cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

داستان عشق ❤️ لاو استوری

کپی مطالب ممنوع 🚫

نمایش بیشتر
Advertising posts
1 045مشترکین
+124 ساعت
+17 روز
-1330 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید هابه اشتراک گذاشته شدهديناميک بازديد ها
01
#ردلاین #پارت405 _پات خوبه...اما زمینش نذار... بعد خم میشوم و قطب نما را چنگ میکشم. _فقط بگو کدوم وری بریم... کنارش که می‌ایستم و دستش را با اصرار دور گردنم می‌اندازم، فشرده شدن دستش را حس میکنم. قدم اول را که به آهستگی بر‌میدارم چشم هایم را از شدت فشار روی هم میگذارم،اما در عوض صدای خنده‌ام را آزاد میکنم. _دیدی...دیدی تونستی؟ با نگاهی به قطب‌نما مسیری را نشان می‌دهد.‌..همه جانم درد میکند،اما همچنان میخندم... که من دیگر آن دختر بی دست و پای سابق سابق نیستم...نیامده‌ام که جا بزنم...که کسی را جا بگذارم... آن هم وقتی با خودم اعتراف میکنم که دیگر در انتهای این مسیر به دنبال کسی هم نیستم... نمیدانم چقدر از رفتن آهسته‌مان میگذرد که صدایم میزند... _ماهی..... دستم را دور کمرش محکم تر میکنم و ادامه میدهد... _تو،منو....منو..... حرفش را ادامه نمیدهد و تا ته حرفش را فهمیدن کار سختی به نظر نمیرسد...منتظر نگاهم میکند.... _تو منو دوست.... به روبرو خیره میشوم....به آنجایی که سیاهی شب میشکند...به روسری‌ام فکر میکنم.... به روسری که به دنبال یک بوسه باد باخودش برده و احتمالا جایی کنار دل و ایمان برباد رفته‌ام رهایش کرده است... و من فکر میکنم همین بوسه ها باید تمامی بشریت را نجات داده باشند. _جواب منو بده،دختر.... با بغضی خفه کننده سرم را بالا پایین میکنم.... _میخوای به چی برسی.... _به جواب سؤالم.... به آسمان اشاره میکنم... _هوا داره روشن میشه..‌. لی‌لی کنان روبرویم می‌ایستد. _فقط جوابمو بده! دوباره به کمرش چنگ میکشم و تنم را به تنش میچسبانم...... _هوا که روشن بشه، دیگه نمیترسم........ _داری با من چیکار میکنی؟ باد تندی میوزد و موهایم آزادانه دورم به گردش در می‌آیند....
1432Loading...
02
#ردلاین #پارت407 در لحظه میتواند تبدیل به مردی شود که اعتراف میکنم حتی از سایه‌اش هم میترسم و دوری میکنم... سر میگردانم و به جاوید محتشم چشم میدوزم که با عصای زیربغلش در آستانه در ایستاده است. بی حوصله شانه بالا می‌اندازم. _هوا ابریه!!حتی امروزم برف نمیاد... لنگان لنگان جلو می‌آید. _همیشه ابریه!! به همین زل زدی؟ بی تفاوت شانه بالا می‌اندازم و دوباره سمت پنجره برمیگردم...حق با اوست... هوای ابری اینجا که تازگی ندارد...باید عادت کرده باشم...باید بیشتر از اینها هم عادت کنم.... باید به آب و هوای لندن...به زندگی جدید...به هم خانگی‌ام با جاوید محتشم...به دیوانگی‌‌هایش...به لمس گاه و بیگاه دستانش...بیش از همیشه عادت کنم... _ببینمت،ماهی.... بغض لعنتی تکراری را پایین میفرستم... _امروز میان واسه باز کردن گچ پام!! چشم هایم گرد میشود. مگه نگفتی دکتر گفته سه ماه؟ شیطان میخندد. _دکتر اصلی همونجا تو کوه و کمر جا انداخت،از این سوسول بازیام نداشت...فقطم سه ثانیه از توجیه بیمار تا توضیح روند درمان واجراش زمان میخواست!!پرید روم کارمو ساخت...تو یه چشم بهم زدن! شرم زده سر پایین می‌اندازم...صدای قهقه‌اش بلند میشود... خدا میداند چه حالی داشتم وقتی با تشخیص آسیب دیدگی تاندون در اثر کشیدگی، توسط پزشک معالجش مواجه شدم... _اما کشیدگی تاندون به گیر مرزبانا افتادن می ارزید، ریاحی! آهسته لب میزنم: _گند زدم... عصای زیربغلش را گوشه دیوار میگذارد و کنارم می‌ایستد و تنم را کامل به طرف خودش میچرخاند. _میتونستی ولم کنی بری!!! چطوری باید بی آنکه از حال دلم باخبر شود حالی‌اش کنم که نمیتوانستم... _دو هفته ترکیه بودیم...یک ماهه اینجاییم...عین هرروز اینا رو گفتی، جاوید خان محتشم!! تأکیدی تر ادامه میدهد: _چون میتونستی ولم کنی و بری!!! _نمیتونستم... دیگر حتی چرایش را نمیپرسد...راز از پرده بیرون افتاده است...کسی زنگ در خانه را میزند...
1193Loading...
03
Media files
1420Loading...
04
#ردلاین #پارت408 جاوید سرش را به سمت در میگرداند و به زبان انگلیسی چیزی را فریاد میزند. سؤالی که نگاهش میکنم با دو انگشت بینی‌ام را میفشارد. _به ماریا گفتم درو باز کنه!! _کیه؟ _گفتم که اومدن گچ پامو باز کنن!!! _هنوز دو ماه نشده!چرا لجبازی میکنی؟ _هفته دیگه کریسمسه! از ماه ژانویه اجراها شروع میشه...اینبار اگه آرچر حاضر نشه ضرر بزرگی میخوره...این بار باید بشه... لبهایم را روی هم میفشارم.کمتر از یک ماه به آغاز ماجرا باقی مانده است... کمتر از یک ماه دیگر همه چیز در مسیر سرنوشت خود کامل میشود. _من آماده‌ام!! سؤالی میپرسد: _تو...؟ منتظر نگاهش میکنم.ماریا خدمتکار سیه‌چرده خانه بی سر و ته جاوید محتشم در آستانه در قرار میگیرد و با همان زبانی که بعد از یک ماه،با تمام وجود با آن احساس بیگانگی میکنم چیزی میگوید. بی قرار منتظر به اتمام رسیدن حرفش می مانم... جاوید با لبخندی بدرقه‌اش میکند و دوباره نگاه خیره‌اش را به چشمانم میدوزد. _من چی؟؟ _ها؟؟ طفره رفتنش را به خوبی متوجه میشوم. _جاوید!!من چی؟ مگه من... در جواب کمرم را رها میکند و به عصایش چنگ میزند. _تو به جای هرروز وایستادن پشت این پنجره، به فکر یاد گرفتن زبانت باش! حرفش را با زیرکی تمام عوض کرده است.این را از چشم هایش میفهمم... قبل از آنکه از در بیرون برود، انگار که چیزی یادش افتاده باشد به طرفم میچرخد. _برای چند شب آینده با تیم آرچر به مناسبت کریسمس یه جور مهمونی خصوصی قراره برگزار بشه...تو مشکلی نداری که این مهمونی توی خونه باشه؟ نمیتوانم حسم را بیان کنم...جاوید محتشم برای برگزاری مهمانی در خانه‌ خودش از من سؤال میپرسد؟ با ناباوری سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
1402Loading...
05
Media files
1431Loading...
06
#ردلاین #پارت406 هوا هر لحظه روشنتر میشود و جاوید محتشم جایی نزدیک گوشم تقریباً ناله میکند: _داری با من چیکار میکنی،دختر حاج غفور.... * * * * _سر بالا، سینه بیرون! یالا دختر!!! تو هنوز نمیدونی از دخترای شل و ول خوشم نمیاد...؟ با شنیدن صدایش هیتی میکشم و از جا میپرم. _ترسیدم، جاوید!!! حالا دیگر جاوید را بدون پسوند و پیشوند خطاب میکنم.... شبها کنارش چشم میبندم و روزها در کنارش چشم باز میکنم. بعد از جهنمی که پشت سر هردو نفرمان جا مانده است این روزها یک آرامش نسبی را تجربه میکنم.... صدای شلیک خنده اش بلند میشود. _بایدم بترسی! سر بالا گفتم..... دستهایم را بی هدف درهم میپیچانم. _همشو حفظم به خدا!! _تا وقتی لباس کامل تنته، بله! شورتو میپوشی تشنج میکنی! _عادت میکنم... _تو پیش منی که شبا رو یه تخت باهام میخوابی هنوز به برهنگی عادت نکردی...دارم فکر میکنم.... حرفش را با تکرار آنچه گفته‌ام قطع میکنم. _عادت میکنم!!! میگویم و لبم را به دندان میکشم و سمت پنجره برمیگردم. _ریاحی!! شانه هایم از بلندی صدایش میپرند. _بیشتر از یک ماهه رسیدیم لندن و مستقر شدیم، به جز ساعت هایی که تمرین کردی پشت اون پنجره بودی...منتظر توضیحتم!!! از لحن پر تفریحش لبم کش می‌آید.‌ _شما کار بهتری سراغ داری، جاوید خان؟ _کار بهتر؟؟ نزدیک کریسمس تو لندن کسی دنبال کار نیست...برنامه عشق و حاله‌....البته واسه تو نه! واسه من.... بی آنکه نگاهش کنم به پاهایش اشاره میزنم. _مطمئنی میتونی به اون عشق و حالی که میگی برسی؟؟ _پشت اون پنجره خبریه،ماهی؟ من اینجا دارم باهات حرف میزنم.... دیگر از لحن پر از شوخی اش خبری نیست...همیشه همین است...
1192Loading...
07
#ردلاین #پارت402 _Arkadaşlar ses buradan geldi sanlrlm (فکر کنم صدا از اینجا اومد.) با چشمانی درشت شده به جاوید نگاه میکنم که در کسری از ثانیه به سمتم خیز برمیدارد و دستش را روی دهانم محکم میکند و با خودش عقب میکشد. _Arkadaşlar burada bir şey old (بچه ها اینجا یه چیزی هست.) نگاه جاوید بالا کشیده میشود و ابرو درهم میکشد. _Kadin elbisesi gibi. (مثل یه لباس زنونست.) صدای خش خش متوقف میشود و کسی از جایی درست بالای سرمان فریاد میکشد: _emin misin? (مطمئنی؟) و آن یکی که دورتر است جواب میدهد: _Evet,bence bir kadin atkisi. oraya düştü. (آره فکر میکنم روسری زنونه باشه. اونجا افتاده... ) چیزی از مضمون حرف ها متوجه نمیشوم... برای من جهان همین دستهایی ست که دوباره پر قدرتتر از قبل به دور تنم می پیچند. صدا دوباره از بالای سرمان بلند میشود. _Hadi gidelim. burada haber yok dedim. (گفتم اینجا خبری نیست.باید از اونطرف بریم.) بعد خش خش ها به اوج میرسد... دوباره برای ثانیه‌ای نور چراغ قوه ها گردش میکنند و ثانیه‌ای بعد صدای پاهایی به گوش میرسد که دوان‌دوان دور میشوند. _رفتن... حتی دوست ندارم بدانم که چه حرف‌هایی با هم رد و بدل کرده‌اند... برای من همین ماندن در حریم امن آغوش مردانه‌اش کافی‌ست... همین نفس های تند، اما ملموس...همین تپش های دیوانه‌وار قلبی هیجان‌زده.... _ماهی!!! صدا میزند و همه خویشتن‌داری‌ام به اتمام رسیده است.... _رفتن،دیوانه!!گریه واسه چیه؟؟ دستم همچنان به گوشه پیراهنش چنگ مانده است... رفته اند، اما با شدت بیشتری سرم را در سینه‌اش فرو میکنم و هق میزنم.... ترسیده‌ام؛ ترسی که خودخواسته منطقم را کور کرده است...
2022Loading...
08
#ردلاین #پارت401 _میشه بذاری کارمو بکنم؟ _کارت؟ کارت اینه که تما دق و دلیت رو الان سر من دربیاری؟ برو عقب،ریاحی...!تو کاری هم که بلد نیستی....!! دوباره سروقت مچ پا برمیگردم. _نشکسته....در رفته! _چی میگی واسه خودت؟!! _باید جاش بندازم... _دختره دیوانه!!ول کن پرو پاچه منو!! اینبار گوشی را روی زمین پر از شاخ و برگ پوسیده میگذارم... نور، نیمی از صورتش را روشن میکند. _بلدم! _چیو بلدی؟؟میزنی ناقصم میکنی!! بیا اینور نمیخواد دست بزنی... باور نمیکند، گرچه حق دارد، اما من این یکی را خوب بلدم... از حاج بابا یاد گرفته ام...اینکه چطور استخوان در رفته را در یک حرکت سرجا برگردانم... دستم را که پایین میبرم،گارد حمله میگیرد. _به خدا یه بلایی سرت میارم، ماهی...ول کن این پای منو! عجب گیری کردم از دست این زبون نفهم.... _قراره تا کی اینجا بنشینیم؟ _یکم دردش ساکت شه راه میفتیم!! آه کلافه ای زمزمه میکنم و دستم را به پاچه شلوارش میرسانم!! _ماهی!!!!! _میخوام پاچه شلوارتو بدم پایین...کاریت ندارم.... اما میگویم و در لحظه روی پای دراز شده‌اش مینشینم و هر دو دستم را به مچ پایش میرسانم و بی توجه به فریاد و تقلایش همه آنچیزی که آموخته‌ام را در لحظه اجرا میکنم... استخوان پا تقی صدا میدهد و من به سال گذشته پرتاب میشوم... وقتی اولین بار با اصرار حاج بابا‌ پای در رفته معین را همینطور جا انداختم. _هیس تموم شد...تموم شد....جا افتاد.... _لعنت بهت...لعنت بهت،ماهی...پاشو از رو پام... پاشو،زبون نفهم... با لبخند از روی پایش کنار میروم...تمام سر و صورتش به عرق نشسته است، اما ارزشش را دارد... خوب بودن حالش ارزش همه چیز را دارد... میخواهم چیزی بگویم که صدای حرف زدن چندین نفر به گوشم میرسد و خنده روی لبهایم درجا خشک میشود.
2113Loading...
09
Media files
2090Loading...
10
Media files
2520Loading...
11
#ردلاین #پارت403 دستش را روی موهایم میکشد...موهایی که دیگر فکر پیدا بودنشان نیستم.... _روسریت رو وقتی از سرت کشیدم باد جابجا کرده... فکر کردن اونطرفی رفتیم...تو همون مسیری که روسری افتاده... قلبم درون سینه به تلاطم می افتد... تصویر بوسیده شدنم در سرم تصویر میشود و چه کسی باورش میشود که یک بوسه نجاتمان داده باشد... _الان میشه بگی واسه وی داری گریه میکنی؟ البته اگه لباسمو ول کنی!!! رهایش نمیکنم...کور و کر و لالم و تنها گریه را میشناسم.... اشکهایی که مستقیم روی سینه اش فرود می آیند. _کجا میخواستی بری....؟ _اینجور وقتا باید یکی منطقی فکر کنه!!! _منطق تو اینه...؟ اینه که خودتو نشون بدی؟ دستش را دو طرف صورتم میگذارد. _من کمتر از تو توی دردسر افتادم،فهمیدنش سخته؟ اینا مرزبان بودن...اگه یه زن جوون تو همچین موقعیتی گیرشون بیفته قبل اینکه تحویل قانون بدنش... حرفش به اتمام نرسیده سکوت میکند...سرم را به نشانه انتظار تکان میدهم. _چیکارش میکنن؟ به مسخره میخندد. _چه میدونم...میبرن لختش میکنن.... وسط گریه،خندیدن چه حال عجیبی دارد....بهت زده اخم میکند. _به چی میخندی؟ _میبرن لختم میکنن؟ فکر میکنی قراره تا چند دیگه واست چیکار کنم،جاوید؟ بخاطر کاری که خودت... صورتم را به شدت پس میزند.... _پاشو راه بیفت تا سروکله یکی دیگه پیدا نشده. _جاوید... _پاشو بهت میگم! از جایم تکان نمیخورم... _کجا پاشم... دستم را میکشد و قطب نمای کوچک را کف دستم میکوبد. _اینو میگیری...راه میفتی سمت... قطب نمای لعنتی را روی زمین پرت میکنم. _چی میگی واسه خودت؟ کجا برم.... _نمیتونی اینجا بمونی...تا هوا روشن نشده باید به یه جایی برسی که بتونی قایم شی....
2293Loading...
12
#ردلاین #پارت404 _پس تو چی؟ به پاهایش اشاره میزند. _من با این پا نمیتونم الان پا به پات بیام،میفهمی؟ من تو روشنی هوا هم.... _باهم میریم... _پاشو،ماهی! چیزی به روشن شدن هوا نمونده... میگوید و سمت مخالف هلم میدهد. با شتاب سرجای اولم برمیگردم. _من هیچ جا بدون تو نمیرم!! _بهت میگم نمیتونم... دو طرف یقه اش را به چنگ میکشم. _منو خوب ببین، جاویدخان محتشم....خوب نگام کن... مات و مبهوت تماشایم میکند. _من شبیه آدمی‌ام که چیزی داره واسه از دست دادن... _ماهی...گوش کن... _نه!تو گوش کن...عادت کردی به زورگویی؟منو ببین!! من شبیه بی‌شرفی‌ام که تویی رو که به دادم رسیدی جا میذاره و فرار میکنه؟؟ بغض صدایم را خش انداخته است... _کجا فرار کنم؟ کجا برم... هنوز جوابم را نداده است...از جا بلند میشوم...بی کلام همچنان نگاهم میکند. روی تنش که خم میشوم کمی عقب میکشد. _منو بگیر بلند شو!! مسخره میخندد... _جوجه رو ببین...آخه دختر.... _هرچی که هستی الان فقط پاشو...منو بگیر بهت میگم... اهمیت که نمیدهد دستش را میکشم. _تو رو خدا...تو یادم دادی بجنگم...حالا کجا برم.....؟ میگویم و بغضم هزارباره میشکند.... _کجا که تو اونجا نباشی.... _ماهی...تو..... _توروخدا فقط پاشو...پاشو به من تکیه بده...بذار دلم خوش باشه یه بار منم به جای این دنیا جز زر‌زر کردن کار دیگه‌ای ازم براومد که انجامش بدم..... دستش را در دستم میگذارد...پاهایم را روی زمین محکم میکنم و دستش را به سمت خودم میکشم... با صورتی درهم شده سرپا می‌ایستد.با چشمان اشکی به پای ضرب دیده‌اش اشاره میزنم.
2533Loading...
13
آشپزخونه م باشه حاضرم اینجا تا آخر عمر ظرف بشورم ... @story_lovely
2330Loading...
14
🫥همش مشکل اتصال به اینستاگرام داری..؟؟ بیا اینجا کانفینگ اختصاصی عالی  بهت میده و کمتر از 10 ثانیه اینستات باز میشه https://t.me/+pPwhnCZXURMwOTI8 https://t.me/+pPwhnCZXURMwOTI8
2410Loading...
15
بیاید کلمه سخت بازی کنیم. کی پایه ست؟ 🎮 @kalamebot 🎮
2140Loading...
16
در حال ساخت...
2180Loading...
17
Media files
2160Loading...
18
#ردلاین #پارت400 _بگیرش اونور!!! زمزمه حرصی‌اش را میشنوم. _احمق!!کف دستت چرا پرخونه... میگوید و نور کورکننده گوشی را از روی صورتم برمیدارد. کف دستم را بالا میگیرم...خون از کف دستم سرازیر است،اما درد ندارد... کنار او بودن همیشه مرا جسور کرده است. _چیزایی که بهت میگم دقیقا به کجات حواله میشه؟ میشه بهم بگی؟ چهار دستو پا نزدیکش میشوم... _نمیتونستم اون بالا بمونم. _بهت که گفتم اگه میترسی... با جرئتی که نمیدونم از کجا منشاء گرفته است به بازویش مشت میزنم. _نترسیدم!!!باید می دیدم چت شده. _تو دکتری؟ به جای جواب گوشی را از دستش میکشم و نور را روی تنش جابجا میکنم. _کجات درد میکنه؟ با همان صورت درهم فرورفته هم پوزخند واضحش را به خوبی تشخیص میدهم. _الان من هرجارو بگم درمان میکنی؟ نور گوشی را توی صورتش میگیرم و با حرص غر میزنم: _جواب منو بده!!! با همان پوزخند مسخره به پای دراز شده‌‌اش اشاره میکند. _بی هوا خوردم زمین،نمیدونم چه مرگش شده!!! فوراً نور را پایین میبرم.خودش ادامه میدهد: _فکر کنم شکسته!! دستی روی پایش میکشم، درجا میپرد و آخ بلندی میگوید. _چیکار میکنی...؟ پاچه شلوار را به سختی بالا میدهم و اسمم را تشر میزند. _ماهی!!!پای من وسیله مناسبی برای دکتربازی تو نیست... انگشتم را روی مچ پا کمی فشار میدهم... صدایش بالاتر میرود... _ولم کن،دیوونه! دستش که جلو می‌آید را به شدت پس میزنم.
2214Loading...
19
#ردلاین #پارت399 _چت شده؟ چرا ناله میکنی؟چقدره ارتفاعش؟ _چیزی نیست...همونحا که هستی بمون تا ببینم چیکار میتونم بکنم... _یعنی چی چیزی نیست....من میخوام بیام پیشت... _حرف گوش کن، بچه!ارتفاعه میگم.... دو زانو روی زمین مینشینم و کومال کورمال،چهار دست و پا جلو میروم.... کمی آنطرفتر زیر دستم که خالی میشود، با وحشت خودم را عقب میکشم... _این....این پایینی؟؟آره؟ کلافه جواب میدهد: _آره!آره...فقط صداتو بیار پایین...ممکنه هنوز این دور و برا باشن... هول به عقب میچرخم...هیچ چیز در سیاهی دیده نمیشود... _من چه غلطی کنم الان؟؟ نمیشه که همینجا بمونم.... بذر بیام ببینم چی شدی.... _لازم نیست...نمیدونم چی شده...فقط میشه حرف نزنی... سرم را پایین میبرم. _توروخدا بیا بالا... _میگم نمیتونم بلند شم!! میشه بجای مغز منوخوردن فقط دهنتو ببندی، ریاحی؟! عقب میکشم و همانجور روی دو زانو می نشینم... صدای خش خشی از پایین با صدای ناله خفه جاوید درهم پیچیده است.... ترس را در انتهایی ترین نقطه قلبم پنهان میکنم.وقت جازدن ندارم... تنها میدانم که باید کنارش باشم...حتی الان که با بدخلقی میخواهد حرف نزنم... تنها میدانم باید نزدیک مردی باشم که بارها به فریادم رسیده است.... به پشت میچرخم و عقب عقب باز به لبه نزدیک میشوم...شئ تیزی کف دستم را خراش میدهد، اهمیت نمیدهم.... به لبه ارتفاع که میرسم آهسته پاهایم را آویزان میکنم... کم‌کم خودم را پایین میکشم، اما هرچه تلاش میکنم پاهایم به زمین نمیرسد... _داری چه غلطی می‌کنی؟ پرسیدنش با رها کردن دستهایم همزمان میشود و درست همان لحظه ای که منتظر درد هستم تنها با کنی فاصله روی زمین فرود می‌آیم. با احتیاط دست و پایم را تکان میدهم، هیچ دردی حس نمیکنم.... نور سفیدرنگی مقابلم را روشن میکند...به طرف منشاء نور میچرخم و دستم را مقابل صورتم میگیرم.
1884Loading...
20
#ردلاین #پارت398 هنوز چند قدم نگذشته تکه سنگی از زیر پایم سر میخورد و بی تعادل چند قدمی جلو پرت میشوم... جاوید با تمام توان دستم را میکشد. _احمق!احمق!!!! صدای زمزمه تبدیل به فریاد میشود...فریادی که هیچ چیز از مضمون آن نمیفهمم... _بدو، ماهی... جواب نداده، نور چند چراغ قوه از کمی آن طرف تر روشن میشود....جاوید بلند تر تکرار میکند: _بدو...... میگوید و استارت دویدن با صدای شلیک گلوله همزمان میشود... دلم میخواهد جیغ بکشم...اما قدرتش را ندارم.... تمام توانم را به سمت پاهایم هدایت کرده‌ام و فقط از چیزی که نمیبینم فرار میکنم.... تنها چیزی که میفهمم این است که روی یک مسیر مستقیم جاوید را دنبال نمیکنم.... زیگزاگ در آن تاریکی پیش میروم...نور چراغ قوه ها فاصله گرفته اند...سریعتر میدوم... آنقدر که اثری از نور را پیدا نمیکنم... _فکر کنم...فکر کنم گممون کردن.... جاوید سرعتش را کم میکند،اما همچنان پیش میرود... _نمیتونیم یه جا وایسیم.... میخواهم چیز دیگری بپرسم که سایه سیاهش با یک آخ خفه و کوتاه از پیش چشمم ناپدید میشود... با ناباوری صدایش میزنم: _جاوید...؟ هیچ جوابی نیست....بغض و وحشت به صدایم خش انداخته است. _جاوید؟ باز هم سکوت ظالمانه‌ترین پاسخی‌ست که دریافت میکنم.... ترس به همه جانم نیش میزند...با احتیاط جلو میروم... _تورو خدا جواب بده!!! باز هم جلو میروم و این بار صدای خفیفی از یک ناله در گوشم می‌پیچد.... _جلو نیا، ماهی!!!وایستا سرجات! صدایش...صدایش هرچند لرزان....هرچند خفه و بی رمق دلم را روشن میکند. _کجایی...؟کجایی...؟ _همونجا که هستی وایستا....افتادم پایین...تاریکه دیده نمیشه... هین بی اختیاری میکشم....
1864Loading...
21
Media files
1760Loading...
22
#ردلاین #پارت397 _من اینو نمیخوام دیگه، ماهی... _چی!!! _نصفه و نیمه نمیخوامت!!! با بهت سرم را عقب میکشم... _نمیفهمم!!! دستش از روی کمرم به سمت شکم پیش می آید. _میفهمونم بهت... _ولی...ولی اینجوری.... به پهلویم چنگ میزند و آخ بی‌اراده‌ام در گلو خفه میشود. _لعنت به اول و آخرت، دختر!!!یه جایی گیرم انداختی که نمیدونم دلمو چجوری خنک کنم.... از حرص لبریز شده از کلامش کلافه میشوم.... اما هیچ از مفهوم حرف هایش نمیفهمم...جاوید محتشم مثل همیشه گیجم میکند... دستم را به دو طرف بازویش میرسانم و سرم را عقب میکشم. _دلتو چرا باید خنک کنی؟!! _به وقتش بهت میگم!!! _وقتش الانه!!! تو رو خدا با من دو پهلو حرف نزن.... دلت واسه چی باید خنک شه،جاوید...الان بگو... گوشه لبم را نرم و ریز‌ریز بوسه میزند. _الان واسه تو دیگه دیره!!!من بردم، ریاحی!!!فقط نمیدونم از اینجا به بعدش.... حرفش به اتمام نرسیده با صدای خش خشی درجا سکوت میکند و بلافاصله پشت سرم می ایستد و دستش را روی دهانم میگذارد. _هیس!!!تو هم شنیدی...؟ با وحشت سرم را پایین میکشم...صدای خش خش واضحتر میشود... دیگر حتی نفس هم نمیکشم...تمام وجودم گوش شده است... کمی بعد زمزمه‌ای از صحبت به زبانی بیگانه در گوشم میپیچد. دست جاوید را از روی دهانم پایین میکشم و پچ میزنم: _صدای کیه؟ صدای زمزمه واضح میشود: _ایرانی نیستن...؟ _اینجا دیگه ایران نیست...بریم فقط... میگوید و دستم را به سمت مخالف میکشد...
1924Loading...
23
#ردلاین #پارت396 با بغض سرم را پایین میکشم. آرامتر ادامه میدهد: _یه روزی برمیگردی!!!منم برگشتم...برگشتم تا اونی که بخاطرش رفته بودم رو له کنم... پلکهایم را روی هم فشار میدهم.... _ولی نکردی... _پیداش نکرده بودم...هیچ رد و نشونی ازش نبود... زیاد اومدم و رفتم، اما هیچی به هیچی.... _قسر در رفته... _وقتی داشتم بیخیالش میشدم خودش با پای خودش اومد.... یک وای بی اختیار از بین لبهایم بیرون میپرد.نرم میخندد. _هیس!!!آخ و اوخت رو یواشتر بده بیرون حوصله دردسر ندارم.... یکبار دیگر به عقب میچرخم.... _دیگه معلوم نیست... با بهت میپرسد:چی؟؟؟ _حصارای مرز.... دستم را به شدت میکشد. _ببین منو!! سرم را که بالا میکشم بلافاصله دو طرف صورتم را با دستهای پهن مردانه اش قاب میگیرد و لبهایم را گیر می اندازد... و من ایستاده در نقطه صفر مرزی، در حالی که از تمامی حصارها گذشته ام بی آنکه در این برهوت تاریک کوچکترین منطقی داشته باشم بی اراده همراهی اش میکنم... شال را از روی سرم میکشد و چنگی درون موهایم میزند... با بوسه بعدی اش کلاه گیس مسخره زیر پا می افتد و با هوهوی باد جابجا میشود... حالا چقدر خودم شده‌ام....چقدر یک ماهی کوچک، درون یک اقیانوس.... _بار اول تموم تنت میلرزید... عرق از تیره کمرم سر میخورد.انگشتش را روی لبهایم میگذارد. _دنبال شنیدن دلیل این همراهیت نیستم، بچه...الان دیگه نیستم... میگوید و یکبار دیگر به لبهای نیمه باز مانده‌ام حمله میکند... دستش که روی کمرم میخزد و از مرز لباس تنم میگذرد دوباره همه جانم لرزه میگیرد و اصلا متوجه نیستم که دستم را از دکمه های نیمه باز پیراهنش فراتر برده‌ام و سینه یکپارچه آتشش را بی حواس نوازش میکنم...
1893Loading...
24
#ردلاین #پارت393 اما همه جا بیش از اندازه تاریک است و من چشم هایش را نمیبینم و نگران میشوم... _جاوید!!!اینجا... رجب تشر میزند: _هیس!! به جای جواب دستم را میفشارد. _هیچی نگو!! تحمل کن.... دلم میخواهد از شدت دلشوره بلند بلند گریه کنم.... رجب دو سه قدم فاصله را پر میکند و به سمت ما برمیگردد. بلافاصله روی زمین مینشیند و سرش را جلو میکشد. _لونه زنبوره لاکردار...اصلا معلوم نیست چه خبره... یه لشکر آدم اینجاست..... جاوید شبیه خودش با پچ پچ جواب میدهد و من لال مانده تنها تماشا میکنم. _میشه رد شد یا نه.... واسه من قصه نگو.... _شدنش میشه...اما از سوراخ سنبه های اینجا نه... کیپ تا کیپ مأمور مرزبانی...ریسکش بالاست... نمی ارزه...حکم تیر دارن، ببینتتون آبکشتون میکنن.... _خب باید چه کنیم...؟ _امون بده یکم فکر کنم... _امون ندارم،رجب!!!وقتم ندارم... من باید امشب برم...رابطم یکم اونورتر از مرز منتظرمه...اصلا من هیچی، این دختر نمیتونه آواره بمونه تو این خراب شده...این، من نیستم که پوستش کلفت باشه!!! رجب با دست نقطه معلومی را نشان میدهد. _یه کم بالاتر یه راه هست که میشه ازش رفت... بازوهایم را در آغوش میگیرم...سرمای هوا به جانم نیش میزند... پاییز به نیمه رسیده است و امشب از تمام شبهای دیگر سردتر بنظر میرسد. جاوید نیم نگاهی به تن مچاله ام میاندازد و رو به رجب ادامه میدهد: _خب، معطل چی هستی؟ ببرمون اونجا...ببر سمت هر سوراخی که بشه ازش رد شد... _راه آسونی نیست!!! یکم بالا پایین داره... خطریه... جاوید ساک دستی کوچک را از مقابل پایش بر میدارد و در یک حرکت زیپش را باز میکند. رجب بلافاصله آن هیس معروفش را تکرار میکند. _سرو صدا نکن، مرد حسابی...دو قدم اونورتر اسلحه به دست دارن رژه میرن.... بی جواب پیش چشمان حیرت‌زده‌ام یک ژاکت سبک از درون ساک بیرون میکشد و روی پاهایم می‌اندازد و تنها دستوری لب میزند:
2112Loading...
25
Media files
1790Loading...
26
#ردلاین #پارت395 جاوید سرش را به گوشم نزدیک میکند. _میتونی راه بیای؟ _راه دیگه ای هست؟؟ _نه!!! _پس میتونم....باید بتونم.... به شکاف حصار که میرسیم بیشتر از هر وقتی استرس تمام جانم را گرفته است.... _خب... اینم از دومین بار....برو سفرت به خیر. جاوید حصار را با دستش جابجا میکند. _به کدوم سمت باید برم. _به سمت غرب که بری زودتر به اولین شهر مرزی میرسی، فقط مراقب باش...راهش زیاد درست حسابی نیست....زن جوون همراهته... دستم را روی قلبم می فشارم و اینبار خودم میپرسم: _بعنی چی؟؟؟ _دم مرزه، دختر جوون....آدمای درست حسابی.... جاوید یک تکه از حصار را میکشد و مسیر برای رد شدن یک نفر هموار میشود. _برو،ماهی...من هستم.... _اماآخه.... _حرف نزن!برو.... نگاه از رجب میگیرم، از میان حفره ایجاد شده میگذرم... دست جاوید را همچنان رها نکرده ام... پشت سرم از حصار میگذرد و دستم را بیشتر میفشارد. _تموم شد!!! بعد رو به رجب میکند... _هماهنگ میکنم واست پول بریزن.... رجب از میان حصارها چیزی به دستش میدهد. _قطب نماست...یادت نره چی بهت گفتم...خیر پیش... جاوید سری تکان میدهد و دستم را به جلو میکشد. با هر قدمی که به جلو برمیدارم حسی ناشناخته در قلبم بزرگ و بزرگتر میشود.... با بغض عجیبی هرازگاهی برمیگردم و به حصارها نگاه میکنم. _اولین بار همینجوریه، دختر.... من حالتو میفهمم... _اون که پشت سرم جامونده.... حرفم را با تلخ ترین جمله جهان کامل میکند. _همه اصالت و هویت توئه...اما باید ازش بگذری...
1763Loading...
27
#ردلاین #پارت394 _تنت کن!! بعد مدارک موجود در ساک را در جیب لباسش میگذارد و ساک را کناری می اندازد. _گوشت با منه، جاوید خان؟؟؟ _گوشمو کار نداشته باش...پاشو بیفت جلو...از بلاتکلیفی متنفرم... _راهش خطریه...تو تاریکی و سرما شر میشه واستون... جاوید به جای جواب دوباره به سمت من وارفته میچرخد و اینبار با حرصی آشکار ژاکت را از روی پاهایم برمیدارد و روی شانه ام می اندازد و آستینش را مقابلم میگیرد. _بپوش گفتم!!! در لحنش هیچ نرمشی پیدا نمیکنم، اما واقعیت آن است که سرمای هوا را هم فراموش کرده ام... هرچه به جز فعل امری لعنتی اش از خاطرم رفته است... با حسی عجیب دستم را درون آستین ژاکت فرو میبرم و با خاطری آسوده از تاریکی، مهار سیل لبخند را رها میکنم. ژاکت که روی تنم مینشیند جاوید سرجا نیم خیز میشود و همزمان دست مرا میکشد. _پاشو، رجب...پاشو راه بیفت...هوا روشن شه، نمیشه رفت!!! _جاوید خان! ازون راه بری همه چیز پای خودته!!! حتی درون تاریکی هم درهم کشیده شدن اخم هایش را حس میکنم. _پاشو بیفت جلو کم آیه یأس بخون... رجب با قد خمیده جلو می افتد... آهسته قدم برمیدارم... بی اراده نق میزنم: _شکلاتام توی ساک جا موند... دستش دور کمرم حلقه میشود. _گرم شدی؟ میپرسد و نمیداند گرمی دستانش تابستان را برگردانده است... _دیگه چیزی نمونده!!! اما راهی که رجب از آن حرف میزند آنقدر به درازا می کشد که پاهایم از رمق می افتند... جاوید کلافه به ساعتش نگاهی می اندازد. _مرد حسابی! گفتی یکم اونطرفتر...چیزی به صبح نمونده... رجب با دستش اشاره ای میکند. _اونجاست، آقا!!! اونجا حصار سیمیاش کنده شده... ازون حصارا که رد بشین یکم پیاده روی کنین، آفتاب نزده به یه جایی رسیدین....
1792Loading...
28
Media files
2200Loading...
29
Media files
2430Loading...
30
#ردلاین #پارت400 _بگیرش اونور!!! زمزمه حرصی‌اش را میشنوم. _احمق!!کف دستت چرا پرخونه... میگوید و نور کورکننده گوشی را از روی صورتم برمیدارد. کف دستم را بالا میگیرم...خون از کف دستم سرازیر است،اما درد ندارد... کنار او بودن همیشه مرا جسور کرده است. _چیزایی که بهت میگم دقیقا به کجات حواله میشه؟ میشه بهم بگی؟ چهار دستو پا نزدیکش میشوم... _نمیتونستم اون بالا بمونم. _بهت که گفتم اگه میترسی... با جرئتی که نمیدونم از کجا منشاء گرفته است به بازویش مشت میزنم. _نترسیدم!!!باید می دیدم چت شده. _تو دکتری؟ به جای جواب گوشی را از دستش میکشم و نور را روی تنش جابجا میکنم. _کجات درد میکنه؟ با همان صورت درهم فرورفته هم پوزخند واضحش را به خوبی تشخیص میدهم. _الان من هرجارو بگم درمان میکنی؟ نور گوشی را توی صورتش میگیرم و با حرص غر میزنم: _جواب منو بده!!! با همان پوزخند مسخره به پای دراز شده‌‌اش اشاره میکند. _بی هوا خوردم زمین،نمیدونم چه مرگش شده!!! فوراً نور را پایین میبرم.خودش ادامه میدهد: _فکر کنم شکسته!! دستی روی پایش میکشم، درجا میپرد و آخ بلندی میگوید. _چیکار میکنی...؟ پاچه شلوار را به سختی بالا میدهم و اسمم را تشر میزند. _ماهی!!!پای من وسیله مناسبی برای دکتربازی تو نیست... انگشتم را روی مچ پا کمی فشار میدهم... صدایش بالاتر میرود... _ولم کن،دیوونه! دستش که جلو می‌آید را به شدت پس میزنم.
1502Loading...
31
#ردلاین #پارت399 _چت شده؟ چرا ناله میکنی؟چقدره ارتفاعش؟ _چیزی نیست...همونحا که هستی بمون تا ببینم چیکار میتونم بکنم... _یعنی چی چیزی نیست....من میخوام بیام پیشت... _حرف گوش کن، بچه!ارتفاعه میگم.... دو زانو روی زمین مینشینم و کومال کورمال،چهار دست و پا جلو میروم.... کمی آنطرفتر زیر دستم که خالی میشود، با وحشت خودم را عقب میکشم... _این....این پایینی؟؟آره؟ کلافه جواب میدهد: _آره!آره...فقط صداتو بیار پایین...ممکنه هنوز این دور و برا باشن... هول به عقب میچرخم...هیچ چیز در سیاهی دیده نمیشود... _من چه غلطی کنم الان؟؟ نمیشه که همینجا بمونم.... بذر بیام ببینم چی شدی.... _لازم نیست...نمیدونم چی شده...فقط میشه حرف نزنی... سرم را پایین میبرم. _توروخدا بیا بالا... _میگم نمیتونم بلند شم!! میشه بجای مغز منوخوردن فقط دهنتو ببندی، ریاحی؟! عقب میکشم و همانجور روی دو زانو می نشینم... صدای خش خشی از پایین با صدای ناله خفه جاوید درهم پیچیده است.... ترس را در انتهایی ترین نقطه قلبم پنهان میکنم.وقت جازدن ندارم... تنها میدانم که باید کنارش باشم...حتی الان که با بدخلقی میخواهد حرف نزنم... تنها میدانم باید نزدیک مردی باشم که بارها به فریادم رسیده است.... به پشت میچرخم و عقب عقب باز به لبه نزدیک میشوم...شئ تیزی کف دستم را خراش میدهد، اهمیت نمیدهم.... به لبه ارتفاع که میرسم آهسته پاهایم را آویزان میکنم... کم‌کم خودم را پایین میکشم، اما هرچه تلاش میکنم پاهایم به زمین نمیرسد... _داری چه غلطی می‌کنی؟ پرسیدنش با رها کردن دستهایم همزمان میشود و درست همان لحظه ای که منتظر درد هستم تنها با کنی فاصله روی زمین فرود می‌آیم. با احتیاط دست و پایم را تکان میدهم، هیچ دردی حس نمیکنم.... نور سفیدرنگی مقابلم را روشن میکند...به طرف منشاء نور میچرخم و دستم را مقابل صورتم میگیرم.
1322Loading...
32
#ردلاین #پارت398 هنوز چند قدم نگذشته تکه سنگی از زیر پایم سر میخورد و بی تعادل چند قدمی جلو پرت میشوم... جاوید با تمام توان دستم را میکشد. _احمق!احمق!!!! صدای زمزمه تبدیل به فریاد میشود...فریادی که هیچ چیز از مضمون آن نمیفهمم... _بدو، ماهی... جواب نداده، نور چند چراغ قوه از کمی آن طرف تر روشن میشود....جاوید بلند تر تکرار میکند: _بدو...... میگوید و استارت دویدن با صدای شلیک گلوله همزمان میشود... دلم میخواهد جیغ بکشم...اما قدرتش را ندارم.... تمام توانم را به سمت پاهایم هدایت کرده‌ام و فقط از چیزی که نمیبینم فرار میکنم.... تنها چیزی که میفهمم این است که روی یک مسیر مستقیم جاوید را دنبال نمیکنم.... زیگزاگ در آن تاریکی پیش میروم...نور چراغ قوه ها فاصله گرفته اند...سریعتر میدوم... آنقدر که اثری از نور را پیدا نمیکنم... _فکر کنم...فکر کنم گممون کردن.... جاوید سرعتش را کم میکند،اما همچنان پیش میرود... _نمیتونیم یه جا وایسیم.... میخواهم چیز دیگری بپرسم که سایه سیاهش با یک آخ خفه و کوتاه از پیش چشمم ناپدید میشود... با ناباوری صدایش میزنم: _جاوید...؟ هیچ جوابی نیست....بغض و وحشت به صدایم خش انداخته است. _جاوید؟ باز هم سکوت ظالمانه‌ترین پاسخی‌ست که دریافت میکنم.... ترس به همه جانم نیش میزند...با احتیاط جلو میروم... _تورو خدا جواب بده!!! باز هم جلو میروم و این بار صدای خفیفی از یک ناله در گوشم می‌پیچد.... _جلو نیا، ماهی!!!وایستا سرجات! صدایش...صدایش هرچند لرزان....هرچند خفه و بی رمق دلم را روشن میکند. _کجایی...؟کجایی...؟ _همونجا که هستی وایستا....افتادم پایین...تاریکه دیده نمیشه... هین بی اختیاری میکشم....
1232Loading...
33
Media files
2390Loading...
34
#ردلاین #پارت397 _من اینو نمیخوام دیگه، ماهی... _چی!!! _نصفه و نیمه نمیخوامت!!! با بهت سرم را عقب میکشم... _نمیفهمم!!! دستش از روی کمرم به سمت شکم پیش می آید. _میفهمونم بهت... _ولی...ولی اینجوری.... به پهلویم چنگ میزند و آخ بی‌اراده‌ام در گلو خفه میشود. _لعنت به اول و آخرت، دختر!!!یه جایی گیرم انداختی که نمیدونم دلمو چجوری خنک کنم.... از حرص لبریز شده از کلامش کلافه میشوم.... اما هیچ از مفهوم حرف هایش نمیفهمم...جاوید محتشم مثل همیشه گیجم میکند... دستم را به دو طرف بازویش میرسانم و سرم را عقب میکشم. _دلتو چرا باید خنک کنی؟!! _به وقتش بهت میگم!!! _وقتش الانه!!! تو رو خدا با من دو پهلو حرف نزن.... دلت واسه چی باید خنک شه،جاوید...الان بگو... گوشه لبم را نرم و ریز‌ریز بوسه میزند. _الان واسه تو دیگه دیره!!!من بردم، ریاحی!!!فقط نمیدونم از اینجا به بعدش.... حرفش به اتمام نرسیده با صدای خش خشی درجا سکوت میکند و بلافاصله پشت سرم می ایستد و دستش را روی دهانم میگذارد. _هیس!!!تو هم شنیدی...؟ با وحشت سرم را پایین میکشم...صدای خش خش واضحتر میشود... دیگر حتی نفس هم نمیکشم...تمام وجودم گوش شده است... کمی بعد زمزمه‌ای از صحبت به زبانی بیگانه در گوشم میپیچد. دست جاوید را از روی دهانم پایین میکشم و پچ میزنم: _صدای کیه؟ صدای زمزمه واضح میشود: _ایرانی نیستن...؟ _اینجا دیگه ایران نیست...بریم فقط... میگوید و دستم را به سمت مخالف میکشد...
1492Loading...
35
بیاید کلمه سخت بازی کنیم. کی پایه ست؟ 🎮 @kalamebot 🎮
2490Loading...
36
در حال ساخت...
2450Loading...
37
در عین لبخند زدن دلم گرفت ..... پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی @story_lovely
2962Loading...
38
بیاید کلمه سخت بازی کنیم. کی پایه ست؟ 🎮 @kalamebot 🎮
1040Loading...
39
در حال ساخت...
1040Loading...
40
بیاید کلمه سخت بازی کنیم. کی پایه ست؟ 🎮 @kalamebot 🎮
560Loading...
#ردلاین #پارت405 _پات خوبه...اما زمینش نذار... بعد خم میشوم و قطب نما را چنگ میکشم. _فقط بگو کدوم وری بریم... کنارش که می‌ایستم و دستش را با اصرار دور گردنم می‌اندازم، فشرده شدن دستش را حس میکنم. قدم اول را که به آهستگی بر‌میدارم چشم هایم را از شدت فشار روی هم میگذارم،اما در عوض صدای خنده‌ام را آزاد میکنم. _دیدی...دیدی تونستی؟ با نگاهی به قطب‌نما مسیری را نشان می‌دهد.‌..همه جانم درد میکند،اما همچنان میخندم... که من دیگر آن دختر بی دست و پای سابق سابق نیستم...نیامده‌ام که جا بزنم...که کسی را جا بگذارم... آن هم وقتی با خودم اعتراف میکنم که دیگر در انتهای این مسیر به دنبال کسی هم نیستم... نمیدانم چقدر از رفتن آهسته‌مان میگذرد که صدایم میزند... _ماهی..... دستم را دور کمرش محکم تر میکنم و ادامه میدهد... _تو،منو....منو..... حرفش را ادامه نمیدهد و تا ته حرفش را فهمیدن کار سختی به نظر نمیرسد...منتظر نگاهم میکند.... _تو منو دوست.... به روبرو خیره میشوم....به آنجایی که سیاهی شب میشکند...به روسری‌ام فکر میکنم.... به روسری که به دنبال یک بوسه باد باخودش برده و احتمالا جایی کنار دل و ایمان برباد رفته‌ام رهایش کرده است... و من فکر میکنم همین بوسه ها باید تمامی بشریت را نجات داده باشند. _جواب منو بده،دختر.... با بغضی خفه کننده سرم را بالا پایین میکنم.... _میخوای به چی برسی.... _به جواب سؤالم.... به آسمان اشاره میکنم... _هوا داره روشن میشه..‌. لی‌لی کنان روبرویم می‌ایستد. _فقط جوابمو بده! دوباره به کمرش چنگ میکشم و تنم را به تنش میچسبانم...... _هوا که روشن بشه، دیگه نمیترسم........ _داری با من چیکار میکنی؟ باد تندی میوزد و موهایم آزادانه دورم به گردش در می‌آیند....
نمایش همه...
👍 1
#ردلاین #پارت407 در لحظه میتواند تبدیل به مردی شود که اعتراف میکنم حتی از سایه‌اش هم میترسم و دوری میکنم... سر میگردانم و به جاوید محتشم چشم میدوزم که با عصای زیربغلش در آستانه در ایستاده است. بی حوصله شانه بالا می‌اندازم. _هوا ابریه!!حتی امروزم برف نمیاد... لنگان لنگان جلو می‌آید. _همیشه ابریه!! به همین زل زدی؟ بی تفاوت شانه بالا می‌اندازم و دوباره سمت پنجره برمیگردم...حق با اوست... هوای ابری اینجا که تازگی ندارد...باید عادت کرده باشم...باید بیشتر از اینها هم عادت کنم.... باید به آب و هوای لندن...به زندگی جدید...به هم خانگی‌ام با جاوید محتشم...به دیوانگی‌‌هایش...به لمس گاه و بیگاه دستانش...بیش از همیشه عادت کنم... _ببینمت،ماهی.... بغض لعنتی تکراری را پایین میفرستم... _امروز میان واسه باز کردن گچ پام!! چشم هایم گرد میشود. مگه نگفتی دکتر گفته سه ماه؟ شیطان میخندد. _دکتر اصلی همونجا تو کوه و کمر جا انداخت،از این سوسول بازیام نداشت...فقطم سه ثانیه از توجیه بیمار تا توضیح روند درمان واجراش زمان میخواست!!پرید روم کارمو ساخت...تو یه چشم بهم زدن! شرم زده سر پایین می‌اندازم...صدای قهقه‌اش بلند میشود... خدا میداند چه حالی داشتم وقتی با تشخیص آسیب دیدگی تاندون در اثر کشیدگی، توسط پزشک معالجش مواجه شدم... _اما کشیدگی تاندون به گیر مرزبانا افتادن می ارزید، ریاحی! آهسته لب میزنم: _گند زدم... عصای زیربغلش را گوشه دیوار میگذارد و کنارم می‌ایستد و تنم را کامل به طرف خودش میچرخاند. _میتونستی ولم کنی بری!!! چطوری باید بی آنکه از حال دلم باخبر شود حالی‌اش کنم که نمیتوانستم... _دو هفته ترکیه بودیم...یک ماهه اینجاییم...عین هرروز اینا رو گفتی، جاوید خان محتشم!! تأکیدی تر ادامه میدهد: _چون میتونستی ولم کنی و بری!!! _نمیتونستم... دیگر حتی چرایش را نمیپرسد...راز از پرده بیرون افتاده است...کسی زنگ در خانه را میزند...
نمایش همه...
#ردلاین #پارت408 جاوید سرش را به سمت در میگرداند و به زبان انگلیسی چیزی را فریاد میزند. سؤالی که نگاهش میکنم با دو انگشت بینی‌ام را میفشارد. _به ماریا گفتم درو باز کنه!! _کیه؟ _گفتم که اومدن گچ پامو باز کنن!!! _هنوز دو ماه نشده!چرا لجبازی میکنی؟ _هفته دیگه کریسمسه! از ماه ژانویه اجراها شروع میشه...اینبار اگه آرچر حاضر نشه ضرر بزرگی میخوره...این بار باید بشه... لبهایم را روی هم میفشارم.کمتر از یک ماه به آغاز ماجرا باقی مانده است... کمتر از یک ماه دیگر همه چیز در مسیر سرنوشت خود کامل میشود. _من آماده‌ام!! سؤالی میپرسد: _تو...؟ منتظر نگاهش میکنم.ماریا خدمتکار سیه‌چرده خانه بی سر و ته جاوید محتشم در آستانه در قرار میگیرد و با همان زبانی که بعد از یک ماه،با تمام وجود با آن احساس بیگانگی میکنم چیزی میگوید. بی قرار منتظر به اتمام رسیدن حرفش می مانم... جاوید با لبخندی بدرقه‌اش میکند و دوباره نگاه خیره‌اش را به چشمانم میدوزد. _من چی؟؟ _ها؟؟ طفره رفتنش را به خوبی متوجه میشوم. _جاوید!!من چی؟ مگه من... در جواب کمرم را رها میکند و به عصایش چنگ میزند. _تو به جای هرروز وایستادن پشت این پنجره، به فکر یاد گرفتن زبانت باش! حرفش را با زیرکی تمام عوض کرده است.این را از چشم هایش میفهمم... قبل از آنکه از در بیرون برود، انگار که چیزی یادش افتاده باشد به طرفم میچرخد. _برای چند شب آینده با تیم آرچر به مناسبت کریسمس یه جور مهمونی خصوصی قراره برگزار بشه...تو مشکلی نداری که این مهمونی توی خونه باشه؟ نمیتوانم حسم را بیان کنم...جاوید محتشم برای برگزاری مهمانی در خانه‌ خودش از من سؤال میپرسد؟ با ناباوری سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
نمایش همه...
👍 10
#ردلاین #پارت406 هوا هر لحظه روشنتر میشود و جاوید محتشم جایی نزدیک گوشم تقریباً ناله میکند: _داری با من چیکار میکنی،دختر حاج غفور.... * * * * _سر بالا، سینه بیرون! یالا دختر!!! تو هنوز نمیدونی از دخترای شل و ول خوشم نمیاد...؟ با شنیدن صدایش هیتی میکشم و از جا میپرم. _ترسیدم، جاوید!!! حالا دیگر جاوید را بدون پسوند و پیشوند خطاب میکنم.... شبها کنارش چشم میبندم و روزها در کنارش چشم باز میکنم. بعد از جهنمی که پشت سر هردو نفرمان جا مانده است این روزها یک آرامش نسبی را تجربه میکنم.... صدای شلیک خنده اش بلند میشود. _بایدم بترسی! سر بالا گفتم..... دستهایم را بی هدف درهم میپیچانم. _همشو حفظم به خدا!! _تا وقتی لباس کامل تنته، بله! شورتو میپوشی تشنج میکنی! _عادت میکنم... _تو پیش منی که شبا رو یه تخت باهام میخوابی هنوز به برهنگی عادت نکردی...دارم فکر میکنم.... حرفش را با تکرار آنچه گفته‌ام قطع میکنم. _عادت میکنم!!! میگویم و لبم را به دندان میکشم و سمت پنجره برمیگردم. _ریاحی!! شانه هایم از بلندی صدایش میپرند. _بیشتر از یک ماهه رسیدیم لندن و مستقر شدیم، به جز ساعت هایی که تمرین کردی پشت اون پنجره بودی...منتظر توضیحتم!!! از لحن پر تفریحش لبم کش می‌آید.‌ _شما کار بهتری سراغ داری، جاوید خان؟ _کار بهتر؟؟ نزدیک کریسمس تو لندن کسی دنبال کار نیست...برنامه عشق و حاله‌....البته واسه تو نه! واسه من.... بی آنکه نگاهش کنم به پاهایش اشاره میزنم. _مطمئنی میتونی به اون عشق و حالی که میگی برسی؟؟ _پشت اون پنجره خبریه،ماهی؟ من اینجا دارم باهات حرف میزنم.... دیگر از لحن پر از شوخی اش خبری نیست...همیشه همین است...
نمایش همه...
#ردلاین #پارت402 _Arkadaşlar ses buradan geldi sanlrlm (فکر کنم صدا از اینجا اومد.) با چشمانی درشت شده به جاوید نگاه میکنم که در کسری از ثانیه به سمتم خیز برمیدارد و دستش را روی دهانم محکم میکند و با خودش عقب میکشد. _Arkadaşlar burada bir şey old (بچه ها اینجا یه چیزی هست.) نگاه جاوید بالا کشیده میشود و ابرو درهم میکشد. _Kadin elbisesi gibi. (مثل یه لباس زنونست.) صدای خش خش متوقف میشود و کسی از جایی درست بالای سرمان فریاد میکشد: _emin misin? (مطمئنی؟) و آن یکی که دورتر است جواب میدهد: _Evet,bence bir kadin atkisi. oraya düştü. (آره فکر میکنم روسری زنونه باشه. اونجا افتاده... ) چیزی از مضمون حرف ها متوجه نمیشوم... برای من جهان همین دستهایی ست که دوباره پر قدرتتر از قبل به دور تنم می پیچند. صدا دوباره از بالای سرمان بلند میشود. _Hadi gidelim. burada haber yok dedim. (گفتم اینجا خبری نیست.باید از اونطرف بریم.) بعد خش خش ها به اوج میرسد... دوباره برای ثانیه‌ای نور چراغ قوه ها گردش میکنند و ثانیه‌ای بعد صدای پاهایی به گوش میرسد که دوان‌دوان دور میشوند. _رفتن... حتی دوست ندارم بدانم که چه حرف‌هایی با هم رد و بدل کرده‌اند... برای من همین ماندن در حریم امن آغوش مردانه‌اش کافی‌ست... همین نفس های تند، اما ملموس...همین تپش های دیوانه‌وار قلبی هیجان‌زده.... _ماهی!!! صدا میزند و همه خویشتن‌داری‌ام به اتمام رسیده است.... _رفتن،دیوانه!!گریه واسه چیه؟؟ دستم همچنان به گوشه پیراهنش چنگ مانده است... رفته اند، اما با شدت بیشتری سرم را در سینه‌اش فرو میکنم و هق میزنم.... ترسیده‌ام؛ ترسی که خودخواسته منطقم را کور کرده است...
نمایش همه...
👍 2 1
#ردلاین #پارت401 _میشه بذاری کارمو بکنم؟ _کارت؟ کارت اینه که تما دق و دلیت رو الان سر من دربیاری؟ برو عقب،ریاحی...!تو کاری هم که بلد نیستی....!! دوباره سروقت مچ پا برمیگردم. _نشکسته....در رفته! _چی میگی واسه خودت؟!! _باید جاش بندازم... _دختره دیوانه!!ول کن پرو پاچه منو!! اینبار گوشی را روی زمین پر از شاخ و برگ پوسیده میگذارم... نور، نیمی از صورتش را روشن میکند. _بلدم! _چیو بلدی؟؟میزنی ناقصم میکنی!! بیا اینور نمیخواد دست بزنی... باور نمیکند، گرچه حق دارد، اما من این یکی را خوب بلدم... از حاج بابا یاد گرفته ام...اینکه چطور استخوان در رفته را در یک حرکت سرجا برگردانم... دستم را که پایین میبرم،گارد حمله میگیرد. _به خدا یه بلایی سرت میارم، ماهی...ول کن این پای منو! عجب گیری کردم از دست این زبون نفهم.... _قراره تا کی اینجا بنشینیم؟ _یکم دردش ساکت شه راه میفتیم!! آه کلافه ای زمزمه میکنم و دستم را به پاچه شلوارش میرسانم!! _ماهی!!!!! _میخوام پاچه شلوارتو بدم پایین...کاریت ندارم.... اما میگویم و در لحظه روی پای دراز شده‌اش مینشینم و هر دو دستم را به مچ پایش میرسانم و بی توجه به فریاد و تقلایش همه آنچیزی که آموخته‌ام را در لحظه اجرا میکنم... استخوان پا تقی صدا میدهد و من به سال گذشته پرتاب میشوم... وقتی اولین بار با اصرار حاج بابا‌ پای در رفته معین را همینطور جا انداختم. _هیس تموم شد...تموم شد....جا افتاد.... _لعنت بهت...لعنت بهت،ماهی...پاشو از رو پام... پاشو،زبون نفهم... با لبخند از روی پایش کنار میروم...تمام سر و صورتش به عرق نشسته است، اما ارزشش را دارد... خوب بودن حالش ارزش همه چیز را دارد... میخواهم چیزی بگویم که صدای حرف زدن چندین نفر به گوشم میرسد و خنده روی لبهایم درجا خشک میشود.
نمایش همه...
1