cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
11 731
مشترکین
-1424 ساعت
-807 روز
-32230 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
‍ ‍ ⁠ ⭕️ آکادمی «شهر قصه» برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ «زیبا سلیمانی» هم در دوره‌ی مقدماتی و هم در دوره‌ی پیشرفته هنرجو می‌پذیرد. 📍برای تحقق بخشیدن به رویای نویسندگی و چاپ اثر، چه باید کرد؟ 📍نویسنده کیست؟ 📍آیا تنها داشتن استعداد برای خلق یک داستان  کافی است؟ 📍 دیالوگ‌نویسی و گفت‌و‌گونویسیِ هدفمند چگونه است؟ 📍پلات و پیرنگ چگونه شما را از دام بن بستِ داستانی نجات می‌دهند؟ 📍قهرمان داستان کیست؟ 📍تعلیق چیست و چگونه خط روایی داستان را حفظ کنیم تا مخاطب همواره کنارمان باشد؟ 📍شروع و پایان داستان چه نقشی در شکل گیری قصه ایفا می‌کنند؟ 📍آیا پس از تعادل ثانویه قصه پایان می‌یابد؟ 📍آشنایی با انواع زوایه‌ی دید و راوی 📍شخصیت فرعی کیست و چه نقشی در داستان دارد؟ 📍کلیشه‌ها چطور می‌توانند ما را در دنیا قصه شگفت زده کنند؟ 📍خرده‌پیرنگ‌ها چگونه در ایجاد تعلیق به داد ما می‌رسند؟ 🔸آموزش اصول و مبانی نویسندگی، و همراهی از سوژه‌یابی تا چاپ اثر و عقدِ قرارداد با ناشرین معتبر. 🔸شروع کلاس‌ها از ابتدای تیر ماه می‌باشد و کلاس‌ها به صورت کارگاهی و مجازی در هشت جلسه‌ی دو ساعته در دوره‌ی مقدماتی برگزار می‌شود. 🔶کلاس‌های دوره‌ی پیشرفته هفته‌ی یک بار دوساعت در آپلیکیشن الوکام‌ به صورت مجازی برگزار می‌شود. 🔸هزینه‌ی دوره‌ی مقدماتی: مبلغ ۸۰۰هزارتومان می‌باشد. 🔶هزینه‌ی دوره‌ی پیشرفته به صورت ماهانه یک میلیون تومان می‌باشد.   تعداد هنرجوها محدود بوده و الویت با اولین‌ها خواهد بود❤️‍🔥 🖋مدرس زیبا سلیمانی 📚دوره دیده در محضر اساتید بزرگی چون استاد جعفر گودرزی استاد سعید نعمت الله، محمد حسن شهسواری، شاهین کلانتری، مژگان زارع، مصطفی مردانی و سایر اساتید صاحب نام این حرفه. 📚برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید: @zibasoleymani539
5731Loading...
02
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
5510Loading...
03
#تجانس🪐 #پارت۲۳۱✨ #زیبا_سلیمانی لب آوا به خنده باز شد از شنیدن نام آوایی که تمام شب را به انتظارش سپری کرده بود: ـ کامران... انگشت راستین روی لبش نشست و آرام لب زد: ـ راستینم آوّا...راستین. آوا سرش را بین گردن و سرشانه‌ی راستین فرو برد و گفت: ـ تو برای من همون پسری که اول با صدای نفس‌هاش شناختمش و بعد با صدای قلبم.. ـ جونم به صدای قلبت. ـ پرو نشو. راستین به آغوشش اشاره کرد و گفت: ـ آوا جان تمام شب رو شما اینجا خوابیدی هاا،کار از پررویی گذشته. آوا چشمانش را درشت کرد و گفت: ـ خب که چی؟ فقط توی بغلت خوابیدم. ـ شِت چقدر پرتم از مرحله.. پس دلت کارای دیگه دوست داشت؟ ـ بی‌ادب. راستین دو دستش را بالای سر آوا ستون کرد و خم شد توی صورتش گفت: ـ پس بی‌ادب دوست داری؟ آوا سرش را عقب کشید و گفت: ـ کامران... راستین دستان آوا را بالای سرش برد و همانجا نگهداشت و گفت: ـ آهان اینطوریاست تو یه کامران بی‌ادب دوست داری تا یه راستین با ادب. ـ نه من غلط بکنم کسی رو دوست داشته باشم.. ـ کی بود با یه قیمه منو تور کرد و قلبتُ تزویج گرفت؟ من که نبودم، بودم؟ ـ تقصیر من بود که خواستم خستگی‌ات رو در بکنم. ـ خستگی‌ام رو که در کردی اساسی همسر جان.
4835Loading...
04
#تجانس🪐 #پارت۲۳۰✨ #زیبا_سلیمانی آوا دلخورانه پرسید: ـ چندتا حبیبتی داری؟ راستین یک چشمش را باز کرد ژست متفکرانه‌ی گرفت و جواب داد: ـ یه سه چهارتایی می‌شن. ـ پس خوش اشتهایی‌ات هم به بعضی از اعراب رفته؟ چرخید به سمت او و توی چشمانش نگاه کرد و گفت: ـ می‌دونی آوّا.. حبیبتی شاید برای من و تو فقط یه معنی داشته باشه اما برای اعراب یک کتابه، وقتی به کسی می‌گن حبیبتی تو فکر کن بلندترین رمان عاشقانه رو توی همون کلمه جا می‌دن و با تمام وجودشون می‌گن حبیبتی. و از همان لحظه از ذهن آوا گذشت که او چرا به زبان عربی حرف می‌زند: ـ تو چرا می‌گی؟ راستین سر انگشتش را روی صورت او کشید و از همان فاصله‌ی کم خیره در نگاهش شد و لب زد: ـ من به هر کسی نمی‌گم. جوابش آنی نبود که آوا می‌خواست و با دلخوری گفت: ـ اما به مهکام می‌گی. دلش مالش رفت به حسادت شیرین میان کلامش؛ نوک بینی آوا را فشرد و گفت: ـ مهکام یه بخش مهم نه که همه زندگیمه. و آوا مات نگاهش کرد و او از همان فاصله‌ی کم لب زد: ـ و تو آوّای این زندگی که بدون تو جونی نداره و یه تصویر بی‌صداست پر از سکون. نگاه آوا که رنگ مهر گرفت او به تاخت رفت در قلب دختری که یک روز عاصی بود میان تاریک و روشنی هوا و زیرا باران لاقید لایک می‌فرستاد: ـ تو همونی که یه روز مهکام بهم گفت می‌رسه روزی که یکی بیاد تا فرق بین خیلی چیزها رو با عشق بفهمی و تو همون آوّای که نه فقط به زندگیم جون دادی بلکه بهم فرق خیلی چیزها رو با دوست داشتن و عشق فهموندی.
5454Loading...
05
‍ ‍ ⁠ ⭕️ آکادمی «شهر قصه» برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ «زیبا سلیمانی» هم در دوره‌ی مقدماتی و هم در دوره‌ی پیشرفته هنرجو می‌پذیرد. 📍برای تحقق بخشیدن به رویای نویسندگی و چاپ اثر، چه باید کرد؟ 📍نویسنده کیست؟ 📍آیا تنها داشتن استعداد برای خلق یک داستان  کافی است؟ 📍 دیالوگ‌نویسی و گفت‌و‌گونویسیِ هدفمند چگونه است؟ 📍پلات و پیرنگ چگونه شما را از دام بن بستِ داستانی نجات می‌دهند؟ 📍قهرمان داستان کیست؟ 📍تعلیق چیست و چگونه خط روایی داستان را حفظ کنیم تا مخاطب همواره کنارمان باشد؟ 📍شروع و پایان داستان چه نقشی در شکل گیری قصه ایفا می‌کنند؟ 📍آیا پس از تعادل ثانویه قصه پایان می‌یابد؟ 📍آشنایی با انواع زوایه‌ی دید و راوی 📍شخصیت فرعی کیست و چه نقشی در داستان دارد؟ 📍کلیشه‌ها چطور می‌توانند ما را در دنیا قصه شگفت زده کنند؟ 📍خرده‌پیرنگ‌ها چگونه در ایجاد تعلیق به داد ما می‌رسند؟ 🔸آموزش اصول و مبانی نویسندگی، و همراهی از سوژه‌یابی تا چاپ اثر و عقدِ قرارداد با ناشرین معتبر. 🔸شروع کلاس‌ها از ابتدای تیر ماه می‌باشد و کلاس‌ها به صورت کارگاهی و مجازی در هشت جلسه‌ی دو ساعته در دوره‌ی مقدماتی برگزار می‌شود. 🔶کلاس‌های دوره‌ی پیشرفته هفته‌ی یک بار دوساعت در آپلیکیشن الوکام‌ به صورت مجازی برگزار می‌شود. 🔸هزینه‌ی دوره‌ی مقدماتی: مبلغ ۸۰۰هزارتومان می‌باشد. 🔶هزینه‌ی دوره‌ی پیشرفته به صورت ماهانه یک میلیون تومان می‌باشد.   تعداد هنرجوها محدود بوده و الویت با اولین‌ها خواهد بود❤️‍🔥 🖋مدرس زیبا سلیمانی 📚دوره دیده در محضر اساتید بزرگی چون استاد جعفر گودرزی استاد سعید نعمت الله، محمد حسن شهسواری، شاهین کلانتری، مژگان زارع، مصطفی مردانی و سایر اساتید صاحب نام این حرفه. 📚برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید: @zibasoleymani539
1 2901Loading...
06
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 0361Loading...
07
#تجانس🪐 #پارت۲۲۹✨ #زیبا_سلیمانی آوا که توی آغوشش تکان خورد چشم باز کرد و دید که صورتش توی خواب جمع شده و دستش به سمت پهلویش رفته که دستش را روی دست آوا گذاشت و خم شد گونه‌اش را پر مهر بوسید و پرسید: ـ چی شد؟ آوا بدون اینکه جواب بدهد سری به طرفین تکان داد و میل خوابیدن در آغوش او را در خودش خاموش نکرد. خنده مهمان لبش شد و پرسید: ـ اونی که نصف شب خیابون گردی می‌کرد تو نبودی که، نه؟ آوا با همان چشمان بسته خندید و او به کم از او قانع نشد و کف دستش را روی صورتش کشید نوازش مگر چیزی جز همین لمس‌های پر مهر بود؟ ـ هی رابین باز کن چشات رو.. چشمان آوا با نگرانی در نگاهش باز شد و او مهربان نگاهش کرد و پرسید: ـ چی شده خوشگلم..؟ ـ خوشگلت ... رابین... پس آوا کجاست؟ دستش را مشت کرد و روی سینه‌اش گذاشت و به قلبش اشاره کرد و گفت: ـ اینجاست. ـ کی اونجاست کامران؟ راستین چشمک زد: ـ همونی که گفتی دیگه. مشت کم جان آوا روی سینه‌اش نشست و گفت: ـ خیلی عوضیی. راستین او را بیشتر به خودش چسباند و گفت: ـ در ضمن موهات هم خیلی خوشگل شده. و آوا شیطنت کرد: ـ کار مهکام جونته. به همان اندازه‌ که با شنیدن اسم مهکام از دهان او شوکه شد لبخند هم روی لبش آمد و مهربان لب زد: ـ حبیبتی.
8897Loading...
08
#تجانس🪐 #پارت۲۲۸✨ #زیبا_سلیمانی حالا من آوّای او بودم. اویی که از صدا زدنم امتناع می‌کرد. غرق بودم در حرارت تنی که تن‌طلبی را به سخره گرفته بود و به مبارزه می‌رفت با تمام تناقض‌ها تا در تجانس اویی باشد که یک روز میان غربت لحظه‌ها پر تما خواسته بود آوّای او باشم. کی او جلو آمده و من عقب رفته بود را نفهمیده بودم فقط حس کردم منی در آن خانه نبود. چرا که کاری که آن آوا می‌کرد با من غریبه بود و انگار آوای جدیدی در من حلول کرده بود که صدای « قبلتُ تزویج» گفتنش میان لاله‌ی گوشم خبر از این می‌داد که آن آوا داشت میان لاله‌ی گوشش از قداست می‌خواند و او حالا محرمم بود و من... من آوّای او. صورتم از اشک خیس بود؛ صورت او هم. لبم که به گردنش چسبید؛ عشق به وسعت عرش خدا عزت گرفت که من حالا و این لحظه دیگر آوّای او بودم. حتی اگر او یک روز به چراغ‌های روشن شهرش پشت نکرد و مرا بین خواستن و نخواستن رها. حتی اگر او گل می‌فرستاد به همسری که سهمش از او همین آغوش بود نه بیشتر؛ نه کمتر و من چطور همسری بودم وقتی که او را ترک کردم و گفتم« دیگه برام گل نفرست کامران!». به جهنم که کامران مرا انتخاب نکرد، راستین که مرا دوست داشت. جانش به جانم بند بود من چطور جانش را بی‌جان کردم؟ آخ و دیگر هیچ. « بوسه» دستش روی موهای آوا حرکت می‌کرد و باورش نمی‌شد نیمه شب گذشته دختری که به اندازه‌ی خورشید از او دور بود محرمش شده و تمام شب را توی آغوش او خوابیده باشد. حس می‌کرد خواب می‌بیند و این پایان برگشتش به تهران نیست. چرا که فکر می‌کرد برگشتنش مصادف می‌شود با روبرویی با پرونده‌ی که از او گرفته بودند و رقم خوردن تلخ‌ترین روزهای زندگیش. خبر نداشت که دختری رها و آزاد از هر اجباری عزم کرده او را به مهمانی بوسه‌های نابه‌هنگام ببرد و یک بار دیگر او را شگفت زده کند که خدا دوستش دارد و هرگز فراموشش نکرده. آوّای که دیشب در خانه‌اش می‌چرخید و عشق می‌پروراند را مثل رویا می‌دید و حالا این رویا سرش را گذاشته روی بازوی او، خوابیده بود. موهایش شده بود حریر زیبایی که سینه‌اش را پوشانده. خم شد و نوک موهای آوّا را بوسید و آرزو کرد روز شب شود و شب روز اما آوا همان جا باشد و دنیا با آنها کاری نداشته باشد. دنیا آنها را رها کند میان عشق و او یکبار از نو عاشق شود. ته دلش وقتی به خانه بهشت فکر می‌کرد؛ فکش منقبض می‌شد که اگر آوا بیشتر از او بداند باز هم می‌ماند؟ مثل دیشب خودش را با تمام عشقِ در قلبش به اویی که پسر کوچکی از خانه بهشت بود می‌سپارد؟ فکر کردن به تلخی‌ها کامش را تلخ می‌کرد. چشم بست و دشتی پر از آفتابگردان آرزو کرد تا دست در دست معشوق بینشان بچرخد و فراموش کند دنیا تاریکی هم دارد.
8657Loading...
09
‍ ‍ ⁠ ⭕️ آکادمی «شهر قصه» برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ «زیبا سلیمانی» 📍برای تحقق بخشیدن به رویای نویسندگی و چاپ اثر، چه باید کرد؟ 📍نویسنده کیست؟ 📍آیا تنها داشتن استعداد برای خلق یک داستان  کافی است؟ 📍 دیالوگ‌نویسی و گفت‌و‌گونویسیِ هدفمند چگونه است؟ 📍پلات و پیرنگ چگونه شما را از دام بن بستِ داستانی نجات می‌دهند؟ 📍قهرمان داستان کیست؟ 📍تعلیق چیست و چگونه خط روایی داستان را حفظ کنیم تا مخاطب همواره کنارمان باشد؟ 📍شروع و پایان داستان چه نقشی در شکل گیری قصه ایفا می‌کنند؟ 📍آیا پس از تعادل ثانویه قصه پایان می‌یابد؟ 📍آشنایی با انواع زوایه‌ی دید و راوی 📍شخصیت فرعی کیست و چه نقشی در داستان دارد؟ 📍کلیشه‌ها چطور می‌توانند ما را در دنیا قصه شگفت زده کنند؟ 📍خرده‌پیرنگ‌ها چگونه در ایجاد تعلیق به داد ما می‌رسند؟ 🔸آموزش اصول و مبانی نویسندگی، و همراهی از سوژه‌یابی تا چاپ اثر و عقدِ قرارداد با ناشرین معتبر. 🔸شروع کلاس‌ها از ابتدای تیر ماه می‌باشد و کلاس‌ها به صورت کارگاهی و مجازی در هشت جلسه‌ی دو ساعته برگزار می‌شود. 🔸هزینه‌ی دوره‌ی : مبلغ ۸۰۰هزارتومان می‌باشد.   تعداد هنرجوها محدود خواهد بود و الویت با اولین‌ها خواهد بود❤️‍🔥 🖋مدرس زیبا سلیمانی 📚دوره دیده در محضر اساتید بزرگی چون استاد جعفر گودرزی استاد سعید نعمت الله، محمد حسن شهسواری، شاهین کلانتری، مژگان زارع، مصطفی مردانی و سایر اساتید صاحب نام این حرفه. 📚برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید: @zibasoleymani539
1 1543Loading...
10
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 5810Loading...
11
#تجانس🪐 #پارت۲۲۷✨ #زیبا_سلیمانی دستم روی دورسش چنگ شد و این تن‌طلبی به قلبم قالب شد و لب زدم: - کامران.. غرق در چشمانم بود و داشت مرا هم غرق می‌کرد. خیال صدا کردنم را نداشت و من در عطش داشتنش داشتم می‌مردم. چه خوشم می‌آمد چه نه حالا و این لحظه من در تجانسش بودم و کامران به وقتش باید انتخاب می‌کرد. قدش بلند بود و حالا که توی آغوشش بودم این را بیشتر از هر زمانی حس می‌کردم پیشانی‌ام را به چانه‌اش کشیدم و ادامه‌ی آهنگ راغبی که صدای او به آن جان دیگری داده بود را زمزمه کردم: ـ لو اقللک انی بحبک « هر چه قدر به تو بگویم دوستت دارم» الحب شویه علیک« باز هم برای تو کم است» باورش نمی‌شد و شاید داشت در چشمانم ردی از حقیقت را جستجو می‌کرد که لبِ زیرینش را به دندان کشید و من به کم قانع نشدم، صورتش را با دستانم قاب کردم و لبم چسبید به خال روی ابرویش و او چشم بست به نشانی که از مادرش داشت. و من با راغب گفتم آنچه در قلبم مانده بود و خودم انگار بی‌خبر بودم از ابتلایی که اسمش عشق بود: ـ لو ثانیه انا ببعد عنک « اگر یک ثانیه از تو دور بشم برجع مشتاق لعینیک« با شور و اشتیاق به سوی چشمانت بر می‌گردم» لبش اینبار در بند هیچ چیزی نبود وقتی بی‌قرار میان نفسهایم لب می‌زد از عشقی که مرا در تجانس او برده بود و هر کسی در دنیا یک بار عاشق شده بود این شعر را حفظ بود. ـ ضمنی خلیک ویایا « من را در آغوشت پنهان کن» دوبنی و دوب فی‌هوایا« من را در عشقت بسوزان و در عشق من بسوز» تعالی نعیش اجمل ایام « بیا قشنگترین روزهای را با هم زندگی کنیم». برای همین آمده بودم برای ساختن روزها قشنگ که من خسته بودم از تاریکی و درد و درد و آمده بودم آفتابگردان نگاه او بتابد شاید خدا معجزه می‌کرد هر چند نمی‌دانستم پسر کوچک خانه‌ی بهشت خودش نور بود آفتاب به چه کارش بود؟ چه ساده فکر کرده بودم با عقلم مانده‌ام در خانه‌ی که کلیدش فقط دستِ من بود و مهکام گفته بود با دلم آنجا بمانم.
1 59711Loading...
12
#تجانس🪐 #پارت۲۲۶✨ #زیبا_سلیمانی قلبم لبریز بود و او چشمانش، چشمانش پر از آفتابگردانهای گل داده. نه حلقه‌ی دست من از دور کمرش شل می‌شد نه چشمان او از بند چشمانم رها. خم شود جایی لالوی موهایم را بوسید و هبوط برای من شاید سقوط در قلب او بود. منتظر بودم صدا بزند مرا، می‌خواستم ببینم چه کسی را بوسیده. آوّا را، یا رابین را؟ اما به جای همه‌ی اینها دستانش با همان دورس سرمه‌ی توی تنش که آستین‌هایش تا آرنج بالا رفته بود دور تنم حلقه شد و هم آغوشی مگر جز این بود؟ لبش سکوت را شکست و پر احساس میان گوشم لب زد: ـ مرسی! این که چرا با تمام وجود بو کشیدمش را نمی‌دانم اما می‌دانم حتی اگر اسمش تن‌طلبی بود این مقدس‌ترین تن طلبی دنیا بود که عشق همین بود این که او را هم برای روحت بخواهی هم برای جمست که همین تن مقدس است و کبریایی، که روح میان همین تن جان می‌گیرد و معنا. ـ بابته؟ حلقه‌ی دستش تنگ‌تر شد: ـ اینکه بوی زندگی می‌دی. سرتقی می‌کرد و صدا نمی‌کرد مرا و من حریص‌تر از هر زمانی دوست داشتم اسمم را از زبان او بشنوم. تمام کارهای مهم دنیا را رها کردم و میان تاریکی و روشنی خانه‌اش صدایش زدم: - کامران. نفس‌هایش جای میان نفس‌هایم پرسه زد: - حبیبتی.. پیشانی روی پیشانی‌ام گذاشت و قلبم، آخ قلبم که گم شد میان گرمی صدایش: ـ نسینی الدنیا.. نسینی العالم دوبنی حبیبی وسبنی اقللک احلی کلام... «کاری کن که دنیا و تمام جهان را فراموش کنم..مرا در آتش عشقت بسوزان بگذار قشنگترین جملات را برایت بگوید» غرق بودم میان دستانش و او؛ اوی که چشمانش مزرعه‌ی آفتاب‌گردان داشت؛ داشت مرا ذوب می‌کرد میان گرمی نفسش وقتی توی گوشم لب زد: - لو الف الدنیا لو الف العالم مش ممکن زی غرامک انت الاقی غرام «اگر تمام دنیا و جهان را بگردم ممکن نیست عشقی همچون تو پیدا کنم».
1 08511Loading...
13
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 5680Loading...
14
#تجانس🪐 #پارت۲۲۵✨ #زیبا_سلیمانی بدون اینکه بخواهم و مغزم فرمانی بدهد سالاد درست کردم وسواس گونه وسط میز گذاشتم. کامران سالاد دوست داشت؟ همان چندباری که سر از شایلی در آورده بودیم فهمیده بودم سالاد دوست دارد و انشالله که این سالاد درست کردنم ربطی به علاقه‌ی کامران نداشت. سی‌دی شنهاز را پلی کردم و گذاشتم صدایش خانه را پر کند اما به دلم گفتم« نه آوا...نه». عود و شمع، هیچ چیزی توی خانه نبود اما عطر داخل کیفم را برداشتم و چند پاف توی فضا زدم و منتظر ماندم تا کامران بیاید اما نیامد. حرکت عقربه‌ها کش آمد و طی کردن طول و عرض سالن خسته‌ام کرد. بارها روی کاناپه نشستم و بلند شدم. برای چندمین بار چایی را که می‌رفت کهنه جوش شود را از نو دم کردم و متنفر شدم از انتظار.... ساعت دو بامداد بود که به زحمت چشمانی را که باز نگهداشته بودم به خواب رفت اما با صدای نفس کشیدن کسی که دورس سرمه‌ی و شلوار جین همرنگش پوشیده بود و موهایش شلخته روی پیشانی‌اش رها شده بود چشم باز کردم. آستین‌های دورسش تا آرنج بالا بود و چشمانش پر از غم. ـ کامران. لبش را روی هم فشار داد و نگاهش یک دور دور خانه چرخید. خانه‌اش بوی گل می‌داد و میز غذای که غذاهایش یخ کرده بود شاید رویایی اویی بود که من از او هیچ نمی‌دانستم. وقتی به سمتش پرواز کردم این من نبودم که به دنبال آغوش امنی برای گریه کردن می‌گشتم دلم بود. دلی که به هوای او سالاد درست کرده بود حتی اگر هزار بار می‌گفت به درک که کامران افسار دلش دستش نبود.
1 41513Loading...
15
#تجانس🪐 #پارت۲۲۴✨ #زیبا_سلیمانی تا آمدم تماس را قطع کنم اینبار او بود که گفت: ـ مطمئن نیستم اما احتمال داره امشب برگرده تهران و اگه بیاد قطعاً اونجا اولین جایی که می‌آد. همین احتمال باعث شد یه لحظه فکر کنم برگشته. دلم گرم شد از مهرش و این‌بار صادقانه و از ته دل تشکر کردم: ـ خیلی لطف کردید.. ـ آوا جان؟! صدایم زده بود اویی که من فقط یک بار دیده بودمش و حالا مخاطبش شده بودم. همانی که موهایم را عاج فیلی کرده بود و اسمش پشت سی‌دی‌های کامران نوشته شده بود و من دوست داشتم بدانم او کیست. ـ بله!؟ ـ اگه توی اون خونه موندی و منتظرش شدی با دلت بمون و الا من به محض برگشتنش تهران هر طور که شده باشه می‌فرستمش بیاد دیدنت تا با عقلتون برای آینده تصمیم بگیرید. ناخودآگاه پرسیدم: ـ دلم؟ و او این‌بار مصمم جوابم را داد: ـ بله با دلت بمون توی خونه‌ای که فقط تو کلیدش رو داری. ته دلم انگار رخت شستند و یک نفر بلند توی گوشم گفت« راستینم آوا...راستین». زبانم بند آمده بود که خودش ادامه داد: ـ ممنونم که حواست به راستین هست. امیدوارم امشب برگرده. خداحافظ. کوتاه تشکر و کوتاه‌تر خداحافظی کردم و بعد از گذاشتن گوشی به حرفش فکر کردم. در عمیق‌ترین لایه‌های درخواستش نگرانی موج می‌زد برای کسی که من اندازه‌ی یک اسم از او می‌دانستم و این روزها زیاد به او فکر می‌کردم چشم انتظار بودم. ساعت به سرعت روی دور تند افتاد. به مامان پیام دادم که شب به خانه نمی‌آیم کمی ناراحت شد اما دست آخر پذیرفت و من قول دادم که مراقب خودم باشم و سعی کردم به حرف مهکام که گفته بود با دلم آنجا بمانم اعتنایی نکنم. من با دلم وارد این بازی نشده بودم که با دلم هم بمانم کار عقل را دل نمی‌کرد و من به حکم عقل آنجا بودم تا گره بازم کنم از تمام مشکلاتی که ریخته بود روی سرم و دلدادگی بی‌اهمیت‌ترین موضوع آن لحظه از زندگی‌ام بود حالا به درک که کامران افسار دلش دستش نبود. میز را چیدم و صبر کردم تا کامران بیاید.
1 56114Loading...
16
عزیزای دلم تخفیف20 درصدی نشرعلی به مناسبت نمایشگاه مجازی کتاب رو از دست ندید 🙏🏻❤️‍🔥 خلاصه‌ی رمان‌های من: 🧚‍♂️خلاصه رمان شیدایی: ماجرا از یه سفر دانشجویی به شمال شروع میشه که توی اون سفر دو نفر که با هم گذشته‌ی مشترک داشتن همدیگر رو به صورت تصادفی می بینن. این دیدار مجدد سر آغاز حوادث جدیدی میشه که اون ها رو می کشه به دل ماجراهای جدید و تازه داستان استارت می خوره در طول قصه مدام شاهد فلش بک‌های هستم که باعث میشه مخاطب مدام در گذشته و حال در حرکت باشه. شیدای یه قصه ی اجتماعی و در عین حال عاشقانه است که تو اون سعی شده به نقش خانواده در زندگی یه دختر مدرن امروزي پرداخته بشه، کما اینکه داستان با برچسب ⛔️هیس ممنوع ⛔️هم به اتمام میرسه. خلاصه مهکام: در پی قتل مشکوک خبرنگار روزنامه‌ی آفاق پای مهکام صولت درست چهار روز مانده به شبی مهم و سرنوشت ساز در زندگی‌اش، به ماجرا باز می‌شود. مهکام خطر می‌کند و مهران جم کلاف سردرگم داستان را به دست می‌گیرد و عشق شورش را به عطش انتقام می‌بازد. زخم کهنه سر باز می‌کند و داغ دلها تازه می‌شود. روی کاغد یک نفر متهم است و شاید هم نه... چه کسی می‌داند مقصر حادثه کیست؟ جدالی پر تمنا آغاز می‌شود و این تازه شروع ماجراست. در تقابل عشق و عقل نقاب‌ها رنگ می‌بازد و هویت‌ها افشا می‌شود اما به راستی مهران جم کیست؟ پاسخ این سوال نقطه‌ی تلاقی مرگی دردناک با آینده‌ی مبهم است که مهکام را در خود می‌بلعد. تکه‌های پازل گنگ و نافهموم گره می‌خورند به شجاعت دختری از جنس عشق و ایمان. پرده‌ها می‌افتد و حقیقت عیان می‌شود. برای سفارش می‌تونید به آیدی زیر پیام بدید @arinabookshop
1 9054Loading...
17
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 6440Loading...
18
#تجانس🪐 #پارت۲۲۳✨ #زیبا_سلیمانی کامران شباهت غریبی به شهناز داشت و پشت سی‌دی‌های که مربوط به او بود نوشته بود « مامان!». مهکامی هم این وسط بود که من ربطش را به کامران درک نمی‌کردم و باید فقط صبر می‌کردم تا ساعت کار سالن مهکام تمام شود و با آن شماره تماس بگیرم و ببینم آیا کسی خارج ساعت کاری آنجا هست یا نه. چرا که جوجو بعد از ساعت کاری به خانه‌ی کامران زنگ زده بود و من دلیل سکوت فضا هنگام حرف زدنش را بعدا فهیمده بودم. سی‌دی‌ها را جمع کردم و حس کردم نباید این همه در مسائل مربوط به کامران دخالت می‌کردم حس می‌کردم به اعتمادش خیانت کرده‌ام و همین باعث شده بود عذاب وجدان بگیرم. ساعت هشت شب بود که خدمه رفتند. بوی خورشت قیمه خانه را پر کرده بود. خانه بوی گل می‌داد. عطر زندگی جاری بود اما صاحب خانه نبود و زندگی بدون او مگر برای این خانه تعریف شده بود؟ هر چه که بود دلم در آن وانفسا گرفته بود و آرزو می‌کردم کاش باران بود و من زنگ بزنم بگویم بیاید تا با هم تا ته دنیا را پیاده برویم و من فقط حرف بزنم و او گوش کند حتی اگر جوابش به تمام درددل‌هایم یک لبخند تلخ باشد وقتی که به او می‌گفتم این روزها زیاد به کامران فکر می‌کنم و این خطرناک است. خانه در سکوت مطلق بود که شماره‌ی سالن را گرفتم. گوشی بوق خورد و بوق خورد درست لحظه‌ی که فکرش را نمی‌کردم کسی جوابم را بدهد صدای قرص و محکمی توی گوشی پخش شد و گفت: ـ راستین..!! بند دلم پاره شد و حس کردم او هم مثل من منتظر است. نفسی گرفتم و گفتم: ـ آوا هستم. سکوت پشت خط ممتد شد و قبل از قطع شدن تماس سریع گفتم: ـ اگه ممکنه بهش بگید من حقیقتا کار واجبی باهاش دارم و اگه ممکنه حداقل یه تماس باهام بگیره. مکثش طولانی شد و وقتی لب باز کرد حس کردم بغض بزرگی را بلعیده است: ـ من هم مثل شما بهش دسترسی ندارم عزیزم. صدای مهکام بود مدیر مسئول سالن مهکام. آن روز که برای لایت موهایم رفته بودم آنجا تنها کسی که خیلی با من حرف زد خودش بود و همین باعث شده بود صدایش را به خاطر بسپارم و حالا من بیشتر گیج بودم از رابطه‌ی مهکام و کامران. علی‌رغم میل زیادم برای دانستن رابطه‌یشان تنها به تشکری بسنده کردم: ـ ممنونم.
1 45115Loading...
19
#تجانس🪐 #پارت۲۲۲✨ #زیبا_سلیمانی سوالش شاید سوال من هم بود. آن دیگری گفت: ـ آقای من هنوز که هنوز صداش رو گوش می‌ده می‌گه قبل انقلاب کلی پول جمع کرده که بتونه بره کلابی که شهناز توش می‌خونده و از نزدیک دیدش... اولی شانه‌ی بالا انداخت و گفت: ـ چی بگم والا مگه همون قدیمی‌ها گوش بدن من که دوسش ندارم. من اما به حرف‌هایش اهمیت ندادم و اجازه دادم شهناز بخواند و من فکر کنم چرا کامران «ه» شهناز را حذف کرده و اصلاً چرا انقدر سی‌دی شهناز توی خانه‌اش دارد؟ چشمانم را بستم و خال بالای ابروی شهناز توی چشمم پر رنگ شد. شهناز موهایش را کنار زد و چشمان سرمه کشیده‌اش را توی کاسه چرخاند و پر عشوه شعرش را خواند. کامران بالای ابرویش خال داشت؟ وحشت زده چشمانم را باز کردم و فراموش کردم خدمه در چه حالی هستند دیوانه وار به سمت سی‌دی‌ها رفتم و فیلم شب یلدای ماندانا را پلی کردم و روی تصویر شهناز مکث کردم. تصویر بزرگ نمی‌شد و همین باعث شد فیلم را فراموش کنم و بروم سراغ گوگل و نامش را سرچ کنم و بعد یک عالمه عکس در مدل‌های مختلفی از او روی صفحه ظاهر شد و چشمم بی‌هوا پر شد. شهناز چرا شبیه کامران نگاه می‌کرد؟ چرا لبخندش مثل او بود؟ چرا توی چشمانش مزرعه‌ی آفتاب گردان داشت؟ خدای من چرا داشتم گیج می‌شدم؟ من که داشتم پازل‌های بهم ریخته را درست کنار هم می‌چیدم پس چرا نتیجه آنی که باید نمی‌شد؟ سی‌دی‌ها را کف خانه ریختم و نوشته‌ها را کنار هم قرار دادم. روی یکی از سی‌ی‌ها نوشته بود« ن!» و این یعنی این حرف آخر جمله یا کلمه‌ی بود که بعدش علامت تعجب بود. م...الف..ن.. تکرارشان که می‌کردی می‌رسیدی به «مامان!» متعجب دستم را روی سرم گذاشتم و بعد کلمات دیگر را کنار هم چیدم« م..ه..ک.الف...م» مهکام. همان جایی بود که جوجو به من زنگ زده بود. دستم را روی گلویم گذاشتم و محکم فشار دادم یکی از خدمه نزدیکم شد پرسید: ـ مشکلی پیش اومده؟ لبم را به زحمت تکان دادم و گفتم: ـ آب.. فوراً رفت و با لیوانی آب برگشت و من لاجرعه سر کشیدمش. حجم دیتایی که یکهو به مغزم وارد شده بود از ظرفیت آن روزم خارج بود. نادر و قادر را کشته بودند یعنی من خیلی خوش شانس بودم که جان سالم به در برده بودم.
1 43714Loading...
20
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 8191Loading...
21
#تجانس🪐 #پارت۲۲۱✨ #زیبا_سلیمانی چرا نگذاشته بود از فرط خونریزی بمیرم؟ چرا به من گفته بودم دوستت دارم؟ چرااا؟ هر چه می‌پرسیدم جوابی برای سوالم نداشتم و آینه داشت مرا با نوشته‌های رویش دیوانه می‌کرد. گوشی روی میز را برداشتم و از اسنپ مارکت برای خانه‌ی خالی‌اش خرید کردم و بعدش بلند شدم. تا خاک این خانه نمی‌رفت زندگی به آن بر نمی‌گشت و من تا کاری برای انجام دادن پیدا نمی‌کردم آرام نمی‌شدم. یکبار دیگر گوشی را به دست گرفتم و از آچاره چند نیروی خدماتی خواستم و خودم نشستم پای سی‌دی‌ها... باید اتفاقی می‌افتاد و من باید می‌فهمیدم پسری که گاهی شنیده بودم رپ می‌خواند این همه سی‌دی قدیمی برای چه دارد؟ خبط و ربطش به این سی‌دی‌ها چه بود؟ سی‌دی‌ها را برداشتم و توی دستگاه گذاشتم و تلویزیون را روشن کردم. فیلم شب پنهانی بود این فیلم را دیده بودم و هنرنمایی شهناز احتشام و در آن واقعا بی‌نظیر بود البته که فرهاد هم در خوب در آمدن نقش او بسیار موثر بود. سی‌دی را بیرون آوردم و دیگری را گذاشتم. طپش تی وی بود و برنامه عید نوروز سال 77 بود..خوانندگان زیادی بودند و بینشان شهناز احتشام هم بود. سی‌دی را بیرون کشیدم و بعدی را گذاشتم شب یلدای بود برنامه‌ی ماندانا و باز شهناز احتشام بود و شهره‌آغداشلو و لیلا، شهناز داشت یک آهنگ زیبا را می‌خواند « آسمون و بنگری هر گوشه‌اش نوشته .... هر کی یارش خوشگله جاش توی بهشته...» آنقدر زیبا می‌خواند که صدای دستگاه را بالا بردم و گذاشتم صدایش دیوار ترس رخنه کرده توی سینه‌ام را بشکند و بریزد و فراموش کنم نادر و قادر را کشته‌اند کامران رفته و من دست تنها نشستم ببینم حوادث مرا به کجا می‌برد و هر آن ممکن بود همان‌هایی که نادر و قادر را کشته بودند مرا به جرم زیاد دانستن خلاص کنند. سرم را میان دستم گرفتم گومب گومب می‌کوبید شقیقه‌هایم و صدای شهناز خوش طنین و زیبا دلم را به بازی می‌گرفت که کاش کامران بود. نیروهای خدماتی رسیدند و آمدنشان همزمان شد با آمدن خریدهایم و دیگر فرصت نشد فیلم‌ها را پلی کنم. بلند شدم و همانطور که داشتم خانه‌ی پر خاک کامران را از گردِ دوریش می‌زدودم یکی از سی‌دی‌ها که رویش نوشته بود«ش..ناز» را پلی کردم و صدای گرمش خانه را پر کرد.« ه» شهناز را حذف کرده بود و من دلیلش را نمی‌دانستم. مثل خیلی از سی‌دی‌ها که رویش فقط تک حرف مثل «م» و « الف» نوشته شده بود و من باز دلیلش را نمی‌دانستم. از یکی از خدمه‌ها خواستم شام بپزد و کار را بینشان تقسیم کردم. شهناز داشت« ای دل تو خریداری نداری از لیلا را می‌خواند». یکی از ریمکس‌های شاد زمانِ خودش بود. یکی از خدمه چینی به بینی انداخت و گفت: ـ کی الان دیگه شهناز گوش می‌ده؟
1 64813Loading...
22
#تجانس🪐 #پارت۲۲۰✨ #زیبا_سلیمانی ـ کامران رو فراموش کنید و به زندگی عادی برگردید این تنها چیزی که ما از شما می‌خوایم.. ـ به کامران بگید برگرده و فراموش نکنید زندگی عادی من همیشه همینطور بوده پر ریسک و خطرناک. چراغ سبز شد و من با تتمه جان باقی مانده در تنم راه افتادم و دیگر صبر نکردم تا او جوابم را بدهد و اویی که بعدها شد یکی مثل آرش، اویی که حامی بودن را خوب‌تر از هر کسی در دنیا بلد بود حتی وقتی من در سرمای ژنو روی برف راه می‌رفتم و از فرط دلتنگی اشک می‌ریختم او بود تا به من بگوید زندگی با عشق زیباست و بی‌عشق هیچ است و هیچ است و هیچ. او هرگز مرا رها نکرد حامی بودن قشنگ به قامتش می‌نشست. از چهارراه که عبور کردم بدون وقفه شماره‌ی رضا را گرفتم و گفتم: ـ رضا جان من جایی نمی‌رم برام کاری پیش اومده باید برگردم خونه.. ـ خدا رو شکر! حتی خدا رو شکر گفتن پر خنده‌ی رضا هم مرا به خنده نکشاند که ترس در بیخ و بن جانم نفوذ کرده بود. نادر و قادر را کشته بودند و این یعنی کسی شوخی نداشت و من اگر زنده بودم شاید دلیلش این بود که نمی‌خواستند بمیرم. وحشت افشای هویت رعد و بعدش اتحاد ترس را تا بن جانم نفوذ داد و یقین کردم که تنها جایی که در آن لحظه امن است همان خانه‌ی کامران و است و بس. بدون تردید به سمت شرکت برگشتم و ماشینم را برداشتم به سمت قیطریه راندم. کامران باید می‌آمد.‌ وارد خانه شدم و کیفم را رو کاناپه پرت کرد و با خشم نامش را فریاد زدم: ـ کامران! لایه‌های خاک روی میز با روان زخمی و روح آزورده‌ام بازی می‌کرد و هر لحظه بیشتر و بیشتر نبود کامران را وسط این بلبشو فریاد می‌زد. عصبی و ترسیده نشستم روی کاناپه و سرم را میان دستانم گرفتم و به این فکر کردم این خانه به جز جزئی‌ترین وسایل زندگی و چند سی‌دی قدیمی از خوانندگان قدیمی چیز دیگری هم دارد که بخواهد کامران را به آنجا بکشد؟ خوب که فکر می‌کرد هیچ چیزی نبود و کامران حق داشت نیاید اما مگر خودش توی گوشم نگفته بود: ـ«راستینم آوا..راستین.» من دلیلی برای برگشتنش نبودم؟ اگر نبودم چرا نفسش را توی صورتم پخش کرده بود و سرم را میان آغوشش گرفته بود و فریاد زده بود: ـ اومدم آوّا
1 52813Loading...
23
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
2 0220Loading...
24
#تجانس🪐 #پارت۲۱۹✨ #زیبا_سلیمانی گوشی را پرت کردم توی کیفم و با گام‌های آرام اما مطمئن قدم برداشتم. توی آسانسور من بودم و دختری که خیلی با من غریبه بود و من دیگر نمی‌توانستم به او آوای بلند پرواز را وعده بدهم. بال‌هایم به تلخی چیده شده بود و مامان حق داشت هر روز صبح با ترس مرا راهی کند و بابا هم حق داشت برای برگشتنم به خانه لحظه شماری کند فقط یک سوال داشتم من حق نداشتم دلم برای آوایی که کامران آوّا می‌خواند و به او رابین می‌گفت تنگ شود؟ قطعاً که حق داشتم. سرم را نزدیک آینه بردم و توی چشمانم نگاه کردم و مصمم گفتم:« باز می‌شه این در آوّا... صبح می‌شه این شب تو فقط صبر کن» و بعدش نفهمیدم چرا روی «و» آوا تشدید گذاشتم. کامران لعنتی مرا به دو بخش تقسیم کرده بود روزهای قبل از او و روزهای بعد از او. کاری که حتی معین هم نتوانسته بود انجامش دهد. تمام شهر پر از برف بود و راه رفتن روی برف لذتی غیرقابل انکار داشت. دو چهارراه پایین‌تر برای منی که سَر دویدن با کامران شرط می‌بستم کار سختی نبود و من باید این ریکاوری را روی همین برف‌ها شروع می‌کردم. رد پاهایم روی برف آنقدر ریتمیک و منظم بود که دوست داشتم هر چند دقیقه یک بار برگردم به عقب و به پشت سرم نگاه کنم و باور کنم زندگی حق تمام کسانی‌است که زنده‌اند حتی اگر مثل من درگیر سوگی عظیم مثل از دست دادن بارانند. به چهار راه اول رسیدم و نفسم را کوتاه بیرون دادم سر چهارراه ایستادم و منتظر شدم که چراغ عابر سبز شود که کسی پشت سرم ایستاد و من دلم هری ریخت و خاطره‌ی دردِ تیزی چاقوی برنده توی تنم پخش شد: ـ لطفاً برنگردید خانم عاصی... صدایش ضرب آهنگ خاصی داشت و من ترسیده دست روی گلویم گذاشتم و سرما در بیخ و بن جانم نفوذ کرد. بزاقم را به زحمت بلعیدم که صدا رنگ دیگری گرفت و شاید کمی آرامتر شد: ـ قهوه‌خونه‌ی نصرت گوش‌بُر جایی امنی برای شما نیست، مخصوصاً وقتی بدونید که نادر و قادر رو کشتن. این را گفت و حس کردم دارد مسیرش را برای رفتن تغییر می‌دهد که هر چه جرئت توی جانم داشتم را ریختم توی کلامم و پرسیدم: ـ کامران کجاست؟
1 88612Loading...
25
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
10Loading...
26
#تجانس🪐 #پارت۲۱۸✨ #زیبا_سلیمانی ـ اُکی. فردا سه شب بیا پارک ملت ـ آوااااا.. انگار نامم را فریاد زده بود و صدایش به گوشم می‌رسید که دستم را روی گوشم گذاشتم و چینی روی بینی انداختم و توی دلم گفتم« خب چته دختر؟» و خودم جواب خودم را دادم« سه شب وقت قراره محرمانه‌است آخه؟ اونم تویی که داری رصد می‌شی؟». خودم به حماقتم خندیدم و برای شروین نوشتم. ـ اُکی هر وقت خودت وقت داشتی بگو بیام پارک ملت. ـ باشه خبرت می‌کنم. استیکری برایش فرستادم و تکیه به صندلی‌ام دادم. باید هر طور شده به ریکوردری که شب حادثه توی خانه‌ی فرشید پنهان کرده بودم دسترسی پیدا می‌کردم، شاید حرف‌های فرشید بیخود و بی‌ربط بود اما ممکن بود از دل همین حرف‌های به ظاهر بی‌ربط راه و نشانی به قاتل باران پیدا کنم. سرم را تکان دادم وکوتاه چشم بستم. چقدر کار روی سرم بود و من چقدر دست تنها بودم. باید خودم را بازسازی می‌کردم و بنا را بر این می‌گذاشتم که شاید تمام کارهای که می‌کنم هم کامران را برنگرداند و من که محال بود به همتاهای او اعتماد کنم پس باید یا یک تنه تمام مسیر را می‌رفتم یا...یای دیگری وجود نداشت من باید به روزهای قبل از آمدن کامران بر می‌گشتم از رعد هم که می‌گذشتیم آوای درونم به من نیاز داشت. به منی که دستش را بگیرد و بگوید «تو می‌توانی». فرصت کَندوکاش و فکر کردنم به اندازه‌ی ربع ساعت هم نبود که صدای پیامک گوشی‌ موبایلم بلند شد. نگاه روی اسم رضا ماند و دلم برای مهر بی‌حدش ضعف رفت: ـ کجایی؟ این یک سوال ساده و شاید توبیخگرانه بود اما برای من معنای نگرانی، اعتماد و امنیت را می‌داد. رضا مظهر تمام این‌ها بود و من خوشبخت بودم که او را در دایره‌ی آدم‌های امن زندگی‌ام داشتم. برایش نوشتم: ـ دارم راه می‌افتم! ـ اگه از روی در و دیوار راه نمی‌ری صبر کن تا خودم بیام دنبالت.. دلم برای روزهای که در ودیوار شهر در مسلخ پاهایم بود تنگ شد و بغضی غریب روی گلویم نشست و دستم بی‌اختیار رفت روی بخیه‌های شکمم، بال پروازم را چیده بودند و این ترسناک بود. خیلی ترسناک. برای رضا نوشتم: ـ دوتا چهارراه پایین‌تر منتظرتم..
1 32712Loading...
27
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 6201Loading...
28
#تجانس🪐 #پارت۲۱۷✨ #زیبا_سلیمانی لبخند نرم نرمک روی لبم نشست و دستم میان موهای خوش رنگی که شاهکار سالن مهکام بود رفت و یکهو خنده‌ام دندان نما شد. چرا زودتر به این فکر نرسیده بودم؟ خطر کردن حتماً یا کامران یا همتاهایش را به سراغم می‌فرستاد و دیگر نیازی نبود برای پیدا کردن کامران به سراغ سالن مهکام بروم و بعدش آنجا ناشیانه دست به کارهایی بزنم که از من بعید بود. فنجان چایی‌ام را برداشتم همان طور که جرعه جرعه می‌نوشیدم لبخند زدم. حالا دیگر رکنی تنها دست‌آورد من از این پرونده نبود. بی‌شک بعد از آن چایی مقصدم قهوه‌خانه‌ی نصرت گوش بر بود. جایی که خون را توی رگ کامران به جوش می‌آورد و مرا بیش از این به یقین می‌رساند که حتی آب خوردنم هم رصد می‌شود. گوشی موبایلم را برداشتم و روی اسم رضا کلیک کردم. بچه‌های رعد بعد از اینکه فهمیده بودند چه اتفاقی برایم افتاده حسابی عصبانی بودند از دستم و این میان رضا تقریباً قهر بود. کمی طول کشید تا صدای عتابگرش گوشم را پر کند و تقریبا تماسی را جواب داد که رو به پایان بود: ـ بگو آوا...؟ خنده‌ی دل‌انگیزی روی لبم شکل گرفت، قهر رضا هم دوست داشتنی بود. ـ دارم می‌رم قهوه خونه‌نصرت گوش‌بر نگی بهت نگفتم و تنهایی رفتم... تند و بی‌پروا جوابم را داد: ـ تو غلط می‌کنی می‌ری..می‌خوای این سری سرت رو گوش تا گوش ببرن؟ جدی و مصمم جوابش را دادم: ـ می‌آی یا نه؟ ـ من نمی‌آم تو هم جایی نمی‌ری. می‌آمد این را تقریباً مطمئن بودم. اما برایم رفتن و نرفتنش مهم نبود مهم این بود که تماس‌هایم شنود می‌شد. با خط دیگری که این‌بار با هزار جوردردسر خریده بودم و تقریباً مطمئن بودم که سیف است و کسی از آن خبر ندارد برای شروین نوشتم: ـ از رکنی چه خبر؟ برای تمام بچه‌های رعد یک خط دیگر خریده بودم و گفته بودمشان بعد از آن حادثه که برای من افتاده بهتر است محتاطانه‌تر رفتار کنیم و بچه‌ها هم پذیرفته بودند هر چند تمام خط‌های قبلیمان هم فعال بود تا کسی به ما شک نکند. شروین انگار پای گوشی بست نشسته بود که به سرعت جوابم را داد: ـ خبرا که زیاده اما باید ببینمت.
1 53513Loading...
29
#تجانس🪐 #پارت۲۱۶✨ #زیبا_سلیمانی به این ترتیب که با خرید زمین اتحاد و پیدا کردن فرد لایقی چون مهدی شایگان اصل را بر تولید و اشتغال زایی گذاشتم و درصد سود حاصل از آن را بین تمام افرادی که در یک لیست بلند بالا تهیه شده بودند تقسیم می‌کردیم ریالی از پول رعد و سودآن در جیب هیچ کدام از ما رعد نشینان نمی رفت و مسئولیت این مهم بر عهده‌ی پرهام بود و همین هم باعث شده بود همه چیز به طرز عجیبی نظم بگیرد چرا که پرهام ذاتا هم آدم منظمی، هم آدم محتاطی بود. این میان تعداد بسیار زیادی جوینده‌ی کار هم از جانب ما به شایگان برای اشتغال معرفی می‌شد. همه چیز در سایه اتفاق می‌افتاد و ما عملاً سارق شب تهران بودیم که زندگی را ذره ذره در جان شهر پخش می‌کردیم. پول‌های هنگفت، طلا و جواهراتی که ایمان داشتیم سفید شویی شده‌اند و با پول شویی هزار مدل رانت و کلک به دست آمده را به شایگان می‌رسانیدیم و او خوب بلد بود سرنوشت این پول‌ها را عوض کند. حالا کامران رفته بود شمار روزهای رفتنش از دستم خارج شده بود درست مثل صدای نفس کشیدنش که فراموشم شده بود و لیستی از کارهای پر درآمد اتحاد مقابل چشمم بود و یک پوزخند روی لبم که من شاه‌دزد این ماجرا نبودم. کارهایی که به تنهای هر کدامشان بستری برای بهبود وضیعت نا به سامان اقتصادی به شمار می‌آمد حتی اگر در مقیاس خرد انجام می‌شد در اتحاد صورت می‌گرفت. من و باران یک روز رویای این را داشتیم که «اتحاد» در تمام شهرهای ایران شعبه بزند و رنگی از آرامش توی سفره‌های که هر روز کوچکتر از دیروز می‌شد رخ‌نمایی کند و حالا باران هم نبود تا ببیند که «اتحاد» جان گرفته است و ما 2310 نفر بودیم که زیر لوای نامی ایستاده بودیم که کلنگش را او زده بود. سعیدی که چک‌های امضا شده‌ی درخواستی‌اش را که گرفت و رفت گوشی روی میز را برداشتم و به عسگری سفارش یک فنجان چای دادم. هوا سرد بود و دی داشت رخت بر می‌بست از قامت زمستان و من دیگر یادم رفته بود چند روز شده بود که کامران رفته، فقط آخرین باری که رفته بودم خانه‌ی قیطریه روی آینه با همان رژ لب در امتداد همان جملات قبلی نوشته بودم« این نیز بگذرد» و بعد از خانه بیرون زده بودم و با خودم عهد بسته بودم دیگر به سراغ کامران نروم اما سراغ رکنی چرا. جمال رکنی تنها کسی بود که من از پرونده‌ی پر پیچ و خم افشانه توی دستم داشتم و می‌دانستم ته توی جمال را که در بیاورم به خیلی چیزها می‌رسم. چند دقیقه در تنهای داشتم معادلات ذهنی‌ام را نظم می‌دادم تا به قرارم با شروین برسم و ببینم ته این اسمی که گفته بودم برایم رب و روبش را بکشد بیرون را در آورده یا نه که چای خوش رنگ و لعابی روی میزم نشست. انگشتم را روی لبه‌ی فنجان کشیدم و همان دم فکری موذی توی سرم جان گرفت. «خطر کردن».
1 39713Loading...
⭕️ آکادمی «شهر قصه» برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ «زیبا سلیمانی» هم در دوره‌ی مقدماتی و هم در دوره‌ی پیشرفته هنرجو می‌پذیرد. 📍برای تحقق بخشیدن به رویای نویسندگی و چاپ اثر، چه باید کرد؟ 📍نویسنده کیست؟ 📍آیا تنها داشتن استعداد برای خلق یک داستان  کافی است؟ 📍 دیالوگ‌نویسی و گفت‌و‌گونویسیِ هدفمند چگونه است؟ 📍پلات و پیرنگ چگونه شما را از دام بن بستِ داستانی نجات می‌دهند؟ 📍قهرمان داستان کیست؟ 📍تعلیق چیست و چگونه خط روایی داستان را حفظ کنیم تا مخاطب همواره کنارمان باشد؟ 📍شروع و پایان داستان چه نقشی در شکل گیری قصه ایفا می‌کنند؟ 📍آیا پس از تعادل ثانویه قصه پایان می‌یابد؟ 📍آشنایی با انواع زوایه‌ی دید و راوی 📍شخصیت فرعی کیست و چه نقشی در داستان دارد؟ 📍کلیشه‌ها چطور می‌توانند ما را در دنیا قصه شگفت زده کنند؟ 📍خرده‌پیرنگ‌ها چگونه در ایجاد تعلیق به داد ما می‌رسند؟ 🔸آموزش اصول و مبانی نویسندگی، و همراهی از سوژه‌یابی تا چاپ اثر و عقدِ قرارداد با ناشرین معتبر. 🔸شروع کلاس‌ها از ابتدای تیر ماه می‌باشد و کلاس‌ها به صورت کارگاهی و مجازی در هشت جلسه‌ی دو ساعته در دوره‌ی مقدماتی برگزار می‌شود. 🔶کلاس‌های دوره‌ی پیشرفته هفته‌ی یک بار دوساعت در آپلیکیشن الوکام‌ به صورت مجازی برگزار می‌شود. 🔸هزینه‌ی دوره‌ی مقدماتی: مبلغ ۸۰۰هزارتومان می‌باشد. 🔶هزینه‌ی دوره‌ی پیشرفته به صورت ماهانه یک میلیون تومان می‌باشد.   تعداد هنرجوها محدود بوده و الویت با اولین‌ها خواهد بود❤️‍🔥 🖋مدرس زیبا سلیمانی 📚دوره دیده در محضر اساتید بزرگی چون استاد جعفر گودرزی استاد سعید نعمت الله، محمد حسن شهسواری، شاهین کلانتری، مژگان زارع، مصطفی مردانی و سایر اساتید صاحب نام این حرفه. 📚برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید: @zibasoleymani539
نمایش همه...

رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۲۳۱✨ #زیبا_سلیمانی لب آوا به خنده باز شد از شنیدن نام آوایی که تمام شب را به انتظارش سپری کرده بود: ـ کامران... انگشت راستین روی لبش نشست و آرام لب زد: ـ راستینم آوّا...راستین. آوا سرش را بین گردن و سرشانه‌ی راستین فرو برد و گفت: ـ تو برای من همون پسری که اول با صدای نفس‌هاش شناختمش و بعد با صدای قلبم.. ـ جونم به صدای قلبت. ـ پرو نشو. راستین به آغوشش اشاره کرد و گفت: ـ آوا جان تمام شب رو شما اینجا خوابیدی هاا،کار از پررویی گذشته. آوا چشمانش را درشت کرد و گفت: ـ خب که چی؟ فقط توی بغلت خوابیدم. ـ شِت چقدر پرتم از مرحله.. پس دلت کارای دیگه دوست داشت؟ ـ بی‌ادب. راستین دو دستش را بالای سر آوا ستون کرد و خم شد توی صورتش گفت: ـ پس بی‌ادب دوست داری؟ آوا سرش را عقب کشید و گفت: ـ کامران... راستین دستان آوا را بالای سرش برد و همانجا نگهداشت و گفت: ـ آهان اینطوریاست تو یه کامران بی‌ادب دوست داری تا یه راستین با ادب. ـ نه من غلط بکنم کسی رو دوست داشته باشم.. ـ کی بود با یه قیمه منو تور کرد و قلبتُ تزویج گرفت؟ من که نبودم، بودم؟ ـ تقصیر من بود که خواستم خستگی‌ات رو در بکنم. ـ خستگی‌ام رو که در کردی اساسی همسر جان.
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۲۳۰✨ #زیبا_سلیمانی آوا دلخورانه پرسید: ـ چندتا حبیبتی داری؟ راستین یک چشمش را باز کرد ژست متفکرانه‌ی گرفت و جواب داد: ـ یه سه چهارتایی می‌شن. ـ پس خوش اشتهایی‌ات هم به بعضی از اعراب رفته؟ چرخید به سمت او و توی چشمانش نگاه کرد و گفت: ـ می‌دونی آوّا.. حبیبتی شاید برای من و تو فقط یه معنی داشته باشه اما برای اعراب یک کتابه، وقتی به کسی می‌گن حبیبتی تو فکر کن بلندترین رمان عاشقانه رو توی همون کلمه جا می‌دن و با تمام وجودشون می‌گن حبیبتی. و از همان لحظه از ذهن آوا گذشت که او چرا به زبان عربی حرف می‌زند: ـ تو چرا می‌گی؟ راستین سر انگشتش را روی صورت او کشید و از همان فاصله‌ی کم خیره در نگاهش شد و لب زد: ـ من به هر کسی نمی‌گم. جوابش آنی نبود که آوا می‌خواست و با دلخوری گفت: ـ اما به مهکام می‌گی. دلش مالش رفت به حسادت شیرین میان کلامش؛ نوک بینی آوا را فشرد و گفت: ـ مهکام یه بخش مهم نه که همه زندگیمه. و آوا مات نگاهش کرد و او از همان فاصله‌ی کم لب زد: ـ و تو آوّای این زندگی که بدون تو جونی نداره و یه تصویر بی‌صداست پر از سکون. نگاه آوا که رنگ مهر گرفت او به تاخت رفت در قلب دختری که یک روز عاصی بود میان تاریک و روشنی هوا و زیرا باران لاقید لایک می‌فرستاد: ـ تو همونی که یه روز مهکام بهم گفت می‌رسه روزی که یکی بیاد تا فرق بین خیلی چیزها رو با عشق بفهمی و تو همون آوّای که نه فقط به زندگیم جون دادی بلکه بهم فرق خیلی چیزها رو با دوست داشتن و عشق فهموندی.
نمایش همه...
⭕️ آکادمی «شهر قصه» برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ «زیبا سلیمانی» هم در دوره‌ی مقدماتی و هم در دوره‌ی پیشرفته هنرجو می‌پذیرد. 📍برای تحقق بخشیدن به رویای نویسندگی و چاپ اثر، چه باید کرد؟ 📍نویسنده کیست؟ 📍آیا تنها داشتن استعداد برای خلق یک داستان  کافی است؟ 📍 دیالوگ‌نویسی و گفت‌و‌گونویسیِ هدفمند چگونه است؟ 📍پلات و پیرنگ چگونه شما را از دام بن بستِ داستانی نجات می‌دهند؟ 📍قهرمان داستان کیست؟ 📍تعلیق چیست و چگونه خط روایی داستان را حفظ کنیم تا مخاطب همواره کنارمان باشد؟ 📍شروع و پایان داستان چه نقشی در شکل گیری قصه ایفا می‌کنند؟ 📍آیا پس از تعادل ثانویه قصه پایان می‌یابد؟ 📍آشنایی با انواع زوایه‌ی دید و راوی 📍شخصیت فرعی کیست و چه نقشی در داستان دارد؟ 📍کلیشه‌ها چطور می‌توانند ما را در دنیا قصه شگفت زده کنند؟ 📍خرده‌پیرنگ‌ها چگونه در ایجاد تعلیق به داد ما می‌رسند؟ 🔸آموزش اصول و مبانی نویسندگی، و همراهی از سوژه‌یابی تا چاپ اثر و عقدِ قرارداد با ناشرین معتبر. 🔸شروع کلاس‌ها از ابتدای تیر ماه می‌باشد و کلاس‌ها به صورت کارگاهی و مجازی در هشت جلسه‌ی دو ساعته در دوره‌ی مقدماتی برگزار می‌شود. 🔶کلاس‌های دوره‌ی پیشرفته هفته‌ی یک بار دوساعت در آپلیکیشن الوکام‌ به صورت مجازی برگزار می‌شود. 🔸هزینه‌ی دوره‌ی مقدماتی: مبلغ ۸۰۰هزارتومان می‌باشد. 🔶هزینه‌ی دوره‌ی پیشرفته به صورت ماهانه یک میلیون تومان می‌باشد.   تعداد هنرجوها محدود بوده و الویت با اولین‌ها خواهد بود❤️‍🔥 🖋مدرس زیبا سلیمانی 📚دوره دیده در محضر اساتید بزرگی چون استاد جعفر گودرزی استاد سعید نعمت الله، محمد حسن شهسواری، شاهین کلانتری، مژگان زارع، مصطفی مردانی و سایر اساتید صاحب نام این حرفه. 📚برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید: @zibasoleymani539
نمایش همه...

رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۲۲۹✨ #زیبا_سلیمانی آوا که توی آغوشش تکان خورد چشم باز کرد و دید که صورتش توی خواب جمع شده و دستش به سمت پهلویش رفته که دستش را روی دست آوا گذاشت و خم شد گونه‌اش را پر مهر بوسید و پرسید: ـ چی شد؟ آوا بدون اینکه جواب بدهد سری به طرفین تکان داد و میل خوابیدن در آغوش او را در خودش خاموش نکرد. خنده مهمان لبش شد و پرسید: ـ اونی که نصف شب خیابون گردی می‌کرد تو نبودی که، نه؟ آوا با همان چشمان بسته خندید و او به کم از او قانع نشد و کف دستش را روی صورتش کشید نوازش مگر چیزی جز همین لمس‌های پر مهر بود؟ ـ هی رابین باز کن چشات رو.. چشمان آوا با نگرانی در نگاهش باز شد و او مهربان نگاهش کرد و پرسید: ـ چی شده خوشگلم..؟ ـ خوشگلت ... رابین... پس آوا کجاست؟ دستش را مشت کرد و روی سینه‌اش گذاشت و به قلبش اشاره کرد و گفت: ـ اینجاست. ـ کی اونجاست کامران؟ راستین چشمک زد: ـ همونی که گفتی دیگه. مشت کم جان آوا روی سینه‌اش نشست و گفت: ـ خیلی عوضیی. راستین او را بیشتر به خودش چسباند و گفت: ـ در ضمن موهات هم خیلی خوشگل شده. و آوا شیطنت کرد: ـ کار مهکام جونته. به همان اندازه‌ که با شنیدن اسم مهکام از دهان او شوکه شد لبخند هم روی لبش آمد و مهربان لب زد: ـ حبیبتی.
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۲۲۸✨ #زیبا_سلیمانی حالا من آوّای او بودم. اویی که از صدا زدنم امتناع می‌کرد. غرق بودم در حرارت تنی که تن‌طلبی را به سخره گرفته بود و به مبارزه می‌رفت با تمام تناقض‌ها تا در تجانس اویی باشد که یک روز میان غربت لحظه‌ها پر تما خواسته بود آوّای او باشم. کی او جلو آمده و من عقب رفته بود را نفهمیده بودم فقط حس کردم منی در آن خانه نبود. چرا که کاری که آن آوا می‌کرد با من غریبه بود و انگار آوای جدیدی در من حلول کرده بود که صدای « قبلتُ تزویج» گفتنش میان لاله‌ی گوشم خبر از این می‌داد که آن آوا داشت میان لاله‌ی گوشش از قداست می‌خواند و او حالا محرمم بود و من... من آوّای او. صورتم از اشک خیس بود؛ صورت او هم. لبم که به گردنش چسبید؛ عشق به وسعت عرش خدا عزت گرفت که من حالا و این لحظه دیگر آوّای او بودم. حتی اگر او یک روز به چراغ‌های روشن شهرش پشت نکرد و مرا بین خواستن و نخواستن رها. حتی اگر او گل می‌فرستاد به همسری که سهمش از او همین آغوش بود نه بیشتر؛ نه کمتر و من چطور همسری بودم وقتی که او را ترک کردم و گفتم« دیگه برام گل نفرست کامران!». به جهنم که کامران مرا انتخاب نکرد، راستین که مرا دوست داشت. جانش به جانم بند بود من چطور جانش را بی‌جان کردم؟ آخ و دیگر هیچ. « بوسه» دستش روی موهای آوا حرکت می‌کرد و باورش نمی‌شد نیمه شب گذشته دختری که به اندازه‌ی خورشید از او دور بود محرمش شده و تمام شب را توی آغوش او خوابیده باشد. حس می‌کرد خواب می‌بیند و این پایان برگشتش به تهران نیست. چرا که فکر می‌کرد برگشتنش مصادف می‌شود با روبرویی با پرونده‌ی که از او گرفته بودند و رقم خوردن تلخ‌ترین روزهای زندگیش. خبر نداشت که دختری رها و آزاد از هر اجباری عزم کرده او را به مهمانی بوسه‌های نابه‌هنگام ببرد و یک بار دیگر او را شگفت زده کند که خدا دوستش دارد و هرگز فراموشش نکرده. آوّای که دیشب در خانه‌اش می‌چرخید و عشق می‌پروراند را مثل رویا می‌دید و حالا این رویا سرش را گذاشته روی بازوی او، خوابیده بود. موهایش شده بود حریر زیبایی که سینه‌اش را پوشانده. خم شد و نوک موهای آوّا را بوسید و آرزو کرد روز شب شود و شب روز اما آوا همان جا باشد و دنیا با آنها کاری نداشته باشد. دنیا آنها را رها کند میان عشق و او یکبار از نو عاشق شود. ته دلش وقتی به خانه بهشت فکر می‌کرد؛ فکش منقبض می‌شد که اگر آوا بیشتر از او بداند باز هم می‌ماند؟ مثل دیشب خودش را با تمام عشقِ در قلبش به اویی که پسر کوچکی از خانه بهشت بود می‌سپارد؟ فکر کردن به تلخی‌ها کامش را تلخ می‌کرد. چشم بست و دشتی پر از آفتابگردان آرزو کرد تا دست در دست معشوق بینشان بچرخد و فراموش کند دنیا تاریکی هم دارد.
نمایش همه...
⭕️ آکادمی «شهر قصه» برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ «زیبا سلیمانی» 📍برای تحقق بخشیدن به رویای نویسندگی و چاپ اثر، چه باید کرد؟ 📍نویسنده کیست؟ 📍آیا تنها داشتن استعداد برای خلق یک داستان  کافی است؟ 📍 دیالوگ‌نویسی و گفت‌و‌گونویسیِ هدفمند چگونه است؟ 📍پلات و پیرنگ چگونه شما را از دام بن بستِ داستانی نجات می‌دهند؟ 📍قهرمان داستان کیست؟ 📍تعلیق چیست و چگونه خط روایی داستان را حفظ کنیم تا مخاطب همواره کنارمان باشد؟ 📍شروع و پایان داستان چه نقشی در شکل گیری قصه ایفا می‌کنند؟ 📍آیا پس از تعادل ثانویه قصه پایان می‌یابد؟ 📍آشنایی با انواع زوایه‌ی دید و راوی 📍شخصیت فرعی کیست و چه نقشی در داستان دارد؟ 📍کلیشه‌ها چطور می‌توانند ما را در دنیا قصه شگفت زده کنند؟ 📍خرده‌پیرنگ‌ها چگونه در ایجاد تعلیق به داد ما می‌رسند؟ 🔸آموزش اصول و مبانی نویسندگی، و همراهی از سوژه‌یابی تا چاپ اثر و عقدِ قرارداد با ناشرین معتبر. 🔸شروع کلاس‌ها از ابتدای تیر ماه می‌باشد و کلاس‌ها به صورت کارگاهی و مجازی در هشت جلسه‌ی دو ساعته برگزار می‌شود. 🔸هزینه‌ی دوره‌ی : مبلغ ۸۰۰هزارتومان می‌باشد.   تعداد هنرجوها محدود خواهد بود و الویت با اولین‌ها خواهد بود❤️‍🔥 🖋مدرس زیبا سلیمانی 📚دوره دیده در محضر اساتید بزرگی چون استاد جعفر گودرزی استاد سعید نعمت الله، محمد حسن شهسواری، شاهین کلانتری، مژگان زارع، مصطفی مردانی و سایر اساتید صاحب نام این حرفه. 📚برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید: @zibasoleymani539
نمایش همه...

رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
نمایش همه...