cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

دلارای

به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
114 688
مشترکین
-28424 ساعت
+2 3647 روز
+2 70730 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from دلارای
Repost from N/a
💑 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰👨‍⚖ بخت گشایی 🔮 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 👁 آموزش چشم سوم 💰 رزق و روزی و جادو ثروت ابدی 🖤جادو سیاه 🔮 آینه بینی با موکل توسط استاد ییدیش ❤️🩷فال گوی آتش بازگشت معشوق 👰👨‍⚖ بخت گشایی 💯تضمینی 🔮 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
نمایش همه...
Repost from N/a
#التیام #پارت۴۷ در لابی آپارتمان پنجاه متری اش باز بود و صاحبخانه ی همیشه مزاحمش دم در خانه اش مثل همیشه کشیک می داد. مغنعه ی طوسی رنگ کهنه اش را کمی جلو کشید و لبه های آن را روی سینه اش پایین تر کشید. نجیمی با دیدن گلنار به سمت او قدم تند کرد و گفت: _بَه! سلام خانم زارع..چه عجب ما شما رو زیارت کردیم. کجایین که هیچ وقت نیستین؟ نه روزا پیداتون هست نه شبا! مردک هیز نگاهش همیشه از صورت تا به اندامش چرخ می خورد و یک لحظه رهایش نمی کرد. _ فرمایشتون آقای نجیمی؟ نجیمی دستی به سیبیلش کشید و گفت: _ حرف از اجاره است. موعد قرار داد تا یه ماه دیگه است. تمدید می کنین که؟ باید حتما آپارتمانش را عوض می کرد. اینجا ماندن با نجیمی ای که هر روز هفته راه و بیراه جلویش سبز می شد به صلاح نبود.  _هنوز معلوم نیست.تا یه ماه دیگه خبرتون میدم. معذب پا به پا کرد و خواست از کنار او به سمت در آپارتمانش برود که این بار نجیمی قدمی جلو آمد و وقیحانه تر گفت: _ خبرتون می دم دیگه چه صیغه ایه؟! تمدید کن وگرنه کجا بهتر از اینجا می تونی پیدا کنی؟ها؟  سرش را تقریبا نزدیک گوشش برد و ادامه داد: _ اجارشم محض خاطر خودت بیشتر نمی کنم.  لرزان عقب کشید و سعی کرد صدایش را محکم نگه دارد: _ هیچ نیازی به این کار نیست آقای نجیمی. من تا آخر هفته خالی می کنم. و باز خواست از سمت راست او رد شود که دست نجیمی محکم بازویش را چسبید. گلنار از ترس هینی کشید و تقلا کرد تا خود را آزاد کند. نجیمی صورتش را عقب کشید و با لبخند پهنی با وقاحت زمزمه کرد: _ انقدر ناز نکن زارع...روزای ناز کردنت تموم شده.. ناگهان حرفش را برید و آخ بلندی از دهانش بیرون زد. گلنار نگاه ترسیده اش را به راستش داد. جایی که بازویش از چنگ دستان هرز نجیمی آزاد شده بود و انگشتان نجیمی در حصار دستان مهراب در حال خرد شدن بود. _ آی آی ولم کن مرتیکه..تو دیگه کدوم خری هستی؟ مهراب از میان دندان های کلید شده گفت: _ شوهرشم مرتیکه بی ناموس. نجیمی در حالی که در تلاش بود تا دستش را آزاد کند تک خنده ای زد و با طعنه گفت: _ چی؟ شوهر؟ این زنیکه هرزه شوهر ندار... هنوز حرفش تمام نشده بود که مهراب او را به سمت خود برگرداند و مشتش را محکم در دهان او کوفت. صدای شکستن دماغ یا شاید دندانش میان آه و ناله ای که می کرد به گوش رسید. دستان مهراب گزگز می کرد و نجیمی را روی زمین کوباند. https://t.me/+Z_aOzWlASBBmNjg0 ❌️التیام در vip به پایان رسیده و فرصت عضویت محدود است. پارتگذاری منظم و بیش از ۷۰۰پارت اماده در کانال اصلی❌️ https://t.me/+Z_aOzWlASBBmNjg0 اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبینه آغاز شد. رمان #شاهدخت با بیش از۲۰۰پارت اماده در کانال و بسیار منظم❌️ از دستش ندید❤️‍🔥 با مرگ حاج احمد نقشبند ثروتش میان دو نوه اش به وصیت میرسه. شاهدخت و نریمان دختر عمه و پسردایی ناتنی که با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند رو به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان هم به عمارت اسباب کشی میکنه تا خون شاهدخت رو توی شیشه کنه و نمیدونه با همخونه شدنشون چه اتفاقایی براشون میفته! https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8
نمایش همه...
Repost from N/a
-نزنش، اون مرد کمک کرد بهم به خدا فقط بگو ولش کنن بگو نزننش ترو خدا بهم کمک کرد فقط شب بود بهم جای خواب داد کــــــیــــــارش!!! به پاش افتاده بودم و جوری جیغ زدم که گلوم سوخت و صدای کیارش بالاخره درومد: -ولش کنین. ادماش کنار رفتن و زانو زد تو صورت خیس اشکم گفت: -کمک کرد؟ از دست نامزدت فرار کردی اومدی خونه ی یه مرد غریبه تا بهت پناه بده؟ اگه می گفتم حامین و میشناسم دیگه زنده نمی‌زاشتش و این حماقت و قبول کردم: -اره چون نمی‌خوامت، آقا جون نمی‌خوامت به زور می‌خوای منو سر سفره‌ی عقد بشونی. سری به تایید تکون داد: -برو دعا کن پنج دقیقه تو خونه ی این مرتیکه بودی و زود اومدم وگرنه اگه اتفاقی می‌افتاد یه کار می‌کردم عقد با من واست آرزو شه! و این جمله باعث شد نیشخندی بزنم چون نمی‌دونست با این حرفش چه کمک بزرگی بهم کرده و از حرفی که زده بود بهترین نحو سواستفاده رو کردم: -جدی؟! دختر آفتاب مهتاب ندیده می‌خواستی بابا زودتر می‌گفتی چون منکه. تن صدامو آوردم پایین و تو صورتش رفتم: -من که دختر نیستم خودتو خسته کردی خواستیم مطمئن شی دکتر زنان معرف حضورت می‌کنم! در صدم ثانیه چشم هایش به رنگ خون نشست اما برای من اهمیتی نداشت اگه این دلیل باعث می‌شد از خیر عقد بگذره حاضر بودم کل توهین و کتکاشو به جون بخرم... به یکباره دستش لای موهام فرو رفت و کشید به عقب جوری که صدای جیغم بلند شد و اون غرید: -با غیرت من بازی نکن نعنا فکر نکن چون دوست دارم بلایی به سرت نمیارم! از شدت سوزش کف سرم بغض کردم: -مطمئنی بلایی نمونده سرم بیاری؟ عزیزم حقیقت تلخ ولی باش کنار بیا. دندون سابید بهم: -آره مونده عزیزم اما حقیقت فعلا واسه تو تلخه و نمی‌خوای کنارم بیای اما من بهت برسیم خونه چه با عقد چه بی عقد می‌فهمونم من کیم و کجای زندگیتم! و با پایان حرفش سرمو با ضرب ول کرد و رفت من بدنم از وحشت لرز گرفت. این کارو نمی‌کرد بهم قول داده بود بعد محرمیت دست بزنه بهم و هر چی بود همه می‌دونستن زیر قولش نمیزنه. اما اما چی می‌گفت؟! https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 چسبیده بودم به کنج دیوار و هق هق می‌کردم که توپید: -مسخره بازیا چیه در میاری هر کی ندونه فکر می‌کنه گرفتمت زیر مشت و لگد پاشو بینم! نالیدم: -درو باز کن بزار برم کیارش. ابرویی انداخت بالا، خم شد و دستمو محکم گرفتم جوری کشوندم که ناچار بلند شدم هلم داد سمت تخت جیغم بلند شد: -نکن نکن به من قول داده بودی قول داده بودی لعنتی... روی تخت با تموم تقلا افتادم و قبل این که بلند شم روم خیمه زد و اون برخلاف من خونسرد بود: -هیشش، جوجه این قدر جیغ جیغ نکن بدتر داری جریم می‌کنی! با این حرفش لال شدم و سعی کردم از در دیگه ای وارد شم: -قول داده بودی؟ مگه معروف نیستی به این که سرت بره قولت نمیره؟ -قول من واسه وقتی بود که جنابعالی دختر آفتاب مهتاب ندیده بودی حالا که میگی تجربه داشتی خب پس چرا مراعاتتو کنم؟ می‌دونی داستانش چی جوریه و چه شکلیه ترس و آمادگی دیگه نمی‌خوای مگه نه؟ داشت تلافی می‌کرد دستاشو که خواست بخزه زیر لباسام چنگ زدم: -دروغ گفتم به خدا چرت گفتم اذیتم نکن قول داده بودی بهم اینو . دست تو صورت خیس اشکم کشید پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و پچ زد: -می‌دونم زر زدی بری رو مخم می‌دونم اما من تا مطمئن نشم از این دروغی که گفتی خوابم نمیبره، من دیر اعتماد میکنم می‌دونی مگه نه؟ بدنم لرز گرفت: -قول داده بودی توروخدا... پیشونیم این‌بار بوسید: -هیش قول و قرارمون سر جاش می‌مونه اما من باید مطمئن شم می‌دونی که چی میگم بِیبی؟! ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
نمایش همه...
Repost from N/a
_به خاطر دو قرون پول از مسافر هتل من دزدی کردی؟ ترسیده سرش را به چپ و راست تکان داده با صدایی لرزان لب زد: _نه به خدا به جون خودت فقط...فقط داشتم اتاق شو تمیز می کردم اون زن حرف آیه با واژگون شدن میز وسط اتاق و فریاد بلند مرد در دهانش ماسید: _خفه شو آیه! انقد انکار نکن لعنتی بی توجه به چهره مات اونفس زنان ادامه داد: _ فیلم دوربین ها رو چی میگی؟ اونا هم دروغ می گن آره؟ چشم هایش در لحظه پر از آب شده هر لحظه آماده باریدن بودند. _ من... بغض کرده حرف ها در ذهنش گم می شوند. اصلا خشم مرد نمی گذاشت که لب از لب باز کند. نگاه تیرداد پر از تحقیر می شود: _ تو چی دقیقاً؟ حرفی هم داری واسه گفتن؟آبروی هتل من مهم بود یا خواسته تو؟ می مُردی از من پول بخوای ؟ سد اشک های دخترک شکسته با حالی خراب نالید: _نه به خدا داری اشتباه میکنی عصبی از مظلوم نمایی های ساختگی آیه غرید: _من کلی اشتباه داشتم تو زندگیم یکیش پناه دادن به تو بود که نمی شناختمت تویی که معلوم نبود کی هستی و یهو از نا کجا سر و کلت تو زندگی گو*ه من پیدا شد‌ بی رحمانه خیره به نگاه پر از التماس دخترک زهر خندی زد: _ از اول دزد بودی آره؟ هه...تقصیر تو نیست البته دختری که بی خانواده بار بیاد و پدر و مادر بالا سرش نباشه وضعش همین  یا مثل تو دزد میشه یا اینکه... _یا اینکه چی؟  هر*زه  میشه نه؟ اخم های مرد به ناگه درهم شده دندادن به هم سایید: _خفه شو آیه نگاه اشک بارش را به مردمک های سرد و غریبه مرد دوخته آهسته لب زد: _دروغ میگم‌؟ مگه نمی خواستی همین و بگی؟ تیرداد چشم بست.سعی کرد تا خودش را کنترل کند و به سمت دخترک که پاک زده بود به سرش هجوم نبرد. آیه با حرص اشک هایش را پاک کرد: _ میدونی چیه؟ اشتباه از من بود که از تو بت ساخته بودم واسه خودم اصلا منت چی و میذاری سر من ؟ اینکه من و تو عمارت تون راه دادی و پناه شدی واسم‌؟ یا منت غیرت بازی هایی که خود خواسته سرم در میاری؟ من تنها بودم درست...یتیم و بی پناه بودن درست... جایی واسه رفتن نداشتم اونم درست... ولی تو حق نداری بهم تهمت بزنی حق نداری تحقیرم کنی و هزار تا انگ بچسبونی بهم عصبی از لغزخوانی های آیه و هق هق های بی امانش با چند گام بلند خود را به دخترک رسانده خافل گیرانه چانه لرزان او را گرفت: _بس میکنی یانه؟ خنده بی تابانه ای به روی مرد کرد. دلش شکسته بود..بد هم شکسته بود... نه مدرکی داشت که بی گناهی خود را ثابت کند نه می توانست انگ دزدی را تحمل کند ... غمگین دست تیرداد را پس زد.همانطور که عقب عقب می رفت پچ زد: _ میرم وسایلمو جمع کنم. بهت قول می دم دیگه نه هتل نه تو عمارت چشمت بهم نیفته آقای میرفت بهتر بود تا هزار بار تحقیر شود. حتی اگر ساکن کوچه و خیابان می شد‌. قدم اول را برنداشته صدای محکم و جدی تیرداد مانع رفتنش شد: _کجا؟ پلیس ها تو لابی منتظرن توان ناباور و بهت زده به طرف مرد چرخیده خواست حرفی بزند که همان لحظه تقه ای به در اتاق خورده زنی با لباس نظامی داخل شد. زن با لحنی جدی گفت: _جناب سرگرد منتظر شمان لطفا هر چه زود تر تشریف بیارید لرزی از تن دخترک عبور کرده قفسه ی سینه اش  سنگین شد. تیرداد بی خبر از حال آیه خنثی گفت: _ایشون و می تونید ببرید من تا روشن شدن پرونده خودم و می رسونم با حرف مرد اندک کورسوی امید دختر محو شد. نگاه پر دردی به تیرداد انداخته با زانوهای لرزان به ناچار همراه زن شد. بگذار فکر کند آیه گناه کار است اما فقط کافی بود بی گناهی اش را ثابت کند آن وقت بود که حتی در صورت مرد هم نگاه نمی کرد...! به محض بسته شدن عصبی دستی به صورتش کشیده مستأصل طول عرض اتاق را طی کرد. جایی میان سمت چپ سینه اش بی قراری می کرد و چه بد بود که این بی تابی با رفتن دخترک از اتاق همزمان بود. آیه را برده بودند معجزه ی زندگی اش را... و او مثل احمق ها فقط تماشا کرده بود.. طاقت از کف داده با فریادی بلند مشت محکمی به دیوار کوبید. عذاب وجدان داشت خفه ای می کرد. اگر آیه دزد نبود پس فیلم دوربین ها چه!؟ بی قرار و چشم بست. رگ های شقیقه اش در مرض ترکیدن بودن... پنج ساعت بعد: با صدای زنگ تلفن اتاق سرسنگین شده اش را از کاناپه بلند کرده سمت تلفنی که روی زمین بود رفت. _الو... _آقا تیرداد کجایی خودت برسون بدبخت شدیم رفت... از آگاهی زنگ زدن گفتن یکی تو بازداشتگاه آیه خانم و با چاقو زده ،دختر بیچاره رو بردن بیمارستان داره می میره... شوکه از حرف های مالک قفسه سینه اش تنگ شده به ثانیه نکشید دو تیله قهوه رنگ و پر از شیطنت پشت پلک هایش جان گرفت. اما حرف بعدی مرد به‌قدری سنگین بود که با عجز و بی قراری چشم بست. _خاک به سر شدیم پلیس میگفت انگار همش نقشه بود حتی فیلم دوربین ها رو بخشی رو هم پاک کردن... https://t.me/+AaiJA7vdiRMxZWI0 https://t.me/+AaiJA7vdiRMxZWI0 https://t.me/+AaiJA7vdiRMxZWI0
نمایش همه...
"بِئوار"

°| ﷽ |° شما با بنر واقعی عضو شدید‌. پارت گذاری هرروز شروع رمان👇

https://t.me/c/1316300007/20557

ّبئوار به در گویش لری به معنای غریب و بی وطن.. * * * کپی و انتشار این رمان بدون رضایت نویسنده حرام است.

Repost from N/a
_بچه‌ت پدر داره؟ ... یعنی... زبانش نچرخید بگوید حلال است یا... دخترک زیر نگاه مرد خودش را جمع کرد، مضطرب بود؟...همکارش گفت، بهترین مورد برای خواسته‌ی اوست، مظلوم و بی دردسر...بی کس و کار!، ترسیده نگاهی به دور تا دور مطب... _همه‌ی بچه ها پدر دارن آقا...اگه منظورتون حلاله...بله... مرد به صندلی تکیه داد، فکر کرد نباید اخر وقت داخل مطب قرار می گذاشت، شاید بخاطر ترس نگاه زن... _خب اگر پدر داره، اینجا چکار می کنی؟ من به جلیلی گفتم چجور موردی... نگذاشت حرف او تمام شود، باز با همان صدای اهسته و ارام حرف زد. _نترسید، پدرش نمیخوادش، پدرش شوهرم نیست... متعجب نگاهش کرد، جلیلی گفته بود که حتما به توافق می رسند. دخترک نیازمند بود. _نمی فهمم... دخترک انگار کمی اعتماد کرده بود، که راحتتر نشست، شکم برجسته اش از زیر مانتو معلوم بود...نحیف و لاغر، با ان شکم؟ _من ...خب ...چجوری بگم؟ خواست از پشت میز بلند شود و نزدیکتر بنشیند، اما همین حالایش هم ان موجود ظریف ترس داشت. _نفس عمیق بکش و بیا یکم نردیکتر بشین و برام بگو... نترس من دنبال دردسر نیستم آلما خانم...اسمت همین بود دیگه؟ دخترک سر تکان داد. _راستش آقای دکتر، یه خانم و اقایی بچه میخواستن. خانم دکتر جلیلی گفتن، من ...خب خیلی به پولش نیاز داشتم...اما پسر میخواستن... دخترک با بغض دستی روی شکمش کشید... _تخمک من بود...فقط دخترم موند... راستش گفتن بنداز...نتونستم...خانم دکتر گفتن شما...چیز میخواید...زن و بچه اجاره ای... _خانواده‌ی موقت... حرف زن را اصلاح کرد، واقعا یک خانواده‌ی موقت می خواست، بی دردسر... حداقل تا وقتی ... _منو دخترم بخدا اصلا اذیتی بهتون نداریم، کسیم مارو نمیخواد که شر بشیم براتون...الان با این وضع نه کار میدن بهم نه جا دارم...اون زن و شوهره هم رفتن خارج... حرفهای پشت هم دخترک افکارش را پاره کرد، خوب بود که نمی گذاشت بین خاطره ها بچرخد... _اقا!... من و این بچه رو با همون شرایط که گفتین قبول می کنید؟ https://t.me/+BOo8vUySVltjNGY8 https://t.me/+BOo8vUySVltjNGY8 https://t.me/+BOo8vUySVltjNGY8
نمایش همه...
Repost from N/a
💑 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰👨‍⚖ بخت گشایی 🔮 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 👁 آموزش چشم سوم 💰 رزق و روزی و جادو ثروت ابدی 🖤جادو سیاه 🔮 آینه بینی با موکل توسط استاد ییدیش ❤️🩷فال گوی آتش بازگشت معشوق 👰👨‍⚖ بخت گشایی 💯تضمینی 🔮 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
نمایش همه...
Repost from N/a
#التیام #پارت۴۷ در لابی آپارتمان پنجاه متری اش باز بود و صاحبخانه ی همیشه مزاحمش دم در خانه اش مثل همیشه کشیک می داد. مغنعه ی طوسی رنگ کهنه اش را کمی جلو کشید و لبه های آن را روی سینه اش پایین تر کشید. نجیمی با دیدن گلنار به سمت او قدم تند کرد و گفت: _بَه! سلام خانم زارع..چه عجب ما شما رو زیارت کردیم. کجایین که هیچ وقت نیستین؟ نه روزا پیداتون هست نه شبا! مردک هیز نگاهش همیشه از صورت تا به اندامش چرخ می خورد و یک لحظه رهایش نمی کرد. _ فرمایشتون آقای نجیمی؟ نجیمی دستی به سیبیلش کشید و گفت: _ حرف از اجاره است. موعد قرار داد تا یه ماه دیگه است. تمدید می کنین که؟ باید حتما آپارتمانش را عوض می کرد. اینجا ماندن با نجیمی ای که هر روز هفته راه و بیراه جلویش سبز می شد به صلاح نبود.  _هنوز معلوم نیست.تا یه ماه دیگه خبرتون میدم. معذب پا به پا کرد و خواست از کنار او به سمت در آپارتمانش برود که این بار نجیمی قدمی جلو آمد و وقیحانه تر گفت: _ خبرتون می دم دیگه چه صیغه ایه؟! تمدید کن وگرنه کجا بهتر از اینجا می تونی پیدا کنی؟ها؟  سرش را تقریبا نزدیک گوشش برد و ادامه داد: _ اجارشم محض خاطر خودت بیشتر نمی کنم.  لرزان عقب کشید و سعی کرد صدایش را محکم نگه دارد: _ هیچ نیازی به این کار نیست آقای نجیمی. من تا آخر هفته خالی می کنم. و باز خواست از سمت راست او رد شود که دست نجیمی محکم بازویش را چسبید. گلنار از ترس هینی کشید و تقلا کرد تا خود را آزاد کند. نجیمی صورتش را عقب کشید و با لبخند پهنی با وقاحت زمزمه کرد: _ انقدر ناز نکن زارع...روزای ناز کردنت تموم شده.. ناگهان حرفش را برید و آخ بلندی از دهانش بیرون زد. گلنار نگاه ترسیده اش را به راستش داد. جایی که بازویش از چنگ دستان هرز نجیمی آزاد شده بود و انگشتان نجیمی در حصار دستان مهراب در حال خرد شدن بود. _ آی آی ولم کن مرتیکه..تو دیگه کدوم خری هستی؟ مهراب از میان دندان های کلید شده گفت: _ شوهرشم مرتیکه بی ناموس. نجیمی در حالی که در تلاش بود تا دستش را آزاد کند تک خنده ای زد و با طعنه گفت: _ چی؟ شوهر؟ این زنیکه هرزه شوهر ندار... هنوز حرفش تمام نشده بود که مهراب او را به سمت خود برگرداند و مشتش را محکم در دهان او کوفت. صدای شکستن دماغ یا شاید دندانش میان آه و ناله ای که می کرد به گوش رسید. دستان مهراب گزگز می کرد و نجیمی را روی زمین کوباند. https://t.me/+Z_aOzWlASBBmNjg0 ❌️التیام در vip به پایان رسیده و فرصت عضویت محدود است. پارتگذاری منظم و بیش از ۷۰۰پارت اماده در کانال اصلی❌️ https://t.me/+Z_aOzWlASBBmNjg0 اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبینه آغاز شد. رمان #شاهدخت با بیش از۲۰۰پارت اماده در کانال و بسیار منظم❌️ از دستش ندید❤️‍🔥 با مرگ حاج احمد نقشبند ثروتش میان دو نوه اش به وصیت میرسه. شاهدخت و نریمان دختر عمه و پسردایی ناتنی که با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند رو به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان هم به عمارت اسباب کشی میکنه تا خون شاهدخت رو توی شیشه کنه و نمیدونه با همخونه شدنشون چه اتفاقایی براشون میفته! https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8
نمایش همه...
Repost from N/a
_به خاطر دو قرون پول از مسافر هتل من دزدی کردی؟ ترسیده سرش را به چپ و راست تکان داده با صدایی لرزان لب زد: _نه به خدا به جون خودت فقط...فقط داشتم اتاق شو تمیز می کردم اون زن حرف آیه با واژگون شدن میز وسط اتاق و فریاد بلند مرد در دهانش ماسید: _خفه شو آیه! انقد انکار نکن لعنتی بی توجه به چهره مات اونفس زنان ادامه داد: _ فیلم دوربین ها رو چی میگی؟ اونا هم دروغ می گن آره؟ چشم هایش در لحظه پر از آب شده هر لحظه آماده باریدن بودند. _ من... بغض کرده حرف ها در ذهنش گم می شوند. اصلا خشم مرد نمی گذاشت که لب از لب باز کند. نگاه تیرداد پر از تحقیر می شود: _ تو چی دقیقاً؟ حرفی هم داری واسه گفتن؟آبروی هتل من مهم بود یا خواسته تو؟ می مُردی از من پول بخوای ؟ سد اشک های دخترک شکسته با حالی خراب نالید: _نه به خدا داری اشتباه میکنی عصبی از مظلوم نمایی های ساختگی آیه غرید: _من کلی اشتباه داشتم تو زندگیم یکیش پناه دادن به تو بود که نمی شناختمت تویی که معلوم نبود کی هستی و یهو از نا کجا سر و کلت تو زندگی گو*ه من پیدا شد‌ بی رحمانه خیره به نگاه پر از التماس دخترک زهر خندی زد: _ از اول دزد بودی آره؟ هه...تقصیر تو نیست البته دختری که بی خانواده بار بیاد و پدر و مادر بالا سرش نباشه وضعش همین  یا مثل تو دزد میشه یا اینکه... _یا اینکه چی؟  هر*زه  میشه نه؟ اخم های مرد به ناگه درهم شده دندادن به هم سایید: _خفه شو آیه نگاه اشک بارش را به مردمک های سرد و غریبه مرد دوخته آهسته لب زد: _دروغ میگم‌؟ مگه نمی خواستی همین و بگی؟ تیرداد چشم بست.سعی کرد تا خودش را کنترل کند و به سمت دخترک که پاک زده بود به سرش هجوم نبرد. آیه با حرص اشک هایش را پاک کرد: _ میدونی چیه؟ اشتباه از من بود که از تو بت ساخته بودم واسه خودم اصلا منت چی و میذاری سر من ؟ اینکه من و تو عمارت تون راه دادی و پناه شدی واسم‌؟ یا منت غیرت بازی هایی که خود خواسته سرم در میاری؟ من تنها بودم درست...یتیم و بی پناه بودن درست... جایی واسه رفتن نداشتم اونم درست... ولی تو حق نداری بهم تهمت بزنی حق نداری تحقیرم کنی و هزار تا انگ بچسبونی بهم عصبی از لغزخوانی های آیه و هق هق های بی امانش با چند گام بلند خود را به دخترک رسانده خافل گیرانه چانه لرزان او را گرفت: _بس میکنی یانه؟ خنده بی تابانه ای به روی مرد کرد. دلش شکسته بود..بد هم شکسته بود... نه مدرکی داشت که بی گناهی خود را ثابت کند نه می توانست انگ دزدی را تحمل کند ... غمگین دست تیرداد را پس زد.همانطور که عقب عقب می رفت پچ زد: _ میرم وسایلمو جمع کنم. بهت قول می دم دیگه نه هتل نه تو عمارت چشمت بهم نیفته آقای میرفت بهتر بود تا هزار بار تحقیر شود. حتی اگر ساکن کوچه و خیابان می شد‌. قدم اول را برنداشته صدای محکم و جدی تیرداد مانع رفتنش شد: _کجا؟ پلیس ها تو لابی منتظرن توان ناباور و بهت زده به طرف مرد چرخیده خواست حرفی بزند که همان لحظه تقه ای به در اتاق خورده زنی با لباس نظامی داخل شد. زن با لحنی جدی گفت: _جناب سرگرد منتظر شمان لطفا هر چه زود تر تشریف بیارید لرزی از تن دخترک عبور کرده قفسه ی سینه اش  سنگین شد. تیرداد بی خبر از حال آیه خنثی گفت: _ایشون و می تونید ببرید من تا روشن شدن پرونده خودم و می رسونم با حرف مرد اندک کورسوی امید دختر محو شد. نگاه پر دردی به تیرداد انداخته با زانوهای لرزان به ناچار همراه زن شد. بگذار فکر کند آیه گناه کار است اما فقط کافی بود بی گناهی اش را ثابت کند آن وقت بود که حتی در صورت مرد هم نگاه نمی کرد...! به محض بسته شدن عصبی دستی به صورتش کشیده مستأصل طول عرض اتاق را طی کرد. جایی میان سمت چپ سینه اش بی قراری می کرد و چه بد بود که این بی تابی با رفتن دخترک از اتاق همزمان بود. آیه را برده بودند معجزه ی زندگی اش را... و او مثل احمق ها فقط تماشا کرده بود.. طاقت از کف داده با فریادی بلند مشت محکمی به دیوار کوبید. عذاب وجدان داشت خفه ای می کرد. اگر آیه دزد نبود پس فیلم دوربین ها چه!؟ بی قرار و چشم بست. رگ های شقیقه اش در مرض ترکیدن بودن... پنج ساعت بعد: با صدای زنگ تلفن اتاق سرسنگین شده اش را از کاناپه بلند کرده سمت تلفنی که روی زمین بود رفت. _الو... _آقا تیرداد کجایی خودت برسون بدبخت شدیم رفت... از آگاهی زنگ زدن گفتن یکی تو بازداشتگاه آیه خانم و با چاقو زده ،دختر بیچاره رو بردن بیمارستان داره می میره... شوکه از حرف های مالک قفسه سینه اش تنگ شده به ثانیه نکشید دو تیله قهوه رنگ و پر از شیطنت پشت پلک هایش جان گرفت. اما حرف بعدی مرد به‌قدری سنگین بود که با عجز و بی قراری چشم بست. _خاک به سر شدیم پلیس میگفت انگار همش نقشه بود حتی فیلم دوربین ها رو بخشی رو هم پاک کردن... https://t.me/+AaiJA7vdiRMxZWI0 https://t.me/+AaiJA7vdiRMxZWI0 https://t.me/+AaiJA7vdiRMxZWI0
نمایش همه...
"بِئوار"

°| ﷽ |° شما با بنر واقعی عضو شدید‌. پارت گذاری هرروز شروع رمان👇

https://t.me/c/1316300007/20557

ّبئوار به در گویش لری به معنای غریب و بی وطن.. * * * کپی و انتشار این رمان بدون رضایت نویسنده حرام است.