داستان عشق ❤️ لاو استوری
1 043مشترکین
+124 ساعت
+17 روز
-1330 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
#ردلاین
#پارت411
حتی از به زبان آوردن اسم بیماری هم اکراه دارم.
_دیگه نمیشه جلوی پیشرفتشو گرفت...
حتی مریم هم مستقیماً از واژه آلزایمر استفاده نمیکند، واژه تلخ و نچسب لعنتی...
با یادآوری مادری که آلزایمر تیشه به مادرانگی هایش زده است،لجبازانه پوشه دیگری را باز میکنم و سراغ عکسهای قدیمی را میگیرم.
به ردیف عکسها در سکوت مریم خیره میمانم...به تصویر حاج صادق زرگر در ایام جوانی....
دست انداخته به دور گردن حاج غفور ریاحی... شریک حجره دو دهنه طلا و جواهرش وسط بازار تهران...
با لبخند تلخی عکس را رد میکنم...تصویر بعدی حاج صادق است و فرح بانویش...
هردو لبخند به لب در یک قاب...در حالی که فرح بانو هرچه کرده نتوانسته است شکم برجستهاش را بپوشاند...
_جاوید جانم....
_اگه راضی میشد بیاد انگلیس شاید میشد براش یه کارایی کرد...
_مادرت بیاد انگلیس؟عجب جک خندهداری...
اوهومی زمزمه میکنم و دیوانه وار سراغ پوشه بعدی میروم.
_کاش میدونستم با چی داره لج میکنه...با من؟ یا با جون خودش...
_لج نمیکنه،جاوید...فقط واسه یه زن تحمل این همه سختی،اونقدر سنگینه که انگیزهای واسه ادامه نداشته باشه...
_کاش منو میشناخت...
_میشناسه!!پرستارش میگه اسم چند نفر رو مرتب تکرار میکنه...
میگوید و بدون آنکه احتیاج به یادآوری مریم باشد لب میزنم:
_صادق...جاوید...
و مریم با غمی که حتی لحنش را کدر کرده است ادامه میدهد:
_غفور...
و من در حالی که به عکس گرفته شده از جسم بی جان حاج صادق زرگر وسط حجره دو دهنه وسط بازارش خیره ماندهام شبیه نوار ضبط شدهای تکرار میکنم:
_غفور قاتل....
_ولی ماهی....
_شکل باباش نیست...شکل هیچکس نیست...بیشتر شکل مادرمه...نمیدونه زیر گوشش چی داره سرش میاد...
مریم فین فینی میکند.....
#ردلاین
#پارت412
_اینارو ول کن...گچ پاتو باز کردی؟
پوشه های پشت هم باز شده را یکی یکی میبندم.
_آره،امروز...
_درد نمیکنه...؟
تصویر دختر حاج غفور از پیش چشمم کنار نمیرود... با نگاهی خالی...
خیره به دوربین...در حالی که همه آبروی پوشالی پدرش را بر سر چوب زده است...
دندان هایم را روی هم میفشارم و به جای آنکه جواب سؤال مریم را بدهم لب میزنم:
_از عکسی که واست فرستادم پرینت رنگی بگیر، مریم....
_جاوید... این دختر....
_کاری که میگم رو بکن...
یک«چشم»در جوابم زمزمه میکند و ادامه میدهم:
_به تعداد زیاد....
_چیکارشون کنم...
_اولیش و به بهترین حال ممکن بسته بندی کن... شیک...تروتمیز....پر زرق و برق....
_مطمئنی؟
_بفرست در حجره حاجی ریاحی....
نفس های بلند مریم خبر از اضطرابش دارد...درست شبیه حال خودم...دوباره تکرار میکند:
_جاوید!! مطمئنی که میخوای با این دختر...
_اگه دیدن مادرمم رفتی از طرف من بهش بگو زدم به آبروشون، مامان...همونجور که نیمچه شریک و شاگرد حجره شوهرت بعد بابا اونقدر وقیح شده بود که با پیشنهاد صیغهش بزنه به آبروت...
صدایی از مریم در نمیآید و تلختر ادامه میدهم:
_اگه اسم منو یادش اومد همه اینا رو بهش بگو...
_باشه!! میگم...تو آروم باش،عزیزم....
_روی عکس اصلی هم کار کن،واسه پیج اینستاگرام آرچر....
اینبار حتی منتظر نمیمانم که صدلی پر از ابهتش را بشنوم...
درجا تلفن را قطع میکنم و دستم را بین موهایم فرو میبرم....
لعنت به این عکس ها که مرورشان پس از مدتها حتی لبخندهای شگفتانگیز ماهی را هم از خاطرم برده است....
کمی بعد با به خاطر آوردن چیزی، کیبورد را جلو میکشم و با فشردن چند شاسی، فقط چند ثانیه طول میکشد تا تصویر دخترک روی صفحه مانیتور نقش ببندد.
اولین چیزی که به چشمم میخورد همان پنجرهایست که یک ماه است بیشتر اوقاتش را پشت همان پنجره گذرانده است....
#ردلاین
#پارت409
_نه...نه...راحت باش...
_تو باید راحت باشی...
از جواب دادن به سؤالم طفره میرود.اما به راحتیام فکر میکند...
ماریا پیش چشمانم ظاهر میشود.جاوید چند کلمه کوتاه جوابش را میدهد.
_من برم این لامصبو باز کنم...
_جاوید، من آمادهام!!
با صورتی که نمیتوانم هیچ چیز را از آن بخوانم نگاهم میکند.
_مریم نتونسته خودشو برسونه!!
ماندهام نیامدن مریم چه ربطی به حرف من دارد که ادامه میدهد:
_من فعلا به عنوان جانشین مریم به تیم همکار معرفیت میکنم! فعلا مشکلی بابت نیرو ندارم.
میگوید و از مقابل چشمانم دور میشود. چند ثانیهای طول میکشد تا حرفش را تجزیه و تحلیل کنم.
تمام آن راه رفتن ها پیش چشمم تصویر میشود و بیاراده به دنبالش میدوم.
_جاوید؟؟
از میانه راهرو به طرفم میچرخد و تنها پرسشی نگاهم میکند.
_جانشین مریم؟؟
_آره!!
_من این همه تمرین کردم...هر روز مجبورم کردی...
حرفم را با تکان دادن دستش قطع میکند.
_گفتم فعلا برای روی صحنه فرستادن نیرو دارم...
_پس من....
_با من بحث نکن،ماهی!!
میگوید و با اشاره دست ماریا از مقابل دیدم ناپدید میشود.
*
*
*
*
*جاوید
_الو!!صدای منو میشنوی،جاوید؟
درحالی که عکس ها را یکی یکی رد میکنم لب میزنم:
_آره...میشنوم!
_اوضاع چطور پیش میره...؟
_داریم آماده میشیم واسه رونمایی از کالکشن.
شیطنت میکند.
_با شاه ماهی یا بدون شاه ماهی...
روی عکس بعدی مکث میکنم و تصویر را جلو میکشم.
دختر حاج غفور است، پوشیده در آخرین طراحی آرچر....
#ردلاین
#پارت410
ایستاده روبروی لنز دوربین...تصویر را روی صورتش نگه میدارم...
همه چیز تکمیل و بدون نقص است، اما خبری از لبخندهای شگفتانگیز دخترک نیست...
_الو!!!جاوید...
_آماده نیست...پوزاش خوب درنمیاد...
سعی میکنم بی کم و کاست دروغ بگویم....
_اون آماده نیست یا تو نمیخوای؟
مریم زیرک تر از آن است که بتوانم خودم را پشت دروغ هایم پنهان کنم...
عکساش جلومه...
هین بلندی میکشد.
فرستادیش جلوی دوربین امید بالاخره؟
عکس بعدی و بعدی را تندتر از حد معمول رد میکنم.
_خودم ازش عکس گرفتم...
_چقدر سؤال میپرسی، مریم...
_اگه نمیخواستی بیاریش جلوی دوربین، واسه چی با
این همه دردسر با خودت بردیش...
کوتاه جواب میدهم:
_واسه تسویه حساب...
_خوب نیستی،جاوید...
کلافه صفحه ایمیل را باز میکنم.
_بیا پشت سیستمت!الان عکسشو واست میفرستم...
_بفرست!سیستم جلومه...
عکس را برای مریم ایمیل میکنم و بی خرف کمرم را به پشتی صندلی تکیه میزنم.
چند ثانیهای طول میکشد تا صدای پر هیجانشدر گوشی بپیچد.
_اوه لالا!! چه اندام تراشیدهای!!!
_آره...همه ویز سرجاشه!!!همه ویز واسه چهره شدنش...رفتنش روی صحنه...
مریم سوتی میکشد.
_پرفکت!!
دوباره تصویر را جلو میکشم و اینبار روی لبها مکث میکنم.
_فقط خوشحال نیست...همه لبخنداش مصنوعیه.
_چون این کاره نیست....اگه پا گذاشته تو این راه واسه فراره!!!نمیدونم از بدشانسیه یا خوش شانسیش که افتاده توی تور جاوید خان محتشمی که یه عمر تو آسمونا دنبال ریاحیا میگشته...
کاملا بی ربط میپرسم.
_حال مادرم چطوره؟ مریضیش...
#ردلاین
#پارت406
هوا هر لحظه روشنتر میشود و جاوید محتشم جایی
نزدیک گوشم تقریباً ناله میکند:
_داری با من چیکار میکنی،دختر حاج غفور....
*
*
*
*
_سر بالا، سینه بیرون! یالا دختر!!! تو هنوز نمیدونی از دخترای شل و ول خوشم نمیاد...؟
با شنیدن صدایش هیتی میکشم و از جا میپرم.
_ترسیدم، جاوید!!!
حالا دیگر جاوید را بدون پسوند و پیشوند خطاب میکنم....
شبها کنارش چشم میبندم و روزها در کنارش چشم باز میکنم.
بعد از جهنمی که پشت سر هردو نفرمان جا مانده است این روزها یک آرامش نسبی را تجربه میکنم....
صدای شلیک خنده اش بلند میشود.
_بایدم بترسی! سر بالا گفتم.....
دستهایم را بی هدف درهم میپیچانم.
_همشو حفظم به خدا!!
_تا وقتی لباس کامل تنته، بله! شورتو میپوشی تشنج میکنی!
_عادت میکنم...
_تو پیش منی که شبا رو یه تخت باهام میخوابی هنوز به برهنگی عادت نکردی...دارم فکر میکنم....
حرفش را با تکرار آنچه گفتهام قطع میکنم.
_عادت میکنم!!!
میگویم و لبم را به دندان میکشم و سمت پنجره برمیگردم.
_ریاحی!!
شانه هایم از بلندی صدایش میپرند.
_بیشتر از یک ماهه رسیدیم لندن و مستقر شدیم، به جز ساعت هایی که تمرین کردی پشت اون پنجره بودی...منتظر توضیحتم!!!
از لحن پر تفریحش لبم کش میآید.
_شما کار بهتری سراغ داری، جاوید خان؟
_کار بهتر؟؟ نزدیک کریسمس تو لندن کسی دنبال کار نیست...برنامه عشق و حاله....البته واسه تو نه! واسه من....
بی آنکه نگاهش کنم به پاهایش اشاره میزنم.
_مطمئنی میتونی به اون عشق و حالی که میگی برسی؟؟
_پشت اون پنجره خبریه،ماهی؟ من اینجا دارم باهات حرف میزنم....
دیگر از لحن پر از شوخی اش خبری نیست...همیشه همین است...
❤ 2👍 1