- زن داشتی و اومدی سراغ من؟ زن داشتی و زیر گوشم زمزمه های عاشقانه سر میدادی نامرد؟
همایون دندان قروچه ای کرد و سعی کرد صدایش بالا نرود.
- حرف می زنیم، منو سگ نکن برگرد اون چمدون کوفتی رَم بذار سر جاش.
مریم با رنج اشکش را پاک کرد و با کینه جیغ کشید:
- برو کنار از جلوی در، حتی یه لحظه هم تو این خراب شده نمی مونم.
ناخدا به یکباره سرخ شد و با خشم عربده کشید:
- گوه خوردی که نمونی. مگه دست توعه؟ گفته بودم این بار غل و زنجیرت میکنم ولی نمیذارم از دستم سُر بخوری.
- آره گفته بودی ولی اون برای موقعی بود که نمی دونستم زن داری نامرد دغل باز دروغگو.
همایون دیوانه وار عربده کشید:
- بفهم نفهم! زنم نیست.... زن من تویی سلیطه.
- هست هست، صیغه اته. منم میرم درخواست طلاق میدم، بابام حق داشت که میگفت لیاقت منو نداری.
همایون دیوانه شد. با فکی قفل شده و صورتی سرخ از خشم بازوی دخترک را گرفت و بی توجه به تقلاها و جیع هایش او را کشان کشان تا تخت برد.
- که میری درخواست طلاق میدی نه؟
مریم جیغ کشید:
- ولم کن.
وَ همایون روی پاهایش نشسته، دستانش را بالای سرش نگه داشت و با تمسخر عربده کشید:
- منم وایسادم نگات کردم!
- وای وای... نفسم رفت تو رو خدا بلند شو.
همایون صدای هق هق های مظلومانه اش را نمیشنید. عشق این زن داشت مجنونش می کرد.
- گوه خوردی که بری درخواست طلاق بدی بی همه چیز. همه کس و کار من تویی. رگ میزنم واسه تو سلیطه، وسط خونه جیغ میکشی که طلاق؟
پشت دستش را نشانش داد و با خشم و صدایی لرزان از بغض خروشید:
- بزنم دندونات بریزن تو حلقت؟ هان؟ گوه میخوری منو با رفتنت تهدید می کنی.
مریم می ترسید که اتفاقی برای جنین لانه کرده توی وجودش بیفتد. با ترس نگاه نامحسوسی به شکمش انداخت و هق زد.
- هُما بلند شو دیوونه، نمیرم، بخدا حالم بده الان بالا میارم.
ناخدا گوش نداشت. نمی دانست که بچه ای از وجود خودش در بطن معشوقش در حال پرورش یافتن است.
مریم با درد لب گزید و هُما با بی قراری گفت:
- چطوری بهت بفهمونم همه جونمی؟ قربونت برم حله؟ نفسم، عشقم، دورت بگردم، دار و ندارم، چش قشنگم... بمیرم برات؟ هوم؟ بمیرم که باورت بشه؟
حالش داشت بهم میخورد و همایون باور نمی کرد. تا خواست لب هایش را به کام بگیرد، دخترک خورده و نخورده همه چیز را بالا آورد.
همایون با وحشت بلندش کرد و اشک از گوشه چشمانش چکید:
- چی شد؟ چت شد زندگیم؟ بمیرم، بمیرم، هُما بمیره چی کارت کردم؟
دخترک با بیچارگی به گریه افتاد و جیغ کشید:
- نگام نکن، نگام نکن...
مرد جوان گوش نکرد، بغلش کرده، کمرش را نوازش کرد و کتفش را محکم بوسید.
- گوه خوردم، گوه بزنن تو این مغز من که قاطیه، غلط کردم اشکال نداره بالا بیار، بالا بیار عشقم من غلط کردم. نوکرتم عشقم، بخدا زن من فقط تویی، عاشقتم تو رو خدا بفهم...
پیشانی اش را با زاری گذاشت روی کتف مریم و دخترک با نفس نفس هق زد.
همان لحظه تلفن خانه آنقدر زنگ خورد که رفت روی پیغام گیر. هدی بود، دختر خاله اش و صدای بشاش و دوق زده اش که می گفت:
- وای مرمر، حامله ای؟ الهی دورتون بگردم که بالاخره عشقتون داره میوه میده. هُما نمی دونه؟ تو رو خدا یجوری بهش بگو سکته نکنه از خوشی...
چشم های همایون گرد میشود و...
https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0
https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0
مریم دختری آروم و مظلوم که بخاطر لج و لجبازی پدرش به زور و اجبار به عقد پسرعموش سبحان درمیاد، در حالی که عشق همایون، پسرداییِ خشن و بی اعصابش رو تو سینه داره. همایون با شنیدن خبر ازدواج ناگهانی مریم، با دلی شکسته دیارش رو ترک میکنه و به دریا پناه میبره. اما بعد از سالها دوری وقتی میشنوه پدرش رو به قبله ست برمیگرده و عشق قدیمی اش تو سینه شعله میکشه در حالی که زن داره و.... 🔥❤️
https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0
https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0