بیچارتون میکنم
امیر پرونده ی سوین و بگیر یه شکایت نامم میری مینویسی ببینم این خانم به چه حقی دکمه های لباس دختر مردمو باز کرده
و با پایان جملش دست منو گرفت و از دفتر کشیدم بیرون، این اولین باری بود تو زندگیم که یکی پشتم درومد بود اما من مات زده بودم و وار رفته چون گفته بود امیر پروندمو بگیره؟
تو ماشینش که نشستیم باز ناخواسته زدم زیر گریه که نچی کرد:
- زهرمار زهرمار چه مرگته؟
مدرسه رو به خاطرت رو سرشون آوار کردم با صدام این قدر داد زدم گلوم میسوزه واس چی گریه میکنی؟
-من گفتم بیا درستش کن بدترش کردی حالا چی جوری کنکور قبول شم
احساس کردم لبخند کمرنگی زد:
-این خراب شده نه یه خراب شده ی بهتر ثبت نامت میکنم تو نگران کنکورت نباش قبولم نشدی آزاد میخونی
با بهت سمتش برگشتم که ادامه داد:
-تو فقط در اضاش باید یه کار کنی اونم اینه که شبا هر چی گفتم بگی چشم
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 | 64 | 1 | Loading... |
17 Media files | 224 | 0 | Loading... |
18 #پارت_واقعی_رمان
-طلاقت میدم!
من عسلو دوست دارم.
باورم نمیشد گفتنش انقدر برای او راحت باشد!
اشکهای سرازیر شدهام را پاک و ملتسم پرسیدم:
-بخاطر اون زنِ؟؟؟ بخاطر یه زن هرزه میخوای زن خودتو طلاق بدی؟؟
دستش را مشت کرده و محکم روی میز کوبید:
-راجب عسل درست حرف بزن ، اونم زن منه و الانم حاملست!
دیوانه شده بودم... باورم نمیشد شوهره من سرم هوو بیاورد!
و در نهایت بخاطر همان زن تصمیم به طلاق من بگیرد.
تند تند سرم را تکان دادم و گفتم:
-نه نه نمیتونی اینکارو کنی کیان.
نمیزارم بخاطر یه هرزه زندگیمونو خراب کنی.
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
یکهو کیان عربده کشید:
-خفشوو. دوسش دارم میفهمی؟
عاشقش شدم! بدون اون نمیتونم.
تو از اولم برام یه هوس بودی.
گمشو برو خونه ننه بابات نبینمت.
میخوام عشق واقعیمو بیارم تو این خونه.
یورش برداشتم سمتش و یقهاش را تو دستم گرفتم .
مشتهای بیجانم را به تخت سینش میکوبیدم و او تنها خنثی فقط نگاه میکرد...:
-نمیرمم. نمیتونی منو بیرون کنی.
زن توو منم میفهمی؟ مـــن؟ اون هرزه هیچیه تو نی....
ناگهان محکم هلم داد کنار سمت میز و عربد میزند:
-به عسل نگو هـــرزه.
بخاطر ضربه ناگهانی کیان ، تیزی میز به شکمم کوبیده میشود و با گره خوردن پاهایم به یکدیگر ، روی زمین میوفتم.
کیانی که تا کنون متوجه این اتفاق نشده بود ، با صدای ناله سوزناکم
سر برگردوند و وقتی خون جاری بین پاهایم را دید ، چشمانش وحشتزده شد:
-ا...این خون برای چ...چیه؟
با لبخند بیجون و شاید آخرین لبخندم گفتم:
-تو بجز کشتن قلب و روحم ، امروز قاتل بچه تو شکمم شدی....
تاریک شدن دیدوانم مصادف صدای بلند کیان شد که گفت:
-ساااحل غلـــط کردم . نـــه.
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
کیان بعد از خیانت به زنش ، میخواد ساحلو طلاق بده بخاطر حامله بودن زن دومش ، ولی نمیدونه که ساحلم حامله بود و .....😭💔
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8 | 77 | 0 | Loading... |
19 نوک سینه ی دخترک رو در دهانش گرفته بود...
و تند تند با فک کوچکش با چشم های بسته ای مک میزد طوری که سوین حس میکرد سینه اش دیگر زخم شده و میسوز!
با صورتی درهم از درد سینه اش را از دهان نوزاد بیرون کشید خواست بلند شود اما صدای گریه نوزاد دوباره تو اتاق پیچید و ناچار دوباره به حالت قبل برگشت و از فرط خستگی نالید:
- ترو خدا بخواب آخه منم که شیری ندارم که تو بخوری داره آتیش میگیره سینم
بغضش گرفته بود دیگر و به یک باره صدای مردونه ی پسر عمویش اون رو از جا پروند:
- تو اصلا مگه زن شدی که حالا مامان بشی شیر داشته باشی بدی این بچه؟چیکار میکنی؟
نگاهش به امیرحسام که در درگاه در ایستاده بود کشیده شد و برای یک لحظه به قدری از وجودش خوشحال شد که یادش رفت با چه وضعیتی جلوی یک مرد جوون روی تخت دراز کشیده و گفت:
- وای امیر اومدی! کجا بودی پسر داداشت منو کشت... هر کار میکنم آروم نمیشه
نیم نگاهی به نوزاد کرد: - ولی الان آرومه خیلیم انگار از وضعیتش راضی
سوین تازه یاد حالتش افتاد هینی کشید و ملافه ای روی بالا تنه و نوزاد کشید که امیر نیشخند صدا داری زد و سمت تخت رفت.
روی تخت نشست و سومین با صورتی سرخ شده نگاه گرفت ازش و امیر خسته روی تخت دراز کشید و گفت:
- آقا جون حالش بد شده باز بردیمش بیمارستان دارم میمیرم از خستگی
سوین کمی فاصله گرفت و گفت:
- همه چی ریخته سرت، یهو داداشت مرد این بچه افتاد وسط زندگیت یهو آقا جون حالش بد من شدم سرباز زندگیت
نمدونم آقا جون اگه چیزیش بشه خدایی نکرده من چیکار کنم کجا برم
قطره اشکی روی صورتش افتاد و امیر نگاهش را به سوین بیست ساله ای داد که پدر بزرگش او را بزرگ کرده بود و حالا کسی را نداشت.
دستش را روی صورتش کلافه گذاشت:
-من خیلی فکر کردم سوین! تو یه دختری من یه مرد جوون و این جوجم که نوزاد بهتر...
مکثی کرد و ملافرو کنار زد که سوین در خودش جمع شد و گفت: - چیکار میکنی من... من... من لختم
امیر نگاهش را به چشم های سوین داد:
- بچه خفه میشه زیر ملافه! بعدشم محروممی صیغمی
به قدری جدی حرف میزد که سوین سکوت کرد و امیر ادامه داد:
- میگفتم، تو دختری من مردم این بچست ما همین الانشم یه خانواده ی کاملیم!
تو به من نیاز داری برای زندگیت من به تو نیاز دارم برای بزرگ کردن بچه ی برادر مردم چون به کسی نمتونم اعتماد کنم... آقا جونم این جوری دم آخری خیالش راحت میشه
سوین دهنش باز مانده بود و نمیدانست چه بگوید که امیر از روی تخت بلند شد و خیره به بچه ی برادرش که سینه ی سوین در دهانش بود شد و سوین لب زد: - خجالت میکشم نگاه نکن اون طوری
امیر لبخند کمرنگی زد و سوین ادامه داد:
- یعنی یعنی چی ما همین الانم خب باهم داریم زندگی میکنیم دیگه
امیر این بار بی رو در وایسی حرفش رو زد:
- آقا جون عمرش دیگه زیاد کفاف نمیده تو تا آخر رو دوش منی پیش من زندگی میکنی پس بهتر عقدم شی برای من زنونگی کنی برای این بچه مادری
سوین مات ماند، کلمه ی زنانگی در سرش دوره شد و منظور امیر واضح بود...
اما پس دوست داشتن و عشق در قصه ها و رمان ها چی میشد؟!
مگر قرار نبود عاشق شود و بعد ازدواج کند؟
با این حال جرعت مخالفت نداشت انکار چاره نداشت و امیر این بار خیره شده به نوزاد برادرش و زمزمه کرد:
- چقدر سفیدی شیر برنج...
https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8
https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8
https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8
داستان درمورد آدمای کوچیک و بزرگیه که زندگی محبورشون میکنه یک خانواده بشن
یک خانواده...! | 94 | 0 | Loading... |
20 _ پریود شدی سوگلی؟
وحشت زده سرم رو از روی زانوهام بلند کردم
آرمین از پشت بوم بغل عبور کرد و روی پشت بوم ما اومد
سریع از جا پریدم که باعث شد دلم بیشتر درد بگیره و با درد خم بشم
میدونستم تازه از آمریکا برگشته
اما نمیدونستم چرا با وجود عمارت شاهانه ای که کل محل ازش حرف میزدن و اون همه ثروت و موفقیت هاش چرا باز به این محلهی قدیمی برگشته!
هول شده به صورتم کوبیدم
_ وای کجا میاین آقا آرمین؟ بابام و داداشم خونهن
_ بخاطر خونریزیت گریه میکنی؟
تند تند اشک هام رو پاک کردم
مهیار هزار بار با کتک و تهدید و سروصدا گفته بود حق ندارم نزدیک آرمینراسخ بشم با اینکه دوست صمیمیش بود!
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و آروم نالیدم
_ دلم درد میکنه
دست در جیب با استایل خاصش جلوتر اومد
ابرویی بالا انداخت
_ کجای دلت درد میکنه؟
بی اختیار دستمو زیر دلم گذاشتم
با اخم های درهم قدمی جلو اومد
_ لباست خونی شده ، نواربهداشتی نذاشتی مگه؟
سریع برگشتم و پشت لباسم رو نگاه کردم و با دیدن لکه ی خون روی شلوارم آه از نهادم بلند شد
آبروریزی بیشتر از این جلوی آرمین راسخ، مرد جذابی که از بچگی بهش علاقه داشتم، نمیشد!
همیشه سعی میکردم خانمانه رفتار کنم تا به چشم این ایدهآل ترین پسر محله بیام اما هربار با یه سوتی دستپاچلفتی جلوه داده میشدم!
سیگاری از جیبش بیرون آورد و با فندکش روشنش کرد
_ هنوز وسط کوچه با دلبری میرقصی؟
با اینکه میدونستم هر لحظه ممکنه بابا و مهیار سر برسن و آرمین خان رو درکنار من با این وضع ببینن ، یا یکی از زن های وراج محله از توی کوچه ما رو روی پشت بوم ببینه و بیآبرویی من بشه نقل مجالس سبزی پاک کردن دم درشون اما همیشه در برابر این مرد بیاختیار بودم و نمیتونستم بیتفاوت از کنارش رد بشم و برم
دود سیگارش رو توی صورتم فوت کرد
_ هنوز رژ لب قرمز میزنی و بین پسرا بری خاله بازی؟
کل محل میگفتن آرمین راسخ پشت چهره ی جذاب و امپراطوری که با ثروتش راه انداخته خوی وحشی و تندی داره،
چندسال قبل بخاطر اینکه رژ لب قرمز مامانم رو زده بودم و رفته بودم توی کوچه بازی کنم آرمین با چه خشونتی لبم رو با آب سرد توی حوض شست و بعد از سیلی که بخاطر رقصیدنم توی کوچه بین پسرا و دخترا بهم زده بود و تحویل مهیار داده بود تا دیگه نذاره از خونه بیرون بیام!
دستم رو روی صورتم گذاشتمو بغ کرده زمزمه کردم
_ بچه بودم ...
ابرویی بالا انداخت و نگاهش قد و هیکل ریزه میزه ام رو از نظر گذروند
_ هنوزم کوچولویی!
پک عمیقی به سیگارش زد و ته سیگارش رو گوشه ای انداخت
_ اما چون پریود میشی دیگه خانوم شدی، خانوم کوچولو!
با ته کفش قیمتیش ته سیگار رو زیر پاش له کرد
_ به بابات بگو وقت عمل کردن به قولی که چندسال پیش دادهس سوگلی! دخترش به اندازهای بزرگ شده که سوگلی عمارت آرمینراسخ بشه 👇🏻♨️
https://t.me/+9Of3-eZ2Y5Q0MzNk
https://t.me/+9Of3-eZ2Y5Q0MzNk
https://t.me/+9Of3-eZ2Y5Q0MzNk | 253 | 0 | Loading... |
21 - شرت و کُرسِتایی که برات خریدم و حراج کردی تو دیوار بیآبرو؟!
دست روی سینه اش گذاشت و هینی کشید:
- وای سکته کردم برزو جون! نمیتونی دو تا تقه به در بزنی...اومدیم و لخت بودم!
درب اتاقمان را محکم روی هم کوبیدم!
- تو فقط بلدی حیثیت منو لخت کنی سرخودِ بیحیا!
پیشانیام از فرط عصبانیت نبض میزد. کارد میزدی خونم در نمیآمد! همین مانده بود آبرو و ابهت سی و چند سالهی جهانگیریها را یک دختر بچه توی دیوار حراج کند!
روی تخت بغ کرد و کمی عقب کشید:
- نکن اینجوری میترسم...مگه حالا چیشده؟
با حرص کنارش نشستم و آگهی را باز کردم:
- چیزی نشده! این مگه شمارهی بیصاحاب تو نیست؟ اسم آگهی دهنده مگه نزده گلرو سعادت؟!
سوتینات ولو کردی رو تخت، عکسِ منم اونور پاتختیه چش سفید!
بزاق دهانش را با ترس فرو داد که آگهی را خواندم.
- بهترین سوتینای فانتزی و س.کسی برند، نو و استفاده نشده سایز هفتاد و پنج! توافقی!
تو توضیحاتم نوشتی سینههام در حال رشده و اینا برام تنگن! با هشتاد و پنجِ نوی همین برند هم تعویض میکنم! آخه احمقِ...
مثل بچهها فوراً بغض کرد:
- خب برام تنگن! توام که خرجی بهم نمیدی! صبح تا شب تو این عمارت بیصاحاب زندونیام! اصلاً تو که نه بهم دست میزنی نه سایزمو میدونی بیخود اینهمه سِتو خالی کردی تو کمدم!
پتو را محکم چنگ زدم و گوشی را از میان دستانش با ضرب بیرون کشیدم:
- اعتماد نکردم، گوشی بخرم بدم دستت توش با آبروم یه قول دوقول بازی کنی! بگیر با دستای خودت پاکش کن تا خودت از رو زمین پاک نکردم...
با لجبازی پا فشاری کرد و مته کشید روی اعصابم:
- خب منم پاک کن برزوجون! مثل همه آدمایی که کشتی منم بکش! چه فرقی به حالم میکنه؟ مگه من زندگی میکنم که مردنم مهم باشه؟
نفسی از کلافگی کشیدم:
- حالت خوبه تو؟ الآن میخوای نازت بکشم؟ حالیته کی جلوت نشسته؟ زندگي تو همینه گلرو! بهت گفتم بهش عادت کن! نگفتم؟
از حرفهایم بیشتر بغض کرد:
- تو که خودت میخواستی بشی ملک عذابم دیگه چرا منو تو از حجلهی خانآقا کشیدی بیرون؟
بازویش را محکم گرفتم:
- من به توی دریده اعتماد کردم و تو گند زدی بهش!
پس الآنم به جای این ننه غریبم بازیا، حرف گوش کن و اون آگهی کوفتی رو پاک کن تا بازدیدش نرفته بالاتر!
گوشی را ازم گرفت و با حرص آگهیاش را پاک کرد.
- بیا دلت خنک شد؟ مشکلاتت تموم شدن؟
آنقدر عصبی شده بودم که لباس خیس عرق بود. دکمههای پیراهنم را باز کردم:
- دِ نده! بزرگترین مشکلم اینه تو یه علف بچه شدی زن عقدی من و من شدم شوهرت!
راحت روی تخت لم داد و دراز کشید:
- عه؟ اسم خودتو گذاشتی شوهر و حتی سایز سینههای زنت نمیدونی؟!
با انگشت گوشهی لبم را پاک کردم و پوزخندی زدم. انگار که این بچه امشب قصد داشت مرا از خود بیخود کند.
پیراهن از تن درآورده و آن را به گوشهای پرت کردم.
- خیلی دوست داری سایز همه جات دستم باشه نه؟! اشکال نداره! سایزش میکنم برات...
روی تنش خیمه زدم و به چشمان هراسانش خیره شدم.
- اوخ نه! نه! من غلط کردم برزو جون اصلاُ!
انگشت روی لبهای وسوسه کنندهش گذاشتم:
- ششششش! دست به مهره حرکته بچه جون!
https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0
https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0
https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0
https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0 | 221 | 0 | Loading... |
22 Media files | 379 | 0 | Loading... |
23 نوک سینه ی دخترک رو در دهانش گرفته بود...
و تند تند با فک کوچکش با چشم های بسته ای مک میزد طوری که سوین حس میکرد سینه اش دیگر زخم شده و میسوز!
با صورتی درهم از درد سینه اش را از دهان نوزاد بیرون کشید خواست بلند شود اما صدای گریه نوزاد دوباره تو اتاق پیچید و ناچار دوباره به حالت قبل برگشت و از فرط خستگی نالید:
- ترو خدا بخواب آخه منم که شیری ندارم که تو بخوری داره آتیش میگیره سینم
بغضش گرفته بود دیگر و به یک باره صدای مردونه ی پسر عمویش اون رو از جا پروند:
- تو اصلا مگه زن شدی که حالا مامان بشی شیر داشته باشی بدی این بچه؟چیکار میکنی؟
نگاهش به امیرحسام که در درگاه در ایستاده بود کشیده شد و برای یک لحظه به قدری از وجودش خوشحال شد که یادش رفت با چه وضعیتی جلوی یک مرد جوون روی تخت دراز کشیده و گفت:
- وای امیر اومدی! کجا بودی پسر داداشت منو کشت... هر کار میکنم آروم نمیشه
نیم نگاهی به نوزاد کرد: - ولی الان آرومه خیلیم انگار از وضعیتش راضی
سوین تازه یاد حالتش افتاد هینی کشید و ملافه ای روی بالا تنه و نوزاد کشید که امیر نیشخند صدا داری زد و سمت تخت رفت.
روی تخت نشست و سومین با صورتی سرخ شده نگاه گرفت ازش و امیر خسته روی تخت دراز کشید و گفت:
- آقا جون حالش بد شده باز بردیمش بیمارستان دارم میمیرم از خستگی
سوین کمی فاصله گرفت و گفت:
- همه چی ریخته سرت، یهو داداشت مرد این بچه افتاد وسط زندگیت یهو آقا جون حالش بد من شدم سرباز زندگیت
نمدونم آقا جون اگه چیزیش بشه خدایی نکرده من چیکار کنم کجا برم
قطره اشکی روی صورتش افتاد و امیر نگاهش را به سوین بیست ساله ای داد که پدر بزرگش او را بزرگ کرده بود و حالا کسی را نداشت.
دستش را روی صورتش کلافه گذاشت:
-من خیلی فکر کردم سوین! تو یه دختری من یه مرد جوون و این جوجم که نوزاد بهتر...
مکثی کرد و ملافرو کنار زد که سوین در خودش جمع شد و گفت: - چیکار میکنی من... من... من لختم
امیر نگاهش را به چشم های سوین داد:
- بچه خفه میشه زیر ملافه! بعدشم محروممی صیغمی
به قدری جدی حرف میزد که سوین سکوت کرد و امیر ادامه داد:
- میگفتم، تو دختری من مردم این بچست ما همین الانشم یه خانواده ی کاملیم!
تو به من نیاز داری برای زندگیت من به تو نیاز دارم برای بزرگ کردن بچه ی برادر مردم چون به کسی نمتونم اعتماد کنم... آقا جونم این جوری دم آخری خیالش راحت میشه
سوین دهنش باز مانده بود و نمیدانست چه بگوید که امیر از روی تخت بلند شد و خیره به بچه ی برادرش که سینه ی سوین در دهانش بود شد و سوین لب زد: - خجالت میکشم نگاه نکن اون طوری
امیر لبخند کمرنگی زد و سوین ادامه داد:
- یعنی یعنی چی ما همین الانم خب باهم داریم زندگی میکنیم دیگه
امیر این بار بی رو در وایسی حرفش رو زد:
- آقا جون عمرش دیگه زیاد کفاف نمیده تو تا آخر رو دوش منی پیش من زندگی میکنی پس بهتر عقدم شی برای من زنونگی کنی برای این بچه مادری
سوین مات ماند، کلمه ی زنانگی در سرش دوره شد و منظور امیر واضح بود...
اما پس دوست داشتن و عشق در قصه ها و رمان ها چی میشد؟!
مگر قرار نبود عاشق شود و بعد ازدواج کند؟
با این حال جرعت مخالفت نداشت انکار چاره نداشت و امیر این بار خیره شده به نوزاد برادرش و زمزمه کرد:
- چقدر سفیدی شیر برنج...
https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8
https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8
https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8
داستان درمورد آدمای کوچیک و بزرگیه که زندگی محبورشون میکنه یک خانواده بشن
یک خانواده...! | 101 | 0 | Loading... |
24 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 281 | 0 | Loading... |
25 _ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟
با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم
با اخم ادامه داد
_ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش!
بغض کرده نالیدم
_ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه
همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد
مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم
با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد
هنوز با دیدنش دلم میلرزید
توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش میشدم!
مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه
کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت
_ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من
این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود
حالا میخواست بیرونمون کنه
مهیار جلو رفت
_ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟
سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن
مهیار درمونده به طرف من چرخید
صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه میاومد
آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم
آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت
_ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟
فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم
لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم
_ آدمات رو بفرست برن
با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد
_ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو!
اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا
با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد
_ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی
اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد
اگه میفهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست .....
همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید
مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند
آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید
_ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه
باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود!
مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد
_ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته!
نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد
_ مهام پسر توئه!
نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد
_ مامان می می ...
https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk
https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk
https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk
پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔 | 280 | 0 | Loading... |
26 #پارت_واقعی_رمان
-طلاقت میدم!
من عسلو دوست دارم.
باورم نمیشد گفتنش انقدر برای او راحت باشد!
اشکهای سرازیر شدهام را پاک و ملتسم پرسیدم:
-بخاطر اون زنِ؟؟؟ بخاطر یه زن هرزه میخوای زن خودتو طلاق بدی؟؟
دستش را مشت کرده و محکم روی میز کوبید:
-راجب عسل درست حرف بزن ، اونم زن منه و الانم حاملست!
دیوانه شده بودم... باورم نمیشد شوهره من سرم هوو بیاورد!
و در نهایت بخاطر همان زن تصمیم به طلاق من بگیرد.
تند تند سرم را تکان دادم و گفتم:
-نه نه نمیتونی اینکارو کنی کیان.
نمیزارم بخاطر یه هرزه زندگیمونو خراب کنی.
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
یکهو کیان عربده کشید:
-خفشوو. دوسش دارم میفهمی؟
عاشقش شدم! بدون اون نمیتونم.
تو از اولم برام یه هوس بودی.
گمشو برو خونه ننه بابات نبینمت.
میخوام عشق واقعیمو بیارم تو این خونه.
یورش برداشتم سمتش و یقهاش را تو دستم گرفتم .
مشتهای بیجانم را به تخت سینش میکوبیدم و او تنها خنثی فقط نگاه میکرد...:
-نمیرمم. نمیتونی منو بیرون کنی.
زن توو منم میفهمی؟ مـــن؟ اون هرزه هیچیه تو نی....
ناگهان محکم هلم داد کنار سمت میز و عربد میزند:
-به عسل نگو هـــرزه.
بخاطر ضربه ناگهانی کیان ، تیزی میز به شکمم کوبیده میشود و با گره خوردن پاهایم به یکدیگر ، روی زمین میوفتم.
کیانی که تا کنون متوجه این اتفاق نشده بود ، با صدای ناله سوزناکم
سر برگردوند و وقتی خون جاری بین پاهایم را دید ، چشمانش وحشتزده شد:
-ا...این خون برای چ...چیه؟
با لبخند بیجون و شاید آخرین لبخندم گفتم:
-تو بجز کشتن قلب و روحم ، امروز قاتل بچه تو شکمم شدی....
تاریک شدن دیدوانم مصادف صدای بلند کیان شد که گفت:
-ساااحل غلـــط کردم . نـــه.
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
کیان بعد از خیانت به زنش ، میخواد ساحلو طلاق بده بخاطر حامله بودن زن دومش ، ولی نمیدونه که ساحلم حامله بود و .....😭💔
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8 | 88 | 0 | Loading... |
27 _ تو گذاشتی تمام یک هفته رو توی اون زیر زمین بمونم🕳
https://t.me/+oyswq__Wmtw0MGU0
https://t.me/+oyswq__Wmtw0MGU0
https://t.me/+oyswq__Wmtw0MGU0
https://t.me/+oyswq__Wmtw0MGU0
به سمتش بر میگردد و به چشمان زُمردین و غمگین او خیره میشود.
- چون ازت متنفر بودم، هنوزم متنفرم!
قلب دخترک از حرفهای او نمیشکند، در واقعه دیگر قلبی نمانده بود که بشکند. با بغض لب میزند.
- من مادر بچتم!
در آن جنگل تاریک و مه آلود به سمت جاده حرکت میکند و بیرحم تر از قبل میگوید.
- بچهی که تو مادرش باشی رو نمیخوام.
او هم پشت سرش حرکت میکند و پاهای برهنهاش از زمین ناهموار و پر از سنگ و چوب زخمی میشود.
- آرومتر برو من گمت میکنم.
صدای درماندهی محبوب باعث نمیشود تا شاهد آرامتر قدم بردارد.
با آن شکم پنج ماه راه رفتن برایش سخت است.
- سریع تر حرکت بده خودتو اگه نمیخوای خوراک گرگها و کفتار بشی.
با وحشت به جنگل تاریک چشم میاندازد و با هقهق از او میپرسد.
- این... اینجا گرگ داره؟
- احمق هرزه اینجا جنگله خونه اون پدربزرگ بیشرفت نیست
دلیل نفرت شاهد را از خانواده نمیدانست او پسر عموی نحسش بود که با همه دشمنی داشت.
- شاهد تور خدا سریع راه نرو من با پای برهنه نمیتونم تند تند بیام، هوا تاریکه!
شاهد که حالا تقریبا سه متر از محبوب فاصله داشت به قدمهایش سرعت بخشید تا بیشتر از قبل از او دور بشود.
- شاهد صدام میشنوی!
چشمان محبوب دیگر پیراهن آبی رنگ او را نمیدید و همین که خواست سریع تر قدم بردارد پاییش روی شیشه بزرگی رفت صدای خورد شدن شیشه را شنید.
خون گرم از داخل پایش بیرون میزد و تمام جانش را میسوزاند.
با ترس سرش را بلند کرد و وحشتزده صدا زد.
- شاهد... شاهد تور خدا بیا... بیا تو پام شیشه رفته.
دستش را به پایش رساند و شیشه را با درد از گوشتش بیرون کشید و صدای هقهقش بلند شد.
صدای گریه و نالههایش گرگهای جنگلی را به آن سو کشانده بود.
با ترس به اطرافش نگاه میکرد و صدای زوزهی گرگها را به راحتی میشنید.
- شاهد... ببخشید... شاهد تورخدا... شاهد کمکم کن... دیگه نمیام دیدنت دیگه اذیتت نمیکنم، باشه قول میدم برم قول میدم خودم طلاق بگیرم. کمک کن....
حرفهایش را زمزمه وار و با گریه میگوید و ترسیده به تاریکی و درختان ترسناک نگاه میکند.
با گریه دستش را به شکمش میگیرد و زمزمه میکند.
- کاش من میدیدمت اخه من غیر تو هیچکس نداشتم
https://t.me/+oyswq__Wmtw0MGU0
https://t.me/+oyswq__Wmtw0MGU0
https://t.me/+oyswq__Wmtw0MGU0
https://t.me/+oyswq__Wmtw0MGU0
https://t.me/+oyswq__Wmtw0MGU0
https://t.me/+oyswq__Wmtw0MGU0 | 637 | 0 | Loading... |
28 -نمیخوای کفش هات رو در بیاری؟
با خنده تماشایش کردم.
-به نظرت باید درشون بیارم؟
همانطور که دستانش در جیب هایش بودند و شانه به شانه ام قدم برمیداشت خیره در عمق چشم هایم با کلمات و صدای رسایش روحم را در آغوشش حبس کرد.
-به نظرم پاهات باید خاک خونه آینده مون رو لمس کنن.
کفش هایم را در آورده و همانطور که نگاهش میکردم عقب عقب رفتم.
-خونه آینده مون؟حالا از کجا انقدر مطمئنی که من قبول میکنم؟
چشم هایش را ریز کرد و لحنش پر از شیطنت شد.
-یعنی قبول نمیکنی؟
لب هایم را به نشانه تفکر جلو دادم و همانطور که خشکی سبزه هارا کف پایم احساس میکردم عقب عقب رفتم.
-اوم بستگی داره.
با اخم نزدیک آمد و سرش را کج کرد.
-به چی؟
یک تای ابرویم را بالا دادم.
-به اینکه چقدر بتونی عشقت رو بهم ثابت کنی.
اخمش عمیق شد و دست هایش را از جیبش در آورد.
-یعنی تا حالا بهت ثابت نشده که عاشقتم؟
سرم را که به چپ و راست تکان دادم یکدفعه بازو هایم را گرفت و مرا عقب راند.جوری که پشتم به دیوار پشت سرم بین کاج ها چسبید و نفس از ریه هایم گریخت.
چشم هایم که از آن فاصله کم به چشم های براق و روشنش خیره شدند آب دهانم را قورت داده و در حالیکه داشتم از این نزدیکی جان میدادم صدایش گوش هایم را پر کرد.
-شاید باید روش های دیگه رو امتحان کنم.
چیزی نمانده بود که قلبم از سینه ام بیرون بزند با اینحال نمیخواستم مقابلش کم بیاورم.همانطور که نفس هایم بریده بریده شده بودند جواب دادم:
-به نظر.. من ..که روش هات روی من.. جواب نمیدن.
نگاهش به آرامی از چشم ها و بینی ام پایین آمد،روی لب هایم مکثی کوتاه کرد و دوباره به چشم هایم دوخته شد.
-به نظر من که بدنت داره به دروغ گفتنت واکنش نشون میده..
لب هایم از کمبود هوا در جایی که هوا دورو برمان پرسه میزد از هم فاصله گرفتند و او ادامه داد:
-مثلا چشم هات..لب های باز شده ات..نبض روی شقیقه ات ..و از همه مهم تر..
دستش را روی قلبم گذاشت و نجوا کرد:
-اینجات..
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
متفاوت ترین رمان از نظر مخاطب ها.
با قلمی قوی و پر کشش از نویسنده رمان نوشدارو.
رمان قبلی کانال این نویسنده تنها با چهار هزار ممبر کپی شد و حالا کانال جدید نویسنده افتتاح شد.😱😱😱😱😱😱😱
همه چیز از اون کتابخونه لعنتی و اون چشم ها شروع شد.چشم های آبی ای که روحم رو به تسخیر خودش در آورد.فکر میکردم اون مرد سیب سرخ بهشتی بود.اما اون فقط یه سرباز بود و وظیفه اش اطاعت از ملکه خبیثش بود.ملکه ای که خواب هایی برای من و زندگیم دیده بود.
https://t.me/+QqCVzchWDCwyYmY0 | 523 | 1 | Loading... |
29 ❌رمانی بر اساس واقعیت که تلگرام رو حسابی ترکونده❌
https://t.me/+YZ2e9yQAJftiZjhk
_گوش کن بهم گلشید!!!
گلشید دستش را با خشونت بیرون میکشد:
_ولم کن…انقد نچسب بهم…من خودم دوس پسر دارم،برو بچسب به این همه دختر که اینجا تنهان…
پوزخند حسین بیشتر کفری اش میکند
مردک چه فکری با خودش کرده بود!
حسین دوباره نزدیکش میشود:
_تو اسم اونو میذاری دوست پسر؟!اون حتی خودشم نمیدونه زنه یا مرد؟
کف دستانش را پرحرص بر سینه ی حسین میکوبد:
_اون معلومه چیه…اینی که اینجا مجهول الهویته تویی عوضی، بار آخرتم باشه که اینجوری راجع به آرسان حرف میزنی…
استرس گلشید از سر رسیدن آرسان،باعث شده بود که دستپاچه شود…حوصله ی جنجال نداشت و خودش به اندازه ی کافی او را مورد عنایت قرار داده بود
ولی امشب حسین ول نکن ترین انسان دنیا بود..
_ببین منو …آخرش که چی !!!فکر کردی از یه آدم که نصفش مرده و نصف دیگه اش زن..واسه تو شوهر درمیاد!!!!
اینبار گلشید بلندتر پاسخ میدهد:
_به توچه…به تو چه؟ تو چیکارهای اصلا؟! مهم منم که عاشقشم…
دوباره نزدیک گلشید میشود :
_چطور عاشق آدمی شدی که خودش دختره؟ تو یه مرد میخوای بالای سرت…
دست مشت میکند که بر سینه اش بکوبد ولی شانه ی حسین پر ضرب به عقب کشیده میشود و همزمان آرسان میغرد:
_الان تو که خیلی مردی…مردونگیت بهت میگه مزاحم ناموس من بشی؟!!!
و مشتی که گوشه لب حسین را پاره میکند.
https://t.me/+YZ2e9yQAJftiZjhk
🌈داستان یک پسر ترنس🌈
جوین شو ادامه رو بخون😭❌ | 846 | 1 | Loading... |
30 من انام با بدنیا اومدنم خانوادم بخاطر اینکه پسر نشدم ناامید شدن اما به مرور به عنوان نخبه خانواده جایگزین پدر بزرگم شدم و یکی از نه قدرت بزرگ دنیا با سفرم به ایران و دیدن اون پسر متاهل عاشقش شدم
اما مشکل اینجا بود اون نامزد لعنتیش دختر
❌اون پسر شکار و هدف من باید مال من بشه حتی اگر دنیا بهم بریزه❌
من نابود میکنم هر کسی که بخواد جلوی عشق منو بگیره
https://t.me/+joyky2SXYKE5ODdk
https://t.me/+joyky2SXYKE5ODdk
❌تیر روی نامزد آنیل نشانه گرفته شد بود و منتظر یک دستور...❌
آنا به عکس آنیل نگاه کرد پوکی به سیگارش زد و دستور داد....
_بکشش
♥️رمانی با سبکی متفاوت ♥️
ژانر : #عاشقانه #مافیایی #سیاسی | 732 | 2 | Loading... |
31 دستش رو عقب کشید و با اخم نگاهم کرد.
_بد کردم گفتم به دادت برسم رامین که از خودمونه مگه چیزی هست که از ما ندونه؟
آهی کشیدم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم.
_وای بچه ها اگه مثبت باشه چی؟
_هیچی واسه بار سوم خاله میشم.
زیر چشمی به سحر نگاه کردم.
_تکلیف من چی میشه، هفته دیگه عروسیمونه بعد من...
سکوت کردم.
پونه رانیکا رو روی پاهاش گذاشت و کنارم سرش رو به مبل تکیه داد.
_خب منم تو عروسیم رانیکا رو داشتم مگه چیه؟
نفس عمیقی کشیدم.
_نمی دونم، خیلی ترسناکه استرس دارم.
سحر دست روی بازوم گذاشت.
_استرس واسه زن حامله خوب نیست آروم...
چشم غره ای بهش رفتم که دست هاش رو بالا گرفت.
_باشه بابا چرا انقدر پاچه میگیری.
لبم رو گاز گرفتم.
_دیشب همین جوری بیخودی گیر دادم به چاوش با هم بحثمون شد.
پونه با خنده گفت: هورمونات بهم ریخته عصبی شدی از عوارض حاملگیه.
با اخم نگاهشون کردم.
_میشه انقدر این کلمه رو تکرار نکنید؟
انقدر با هم کل کل کردیم که صدای زنگ بلند شد سحر سریع به سمت آیفون رفت و در رو باز کرد.
رامین که وارد خونه شد با دیدنش رنگم پرید.
پلاستیک رو به سمتمون گرفت و با خنده گفت: کدومتون شکوفه دادید؟
ضربه ای به بازوش زدم و پلاستیک رو ازش گرفتم.
رامین بی توجه به ما روی مبل نشست با پونه و سحر سریع به سمت طبقه دوم راه افتادیم.
از استرس کف دست هام عرق کرده بود.
_وای بچه ها من نمی تونم بیاید یه روز دیگه...
پونه هلم داد توی سرویس.
_برو ببینم دو روز مارو معطل کردی ما چاوش نیستیم که هی واسمون ناز و عشوه میای زودباش دختر منم استرس گرفتم.
حالت تهوع گرفته بودم، چند لحظه مکث کردم و آبی به سر و صورتم زدم.
بعد از انجام کار دستگاه رو بیرون آوردم و به سمت پونه گرفتم.
_ببین چیشد؟
روی تخت نشستم و جلوی چشم هام رو با دست گرفتم.
_یه چند دقیقه باید صبر کنیم.
پاهام تند تند شروع به تکون خوردن کرد، سحر کنارم نشست و آروم بغلم کرد.
_چیزی نیست عزیزم آروم باش آفتاب جوابش هرچی که باشه ما کنارتیم واسه چس انقدر به خودت استرس میدی؟
زیر چشمی به پونه نگاه کردم.
نگاهش رو به بیبی چک دوخته بود.
چند ثانیه مکث کرد و چشم هاش رو ریز کرد.
قلبم توی دهنم میزد، نمی دونم این حس دلشوره که با همه ی حس های دنیا فرق می کرد چه جوری توی وجودم پیچیده بود.
_مثبته!
با شنیدن صدای پونه بهت زده نگاهش کردم.
_چ... چی؟
مطمئنی پونه یه بار دیگه نگاه کن.
کنارم نشست و با لحن آرامش بخشی گفت: ببین دوتا خط قرمز شده یعنی حامله ای.
بازوی سحر رو محکم فشار دادم، با این که می دونستم ممکنه چنین چیزی باشه باز هم بیش از حد شوکه شده بودم.
دستم رو به سمت شکم تختم رفت، هنوز باور نکرده بودم.
_یعنی من الان یه بچه توی شکمم دارم؟
سحر نوازشم کرد.
_آره یه بچه از چاوش، باورت میشه آفتاب؟
باور کن این بهترین اتفاق زندگیته.
کم کم اشک توی چشم هام حلقه زد و ناخودآگاه آروم شروع به گریه کردم.
_باورم نمیشه وای من الان...
پونه با خنده سرم رو توی بغلش کشید.
_چته دیوونه نگاه چه گوله گوله اشک میریزه.
سرم رو به دو طرف تکون دادم و صورتم رو بین دست هام گرفتم.
_نمی دونم به خدا نمی دونم چه حسی دارم قلبم محکم می کوبه هم می ترسم و هم انگار... شوق دارم.
پونه آروم به سرم زد.
_یادته چه قدر من و رامین رو مسخره می کردی تو عقد بچه دار شدیم دیدی سر خودت هم اومد.
وسط گریه خنده م گرفت، حال عجیب و غیر قابل وصفی داشتم.
دلهره، ترس، اضطراب، شور و شوق همه چیز یدفعه بهم هجوم آورده بود و فرصت فکر کردن رو ازم سلب می کرد.
دوباره چشم های ناباورم به سمت شکمم برگشت.
_دیگه حتی اجازه نمیده پام رو شرکت بذارم حتما تو خونه زندانیم می کنه، قید دانشگاه هم که کلا باید بزنم.
با فکر کردن با این ها گریه م بیشتر شد.
سحر چند بار آروم به پشتم کوبید.
-دیوونه نشو آفتاب ای بابا خودت می دونی که چاوش چنین آدمی نیست من از همین الان می تونم صورت بهت زده ش رو تصور کنم می تونی فکر کنی چه قدر عاشق تو و بچتونه؟
این خنده های وسط گریه آشفته ترم می کرد.
_حتما اون هم مثل من اولش باورش نمیشه، نمی خوام عشقی که به من داره رو تقسیم کنه.
پونه زیر بازوم رو گرفت تا از جا بلند بشم.
_دیگه داری هزیون میگی، جنس دوست داشتن هرکسی فرق می کنه عشقی که به تو داره سر جاش باقی می مونه فقط یه جای دیگه توی قلبش واسه بچتون باز میشه، تو الان حسی بهش نداری؟
گیج نگاهش کردم.
_خب نمی دونم من... فکر کنم دارم، وقتی به این فکر می کنم یه بچه توی وجودم دارم قلبم هی زیر و رو میشه یه حس دلشوره ی دوست داشتنی نمی تونم توصیفش کنم پونه.
سحر محکم گونه م رو بوسید.
_تبریک می گم شما مادر شدی.
اشک هام رو پاک کردم محکم بغلش کردم.
_روزی که تو مادر بشی هم همین جوری دور هم جمع میشیم و جیغ جیغ هات رو خنثی می کنیم.
آروم خندید و چیزی نگفت.
#پست_1132 | 1 544 | 14 | Loading... |
32 ازش جدا شدم و آهی کشیدم.
_کاش یذره دیر تر میومدی مادر الان خیلی زود بود کلی کار داریم.
سحر بلند شد و دوتاییشون منو از روی تخت بلند کردن.
همین که از پله ها پایین رفتیم رامین از جا پرید.
_خب جواب چیشد؟
لبم رو گاز گرفتم واقعا خجالت می کشیدم حرفی بزنم.
پونه خنده ی ریزی کرد.
_هیچی داری دایی میشی عزیزم.
رامین چند لحظه با تعجب نگاهم کرد و بعد بلند زد زیر خنده.
جلو اومد و محکم بغلم کرد.
_خوشحالم داری تقاص بلاهایی که سر ما آوردی رو پس میدی تبریک می گم مامان کوچولو.
با خنده به پهلوش کوبیدم.
_انقدر اذیتم نکنید شوهرم بیاد بهش میگما.
عقب رفت و با چشم های ریز شده نگاهم کرد.
_شوهرت خودش شریک جرمه کی میاد خونه؟
پونه با خنده هلش داد.
_حتما خودت می خوای بهش خبر بدی مشتلق بگیری بیا بریم خونه آروم بگیر.
نگاهی به اطراف انداختم.
_راستی سحر کجا رفت؟
پونه رانیکا رو از دست رامین گرفت و گفت: فکر کنم رفت توی آشپزخونه.
روی مبل نشستم و دستم رو روی شکمم گذاشتم.
_آخ گفتی آشپزخونه گشنه م شد.
رامین آهی کشید.
_خدا به داد چاوش برسه ما هم این روزها رو داشتیم دیگه این زن روح و روان برای من نذاشته بود.
آروم خندیدم، با بیرون اومدن سحر از آشپزخونه نگاهی بهش انداختم.
_چرا دست خالی اومدی یه چیزی میاوردی بخوریم.
دستی تکون داد و سریع گفت: مگه رفته بودم برات غذا بیارم رفتم به سیاوش خبر بدم.
حرفش که تموم شد صداس هین کشیدنم بلند شد.
_خدا مرگم بده سحر وای چرا بهش گفتی آخه نخود تو دهن شما دوتا خیس نمی خوره؟
همه چیز یه طرف متلک گفتن های سیا یه طرف دیگه از همون الان استرس اون رو گرفتم وای بلند نشه بره به چاوش بگه.
ضربه ای به شونه م زد و نشست.
_راجع به شوهر من چی فکر کردی بیتربیت، گفتم به چاوش چیزی نگه بچه م پشت گوشی داشت از خوشحالی سکته می کرد.
لبخند ملایمی زدم، انقدر با کارها و حرف هاشون بهم روحیه دادن همه ی اون حس های بد و نگرانی از وجودم رفته بود تبدیل به شور و اشتیاق شده بود فقط می خواستم زمان بگذره و هر چه زودتر به چاوش خبر بدم.
لبخند و حس خوبم بیشتر شد، خبر بدم داره پدر میشه، پدر بچه ای که حاصل یه عشق اصیل و جاودانه س!
_خب مامان خانوم چی می خوری واست سفارش بدم؟
سریع با ذوق گفتم: بختیاری با زیتون و نوشابه مش...
_نوشابه نمی تونی بخوری، واسش دوغ سفارش بده.
لب هام آویزون شد، از همین الان شروع شد.
این ها که دوستامن به چاوش که برسه حتما منو عاصی می کنه.
#پست_1133 | 1 585 | 13 | Loading... |
33 Media files | 141 | 0 | Loading... |
34 به وضوح ترس و لرزشش را احساس می کردم و برای دیدن آن، به قدرت های جادویی ام نیازی نداشتم.
قیچی را از پاکت باز نشده اش، بیرون آوردم و به سمتش هل دادم تا طره ای از موهایش را ببرد.
سعی کردم برای آن که بخش های بعدی کار، او را بیشتر از این وحشت زده نکند، با او حرف بزنم.
_ اولین بارته میای اینجا؟
موهای بریده شده را برداشتم و انتهای بخشی از آن ها را با چسب به سر عروسک چسباندم.
+ بله. با دوستام اومدم.
ابرویی بالا انداختم و دسته ای از موها را جدا کردم.
_ فکرکنم شما تبدیل به مشتری های ثابت ما بشید.
+بله، این موضوع برای من مهمه ... حس میکنم که ...ارزش امتحان کردن رو داشته باشه.
استفاده از▪️ جادوی سیاه ▪️برای رسیدن به ...
https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0
https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0
🔱مجموعه سرزمین پری ها🔱
نویسنده : کیابیگی
سه جلد کامل در کانال
آخرین بازمانده ی نسل جادوگر ها که مخفیانه در حال امتحان جادوی سیاهه، مچش توسط پادشاه جذاب و خشن گرفته میشه که اونو مجبور میکنه براش ... | 78 | 1 | Loading... |
35 خاله میشه بند سوتین منو ببندی؟
پشت به در ایستاده بود و نمیدید چه کسی داخل آمده اما به جز خالهاش کسی داخل اتاق شخصی او نمیآمد.
دستهایی داغی دور بندهای سوتینش گره خورد و با آرامش آن ها را به هم نزدیک کرد.
گیلی همانطور که با دست سعی داشت سینههایش را داخل سوتین اسفنجی جای دهد، غر زد:
_ به زنه گفتم سایز هفتاد و پنج بده ها. اما ببین سینه هام به زور داخلش جا میشن.
دست ها از روی بند سوتینش رها شدند و آرام به سمت سینههایش امدند و دور نیپلهایش حلقه شدند.
در تاریکی اتاق تشخیص اینکه چه کسی پشت سرش ایستاده است سخت بود اما... دستهای خالهاش آنقدر بزرگ نبودند!
با تعجب لب زد:
_ خا... له... خاله؟ خاله سینههامو میمالی چرا؟
صدای داغ و آرام ساعی تنش را یخ کرد.
_ منم گیلی!
ترسیده لب زد:
_ آ... آقا... آقاساعی!
ساعی با عطش لبهایش را به گلوی گیلی چسباند و پوست نرم گردنش را بین لبهایش کشید.
لحظه شماری کرده بود برای این لحظه...
_ جانِ ساعی... دخترقشنگ ساعی... عزیز ساعی...
ترسیده خواست فاصله بگیرد که ساعی تن لخت او را بیشتر به خود چسباند.
_ کجا گیلی؟ تو این خونه فقط منو توییم... کجا فرار میکنی؟ کجا میری دورت بگردم؟
فشاری به سینههای نرم گیلی وارد کرد و بوسهای روی ترقوهاش نشاند.
_ قربون بدن قشنگت برم... قربونت برم من زندگیم...
دلش با لحن داغ ساعی لرزیده بود اما...
گناه بود.
ساعی گناه بود! عشق بازی با او گناه بود....
با صدای لرزانی زمزمه کرد:
_ نکن... نکن ساعی... درست نیست.
دستش را نوازش وار از روی سینه ها پایین کشید و وارد شورت گیلی کرد.
نقطه داغ و حساسش را با انگشت نوازش کرد و غرید:
_ چی درست نیست گیلی؟ نمیبینی همه وجودم میخوادت؟ نمیفهمی داغم برات؟ لعنتی دلم لرزیده واست... عشق گناهه؟
بغض کرده بود.
از شهوت...
از ترس گناه...
از آمدن خالهاش...
از ساعی که به اجبار شده بود همسر خالهاش اما... او را دوست داشت!
ساعی خیسی بین پای گیلی را حس کرد.
لبخندی زد و همزمان با بوسیدن لاله گوشش لب زد:
_ جونم...خیس کردی برام گیلی... تحریک شدی عشق ساعی...
تحریک شده سعی کرد تمرکزش را از لذتی که انگشت ساعی به نقطه خصوصی بدنش وارد میکرد بردارد تا بتواند حرف بزند.
_ نه... نکن ساعی... خاله... میاد... این عشق اشتباهه... ولم... ولم کن آه!!!
لعنتی! نتوانست جلوی آه گفتناش را بگیرد.
ساعی دست دیگرش را به سینه گیلی رساند و نیپلهایش را با دو انگشت فشرد.
_ قربون آه کشیدنت دختر بکر من... میخوامت گیلی! دلم میخوادت... جسمم میخوادت... روحم میخوادت...دل بده به دلم تا جلوی دنیا وایسیم.
با درد پاسخ داد:
_ اما... اما تو شوهره...
بین حرفش پرید و با خشم غرید:
_ زخم نزن دردت ب جونم... تو که میدونی مجبورم کردن گیلی... تو که میدونی دلم وصل دلته... تو خون به دلم نکن.
میان آغوش گرم ساعی چرخید.
اتاق تاریک بود اما برق نگاهش را میدید.
به خودش جرعت داد و دستهایش را دو طرف صورت ساعی گذاشت.
با لذت پلک بست.
_ آخ که ساعی فدای داغی دستات....
آرام زمزمه کرد:
_ گیلی هم قربون دلت...
با شوق نگاهش کرد اولین بار بود که اعتراف کرده بود او هم دوستش دارد....
ساعی محکم بغلش کرد و با شوق زمزمه کرد:
_ آخ دورت بگردم... نفس ساعی... قلب ساعی...
.
_ ساعی؟ گیلی؟ برق رفته؟ کجایین شما؟
با صدای شاکی خالهاش ترسیده از جا پرید.
خواست فاصله بگیرد که در اتاق باز شد و نور چراغ قوه روی او، که لخت در آغوش ساعی بود نشست............
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk | 255 | 0 | Loading... |
36 - اگه الان گردنتو خورد نمیکنم فقط به احترام باباته.
حالا میفهمم یک کاسه خون شدن چشم ها به چه معنا بوده است. رگ های گردنش باد کرده بود و مشتش را نزدیک صورت شهاب نگه داشته بود.
جلو رفتم که شهاب با دیدنم پورخندی زد:
- این دختر خودش اختیار نداره؟ بعدم یه درخواست رقص بود فقط.
چشمکی چندش زد و تیام زیرلب غرید:
- خفه شو.
مشتش به عقب رفت و پیش از آنکه به صورت شهاب کوبانده شود، خودم را به کنارش رساندم و دست آزادش را میان دست فشردم:
- نه. خواهش میکنم.
https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk
نگاهش در چشمانم گره خورد و صدای نفس های بلند و نامنظمش، تپش های قلب ترسیده ام را تند تر کرد. شهاب را به عقب هول داد و جای دستانمان را عوض کرد. دستم در گرمای انگشتانش در حال ذوب شدن بود و او مرا به دنبال خود میکشاند.
از داخل سینی گارسونی که از کنارمان میگذشت، جامی برداشت و جرعه ای نوشید. بوی الکل را میتوانستم به خوبی حس کنم.
- کجا میریم؟
- با کی صحبت میکنم؟
به باغ رسیده بودیم و او هیچ حرفی در جوابم نمیزد.
میان درختان انبوه باغ ایستاد و من نیز پس از راه رفتن های تند، تقریبا به جلو سکندری خوردم.
به درخت بید مجنون پشت سر که برگهایش در اثر وزش آرام باد، رقصان بودند، آرام هولم داد.
آخ ریزی گفتم و جرعه ای از نوشیدنی قرمز رنگش نوشید. جلو آمد و من در اثر هیجان و ترسی که در قلبم ریخته شده بود داد زدم:
- معنی این کارا چیه؟ اصلا به شما ربطی داشت؟
چشمان سرخ شده اش را به من دوخت و فاصله مان را به صفر رساند. دستش را روی گودی کمرم که تنها فاصله ام با درخت پشت سر بود، گذاشت:
- میخواستی برقصی؟دلت رقص میخواد؟
شراب سرخش را تا قطره آخر سر کشید و من ترسیده نگاهش کردم. مرا به تن خودش کوباند و از درخت جدایم کردم.
- برقص دیگه
https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk
جام را به گوشه ای پرت کرد و با صدای تکه تکه شدنش پلک هایم بالا پرید. با دست آزادش، یک دستم را روی شانه اش گذاشت و دست دیگرم را پشت کمرش.
در قلبم سقوطی آزاد رخ داده بود و جایی میان زمین و آسمان گیر کرده بودم. اما روی زمین نمی افتادم. دردی نداشتم.
بغضی در گلویم خانه کرده بود. شاخه و برگها ی رقصان بید مجنون میان صورتهایمان به پرواز درآمده بودند.
برگ را از روی صورتم کنار زد و انگشت اشاره اش کنار چشمم را نوازش کرد:
- چرا اذیت میکنی؟
اشکی بر گونه ام لغزید و خیره به چشمان این مرد ممنوعه زمزمه کردم:
- ببخشید
سرش را زیر گوشم کشید و من آتش گرفته بودم، مگر نه؟
- آخه تو چرا عذرخواهی میکنی لعنتی؟ تو فقط برای یه چیز باید عذرخواهی کنی.
سرش را عقب کشید و نگاهش بازهم چشمانم را شکار کرد:
- برای چشمایی که دل و دین میبره.
اشکی دیگر چشکید و به عقب هولش دادم. او اشتباه بود. ممنوع بود. از حرکت ناگهانی ام جا خورده به عقب رانده شد.
- بسه دیگه. تو متاهلی... متاهل!
لبخندی دندان نما زد و بازهم جلو آمد:
- زنم کجا بود آخه دلبر؟ خدا لعنت کنه میلادو...
https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk
https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk | 253 | 0 | Loading... |
37 #part1
- نکن داداش سردار، عماد داره نگاه میکنه!
نگاهش رو سمت عماد میچرخونه... عمادی که دو ساله تنها حرکتش، گردش مردمک چشماش شده!
دستش رو بین پام میکشه و زیر گوشم پچ پچ میکنه..
- خجالت کشیدی؟! از چی؟! فکر کردی نمیدونه زنش جن.دگی میکنه؟
هق میزنم...
قفسهی سینهم تیر میکشه... انگار نفس ندارم.
- من... با کسی.... نخوابیدم!
لالهی گوشمو زبون میزنه.... طوری که حس میکنم تنم میلرزه...
حرکت ماهرانهی انگشتاش نفرتانگیزانه احساسات زنونهم رو قلقلک داده و من از خودم چندشم میشه...
از این که نمیتونم جلوی احساساتم رو بگیرم
هلم میده...
روی زمین میوفتم، روی سرامیکهای سخت و سرد....
عماد همچنان نگاهم میکنه من اما سمتش نمیچرخم...
دلم میخواد همین جا بمیرم.
- تو رو خدا، اون... اون برادرته!
بیتوجه کمربندش رو باز میکنه و نگاهش سمت برادر کوچکش میلغزه
- اون برادر من نی...
با خشم شلوارش رو درمیاره و جملهش ناتمام میمونه با صدای درموندهی من....
- رحم کن... رحم کن سردار....
پاهای چفت شدهم رو از هم باز میکنه و بینپاهام میشینه...
دامن بلند و پلیسهم کنار میره و من درمونده هق میزنم...
- گریه نکن...
- ببین تو الان تو حال خودت نیستی سردار... تو رو خدا کاری نکن بعدا پشیمون بشی.
دستش رو بند شومیز دکمه دارم میکنه و با یک حرکت تموم دکمههاش رو میکنه.
- من مست نمیشم، کاملا تو حال خودمم.
نگاهش روی قفسهی سینهم میچرخه...
مست نیست اما از هر آدم مستی ترسناکتره...
با پشت انگشتاش جناق سینهم رو نوازش میکنه و من نفسم بند میاد
- تو ماشین اون لندهور چیکار میکردی؟!
با هق هق التماسش میکنم
- میگم داداش، به خدا میگم...
مشتش رو محکم روی سرامیکها میکوبه و نعرهش وحشت زدهم میکنه
- به من نگو داداش!
مشتش رو توی دستم میگیرم...
- خیل خب... نمیگم. نمیگم داداش... التماست میکنم ولم کن.
هیچ توجهی نشان نمیده...
سوتین سفید رنگم رو با انگشت بالا میزنه و نگاه خیرهاش بند سینهم میشه...
- نگران نباش، لذت میبری...
انگشتش روی ن.وک سینهام سر میخوره و انگار روی سر من آب داغ ریخته میشه...
حس میکنم دارم میمیرم
- ببین... زنداداش ش.هوتی من!
سرش رو جلوتر میاره و دندونهای من قفل میشن وقتی اون روی سینهم خم میشه...
مغزم گر میگیره و حس میکنم دارم منفجر میشم
- زر زر نکن... بذار داداشم هم با دیدنمون به اوج برسه...
هلم میده و کمر لختم با سرامیکهای سرد برخورد میکنه... از اینکه تحریک شدم، از خودم چندشم میشوه...
- سردار...
- جوون! الآن میکنـ.مت... چقدر داغی!
هق میزنم و اون خودش رو بین پاهام جا میکنه
- نکن... من باکرهم.
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk | 99 | 0 | Loading... |
38 Media files | 184 | 0 | Loading... |
39 خاله میشه بند سوتین منو ببندی؟
پشت به در ایستاده بود و نمیدید چه کسی داخل آمده اما به جز خالهاش کسی داخل اتاق شخصی او نمیآمد.
دستهایی داغی دور بندهای سوتینش گره خورد و با آرامش آن ها را به هم نزدیک کرد.
گیلی همانطور که با دست سعی داشت سینههایش را داخل سوتین اسفنجی جای دهد، غر زد:
_ به زنه گفتم سایز هفتاد و پنج بده ها. اما ببین سینه هام به زور داخلش جا میشن.
دست ها از روی بند سوتینش رها شدند و آرام به سمت سینههایش امدند و دور نیپلهایش حلقه شدند.
در تاریکی اتاق تشخیص اینکه چه کسی پشت سرش ایستاده است سخت بود اما... دستهای خالهاش آنقدر بزرگ نبودند!
با تعجب لب زد:
_ خا... له... خاله؟ خاله سینههامو میمالی چرا؟
صدای داغ و آرام ساعی تنش را یخ کرد.
_ منم گیلی!
ترسیده لب زد:
_ آ... آقا... آقاساعی!
ساعی با عطش لبهایش را به گلوی گیلی چسباند و پوست نرم گردنش را بین لبهایش کشید.
لحظه شماری کرده بود برای این لحظه...
_ جانِ ساعی... دخترقشنگ ساعی... عزیز ساعی...
ترسیده خواست فاصله بگیرد که ساعی تن لخت او را بیشتر به خود چسباند.
_ کجا گیلی؟ تو این خونه فقط منو توییم... کجا فرار میکنی؟ کجا میری دورت بگردم؟
فشاری به سینههای نرم گیلی وارد کرد و بوسهای روی ترقوهاش نشاند.
_ قربون بدن قشنگت برم... قربونت برم من زندگیم...
دلش با لحن داغ ساعی لرزیده بود اما...
گناه بود.
ساعی گناه بود! عشق بازی با او گناه بود....
با صدای لرزانی زمزمه کرد:
_ نکن... نکن ساعی... درست نیست.
دستش را نوازش وار از روی سینه ها پایین کشید و وارد شورت گیلی کرد.
نقطه داغ و حساسش را با انگشت نوازش کرد و غرید:
_ چی درست نیست گیلی؟ نمیبینی همه وجودم میخوادت؟ نمیفهمی داغم برات؟ لعنتی دلم لرزیده واست... عشق گناهه؟
بغض کرده بود.
از شهوت...
از ترس گناه...
از آمدن خالهاش...
از ساعی که به اجبار شده بود همسر خالهاش اما... او را دوست داشت!
ساعی خیسی بین پای گیلی را حس کرد.
لبخندی زد و همزمان با بوسیدن لاله گوشش لب زد:
_ جونم...خیس کردی برام گیلی... تحریک شدی عشق ساعی...
تحریک شده سعی کرد تمرکزش را از لذتی که انگشت ساعی به نقطه خصوصی بدنش وارد میکرد بردارد تا بتواند حرف بزند.
_ نه... نکن ساعی... خاله... میاد... این عشق اشتباهه... ولم... ولم کن آه!!!
لعنتی! نتوانست جلوی آه گفتناش را بگیرد.
ساعی دست دیگرش را به سینه گیلی رساند و نیپلهایش را با دو انگشت فشرد.
_ قربون آه کشیدنت دختر بکر من... میخوامت گیلی! دلم میخوادت... جسمم میخوادت... روحم میخوادت...دل بده به دلم تا جلوی دنیا وایسیم.
با درد پاسخ داد:
_ اما... اما تو شوهره...
بین حرفش پرید و با خشم غرید:
_ زخم نزن دردت ب جونم... تو که میدونی مجبورم کردن گیلی... تو که میدونی دلم وصل دلته... تو خون به دلم نکن.
میان آغوش گرم ساعی چرخید.
اتاق تاریک بود اما برق نگاهش را میدید.
به خودش جرعت داد و دستهایش را دو طرف صورت ساعی گذاشت.
با لذت پلک بست.
_ آخ که ساعی فدای داغی دستات....
آرام زمزمه کرد:
_ گیلی هم قربون دلت...
با شوق نگاهش کرد اولین بار بود که اعتراف کرده بود او هم دوستش دارد....
ساعی محکم بغلش کرد و با شوق زمزمه کرد:
_ آخ دورت بگردم... نفس ساعی... قلب ساعی...
.
_ ساعی؟ گیلی؟ برق رفته؟ کجایین شما؟
با صدای شاکی خالهاش ترسیده از جا پرید.
خواست فاصله بگیرد که در اتاق باز شد و نور چراغ قوه روی او، که لخت در آغوش ساعی بود نشست............
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk | 268 | 0 | Loading... |
40 #پارت_جدید
مرد مو مشکی ای که کنارم ایستاده است از هر نژادی که هست، باید قوی ترین باشد که حتی من هم آن را واضح احساس کرده ام.
مرد سرش را پایین آورد و به من نگاه کرد.
نفسم در سینه ام حبس شد.
دیدن چشمان سبز-عسلی روشنش حس شومی را در وجودم زنده کرد.
جاذبه ی اجتناب ناپذیری نسبت به او، من را در بر گرفت.
به طرز ناشناخته ای دوست داشتم او را لمس کنم.
داغ شدن پوستم را احساس می کردم، هم زمان انگار بین پاهایم هر لحظه گرم تر می شد و من بیشتر برای لمس بدنش ، تشنه می شدم.
صدای خنده ی میستی و لیام را می شنیدم اما ما همچنان به هم دیگر نگاه می کردیم.
با آن که صدایش بلند نبود اما قدرت و اقتدار از آن منعکس می شد.
صدایش تحریک کننده ترین صدایی بود که در تمام طول عمرم شنیده بودم.
دستش را به سمتم دراز کرد.
سرفه ای کردم ...
https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0
https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0
❌بدون حذفیات❌
♠️مجموعه رمان سرزمین پری ها♠️
نویسنده : کیابیگی
❌مردی که پادشاه جوان و جذاب سرزمین پری هاست، جذب دختر شیرینی فروشی میشود که هویت واقعی خود را مخفی کرده و نژادش، دشمن قسم خورده ی پری ها هستن و دخترک اغواگر باعث تحریک پادشاه .. | 97 | 0 | Loading... |
Repost from N/a
_آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!…
با مشت محکم به شکمم می کوبم:
_وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره…
جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد:
_نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون…
بغض داشت خفه ام میکرد:
_عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم…
اشکم می چکد:
_دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!…
جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند:
_صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده…
حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم…
جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود…
انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم…
گیج شده بودم…
آرام روی تخت دراز میکشم …
مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود…
چشم میبندم:
_حلال کن جمیله خانوم…
زن با تعجب لب میزند:
_این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره…
کف دستم روی شکمم می نشیند:
_توام حلال کن مامانو…کوچولو…
دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت…
احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر…
تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد:
_ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم…
حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر…
چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم…
دستانم کم کم سرد می شوند…
_اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید…
کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما…
صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند:
_ماهور…ماهور…
پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد…
_ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده….
دوست داشتم بخوابم!!!
برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم…
ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
7910
Repost from N/a
- عروس خانم وکیلم؟
بلهای بلند نشده بود که در با صدای بلندی و باز شد و دخترک وارد شد
غریبه اما آشنا، به همریخته و حیران، با چشمان وقزده
- من…
همه نگاهش میکردند، آبدهان فرو میداد که همین وسط پخش زمین نشود.
- من… زن… زنشم!
حیرتزدگی جمع کوبش قلبش را بیشتر کرد، خواست ادامه دهد که خاله شهینش، مادر شوهرش از جا برخاست و تیز نگاهش کرد
نگاه شادی اما تماما روی امیرحسین بود؛ رخت و لباس دامادی بوسیدنیاش کرده بود!
۴ سال دوری انگار تمام بدی ها را شسته بود که حالا اینجور دلش لک میزد برای آغوش امن شوهر نامردِ بی وفایش!
شهین فریاد کشید : چی میگی زنیکه؟! زن کجا بود؟! مگه پسرم چهارسال پیش پرتت نکرد از اون زندگی؟! چی ورور میکنی وسط عقدکنون؟! نمیذارم یه هرزهی هرجایی بخواد مراسم پسرمو خراب کنه!
میلرزید، خشمگین بود و ترسیده! پدر و مادرش هم در این مراسم بودند؟ حاج بابا دلتنگ دردانهی ته تغاریاش نشده بود؟
نگاهش جز صورت مردانهی امیر جایی را نمیدید
اویی که مات زده خیرهی شادی مانده بود. شادی بیوفا و نامردش!! رفت و یک عمر حسرت به آغوش کشیدن دخترش را بر دلش گذاشت
رفت و امیرحسین یزدانی را برای بار دوم انگشت نمای محل کرده بود؛ این هم سومین بار!
- من… من بهخاطر… خودم نیومدهم! بهخاطر…
قلبش قفسهی سینهاش را میدرید، کلافه آبدهان فرو داد و قال قضیه را کند:
خیره در مردک لرزان چشمان امیر حسین، گفت : بهخاطر دخترمون اومدم!
همین جمله برای از کوره در رفتن شهین بانو کافی بود:
- چی زر زدی پتیاره؟! چه درشتی خوردی؟! بچهی تو شکمت اگه حروم زاده نبود چرا فرار کردی؟ چرا صبر نکردی تا ازش ازمایش DNA بگیرن؟
معلوم نیست بچهی حرومزادهت مال کدوم بیپدریه میخوای ببندیش به ریش پسر سادهی من! تو رو حتی حاجرسول خدا بیامرز قبول نداشت به فرزندی...
چه شنیده بود؟
پدرش... حاج رسول... چرا گفت خدابیامرز؟
دنیا دور سرش چرخید و چشمانش سیاهی رفت
امیرحسین بدتر از اوشوکه بود، بدون پلک زدن نگاهش میکرد با چشمان ناباور!
تمام خاطرات آن چندماه زندگی مشترک، مدت کوتاه رابطهی پنهانی که تشت رسواییشان شده بود... از جلوی چشمانش رد میشد
طنازیهای دخترک روی تختشان و وعدهای که به او داده بود:
« - یه جیگرطلا ساخت و پاخت میکنم مثل مامانش، گرسنهم که شد اونو بخورم به مامانش رحم کنم! آخه مامانش انقدر شیرینه که شاید دلم بخواد یه تیم فوتبال ازش بکشم بیرون! »
تک به تک لحظات با اون بودن را یادش بود و هرشب مرورش میکرد؛ هیچکس برایش شادی نمیشد، با آن تن بلوری!
حتی در این ۴ سالی که نبود
میان داد و هوارها و دخترک گریان تاب نیاورد و زانوهایش لرزید
انگار تنها کسی که متوجه شد و برایش اهمیت داشت، همان امیر بود که روزی چشم بسته بود روی عشق و علاقهی دخترک و باور کرده بود زمزمههای خیانت زنش را!
بدون نگاه به صورت خیس عروسش، خیز برداشت و دست دختر را کشیده و با خود همراهش کرد!
- وای به حالت! بد به روزگارت اگه دروغ گفته باشی شادی! حنانه خبر آورده بود بچه مرده به دنیا اومده
حالا بعد از ۴ سال برگشتی و از بچهای حرف میزنی که میگفتن از یه حروملقمه حامله شدی؟
اگه دروغ گفته باشی و بچه مال من نباشه… آخ فقط دلم میخواد مال من نباشه! بلایی به سرت میارم که دعا کنی کاش مرده بودی!
بی توجه به هیاهوی پشت سرش، دخترک لرزان را در ماشین پرت کرد و....
https://t.me/+Wk9CJkSGY-FkMmJk
https://t.me/+Wk9CJkSGY-FkMmJk
https://t.me/+Wk9CJkSGY-FkMmJk
امیرحسین یزدانی
بوکسور و معتمد محل که به اسمش قسم میخوردن؛ عاشق دختر کوچولویی شد که یه عمر نون و نمک پدرش رو خورده بود
این عشق ممنوعه بود و واسه به دست آوردن شادی طبل رسواییش به صدا در اومد، ولی واسش مهم نبود!
این زندگی شیرین چند ماه بیشتر طول نکشید و زمزمهی هرزگی دختر سر به زیر حاج رسول گوش به گوش چرخید و عکساش رسید دست امیر
دیوونه شد و دیوونگی کرد
زندگی رو جهنم کرد به دلبرکش و شادیِ پا به ماه رو فراری داد تا آواره و کارتن خواب بشه با جنین توی شکمش
اما با برگشتن شادی....
21400
Repost from N/a
- خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
21400
Repost from N/a
_گه خوردی حامله شدی! مگه نگفتم زن دارم، تو فقط صیغه ایی و زیرخوابمی فکر کردی از توی خراب زاد و ولد میخوام؟
دخترک لب بر می چیند و با بغض میگوید:
_خودت گفتی قرص نخور، آخ...آخه گفتی دوست داری!
مرد پوزخند می زند و با عصبانیت می غرد:
_زر نزن بابا، آخه من چی تو دوست داشته باشم؟ این هیکل قناصت رو یا چشمات رو که شب به شب باید وحشت کرد دیدتش!
مهوا با چشمانی گشاد شده، قدمی به عقب بر می دارد و ناخواسته انگشتانش چنگ شکم کمی برآمده اش می شوند!
به او گفته بود قناص! به اویی که می گفت چادر به سر کند تا مبادا قوس های بدنش مردی را تحریک کند!
یا چشمانی که می گفت در سبز جنگل هایش خودش را گم می کند!
چرا دیگر این مرد را نمی شناخت، مرد دوست داشتنی اش را!
_شنفتی دیگه؟ می ری می ندازیش، خوش ندارم زنم بو ببره هوس کردم ریختم تو یکی دیگه!
هوس بود؟!
_من...من نمیدازمش می...می تونی بری!
جان کنده بود تا این جمله را سرهم کند!
مرد با چشمانی قرمز شده، همچو شیر نری می غرد:
_تو گه خوردی، خیلی بیجا کردی زنیکه!
به سمت مهوا گام بر می دارد و با بی رحمی چنگ در موهای بلند و زیبایش می اندازد و صورتش را مماس صورت خود نگه داشته از بین دندان کلید شده اش می غرد:
_وگرنه کاری می کنم روزی سیصد بار به غلط کردن بیفتی!
مکث می کند و ثانیه ایی بعد سرش را رها کرده به سمت در خروجی می رود که مهوا با هق هق جیغ می کشد:
_گفتم که نمیندازمش، به خواستگارم جواب مثبت می دم، برای بچم پدر پیدا می کنم توماج!
توماج از قدم ایستاده، به سمتش گردندمی چرخاند.
پلکش از سر ناباوری و حرص می پرد:
_چه زری زدی؟ دوست دارم یه بار دیگه تکرارش کنی!
مهوا ترسیده، اما استوار گام هایی به عقب بر میدارد و بی باک می گوید:
_با مرتضی ازدواج می کنم، اون منو با همین بچه، با همین هیکل قناصمم میخواد، اصلا جون میده من رو توی تختش ببره!
میگوید و نمی داند این مرد را آتش می زند از فکر این که کسی حتی ناخنش هم به تن و بدن این زن بخورد!
توماج رم کرده به سمتش هجوم می برد و بی مهابا سیلی محکمی در گوشش هایش می نوازد:
_گفتم خفه شو!
مهوا ناباور دستش را روی صورتش می گذارد که توماج امان نداده او را روی کولش می اندازد و به سمت اتاق خوابشان با خشم قدم بر می دارد:
_یکاری می کنم روزی صدبار بگی غلط کردم توماج!
دخترک جیغ می کشد و توماج او را روی تخت انداخته به روی خیس و قرمز شده اش سایه می اندازد:
_بگو غلط کردم، بگو گه خوردم! منم می گم غلط کردم گفتم نمیخوامت!
می گوید در مقابل چهره ی اشکی مهوا، لبانش را به کام می کشد و ....
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
من توماجم، مرد سختی که به اجبار من رو بند دین و ایمانی کردن که بهش معتقد نبودم تا روزی که دختر کوچولو و رقاصی من رو بند هر حرکت تن و بدنش کرد و شدم بنده ی اون
اما اون قرار نبود تو آینده ی من نقش داشته باشه
منی که متاهل بودم و عاشق زنم ولی....
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
6810
Repost from 🌊 نـــاخـــدا 🌊 | سحرنصیری✍️
تخت اقا رو با کجا اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟! با دستشویی؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟!
لالی...عقلتم پوکه؟!
حتما باید اینجارو نجس میکردی حرومزاده؟!
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا... چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند
دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
دختر با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت و اکرم تشر زد
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag94210
Repost from N/a
- عروست با دو تا پسرت میخوابه حاج فرهاد... خبر داری؟
تو خودم جمع میشم و تنم عین بید میلرزه...
عماد چشمای خونبارش رو میبنده و مامان منیر اینبار فریاد میزنه
- دو تا پسرم رو به جون هم انداخته این توله سگ هرزهی برادرت فرهاد...
اشکم میریزه...
سردار نیست و عماد هم نمیتونه چیزی بگه....
مامان منیر جلوتر میاد و موهام رو توی دستش میکشه و جلوی پاهای عمو میندازه
- یا این دختر و با دستای خودت میکشی، یا به حیای فاطمه زهرا قسم میندازم جلوی سگا تا پاره پورهش کنن.
دستم رو روی شکمم میذارم...
اون تست حاملگی لعنتی رو تو توالت دیده بود!
- زن پسر معلولت که از گردن به پایین فلجه، حاملهس! بنداز بالا کلاهتو حاجی...
هق میزنم و کف سرم میسوزه...
نیلوفر و نیلای با تحقیر نگاهم میکنن و نیلای چاپلوسانه میگه
- من دیدم داداش سردار آخر شب میره اتاق اینا... چقدر هرزهای تو رُز!
با بیچارگی هق میزنم
دلم میخواد همین جا بمیرم
- من.... من حامله نیستم.
عمو لگدش رو طوری توی شکمم میکوبه که حس میکنم روح از تنم جدا میشه...
- اینه جواب خوبیای من دخترهی خراب؟
یه بار دیگه لگدش رو محکمتر میکوبه و فریادش چهار ستون تنم رو میلرزونه
- بعد مرگ ننه بابات دستت رو گرفتم و عروسم کردم توی بیناموس رو... اینه جوابش؟
مامان منیر رو تار میبینم که عقب میکشه و دست به سینه من و تماشا میکنه...
عمو چند بار دیگه لگد میکوبه...
به قدری که دیگه چشمام از درد سیاهی میرن و هنجرهم به خاطر فریادهام میسوزه
- خودم میکشمت هرزه... خودم با دستای خودم میکشمت بیناموس ولدزنا...
پلکهام رو هم میرن و اما لحظهی آخر میبینم در به دیوار کوبیده میشه و سردار سراسیمه داخل میشه...
سر رسیده بود...
نامردترین مرد زندگیم اومده بود...
اومده بود تا ببینه نتیجهی کارهاش رو...
اما بر خلاف انتظارم وحشت زده بود وقتی کنارم دو زانو افتاد و.....
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
❌این بنر پارت واقعی رمان هست، لطفا کپی نکنید❌
68400
Repost from N/a
-من تو رو نمیخوام. یکی دیگه رو دوست دارم.
****
خریدهای شب نامزدی را با شوق در دستانم جابهجا میکنم و از تاکسی پیاده میشوم. با دیدن در باز خانه ابرویم بالا میپرد. این وقت روز در چرا باز بود؟
آنقدر ذوق زدهام که سرسری میگذرم و به محض ورود به حیاط صدای بلند آرمان سر جا نگهم میدارد.
-اون در حد و اندازهی من نیست. خجالت میکشم بخوام باهاش تو خیابون راه برم. من امروز خودم همه چی رو تموم میکنم. چرا نمیخواین بفهمین؟
با شنیدن صدایش قلب عاشق دلتنگم بنای تپیدن میگذارد. کی برگشته بود؟
-این راهش نیست آرمان، اون دختر از دست میره. توروخدا رعایت حالش رو بکن. تو که میدونی اون جونش برای تو در میره!
نمیدانم چرا اضطراب به قلبم هجوم میآورد و دلم گواهی بد میدهد. از چه حرف میزدند. کدام دختر؟
-خب بره! به من چه؟ مگه من رفتم خواستگاریش اخه؟ خودتون بریدین و دوختین حالا هم خودتون برین بهش بگین. شما که میدونستین من یکی دیگه رو میخوام.
از چه حرف میزدند؟ چرا دستانم میلرزید؟ صدای گریهی نسیم بالا میرود.
-این دختر مگه کم سختی کشیده؟ از بچگی بی پدر و مادر بزرگ شده الان همه امیدش تویی. تو رو به خاک بابا قسم شر به پا نکن آرمان جان.
قلبم...وای از قلبم که با این جملهها از عرش به فرش سقوط میکند. اما کلمههای بعدی آرمان خنجری میشود که صاف نفسم را نشانه میرود.
-من یکی دیگه رو دوست دارم. الانم زنگ زدم بهش بیاد اینجا. چه شما بخوای چه نخوای من چشمان رو دوست ندارم، ازش خوشم نمیاد. خودتون این نامزدی رو به پا کردین حالا من و الناز با هم بهش میگیم و به همش میزنیم. چقدر گفتم نه؟ مگه گوش کردین؟ از اینجا به بعدش به من هیچ ربطی نداره.
نفسم قطع میشود. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ مگر نمیدید جانم برای او در میرود؟ الناز از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان...
اشک به چشمم میدود و همین لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود.
-فکر کنم النازه رسید.
نسیم هراسان زیر گریه میزند.
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش پسر. دورت بگردم کوتاه بیا... نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
صدای باز شدن در نگاهم را از ساختمان جدا میکند. گیج و منگ به عقب میچرخم و با دیدن دختری زیبا و قد بلند که پا درون حیاط میگذارد قلبم از حرکت میایستد. او الناز است؟ آرمان حق دارد. من کجا و او کجا؟ چقدر زیبا است....
صدای طنازش پر تحقیر در خانه میپیچد:
-شما باید دختر ناصر باشی درسته؟
دیگر نمیتوانم بایستم و زانوانم خم میشود.
-چشمان؟ از کی اینجایی؟
سرم به طرف آرمان میچرخد. پس بالاخره من بینوا را دیده بودند.
سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. میخواهم لب باز کنم که صدایی قبل از من میگوید.
-چشمان با من اومده. اومده وسیلههاش رو جمع کنه تا از این خونه بریم.
سرم به طرف او برمیگردد. مردی که باز هم ناجی شده بود. مثل تمام این روزها...
میبینم که آرمان اخم میکند اما او، با همان قد بلند و جذابیت بیاندازهش جلو میآید و ....
https://t.me/+mwSylROTAgpiNWRk
https://t.me/+mwSylROTAgpiNWRk
https://t.me/+mwSylROTAgpiNWRk
چشمان بهمنش دختری که پدرش را از دست داده و حالا تنها و بیکس به آرمان دل میبندد. غافل از اینکه آرمان او را دوست ندارد و برای تحقیرش دست به هر کاری میزند....
#چشمانی_بی_جهان کاری بینظیر از مینا شوکتی🧡
33610
Repost from N/a
.
-حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونهی باباش. گناه داره دختره کوروش.
اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک میکشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید میماند و تماشا میکرد.
-ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟
ساغر هول هولکی جواب میداد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام میگذاشت.
-من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره .
اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه!
-ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره !
مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند میزد و تظاهر میکرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود.
-آخ !
-چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟
صدای کوروش بود . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ میکرد. در دلش زمزمه کرد
-نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما...
-کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم.
با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف میرفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود
-دستم میسوزه!
کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود.
-دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی.
نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش میخواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید.
-برو خودم میتونم.
کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است.
-بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟
اگر یک کلمه دیگر حرف میزد بغض درگلو مانده منفجر میشد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش میداد.
-نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته.
یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند.
-یغما چیزی شده؟
آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش...
بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید.
-یکم بوت کنم بعد برو...
کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق میکشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق میکشید.
- واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن...
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
#پارت👆
78520
بعد از خوردن غذا بچه ها کم کم آماده ی رفتن شده بودن که صدای باز شدن در حیاط اومد.
با اشتیاق و دلشوره از جا پریدم.
_وای اومد بچه ها حالا چیکار کنم؟
رامین با تاسف نگاهم کرد.
_ما دیگه میریم شما بمونید و گندی که زدید. چپ چپی نگاهش کردم.
همین که بچه ها از جا بلند شدن در خونه باز شد با دیدنشون لبخند خسته ای زد و سر تکون داد.
_سلام خوش اومدید، می گفتید سیاوش رو هم با خودم میاوردم.
به طرفش رفتم که دستش رو دور تنم پیچوند و لبخندی بهم زد اگه بچه ها نبودن حسابی از خجالتم در میومد.
سحر سریع گفت: نه ما دیگه داشتیم میرفتیم.
چاوش با تعجب نگاهشون کرد.
_من تازه اومدم به همین زودی؟
رامین روی شونه ی چاوش زد و با خنده گفت: بهتره که ما زودتر بریم انشالله دفعه ی بعد.
چاوش گیج شده سری تکون داد و با بچه ها خداحافظی کرد همین که در خونه بسته شد به سمتم برگشت و نگاه نفس گیرش رو بهم دوخت، خودم رو بهش چسوندم و گردنش رو بوسیدم.
چند تا نفس عمیق کشیدم و خودم رو عقب کشیدم، انگار حتی از قبل هم بیشتر می خواستمش.
پیشونیم رو بوسید، سرش رو ازم دور نکرد.
_امروز حالت بهتره دلبر خانوم؟
لبم رو گاز گرفتم و آروم سرم رو تکون دادم.
_آره خیلی خوبم، بیا لباست رو عوض کن یه چیزی بیارم بخوری.
کتش رو از تنش در آورد و همون طور که دستش دور تنم بود به سمت اتاق خواب راه افتاد.
حالا که با هم تنها شده بودیم انگار اضطرابم بیشتر شده بود آروم دستم رو روی شکمم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
قلبم یکی در میون میزد.
نگاهم رو به صورت جدی و خسته ش دوختم.
هروقت راجع به بچه با هم حرف میزدیم چشم هاش برق میزد، می گفت دلش می خواد یه دختر شبیه من داشته باشه ولی به این زودی ها نه!
با یادآوری حرف هاش آهی کشیدم، برای گفتن بهش دو دل شده بودم.
_واست میوه پوست می کنم کارت تموم شد بیا پایین.
باشه ای گفت برگشتم و خواستم از اتاق خارج بشم که با شنیدن صداش متوقف شدم.
_این چیه روی میز آفتاب؟
به سمتش برگشتم با دیدن بیبی چک توی دستش چشم هام گرد شد و هینی کشیدم.
یادم رفته بود یه جا قایمش کنم.
خیز برداشتم و سریع از دستش کشیدمش.
_وسيله یکی از بچه هاس.
نگاه مشکوکی بهم انداخت.
_خب تو چرا انقدر هول شدی بذار ببینم چیه.
سریع دستم رو جلوش گرفتم.
_من می خوام یه چیزی بهت بگم چاوش.
قدمی به سمتم برداشت و نگاه خواستنیش رو بهم دوخت.
_جان بگو!
لب هام رو بهم فشار دادم.
_ممکنه یه مدت نتونم بیام سرکار.
چشم هاش رو ریز کرد و دستش رو دور کمرم انداخت.
روی ماه گرفتگی پیشونیم رو بوسید و با حظ خاصی گفت: خانوم هروقت بخواد میاد هروقت بخواد میره نمی دونم من رئیس شرکتم یا آفتاب خانوم تازگی ها هم که بدون اجازه واسه بچه ها مرخصی رد می کنی.
لبم رو گاز گرفتم و دست آزادش رو روی شکمم گذاشتم، قلبم یکی در میون میزد.
_دیگه نه من رئیسم نه شما چاوش خان یه مدعی ریاست دیگه تو راه داریم.
با چشم هایی گیج و پر تعجب نگاهم کرد.
نگاهش بین دستی که روی شکمم بود و صورتم چرخید نفسم توی سینه حبس شد.
_متوجه نشدم فندق چیشده؟
نفس لرزونی کشیدم، بیبی چک رو جلوی صورتش گرفتم و آروم گفتم: می دونی این چیه؟
سوالی و منتظر نگاهم کرد.
_بهش میگن بیبی چک.
چشم هاش ریز شد و کمی ازم فاصله گرفت، انگار نمی تونست خوب فکر کنه تنم به لرزه افتاده بود نمی دونستم ممکنه چه عکس العکلی نشون بده.
_خب... یعنی چی؟
فاصله ی بینمون رو پر کردم، به چشم های گرم و شوکه ش خیره شدم.
نگاهش رو لب هام دوخته بود و منتظر بود تا چیزی که می خواد رو بشنوه، چشم هام داشت گرم میشد انگار زمان و دنیا برای هردمون توی همین ثانیه ایستاده بود.
_یعنی داری پدر میشی من... من حامله م چاوش!
لحن من هم به اندازه ی نگاه اون ناباور بود انگار گوش های خودم هم هنوز آمادگی شندین حرفی که به زبون آورده بودم رو نداشتن.
#پست_1134
1 147100