زئـــوس | آرزو نامداری
نویسنده:آرزو نامداری(A_N) خالق رمان های: 🍁تژگاه 🍁زهـــــار 🍁شـــوگار زئـــــوس(فرمانروا) 🍁زهار(حقعضویتی) 🍁نَسَـ♚ـبـــ پارتگذاری روزانه و منظم کپی رمان حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع است...❌ ادمین تبلیغات: nazinovel@
نمایش بیشتر32 500
مشترکین
-1524 ساعت
-2167 روز
-94230 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 برای ورود به کانال جدید نویسنده کلیک کنید
https://t.me/boyjouymoulian | 227 | 0 | Loading... |
02 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج
زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج
نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانالعمومی)
شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج
5892101407120183
به حساب آرزونامداری
@Arezunamdarii
لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بیمورد بپرهیزید | 297 | 1 | Loading... |
03 Media files | 132 | 0 | Loading... |
04 _محمد کاچی واسه چیته؟
_ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟
نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد:
_عمه من یه کاری کردم!
_وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته .....
محمد بلند خندید:
_عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر...
_خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...
محمد باز خنده اش گرفت:
_عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه...
_برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس...
_یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟
_ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره .
اینبار مستانه خندید:
_به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال.
_بده رزا گوشی رو!
_بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا...
عمه مصرانه گفت:
_خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟
محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا دوخت و گفت:
_عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست...
و گوشی را به سمت رزا گرفت:
_بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه...
رزا گوشی را گرفت.
محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت:
_همش تقصیر محمده ... دیشب...
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂
یه همخونه ای طنزززز و عاشقانه
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
چشمان محمد درشت شد . باورش نمی شد رزا این طور او را فروخته باشد .
بی نفس به رزا نگاه کرد که همه چیز را لو داده بود.
رزا شرورانه نگاهش کرد:
_عمه جون الانم داره چپ چپ نگام می کنه.
صدای عمه بلند بود:
_غلط کرده پسره ی....
رزا ریز خندید و محمد خبیثانه نگاهش کرد.
_باشه عمه جون مواظبم.
و تماس را قطع کرد.
محمد دست به کمر زد:
_که همش تقصیره من بود؟!!!
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
این دختر به اجبار پدرش زن محمد میشه اما برای پشیمون کردن پسرمون بلا نیست که سرش نیاورده باشه😂😍
#طنز
#عاشقانه
#همخونه_ای
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
داستان می خواهم حوایت باشم قصهی محمد و رزا ... و ساواش و سمانه ست دوتا قصه ی عاشقانه و جذاب بیش از ۸۰۰ پارت در کانال اصلی
_میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده.
ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت:
_چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا.
عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید:
_چه خوب ... خب میشه مامانمم بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام.
ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد:
_اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد .
خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد.
چشمان دخترک گرد شد:
_جدا ؟! تو خیلی مهربونی !
و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت:
_می خوای به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟
ساواش قهقهه وار خندید:
_دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم.
_آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانمم آوردم.
_می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه.
سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت.
ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانهاش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟
لب گزید و زیر لب نالید:
_هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر خوب نمی بینی مادرت واسهات هزارتا آرزو داره.
صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید:
_ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه.
باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن .
سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد.
تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش را در گلو خفه کرد. اما صدای ساواش وحشتزدهاش کرد:
_عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂
قصهی ما 😁😂 یه محمد داره که خیلی نجیبه و آقاست و یه ساواش داره که خیلی شیطون و شروره ...❌ | 95 | 0 | Loading... |
05 من آرامم
دختری که شد بازیچه ی دست حامدِ ارجمند!
دختری که یتیم بودنش این جرعت را به پسر کوچک خانواده ارجمند داد که مرا دست خوردهی خودش کند!
و بعد از آن که نطفهاش را درون شکمم کاشت
در روز عقد کوله بارش را ببندد ومن را به همراه بچه ای که از او به حمل داشتم رها کند!
دایی ام مرا به مرگ تهدید کرده بود که همین کار را هم انجام داد!
و درست همان لحظه که داشت زنده به گورم می کرد او به کمکم شتافت!
هامینِ ارجمند
پسرِ ارشدِ خانوادهی ارجمند!
آنکه آوازه انسانیتش زبان زد عالم و آدم بود !
مرا به عقد خود در آورد و جلوی عالم و آدم ایستاد و یک تنه تمامِ اشتباهاتِ برادرش را به دوش کشید!
https://t.me/+Isp-DZZtIcoxZDU0
https://t.me/+Isp-DZZtIcoxZDU0 | 47 | 0 | Loading... |
06 - بچه رو از شکمش بکش بیرون... بعدشم به حال خودش ولش کن تا بمیره!
پزشکِ زنی که داخل اتاق است و گروگانِ این مردِ دیوانه، وحشتزده میپرسد:
- بچه رو؟
و هیراد خیره به چهرهی پردردِ دختری که روزی تمام عمرش بود و حالا حتی او را نمیشناسد، لب میزند:
- رعنا رو!
و رو برمیگرداند که دخترک تقلا میکند دست و پاهایش را از طنابهایی که با آنها به تخت بسته شده آزاد کند و همزمان با دلِ خون گریه میکند:
- هیراد... هیراد جانم... من رعنا نیستم! من یسنام... من مادر بچهتم! همون بچهای که هر شب دست میذاشتی رو شکمم و براش قصه میگفتی... هیراد به خودت بیا! تو انقدر بد نیستی... این تو نیستی!
هیراد سمتش برمیگردد و ناگهان با تمام خشمش چانهی دخترک را در دست میگیرد.
تن یسنا بدتر از قبل میلرزد... پوست و استخوان شده و تنها شکمِ کمی برآمدهاش در ماهِ نهم، گواه از #بارداریاش میدهد! و دل هیراد حتی ذرهای به حال او و بچهی داخل شکمش نمیسوزد...
- بهت گفته بودم تاوان خیانت، مرگه! بهت گفته بودم رعنا...
و به ضرب چانهی او را رها میکند و یسنا نیمهجان لب میزند:
- بهم میگفتی موچی خانوم... میگفتی جوجه... یادته؟
قلب هیراد لحظهای میلرزد اما با این حال، خونسردانه رو به پزشک میکند:
- بچهم رو سالم میخوام!
- داروی بیهوشی نداریم آقا...
- بدون بیهوشی بدنیاش بیار!
- ولی خانوم #میمیرن! بدنشون خیلی ضعیفه... نمیتونن دردش رو طاقت بیارن...
هیراد بی اینکه دیگر حتی سمت یسنا برگردد تا نگاهش دوباره در آن سبزهای جنگلیِ خوشرنگ و معصوم بیفتد، تلخند میزند:
- مهم نیست... دیگه هیچی مهم نیست!
و از اتاق بیرون میرود و با سینهای سنگین، به دیوار تکیه میدهد. دقیقهای بعد، صدای جیغهای دلخراشِ یسنا خانه را پر میکند و هیراد چشم میبندد:
- نباید خیانت میکردی... نباید... نباید!
یسنا میان التماسهایش جیغ میکشد:
- رعنا... رعنا مُرده! رعنا مادرت بود... وقتی بچه بودی مُرده! آخ خدا... من یسنام! هیراد... من یسنام! خدایا بچهم...
و ناگهان همه چیز همزمان با سردردِ شدیدی به ذهن هیراد هجوم میآورد... یسنایش... همسرش... عزیزش... این جیغها، صدای جیغ دخترکی است که هیراد روزی برایش جان میداد؟
آخرین جیغ دردناکِ دخترک، همزمان میشود با صدای گریهی بچه و خفه شدن صدای یسنا... هیراد وحشتزده لب میزند:
- یسنا...
چه کرده با یسنایش؟ بیمعطلی وارد اتاق میشود و با دیدن کودکِ تازه بدنیا آمده در دست دکتر و خونی که تمام تخت را گرفته و چشمان بستهی یسنا، قلبش در سینه ایست میکند:
- چرا... چرا یسنا هیچی نمیگه؟
و دست دکتر به دور نوزادِ خونی میلرزد و ناگهان از ترس زیر گریه میزند:
- گفته بودم طاقت نمیارن... خانوم... خانوم نفس نمیکشن!
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بیرحمه!
همه چیز از جایی به هم میریزه که اون شخصیت بیرحم به قصدِ #انتقام خودشو نشون میده... شخصیتی که حتی یسنا رو نمیشناسه و جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
پارت واقعی رمان😭‼️
جنجالیترررین رمان تلگرام❗️ | 217 | 0 | Loading... |
07 _مگه صدبار بهت نگفتم وقتی شرکتم بهم زنگ نزن..
دخترک بغض میکند..
_عزیزجون میگفت داری ازدواج میکنی..
راس میگه..؟
اخم هایش را در هم میکشد..
_قطع کن..
_دلم برات تنگ شده..
چشم میبندد..
_عزیزجون میگه دیگه پیش ما نمیای..
از این به بعد هرشب میری خونه ی خودت..
خونه ای که اون دختر توشه..
دلش برای لرز نشسته در صدایش میرود..
بغضش میترکد و هق میزند:
_برای اونم شبا قصه میخونی..؟
موهای اونم مثل موهای من هرشب نوازش میکنی تا خوابش ببره..؟
پشت چشمای اونم مثل چشمای من میبوسی..؟
انگشتانش مشت میشود و شقیقه اش نبض میزند..
دلش عمیقاً لمس طلایی هایش را میخواهد و در آغوش کشیدنش را..
دلش برای نفس کشیدن از عطر گریبانش تنگ شده..
دلش بوییدنش را میخواهد..بوسیدنش را
اما با این حال خشک و سرد میغرد..
_داری وقتم و میگیری..
هق هقش اوج میگیرد :
_میشه بیای پیشم..فقط همین امشب
برای آخرین بار..قول میدم بعد از این دیگه منو نبینی ..
سام فکش را روی هم چفت میکند همان لحظه
تقه ای به در اتاقش میخورد و منشی سراسیمه داخل میشود..
_جناب آریا..سهامدارا تو اتاق کنفرانس منتظرتونن
از پشت میز بلند میشود و بی توجه به نفس زدن های دخترک از گریه زیاد زمزمه میکند:
_باید برم...
_تروخدا ..بزار ببینمت برای آخرین بار...
بهت قول میدم..
پلک میبندد سیب گلویش سخت تکان میخورد و خشدار لب میزند..
_دیگه هیچوقت به من زنگ نزن..
میگوید و بی توجه به التماس های دخترک تلفنش را قطع میکند..
آشفته موهایش را چنگ میزند..
چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و با حالی خراب وارد اتاق کنفرانس میشود..
تمام مدت جلسه ذهنش پیش مکالمه شان است که چیزی از حرف هایشان نمیفهمد..
بیش از آن تاب نمی آورد..
بی طاقت از پشت میز بلند میشود سویچش را چنگ میزند و بی توجه به سهامدارانی که هاج و واج نگاهش میکنند از اتاق بیرون میزند..
همان لحظه موبایلش زنگ میخورد پیش از آنکه جواب دهد منشی با دیدنش سراسیمه به سمتش میرود..
_جناب آریا..چندبار از منزلتون با شرکت تماس گرفتن..انگار کار مهمی باهاتون دارن..
توجهی به ضربان تند شده ی قلبش ندارد و پیش از قطع شدن تماس تلفنش را جواب میدهد..
_مگه صد دفعه بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن..
صدای زجه های پیرزن در گوشش مینشیند و او شوکه ماتش میبرد...
_عزیزجون...
زن با گریه مویه میکند..
_ بیچاره شدیم پسرم..
سینه اش تیر میکشد و با درد لب میزند..
_چی شده...؟
_ماهک..؟
قلبش درون سینه سقوط میکند..
پاهایش سست میشود و مینالد...
_ماهک چی..؟
همههمه ها از پشت تلفن به گوشش میرسد و وقتی جوابی نمیگیرد نعره میزند...
_میگم ماهک چی شده..؟
پیرزن زجه میزند و به سختی مینالد..
_وقتی اومدم بالا سرش دهنش پرخون بود...
بچه ام عکست و بغل کرده بود...
نفسش بند می آید..
سینه اش را چنگ میزند و با زانو روی زمین سقوط میکند ...
پیرزن لب باز میکند و آخرین جمله ای که از زبانش میشنود همزمان میشود با سیاهی رفتن چشمانش..
_بچه ام.. بچه ام نفس نمیکشه سام..
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk | 174 | 0 | Loading... |
08 زئوس
#۸٠۳
***
- چی شد؟ آروم گرفتی مامانمو دیدی؟
سلیم با اخم مشغول رانندگی است.
هیچ چیز با همدیگر همخوانی ندارد.
باید منتظر جواب آزمایش بماند.
- اسم راحیل رو مامانبزرگ پدریم برام انتخاب کرده. مامانم به خاطر نفرتش از مامانبزرگم، با اسمی که خودش دوست داشت صدام میزد.
مسخره به نظر میرسد.
از اینکه احمق فرص شود خشمگین است.
از اینکه راحیل مانند یک کرم خزندهی بدون استخوان، نرمنرمک وارد تشکیلاتش شد.
- هنوزم به خاطر حرفی که درمورد نفس زدم ازم دلخوری؟
- یه لحظه ببند ببین میرسیم یا نه!
- چرا خواستی مامانمو ببینی؟
- چون یه سری چیزا باید مشخص میشد. با توأم راحیل! دیگه درمورد رابطهی من و نفس نظر نمیدی! سرت تو کار خودت باشه!
- چرا خفه خون بگیرم وقتی هدف اون زن رو میدونم؟
سلیم جلوی شرکت ترمز میکند و تن راحیل به شدت تکان میخورد.
این دم و بازدمهای تند یعنی باز هم او را عصبی کرده است؛ اما انگار راحیل کمر بسته تا از موقعیتش تمام استفاده را ببرد:
- ازم میخوای نگرانت نباشم. میخوای چشمامو روی خطرات دوروبرت ببندم. میخوای اجازه بدم اون زن هر نقشهای که از قبل کشیده رو پیاده کنه و چون تو هنوز ازش دل نکندی، این دفعه کارت رو تموم کنه؟
سلیم خم شده و دستگیرهی در طرف او را باز میکند.
بوی تنش زیر مشام دختری میخورد که دل داده است و ترس دارد.
ترس دارد، اما هیچ چارهای جز روبهرو شدن با ترسش ندارد.
- پیاده شو!
قبل از اینکه کمر راست کند، بازویش توسط ناخنهای مانیکور شدهی راحیل چنگ میشود.
نگاهش اول روی انگشتان ظریف دخترک میماند و بعد، روی گردی صورتش.
موهای فرش از لابهلای شال بیرونزده و یک تصویر بامزه و مهربان ساختهاند.
- نمیتونم اجازه بدم. اگر تو جلوی اون زن رو نگیری، من این کار رو انجام میدم. | 321 | 3 | Loading... |
09 برای ورود به کانال جدید نویسنده کلیک کنید
https://t.me/boyjouymoulian | 1 301 | 0 | Loading... |
10 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج
زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج
نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانالعمومی)
شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج
5892101407120183
به حساب آرزونامداری
@Arezunamdarii
لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بیمورد بپرهیزید | 1 308 | 0 | Loading... |
11 Media files | 1 043 | 0 | Loading... |
12 _مگه صدبار بهت نگفتم وقتی شرکتم بهم زنگ نزن..
دخترک بغض میکند..
_عزیزجون میگفت داری ازدواج میکنی..
راس میگه..؟
اخم هایش را در هم میکشد..
_قطع کن..
_دلم برات تنگ شده..
چشم میبندد..
_عزیزجون میگه دیگه پیش ما نمیای..
از این به بعد هرشب میری خونه ی خودت..
خونه ای که اون دختر توشه..
دلش برای لرز نشسته در صدایش میرود..
بغضش میترکد و هق میزند:
_برای اونم شبا قصه میخونی..؟
موهای اونم مثل موهای من هرشب نوازش میکنی تا خوابش ببره..؟
پشت چشمای اونم مثل چشمای من میبوسی..؟
انگشتانش مشت میشود و شقیقه اش نبض میزند..
دلش عمیقاً لمس طلایی هایش را میخواهد و در آغوش کشیدنش را..
دلش برای نفس کشیدن از عطر گریبانش تنگ شده..
دلش بوییدنش را میخواهد..بوسیدنش را
اما با این حال خشک و سرد میغرد..
_داری وقتم و میگیری..
هق هقش اوج میگیرد :
_میشه بیای پیشم..فقط همین امشب
برای آخرین بار..قول میدم بعد از این دیگه منو نبینی ..
سام فکش را روی هم چفت میکند همان لحظه
تقه ای به در اتاقش میخورد و منشی سراسیمه داخل میشود..
_جناب آریا..سهامدارا تو اتاق کنفرانس منتظرتونن
از پشت میز بلند میشود و بی توجه به نفس زدن های دخترک از گریه زیاد زمزمه میکند:
_باید برم...
_تروخدا ..بزار ببینمت برای آخرین بار...
بهت قول میدم..
پلک میبندد سیب گلویش سخت تکان میخورد و خشدار لب میزند..
_دیگه هیچوقت به من زنگ نزن..
میگوید و بی توجه به التماس های دخترک تلفنش را قطع میکند..
آشفته موهایش را چنگ میزند..
چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و با حالی خراب وارد اتاق کنفرانس میشود..
تمام مدت جلسه ذهنش پیش مکالمه شان است که چیزی از حرف هایشان نمیفهمد..
بیش از آن تاب نمی آورد..
بی طاقت از پشت میز بلند میشود سویچش را چنگ میزند و بی توجه به سهامدارانی که هاج و واج نگاهش میکنند از اتاق بیرون میزند..
همان لحظه موبایلش زنگ میخورد پیش از آنکه جواب دهد منشی با دیدنش سراسیمه به سمتش میرود..
_جناب آریا..چندبار از منزلتون با شرکت تماس گرفتن..انگار کار مهمی باهاتون دارن..
توجهی به ضربان تند شده ی قلبش ندارد و پیش از قطع شدن تماس تلفنش را جواب میدهد..
_مگه صد دفعه بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن..
صدای زجه های پیرزن در گوشش مینشیند و او شوکه ماتش میبرد...
_عزیزجون...
زن با گریه مویه میکند..
_ بیچاره شدیم پسرم..
سینه اش تیر میکشد و با درد لب میزند..
_چی شده...؟
_ماهک..؟
قلبش درون سینه سقوط میکند..
پاهایش سست میشود و مینالد...
_ماهک چی..؟
همههمه ها از پشت تلفن به گوشش میرسد و وقتی جوابی نمیگیرد نعره میزند...
_میگم ماهک چی شده..؟
پیرزن زجه میزند و به سختی مینالد..
_وقتی اومدم بالا سرش دهنش پرخون بود...
بچه ام عکست و بغل کرده بود...
نفسش بند می آید..
سینه اش را چنگ میزند و با زانو روی زمین سقوط میکند ...
پیرزن لب باز میکند و آخرین جمله ای که از زبانش میشنود همزمان میشود با سیاهی رفتن چشمانش..
_بچه ام.. بچه ام نفس نمیکشه سام..
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk | 618 | 2 | Loading... |
13 #دخترهرو-زندهبهگورمیکنن😱🥺💔
#پارتاصلیرمان
با دیدن صحنه مقابلش خون در رگانش یخ می ببند و بی معطلی با سرعت به سوی مرد می دود
در فاصله یکی قدمی اش می ایستد و نگاه به درون قبر درون حیاط می اندازد
تنِ مچاله شده ی بی نوای آن دخترک
قبرِ تا نصفه از خاک پر شده قلبش را به درد می آورد.
آتش در چشمانش زبانه می کشد و با خشم یقه لباس مرد را در دستانش مشت می کند و فریاد می زند:
-دیووونه شدی؟داری چیکار میکنی؟
مرد با بیل بار دیگر خاکی به روی تن دخترک درون قبر میریزد و می غرد:
-تا خودشو و اون حروم زاده ی داخل شکمشو با دستای خودم چال نک...
فریادی که از سر می دهد که نطق آن مرد را می برد!
با فک منقبض شده ی می غرلاند:
-عقدش می کنم!
مرد شوکه نجوا می کند:
-چی؟
و اوست که بار دیگر با اطمینان می گوید:
-اره من این خفت رو به بار میکشم! دختری رو عقدش میکنم که دست خورده ی برادرمه...
اون دختر و بچش میشن زن من!
گناهبرادرم رو من گردن میگیرم...
https://t.me/+jEgwbKMp0Gs2MjM0
بی توجه به آن مردِ شوکه مانده
خم می شود و دستش را به گوشه ی قبر می گیرد و به داخل آن می پرد.
بدنش به تن آرام کشیده می شود
و دخترک مهبوت از شنیده ها نگاهش را به چشمان او می دوزد و زیر لب می نالد:
-آقا هامین..
چانه جمع شده دخترک لب های برچیده شده اش را از نظر می گذراند و پچ می زند:
-تموم شد چیزی نیست...من پیشتم!
نگاه شیفته دخترک صورت او را زیر نظر می گیرد و همچون کودکی بی پناه
کت او را در دستانش مچاله می کند و خودش را مهمان آغوش گرم او می کند
#ادامهیرمان🥹❤️🔥🔥🙊👇🏻
https://t.me/+jEgwbKMp0Gs2MjM0
https://t.me/+jEgwbKMp0Gs2MjM0 | 234 | 1 | Loading... |
14 _تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق تازه عروس شنیدی؟
کوکب تندی جواب داد:
_خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم نکرده.
_اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته.
قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم.
_چطور مگه؟
_آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمهاش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت. بیچاره آیپارا که فکر می کنه شوهرش دیشب با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود.
اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد .
نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم.
با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم.
با دیدن آسید مرتضی که لباس تازهای به تن کرده بود غم عالم به دلمنشست.
کجا می رفت؟ لابد شب عروسیش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.با دیدنم گفت:
_آی پارا کجا بودی؟
بغض بدی توی گلویم نشسته بود .
اخم کرد:
_رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟
اشکم سرازیر شد و به طاقچهی جلوی پنجره پناه بردم:
_دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم.
اخم کرده جلوی پاهایم نشست:
_مگه خواستهی خودت نبود؟
نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ...
این قلب دیگر قلب نمی شد.
فریاد زدم:
_چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟
_دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم و بچه دار بشم...
پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد. انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند.
دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند.
_ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ...
دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد:
_غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی...
چرا نمی گفت نه؟!
چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...
_آی پارا...
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
#چندماهبعد😭
صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود.
قابله فریاد زد:
_بچه داره میاد.
لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد.
_نرگس جان طاقت بیار.
بغض همزمان به گلویم نشست.
درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید.
قابله خواسته بود در این لحظهی حساس کنار او باشد.
داشتم خفه می شدم.
کسی تنه زنان از کنارم گذشت:
_باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد.
چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.
منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچهی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچهی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند.
پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد. نرگس کار خودش را کرده بود.
همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم.
کنار آتش نشستم.
ته دلم داشت می سوخت.
من که گفته بودم می توانم تحمل کنم . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟
با صدای نورخانم به عقب برگشتم.
صورتش مثل همیشه جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد.
چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد:
_من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه...
لب هایم لرزید:
_من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....
_ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه...
قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود.
اشکم فرو ریخت.
سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم.
صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید:
_آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد.
من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش...
نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز...
_ باید بری آی پارا... همین حالا ....
توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصهی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودیزاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥 | 320 | 1 | Loading... |
15 - دختره بیهوش افتاده وسط دانشگاه... میگن بچه سقط کرده!
زمزمهها را از اطراف میشنود و وحشت به جانش میافتد.
- مگه حامله بوده؟ میگن #کتک خورده از شوهرش... مگه ندیدی لبش پاره بود؟
یسنا کتک خورده بود؟ از او؟ از او که نمیتوانست از گل نازکتر به یسنایش بگوید؟
ترس به جانش میافتد و جلوی یکی از دخترها را میگیرد:
- یسنا کجاست؟
دخترک نگاه عجیبی به مرد قدبلند و جذاب روبرویش میاندازد و انگشت اشارهاش را سمت ساختمان دانشگاه میگیرد:
- تو سالنه... زنگ زدن اورژانس بیاد!
هیراد دیگر وقت را تلف نمیکند. سمت ساختمان میدود و به محض وارد شدنش، نگهبان جلویش را میگیرد:
- کجا آقا؟
هیراد دخترک را میبیند که روی زمین افتاده و چند نفری اطرافش هستند. شلوار سفیدش غرق #خون است... با خشم و نگرانی از پشت سر نگهبان گردن میکشد:
- برو کنار ببینم... زنمه!
نگهبان متعجب کنار میکشد و هیراد جلو میرود. رنگ یسنایش از گچ سفیدتر است و به زور نفس میکشد...
مقابل تمام نگاهها، زانو خم میکند و تن نیمهجان او را به آغوش میکشد:
- یسنا... یسنا، عزیزم...
مدیر دانشگاه با اخم خطاب قرارش میدهد:
- چه بلایی سر طفل معصوم آوردی؟ زنت #باردار بوده آقا!
هیراد تن سرد او را به سینه میچسباند و بیتوجه به حرف مَرد، یسنا را صدا میکند:
- باز کن چشماتو یسنا... چی شدی دورت بگردم؟
و لرزان داد میزند:
- پس چی شد این آمبولانس؟
که ناگهان با پیچیدن درد شدیدی در سرش، موهایش را چنگ میزند:
- آ... آخ!
خاطراتی که انگار مال خودش نیست، بیوقفه به مغزش هجوم میآورند...
خودش را میبیند و یسنایی که عقب عقب میرود و التماس میکند... خودش را میبیند که کمربند را روی تن ظریف او فرود میآورد و دخترکی که جیغ میکشد از درد و التماس میکند "نزن... بچهم!"
همان لحظه آمبولانس میرسد و هیراد مات میماند... ماتِ دخترکی که از آغوشش بیرون میکشند و تکنسینی که نبضش را چک میکند:
- #نبض نداره... مادر خون زیادی از دست داده! احیا رو شروع میکنم...
و دستش را روی قفسه سینهی دخترک قفل میکند و هیراد نفس کشیدن را از یاد میبرد... خودش این بلا را سر یسنای مظلومش آورده است!
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
شخصیت اصلی مردِ داستان، اختلال #چندشخصیتی داره! همه چیز از جایی به هم میریزه که شخصیت سومش خودشو نشون میده... شخصیتی که ذرهای رحم نداره و جون یسنای باردار رو به خطر میندازه...💔❌️
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
پارت واقعی رمان‼️
جنجالیترین رمان تلگرام❗️ | 774 | 2 | Loading... |
16 کیارش سلطانی...♠️🔥
رئیس بزرگترین باند خلافکار ایران...
وحشی و به خون حاجی معروف شهر تشنه...
دستور داد دختر 16 سالهش و بدزدن تا بعد از چند ماه با شکم حامله تحویل حاجی بده❤️🔥⛓
اما وقتی ادماش یه دختر ریز با چشمای زمردی جلوی پاش انداختن رو زمین...🥹🖤🔥
https://t.me/+XkLgWXWVba41NjY0
❌#دارای_محدودیت_سنی | 928 | 1 | Loading... |
17 Media files | 868 | 1 | Loading... |
18 Media files | 1 529 | 0 | Loading... |
19 دختر حاج هخامنش با اون همه دبدبه کبکبه حالا تو پارکای تهران میخوابید!!!
جایی نداشتم برم و آیندم داشت گند میخورد توش و من نیاز داشتم به کمک...
پس تصمیم نهاییم و گرفتم و زنگ خونه ی مردی که دشمن پدرم بود رو پشت سر هم زدم و بعد ثانیه های طولانی صدای مردونه ای تو حیاط پیچید:
-چه خبره کیه این وقت شب؟ سر آوردید؟
آب دهنم و قورت دادم و همون موقع در خونش باز شد و با دیدن من حتی منو نشناخت و اخم هایش بیشتر تو رفت:
-بله؟
یکم جلو رفتم که در و کمی بست:
-نیا جلو تنت بو میده، کارت چیه؟ پول میخوای؟ وایسا برم بیارم.
خیره به تن و بدن مردونش لب زدم:
-من من من دختر حاج هخامنشم.
چشماش گرد شد، از نوک پام تا سرم دید و من ضعف داشتم و به اجبار دستمو تکیه دادم به در و با تمسخر گفت:
-منم آنجلینا جولیم از سواحل قناری
-دروغ نمیگم به خدا دختر هخامنشم
به چشمام خیره شد و رنگ چشمای آبیمو که دید انگار کمی قانع شد!
-ده روزه از خونمون فرار کردم... الان بابام دشمنِ منم هست.
-خب چیکار کنم؟
همون لحظه سوز سردی اومد و من تنها امیدم این مرد بود، برای همین این سری از زیر دستش خودمو سر دادم و داخل حیاطش شدم که داد زد:
-چیکار میکنی؟! بیا گمشو بیرون تا با تیپا پرتت نکردم بیرون.
-به خدا دروغ نمیگم دخترِ اونم.
-واسم مهم نیست که از کدوم تخم و ترکه ای ... بیرون !
بغض کرده عقب عقب رفتم:
-میتونم کمکت کنم میتونم اطلاعات بابامو بهت بدم تورو خدا نندازم بیرون جایی ندارم.
اومد سمتم:
-برو ..برو تا نزدم سیاه و کبودت کنم دختر هخامنش ! برو
هق هقم شکست و از ترس عقب و عقب تر رفتم:
- هیچی نخوردم بیرون سرده بزار امشبو بمونم ترو خدا من به امید تو از خؤنه بیرون زدم...
نتونستم ادامه حرفمو بزنم چون به یک باره صدای داد مراقب باش اون و خالی شدن زیر پام باعث شد جیغی بزنم و از پله های زیر زمینی که پشت سرم بودن و ندیده بودمشون لیز بخورم و ده تا پله رو بیفتم و بعدش درد بدی تو کل تنم بپیچه... بعدش سیاهی...
https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0
-اگه امروزم بهوش نیاد باید ببریش بیمارستان دیگه، الان بیست و چهار ساعته چشم باز نکرده.
صدای مرد نا آشنایی تو گوشم می پیچد و بعد صدای آشنایی:
-ببرمش بیمارستان بگم کیمه چیمه؟
شر میشه واسم.
-مگه نگفته دخترِ حاجیه؟ زنگ بزن اون کفتار .
چند لحظه سکوت شد... و من صدای نالم بلند شد، سرم درد میکرد و چشم باز کردم و نور تو چشمم زد:
- درد دارم آیی سرم.
کم کم همه جا واضح شد و با دیدن خودش بالا سرم با تموم بی جونی لب زدم و نالیدم:
-زنگ نزن بابام، ترو خدا زنگنزن به اون. میرم از خونت میرم زنگ نزن به خاطر ابروش منو میکشه.
خواستم پاشم که مانع شد و خیره به چشمام شد؛ لب زد:
-بخواب بینم بچه، برنامه های دیگه ای دارم.
دوباره از سر ضعف روی تخت فرود اومدم و چشمام کمی بسته شد که ادامه داد:
-حاجی اگه دخترش و با شیکم بالا اومده پیدا کنه خوشحال تر میشه.
مخصوصاً اگه باعث بانیه اون شکم بالا اومده من باشم...برو عاقد و خبر کن !
https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0
https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0 | 782 | 0 | Loading... |
20 وقتی یه پسره مذهبی و قلدر شیطنتش گل میکنه و برای اولین بار به نامزدش زنگ می زنه....😂😍👇
نفس بلندی کشید و برای احتیاط هم که شده اول پیام داد.
- بیداری؟
جواب خیلی سریع رسید
- فرشته؟!
چشمانش روی جواب گرد شد. انگشتی گوشهی لبش کشید و دوباره نوشت.
- بله؟الان این یعنی خوابی یا بیدار؟ نکنه خوابی و فرشتهای چیزی خواب میبینی؟
دوباره جواب به همان سرعت آمد
- فرشته فقط من دستم بهت برسه میدونم چیکارت کنم.
ابروهایش به بن موهایش چسبید. نفسش را پرخنده فوت کرد و نوشت
- یا خدا... نکنه اسم رمزه این... تا دیروز امیرخان بودم که! کسی پیشته میخوای نفهمن منم؟!
جوابهایش بدون ثانیهای تعلل میرسید.
- من یه امیرخانی نشونت بدم، کشتی منو تو! بیشعور چند تا سیمکارت داری؟
امیر متعجب از این جوابهای پرت روی زمین نشست تا از خنده روی زمین ولو نشود. دستش را محکم روی صورتش کشید و نوشت.
- الان با من بودی یعنی؟ جون خودت نباشه، جون خودم من یه سیمکارت بیشتر ندارم. حالا واسه چی تا این حد عصبانی هستی؟ به خدا شمارهت رو نداشتم الان از مامان گرفتم.
و در پیام بعدی سریع نوشت.
- اونم به زور البته!
این بار جواب با کمی مکث رسید.
- فرشته جون هر کی دوست داری سربهسرم نذار. هر دفعه صد بار مردم و زنده شدم تا جوابت رو بدم.
با ذهن درگیری نوشت.
- زنگ بزنم حرف بزنیم؟
مکث بین جواب باز بیشتر شد.
- فرشته داره قلبم میایسته، دستام شده یخ... جون هر کی دوست داری بگو تویی و داری شوخی میکنی!
نفس پری کشید و صورتش پر از خنده شد.اینجا خبری بود. با شیطنت تایپ کرد
- خیلی خب، تواعتراف کن عاشق امیری،منم اعتراف کنم کیام!
جواب این بار تندتر رسید.
- این دو روز هزار بار اعتراف گرفتی، باشه اینم روش، من عاشق امیرم. الان هم محض رضای خدا اینقدر دیوونهم نکن، هر بار غش میکنم من! بذار برم کپه مرگم رو بذارم خیر سرم.
خنده شانههایش را لرزاند، راحت میشد فهمید احتمالاً یکی از رفقایش مدام سربهسرش گذاشته. با نوشتن:
- نخوابی ها!
سریع شمارهی ساحل را گرفت و موبایل را دم گوشش گذاشت.
ابروهای ساحل به هم دوخته شده بود.در تردید بین جواب دادن یا جواب ندادن،ضربان قلبش به بالاترین حدخود رسیده بود.
با نگاه به موبایل و شمارهی ناآشنا برخاست و پراسترس چند قدم به جلو برداشت.دست روی دهانش گذاشت و فکر کرداگر واقعاًامیرباشد چه!
تماس قصد قطع شدن نداشت وهمچنان میزد. وسط اتاق ایستادودست روی قلبش گذاشت، نه بابا!
قرار بود امیر تماس بگیرد این دو روز میگرفت!
ولی امان از اضطراب دیوانهکنندهای که گریبانگیرش شده بود. یک دست روی قلبش گذاشت تا از جا کنده نشودوبا دست دیگرش تماس را برقرار کردوموبایل را نزدیک گوشش برد، ولی درخودش قدرت حرف زدن نیافت.
امیر متعجب از برقراری بیحرف تماس،موبایل را از گوشش فاصله داد تا از قطع نشدنش مطمئن شودوبا اطمینان از اتصال دوباره کنار گوشش نگه داشت.
- سلام!
با شنیدن سلام امیر، نفس کشیدن برایش مشکل شد.یاخدا واقعاامیر بود!
نیشگون کوچکی از صورت خود گرفت تا مطمئن شود بیدار است...از دلش گذراند؛ «فرشته خدا بگم چیکارت کنه!» دست لرزانش رابالا بردوروی دست دیگرش گذاشت تا گوشی از دستش رها نشود.هنوز صدایش را برای جواب باز نیافته بودکه امیرگفت:
- طبق شریعت اسلام و سنت پیامبر جواب سلام از اوجب واجباته!
صدایش عین برگ درخت زیر باد شدید لرز داشت.
- وای... سلام.
امیرچشم روی هم گذاشت وهرکاری کردخنده اش را کنترل کند، نشدوخنده درلحنش پخش شد.
- پس وپیش سلام بازتا جایی که من میدونم، سلام علیکم..علیکمالسلام..یا خیلی بخوایم عاشقانهاش کنیم سلام عزیزم یا سلام عشششقم هست..وای سلام نشنیدم تاحالا!
وکلمهی عشقم راحسابی کشید.
ساحل حس کردپاهایش قدرت تحمل وزنش را ندارد، حتی توان رفتن تا تختش.همانجا وسط اتاق روی زمین نشست که نه، در واقع وا رفت. در لحنش کلی استیصال بود،وقتی تقریباً نالید.
- امیرخان!
صدای خندهی امیر بلند شد.
- فکر نمیکردم اولین تماسم با همسرم اینقدر پر احساس رقم بخوره!
https://t.me/+SByQBTfAgq1kYzE0
تو #پست43و49 حاج خانوم تصمیم میگیره برای پسرمذهبی اش که سنش داره میره بالا زن بگیره پس پسرش روبه بهونه عیادت می کشونه خونه دخترحاجی معتمد محل!
اما خبر نداره که وقتی ازاین قراره خواستگاری خبردارمیشه مراسم روبه هم میزنه ولی طولی نمیکشه که میفهمه دلش برای اون دختر رفته ومجبوره پا پیش بذاره..😌😎👇
https://t.me/+SByQBTfAgq1kYzE0
https://t.me/+SByQBTfAgq1kYzE0
❌رمان دوم نویسنده که۱ماه دیگه به اتمام میرسه وقرداد چاپ داره
یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا، ترلان رو کنار میذاره و باعث یه کینه عمیق و طردش میشه اما اتفاقی میوفته که ورق برمیگرده وتارا دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطروده یه شرط برای اجابت کمک داره.اونم ازدواج با تاراست!
https://t.me/+ntKtzSdPB0UzMGQ0
. | 851 | 3 | Loading... |
21 پسره حافظهشو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش میآد اما زنی که کنارش میبینه با زنی که الان کنارشه یکی نیست
پارت۶۳۹( موجود در ویآیپی)
محمد به تخت خیر شد.
حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود.
روی تخت خودش را میدید با دختری که موهای بلند سیاه داشت.
دستانش میان موهای دختر بازی میکرد اما صورتش را نمیدید.
چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست.
زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت.:
-خسته نباشی
نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند.
پرسید:
- موهاتو رنگ کردی؟
زن صاف ایستاده، روزهای آخر بارداری را میگذراند به موهایش دست کشید:
- نه رنگ خودشه.
ابرو بالا انداخت و آرزو کرد جواب سوال بعدیاش مثبت باشد:
- قبلا رنگ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوهای؟
زن خندید:
- نه هیچوقت موهامو رنگ نکردم چطوره؟
محمد به جای جواب سوالش پرسید:
- قبلا موهات بلنده بوده؟
زن سردرگم خندید:
- نه سالهاست کوتاهش میکنم چی شده گیر دادی به موهای من؟
محمداز جا برخاست.
محسن در حیاط پای منقل ایستاده و زغالها را باد میزد. کنارش ایستاد و پرسید:
- محسن یک سوال؟ من قبل از اون حادثه و کما چطور ادمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه.
محسن مردد نگاهش کرد:
- تو همیشه آدم خوبی بودی دادش.
محمد به آسمان خیره شد:
- نمیدونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه میکنم یک دختر دیگه رو کنارم میبینم. یک دحتری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثهس. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگهای رو میآوردم خونه
https://t.me/+J1buqcJZVpBkNDZk
https://t.me/+J1buqcJZVpBkNDZk
https://t.me/+J1buqcJZVpBkNDZk
رمانی با ۴۵۰ پارت آماده | 516 | 0 | Loading... |
22 از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت.
از شونرزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره.
سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود.
من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود.
حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم.
تصمیم گرفتم که برم.
ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش
نیومد!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk | 1 066 | 2 | Loading... |
23 برای ورود به کانال جدید نویسنده کلیک کنید
https://t.me/boyjouymoulian | 3 044 | 2 | Loading... |
24 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج
زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج
نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانالعمومی)
شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج
5892101407120183
به حساب آرزونامداری
@Arezunamdarii
لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بیمورد بپرهیزید | 720 | 0 | Loading... |
25 Media files | 293 | 0 | Loading... |
26 #پارت245
-چطور زنمی اما هیچ حقی ازت ندارم. گوه بگیرن تو این زندگی !
هق می زنم و با سلیطه گری جیغ میکِشم:
- منم هیچ حقی از تو ندارم، یعنی اجازه دارم برم بدم بدنمو کبود کنن؟
خون به مغزش نمی رسد. به سمتم که هجوم می آورد، با جیغ بلندتری به طرف مخالف می دوم و او عربده می کشد:
- بفهم چی داری می گی نفهم! حقشه زبونتو از حلقومت بکشم بیرون که زبون درازی یادت بره.
از رو نمی روم. پشت مبل می ایستم و می گویم:
- حرف حق همیشه تلخه. چیه؟ سوختی؟
تمام رگ های گردنش بیرون زده و دارد می میرد برای گرفتنم. اما من فرزتر و زرنگ تر از او هستم.
- دست میذاری رو نقطه ضعف من؟ غیرتمو به بازی میگیری بعد میگی سوختی؟
دوباره وحشی میشود و تا میخواهد سمتم هجوم بیاورد، مادرش یکهو داخل می شود و با دیدن حال و هوایمان با بهت و ناراحتی می گوید:
- چه خبره اینجا؟ میدون جنگه؟
ناخواسته هق می زنم و می نالم:
- ریحانه جون!
به سمتم می آید و آرام بغلم می کند.
- چی شده دورت بگردم؟ شهیار ؟ خجالت بکش داری عربده میکشی؟ زورت زیادی کرده که سر زنت هوار شدی؟
شهیار با خشم می گوید:
- شما دخالت نکن مادر، نمی خوام بهت بی احترامی کنم پس لطفا برو بیرون.
مادرش بهت زده وا می گوید و من دهان باز میکنم:
- اتفاقا خیلی خوب شد که اومد. ریحانه جون پسرت منو غریب گیر آورده، داره بهم خیانت میکنه.
- نوچ، نفهم من خیانت نکردم. چرا انقدر کج فهمی تو؟
ریحانه جون اخم هایش را توی هم می کشد و من می گویم:
- وقتی اون میره پیش یه زن دیگه، پس حتما منم اجازه دارم با یه مردِ دیگه....
هجومش به سمتم آنقدر ناگهانی است که زبانم قفل می شود. ریحانه جون به سرعت مرا به پشتش هدایت می کند و فریاد می کشد:
- دستت بهش بخوره دیگه همون دست بهش نمیرسه!
❌❌❌
https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk
- مادر! شنیدی چی گفت؟ شنیدی؟ مگه من بی غیرتم که داره حرف از یه مرد دیگه میزنه؟
- هان بهت برخورد؟ مگه زنت بی غیرته که کبود میای خونه؟
جنی میشود که دو دستی توی سر خودش می کوبد. دلم برایش به درد می آید و از ته دل فریاد می زند:
- گریمه... گریمه منو کشتید. من انقدر دل ندارم که به این نفهم خیانت کنم. عاشقشم، نمی فهمه... نفهمه زن من که حال منو از تو چشمام نمی خونه.
از روی بهت و بیچارگی هق می زنم و او به سمتم می آید. ریحانه جون مرا بیشتر محافظت می کند و او با بیچارگی می گوید:
- میخوام بغلش کنم. به والله میخوام بغلش کنم، زنمه ... بذار بغلش کنم من جونم براش درمیره مگه میتونم بهش آسیب بزنم...
https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk
https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk
یه شهیار خان خشن و تعصبی داریم که کلی آدم جلوش خم و راست میشن و همه از ابهتش به خود میلرزن ولی همین آقای سگ اخلاق با اومدن عروس وزه و 18 ساله اش میشه یه مرد عاشق پیشه و مجنون که واسه خاطر عشقش دنیا رو بهم میریزه 🔥
https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk
https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk
محدودیت سنی رعایت شود ❌
#پارتواقعیرمان | 384 | 0 | Loading... |
27 -آروم باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی!
دستانش از سرما میلرزند. باردار بود. از آمین. پسری که عاشقش بود و به خاطر او از خانواده طرد شده بود...
با لبخندی کم جان با جنینش حرف میزند و تنش از سرما میلرزد.
-مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونهش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون.
با این حرفها به خودش و جنین کوچکش دلداری میدهد و خودش را پشت در خانهی آمین میرساند. از داخل خانه صداهایی میآید. صدایی مانند جشن و پایکوبی. اما آیه به خودش امید میدهد. "حتما صدا از خونهی همسایهس."
در میزند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانهی آمین در چهارچوب پدیدار میشود. آمین جذابی که کل دانشگاه منتظر یک گوشه چشم از او بودند...
-آمین؟
پر بغض صدایش میزند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه میشود.
-تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانوادهت لوت دادم که دیگه اینورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی میخوای از زندگی من آخه آیه؟
آیه خشکش میزند. جواب سونوگرافی درون دستانش میماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنهی او میتازد.
-با بچهها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمیدونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمیدونستم همچنین بیلول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحتتر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی!
جای کتکهای پدرش درد میگیرند و قلبش تیر میکشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بیگناهش؟
از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون میایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه میدهد.
-من نمیتونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه میخوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من میتونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له میزنن! میخواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد.
آیه وسط راهرو خشکش میزند. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش میرود از حرفهای آمین... چطور میتوانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بود و او...
-من ... آمین ...من
اما امین اجازه نمیدهد. با عصبانیت داد میکشد و نمیداند روزی چهرهی آن لحظهی آیه عذاب سالهای بی خبریاش خواهد شد.
-برو دیگه اه! چی میخوای از جون من با اون قیافهت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی. دیگه حتی آدم رغبت نمیکنه نگاهت کنه!
میگوید و با خندهی بلند دوستانش غش غش میخندد و قلب آیه با خندههایش تکه پاره میشود.
-گمشوو از اینجا دخترک بی حیا!
آیه به او نگاه میکند. به اویی که هنوز هم با دیدنش عاشقتر میشود. اشکهایش را پاک میکند و برای اخرین بار هم قدم پیش میگذارد.
-از زندگیت میرم آمین موحدی! اماا امشب رو یادت باشه! تو دختری که صادقانه عاشقت بود رو از خودت روندی. من میرم اما مطمئنم پشیمون میشی و اون روز دیگه خیلی دیره چون ما.....
آمین بی حوصله میان جملهی او میپرد.
-چه اعتماد به نفسی داری تو دختر! من پشیمون بشم؟ برو خدا روزیتو جای دیگه بده برو.
میگوید و با خندهی بلند دوستانش داخل میرود و برگهی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین میافتد و خودش از در روی زانو خم میشود.
آیه با همان حال بدش میرود و آمین میماند و برگهی سونوگرافیای که چند ساعت بعد پیدا میکند و حسرت دیدن آیه و فرزندش....
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
دختره بعد از سالها برگشته. تنها هم نه. با بچهش! دختر آمین موحدی.😱
آمینی که بعد رفتن آیه پشیمون سال ها دنبالش گشته اما پیداش نکرده و حالا... آیه و بچهش رو کنار یه مرد همه چی تموم دیگه میبینه..... اما دست تقدیر اونا رو باز هم مقابل هم قرار میده و.... | 141 | 0 | Loading... |
28 - اون کثافت از اول دختر بود ، نه پسر . به همه دروغ گفته بود . حتی به منی که مثلاً رفیقش بودم .
آقا هاشم دست روی شانه های عصبی فرهان گذاشت .
- الان وقت جر و بحث کردن نیست فرهان . ما نه دلیل های دایان و بخاطر این دروغش شنیدیم ، نه از کل قضیه خبر داریم .
فرهان عصبی و خشمگین سمت پدرش چرخید و فریادش بلند شد .......... آنچنان که رگ گردنش بیرون زد و صورتش برافروخته شد .
- پس الان دقیقاً وقت چیه پدر من ؟ وقت اینکه من دست این پسر عوضی رو بگیرم و ببرم عقدش کنم ؟
آقا هاشم جلو تر رفت و سعی کرد فرهان را آرام کند . الان آبروی خانواده وسط بود و فرهان راهی جز عقد کردن دایان و بردنش از این شهر نداشت .
- بهتره باور کنی که دایان دیگه دختره .
فرهان چنگ میان موهایش زد . چه چیزی را باور می کرد ؟ اینکه دایان انقدر خوب نقش بازی کرده بود که اوی کاربلدِ دختر باز نفهمیده بود دایان دختر است ؟؟؟
- انقدر ساده نباش پدر من . می خوای من برم کسی رو عقد کنم که انقدر ما رو قابل ندونست که بیاد بگه دختره ، نه پسر .
- دیدی که گفت .
- نه اون چیزی نگفت ، اینم کار خدا بود که ما سر از نقشه های این یه ذره بچه سر در بیاریم . اگر وقتی که با من بود ، پریود نمی شد ، امکان نداشت بازم حالا حالاها سر از راز این دختر خانم در بیارم . منِ احمق و بگو که وقتی شلوار خونیش و دیدم انقدر نگران شدم که سریع زنگ زدم اورژانش ........... فکر می کردم پاش بریده یا یه بلایی سرش در اومده .......
فرهان پوزخند تلخ و دردناکی زد و ادامه داد :
- بعد دکتره به منه از همه جا بی خبر میگه نگران نباش ، پریود شده . بابا تو نمی فهمی اون لحظه من تو چه شوکی فرو رفتم . دایان فقط گریه می کرد ، اما من همونطور خشک شده فقط به شلوار خونیش نگاه می کردم و هی با خودم می گفتم مگه پسرا هم پریود میشن .......... منه احمق حتی نمی خواستم باور کنم که تمام این مدت این عوضی به من دروغ گفته .
- فرهان ....... چاره ای جز عقد دایان و بردنش از این شهر نیست . اگر کسی بفهمه دایان دختره ، اعتبار همه خانواده زیر سوال میره .
فرهان پوزخندی بر لب آورد و دست به کمر زد و غرید :
- نظرت چیه بعدش بچه دار بشم ؟ ها . اینجوری بچم بجای یه بابا ، می تونه دوتا بابا داشته باشه .......
https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8
https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8 | 162 | 0 | Loading... |
29 -کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟
-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟
ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و بشقاب میوه ای جلوی خود کشید
میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت
-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!
-دیدی؟ عروسکه...عروسک!
-وای مامان فکرشم نمیکردم رونهای دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!
مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:
-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!
-خب بشنوه...آقداداشم خودش گفت دیار بچهست...
شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید
-با این تعریفایی که تو از دخترهی طفلمعصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه
نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:
-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوشکمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟
باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...
-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!
نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد
وارد آشپزخانه که شد، نگین بیتوجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آبوتابدار پچ زد:
- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟
آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟
بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:
-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!
فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:
-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.
شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است
-خب؟ بعدش!
-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !
بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:
-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟
عزیز دست روی دست گذاشت :
-نباید میبردم؟ صلاحدارش تویی مگه پسرم؟
نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید
فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند
یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...
-عه وا...نگاهش میکنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !
گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر
-پسرت ماتش برد مامان!
نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟
ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش
-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!
شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید
-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!
چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات
یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:
-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه
آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:
-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم
-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده
خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنهخانم لعنتی نشان داده باشند
دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:
-همین که گفتم. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!
گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد
-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟
شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید
-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی میکنم!
❌❌❌
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk | 468 | 0 | Loading... |
30 برای ورود به کانال جدید نویسنده کلیک کنید
https://t.me/boyjouymoulian | 698 | 0 | Loading... |
31 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج
زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج
نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانالعمومی)
شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج
5892101407120183
به حساب آرزونامداری
@Arezunamdarii
لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بیمورد بپرهیزید | 713 | 0 | Loading... |
32 Media files | 438 | 0 | Loading... |
33 _تا کی میخواستی بچهام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟میخواستین کی بهم بگین مامان؟!
چمدانها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان میتوانست حالم را خوب کند.
بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکیاش گفت:
_با کی کار دارید؟
دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم:
_سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟
نگاهی به داخل حیاط انداخت:
_ اسم من رازِ
_چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونهس.
سرش را به آرامی تکان داد:
_مامان بزرگ هست.
تا آن لحظه احساس میکردم، نوه یکی از همسایهها یا چه میدانم دوستهای مامان است. اما باشنیدن حرفهای دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیدههایم داشتم.
_اسم مامان بزرگت چیه ؟
_ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ
دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟
صدای آشنایی به گوش می رسد...
_راز ؟ کی بود مامان ؟
قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت....
°.°.°.°.°.°.°.°.
_شربتت رو بخور پسرم.
نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم.
کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود:
_مزاحم شدم مثل اینکه.
هول زده گفت:
_ این چه حرفیه میزنی مامان جان.
سردی کلامم دسته خودم نبود:
_معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی.
نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت.
_توام چه حرفایی میزنی میثاق .
نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند.
صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانهای برای نشنیدن نداشته باشد:
_دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟
مامان با ظرف آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود.
_کی ازدواج کرده؟
رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد
_اسمش چیه؟!
بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم:
_در حق دختر خوندهات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟!
نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش میشد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم:
_بابات کجاست؟
_یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده.
_اسم بابات چیه؟
مامان مداخله کرد:
_بچه رو نترسون.
سوالم را بار دیگر تکرار کردم.
_ اسم بابات چیه بچه جون ؟
_میثاق
قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم:
_دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟
مامان بی صدا اشک میریخت:
_تا کی میخواستین بچهام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟!
چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟
با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ...
_ مامان ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته !
بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند
_ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ...
اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌
محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓
محدودیت سنی رعایت شود❌ | 350 | 0 | Loading... |
34 -کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟
-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟
ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و بشقاب میوه ای جلوی خود کشید
میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت
-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!
-دیدی؟ عروسکه...عروسک!
-وای مامان فکرشم نمیکردم رونهای دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!
مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:
-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!
-خب بشنوه...آقداداشم خودش گفت دیار بچهست...
شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید
-با این تعریفایی که تو از دخترهی طفلمعصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه
نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:
-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوشکمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟
باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...
-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!
نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد
وارد آشپزخانه که شد، نگین بیتوجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آبوتابدار پچ زد:
- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟
آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟
بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:
-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!
فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:
-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.
شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است
-خب؟ بعدش!
-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !
بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:
-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟
عزیز دست روی دست گذاشت :
-نباید میبردم؟ صلاحدارش تویی مگه پسرم؟
نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید
فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند
یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...
-عه وا...نگاهش میکنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !
گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر
-پسرت ماتش برد مامان!
نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟
ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش
-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!
شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید
-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!
چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات
یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:
-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه
آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:
-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم
-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده
خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنهخانم لعنتی نشان داده باشند
دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:
-همین که گفتم. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!
گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد
-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟
شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید
-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی میکنم!
❌❌❌
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk | 457 | 1 | Loading... |
35 -آروم باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی!
دستانش از سرما میلرزند. باردار بود. از آمین. پسری که عاشقش بود و به خاطر او از خانواده طرد شده بود...
با لبخندی کم جان با جنینش حرف میزند و تنش از سرما میلرزد.
-مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونهش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون.
با این حرفها به خودش و جنین کوچکش دلداری میدهد و خودش را پشت در خانهی آمین میرساند. از داخل خانه صداهایی میآید. صدایی مانند جشن و پایکوبی. اما آیه به خودش امید میدهد. "حتما صدا از خونهی همسایهس."
در میزند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانهی آمین در چهارچوب پدیدار میشود. آمین جذابی که کل دانشگاه منتظر یک گوشه چشم از او بودند...
-آمین؟
پر بغض صدایش میزند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه میشود.
-تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانوادهت لوت دادم که دیگه اینورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی میخوای از زندگی من آخه آیه؟
آیه خشکش میزند. جواب سونوگرافی درون دستانش میماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنهی او میتازد.
-با بچهها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمیدونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمیدونستم همچنین بیلول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحتتر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی!
جای کتکهای پدرش درد میگیرند و قلبش تیر میکشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بیگناهش؟
از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون میایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه میدهد.
-من نمیتونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه میخوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من میتونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له میزنن! میخواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد.
آیه وسط راهرو خشکش میزند. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش میرود از حرفهای آمین... چطور میتوانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بود و او...
-من ... آمین ...من
اما امین اجازه نمیدهد. با عصبانیت داد میکشد و نمیداند روزی چهرهی آن لحظهی آیه عذاب سالهای بی خبریاش خواهد شد.
-برو دیگه اه! چی میخوای از جون من با اون قیافهت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی. دیگه حتی آدم رغبت نمیکنه نگاهت کنه!
میگوید و با خندهی بلند دوستانش غش غش میخندد و قلب آیه با خندههایش تکه پاره میشود.
-گمشوو از اینجا دخترک بی حیا!
آیه به او نگاه میکند. به اویی که هنوز هم با دیدنش عاشقتر میشود. اشکهایش را پاک میکند و برای اخرین بار هم قدم پیش میگذارد.
-از زندگیت میرم آمین موحدی! اماا امشب رو یادت باشه! تو دختری که صادقانه عاشقت بود رو از خودت روندی. من میرم اما مطمئنم پشیمون میشی و اون روز دیگه خیلی دیره چون ما.....
آمین بی حوصله میان جملهی او میپرد.
-چه اعتماد به نفسی داری تو دختر! من پشیمون بشم؟ برو خدا روزیتو جای دیگه بده برو.
میگوید و با خندهی بلند دوستانش داخل میرود و برگهی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین میافتد و خودش از در روی زانو خم میشود.
آیه با همان حال بدش میرود و آمین میماند و برگهی سونوگرافیای که چند ساعت بعد پیدا میکند و حسرت دیدن آیه و فرزندش....
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
دختره بعد از سالها برگشته. تنها هم نه. با بچهش! دختر آمین موحدی.😱
آمینی که بعد رفتن آیه پشیمون سال ها دنبالش گشته اما پیداش نکرده و حالا... آیه و بچهش رو کنار یه مرد همه چی تموم دیگه میبینه..... اما دست تقدیر اونا رو باز هم مقابل هم قرار میده و.... | 141 | 0 | Loading... |
36 _ من یه پسرم . چطوری می تونم یه پسر دیگه رو به عقد خودم در بیارم ؟
آقا هاشم ابرو درهم کشیده با نگاهی متفکر ، به فرهانی که پشتش به او بود نگاه کرد و سعی نمود در آرامش بیشتری جواب فرهانی که انگار آتش گرفته بود را بدهد .
- دایان دختره ، نه پسر .
فرهان چنگ میان موهایش کشید . آنقدر از شنیدن این خبر آتش گرفته بود که فکر می کرد الان است که دود از سرش بلند شود .
- کدوم دختر پدر من ؟؟؟ کدوم دختر ؟؟؟
- تو نمی تونی جسم دخترونه دایان و نادیده بگیری . درسته که زن عموت تمام این سال ها این حقیقت و از همه ما پنهون کرده ، اما این مسئله فرقی تو اصل ماجرا ایجاد نمی کنه .
- تروخدا جوری رفتار نکنید که انگار خیلی راحت با دختر بودن دایان کنار اومدید . اون هنوزم برای من پسره . اون هنوزم پسر عموی منه .
آقا هاشم سری تکان داد و از روی صندلی بلند شد و پشت سر فرهان ایستاد :
- بهتره که تو هم از این به بعد عادت کنی که دایان دختر عموته ، نه پسرعمو .
فریاد فرهان به هوا بلند شد ......... این خونسردی های پدرش ، آتشش می زد .
- من نمی خوام با کسی ازدواج کنم که تو زندگیم یک عمر نقش پسر و داشته . نمی خوام با کسی ازدواج کنم که تا همین یک هفته پیش بهش می گفتم داداش . نمی خوام اسم یه پسر تو شناسنامم بره .
آقا هاشم از پشت سر ، دست روی شانه فرهان گذاشت و فشرد ......... خوب می دانست قبول کردن چنین عقدی برای پسرش ، از کوه کندن هم سخت تر است .
- لازم نیست اون و به عنوان زنت قبول کنی . همینکه عقدش کنی و اون و از این شهر ببریش و نجاتش بدی ، کفایت می کنه . تهران که برگشتید می تونی زندگی خودت و مثل سابق ادامه بدی ......... اصلاً می تونی یه زندگی جداگونه ، به همون شکلی که خودت دوست داری ، تشکیل بدی .
فرهان پلک بست ........ حس می کرد ، در عرض یک ساعت ، به اندازه ده ها سال پیر شده . باید پسر عمویش را عقد می کرد ........ پسر عمو نه ، دختر عمو .
آرام تر شده نسبت به ثانیه های پیش ، گفت :
- اگر دایان و عقد کنم دیگه هیچی مثل سابق نمیشه ......... من برای زندگیم کلی برنامه داشتم . می خواستم با کسی که عاشقش میشم ازدواج کنم . کسی رو که بهش علاقمند میشم و به خونم ببرم ......... نه پسری رو که تازه فهمیدم پسر نیست و دختره .
https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8
https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8
❌❌دختری با هویتی پسرانه ❌❌
بخاطر موضوع خاص رمان ، از ورود افراد زیر ۲۰ سال جلوگیری میشود ❌❌❌ | 154 | 0 | Loading... |
37 برای ورود به کانال جدید نویسنده کلیک کنید
https://t.me/boyjouymoulian | 1 039 | 0 | Loading... |
38 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج
زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج
نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانالعمومی)
شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج
5892101407120183
به حساب آرزونامداری
@Arezunamdarii
لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بیمورد بپرهیزید | 950 | 0 | Loading... |
39 Media files | 878 | 0 | Loading... |
40 #پارت245
-چطور زنمی اما هیچ حقی ازت ندارم. گوه بگیرن تو این زندگی !
هق می زنم و با سلیطه گری جیغ میکِشم:
- منم هیچ حقی از تو ندارم، یعنی اجازه دارم برم بدم بدنمو کبود کنن؟
خون به مغزش نمی رسد. به سمتم که هجوم می آورد، با جیغ بلندتری به طرف مخالف می دوم و او عربده می کشد:
- بفهم چی داری می گی نفهم! حقشه زبونتو از حلقومت بکشم بیرون که زبون درازی یادت بره.
از رو نمی روم. پشت مبل می ایستم و می گویم:
- حرف حق همیشه تلخه. چیه؟ سوختی؟
تمام رگ های گردنش بیرون زده و دارد می میرد برای گرفتنم. اما من فرزتر و زرنگ تر از او هستم.
- دست میذاری رو نقطه ضعف من؟ غیرتمو به بازی میگیری بعد میگی سوختی؟
دوباره وحشی میشود و تا میخواهد سمتم هجوم بیاورد، مادرش یکهو داخل می شود و با دیدن حال و هوایمان با بهت و ناراحتی می گوید:
- چه خبره اینجا؟ میدون جنگه؟
ناخواسته هق می زنم و می نالم:
- ریحانه جون!
به سمتم می آید و آرام بغلم می کند.
- چی شده دورت بگردم؟ شهیار ؟ خجالت بکش داری عربده میکشی؟ زورت زیادی کرده که سر زنت هوار شدی؟
شهیار با خشم می گوید:
- شما دخالت نکن مادر، نمی خوام بهت بی احترامی کنم پس لطفا برو بیرون.
مادرش بهت زده وا می گوید و من دهان باز میکنم:
- اتفاقا خیلی خوب شد که اومد. ریحانه جون پسرت منو غریب گیر آورده، داره بهم خیانت میکنه.
- نوچ، نفهم من خیانت نکردم. چرا انقدر کج فهمی تو؟
ریحانه جون اخم هایش را توی هم می کشد و من می گویم:
- وقتی اون میره پیش یه زن دیگه، پس حتما منم اجازه دارم با یه مردِ دیگه....
هجومش به سمتم آنقدر ناگهانی است که زبانم قفل می شود. ریحانه جون به سرعت مرا به پشتش هدایت می کند و فریاد می کشد:
- دستت بهش بخوره دیگه همون دست بهش نمیرسه!
❌❌❌
https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk
- مادر! شنیدی چی گفت؟ شنیدی؟ مگه من بی غیرتم که داره حرف از یه مرد دیگه میزنه؟
- هان بهت برخورد؟ مگه زنت بی غیرته که کبود میای خونه؟
جنی میشود که دو دستی توی سر خودش می کوبد. دلم برایش به درد می آید و از ته دل فریاد می زند:
- گریمه... گریمه منو کشتید. من انقدر دل ندارم که به این نفهم خیانت کنم. عاشقشم، نمی فهمه... نفهمه زن من که حال منو از تو چشمام نمی خونه.
از روی بهت و بیچارگی هق می زنم و او به سمتم می آید. ریحانه جون مرا بیشتر محافظت می کند و او با بیچارگی می گوید:
- میخوام بغلش کنم. به والله میخوام بغلش کنم، زنمه ... بذار بغلش کنم من جونم براش درمیره مگه میتونم بهش آسیب بزنم...
https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk
https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk
یه شهیار خان خشن و تعصبی داریم که کلی آدم جلوش خم و راست میشن و همه از ابهتش به خود میلرزن ولی همین آقای سگ اخلاق با اومدن عروس وزه و 18 ساله اش میشه یه مرد عاشق پیشه و مجنون که واسه خاطر عشقش دنیا رو بهم میریزه 🔥
https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk
https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk
محدودیت سنی رعایت شود 🔞
#پارتواقعیرمان | 521 | 0 | Loading... |
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج
زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج
نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانالعمومی)
شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج
5892101407120183
به حساب آرزونامداری
@Arezunamdarii
لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بیمورد بپرهیزید
29710
Repost from N/a
_محمد کاچی واسه چیته؟
_ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟
نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد:
_عمه من یه کاری کردم!
_وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته .....
محمد بلند خندید:
_عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر...
_خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...
محمد باز خنده اش گرفت:
_عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه...
_برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس...
_یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟
_ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره .
اینبار مستانه خندید:
_به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال.
_بده رزا گوشی رو!
_بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا...
عمه مصرانه گفت:
_خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟
محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا دوخت و گفت:
_عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست...
و گوشی را به سمت رزا گرفت:
_بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه...
رزا گوشی را گرفت.
محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت:
_همش تقصیر محمده ... دیشب...
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂
یه همخونه ای طنزززز و عاشقانه
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
چشمان محمد درشت شد . باورش نمی شد رزا این طور او را فروخته باشد .
بی نفس به رزا نگاه کرد که همه چیز را لو داده بود.
رزا شرورانه نگاهش کرد:
_عمه جون الانم داره چپ چپ نگام می کنه.
صدای عمه بلند بود:
_غلط کرده پسره ی....
رزا ریز خندید و محمد خبیثانه نگاهش کرد.
_باشه عمه جون مواظبم.
و تماس را قطع کرد.
محمد دست به کمر زد:
_که همش تقصیره من بود؟!!!
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
این دختر به اجبار پدرش زن محمد میشه اما برای پشیمون کردن پسرمون بلا نیست که سرش نیاورده باشه😂😍
#طنز
#عاشقانه
#همخونه_ای
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
داستان می خواهم حوایت باشم قصهی محمد و رزا ... و ساواش و سمانه ست دوتا قصه ی عاشقانه و جذاب بیش از ۸۰۰ پارت در کانال اصلی
_میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده.
ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت:
_چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا.
عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید:
_چه خوب ... خب میشه مامانمم بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام.
ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد:
_اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد .
خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد.
چشمان دخترک گرد شد:
_جدا ؟! تو خیلی مهربونی !
و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت:
_می خوای به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟
ساواش قهقهه وار خندید:
_دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم.
_آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانمم آوردم.
_می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه.
سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت.
ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانهاش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟
لب گزید و زیر لب نالید:
_هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر خوب نمی بینی مادرت واسهات هزارتا آرزو داره.
صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید:
_ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه.
باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن .
سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد.
تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش را در گلو خفه کرد. اما صدای ساواش وحشتزدهاش کرد:
_عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂
قصهی ما 😁😂 یه محمد داره که خیلی نجیبه و آقاست و یه ساواش داره که خیلی شیطون و شروره ...❌
9500
Repost from N/a
Photo unavailable
من آرامم
دختری که شد بازیچه ی دست حامدِ ارجمند!
دختری که یتیم بودنش این جرعت را به پسر کوچک خانواده ارجمند داد که مرا دست خوردهی خودش کند!
و بعد از آن که نطفهاش را درون شکمم کاشت
در روز عقد کوله بارش را ببندد ومن را به همراه بچه ای که از او به حمل داشتم رها کند!
دایی ام مرا به مرگ تهدید کرده بود که همین کار را هم انجام داد!
و درست همان لحظه که داشت زنده به گورم می کرد او به کمکم شتافت!
هامینِ ارجمند
پسرِ ارشدِ خانوادهی ارجمند!
آنکه آوازه انسانیتش زبان زد عالم و آدم بود !
مرا به عقد خود در آورد و جلوی عالم و آدم ایستاد و یک تنه تمامِ اشتباهاتِ برادرش را به دوش کشید!
https://t.me/+Isp-DZZtIcoxZDU0
https://t.me/+Isp-DZZtIcoxZDU0
4700
Repost from N/a
- بچه رو از شکمش بکش بیرون... بعدشم به حال خودش ولش کن تا بمیره!
پزشکِ زنی که داخل اتاق است و گروگانِ این مردِ دیوانه، وحشتزده میپرسد:
- بچه رو؟
و هیراد خیره به چهرهی پردردِ دختری که روزی تمام عمرش بود و حالا حتی او را نمیشناسد، لب میزند:
- رعنا رو!
و رو برمیگرداند که دخترک تقلا میکند دست و پاهایش را از طنابهایی که با آنها به تخت بسته شده آزاد کند و همزمان با دلِ خون گریه میکند:
- هیراد... هیراد جانم... من رعنا نیستم! من یسنام... من مادر بچهتم! همون بچهای که هر شب دست میذاشتی رو شکمم و براش قصه میگفتی... هیراد به خودت بیا! تو انقدر بد نیستی... این تو نیستی!
هیراد سمتش برمیگردد و ناگهان با تمام خشمش چانهی دخترک را در دست میگیرد.
تن یسنا بدتر از قبل میلرزد... پوست و استخوان شده و تنها شکمِ کمی برآمدهاش در ماهِ نهم، گواه از #بارداریاش میدهد! و دل هیراد حتی ذرهای به حال او و بچهی داخل شکمش نمیسوزد...
- بهت گفته بودم تاوان خیانت، مرگه! بهت گفته بودم رعنا...
و به ضرب چانهی او را رها میکند و یسنا نیمهجان لب میزند:
- بهم میگفتی موچی خانوم... میگفتی جوجه... یادته؟
قلب هیراد لحظهای میلرزد اما با این حال، خونسردانه رو به پزشک میکند:
- بچهم رو سالم میخوام!
- داروی بیهوشی نداریم آقا...
- بدون بیهوشی بدنیاش بیار!
- ولی خانوم #میمیرن! بدنشون خیلی ضعیفه... نمیتونن دردش رو طاقت بیارن...
هیراد بی اینکه دیگر حتی سمت یسنا برگردد تا نگاهش دوباره در آن سبزهای جنگلیِ خوشرنگ و معصوم بیفتد، تلخند میزند:
- مهم نیست... دیگه هیچی مهم نیست!
و از اتاق بیرون میرود و با سینهای سنگین، به دیوار تکیه میدهد. دقیقهای بعد، صدای جیغهای دلخراشِ یسنا خانه را پر میکند و هیراد چشم میبندد:
- نباید خیانت میکردی... نباید... نباید!
یسنا میان التماسهایش جیغ میکشد:
- رعنا... رعنا مُرده! رعنا مادرت بود... وقتی بچه بودی مُرده! آخ خدا... من یسنام! هیراد... من یسنام! خدایا بچهم...
و ناگهان همه چیز همزمان با سردردِ شدیدی به ذهن هیراد هجوم میآورد... یسنایش... همسرش... عزیزش... این جیغها، صدای جیغ دخترکی است که هیراد روزی برایش جان میداد؟
آخرین جیغ دردناکِ دخترک، همزمان میشود با صدای گریهی بچه و خفه شدن صدای یسنا... هیراد وحشتزده لب میزند:
- یسنا...
چه کرده با یسنایش؟ بیمعطلی وارد اتاق میشود و با دیدن کودکِ تازه بدنیا آمده در دست دکتر و خونی که تمام تخت را گرفته و چشمان بستهی یسنا، قلبش در سینه ایست میکند:
- چرا... چرا یسنا هیچی نمیگه؟
و دست دکتر به دور نوزادِ خونی میلرزد و ناگهان از ترس زیر گریه میزند:
- گفته بودم طاقت نمیارن... خانوم... خانوم نفس نمیکشن!
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بیرحمه!
همه چیز از جایی به هم میریزه که اون شخصیت بیرحم به قصدِ #انتقام خودشو نشون میده... شخصیتی که حتی یسنا رو نمیشناسه و جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
پارت واقعی رمان😭‼️
جنجالیترررین رمان تلگرام❗️
👍 1
21700
Repost from N/a
_مگه صدبار بهت نگفتم وقتی شرکتم بهم زنگ نزن..
دخترک بغض میکند..
_عزیزجون میگفت داری ازدواج میکنی..
راس میگه..؟
اخم هایش را در هم میکشد..
_قطع کن..
_دلم برات تنگ شده..
چشم میبندد..
_عزیزجون میگه دیگه پیش ما نمیای..
از این به بعد هرشب میری خونه ی خودت..
خونه ای که اون دختر توشه..
دلش برای لرز نشسته در صدایش میرود..
بغضش میترکد و هق میزند:
_برای اونم شبا قصه میخونی..؟
موهای اونم مثل موهای من هرشب نوازش میکنی تا خوابش ببره..؟
پشت چشمای اونم مثل چشمای من میبوسی..؟
انگشتانش مشت میشود و شقیقه اش نبض میزند..
دلش عمیقاً لمس طلایی هایش را میخواهد و در آغوش کشیدنش را..
دلش برای نفس کشیدن از عطر گریبانش تنگ شده..
دلش بوییدنش را میخواهد..بوسیدنش را
اما با این حال خشک و سرد میغرد..
_داری وقتم و میگیری..
هق هقش اوج میگیرد :
_میشه بیای پیشم..فقط همین امشب
برای آخرین بار..قول میدم بعد از این دیگه منو نبینی ..
سام فکش را روی هم چفت میکند همان لحظه
تقه ای به در اتاقش میخورد و منشی سراسیمه داخل میشود..
_جناب آریا..سهامدارا تو اتاق کنفرانس منتظرتونن
از پشت میز بلند میشود و بی توجه به نفس زدن های دخترک از گریه زیاد زمزمه میکند:
_باید برم...
_تروخدا ..بزار ببینمت برای آخرین بار...
بهت قول میدم..
پلک میبندد سیب گلویش سخت تکان میخورد و خشدار لب میزند..
_دیگه هیچوقت به من زنگ نزن..
میگوید و بی توجه به التماس های دخترک تلفنش را قطع میکند..
آشفته موهایش را چنگ میزند..
چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و با حالی خراب وارد اتاق کنفرانس میشود..
تمام مدت جلسه ذهنش پیش مکالمه شان است که چیزی از حرف هایشان نمیفهمد..
بیش از آن تاب نمی آورد..
بی طاقت از پشت میز بلند میشود سویچش را چنگ میزند و بی توجه به سهامدارانی که هاج و واج نگاهش میکنند از اتاق بیرون میزند..
همان لحظه موبایلش زنگ میخورد پیش از آنکه جواب دهد منشی با دیدنش سراسیمه به سمتش میرود..
_جناب آریا..چندبار از منزلتون با شرکت تماس گرفتن..انگار کار مهمی باهاتون دارن..
توجهی به ضربان تند شده ی قلبش ندارد و پیش از قطع شدن تماس تلفنش را جواب میدهد..
_مگه صد دفعه بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن..
صدای زجه های پیرزن در گوشش مینشیند و او شوکه ماتش میبرد...
_عزیزجون...
زن با گریه مویه میکند..
_ بیچاره شدیم پسرم..
سینه اش تیر میکشد و با درد لب میزند..
_چی شده...؟
_ماهک..؟
قلبش درون سینه سقوط میکند..
پاهایش سست میشود و مینالد...
_ماهک چی..؟
همههمه ها از پشت تلفن به گوشش میرسد و وقتی جوابی نمیگیرد نعره میزند...
_میگم ماهک چی شده..؟
پیرزن زجه میزند و به سختی مینالد..
_وقتی اومدم بالا سرش دهنش پرخون بود...
بچه ام عکست و بغل کرده بود...
نفسش بند می آید..
سینه اش را چنگ میزند و با زانو روی زمین سقوط میکند ...
پیرزن لب باز میکند و آخرین جمله ای که از زبانش میشنود همزمان میشود با سیاهی رفتن چشمانش..
_بچه ام.. بچه ام نفس نمیکشه سام..
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
https://t.me/+tVYEWVuZIeNlMjdk
17400
زئوس
#۸٠۳
***
- چی شد؟ آروم گرفتی مامانمو دیدی؟
سلیم با اخم مشغول رانندگی است.
هیچ چیز با همدیگر همخوانی ندارد.
باید منتظر جواب آزمایش بماند.
- اسم راحیل رو مامانبزرگ پدریم برام انتخاب کرده. مامانم به خاطر نفرتش از مامانبزرگم، با اسمی که خودش دوست داشت صدام میزد.
مسخره به نظر میرسد.
از اینکه احمق فرص شود خشمگین است.
از اینکه راحیل مانند یک کرم خزندهی بدون استخوان، نرمنرمک وارد تشکیلاتش شد.
- هنوزم به خاطر حرفی که درمورد نفس زدم ازم دلخوری؟
- یه لحظه ببند ببین میرسیم یا نه!
- چرا خواستی مامانمو ببینی؟
- چون یه سری چیزا باید مشخص میشد. با توأم راحیل! دیگه درمورد رابطهی من و نفس نظر نمیدی! سرت تو کار خودت باشه!
- چرا خفه خون بگیرم وقتی هدف اون زن رو میدونم؟
سلیم جلوی شرکت ترمز میکند و تن راحیل به شدت تکان میخورد.
این دم و بازدمهای تند یعنی باز هم او را عصبی کرده است؛ اما انگار راحیل کمر بسته تا از موقعیتش تمام استفاده را ببرد:
- ازم میخوای نگرانت نباشم. میخوای چشمامو روی خطرات دوروبرت ببندم. میخوای اجازه بدم اون زن هر نقشهای که از قبل کشیده رو پیاده کنه و چون تو هنوز ازش دل نکندی، این دفعه کارت رو تموم کنه؟
سلیم خم شده و دستگیرهی در طرف او را باز میکند.
بوی تنش زیر مشام دختری میخورد که دل داده است و ترس دارد.
ترس دارد، اما هیچ چارهای جز روبهرو شدن با ترسش ندارد.
- پیاده شو!
قبل از اینکه کمر راست کند، بازویش توسط ناخنهای مانیکور شدهی راحیل چنگ میشود.
نگاهش اول روی انگشتان ظریف دخترک میماند و بعد، روی گردی صورتش.
موهای فرش از لابهلای شال بیرونزده و یک تصویر بامزه و مهربان ساختهاند.
- نمیتونم اجازه بدم. اگر تو جلوی اون زن رو نگیری، من این کار رو انجام میدم.
❤ 13👍 3🫡 2🤔 1🤯 1
32130
رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج
زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج
نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانالعمومی)
شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج
5892101407120183
به حساب آرزونامداری
@Arezunamdarii
لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بیمورد بپرهیزید
1 30800
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.