cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
11 880
مشترکین
-1324 ساعت
-757 روز
-33230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۲۲۵✨ #زیبا_سلیمانی بدون اینکه بخواهم و مغزم فرمانی بدهد سالاد درست کردم وسواس گونه وسط میز گذاشتم. کامران سالاد دوست داشت؟ همان چندباری که سر از شایلی در آورده بودیم فهمیده بودم سالاد دوست دارد و انشالله که این سالاد درست کردنم ربطی به علاقه‌ی کامران نداشت. سی‌دی شنهاز را پلی کردم و گذاشتم صدایش خانه را پر کند اما به دلم گفتم« نه آوا...نه». عود و شمع، هیچ چیزی توی خانه نبود اما عطر داخل کیفم را برداشتم و چند پاف توی فضا زدم و منتظر ماندم تا کامران بیاید اما نیامد. حرکت عقربه‌ها کش آمد و طی کردن طول و عرض سالن خسته‌ام کرد. بارها روی کاناپه نشستم و بلند شدم. برای چندمین بار چایی را که می‌رفت کهنه جوش شود را از نو دم کردم و متنفر شدم از انتظار.... ساعت دو بامداد بود که به زحمت چشمانی را که باز نگهداشته بودم به خواب رفت اما با صدای نفس کشیدن کسی که دورس سرمه‌ی و شلوار جین همرنگش پوشیده بود و موهایش شلخته روی پیشانی‌اش رها شده بود چشم باز کردم. آستین‌های دورسش تا آرنج بالا بود و چشمانش پر از غم. ـ کامران. لبش را روی هم فشار داد و نگاهش یک دور دور خانه چرخید. خانه‌اش بوی گل می‌داد و میز غذای که غذاهایش یخ کرده بود شاید رویایی اویی بود که من از او هیچ نمی‌دانستم. وقتی به سمتش پرواز کردم این من نبودم که به دنبال آغوش امنی برای گریه کردن می‌گشتم دلم بود. دلی که به هوای او سالاد درست کرده بود حتی اگر هزار بار می‌گفت به درک که کامران افسار دلش دستش نبود.
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۲۲۴✨ #زیبا_سلیمانی تا آمدم تماس را قطع کنم اینبار او بود که گفت: ـ مطمئن نیستم اما احتمال داره امشب برگرده تهران و اگه بیاد قطعاً اونجا اولین جایی که می‌آد. همین احتمال باعث شد یه لحظه فکر کنم برگشته. دلم گرم شد از مهرش و این‌بار صادقانه و از ته دل تشکر کردم: ـ خیلی لطف کردید.. ـ آوا جان؟! صدایم زده بود اویی که من فقط یک بار دیده بودمش و حالا مخاطبش شده بودم. همانی که موهایم را عاج فیلی کرده بود و اسمش پشت سی‌دی‌های کامران نوشته شده بود و من دوست داشتم بدانم او کیست. ـ بله!؟ ـ اگه توی اون خونه موندی و منتظرش شدی با دلت بمون و الا من به محض برگشتنش تهران هر طور که شده باشه می‌فرستمش بیاد دیدنت تا با عقلتون برای آینده تصمیم بگیرید. ناخودآگاه پرسیدم: ـ دلم؟ و او این‌بار مصمم جوابم را داد: ـ بله با دلت بمون توی خونه‌ای که فقط تو کلیدش رو داری. ته دلم انگار رخت شستند و یک نفر بلند توی گوشم گفت« راستینم آوا...راستین». زبانم بند آمده بود که خودش ادامه داد: ـ ممنونم که حواست به راستین هست. امیدوارم امشب برگرده. خداحافظ. کوتاه تشکر و کوتاه‌تر خداحافظی کردم و بعد از گذاشتن گوشی به حرفش فکر کردم. در عمیق‌ترین لایه‌های درخواستش نگرانی موج می‌زد برای کسی که من اندازه‌ی یک اسم از او می‌دانستم و این روزها زیاد به او فکر می‌کردم چشم انتظار بودم. ساعت به سرعت روی دور تند افتاد. به مامان پیام دادم که شب به خانه نمی‌آیم کمی ناراحت شد اما دست آخر پذیرفت و من قول دادم که مراقب خودم باشم و سعی کردم به حرف مهکام که گفته بود با دلم آنجا بمانم اعتنایی نکنم. من با دلم وارد این بازی نشده بودم که با دلم هم بمانم کار عقل را دل نمی‌کرد و من به حکم عقل آنجا بودم تا گره بازم کنم از تمام مشکلاتی که ریخته بود روی سرم و دلدادگی بی‌اهمیت‌ترین موضوع آن لحظه از زندگی‌ام بود حالا به درک که کامران افسار دلش دستش نبود. میز را چیدم و صبر کردم تا کامران بیاید.
نمایش همه...
عزیزای دلم تخفیف20 درصدی نشرعلی به مناسبت نمایشگاه مجازی کتاب رو از دست ندید 🙏🏻❤️‍🔥 خلاصه‌ی رمان‌های من: 🧚‍♂️خلاصه رمان شیدایی: ماجرا از یه سفر دانشجویی به شمال شروع میشه که توی اون سفر دو نفر که با هم گذشته‌ی مشترک داشتن همدیگر رو به صورت تصادفی می بینن. این دیدار مجدد سر آغاز حوادث جدیدی میشه که اون ها رو می کشه به دل ماجراهای جدید و تازه داستان استارت می خوره در طول قصه مدام شاهد فلش بک‌های هستم که باعث میشه مخاطب مدام در گذشته و حال در حرکت باشه. شیدای یه قصه ی اجتماعی و در عین حال عاشقانه است که تو اون سعی شده به نقش خانواده در زندگی یه دختر مدرن امروزي پرداخته بشه، کما اینکه داستان با برچسب ⛔️هیس ممنوع ⛔️هم به اتمام میرسه. خلاصه مهکام: در پی قتل مشکوک خبرنگار روزنامه‌ی آفاق پای مهکام صولت درست چهار روز مانده به شبی مهم و سرنوشت ساز در زندگی‌اش، به ماجرا باز می‌شود. مهکام خطر می‌کند و مهران جم کلاف سردرگم داستان را به دست می‌گیرد و عشق شورش را به عطش انتقام می‌بازد. زخم کهنه سر باز می‌کند و داغ دلها تازه می‌شود. روی کاغد یک نفر متهم است و شاید هم نه... چه کسی می‌داند مقصر حادثه کیست؟ جدالی پر تمنا آغاز می‌شود و این تازه شروع ماجراست. در تقابل عشق و عقل نقاب‌ها رنگ می‌بازد و هویت‌ها افشا می‌شود اما به راستی مهران جم کیست؟ پاسخ این سوال نقطه‌ی تلاقی مرگی دردناک با آینده‌ی مبهم است که مهکام را در خود می‌بلعد. تکه‌های پازل گنگ و نافهموم گره می‌خورند به شجاعت دختری از جنس عشق و ایمان. پرده‌ها می‌افتد و حقیقت عیان می‌شود. برای سفارش می‌تونید به آیدی زیر پیام بدید @arinabookshop
نمایش همه...
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۲۲۳✨ #زیبا_سلیمانی کامران شباهت غریبی به شهناز داشت و پشت سی‌دی‌های که مربوط به او بود نوشته بود « مامان!». مهکامی هم این وسط بود که من ربطش را به کامران درک نمی‌کردم و باید فقط صبر می‌کردم تا ساعت کار سالن مهکام تمام شود و با آن شماره تماس بگیرم و ببینم آیا کسی خارج ساعت کاری آنجا هست یا نه. چرا که جوجو بعد از ساعت کاری به خانه‌ی کامران زنگ زده بود و من دلیل سکوت فضا هنگام حرف زدنش را بعدا فهیمده بودم. سی‌دی‌ها را جمع کردم و حس کردم نباید این همه در مسائل مربوط به کامران دخالت می‌کردم حس می‌کردم به اعتمادش خیانت کرده‌ام و همین باعث شده بود عذاب وجدان بگیرم. ساعت هشت شب بود که خدمه رفتند. بوی خورشت قیمه خانه را پر کرده بود. خانه بوی گل می‌داد. عطر زندگی جاری بود اما صاحب خانه نبود و زندگی بدون او مگر برای این خانه تعریف شده بود؟ هر چه که بود دلم در آن وانفسا گرفته بود و آرزو می‌کردم کاش باران بود و من زنگ بزنم بگویم بیاید تا با هم تا ته دنیا را پیاده برویم و من فقط حرف بزنم و او گوش کند حتی اگر جوابش به تمام درددل‌هایم یک لبخند تلخ باشد وقتی که به او می‌گفتم این روزها زیاد به کامران فکر می‌کنم و این خطرناک است. خانه در سکوت مطلق بود که شماره‌ی سالن را گرفتم. گوشی بوق خورد و بوق خورد درست لحظه‌ی که فکرش را نمی‌کردم کسی جوابم را بدهد صدای قرص و محکمی توی گوشی پخش شد و گفت: ـ راستین..!! بند دلم پاره شد و حس کردم او هم مثل من منتظر است. نفسی گرفتم و گفتم: ـ آوا هستم. سکوت پشت خط ممتد شد و قبل از قطع شدن تماس سریع گفتم: ـ اگه ممکنه بهش بگید من حقیقتا کار واجبی باهاش دارم و اگه ممکنه حداقل یه تماس باهام بگیره. مکثش طولانی شد و وقتی لب باز کرد حس کردم بغض بزرگی را بلعیده است: ـ من هم مثل شما بهش دسترسی ندارم عزیزم. صدای مهکام بود مدیر مسئول سالن مهکام. آن روز که برای لایت موهایم رفته بودم آنجا تنها کسی که خیلی با من حرف زد خودش بود و همین باعث شده بود صدایش را به خاطر بسپارم و حالا من بیشتر گیج بودم از رابطه‌ی مهکام و کامران. علی‌رغم میل زیادم برای دانستن رابطه‌یشان تنها به تشکری بسنده کردم: ـ ممنونم.
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۲۲۲✨ #زیبا_سلیمانی سوالش شاید سوال من هم بود. آن دیگری گفت: ـ آقای من هنوز که هنوز صداش رو گوش می‌ده می‌گه قبل انقلاب کلی پول جمع کرده که بتونه بره کلابی که شهناز توش می‌خونده و از نزدیک دیدش... اولی شانه‌ی بالا انداخت و گفت: ـ چی بگم والا مگه همون قدیمی‌ها گوش بدن من که دوسش ندارم. من اما به حرف‌هایش اهمیت ندادم و اجازه دادم شهناز بخواند و من فکر کنم چرا کامران «ه» شهناز را حذف کرده و اصلاً چرا انقدر سی‌دی شهناز توی خانه‌اش دارد؟ چشمانم را بستم و خال بالای ابروی شهناز توی چشمم پر رنگ شد. شهناز موهایش را کنار زد و چشمان سرمه کشیده‌اش را توی کاسه چرخاند و پر عشوه شعرش را خواند. کامران بالای ابرویش خال داشت؟ وحشت زده چشمانم را باز کردم و فراموش کردم خدمه در چه حالی هستند دیوانه وار به سمت سی‌دی‌ها رفتم و فیلم شب یلدای ماندانا را پلی کردم و روی تصویر شهناز مکث کردم. تصویر بزرگ نمی‌شد و همین باعث شد فیلم را فراموش کنم و بروم سراغ گوگل و نامش را سرچ کنم و بعد یک عالمه عکس در مدل‌های مختلفی از او روی صفحه ظاهر شد و چشمم بی‌هوا پر شد. شهناز چرا شبیه کامران نگاه می‌کرد؟ چرا لبخندش مثل او بود؟ چرا توی چشمانش مزرعه‌ی آفتاب گردان داشت؟ خدای من چرا داشتم گیج می‌شدم؟ من که داشتم پازل‌های بهم ریخته را درست کنار هم می‌چیدم پس چرا نتیجه آنی که باید نمی‌شد؟ سی‌دی‌ها را کف خانه ریختم و نوشته‌ها را کنار هم قرار دادم. روی یکی از سی‌ی‌ها نوشته بود« ن!» و این یعنی این حرف آخر جمله یا کلمه‌ی بود که بعدش علامت تعجب بود. م...الف..ن.. تکرارشان که می‌کردی می‌رسیدی به «مامان!» متعجب دستم را روی سرم گذاشتم و بعد کلمات دیگر را کنار هم چیدم« م..ه..ک.الف...م» مهکام. همان جایی بود که جوجو به من زنگ زده بود. دستم را روی گلویم گذاشتم و محکم فشار دادم یکی از خدمه نزدیکم شد پرسید: ـ مشکلی پیش اومده؟ لبم را به زحمت تکان دادم و گفتم: ـ آب.. فوراً رفت و با لیوانی آب برگشت و من لاجرعه سر کشیدمش. حجم دیتایی که یکهو به مغزم وارد شده بود از ظرفیت آن روزم خارج بود. نادر و قادر را کشته بودند یعنی من خیلی خوش شانس بودم که جان سالم به در برده بودم.
نمایش همه...
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۲۲۱✨ #زیبا_سلیمانی چرا نگذاشته بود از فرط خونریزی بمیرم؟ چرا به من گفته بودم دوستت دارم؟ چرااا؟ هر چه می‌پرسیدم جوابی برای سوالم نداشتم و آینه داشت مرا با نوشته‌های رویش دیوانه می‌کرد. گوشی روی میز را برداشتم و از اسنپ مارکت برای خانه‌ی خالی‌اش خرید کردم و بعدش بلند شدم. تا خاک این خانه نمی‌رفت زندگی به آن بر نمی‌گشت و من تا کاری برای انجام دادن پیدا نمی‌کردم آرام نمی‌شدم. یکبار دیگر گوشی را به دست گرفتم و از آچاره چند نیروی خدماتی خواستم و خودم نشستم پای سی‌دی‌ها... باید اتفاقی می‌افتاد و من باید می‌فهمیدم پسری که گاهی شنیده بودم رپ می‌خواند این همه سی‌دی قدیمی برای چه دارد؟ خبط و ربطش به این سی‌دی‌ها چه بود؟ سی‌دی‌ها را برداشتم و توی دستگاه گذاشتم و تلویزیون را روشن کردم. فیلم شب پنهانی بود این فیلم را دیده بودم و هنرنمایی شهناز احتشام و در آن واقعا بی‌نظیر بود البته که فرهاد هم در خوب در آمدن نقش او بسیار موثر بود. سی‌دی را بیرون آوردم و دیگری را گذاشتم. طپش تی وی بود و برنامه عید نوروز سال 77 بود..خوانندگان زیادی بودند و بینشان شهناز احتشام هم بود. سی‌دی را بیرون کشیدم و بعدی را گذاشتم شب یلدای بود برنامه‌ی ماندانا و باز شهناز احتشام بود و شهره‌آغداشلو و لیلا، شهناز داشت یک آهنگ زیبا را می‌خواند « آسمون و بنگری هر گوشه‌اش نوشته .... هر کی یارش خوشگله جاش توی بهشته...» آنقدر زیبا می‌خواند که صدای دستگاه را بالا بردم و گذاشتم صدایش دیوار ترس رخنه کرده توی سینه‌ام را بشکند و بریزد و فراموش کنم نادر و قادر را کشته‌اند کامران رفته و من دست تنها نشستم ببینم حوادث مرا به کجا می‌برد و هر آن ممکن بود همان‌هایی که نادر و قادر را کشته بودند مرا به جرم زیاد دانستن خلاص کنند. سرم را میان دستم گرفتم گومب گومب می‌کوبید شقیقه‌هایم و صدای شهناز خوش طنین و زیبا دلم را به بازی می‌گرفت که کاش کامران بود. نیروهای خدماتی رسیدند و آمدنشان همزمان شد با آمدن خریدهایم و دیگر فرصت نشد فیلم‌ها را پلی کنم. بلند شدم و همانطور که داشتم خانه‌ی پر خاک کامران را از گردِ دوریش می‌زدودم یکی از سی‌دی‌ها که رویش نوشته بود«ش..ناز» را پلی کردم و صدای گرمش خانه را پر کرد.« ه» شهناز را حذف کرده بود و من دلیلش را نمی‌دانستم. مثل خیلی از سی‌دی‌ها که رویش فقط تک حرف مثل «م» و « الف» نوشته شده بود و من باز دلیلش را نمی‌دانستم. از یکی از خدمه‌ها خواستم شام بپزد و کار را بینشان تقسیم کردم. شهناز داشت« ای دل تو خریداری نداری از لیلا را می‌خواند». یکی از ریمکس‌های شاد زمانِ خودش بود. یکی از خدمه چینی به بینی انداخت و گفت: ـ کی الان دیگه شهناز گوش می‌ده؟
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۲۲۰✨ #زیبا_سلیمانی ـ کامران رو فراموش کنید و به زندگی عادی برگردید این تنها چیزی که ما از شما می‌خوایم.. ـ به کامران بگید برگرده و فراموش نکنید زندگی عادی من همیشه همینطور بوده پر ریسک و خطرناک. چراغ سبز شد و من با تتمه جان باقی مانده در تنم راه افتادم و دیگر صبر نکردم تا او جوابم را بدهد و اویی که بعدها شد یکی مثل آرش، اویی که حامی بودن را خوب‌تر از هر کسی در دنیا بلد بود حتی وقتی من در سرمای ژنو روی برف راه می‌رفتم و از فرط دلتنگی اشک می‌ریختم او بود تا به من بگوید زندگی با عشق زیباست و بی‌عشق هیچ است و هیچ است و هیچ. او هرگز مرا رها نکرد حامی بودن قشنگ به قامتش می‌نشست. از چهارراه که عبور کردم بدون وقفه شماره‌ی رضا را گرفتم و گفتم: ـ رضا جان من جایی نمی‌رم برام کاری پیش اومده باید برگردم خونه.. ـ خدا رو شکر! حتی خدا رو شکر گفتن پر خنده‌ی رضا هم مرا به خنده نکشاند که ترس در بیخ و بن جانم نفوذ کرده بود. نادر و قادر را کشته بودند و این یعنی کسی شوخی نداشت و من اگر زنده بودم شاید دلیلش این بود که نمی‌خواستند بمیرم. وحشت افشای هویت رعد و بعدش اتحاد ترس را تا بن جانم نفوذ داد و یقین کردم که تنها جایی که در آن لحظه امن است همان خانه‌ی کامران و است و بس. بدون تردید به سمت شرکت برگشتم و ماشینم را برداشتم به سمت قیطریه راندم. کامران باید می‌آمد.‌ وارد خانه شدم و کیفم را رو کاناپه پرت کرد و با خشم نامش را فریاد زدم: ـ کامران! لایه‌های خاک روی میز با روان زخمی و روح آزورده‌ام بازی می‌کرد و هر لحظه بیشتر و بیشتر نبود کامران را وسط این بلبشو فریاد می‌زد. عصبی و ترسیده نشستم روی کاناپه و سرم را میان دستانم گرفتم و به این فکر کردم این خانه به جز جزئی‌ترین وسایل زندگی و چند سی‌دی قدیمی از خوانندگان قدیمی چیز دیگری هم دارد که بخواهد کامران را به آنجا بکشد؟ خوب که فکر می‌کرد هیچ چیزی نبود و کامران حق داشت نیاید اما مگر خودش توی گوشم نگفته بود: ـ«راستینم آوا..راستین.» من دلیلی برای برگشتنش نبودم؟ اگر نبودم چرا نفسش را توی صورتم پخش کرده بود و سرم را میان آغوشش گرفته بود و فریاد زده بود: ـ اومدم آوّا
نمایش همه...