❌متفاوت❌FOAD
15 970
مشترکین
-6724 ساعت
+4407 روز
-24730 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 الیاس مرد مغروری که عاشق یه مستر مغرور تر از خودش میشه و بهش اعتراف میکنه اما اون درکمال بی رحمی پسش میزنه و با برادرزاده الیاس وارد رابطه میشه
https://t.me/+f7apVEHUvwAwMDI8
مسیح یه مستر جدیه که با رفیق بچگیاش که ازش بزرگتره وارد رابطه میشه و بعد یه مدت میفهمه حسام یه مافیای کله گندس که دور از چشم همه تو کار قاچاق مواده و یه روز با جون خودش تهدیدش میکنه تا دست از کارش برداره و همون باعث عود کردن تاناتوفوبیای حسام میشه و رابطشون رو تا حد زیادی وارد چالش میکنه
https://t.me/+f7apVEHUvwAwMDI8 | 111 | 1 | Loading... |
02 _زیر دستات اینجوری ببیننت چی میشه حسام خان؟ هوم؟ من که میگم دیگه تخمشونم حسابت نمیکنن😈♨️
https://t.me/+f7apVEHUvwAwMDI8
جری شده سرشو به گوش مسیح نزدیک کرد و پچ زد...
+فکر کردی همین الانش که بیرون این در وایسادن نمیدونن داری با رئیسشون چیکار میکنی؟ اونا بهتر از هرکسی میدونن رئیسشون رو چجوری زیر خودت کشیدی ارباب!🤤💢
به گلوش چنگ زد و پستشو محکم به زمین کوبید و غرید...
_پس بیا بهشون نشون بدیم رئیسشون چه ناله های سکـ*ـسی ای داره وقتی سوراخ تنگش زیر من داره به فاک میره🔞💦💦
https://t.me/+f7apVEHUvwAwMDI8
مرد خشنی که رئیس مافیا رو اسلیو خودش کرده و هربار جلوی زیر دستاش جوری تنبیهش میکنه که....🌈🔥🔥 | 513 | 5 | Loading... |
03 🏳🌈گیلاورا بپاچن این تو که آبشون قراره بیاد😈💦👇
https://t.me/+0-ioS4P1KTZiMDFk | 508 | 1 | Loading... |
04 پسره پورن گی استادشو ازxnxxپیدا میکنه و🔞💦
پاهامو کامل باز کردم، طوری که برجستگی آلتم رو به روی صورتش باشه و گفتم:
_استاد اخه درسته ادم واسه پول کون بده؟ 😈🍑
https://t.me/+0-ioS4P1KTZiMDFk | 509 | 3 | Loading... |
05 پسر لات لکنتی که بعد آزاد شدن از زندان، متوجه شده رئیسش براش وثیقه گذاشته و حالا باید برای جبران بهش سرویسِ معکوس بده🔞♨️
شاید گای*یدن سوراخ رئیسش؟😈💦
https://t.me/+0-ioS4P1KTZiMDFk | 506 | 1 | Loading... |
06 _ الهی تب كنم شاید پرستارم تو باشی😈
زمزمه زیر لب یزدان همه رو شوکه کرد
سرهنگ هخامنش و این حرفا!؟
آلما قرمز از خجالت سوزنو محکم تو دستش فرو کرد تا هوشیار شه
صدای آخش با خنده بقیه یکی شد
: ولش کن خانوم دکتر سرهنگ ما حالش خوب نی یچی گفت شما به بزرگی خودت ببخش
https://t.me/+0xWMHIHwIXMzZDU0 | 557 | 4 | Loading... |
07 +دختره انگار حامله بود طفلی از سرما یخ زده
- لباس گرمم نداشت من ژاکتم و انداختم
آخه چرا شهرداری این گدا ها رو جمع نمیکنه؟
دخترک رو توی برف و سرما ول کرده بودم تا خودش و بچه ش بمیرن:
-این انگار گدا نبود عسل
زن نفسی گرفت و با تاسف جواب داد:
-پولا رو ندیدی تو دستش؟چقدم کاسبی کرده
-ولی من دلم براش سوخت
با اون لباسای نازک حتما تا الان مرده
صدای مرد توی مغزم زنگ میزد:
-امبولانس بهشت زهرا اومد دختره با بچش مرده ،صورتش از سرما کبود شده بود
چوب اسکی و انداختم به طرف پایین تپه دوییدم،قلبم داشت برای دیدن اون تیله های آبی بی تابی میکرد
https://t.me/+0WPKwbmqsptkNDlk | 520 | 2 | Loading... |
08 رابطه رییس سکسی و رانندهی شرکتش که برای بدهیاش مجبوره براش کار کنه🔥🔞🔞🍑
https://t.me/+0-ioS4P1KTZiMDFk
سوار ماشین میشه و در رو محکم میکوبه.
- سریع شلوارتو در بیار.
متعجب میپرسم.
-ا..اقا اینجا؟؟
-زود باش. صد میلیون خرج بدهیات نکردم که نه و نو بیاری. تکون بخور بکش پایین.
دودل به اطراف نگاه میکنم که داد بلندی میکشه.
-گفتم تکون بخور اراز! بجنب. بالام
با ترس به پشت میرم و روی پاهاش میشینم.
-ا..اقا توروخد یه دقه امون بدین.
دم گوشم لب میزنه:
-من امون میدم عزیزم. ک یرم امون نمیده.🔥
https://t.me/+0-ioS4P1KTZiMDFk | 1 065 | 4 | Loading... |
09 - خودتو نمال بهم تخم سگ😈
نرم خندیدم : جناب سرهنگ داره کنترل شو از دست میده!؟
چشماش پر از خون شد
کمرمو چنگ زد
- نکن آلما دیوونم کنی نگا نمی کنم بیمارستانه ها همین وسط می کشم پایین...
ادامه حرفش تو صدای ناله بلندم گم شد
https://t.me/+0xWMHIHwIXMzZDU0 | 1 029 | 1 | Loading... |
10 بوی قرمه سبزی عمارت رو برداشته بود و طفلم برای یه قاشق از اون خورشت جا افتاده به شکمم لگد میکوبید. در قابلمه رو برداشتم و یه تیکه گوشت و داغ قورت دادم.قاشق خورشت و هنوز نخورده بودم:
-داداش....مامان...بیاید دزد گرفتم
داداشم میدونه با جنده ها چکار کنه
دلم پیش اون قاشق قرمه سبزی بود و طفلم لگد میکوبید.بچم گشنه ش بود.هیبت مردونه هرمز خان رو که بالای سرم دیدم بغضم مظلومانه ترکید:
-ببخشید...غلط کردم
لگدی زیر شکمم کوبید و غرید:
-کارت به جایی رسیده که دزدی میکنی؟
لگد دوم روکه کوبید طفلم دیگه دست وپا نمیزد. گرمی خون رو که حس کردم چشمام سیاهی رفت:
-ب.بچم.دلش.قرمهسبزی میخواست آخه!
https://t.me/+0WPKwbmqsptkNDlk | 2 161 | 3 | Loading... |
11 ‹هر چه بیشتر در رابطهای بمانید که میدانید آیندهای با او ندارید، بیشتر ناامید میشوید از پیدا کردنِ رابطهای که در آن میتوانید با شخصی آیندهای داشته باشید.
آینده داشتن با یک فرد یعنی بتوانید خودتان را در کنار او تصور کنید در مسیر زندگیتان، صمیمی، همراه، با هدفی مشترک از تجربه کردنِ زندگی.♥️🌿›
- پونه مقیمی🌱
@Sillytalk🍂 | 2 400 | 6 | Loading... |
12 _قمبل کن با.سنتو برام بلرزون
یزدان روی مبل نشسته بود وبا# ال..تش ور میرفت
روی تخت قمبل کردم و با دستم لپای با.سنمو باز کردم تا سوراخ با.سنمو ببینه
_تکون بده اون با.سن قلمبه تو عروس فراری
با.سنمو براش لرزندم و با دستام سینه هامو مالوندم
_پسرعموت میدونه شبی که تو عروسیتون فرار کردی اومدی زیر من ناله کنی ؟
خبلی سریع از جاش بلند شد وله سمتم اومد و سیلی محکمی به باسنم رد که ناله کردم سر ال..ت #کلفتشو روی سوراخ بهشتم حرکت داد و خیسی بهشتمو تا سوراخ با.سنم کشوند و با یه حرکت...
https://t.me/+WUdFCAvs-6tkYWU8
https://t.me/+WUdFCAvs-6tkYWU8
جانان دختری که شب عروسیش فرار میکنه وبا برخورد به یه مردخشن مجبور میشه تا صبح زیرش باشه اما...🔞🍆🔞🍆 | 2 657 | 4 | Loading... |
13 -از رسم ما میدونی دختر جون؟
با ترس نه آرومی گفتم
- ما رسم داریم ارباب شب #زفاف جلوی بزرگای خاندان پرده #عروسش رو بزنه و اگه دختری #با_کره نباشه تا صبح زیر مردان خاندان میره و بعدشم برده #جنسیشون میشه.
نفسم تو #سیـ_نه حبس شد خانم بزرگ دستم رو #محکم تر کشید و وارد اتاق حجله شد. دور تا دور اتاق تمام #مردهای فامیل ارباب نشسته بودن و وسطشون #حجله رو گذاشته بودن و تور نازکی دورتادورش بود.
خانم بزرگ توی حجله درازم کرد و بیرون رفت.ارباب وارد #حجله شد و تند لباس هام رو دراورد.
-هیس نترس عزیزم خون #بکا_رتتو ببین بیرون میرن.
از ترس لرزیدم ... چرا خانواده ام به ارباب نگفته بودن من وقتی بچه بودم و #تصادف کردم پرده بکارتم رو از دست دادم؟
#مردو_نگی کلفتش رو آروم به #بهشـ_تم مالید و کنار گوشم زمزمه کرد:
-فقط یکم درد داره #عزیزکم، تحمل کن دلبرم باشه؟
با چشمای #اشکی نگاهش کردم، یعنی این بار اخری بود که ارباب رو میدیدم؟
#مردو_نگی ارباب آروم وارد #بهشـ_تم شد، از درد آخی گفتم و زمین رو چنگ زدم که ...
https://t.me/+PrbYS-noCaM0YjA0
https://t.me/+PrbYS-noCaM0YjA0 | 2 743 | 0 | Loading... |
14 #گی
#تریسام
رهام پسر ریزه میزه ای که اسیر زوج گیه خشنی میشه و هرشب سوراخ صورتیش رو با دیک های کلفتشون پر میکنن....♨️
https://t.me/+Z9UiOv41W544YThk | 885 | 1 | Loading... |
15 Media files | 2 498 | 0 | Loading... |
16 - به کمر بخواب و لنگاتو جوری باز کن که همه چیت بزنه بیرون. شیو کردی؟
بی قرار می گویم:
- قرارمون این نبود.
سیگارش را آتش می زند و کلافه می گوید:
- قرارمون سکس نبود؟
به تته پته می افتم.
- بود... بود ولی این مدلی نبود.
پوکی به سیگارش می زند و باز با حرف هایش لالم میکند:
- سکسم مدل می خواد. نکنه گفته بودم زیر پتو و تو تاریکی می کنمت و خودم خبر ندارم؟ هوم؟
سر بالا می اندازم به معنی نه. بغض دارد خفه ام می کند.
- زبون نداری؟ باید بتونم اون پایینو ببینم یا نه؟ نکنه انتظار داری از رو حدس و گمال یه جایی فرو کنم؟ بخواب... بخواب دختر، بخواب تا پشیمون نشدم.
اشکم می چکد.
- من هرزه نیستم.
نوچی میکند. زیر لب چیزی می گوید که نمی شنوم. شاید دارد فحش می دهد. یا چه می دانم.
- می دونم، هرزه بودی جات تو بغل من نبود. لخت شو، بخواب... مگه آزادی نامزدتو نمی خوای؟
اشکم باز می چکد.
- چرا، چرا... می خوام.
- پس بخواب.
دراز می کشم. با همان مانتو شلوار لعنتی. با گریه. آنقدر شدت گریه ام زیاد است که به هق هق می افتم.
سیگارش را خاموش میکند. چنگ میان موهایش می اندازد. نگاهش سرخ است. چرا؟ مگر نه اینکه فقط می خواست خودش را خالی کند؟ پس چرا انقدر بی قرار.
- بخدا نمی تونم اینجوری. زی... زیر پتو... با لا... لامپ خاموش. خواهش میکنم آقا عماد.
روی زانو روی تخت می نشیند. عصبی ست. اما دارد خودش را کنترل می کند. مچ پایم را می چسبد، جیغ میزنم از ترس و او پاهایم را از هم باز کرده، فریاد می زند:
- فلجی مگه؟ اینطوری پاهاتو باز میکنی که من بتونم کاری بکنم یا نه
شرم دارد مرا می کشد. دوست دارم از شدت شرمندگی و غصه و حقارت بمیرم.
روی تن خشک شده ام خیمه میزند و توی صورتم می غرد:
- نمی خوام که بکنمت، می خواستم فقط آرومت کنم بی شرف. احمقِ نفهم. پاشو گمشو بیرون.
می ترسم پشیمان بشود. برای همین قبل از اینکه از تخت پایین برود، پاهایش را می چسبم و آویزان میشوم:
- تو رو خدا آقای شاهید، غلط کردم. هر کار بگید میکنم، اصلا خودم... خودم تحریکتون میکنم.
دست میبرم برای باز کردن دکمهی شلوارش و با عجله میگویم:
- همه تلاشمو میکنم که خوب ارضا بشید، اصلا... هر کاری که بگید... هر مدلی که بخواید...
چنان برمیگردد، گردنم را می چسبد و روی تخت زمینم میزند که لال میشوم از ترس.
با خشم و چشمانی که انگار خیسی اشک دارد می غرد:
- به من التماس نکن، هرزه ای مگه کثافت؟ تو گوه خوردی که این حرفا رو میزنی. غلط میکنی که بخوای اینجوری بخاطر اون شهاب پفیوز، خودتو پیش من حقیر می کنی!
هق میزنم، با تحکم و خشمی کنترل شده آخرین حرف را میزند:
- میری، ازش طلاق میگیری. بعدش میای اینجا، صیغه ام میشی، تو همبن اتاق پرده اتو میزنم، میکنمت آیدا، جوری میکنمت که چشمای بی پدرت از لذت خمار بشه برام، بعدش رضایت میدم اون پفیوز بیاد بیرون. فهمیدی؟
سر که تکان می دهم، انگار طاقت نمی آورد لمسم نکند. چرا که لب هایم را به دندان می گیرد و عمیق...
پارت واقعی ❌
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 | 1 270 | 5 | Loading... |
17 بی هوا روی میز خمش کرد و دستش را زیر دامن کوتاه و پر چین دخترک فرستاد.❗️
_آخ کیوان...آخه اینجا؟...
باسنش را به چنگ گرفت و نفس ماهرو از درد و لذت رفت.
_دقیقا همینجا قشنگ من!یه تنبیه درست و حسابی برای شما لازمه!⚠️💦
انگشتان مردانه اش از روی شورت اندامش را لمس کرد و ماهرو خمار شده گونه اش را به میز چسباند و بی قرار تکان خورد.
_الان نه کیوان...بچم...بچم بیدار می شه...وای...
با دست آزاد هر دو دست دخترک را گرفت و انگشت میانی اش بیشتر درون او حرکت کرد.
_اون بچه صداش در اومده تا حالا که اونو بهونه می کنی؟من امشب امکان نداره از خیر تو بگذرم شیرینکم!⛔️
خم شد و از گردن تا کمر ماهرو را نرم بوسه زد تا بیشتر تحریکش کند و با دست دیگر نقاط حساسش را لمس می کرد.
_اوم کیوان...آروم تر آخ...وای وای...🙈
تکان خوردن های بیش از حدس حواس کیوان را پرت می کرد که بی هوا سیلی محکمی بر دو لپ باسنش کوبید و گفت:
_آروم بگیر توله...آروم بگیر ببینم...❌❌
https://t.me/+j3SjajbzGPUyOTg0
دخترک ناله کرد و به سختی سعی کرد جلو تکان های بی اختیار تنش را بگیرد.
فاصله زیادی تا ارضا شدن نداشت که کیوان دستش را فوری عقب کشید و ماهرو نالید:
_نه نه کیوان نه...
نیشخند مرد روح و روان دختر را بازی می داد و او با شدت سینه اش بالا و پایین می شد.
_کیوان لطفا...لطفا...
_لطفا چی قشنگم؟چی می خوای طلای ناب من؟
_تو رو...تو رو می خوام...خواهش می کنم...
گفت و هنوز حرفش تمام نشده کیوان چنگ به باسنش زد و بی تعلل خود را درون دخترک ریز اندام کوبید...❌🔞
https://t.me/+j3SjajbzGPUyOTg0
https://t.me/+j3SjajbzGPUyOTg0
https://t.me/+j3SjajbzGPUyOTg0
https://t.me/+j3SjajbzGPUyOTg0 | 2 213 | 7 | Loading... |
18 -من اعتیاد ندارم اما معمولاً قبل رابطه قرص یا آمپول مصرف می کردم که لذتمو دوچندان کنم.
با ترس و لرز وارد اتاقش شدم. رابطه؟ با چه کسی؟ او که از همه ی دخترها فراری بود.
گفتم: احیاناً الان قراره با کی وارد رابطه بشید که آمپول لذت بخشتونو من باید بزنم؟
ایستاد و به طرفم برگشت. لبخندی به رویم زد و گفت: واسه رابطه هام به کسی جواب پس نمیدم!
چشمم به تخت خوابش افتاد، گفتم:
-تو که یه نفری، چرا تخت خوابت دو نفره اس!؟
با یک حرکت محکم بغلم کرد و گفت: این سؤال خیلیاست خانم پرستار! مخصوصاً اون تینا خانم که جلو چشمش تو رو آوردم اتاقم. آوردمت یه آمپول بهم بزنی. مهمه روی تخت یه نفره دراز بکشم یا تخت دو نفره؟!
دستم را روی سینه اش گذاشتم و آرام او را به عقب هل دادم و گفتم: چی کار می کنی آصف؟! له شدم، نخیر مهم نیست.
خندید و دکمه های لباسش را باز کرد و در یک چشم به هم زدن آن را در آورد. محو آن هیکل و سیکس پک های بیرون زده اش بودم. احساس می کردم از قصد می خواهد دیوانه ام کند. با آن زیر پوش سفید آستین حلقه ای، سینه و بازوهایش بدجور در چشمم بود.
https://t.me/+5qcwWBXpjWIwMTRk
زیرلب گفت: همچین بدنی روی تخت یه نفره جا میشه خانم پرستار؟ بیا آمپولمو آماده کن، پایین پر از مهمونه می دونی که آریا داداشم و پسرعموت دانیال به جون هم افتادن سر عشقِ خواهرت دیانا، من باید زودتر برگردم تا آبروریزی نکردن!
با دلهره آمپول را از دستش گرفتم و بازش کردم. تازه متوجه اسم آمپول شدم. نفهمیدم کی رفت و روی آن تخت سلطنتی اش دراز کشید و منتظر من ماند.
با دستانی لرزان به طرفش رفتم.
کار من چندین سال در بیمارستان اعصاب بود و نام تمام این داروها را از حفظ بودم.تا حالا هم تزریقات در منزل آن هم روی همچین بدن ورزیده ای انجام نداده بودم. از روزی که فهمید من پرستارم، وقت و بی وقت می خواست آن آمپول های کوفتی را من بهش بزنم و هربار در رفتم تا بالاخره امشب در این مهمانی گیرم انداخت.
بالای سرش ایستادم و گفتم: اولا که خواهر من بهایی به آریاخان نمیده در ضمن تو اعتیاد داری؟ اونم با همچین بدن و عضه هایی؟
بی آن که نگاهم کند، گفت:چرا بزرگش می کنی؟ اعتیاد کجا بود؟ مسکن هست، مگه نمی دونی؟
- آره مسکنه، اما از نوع اعتیادآورش! دو دقیقه پیش گفتی واسه لذت رابطه اس، متأسفم واقعاً انقدر راحت دروغ میگی! بی زحمت یکم گوشه شلوارتو بده پایین، زیاد نه، یکم!
نیم خیز شد و کمربندش را باز کرد و طبق خواسته ام ذره ای از شلوارش را پایین کشید.
پنبه الکی را که روی محل آمپول زدنم کشیدم، به قدری سفت بود که بی اختیار هین بلندی کشیدم.
انگار که شنید و به آهستگی خودم گفت: ای جاان؟ بزن دیگه دلارام!
https://t.me/+5qcwWBXpjWIwMTRk
دلارام؟ کاش نام مرا به این راحتی به زبانش نمی آورد!
زانویم را لبه تخت گذاشتم و با یک حرکت سوزن را وارد ماهیچه اش کردم. آخ ریزی گفت و بعد سکوت کرد.
سوزن را آرام بیرون کشیدم و گفتم: تموم شد، دفعه بعدم تشریف ببرید درمانگاه سر خیابون منو وسط مهمونی نکشید تو اتاق واسه تزریقات رابطه تون !
خواستم بلند شوم که با یک حرکت چرخید و دستم را گرفت و به طرف خودش کشید که بی اختیار در آغوشش افتادم.
با ترس نگاهش کردم و گفتم: ولم کن! چی کار داری می کنی؟
دستانش را دورم گرفت و محکم مرا به آن بدن سنگ شده اش گره زد و گفت: مگه دست مزدتو نمی خوای؟ حالا تو دراز می کشی من بهت آمپول می زنم. فهمیدی چرا تختم دو نفره اس؟ واسه این که منتظر بودم کنار تو روی این تخت بخوابم. کنار دلارامی که از روزی که دیدمش جون و دلم براش رفت…
بلند شد و مرا رو تخت انداخت و رویم خیمه زد…
آصف اشتیاق، پسر پولدار فامیل و صاحب کارخانه فرش اشتیاق، پسر از دماغ فیل افتاده ای که با هیچ دختری دمخور نمیشه! اما با دیدن دلارام که پرستار بیمارستان اعصابه، همه زندگی و دلشو بهش می بازه و یه شب تو مهمونی خانوادگی اونو به بهونه آمپول زدن بهش به اتاقش می کشه و دلارام می فهمه که آصف با اون همه ابهت اعتیاد داره😱😢…
پارتای ۱۲۰ به بعد رو بخون😱
https://t.me/+5qcwWBXpjWIwMTRk
https://t.me/+5qcwWBXpjWIwMTRk | 1 524 | 9 | Loading... |
19 _ دورت بگردم خب؟
لبخند زدم و سرم رو کج کردم:
_ خب!
سرش رو پایین اورد و روی قفسه ی سینه ام گذاشت:
_ تو همین طوریش هم با نازو ادا هات بیچارم کردی؛ آتیش نریز به هیزمم آتیش پاره!
روی موهاش بوسه ای زدم و به سقف خیره شدم. میدونستم که داره خودش روکنترل میکنه و نمیدونستم چه نیازه به این کار! وقتی خودم میخواستم و دلم میخواست دلیلی نداشت به خودش سخت بگیره.
سرش رو بلند کرد و دوباره بوسیدن لب هام رو از سر گرفت. به موهای پشت سرش چنگ زدم. تنش رو کاملتر رو تنم کشید و حالا بهتر میتونستم سنگینی تنش رو حس کنم. ذره ای از بدنم نبود که باهاش تماس نداشته باشه.
دستاش ذره ذره ی تنم رو لمس میکرد و من احساس میکردم که این کافی نیست. به گرمی انگشت هاش روی پوست بدنم نیاز داشتم. سرم رو عقب بردم و بوسه رو شکستم.
پاهاش رو دو طرف تنم گذاشت و از اون بالا نگام میکرد. خودم رو سرزنش کردم که به خاطر در اوردن اون لباس کوفتی مجبور شد ازم فاصله بگیره.
تیشرت رو از تنش بالا کشید و کنار تخت انداخت. حالا برای اولین بار بود که بدون پوشش میدیدمش! لبخند زدم:
_ بیا پایین تر! دوری ازم...
کمی جلوتر اومد و دست دراز کرد و گوشه ی تاپ تنم رو به دست گرفت. چشماش رو تو صورتم بالا اورد و انگار با نگاهش ازم اجازه میخواست.
سرم رو تکون دادم و نفهمیدم ثانیه ی بعد تاپ چجوری از تنم خارج شده بود. فقط صدای افتادنش کنار تیشرت عماد من رو به خودم اورد.
حالا با یه سوتین صورتی کم رنگ جلوش دراز کشیده بودم. هر دو از قسمت بالا تنه برهنه بودیم. نوازش های آروم و ملایمش رو از سر گرفت و دیگه نمیتونستم صدام رو آروم نگه دارم.
مک های محکمی به تنم میزد و من مطمئن بودم جاشون برام از امشب یادگاری میمونه. با گازی که از بالای سینه ام گرفت کمرم رو از تخت فاصله دادم و با ناله صداش زدم. سرش رو بلند کرد و دستش رو زیر کمرم فرستاد.
با بی قراری دنبال چیزی میگذشت و دستش روی کمرم حرکت میداد. انگار کلافه شده بود:
_ دنبال چی میگردی عماد؟
_ قفل این کوفتی کجاست؟
خندیدم و با گزیدن لبم سعی کردم مخفیش کنم. با لحنی که توش خنده موج میزد نجوا کردم:
_ از جلو باز میشه! این مدلش فرق داره...
نگاهش رو توی صورتم چرخوند و دستش رو از زیر کمرم بیرون اورد. همینطور که به جلوی لباس زیرم نگاه میکرد غر زد:
_ شانسم ندارم من! حتی سوتینت هم با بقیه دخترا فرق داره...
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خنده ام رو آزاد کردم. سرش رو بغل گرفتم و روی موهاش رو بوسیدم. پسرک مظلوم من!
_قربونت برم من...
سرش رو بلند کردم و جک پایین لباس رو گرفتم:
_ ببینش! ایناهاش یه طرفش رو میاری یکم پایین تر... اون طرفش رو یکم خم میکنی و ایناها! به راحتی باز میشه...
قفلش باز شده بود ولی من هنوزم لباس رو کنار نزده بودم.با دیدن چهره اش توی دلم قربون صدقه اش رفتم. با چنگ هایی که به موهاش زده بودم قیافش تخس تر از حالت همیشه شده بود.
_ چه هیجان انگیز! خب حالا بزنش کنار...
با دیدن مکثی که کردم؛ خودش رو جلو کشید و دستام رو کنار زد. با یه نفس عمیق سوتین رو عقب کشید و آروم بند هاش رو از دستم پایین اورد.
نمیدونم دقیقا از کجا ولی چشمام رو بسته بودم. خجالت داشت خودی نشون میداد و من متاسفانه الان بهش احتیاجی نداشتم. با حس لمس سینه ام توسط دستاش چشم هام رو باز کردم.
_ نفس گیری... چشماتو نگیر ازم!
دستش سانت به سانت تنم رو فتح میکرد و رد خودش رو جا میذاشت. اونقدر ادامه داد که تنم دیگه سست شد و....
https://t.me/+4ieFm4-XN19jNmFk
https://t.me/+4ieFm4-XN19jNmFk
https://t.me/+4ieFm4-XN19jNmFk
من عمادم از بچگی عاشقش بودم و اون منو ندید صبر دیگه بسه حالا وقتشه برگرده تو خونش ، تو بغلم ، تو تختم 🔞
مهم نبود برای بابام کار میکنه یا وقتی عشق بازی میکنیم خسرو دوتا اتاق اونور تر خوابیده... من میخواستمش! اونم خوب بلد بود نالههام رو با لبهاش خفه کنه...🔥 | 2 208 | 5 | Loading... |
20 #gay 🔞 #threesome 🔞 #BDSM 🔞
_میدونی چیه ؟ انقدر زیرم به #فاک رفتی که
سوراخت حسابی گشاد شده!
اردوان #عضوش رو با شدت بیشتری توی #سوراخ اردلان فرو کرد و به حرکت کمرش سرعت داد
+ف... فاک بهت... فاک! وقتی اینجوری با شدت توم میکوبی، توقع داری گشاد نشم؟
_تقصیرخودته نباید #تحریکم میکردی بیبی!🔞
https://t.me/+Z9UiOv41W544YThk
Link 💯 | 1 015 | 3 | Loading... |
21 من مرسنام یه دختر که عاشق رنگ صورتیه و همه دنیاش خلاصه میشه تو کافه ی صورتیش که با دوستای دانشگاهش باز کرده و کتاباش و عطر بهارنارنج کوچه پس کوچه های شهر شیراز.
دختری که از عشق هیچی نمی دونه و از جنس مخالف به شدت متنفره ولی همیشه اونطوری که ما می خوایم پیش نمیره! یه زمانی به خودت میای می بینی عاشق اونی شدی کهحتی فکرشم نمی کردی!
یه پسره مرموز که از قضا مشتری ثابت کافه اته و بدون اینکه بدونی به طوره مشکوکی زیر نظر دارتت.
https://t.me/+tJpjqaVS3QI5NTJk
https://t.me/+tJpjqaVS3QI5NTJk | 268 | 3 | Loading... |
22 +بیا اینجا رهام
https://t.me/+Z9UiOv41W544YThk
+گفتم بیا اینجا...نمیشوی؟
نباید صبرش رو امتحان میکرد با صدای پارس #سگی که اردلان ازاد کرده بود به عقب برگشت با دیدن سگ بزرگ با اروارههای بیرون زده که به سمتش میومد #جیغ بلندی کشید 🔞💦
روی زمین افتاد هر لحظه منتظر #دریده شدن بدنش بود اما درست تو لحظه آخر زنجیری که به #قلاده سگ بسته بودن کشیده شد و درست در چند سانتی رهام متوقف شد
+ خب یه شانس دیگه بهت میدم تا سه میشمرم و اون سگ آزاد میشه اگه واقعا زندگیت رو دوست داری بهتره به حرفم گوش بدی🔥
اردوان: یک...دو...سه ...
جیغ بلندی کشید و با تمام سرعت به سمته اردوان دوید و با گریه خودش رو تو بغل #اربابش انداخت 💯🔞
https://t.me/+Z9UiOv41W544YThk
https://t.me/+Z9UiOv41W544YThk | 1 489 | 5 | Loading... |
23 من مرسنام یه دختر که عاشق رنگ صورتیه و همه دنیاش خلاصه میشه تو کافه ی صورتیش که با دوستای دانشگاهش باز کرده و کتاباش و عطر بهارنارنج کوچه پس کوچه های شهر شیراز.
دختری که از عشق هیچی نمی دونه و از جنس مخالف به شدت متنفره ولی همیشه اونطوری که ما می خوایم پیش نمیره! یه زمانی به خودت میای می بینی عاشق اونی شدی کهحتی فکرشم نمی کردی!
یه پسره مرموز که از قضا مشتری ثابت کافه اته و بدون اینکه بدونی به طوره مشکوکی زیر نظر دارتت.
https://t.me/+tJpjqaVS3QI5NTJk
https://t.me/+tJpjqaVS3QI5NTJk | 709 | 4 | Loading... |
24 لپ های بوت تپل پسرک از شدت #اسپنک هایی که خورده بود به رنگ سرخ دراومده بودن
در حالی که دست هاش بالای سرش قفل شده بود تقلا میکرد که شاید بتونه ازاد بشه
اما ی هو انگشتای سرد اردوان واردش شد و باعث شد صدای ناله های از سر درد و لذتش بلند بشه 💦
https://t.me/+Z9UiOv41W544YThk
+صدان رو ازاد کنه توله سگ.... تنها کاری که بلدی خوب انجامش بدی همینه پس وقتی دارم حفرت رو با دیک و انگشتام پر میکنم فقط ناله کن... 🔥🔞
https://t.me/+Z9UiOv41W544YThk | 1 103 | 3 | Loading... |
25 من مرسنام یه دختر که عاشق رنگ صورتیه و همه دنیاش خلاصه میشه تو کافه ی صورتیش که با دوستای دانشگاهش باز کرده و کتاباش و عطر بهارنارنج کوچه پس کوچه های شهر شیراز.
دختری که از عشق هیچی نمی دونه و از جنس مخالف به شدت متنفره ولی همیشه اونطوری که ما می خوایم پیش نمیره! یه زمانی به خودت میای می بینی عاشق اونی شدی کهحتی فکرشم نمی کردی!
یه پسره مرموز که از قضا مشتری ثابت کافه اته و بدون اینکه بدونی به طوره مشکوکی زیر نظر دارتت.
https://t.me/+tJpjqaVS3QI5NTJk
https://t.me/+tJpjqaVS3QI5NTJk | 1 647 | 2 | Loading... |
26 رهام پسری با درصد پایین #مازوخیسم
مجبور به ازدواج با ارمغان زنی که چند سال از خودش بزرگتره میشه و حالا تو عمارت خاندان مستوف
#اسیر برادر زن های خشن و #مافیاش شده 🔞🍑
https://t.me/+Z9UiOv41W544YThk
پسره رو تو انباری زندانی میکنن و هرشب باهاش بازی میکنن... 😈🔗 | 1 552 | 2 | Loading... |
27 دلم میخواد بپرسه دوسم داری؟
بگم: وقتی جوونی،قشنگی،جذابی همه دوستت دارن ؛ من وقتی چروک زیر چشمت بیافته هم دوستت دارم
وقتی دستات بلرزه هم دوستت دارم
من اونجا که همه چیو باختی هم دوستت دارم
تو اوج خوب نبودنتم دوستت دارم
اصلاً من آدم دوست داشتن تو تو روزای تنهایی و سختیتم..!🫂🫀 | 4 618 | 10 | Loading... |
28 رهام پسری با درصد پایین #مازوخیسم
مجبور به ازدواج با ارمغان زنی که چند سال از خودش بزرگتره میشه و حالا تو عمارت خاندان مستوف
#اسیر برادر زن های خشن و #مافیاش شده 🔞🍑
https://t.me/+Z9UiOv41W544YThk
پسره رو تو انباری زندانی میکنن و هرشب باهاش بازی میکنن... 😈🔗 | 1 | 0 | Loading... |
29 اروتیک👅 خشن♨️ تریسام🍌
#رابطه_تریسام_پابلیک_دارن🙈🔥🍑
#قلادهی دختره رو محکم کشید که دخترک درست جلوی پاش به زمین افتاد. #واژن خیس و سینههای بزرگش #شهو.ت هر چی آدمی رو برانگیخته میکرد.
_ مثل یه سگ خوب #داگی باش.
دخترک به سرعت و با #خجالت جلوی جمع تو #پوزیشنی که اربابش گفته بود، نشست.
دستگاه تتو رو برداشت و رو با.سن دختره شروع به کشیدن نماد #بردگیش کرد و همزمان نو بهشت دختره...⛓💥 💎🍓
https://t.me/+TGFPxnF8VHljMzM0
https://t.me/+TGFPxnF8VHljMzM0
سک.س گروهی دختره با چند پسر خلافکار و مافیا🫦⭕️💦 | 3 048 | 1 | Loading... |
30 _این چه وضعشه لباس تو تنت لق میزنه عروس
سینه هاتومگه نمیدی دست پسرم بمالونه که بزرگ شه ؟
چرا هیچی نداری تو ؟
با دهن باز به خانومجون نگاهکردو
_خانومجون
_مرگ وخانوم جون ...برا همینه نوه م شبا میره توحمومجق میزنه ؟
شوکه نگاهش کردم که نیشگونی ازمگرفت
_دیشب صدا اه وناله ش از حموم میومد میگفت سوراخاتوکردم لعنتی
لبمو گاز گرفتم دیشب مجبورم کرده بود توحموممشترک سکس داشته باشیم
_باید به اندامت برسی پسرم رقبت کنه نگات کنه
_خانومجون بگو سینه هاشم پروتز کن گردو گنده شه تو دهنم میره خفه بشم
خانوم جون با شنبدن صدای یزدان...
https://t.me/+zeGewd4HbUk0Yjdk
https://t.me/+zeGewd4HbUk0Yjdk
https://t.me/+zeGewd4HbUk0Yjdk | 2 666 | 1 | Loading... |
31 رهام پسری با درصد پایین #مازوخیسم
مجبور به ازدواج با ارمغان زنی که چند سال از خودش بزرگتره میشه و حالا تو عمارت خاندان مستوف
#اسیر برادر زن های خشن و #مافیاش شده 🔞🍑
https://t.me/+Z9UiOv41W544YThk
پسره رو تو انباری زندانی میکنن و هرشب باهاش بازی میکنن... 😈🔗 | 597 | 0 | Loading... |
32 #part408
توجهی به دست شاهان نکرد، سرم رو از دستش کند و از جا بلند شد. براش مهم نبود شاهان چیکار می کنه، چه فکری راجع بهشون می کنه و یا اصلا خبر از رابطه اشون داره یا نه.
سرد مستقیم بهش نگاه کرد و حرف دلش رو به زبون آورد.
_قلب من الان خونه است و نیاز داره بهش رسیدگی کنم و کنارش باشم. بهتره که برم، متوجهید؟!
چند ثانیه نگاهش کرد. چشمای سیاه و جدی اش اجازه نمی داد اعتراضی بکنه ولی می ترسید از سلامتی اش.
_برای سلامتی خودت میگم، فرهود سالم می خوادت نه مریض.
پس خبر داشت از رابطه اشون.این پدر تازه از راه رسیده و پیدا شده زیاد عجیب میزد.
_درمون دردم این دارو ها و بیمارستان نیست، فقط اونه که می تونه ارومم کنه و سلامتی بهم بده.
حس و حال عجیبی داشت وقتی اینطور راجع به پسرش حرف می زد و قربون صدقه اش می رفت ولی شیرین بود.
لبخندی به لب نشوند. پسرش خوب کسی رو انتخاب کرده بود. اصرار بیش از این رو جایز ندونست، پس فقط سر تکون داد.
_باید خودت رضایت بدی تا اجازه بدن بری، می تونی راه بیای تا با دکتر صحبت کنی یا برم بگم بیاد این جا؟
سری در جوابش تکون داد.
_خودممیرم.
راضی کردن دکتر اونهم با اون وضعیت قلبش سخت ولی شدنی بود. کنار شاهان روی صندلی نشست و سرش رو به صندلی تکیه داد.با راه افتادن ماشین جدی لب زد.
_چطوری فرهود رو پیدا کردی؟
مکثی کرد و سمتش چرخید.
_پدری که سی سال خبر از پدرانگی هاش نبود، چطوری یه دفعه پیداش شده؟اونم دقیقا بعد از همچین اتفاقی؟!
واژنم رو به مردونگیش کشیدم و لب زدم: - چرا منو نمی کنی؟ مگه واژنم سیاهه یا بو میده؟
دستش دو طرف کمرم نشست و سعی کرد بلندم کنه: - نکن دختر، من از خدامه خودم پرده تو بزنم اما تو دختر منی!
با اخم دستم رو بند کمر شلوارش کردم: - دختر زنتم، دختر خودت که نیستم. من خودم میخوام، پشتم درد میکنه از درد نمیتونم بشینم...
دستم رو پس زد. - نکن، من همینجوریش جلوت کم میارم وای به روزی که پرده تو بزنم!
تا به خودش بیاد، شلوارش رو پایین کشیدم و روی آلت سفت شدش نشستم. - آخ...
https://t.me/+6tKKdK_OE-83MmY8
https://t.me/+6tKKdK_OE-83MmY8
رابطه یواشکی با شوهرِ مادرش😱🔥 | 4 712 | 14 | Loading... |
33 جلوی حاجی محل فیلم پورن میذاره تا تحریکش کنه و باهاش بخوابه
https://t.me/+NRAPw8_eOZQ0Y2E0 | 2 184 | 2 | Loading... |
34 مردونگیش رو روی لبم کشید و دوربین رو روی تنم زوم کرد محکم غرید
+ ساک بزن پسرحاجی اونم دارکوبی!
ناچار لبی به سر مردونگیش زدم که خندید و دیکش توی دهنم فرو کرد
+ فیلم ساک زدنتو پخش می کنم پدرت باید بفهمه بچهاش هرزه شده!
https://t.me/+J5hXswJ2N802NWE8 | 2 026 | 2 | Loading... |
35 Media files | 2 176 | 1 | Loading... |
36 - این چیه پوشیدین خانوم؟ آقا عصبانی میشن با لباس عربی برین بیرون!
پیشونی بند طلام و گذاشتم و یه رژ برداشتم و مالیدم به لبم
- دخالت نکن! خودم جوابش و میدم!
رفتم سمت در
فرخنده هم باهام همراه شد
- اینجوری همه مردهای شهر میفتن دنبالتون... حداقل موهاتون و جمع کنین خانوم... از زیر شال کاملاً مشخصه.
بیتوجه به غرغرهاش از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم
فرخنده هم فوراً اومد سوار ماشین شد
- آقا اجازه نمیدن برین بیرون خانوم! آدمهای طایفه جرجانی منتظر موقعیتن پدرتون و زمین بزنن!
ماشین و روشن کردم و حرکت کردم
- خسته شدم! میخوام آزاد باشم! تا کی به خاطر جنگ بین دو طایفه تو خونه بمونم؟
- شیخ وهاب قسم خورده از پدرتون انتقام بگیره! شما ندیدینش، ولی خیلی آدم گستاخ و خطرناکیه! ندیدین با پدرتون چه جوری حرف میزد! از پدرشم بیشتر دل و جرات داره و بیپروا عمل میکنه!
سرعتم و بیشتر کردم
- کی گفته ندیدمش؟ بار آخر اومده بود عمارت به بابا هشدار بده دیدمش! فکر نمیکردم تنها پسر شیخ سلمان انقدر قدرت و اقتدار داشته باشه! وقتی با اون صلابت و ابهتش به بابا هشدار میداد انگار عمارت زیر پاهاش میلرزید!
نگاهش پر از ترس شد
- اونم شما رو دید؟
- آره، ولی نگاهش با نفرت نبود! یه جوری بود، اما توش نفرت نبود!
- گول نگاهش و نخورین خانوم! جرجانیها خیلی کینهای هستن! تا انتقام نگیرن آروم نمیگیرن! میگن شیخ وهاب روی بزرگهای طایفه خیلی نفوذ دارن و علناً هر کاری بخواد و بیتوجه به هیچ کس انجام میده!
با یادآوری تیپ و ظاهرش و رفتارش ته دلم یه جوری شد
حتی نحوهی راه رفتنش هم دل هر زنی و میلرزونه، چه برسه به اون نگاه گیرا و خاص
با اومدن یه ماشین سیاه رنگ درست کنار ماشینم سرعتم و بیشتر کردم
باز خودش و رسوند به ماشینم و کنارم حرکت کرد
فرخنده ترسیده لب باز کرد
- این کیه؟ تندتر برین خانوم! من میترسم!
سرعتم و تا جای ممکن زیاد کردم، اما با پیچیدن ناگهانی ماشین جلوم نفسم تو سینه حبس شد و پام و محکم فشار دادم روی پدال ترمز
جیغ فرخنده بلند شد و ماشین با صدای جیغ بلند لاستکیها از حرکت ایستاد
نفس حبس شدهام و لرزون فرستادم بیرون، ولی با دیدن شیخ وهاب پشت فرمون نفس کشیدن به کل از یادم رفت و وحشت تو دلم و پر کرد
فرخنده هینی کشید
- اومد! اومد! نگفتم میاد؟ کارمون تمومه!
با گریه ضجه زد
- امروز کارمون تمومه!
با این حال و روزش داشت ترس منم بیشتر میکرد و انگار تازه داشتم به عمق فاجعه پی میبردم
اینجا چیکار میکنه؟ عجب اشتباهی کردم! حالا چیکار کنم؟
پیاده شد و سمت ماشین قدم برداشت
از نحوه راه رفتنش و ابروهای گره کردهاش قلبم اومد تو دهنم و اومدم ماشین و روشن کنم و دنده عقب برم
با دیدن یه ماشین درست پشت سرم فاتحم و خوندم
با صدای باز شدن در ماشین و دیدن شیخ وهاب درست کنارم در حالی که سعی داشتم خودم و آروم نگه دارم اومدم پیاده شم دستش و گذاشت جلوی در و مانعم شد
- جایی تشریف میبرین خانوم ابراهیم؟
از لحن خشن و نگاه خون آلود و شرورش تو دلم خالی شد و با قدرت دستش و کنار زدم و تا اومدم یه جوری خودم و نجات بدم کمرم و گرفت بین دستهام و مثل پر کاه بلند کرد و با خشونت کوبیدم روی کابوت ماشین و خیمه زد روم و یه دستش و قفل انگشتهام کرد و کنار گوشم شمرده شمرده لب باز کرد
- با پای خودت اومدی تو دهن شیر جوجه!
با دست دیگهاش موهام و گرفت تو چنگش و سرش و کج کرد جلوی صورتم و با نفس نفس و لحن و تعصب خاصی ادامه داد: بالاخره این لعنتی بین دستهامه!
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
شیخ طایفه جرجانیها دشمن پدرم بود...
یه مرد سرد و با نفوذ و مغرور...
مردی که برای انتقام از پدرم من و هدف قرار داد و درست زمانی که انتقامش و گرفت و قرار بود من و با رسوایی تحویل پدرم بده... | 1 500 | 3 | Loading... |
37 رابطه نمایشی زناشویی عجیب سیزده ساله ای که بدون عشق پابرجا بود رو خواستم تموم کنم اما اون مثلا شوهر ، برخلاف باورم ، مخالفت کرد.
⁃ طلاقت نمیدم!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
آنقدر حرفش عصبانی ام کرد که ناخودآگاه لیوان چایی که درون دستم بود را به سمتش پرت کردم.
جا خالی داد و لیوان در دیوار پشت سرش خرد شد.
تمام تنم از شدت خشم می لرزید.
سمتم قدم برداشت.
او هم عصبانی بود.
بازوهایم را در مشیت گرفت.
تکانم داد.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
⁃ چه مرگته؟…میگم طلاقت نمیدم ، یعنی نمیدم…نمیخوام ولت کنم.
⁃ تو غلط می کنی…این همه ساله به من خیانت کردی…این همه ساله خفه خون گرفتم…این همه ساله بچمونو تنها بزرگ کردم…حالا میگی طلاقم نمیدی؟
تکانم داد.
چشم هایش را خون برداشته بود.
⁃ نمیدم…طلاقت نمیدم…میخوامت…الان میخوامت.
زیر دست هایش زدم.
فاصله گرفتم و او بازویم را باز هم کشید و من میان آغوشش حبس شدم.
⁃ نمیذارم بری…نمیذارم با اون پسره لاشی بری…میخوای کدوم گوری بری؟
⁃ میخوام بعد از این همه سال عشقو تجربه کنم…سیزده سال رو اون کاناپه تنها خوابیدم…میخوام از این به بعد کنار یه مرد بخوابم.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
انگار آتشش زدم.
به آنی روی کاناپه پرت شدم.
تی شرت را از تن بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد.
⁃ میخوای تو بغل کسی بخوابی؟…میخوای با یه مرد رابطه داشته باشی؟…خودم هستم…خود بی ناموسم هستم.
سعی کردم از زیر دستش بگریزم.
این حرکت دیوانه وارش را باور نداشتم.
سال ها بود ، نگاهم هم نمی کرد.
سال ها بود ، اصلا مرا به زنیت قبول نداشت.
نتوانستم.
لب هایم را با لب هایش جبس کرد.
نفسم رفت.
قلبم تپش هایش تمام شد.
بعد از این همه سال با چنین دردی می بوسیدم.
بعد از این همه حسرت و داغی که به دلم بود.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
لباس هایم را از تنم کند.
هق می زدم.
التماس می می کردم.
من چنین آغوش زوری نمی خواستم.
مشت به جانش می کوفتم.
اما او…
او رهایم نمی کرد.
او که لحظه ای لب هایم را از حصار لب هایش آزاد نمی ساخت ، رهایم نمی کرد.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk | 1 753 | 4 | Loading... |
38 _قربان شما مطمئنین میخواین روی زنتون شرط ببندین؟
داریوشِ مست با گیجی خندید و بیتعادل پشت میز قمار جا گرفت:
+آره امشب میخوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟
بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید:
+اصلا داد میزنم که همه بشنون! من داریوش محمودی... امشب روی زنم قمار میکنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه!
صدای داریوش باعث شد نگاههای کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شد.
زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسیاش میکردند، در خودش جمع شد و هق هقهایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند.
لباسش به خاطر کتکهایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار میدادند.
تقریبا همهی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را میشناختند، رییس مافیای سقوط کردهای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرطبندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه میدانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد!
در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکهی داریوش را تماشا میکرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت.
صدای قدمهای محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاهها از زمرد به سمت او جلب شد.
مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد.
داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشمها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد.
صدای مرد به نظر داریوش آشنا میرسید اما الکلی که در رگهایش جریان داشت مانع از این میشد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند.
داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند.
لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند:
_من اسمهای زیادی دارم، شما میتونین فانتوم صدام کنین!
اخمهای داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمیآورد.
فکرهای داریوش سرش را به درد میآوردند، پس بیخیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد:
+تو روی چی شرط میبندی؟
فانتوم همانطور که خیرهی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت:
همهی داراییم رو!
صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهتزده خندید:
+اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتیمیلیاردی! یعنی واقعا میخوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکار که اطلاعات محرمانهی من رو دزدیده نیست.
فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد:
_من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه میفهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همهی دارایی منه!
داریوش با بیخیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمقهای تشنهی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگیاش را میبازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد:
_من شرط رو بردم.
بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمیشد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته.
داریوش نگاه شوکهاش را به فانتوم دوخت:
+تو... تو کی هستی؟
فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهرهاش یکهای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون میآمد گفت:
تو... تو...
فانتوم نیشخندی زد و همانطور که از روی صندلی بلند میشد و سمت زمرد میرفت گفت:
آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی...
کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم میشد آن را روی شانههای لرزان زمرد انداخت.
دستش را جلو برد که زمرد بیچارهوار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب روی دهان زمرد کند، با سر انگشتانش اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد.
زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریهاش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد:
_این دنیا کثیفتر از اونه که با اشکهای تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر.
زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد:
_کمکم کن قوی بشم فانتوم... کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
❌پارت واقعی رمان❌ | 1 934 | 7 | Loading... |
39 سوم راهنمایی بودیم. نازلی معدلش بیست شده بود و من طبق معمول، نمراتم حول چهارده و پانزده میچرخید. امیرپارسا هردویمان را به پارک ملت برده بود. همان اول، من دلم باغ وحش میخواست و نازلی بستنی. به توافق نرسیده بودیم. مرغِ هردویمان یک پا داشت!
و هر دو انگار سر امیرپارسا با یکدیگر لج داشتیم.
هر دو عاشقش بودیم... از همان روزها!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
#ارس_و_پریزاد
#زینب_رستمی
💖پارت واقعی رمان/ کپی ممنوع💖
امیرپارسا به هر دویمان نگاه کرده و بعد گفته بود:
«اول میریم بستنی میخوریم.»
نازلی ناباور و احساساتی، ماتش برده بود.
من شاکی پرسیده بودم:
«چرا مثلا؟ چرا حرف نازلی باشه؟ خب من دلم باغ وحش میخواد! باید اول بریم باغ وحش!»
امیرپارسا یکی از اخمهای شیرینش را حوالهام کرده بود:
«نازلی معدلش بیست شده. امروز حرف، حرف اونه.»
خیلی حرص خورده بودم...
نمیخواستم نازلی سهمی از محبت و مردانگی او داشته باشد. نمیخواستم قلبش را با هیچکس و هیچکس شریک شوم.
خدا میدانست آن لحظه، چه قندهایی در دل نازلی آب شده بود. طعم آن بستنی، هرگز برایش تکرار نشد؛ فراموشش هم نکرد. چون آن روز، اولین و آخرین روزی بود که حرفِ من، برای امیرپارسا اولویت نداشت!
پلک زدم و تصاویر گذشته پریدند. حالا ما ۲۲ ساله بودیم امیرپارسا در آستانهی ۳۳ سالگی.
ندانستم بین خالهراحیل و نازلی و بقیه چه حرفهایی ردوبدل شد، فقط دیدم امیرپارسا سوییچ ماشینش را برداشت و برخاست.
رو به من گفت:
- پاشو پناه. پاشو سهتایی بریم بی...
خانمجان با وقتشناسی حرف او را برید:
- پناه پیش من میمونه. کارش دارم. تو با نازلی تنها برو.
عمدا این را گفت. نقشه داشت و میخواست نازلی و امیرپارسا تنها باشند. خسته نمیشدند از قول و قرارهای تکراری قدیمی! از بستنِ نازلی به ناف امیرپارسا و نقشههایشان برای وراثتِ این خاندان.
قبلاز اینکه امیرپارسا حرفی بزند، من عصبانی بلند شدم:
- یعنی چی؟ منم دلم میخواد باهاشون برم.
- من دلم نمیخواد تو بیای!
حیرتزده به سمت نازلی چرخیدم:
- اونوقت چرا؟
- همین چند روز پیش، زدی تو گوش داداشم. یادت رفته سیلیتو؟
- یعنی الان دردِ تو داداشته؟ بحثِ من با نعیم به تو ارتباطی نداره! میخواست بیشعوری نکنه، تا اون سیلی رو نخوره!
چشمهایش پُر شد. حالا با مردمکهایمان با هم حرف میزدیم. قطرهای روی پوست سفیدش ریخت و گفت:
- توأم کم دادوبیداد نکردی سرش!
_ الان چه ربطی داره؟؟ چرا بحث دعوای منو نعیمو میکشی وسط؟!
اشک دیگرش هم ریخت:
_ نمیخوام تو با من و امیرپارسا بیای بیرون!
- نازلی، تو دردت یه چیز...
خالهراحیل مداخله کرد و وقتی به او نزدیک میشد، حرف من را بُرید:
- نمیبینی حال دخترم خوب نیست پناه؟ نمیتونی مراعات کنی؟
جَو بههم ریخته بود. اشکهای نازلی پشت سر هم فرود میآمدند و من، بینِ دلشکستگی او و خشم خودم، معلّق مانده بودم. آخر سر، نشستم سر جایم:
- باشه نازلی، باشه! شما برید.
امیرپارسا پُرحرف نگاهم کرد و نازلی برای پوشیدن مانتو، از سالن بیرون رفت. گوشیام را برداشتم و چشم دوختم به صفحهاش. که یعنی "چندان هم مهم نیست دوتایی بیرون رفتنتان"... اما بود!
وقتی امیرپارسا با قدمهای محکمش دور شد، انگار تکهای از من را با خود برد. چیزی در سینهام درد گرفته بود...
❌❌این پارت دقیقا پارت 82 رمانه؛ میتونید عضو شید و در کانال سرچ کنید. کپی ممنوع❌❌
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
امیرپارسا جواهریان، مرد مذهبی و جذابیه که همهی مسئولیت خاندان به روی دوششه و همه ازش حساب میبرن. حالا باید بهخاطر مصلحتِ خانواده با دخترعمهی بزرگش (نازلی) ازدواج کنه؛ ولی اون دلباختهی دخترِ عمهکوچیکهست و هیچکس از این #عشقمخفی امیر به پناه خبر نداره!
سمت دیگهی ماجرا، به نازلی و پناهی برمیگرده که مثل خواهر با هم بزرگ شدن، ولی هر دو از کودکی دل بستن به امیرپارسا. همین باعث میشه اونا رو به روی هم قرار بگیرن. و حالا که قانون خانواده باید اجرا بشه، همهچیز بههم میریزه. چون پناه یا باید از این عشق بگذره، یا جلوی کل خاندان بایسته...🔥🔥🔥
#عاشقانه_هیجانی
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk | 2 385 | 7 | Loading... |
40 از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت.
از شونزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره.
سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود.
من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود.
حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم.
تصمیم گرفتم که برم.
ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش
نیومد!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk | 627 | 4 | Loading... |
الیاس مرد مغروری که عاشق یه مستر مغرور تر از خودش میشه و بهش اعتراف میکنه اما اون درکمال بی رحمی پسش میزنه و با برادرزاده الیاس وارد رابطه میشه
https://t.me/+f7apVEHUvwAwMDI8
مسیح یه مستر جدیه که با رفیق بچگیاش که ازش بزرگتره وارد رابطه میشه و بعد یه مدت میفهمه حسام یه مافیای کله گندس که دور از چشم همه تو کار قاچاق مواده و یه روز با جون خودش تهدیدش میکنه تا دست از کارش برداره و همون باعث عود کردن تاناتوفوبیای حسام میشه و رابطشون رو تا حد زیادی وارد چالش میکنه
https://t.me/+f7apVEHUvwAwMDI8
11110
Photo unavailable
_زیر دستات اینجوری ببیننت چی میشه حسام خان؟ هوم؟ من که میگم دیگه تخمشونم حسابت نمیکنن😈♨️
https://t.me/+f7apVEHUvwAwMDI8
جری شده سرشو به گوش مسیح نزدیک کرد و پچ زد...
+فکر کردی همین الانش که بیرون این در وایسادن نمیدونن داری با رئیسشون چیکار میکنی؟ اونا بهتر از هرکسی میدونن رئیسشون رو چجوری زیر خودت کشیدی ارباب!🤤💢
به گلوش چنگ زد و پستشو محکم به زمین کوبید و غرید...
_پس بیا بهشون نشون بدیم رئیسشون چه ناله های سکـ*ـسی ای داره وقتی سوراخ تنگش زیر من داره به فاک میره🔞💦💦
https://t.me/+f7apVEHUvwAwMDI8
مرد خشنی که رئیس مافیا رو اسلیو خودش کرده و هربار جلوی زیر دستاش جوری تنبیهش میکنه که....🌈🔥🔥
👍 1
51350
پسره پورن گی استادشو ازxnxxپیدا میکنه و🔞💦
پاهامو کامل باز کردم، طوری که برجستگی آلتم رو به روی صورتش باشه و گفتم:
_استاد اخه درسته ادم واسه پول کون بده؟ 😈🍑
https://t.me/+0-ioS4P1KTZiMDFk
50930
پسر لات لکنتی که بعد آزاد شدن از زندان، متوجه شده رئیسش براش وثیقه گذاشته و حالا باید برای جبران بهش سرویسِ معکوس بده🔞♨️
شاید گای*یدن سوراخ رئیسش؟😈💦
https://t.me/+0-ioS4P1KTZiMDFk
50610
Repost from N/a
_ الهی تب كنم شاید پرستارم تو باشی😈
زمزمه زیر لب یزدان همه رو شوکه کرد
سرهنگ هخامنش و این حرفا!؟
آلما قرمز از خجالت سوزنو محکم تو دستش فرو کرد تا هوشیار شه
صدای آخش با خنده بقیه یکی شد
: ولش کن خانوم دکتر سرهنگ ما حالش خوب نی یچی گفت شما به بزرگی خودت ببخش
https://t.me/+0xWMHIHwIXMzZDU0
55740
Repost from ❌متفاوت❌FOAD
+دختره انگار حامله بود طفلی از سرما یخ زده
- لباس گرمم نداشت من ژاکتم و انداختم
آخه چرا شهرداری این گدا ها رو جمع نمیکنه؟
دخترک رو توی برف و سرما ول کرده بودم تا خودش و بچه ش بمیرن:
-این انگار گدا نبود عسل
زن نفسی گرفت و با تاسف جواب داد:
-پولا رو ندیدی تو دستش؟چقدم کاسبی کرده
-ولی من دلم براش سوخت
با اون لباسای نازک حتما تا الان مرده
صدای مرد توی مغزم زنگ میزد:
-امبولانس بهشت زهرا اومد دختره با بچش مرده ،صورتش از سرما کبود شده بود
چوب اسکی و انداختم به طرف پایین تپه دوییدم،قلبم داشت برای دیدن اون تیله های آبی بی تابی میکرد
https://t.me/+0WPKwbmqsptkNDlk
52020
رابطه رییس سکسی و رانندهی شرکتش که برای بدهیاش مجبوره براش کار کنه🔥🔞🔞🍑
https://t.me/+0-ioS4P1KTZiMDFk
سوار ماشین میشه و در رو محکم میکوبه.
- سریع شلوارتو در بیار.
متعجب میپرسم.
-ا..اقا اینجا؟؟
-زود باش. صد میلیون خرج بدهیات نکردم که نه و نو بیاری. تکون بخور بکش پایین.
دودل به اطراف نگاه میکنم که داد بلندی میکشه.
-گفتم تکون بخور اراز! بجنب. بالام
با ترس به پشت میرم و روی پاهاش میشینم.
-ا..اقا توروخد یه دقه امون بدین.
دم گوشم لب میزنه:
-من امون میدم عزیزم. ک یرم امون نمیده.🔥
https://t.me/+0-ioS4P1KTZiMDFk
👍 4
1 06540
- خودتو نمال بهم تخم سگ😈
نرم خندیدم : جناب سرهنگ داره کنترل شو از دست میده!؟
چشماش پر از خون شد
کمرمو چنگ زد
- نکن آلما دیوونم کنی نگا نمی کنم بیمارستانه ها همین وسط می کشم پایین...
ادامه حرفش تو صدای ناله بلندم گم شد
https://t.me/+0xWMHIHwIXMzZDU0
1 02910
بوی قرمه سبزی عمارت رو برداشته بود و طفلم برای یه قاشق از اون خورشت جا افتاده به شکمم لگد میکوبید. در قابلمه رو برداشتم و یه تیکه گوشت و داغ قورت دادم.قاشق خورشت و هنوز نخورده بودم:
-داداش....مامان...بیاید دزد گرفتم
داداشم میدونه با جنده ها چکار کنه
دلم پیش اون قاشق قرمه سبزی بود و طفلم لگد میکوبید.بچم گشنه ش بود.هیبت مردونه هرمز خان رو که بالای سرم دیدم بغضم مظلومانه ترکید:
-ببخشید...غلط کردم
لگدی زیر شکمم کوبید و غرید:
-کارت به جایی رسیده که دزدی میکنی؟
لگد دوم روکه کوبید طفلم دیگه دست وپا نمیزد. گرمی خون رو که حس کردم چشمام سیاهی رفت:
-ب.بچم.دلش.قرمهسبزی میخواست آخه!
https://t.me/+0WPKwbmqsptkNDlk
👍 3
2 16130