گیسو خزان 🎯 تارگت
پارت گذاری روزانه 1 الی 2 پارت تارگت به معنی هدف، نشونه #Target 🎯 آیدی جهت حق عضویت کانال vip: @khazan_22
نمایش بیشتر18 755
مشترکین
-2224 ساعت
-877 روز
-28230 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 من ماهنوشم..دختر مروارید !دختر زنی که هیچکس چشم دیدنش و نداشت آخه میگفتن خونه خراب کنه ..! چون زن مردی شده بود که خودش زن و بچه داشت ..!و بلاخره اون اومد ..فرتاش عالم! تا از من بخاطر خواهرش انتقام بگیره ..از مادرم..!
شبیه طوفانی اومد و زندگیمون ویرون کرد!
اون و خواهرش برادرم و باعث جوون مرگ شدن خواهرزادش میدونستن ..و مادرم و خونه خراب کن ! آخه مادرم شده بود هووی خواهرش!
بعد سالها برگشت از عشق خوند توی گوشم ،گفت و گفت باورش نکردم نهایتا به اجبار بابا زنش شدم !و بعد از اون جهنم رو به چشم دیدم وقتی همه چی و ازم گرفت رهام کرد!
https://t.me/+pZ8CuxhOOKw4MDM8 | 331 | 0 | Loading... |
02 Media files | 284 | 0 | Loading... |
03 وارد کوچمون شدم و با دیدن اون همه ماشین پلیس متعجب سمت خونمون رفتم.
چه خبر بود؟
همسایه ها همه ریخته بودن بیرون و من با فضولی کمی ته کوچهرو سرک کشیدم و با دیدن پورشهی مشکی که چپ کرده و شیشه هاش خورد شده روی آسفالت بود ابرو هام پرید بالا...
همون موقع صدای سودابه خانم همسایه به گوشم خورد:
- وای دختر جان مراقب باش شب خونه تنهایی پلیسا میگن تو یکی از خونه های همین کوچه رفته قایم شده.
پلک چشمام بهم نزدیک شد:
-کی؟!
-والا میگن یه آدم دیوونه خطرناک دزد قاتل جنایتکار همه مراقب باشیم.
چشمام گرد شد و نگاهم و به پورش ته کوچه دادمو گفتم:
-چه دیوونه با عقلی که ماشینش اینه.
-چی گفتی مادر؟
لبخند مصنوعی زدم:
-هان؟ هیچی من برم خیلی خستم سودابه خانم
-برو مراقب باش خبری شد جیغی چیزی خونه تنهایی نترسی میخوای بیام پیش...
وسط حرفش کلافه پریدم:
-نه راحتم فعلا...
و دیگه منتظر نموندم و داخل خونه رفتم،
از حیاط رد شدم و داخل رفتم همه جا تاریک بود که طبق عادت اهمیت ندادم مستقیم رفتم تو آشپزخونه و با دهن از شیشه آب خوردم و زمزمه کردم:
-پورشه نازنین و ولی زده بود ترکونده بود مرتیکه ها... شت ماشین آرزوهای ما اسباببازی بقیهست ای تف تو این زندگی.
با پایان حرفم کلید چراغارو زدم اما چراغی روشن نشد! ترسیده کلید پریزو بالا پایین کردم که به یک باره صدای مردونه ی بمی درست پشت گوشم زمزمه کرد:
-اون مرتیکه تو خونته!
گوشت تنم ریخت،یخ زدم، صدای جیغم بلند شد اما دستش بود که سریع روی دهنم نشست کشوندم سمت اتاقم و هر چی تقلا میکردم راه ساز نبود...
از ترس بدنم لرز گرفته بود و در نهایت تو اتاقم که از کوچه خیلی فاصله داشت هولم داد.
محکم خوردم تو دیوار و تازه نگاهم بهش خورد.
مردی سیاه پوش به شدت هیکلی و قد بلند که اسلحه ای سمتم گرفته بود و من مثل گنجیشک قلبم میزد!
صورتش پر خش بود یکی از دستاش روی پهلوش که پر از خون بود نشسته بود و غرید:
-جیکت درآد اون دنیایی حالیته...
تند تند سری به تایید تکون دادم که همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد و اون دوباره غرید:
-کسی قراره بیاد خونتون؟
- ن.. نه تنهام تنها...
از ترس نمیتونستم حرف بزنم و دوباره زنگ خونه بلند شد که دستشو روی پهلوی فشرد آخی گفت و انگار حالش زیاد روبه راه نبود.
-صدای جیغتو شنیدن... ببین منو من کم آدمی نیستم میری بیرون میگی یه چیز از دستت افتاد شکست جیغ زدی قصر در میری وگرنه من زندانم برم آدم میفرستم پیت تا بکشنت.
بهش نمیخورد بلف بزنه و دوباره صدای زنگ بلند شد و من زمزمه کردم:
- من من... ترو خدا نمیگم...
سمتم اومد یقهمو گرفت کشید بالا و هولم داد سمت آیفون و به اجبار جواب دادم:
-بله؟
صدای مأموری به گوشم رسید:
-خانم خوبید؟ همسایه کناری گفت صدای جیغ از خونتون بلند شده.
-آ آ نه سوسک دیدم یهو ترسیدم چیزی نیست.
چند لحظه مکث شد:
-میتونید تشریف بیارید دم در.
نگاهم و بهش دادم که سری به تایید تکون داد:
-آره میام
گوشی آیفونو سر جاش گذاشتم که خیره به صورت ترسیدم:
- من سوسکم؟..درآر...
-هان؟
-لخت شو.
یک قدم رفتم عقب:
-ترو خدا چرا؟
اسلحش هنوز سمتم بود:
-میخوام ازت عکس بگیرم آتو باشه چیزی رفتی پایین نگی.
-به خدا جیغ می..
نزاشت حرفم تموم شه:
-جیغ بزنی یه تیر تو سرت خالی میکنم اونام معلوم نی بیان تو خونه یا نه چون اجازه ندارن یالا وقت نداری.
اومد سمتم که با گریه تیشرتمو درآوردم و نالیدم:
-نمیگم هیچی جلو در به خدا نمیگم به جون مامانم نمیگم ترو خدا..
-ببین دختر جون آدم کثیفی نیستم ولی مجبورم..اگه بری پایین برگردی بالا و پلیسا برن رد کارشون قول میدم پاک میکنم عکسارو ولی اگه نری پایین و اگه پلیسا یهو بریزن تو خونت اولین نفر تو...تو جونتو میبازی.
و من ناچار بودم، لباسامو با گریه و به اجبار اون با سرعت درآوردم و دستام جلو ممنوعه هام بود امااون اصلا نگاهش زوم نبود.
دوربینش و آورد بالا من هق هقم بیشتر شد.
احساس بدی داشتم و زمزمه کردم:
-نمیبخشمت.
و اون دوربین و آورد پایین و لباسامو پرت کرد سمتم:
- زود باش بپوش برو پایین دست به سرشون کن عکساتو فیلماتو واس یکی فرستادم اگه بفهمه من افتادم دست پلیسا همشون پخش میشه که هیچ، سراغتم میاد برای مرگت.
https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0
پلیسا همه ناچار رفتن و من برگشتم توخونه و با دیدن اون مرد که با حالی بد روی مبل افتاده بود با خجالت تمام چون بدن برهنمو دیده بود لب زدم:
- رفتن همشون رفتن.
نگاهش روم نشست، گوشیش رو اورد بالا و گفت:
- فیلم ازت نگرفتم واس کسیم نفرستادم.
چشمام گرد شد که ادامه داد:
-قصدشو داشتم اما وجدانم قبول نکرد من آدم بدی نیستم دختر جون برام پاپوش دوختن.
هیچی نگفتم که ادامه داد:
-کمکم کن بهت قول میدم کمکت میکنم.
و نگاهم روی پهلوی زخمیش نشست و این شروع داستان ما بود.
https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0
https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0 | 261 | 0 | Loading... |
04 از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk | 139 | 1 | Loading... |
05 - حولتو بپوش بیا بیرون کاری باهات ندارم!
هق هقش از درد بلند شده بود، پشت در حمام نالید:
- برو بیرون تا بیام درد امونمو بریده!
صدای کلافهی مرد زیادی مغرور در گوشش پیچید:
- نمیخورمت بیا بیرون...ببینم پات چیشده بعد میرم...بیا دیگه!
با خجالت یقهی حوله تنی را بهم نزدیک کرد و همینش کم مانده بود لخت و عور جلوی بادیگاردش ظاهر شود. در حمام را باز کرد و با چشمانی پر شده پایش را بیرون گذاشت که از شدت در هیسی کشید.
سامیار بیقرار جلو آمد و تن اویِ بیحواس را به آغوش کشید که صدای جیغش از این حرکت یکهویی به هوا رفت.
- آروم دختر چته؟
صورتش را در سینهاش قایم کرد و با خجالت لب زد:
- خجالت میکشم...علاوه بر این محرمم نیستی!
- من تو این چند سال کم جورِ جنابعالی رو از لحاظ کول کردن و ور داشتنت از استخر با اون مایوی نیم وجبی نکشیدم که الان برای من خجالت بکشی!
تنش را روی تخت نشاند و پای تخت زانو زده پای دردناکش را از نظر گذراند.
- و اینکه راجع به محرم بودن...هنوز تایم اون صیغهای که حاج آقا تو روستا خونده بود تا بتونیم تو اون اتاق با هم بخوابیم مونده!
سرش را پایین انداخت که سامیار بلند شد و دست زیر بازویش انداخت.
- بلند شو کمکت کنم بری لباس بپوشی ببرمت بیمارستان!
با زور از جایش بلند شد که یکهو سرش به قفسهی سینهی مرد برخورد کرد. با همان چشمان درشت دلربایش سر بالا گرفت که صورت مرد را در چند میلی متری صورت خودش دید.
- تو چرا انقدر خوشگلی دختر؟ چرا تاب و توانمو تو این پنج سال گرفتی؟
صدای مرد بم شده بود و او مسخ شده فقط نگاهش میکرد. لب سامیار که گوشهی لبش نشست به آرامی پلک بست و زمزمهاش را شنید:
- بهت رحم نمیکنم خانم رئیس...چند ماهه که خونمو با اون لباسای دست و دلبازت تو شیشه کردی! دیگه ازت نمیگذرم ماهلین ستوده!
https://t.me/+mZLmkEHcQxY4YTk0
https://t.me/+mZLmkEHcQxY4YTk0
ماهلین ستوده❌
دختر سردی که رئیس یکی از بزرگترین هولدینگای ایرانه و به دلیل پیشرفت چشمگیرش رقبا قصد از بین بردنش رو دارن و اون مدت هاست که به دنبال بادیگارد میگرده🤌🏻
ولی بالاخره پیدا میکنه، سامیار راد❌
پسری که برای زیر دست بودن ماهلین زیادی بیپرواست که با همین کاراش باعث میشه دل رئیس زیادی زیباش...🥹❤️🔥
https://t.me/+mZLmkEHcQxY4YTk0 | 145 | 1 | Loading... |
06 .
زن ذلیل مردهت شیر کاکائوی این بچه رو خورده پسرم . واسه همین بچه گریه میکنه.
با کلافگی چشمهایش را بست.
دلش خوش بود که زن گرفته است. مادرش با توپ پر ادامه داد
-مثلا عقدش کردیم مادری کنه براش خودش بچه شده خرس گنده.
دستی به سر پسرکش کشید که یک سره گریه میکرد.
-بابایی گریه نکن میرم برات میخرم.
پسرک برای ثانیه ای با آن چشمان سیاه نگاهش کرد بعد انگار که به یاد شیر کاکائوی لعنتی باشد دوباره گریه را از سر گرفت.
-شیر تاتائوی خودم و میخوام همونی که یغما خورده.
هیستریک به پیشانی کوبید.
-خودت داری میگی خورده پدر سگ . اون شیر کاکائو رو سر قبر من بخوری.
مادرش دست پسر بچه ی گریان را کشید.
-خوبه خوبه جای این که سر بچه داد بزنی برو اون خرس گنده رو ادب کن دیگه دست نزنه به خوراکی های این بچه...
همان طور که پسرکش و صدای گریه اش دور میشد پلک های خسته اش را روی هم فشار داد. وقتی به مادرش گفت دختر ۱۷ ساله نه به درد همسری خودش میخورد نه مادری یک پسربچه ی ۴ ساله این روزها را میدید.
صدای بسته شدن در که آمد صدای خسته اش را بالا کشید.
-یغما بیا ببینم.
جواب دخترک خیلی زود رسید. انگار همین دور و برها به کمین ایستاده بود.
-غلط کردم...
دوباره پلک هایش را فشار داد.
این دختر روزی هزار بار او را به غلط کردم انداخته بود.
-بدو بیا گفتم.
ثانیه ای بعد دخترک مقابلش ایستاده بود.
دقیق نگاهش کرد. هیچ نمیفهمید کجای این دختر بچه ی مدرسه ای با آن دامن کوتاه و موهای گوشی بسته شده اش شبیه همسر مردی شبیه به خودش بود.
-شیرکاکائوی این بچه ...
-گفتم که غلط کردم...
دستش را به طرفش کش آورد.
دخترک ترسیده بود. نمیدانست کدامشان را باید آرام کند. پسر ۴ ساله یا زن ۱۷ ساله اش را.
-بیا اینجا ببینم بلای جون...شیر کاکائو میخواستی میگفتی خودم برات بخرم.
تو نمیدونی اون زنگوله به خوراکیاش حساسه؟
چند ثانیه بعد دخترک لاغر اندام زیر خم بازویش جا گرفته بود.
ریز نقش و بغلی بود و هرچقدر هم از او کفری بود نمیتوانست منکر شب هایی بشود که همین دختر باعث شده بود روی تخت احساس جوانی کند.
-آخه من از دست تو چیکار کنم بلای جون؟ من زن گرفتم یا بچه آخه...
دخترک سرش را در گلوی کوروش فرو برد.
چطور باید برایش از ویار وحشتناکش به کاکائو میگفت.
جواب تست بارداری اش را بعد از مدرسه با لادن رفته و گرفته بود و برگه را از ترسش از همان وقت توی سوتینش جاساز کرده بود.
جرات گفتن نداشت. حاملگی خط قرمز کوروش بود.
-دیگه تکرار نمیشه.
کوروش خسته پیشانی اش را بوسید.
-من با تو چیکار کنم که هم دردی هم درمون آخه...
حواسش نبود. فکرش پیش پیشنهاد لادن بود. گفته بود بی سر و صدا سقطش کند و شر را بخواباند.
یک شبانه روز از ترس همان سقطی که لادن میگفت ده برابر درد پریود درد دارد گریه کرده بود.
-حواست کجاست آتیش پاره؟
گفت و چانه ی دخترک را بالا کشید.
-حالا که شیر کاکائو رو خوردی یه بوس بده ببینم بوست مزه ی کاکائو گرفته یا نه؟
به جای جواب با بغض لب جنباند.
-اگه یه چیزی بگم من و نمیکشی کوروش؟
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8 | 285 | 0 | Loading... |
07 Media files | 2 131 | 0 | Loading... |
08 - دستتو بشکونم که دیگه توی اتاق من فضولی نکنی؟
دخترک ترسیده دستش را پشت سرش پنهان کرد.
فکر کرد مرد رو به رویش همین الان ممکن است دستش را بشکند.
نگاهش را پایین انداخته بود و با بازیگوشی زیرچشمی اتاق کارش را از نظر می گذراند.
از صدای داد مرد، شانهاش بالا پرید:
- به من نگاه کن وقتی دارم باهات حرف میزنم! شنیدم هفتهی پیش هم که ایتالیا بودم دو بار از عمارت فرار کردی!
رنگ ایوا مثل گچ سفید شد.
بهت زده نگاهش را بالا کشید و به مرد خیره شد.
زیر لب غرید:
- کثافت های پاچه خوار!
خدمتکارهای جاوید را میگفت؛ هنوز یادش نرفته بود چقدر التماسشان را کرده بود تا حرفی از فرارش به جاوید نزنند.
توقع نداشت صدایش را بشنود اما شنید و اخمهای وحشتناکتر از قبل درهم رفت.
کف دستش را محکم روی میز کوبید و از جا بلند شد.
با همان صلابت و تحکمی که به کسی جرئت نفس کشیدن مقابلش را نمیداد، از پشت میز بیرون آمد و با طمانینه نزدیک دخترک ایستاد.
چانهی ایوا را در دست گرفت و با فشار محکمی صورتش را هول ریزی داد:
- زبون درازی کنی خودم زبونت رو میبرم میندازم جلوی الکس...
چشمان درشت و گیرای ایوا پر از ترس شد.
از آخرین باری که قلادهی سگ سیاه و ترسناکش را باز کرده بود و به عنوان تنبیه او را به باغ عمارت فرستاده بود، خاطرهی خوبی نداشت!
سریع گفت:
- زبون درازی نمیکنم! اونا واقعا کثافت و پاچهخوارن!
خودش هم نمیدانست چرا با تمام تنبیه های جاوید باز سر و گوشش میجنبد و خلاف دستوراتش عمل میکند.
جاوید سرش را در صورت دخترک خم کرد و غرید:
- ایوا یه کاری نکن این دفعه خودم به خواست خودم از عمارت بندازمت بیرون! کم کم داری پشیمونم میکنی که به وصیت حاج عمو خدابیامرز گوش کردم و سرپرستت شدم!
چانهی دخترک را رها کرد و با خشم عقب کشید و زیر لب غرید:
- منِ سی و دو ساله رو آخه چه به سرپرستی دختر شونزده هفده ساله؟
چشم های تخس و بازیگوش ایوا، مثل همیشه همیشه، وقتی بحث پدرش به میان میآمد، مظلوم و پر از اشک شد.
چانهاش لرزید و با لجبازی گفت:
- زودتر... چون بیرونم هم نندازی خودم فرار میکنم!
جاوید با چشمهای ترسناک نگاهش کرد.
- خیلی دلت میخواد پاهات رو قلم کنم یه بار دیگه یواشکی سعی کن از در این خراب شده بزنی بیرون!
یکدفعه بغض ایوا ترکید و با هق هق روی زمین نشست.
- بمونم که به زور شوهرم بدی به اون پیرمرد خرفت تا از دستم راحت بشی؟ فکر کردی نمیدونم بخش دوم وصیت بابام چی بوده؟ میخوای شوهرم بدی تا مجبور نباشی به وصیتش عمل کنی!
جاوید از سر تمرکز چشمش را ریز کرد.
دخترک داشت خزعبلات میگفت.
با تمسخر گفت:
- بدمت به کی؟ کدوم پیرمرد خرفت؟ داریم توی رمان های ویکتور هوگو زندگی میکنیم؟ بینوایانه مگه؟
- خودم شنیدم! داشتی به ملوک میگفتی باید زودتر شوهرش بدیم به حاج فتاح...
با عصبانیت ادامه داد و از دهانش در رفت وقتی گفت:
- بابام وصیت کرده بوده وقتی هجده سالم شد تو باید منو عقد کنی! میخوای قبل از هجده سالگیم شوهرم بدی که مجبور نباشی عقدم کنی!
بهت به وضوح در صورت جاوید نمایان شد.
از دست این دختر آخر سکته میکرد.
قرار نبود تا هجده سالگی ایوا کسی از بخش دوم وصیت حاج عمویش خبر دار شود.
از بین دندان های چفت شده غرید:
- یه روز بد رقم به خاطر این فضولیهای بی جات تنبیهت میکنم دختر خانم! محض اطلاعت اونی رو که میخوام شوهر بدم دختر بیوهی ملوکه، نه تویی که هنوز دهنت بو شیر میده!
ایوا تخس از جا بلند شد و اشک هایش را پاک کرد.
در صورت جاوید براق شد.
- امروز و فردا نه ولی حتما تا قبل از هجده سالگیم شوهرم میدی... تو هیچوقت حاضر نمیشی با من ازدواج کنی!
حرفش تمام نشده بود که دوباره چانهاش بند دست مردانهی جاوید شد.
سرش را روی صورتش خم کرد و با خشم گفت:
- دردت شوهر کردنه؟ میخوای زن من بشی؟ باشه... نمیذارم هجده سالت بشه. همین الان زنگ میزنم عاقد بیاد عقدت میکنم.
گوشی تلفنش را بیرون کشید و همانطور که داشت شمارهی محضرخانه را میگرفت، با لحن برزخی با دخترک اتمام حجت کرد:
- همین امروز عقدت میکنم، ولی دقیقا از لحظهای که اسمت بیاد تو شناسنامهی من به عنوان همسر، باید باب میل من رفتار کنی... باید تمام وظایفتو به عنوان یک زن چه توی خونه چه تخت خواب انجام بدی!
کاری ندارم شونزده هفده سالته، دست از پا خطا کنی، دست و پات رو بهم گره می زنم. روشنه؟
https://t.me/+LNRZ08-fyrE2MTA0
https://t.me/+LNRZ08-fyrE2MTA0
https://t.me/+LNRZ08-fyrE2MTA0 | 1 638 | 1 | Loading... |
09 - اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط میکنید که نمیذارید ببینمش...
از پشت در فریاد میکشد و نفسهای من از زیر ماسک اکسیژن سختتر میشوند...
میشنوم که پدرم با خشم صدا بلند میکند:
- زنی که با دست خودت از #پلهها پرتش کردی پایین! زنی که #بچهش رو، بچهتون رو تو شکمش کشتی نامرد!
و خطاب به عمویم میگوید:
- به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمیریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه...
هیراد میان فریادهایش گریه میکند:
- باید ببینمش... نبینمش میمیرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا... بفهمید!
صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل میکند و فریادها شدت میگیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند میشود:
- یسنا... یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟
سر به طرفین تکان میدهم و میان گریههای خفهام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمیشنود لب میزنم:
- ب... برو... برو هیراد... برو!
و خانوادهام او را دور میکنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر میشود... تا جایی که دیگر نمیشنوم! دستم روی شکمم مشت میشود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو میرود:
- آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟
لحظهای که #دیوانه شد، لحظهای که دیگر مرا نشناخت، لحظهای که در اوج خشم بیتوجه به #جنین در بطنم مرا از پلهها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمیرود...
نمیفهمم چقدر میگذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار میشود!
- یا فاطمهی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده!
گفته بود که اگر نبینمش، میمیرد... گفته بود!
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بیرحمه!
همه چیز از جایی به هم میریزه که اون شخصیت بیرحم خودشو نشون میده... شخصیتی که جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆
و خیلی زود تو چنل میرسیم بهش😭❗️ | 1 046 | 0 | Loading... |
10 چه گوهی خوردی؟!
باید به پای بچهی 16 ساله پوشک میبستیم؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا تو این اتاق چه غلطی میکنی؟
لالی... عقلتم پوکه؟
حتما باید تخت آقا رو نجس میکردی؟
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
مرد قول داده بود تنهایش نذارد
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا...چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست داد میزنی
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چرا ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نخورده...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم داغ کنید
با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری غلط اضافه میکنی اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0 | 806 | 0 | Loading... |
11 قشنگای من، امشب سه تا رمان عاشقانهی توپ و عالی براتون آوردم که از خوندنش سیر نمیشید😍
1⃣ اوتای
دختر این قصه یه جنگجوئه!
تارا توی روستایی بزرگ شده که اهالیش مثل خونوادهن اما این خانواده یه فرد مطرود داره. اونم کسی نیست جز یاشار؛ نامزد سابق ترلان، خواهر تارا!
یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا ترلان رو کنار میذاره و باعث یه کینه عمیق میشه.
بخاطر این کینه هرگز نمیتونه به تارا نزدیک بشه بخاطر همین از روستا میره باکو و اونجا تجارتی بهم میزنه که میتونه یه شهرو بخره و بفروشه!
اما با شروع جنگ ورق برمیگرده. دشمن به روستا حمله میکنه و محاصره میشن.
تارای قصه نمی تونه تسلیم شدن روستاش رو ببینه دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطرود روستا و مایه ننگ خانواده تاراست یه شرط برای اجابت کمک داره. اونم ازدواج با تاراست!
https://t.me/+v0pBVSzO8B03ODc0
2⃣ عروس بلگراد
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد.
جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت:
- فرار کن.
عروس اما تکانی نخورد. مرد یقهی داماد را گرفت و کشید.
- گورت رو گم میکنی و برمیگردی به همون خرابهای که ازش اومدی.
و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت:
- یا بیسروصدا با ما میای یا اینو میکشیم.
عروس جیغ کشید.
- ولش کنید گفتم.
صدا شلیک گلولهی آمد وعروس دوباره جیغ کشید.
- نزن... نزن.... میام.
https://t.me/+q7Xx3M7wl1wyZDE0
3⃣ ریسک
من آرادم!
مردی مقتدر که آوازهی شرکتم تا اون سمت مرز هم کشیده شده.. مردی جذاب و سردی که آرزوی هر دختریه...
نقطه تاریک زندگیم گذشته پر از رمز و رازمه!
گذشته ای که بوی خون و حسرت میده....
به قصد انتقام به دیانا،دختر کسی نابودم کرد نزدیک میشم!
دیانا در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقم میشه اما خبر نداره که اون دختر مردیه که زندگی ام رو نابود کرده و من قسم خوردم تا انتقامم رو با کشتنش بگیرم...!
https://t.me/+YWWxW9wzhV1lNjk0
❌توجه کنید که فقط #امشب فرصت عضویت دارید و پارت گذاری رمان ها کاملا #منظمه💛 | 1 450 | 2 | Loading... |
12 🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯
#تارگت
#پارت_1136
اخمام تو هم فرو رفت.. هرچی فکر کردم یادم نیومد که تا حالا حرفی راجع به این که یک ساله نه لب به ماکارونی زدم و نه خودم درستش کردم به کوروش گفته باشم که حالا اونم برای محک زدن من.. از قصد همچین حرفی زده باشه یا نه..
ولی احتمال دادم همین جوری به هوای این که یه غذای ساده اس پیشنهاد داده و منم نخواستم زیاد حساسش کنم و گفتم:
- باشه حالا یه کاریش می کنم.. کاری نداری؟
- نه.. مواظب خودت باش.. فعلاً!
تماس و قطع کردم و راه افتادم.. لعنت به این خاطراتی که خیال می کردم هرچی زمان بگذره کمرنگ تر می شه.. تا جایی که به کل محو می شن از زندگیم.
پس کو؟ چی شد؟ چرا با شنیدن یه کلمه بازم هزار و یک خاطره که نصفش خوب بود و نصفش بد به سرم هجوم می آورد و ولم نمی کرد؟ یعنی من هیچ وقت نمی تونستم امید داشته باشم به فراموشی؟
نفهمیدم چی شد که وسط مرور اون خاطرات یه لحظه قدم هام از حرکت وایستاد و یه بار دیگه به پشت سرم اون درخت هایی که حالا دیگه زیادی ازشون فاصله گرفته بودم زل زدم..
یعنی توهم زدم؟ یا جدی جدی یکی اون جا وایستاده بود؟
*
دو تا لیوان از چایی پر کردم و با یه ظرف شکلات گذاشتم تو سینی و بردمش تو هال.. کوروش در حال کش و قوس دادن به بدنش در اثر نشستن طولانی مدت سر اون حساب کتابا بود و به محض دیدن سینی چایی تو دست من نیشش تا بناگوش باز شد..
- آخخخخخ دستت درد نکنه!
قیافه درهم من و که دید رفت رو مود خوشمزه بازی و گفت:
- عمو قربونت بره خوشگل مـــــن!
چپ چپی نگاهش کردم و از کنار کاغذهای پخش و پلا شده روی میز.. یه جای خالی واسه سینی پیدا کردم و تن خسته ام و انداختم رو مبل.
چهار ساعت تمام من و به کار گرفته بود و حالا خیال می کرد با یه قربون صدقه رفتن خستگی و سردرد وحشتناکی که با کاراش به جونم انداخته برطرف می شه.
تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯
اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22
. | 2 725 | 20 | Loading... |
13 خوشگلا vip رمان کوپید و علاوه بر کانال تلگرام میتونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید💘 | 2 698 | 0 | Loading... |
14 📚 رمان کوپید
✍️به قلم گیسو خزان
📝خلاصه
دختری که از چهارده سالگی به پسرداییش دل بسته و به خاطر شرایط زندگی جفتشون چاره ای جز دفن کردن این عشق تو وجودش نداشته.. حالا بعد از یازده سال.. باید اون خاک هایی که تو این سال ها روش ریخته رو کنار بزنه و عشقش و از اعماق قلبش بیرون بکشه و زنده اش کنه.. در حالی که هیچ امیدی به دو طرفه بودن این احساس نداره!
🔘 عاشقانه، خانوادگی، رئال
📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.
نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/
نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/ | 2 708 | 0 | Loading... |
15 🌔🪕🌖🪕🌔🪕🌖
#کوپید
#پارت_349
×××××
از صبح که چشمام و بعد از یک ساعت خواب باز کردم.. دقیق نمی دونم چندمین سیگاری بود که داشتم می کشیدم.. ولی دیگه تنگ شدن نفسم و کاملاً حس می کردم و به ناچار بعد از بیرون انداختنش.. پنجره رو بستم و راه افتادم سمت تخت تا یه کم روش دراز بکشم.. بلکه انرژی و توانم و جمع کنم واسه رفتن به بوتیک.. اونم در حالی که اصلاً حال و حوصله سر و کله زدن با مشتری ها رو نداشتم!
بیشتر دلم می خواست تمام طول روز.. همین جا رو تخت دراز بکشم و سیگار پشت سیگار دود کنم.. تا شاید به اندازه چند ثانیه هم که شده ذهنم خالی شه از اتفاقات دیروز و حرفایی که از زبون گرشا شنیدم!
حرفایی که دلم و بدجوری سوزوند ولی هرکاری می کردم نمی تونستم بابت به زبون آوردنش سرزنشش کنم و بهش حق ندم!
من نمی دونم شیده رو.. توی چه حالی دیده.. ولی از شدت علاقه ای که بهش داره باخبرم و می تونم حدس بزنم.. اون شب.. قلب جفتشون از کار من بدجوری شکسته که حالا این شکلی تلافی کردن و گرشا با حرفاش و شیده با نیومدنش.. خنجری که من خواسته یا ناخواسته تو قلبشون فرو کرده بودم و به سمت خودم پرت کردن!
درسته که هنوز رفتنم به اون شهر و حق خودم می دونستم و نمی شد بابتش پشیمون باشم.. ولی اگه می خواستم منصفانه به قضیه نگاه کنم.. می تونستم حتی شده به اندازه یکی دو ساعت رفتنم و عقب بندازم و یه کم از اون شب و پیش شیده بگذرونم!
ولی.. خودم و که نمی تونستم گول بزنم.. من مطمئن بودم که شیده برای تولدم تدارک دیده و این که درست همون روز از رشت برگشت تهران هم به این حدسم بیشتر دامن زد..
تو اون سال هایی که به خاطر دانشگاه تو رشت زندگی می کردم.. محال بود که عمه اینا روز تولدم برام کیک درست نکنن و کادو نخرن و انقدری می شناختمش که بدونم.. این چیزا براش خیلی اهمیت داره!
خوشگلا
تو کانال vip رمان کوپید هفتهای 12 پارت داریم (روزای زوج) یعنی دو برابر کانال اصلی😊
آنچه خواهید خواند هم که مسلماً داریم🥰
ضمناً تا پارت ۷۲۰ آپ شده😍
قیمت عضویت به صورت #موقت 50 هزار تومنه❌
برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22 | 2 695 | 11 | Loading... |
16 همه منو به این صفات میشناختن
بی رحم،قاتل،پول پرست،با نفوذ و قدرتمند،کثیف…!
انقدر کثیف بودم که مهگل رو از نامزدش جدا کردم و با لباسِ عزا،به زور بردمش محضر!
بخاطر بلاهایی که سرم آوردن میخواستم انتقام بگیرم اما سرانجام اون انتقام عشق شد…!
عشقی که پر از رمز و راز بود
https://t.me/+D1E1jziCWBkzMGNk
ژانر:مافیایی،معمایی،عاشقانه😈🖤
#ظرفیت#محدود | 520 | 0 | Loading... |
17 Media files | 495 | 0 | Loading... |
18 -وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم! | 328 | 4 | Loading... |
19 _ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟
اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت
گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم
دخترک بغض کرده اخم کرد
موهای فرفری خرمایی رنگ و ککمک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچههای پنج ساله کرده بود
آلپارسلان زیرلب غر زد
_ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن
۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار
دلارای ناخواسته دستش را روی قفسهسینهاش گذاشت
احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر میکشد
ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد
_ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی
قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصلهی پند و اندرز حاجی رو ندارم
دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت
_ قلبم درد نمیکنه
_ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره
حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت میشیم
دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است
کلافه از خودش پوف کشید و دستهگل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد
_ اونطوری به من خیره نشو دخترجون!
تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی
امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟
دلارای در سکوت نگاهش کرد
خدایا...
چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟
بخاطر یتیمیاش؟
آلپارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد
_ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون میزنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته
قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد
نباید ارسلان متوجه ضعفش میشد
هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد
_ عروستونو دیدید آقای داماد؟
مثلِ عروسکا شده ماشالله
آلپارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد
_ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟
زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد
_ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم
موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه
زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده
ارسلان پوزخند زد
زنِ مریض و کک مکیِ اجباریاش!
زن ادامه داد
_ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون!
ارسلان دیگر طاقت نیاورد
بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد
_ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم
دلارای بغض کرده سر تکان داد
_ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه
اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمیشد
آلپارسلان با تحقیر جلو هلش داد
_ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد
در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد
قلبش شدید تیر میکشید
بی حال ناله کرد و لب زد
_ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره
ارسلان میکشم... توروخدا الان نه
جملهاش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد
در دل ضجه زد
آلپارسلان جانش را میگرفت اگر میفهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده
در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد
صدای زنانه ای میشنید
_ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی
هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین
38 پارت بعدی هم تو کانال هست👇
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8 | 350 | 1 | Loading... |
20 -زنِ شوهر دار انقدر پشم و پیل باید داشته باشه!؟ همینه شوهرت شبِ اول نگاتم نکرد!
ساره آشفته از صدای مادرشوهرش یک قدم به عقب برداشت.
بعد از دو روز طلسم را شکسته بود و از اتاقش خارج شده بود، آن هم برای ذرهای غذا و حالا توسط مدینه خانوم خفت شده بود.
لکنت گرفته لب زد.
-بِ...بخشید خانوم.
-چی چیو ببخشم!؟ تلپی افتادی وسط زندگی پسرم! حداقل ننت قبل اینکه بفرستت خونه شوهر یه بند مینداخت صورتت.
ساره بغض کرده بشقابِ غذا را روی میز گذاشت.
اشتهایش کور شد کلاً.
مگر دلِ خوشی از این خانهی بخت داشت که اینها انتطار بزک دزک داشتند.
-ببخشید خانوم...یهویی شد...من...من...
مدینه حرصی از امدن این عروس یهویی در زندگی پرس چشم غره ای به ساره زفت.
-ببین دختر جون. میدونم ننه بابای خوبی نداری ولی برگرد خونهی پدرت. پسرِ من حتی دلش نکشیده دست بهت بزنه اونوقت تو انتطار چی داری؟ فردا میره سرت هوو میاره.
-کی گفته من قراره سر زنم هووو بیارم مادر؟!
با صدای محمد رضا و وارد شدن قامت رشید و بلندش از چارچوب در نگاهِ اشکی ساره رو به او نشست.
یعنی مادرش راست میگفت؟!
-اومدی پسرم؟ هیچی داشتم به این زنت میگفتم حداقل یه ارایشگاه بره این پیوند ابروهارو برداره. تورو خدا قیافهشو ببین...بمیرم برا دلت مادر از زنم شانس نیوردی.
محمد رضا اخمی به مادرش کرد و به سمتِ دخترک که مظلوم تر از هر وقتی گوسه ی اشپزخانه کز کرده بود رفت.
-حالا چون زنم پیوند ابرو داره من شدم بدبخت بیچاره؟ میدونی که ساره هیچ جارو بلد نیست. دلسوز منی مادری میکردی دست عروستم میگرفتی میبردی ارایشگاه. چطور خودتو و دخترا هر روز ارایشگاهید...
-واه واه! این دخترو دنبال خودم بکشونم ابروی خودمو ببرم؟ بگن یه دهاتی شده عروس جلال مهرورز ها!
محمد خشمگین دستِ دخترک را گرفت و دنبال خودش کشید.
همانطور داد زد.
-زن من باعث افتتونه پس براش دلسوزی هم نکنید. واسه چهارتا تار موهم من کسیو طلاق نمیدم. سرتون تو کار خودتون باشه
و بی توجه به جلز و ولز های مادرش دست ساره گرفت و به اتاق مشترکشان برد.
ساره روی تخت نشست و وقتی محمد در را بست دیگر توانست بغض خانه خرابش را نگه دارد و بلد زیر گریه.
محمد رضا شوکه برگشت و مقابلِ دخترک نشست.
زیادی مظلوم بود این زن اجباری...
-ساره! گریه میکنی!؟ واسه یه مشت حرف مفت.
دخترک دلش از زمین و زمان پر بود.
با هق هق لب زد.
-آ...آقا....می خوایید طلاقم بدید؟! به...به خاطرِ ابروهام!؟
محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت.
-این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟
اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار میزد لب زد.
-آقا...میشه...میشه...یکم....پول ...بدید..
محمد کلافه شده بود از گریه هایش
نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد.
زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده.
مهربان نگاهش کرد و گفت:
-پول می خوای چیکار؟!
-می خوام...میخوام برم ارایشگاه.
محمد ناراحت پلک بست و نفسش را اه مانند بیرون داد.
خانواده اش زیاد دخترک را اذیت میکردن.
-تو همینجوریشم خوشگلی، ابروهاتو برداری خوشگل ترم میشی.... خودم میرسونمت تا دم ارایشگاه..پولم بهت میدم حالا گریه نکن.
ساره متاثر از مهربانی هایی که از هیچکس ندیده بود سکسکه کرد.
-آقا...هیچکی جز شما به من توجه نمیکنه... به خدا هر جور که شما بگید خودمو خوشگل میکنم...فقط دوستم داشته باشید...به...به خدا زن خوبی میشم...شبا انقدر ازم دور نخوابید.
این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد.
در واقع محمد رضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد.
هیچان زده لب زد.
-واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی.....
و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .......
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8 | 287 | 0 | Loading... |
21 دختره بکسوره و با اینکه حامله اس ، شریک کاری جدید شوهرشو به باد کتک میگیره و ....😱😂
در با شدت به دیوار کوبیده شد و نگهبان هراسان لب زد
_ آقا آب توی دستتونه بذارین زمین که بدبخت شدیم
شاهرخ خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ چیشده ؟؟
نگاهی به ساعت انداخت و کلافه لب زد
_ این مرتیکه کجا موند ؟؟
نگهبان مِن و مِن کنان گفت :
_ بیمارستانه آقا
شاهرخ با تعجب ابرویی بالا و گفت :
_ بیمارستان چیکار میکنه ؟؟
مهراب پوزخندی زد و از پشت نگهبان گفت :
_ دست گل خانومته ، پاشو باید بریم
نگهبان هم به تایید حرف مهراب گفت :
_ بله آقا ، جلوی در شرکت تا بیایم وارد عمل بشیم ، خانومتون به باد کتک گرفتنش !!!
شاهرخ با شنیدن این حرف عاصی شده نفس بلندی کشید و بلند شد و زیر لب زمزمه کرد
_ آدمت میکنم دختره ی کله شق ، صبر کن فقط برسم که پوستتو میکنم !!!
قبل از اینکه پا از اتاق بیرون بذاره ، صدای طلبکار برفین بلند شد
_ لازم نکرده بیاین !!
خوب حسابشو گذاشتم کف دستش ، پسره ی لاشی !!
مهراب پوزخندی از خنده زد و گفت :
_ ری..دی بچه !!
میدونی کیو زیر بار کتک گرفتی ؟؟
دخترک دست به سینه شد و گفت :
_ هر کی میخواد باشه !!
میدونی به من چه پیشنهادی داد ؟؟
شاهرخ با شنیدن این حرف اخمهاش رفت توی هم و خشن لب زد
_ کامل زر بزن ببینم باز چیکار کردی ؟؟
زن حامله این کارارو میکنه ؟؟
با ترس نگاهی به شاهرخ انداخت و لب گزید و یه دفعه زد زیر گریه
_ دلم خیلی درد میکنه شاهرخ ، نکنه بچه طوریش شده ؟؟
شاهرخ با جدیت نزدیکش شد و تشر زد
_ نمیتونی مثل بچه ی آدم بشینی سرِجات نه ؟؟؟
هر کی گفت بالای چشمت ابروئه باید لت و پارش کنی ؟؟
اونم با این اوضاعت ؟؟؟
نگفتی یه بلایی سرت میاره؟؟
با نگرانی دست روی شکم دخترک گذاشت و با همون جدیت لب زد
_ خیلی درد میکنه ؟؟
برفین با بغض لب زد
_ بغلم کن ، اینقدر به من تشر نزن
یادت رفته من زنتم ؟؟
مهراب با خنده گفت :
_ انگار قربون صدقه ی خون خانوم اومده پایین که داره پاچه ی این و اونو میگیره ، عرصه رو براتون خالی میکنم
گفت و همراه نگهبان از اتاق خارج شدن
_ آره ننر من ؟؟
گفت و ....
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
برفین ، دختر ریزه میزه ایه که زن کله گنده ی مافیای مخدر ، شاهرخ اخگریه !!! و از قضا دخترعمو و تک دختر خاندانشون هم هست !! و با اینکه #باردار هم هست ولی با این حال از بس شیطون و زبون نفهمه هر روز یه دسته گل به آب میده !!!
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
❌ پارت واقعی رمان ❌ کپی اکیدا ممنوع ❌ | 280 | 1 | Loading... |
22 همه منو به این صفات میشناختن
بی رحم،قاتل،پول پرست،با نفوذ و قدرتمند،کثیف…!
انقدر کثیف بودم که مهگل رو از نامزدش جدا کردم و با لباسِ عزا،به زور بردمش محضر!
بخاطر بلاهایی که سرم آوردن میخواستم انتقام بگیرم اما سرانجام اون انتقام عشق شد…!
عشقی که پر از رمز و راز بود
https://t.me/+D1E1jziCWBkzMGNk
ژانر:مافیایی،معمایی،عاشقانه😈🖤
#ظرفیت#محدود | 351 | 0 | Loading... |
23 Media files | 337 | 0 | Loading... |
24 -وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم! | 206 | 1 | Loading... |
25 _ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟
اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت
گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم
دخترک بغض کرده اخم کرد
موهای فرفری خرمایی رنگ و ککمک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچههای پنج ساله کرده بود
آلپارسلان زیرلب غر زد
_ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن
۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار
دلارای ناخواسته دستش را روی قفسهسینهاش گذاشت
احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر میکشد
ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد
_ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی
قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصلهی پند و اندرز حاجی رو ندارم
دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت
_ قلبم درد نمیکنه
_ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره
حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت میشیم
دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است
کلافه از خودش پوف کشید و دستهگل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد
_ اونطوری به من خیره نشو دخترجون!
تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی
امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟
دلارای در سکوت نگاهش کرد
خدایا...
چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟
بخاطر یتیمیاش؟
آلپارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد
_ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون میزنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته
قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد
نباید ارسلان متوجه ضعفش میشد
هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد
_ عروستونو دیدید آقای داماد؟
مثلِ عروسکا شده ماشالله
آلپارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد
_ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟
زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد
_ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم
موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه
زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده
ارسلان پوزخند زد
زنِ مریض و کک مکیِ اجباریاش!
زن ادامه داد
_ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون!
ارسلان دیگر طاقت نیاورد
بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد
_ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم
دلارای بغض کرده سر تکان داد
_ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه
اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمیشد
آلپارسلان با تحقیر جلو هلش داد
_ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد
در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد
قلبش شدید تیر میکشید
بی حال ناله کرد و لب زد
_ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره
ارسلان میکشم... توروخدا الان نه
جملهاش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد
در دل ضجه زد
آلپارسلان جانش را میگرفت اگر میفهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده
در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد
صدای زنانه ای میشنید
_ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی
هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین
38 پارت بعدی هم تو کانال هست👇
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8 | 218 | 0 | Loading... |
26 -زنِ شوهر دار انقدر پشم و پیل باید داشته باشه!؟ همینه شوهرت شبِ اول نگاتم نکرد!
ساره آشفته از صدای مادرشوهرش یک قدم به عقب برداشت.
بعد از دو روز طلسم را شکسته بود و از اتاقش خارج شده بود، آن هم برای ذرهای غذا و حالا توسط مدینه خانوم خفت شده بود.
لکنت گرفته لب زد.
-بِ...بخشید خانوم.
-چی چیو ببخشم!؟ تلپی افتادی وسط زندگی پسرم! حداقل ننت قبل اینکه بفرستت خونه شوهر یه بند مینداخت صورتت.
ساره بغض کرده بشقابِ غذا را روی میز گذاشت.
اشتهایش کور شد کلاً.
مگر دلِ خوشی از این خانهی بخت داشت که اینها انتطار بزک دزک داشتند.
-ببخشید خانوم...یهویی شد...من...من...
مدینه حرصی از امدن این عروس یهویی در زندگی پرس چشم غره ای به ساره زفت.
-ببین دختر جون. میدونم ننه بابای خوبی نداری ولی برگرد خونهی پدرت. پسرِ من حتی دلش نکشیده دست بهت بزنه اونوقت تو انتطار چی داری؟ فردا میره سرت هوو میاره.
-کی گفته من قراره سر زنم هووو بیارم مادر؟!
با صدای محمد رضا و وارد شدن قامت رشید و بلندش از چارچوب در نگاهِ اشکی ساره رو به او نشست.
یعنی مادرش راست میگفت؟!
-اومدی پسرم؟ هیچی داشتم به این زنت میگفتم حداقل یه ارایشگاه بره این پیوند ابروهارو برداره. تورو خدا قیافهشو ببین...بمیرم برا دلت مادر از زنم شانس نیوردی.
محمد رضا اخمی به مادرش کرد و به سمتِ دخترک که مظلوم تر از هر وقتی گوسه ی اشپزخانه کز کرده بود رفت.
-حالا چون زنم پیوند ابرو داره من شدم بدبخت بیچاره؟ میدونی که ساره هیچ جارو بلد نیست. دلسوز منی مادری میکردی دست عروستم میگرفتی میبردی ارایشگاه. چطور خودتو و دخترا هر روز ارایشگاهید...
-واه واه! این دخترو دنبال خودم بکشونم ابروی خودمو ببرم؟ بگن یه دهاتی شده عروس جلال مهرورز ها!
محمد خشمگین دستِ دخترک را گرفت و دنبال خودش کشید.
همانطور داد زد.
-زن من باعث افتتونه پس براش دلسوزی هم نکنید. واسه چهارتا تار موهم من کسیو طلاق نمیدم. سرتون تو کار خودتون باشه
و بی توجه به جلز و ولز های مادرش دست ساره گرفت و به اتاق مشترکشان برد.
ساره روی تخت نشست و وقتی محمد در را بست دیگر توانست بغض خانه خرابش را نگه دارد و بلد زیر گریه.
محمد رضا شوکه برگشت و مقابلِ دخترک نشست.
زیادی مظلوم بود این زن اجباری...
-ساره! گریه میکنی!؟ واسه یه مشت حرف مفت.
دخترک دلش از زمین و زمان پر بود.
با هق هق لب زد.
-آ...آقا....می خوایید طلاقم بدید؟! به...به خاطرِ ابروهام!؟
محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت.
-این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟
اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار میزد لب زد.
-آقا...میشه...میشه...یکم....پول ...بدید..
محمد کلافه شده بود از گریه هایش
نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد.
زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده.
مهربان نگاهش کرد و گفت:
-پول می خوای چیکار؟!
-می خوام...میخوام برم ارایشگاه.
محمد ناراحت پلک بست و نفسش را اه مانند بیرون داد.
خانواده اش زیاد دخترک را اذیت میکردن.
-تو همینجوریشم خوشگلی، ابروهاتو برداری خوشگل ترم میشی.... خودم میرسونمت تا دم ارایشگاه..پولم بهت میدم حالا گریه نکن.
ساره متاثر از مهربانی هایی که از هیچکس ندیده بود سکسکه کرد.
-آقا...هیچکی جز شما به من توجه نمیکنه... به خدا هر جور که شما بگید خودمو خوشگل میکنم...فقط دوستم داشته باشید...به...به خدا زن خوبی میشم...شبا انقدر ازم دور نخوابید.
این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد.
در واقع محمد رضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد.
هیچان زده لب زد.
-واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی.....
و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .......
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8 | 245 | 2 | Loading... |
27 دختره بکسوره و با اینکه حامله اس ، شریک کاری جدید شوهرشو به باد کتک میگیره و ....😱😂
در با شدت به دیوار کوبیده شد و نگهبان هراسان لب زد
_ آقا آب توی دستتونه بذارین زمین که بدبخت شدیم
شاهرخ خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ چیشده ؟؟
نگاهی به ساعت انداخت و کلافه لب زد
_ این مرتیکه کجا موند ؟؟
نگهبان مِن و مِن کنان گفت :
_ بیمارستانه آقا
شاهرخ با تعجب ابرویی بالا و گفت :
_ بیمارستان چیکار میکنه ؟؟
مهراب پوزخندی زد و از پشت نگهبان گفت :
_ دست گل خانومته ، پاشو باید بریم
نگهبان هم به تایید حرف مهراب گفت :
_ بله آقا ، جلوی در شرکت تا بیایم وارد عمل بشیم ، خانومتون به باد کتک گرفتنش !!!
شاهرخ با شنیدن این حرف عاصی شده نفس بلندی کشید و بلند شد و زیر لب زمزمه کرد
_ آدمت میکنم دختره ی کله شق ، صبر کن فقط برسم که پوستتو میکنم !!!
قبل از اینکه پا از اتاق بیرون بذاره ، صدای طلبکار برفین بلند شد
_ لازم نکرده بیاین !!
خوب حسابشو گذاشتم کف دستش ، پسره ی لاشی !!
مهراب پوزخندی از خنده زد و گفت :
_ ری..دی بچه !!
میدونی کیو زیر بار کتک گرفتی ؟؟
دخترک دست به سینه شد و گفت :
_ هر کی میخواد باشه !!
میدونی به من چه پیشنهادی داد ؟؟
شاهرخ با شنیدن این حرف اخمهاش رفت توی هم و خشن لب زد
_ کامل زر بزن ببینم باز چیکار کردی ؟؟
زن حامله این کارارو میکنه ؟؟
با ترس نگاهی به شاهرخ انداخت و لب گزید و یه دفعه زد زیر گریه
_ دلم خیلی درد میکنه شاهرخ ، نکنه بچه طوریش شده ؟؟
شاهرخ با جدیت نزدیکش شد و تشر زد
_ نمیتونی مثل بچه ی آدم بشینی سرِجات نه ؟؟؟
هر کی گفت بالای چشمت ابروئه باید لت و پارش کنی ؟؟
اونم با این اوضاعت ؟؟؟
نگفتی یه بلایی سرت میاره؟؟
با نگرانی دست روی شکم دخترک گذاشت و با همون جدیت لب زد
_ خیلی درد میکنه ؟؟
برفین با بغض لب زد
_ بغلم کن ، اینقدر به من تشر نزن
یادت رفته من زنتم ؟؟
مهراب با خنده گفت :
_ انگار قربون صدقه ی خون خانوم اومده پایین که داره پاچه ی این و اونو میگیره ، عرصه رو براتون خالی میکنم
گفت و همراه نگهبان از اتاق خارج شدن
_ آره ننر من ؟؟
گفت و ....
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
برفین ، دختر ریزه میزه ایه که زن کله گنده ی مافیای مخدر ، شاهرخ اخگریه !!! و از قضا دخترعمو و تک دختر خاندانشون هم هست !! و با اینکه #باردار هم هست ولی با این حال از بس شیطون و زبون نفهمه هر روز یه دسته گل به آب میده !!!
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
❌ پارت واقعی رمان ❌ کپی اکیدا ممنوع ❌ | 208 | 0 | Loading... |
28 همه منو به این صفات میشناختن
بی رحم،قاتل،پول پرست،با نفوذ و قدرتمند،کثیف…!
انقدر کثیف بودم که مهگل رو از نامزدش جدا کردم و با لباسِ عزا،به زور بردمش محضر!
بخاطر بلاهایی که سرم آوردن میخواستم انتقام بگیرم اما سرانجام اون انتقام عشق شد…!
عشقی که پر از رمز و راز بود
https://t.me/+D1E1jziCWBkzMGNk
ژانر:مافیایی،معمایی،عاشقانه😈🖤
#ظرفیت#محدود | 839 | 0 | Loading... |
29 Media files | 832 | 0 | Loading... |
30 -زنِ شوهر دار انقدر پشم و پیل باید داشته باشه!؟ همینه شوهرت شبِ اول نگاتم نکرد!
ساره آشفته از صدای مادرشوهرش یک قدم به عقب برداشت.
بعد از دو روز طلسم را شکسته بود و از اتاقش خارج شده بود، آن هم برای ذرهای غذا و حالا توسط مدینه خانوم خفت شده بود.
لکنت گرفته لب زد.
-بِ...بخشید خانوم.
-چی چیو ببخشم!؟ تلپی افتادی وسط زندگی پسرم! حداقل ننت قبل اینکه بفرستت خونه شوهر یه بند مینداخت صورتت.
ساره بغض کرده بشقابِ غذا را روی میز گذاشت.
اشتهایش کور شد کلاً.
مگر دلِ خوشی از این خانهی بخت داشت که اینها انتطار بزک دزک داشتند.
-ببخشید خانوم...یهویی شد...من...من...
مدینه حرصی از امدن این عروس یهویی در زندگی پرس چشم غره ای به ساره زفت.
-ببین دختر جون. میدونم ننه بابای خوبی نداری ولی برگرد خونهی پدرت. پسرِ من حتی دلش نکشیده دست بهت بزنه اونوقت تو انتطار چی داری؟ فردا میره سرت هوو میاره.
-کی گفته من قراره سر زنم هووو بیارم مادر؟!
با صدای محمد رضا و وارد شدن قامت رشید و بلندش از چارچوب در نگاهِ اشکی ساره رو به او نشست.
یعنی مادرش راست میگفت؟!
-اومدی پسرم؟ هیچی داشتم به این زنت میگفتم حداقل یه ارایشگاه بره این پیوند ابروهارو برداره. تورو خدا قیافهشو ببین...بمیرم برا دلت مادر از زنم شانس نیوردی.
محمد رضا اخمی به مادرش کرد و به سمتِ دخترک که مظلوم تر از هر وقتی گوسه ی اشپزخانه کز کرده بود رفت.
-حالا چون زنم پیوند ابرو داره من شدم بدبخت بیچاره؟ میدونی که ساره هیچ جارو بلد نیست. دلسوز منی مادری میکردی دست عروستم میگرفتی میبردی ارایشگاه. چطور خودتو و دخترا هر روز ارایشگاهید...
-واه واه! این دخترو دنبال خودم بکشونم ابروی خودمو ببرم؟ بگن یه دهاتی شده عروس جلال مهرورز ها!
محمد خشمگین دستِ دخترک را گرفت و دنبال خودش کشید.
همانطور داد زد.
-زن من باعث افتتونه پس براش دلسوزی هم نکنید. واسه چهارتا تار موهم من کسیو طلاق نمیدم. سرتون تو کار خودتون باشه
و بی توجه به جلز و ولز های مادرش دست ساره گرفت و به اتاق مشترکشان برد.
ساره روی تخت نشست و وقتی محمد در را بست دیگر توانست بغض خانه خرابش را نگه دارد و بلد زیر گریه.
محمد رضا شوکه برگشت و مقابلِ دخترک نشست.
زیادی مظلوم بود این زن اجباری...
-ساره! گریه میکنی!؟ واسه یه مشت حرف مفت.
دخترک دلش از زمین و زمان پر بود.
با هق هق لب زد.
-آ...آقا....می خوایید طلاقم بدید؟! به...به خاطرِ ابروهام!؟
محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت.
-این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟
اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار میزد لب زد.
-آقا...میشه...میشه...یکم....پول ...بدید..
محمد کلافه شده بود از گریه هایش
نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد.
زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده.
مهربان نگاهش کرد و گفت:
-پول می خوای چیکار؟!
-می خوام...میخوام برم ارایشگاه.
محمد ناراحت پلک بست و نفسش را اه مانند بیرون داد.
خانواده اش زیاد دخترک را اذیت میکردن.
-تو همینجوریشم خوشگلی، ابروهاتو برداری خوشگل ترم میشی.... خودم میرسونمت تا دم ارایشگاه..پولم بهت میدم حالا گریه نکن.
ساره متاثر از مهربانی هایی که از هیچکس ندیده بود سکسکه کرد.
-آقا...هیچکی جز شما به من توجه نمیکنه... به خدا هر جور که شما بگید خودمو خوشگل میکنم...فقط دوستم داشته باشید...به...به خدا زن خوبی میشم...شبا انقدر ازم دور نخوابید.
این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد.
در واقع محمد رضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد.
هیچان زده لب زد.
-واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی.....
و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .......
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8 | 557 | 0 | Loading... |
31 - میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
بیش از 480 پارت آماده❌👇🏻
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 | 254 | 0 | Loading... |
32 دختره بکسوره و با اینکه حامله اس ، شریک کاری جدید شوهرشو به باد کتک میگیره و ....😱😂
در با شدت به دیوار کوبیده شد و نگهبان هراسان لب زد
_ آقا آب توی دستتونه بذارین زمین که بدبخت شدیم
شاهرخ خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ چیشده ؟؟
نگاهی به ساعت انداخت و کلافه لب زد
_ این مرتیکه کجا موند ؟؟
نگهبان مِن و مِن کنان گفت :
_ بیمارستانه آقا
شاهرخ با تعجب ابرویی بالا و گفت :
_ بیمارستان چیکار میکنه ؟؟
مهراب پوزخندی زد و از پشت نگهبان گفت :
_ دست گل خانومته ، پاشو باید بریم
نگهبان هم به تایید حرف مهراب گفت :
_ بله آقا ، جلوی در شرکت تا بیایم وارد عمل بشیم ، خانومتون به باد کتک گرفتنش !!!
شاهرخ با شنیدن این حرف عاصی شده نفس بلندی کشید و بلند شد و زیر لب زمزمه کرد
_ آدمت میکنم دختره ی کله شق ، صبر کن فقط برسم که پوستتو میکنم !!!
قبل از اینکه پا از اتاق بیرون بذاره ، صدای طلبکار برفین بلند شد
_ لازم نکرده بیاین !!
خوب حسابشو گذاشتم کف دستش ، پسره ی لاشی !!
مهراب پوزخندی از خنده زد و گفت :
_ ری..دی بچه !!
میدونی کیو زیر بار کتک گرفتی ؟؟
دخترک دست به سینه شد و گفت :
_ هر کی میخواد باشه !!
میدونی به من چه پیشنهادی داد ؟؟
شاهرخ با شنیدن این حرف اخمهاش رفت توی هم و خشن لب زد
_ کامل زر بزن ببینم باز چیکار کردی ؟؟
زن حامله این کارارو میکنه ؟؟
با ترس نگاهی به شاهرخ انداخت و لب گزید و یه دفعه زد زیر گریه
_ دلم خیلی درد میکنه شاهرخ ، نکنه بچه طوریش شده ؟؟
شاهرخ با جدیت نزدیکش شد و تشر زد
_ نمیتونی مثل بچه ی آدم بشینی سرِجات نه ؟؟؟
هر کی گفت بالای چشمت ابروئه باید لت و پارش کنی ؟؟
اونم با این اوضاعت ؟؟؟
نگفتی یه بلایی سرت میاره؟؟
با نگرانی دست روی شکم دخترک گذاشت و با همون جدیت لب زد
_ خیلی درد میکنه ؟؟
برفین با بغض لب زد
_ بغلم کن ، اینقدر به من تشر نزن
یادت رفته من زنتم ؟؟
مهراب با خنده گفت :
_ انگار قربون صدقه ی خون خانوم اومده پایین که داره پاچه ی این و اونو میگیره ، عرصه رو براتون خالی میکنم
گفت و همراه نگهبان از اتاق خارج شدن
_ آره ننر من ؟؟
گفت و ....
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
برفین ، دختر ریزه میزه ایه که زن کله گنده ی مافیای مخدر ، شاهرخ اخگریه !!! و از قضا دخترعمو و تک دختر خاندانشون هم هست !! و با اینکه #باردار هم هست ولی با این حال از بس شیطون و زبون نفهمه هر روز یه دسته گل به آب میده !!!
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
https://t.me/+ZIacugW3tD4zODBk
❌ پارت واقعی رمان ❌ کپی اکیدا ممنوع ❌ | 541 | 0 | Loading... |
33 _ دختره رو ببوسم سیبیلاش میاد تو دهنم
حالا میگی نگهش دار حاجی؟
خودت دلت میکشه تو صورتش نگاه کنی که من مجبور شم هر شب تو تخت ببینمش؟
بیرحمانه میگفت و نمیدانست دخترک صدایش را میشنود
حاجی تسبیحش را محکم فشرد و زیرلب غرید
_ استغفرالله ، شرم کن پسر
آلپارسلان باز هم بهانه آورد
دخترک را با آن ابروهای پیوسته وسر همیشه پایین افتاده نمیخواست
آبروریزی بود!
پسرِ حاج ملکشاهان بزرگ ، یکی از اصیل ترین خانواده های تهران و حجرهدار فرشی که همه میشناسنش کجا و دخترک یتیم کجا؟
_ خودت شرمت نمیشه حاجی؟
دو روز دیگه میخوای بگی عروسِ ملکشاهانا یتیمه؟
_ پدر و مادرش فوت شدن ، تقصیر اون زبون بستهاست؟
یتیمه ، عقدش کنی ثواب کردی
کم گناهکاری؟
من پدرتم .. هزارتا گند کاری داشتی ارسلان
دختره بی کسه بگیرش زیر پر و بالت تا خدا ازت راضی باشه
ارسلان هرکاری میکرد تا نظر پدرش برگردد
_ باباش دو سال پیش مرد ، تو این دو سال از کجا میخورد اصلا؟
سه تا خواهر برادر قد و نیمقد داره
از خودت پرسیدی حاجی چطور شکمشونو سیر میکرد؟
شک ندارم پاشو کج گذاشته وگرنه پولشون کجا بود بعد ورشکستگیِ باباش؟
حاجی عصبی جوابش را داد
_ بس کن پسر بس کن که خجالت کشیدم از تربیتم!
اون طفل معصوم سرش همیشه تا یقهاش پایینه
اونو چه به این حرفا؟
نمیخوای بگو نمیخوام!
ارسلان پوزخند زد
_ نمیخوام حاجی نمیخوام!
اون دختره لاغرمردنی با صورت پر پشم رو نمیخوام
جز سلام تا حالا ازش چیزی شنیدی؟
گیرم عروسی گرفتیم
جز سلام نمیتونه جلوی فامیل حرف بزنه
اصلا کس و کاری نداره دعوت کنه
آبروریزیه حاجی دست بکش ازین دختر خودم چاکرتم هستم!
حاجی دلشکسته سری تکان داد
_ دیگه اسمشو تو دهنت نچرخون
برای هومن میرم خاستگاریش!
ناموسِ داداشت به تو ربطی نداره
دیگه نشنوم از صورتشو کس و کارش بگی فهمیدی؟
لیاقت نداشتی آلپارسلان لایق نبودی...
ارسلان ابرو درهم کشید
با هومن همیشه سر لج داشت
متنفر بود از پسرِ زنِ صیغهای پدرش
دخترک را گردن میزد اما به هومن نمیداد!
_ چطور حاجی؟
خوشش اومده ازش؟
پیرمرد سر تکان داد
_ چندباری دیدم هومن نگاش میکنه
دلارایِ طفل معصوم همیشه خیرهی زمینه ولی برادرت بدش نمیاد...
آلپارسلان دندان روی هم سایید از خشم
_ سلام حاجی ، سلام پسرحاجی
صدای دخترانه و ظریف دلارای بود
ارسلان ابرو در هم کشید و حاجی با محبت پرسید
_ خوبی دخترم؟
تو خونهی ما چیکار میکردی؟
صدای دلارای از غم و بغض میلرزید
_ حاج خانوم خواستن بیان
گفتن ... گفتن برای خواستگاری آرایشگر بیارن
ولی امشب بهشون میگم کنسل شده
ارسلان سعی کرد صورتش را ببند اما نشد
دختربچه چادر گلگلی را به خودش پیچیده و سرش پایین بود
حاجی شرمنده سر تکان داد
_ چرا کنسل دخترم؟ انشالله برای هومن مزاحمت میشیم
دلارای بغض کرده سر بالا گرفت و آلپارسلان مات ماند
این دختر با این صورت سرخ و سفیدِ ملوس همان دلارایِ قبلی بود؟
لب های سرخش از بغض میلرزید و چشمان میشی رنگش سرخ شده بود
_ احتیاجی به دلسوزی نیست حاجی
من یتیمم ، ولی خودم زندگیمو راه میبرم
لازم نیست به زور منو به پسراتون اجبار کنید
اشکش روی گونه اش چکید
بینی اش کوچک بود و اندامش ظریف
هرچند آلپارسلان میدانست هنوز سوم دبیرستان است
قبل از پدرش با جدیت گفت
_ حرفی از هومن نبوده ، حاج بابا اشتباه متوجه شدن
امشب میایم خواستگاری
برای من!
دلارای دلخور نگاهش کرد
صدایش میلرزید
_ شما دخترِ یتیم و زشت که برای سیر کردن شکم خواهر برادرش هرزگی میکنه رو نمیخواید پسرحاجی...
آلپارسلان مات ماند
حرف هایش را شنیده بود؟
حاجی از خشم و شرمندگی سرخ شد و دلارای آرام هق زد
_ من چند ساله پدرمادرم مردن قبول!
خرج خواهر برادرم گردنمه قبول!
یتیم و بیکس و زشتم قبول!
ولی هرزه نیستم پسرحاجی
آلپارسلان با تمام توان دندان هایش را روی هم فشرد
دخترک مظلومانه به دل دل زدن افتاد
_ میخواید بدونید چیکار میکنم که شکم خواهر برادرامو سیر کنم؟
سبزی میگیرم بعد مدرسه پاک میکنم
زعفرون پاک میکنم ، آجیل بسته بندی میکنم
جمعه هام که مدرسه تعطیله میرم تو کارخونهی شستشوی فرش
شما حجره دار فرشی و میلیاردی سرمایه فرش داری
منم جمعهها کارگری میکنم و همون فرشارو میشورم
حالا مطمئن شدی که در حدتون نیستم پسرحاجی؟
چادرش را جلو کشید و دوان دوان سمت در رفت
ارسلان بهت زده موهای خودش را چنگ زد و حاجی با زجر سر تکان داد
_ خدا مارو ببخشه که دل بندشو اینطور شکستیم
خواست سمت خانه برگردد که آلپارسلان صدا بالا برد
_ حاجی؟
پیرمرد ایستاد
ارسلان دستی به تهریشش کشید
_ قبوله ، میخوامش!
خواستیگاریش کن واسم ، کس و کار نداره نمیتونه نه بیاره
بگو خودم پرستار میگیرم واسه خواهر برادراش و خرجشونو میدم
اینو بگی مجبوره قبول کنه...
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
😭💔💔💔💔💔 | 318 | 0 | Loading... |
34 Media files | 2 090 | 0 | Loading... |
35 #پارت۱۷۶
- مجبور شدم فرشته
با عصبانيت گفت:
- مجبور شدی صیغه استاد بشي؟ تو دیگه این حرف رو به من نزن. تو که اهل نماز بودی چرا؟
- لعنتی... لعنتی... حق نداری بهم توهین کنی. من عاشقش بودم ولی اون از ازدواج فراري بود. چاره ای نداشتم. باید سیستم لوله کشی خوابگاه رو خراب میکردم تا مجبور بشه من رو بیاره خونه خودش.
- بابات خبر داره؟
- اونم چارهای نداشت. ميگفت بهتره بری خونه استادت تا اینکه تو کشور غریب تنها باشی.
- حالا میخواي چکار کني جُمانه؟ اگر شب اومد سراغت چی؟ اگر ازت رابطه خواست؟
- من میخوام هر کاری کنم که عاشقم بشه.
- دیوونه شدی؟ دامیار زرگر... جوانترین طراح طلا و جواهرات خاورمیانه... که دورش پر از دخترهای رنگارنگه رو میخوای با چی عاشق کنی؟ با رابطه؟ تو که خوب میدونی اون چقدر مذهبی و سفت و سخت هست.
گریه میکردم.
- پس میگی چه کنم؟
- لااقل حالا که رفتی اونجا با سیاست رفتار کن. یه جوری نشون بده که انگار ازش فرار میکنی ولی اون بیشتر به سمتت میاد.
رفتارم از اون به بعد تغییر کرد.
سعی میکردم کمتر جلوش باشم.
محبتهای زیر پوستی که نتونه ازم فرار کنه.
یه شب که رفته بود دورهمی با دوستاش منم دلم از این همه دوری گرفته بود. رفتم استخر عمارتش شنا کنم.
یه مایو پوشیده بودم که نپوشیدنش بهتر بود.
بجز خدمه و سرایدار کسی توی عمارت نبود.
از زیر دوش که بيرون اومدم باهاش مواجه شدم.
اونم فقط یه مایو پوشیده بود.
هر دو بهم خیره شدیم.
یهو پا گزاشتم به فرار خواستم از اونجا در برم که زمین لیز بود و خوردم زمین.
اون همیشه من رو با حجاب دیده بود.
به سمتم اومد.
تلاش میکرد نگاهش به بدنم نیوفته.
کمکم کرد بلندم کنه اما قوزک پام در رفته بود.
بدون حرف دست زیر پام انداخته و بغلم کرد.
دستم روی سینهش بود.
ضربان قلبش تند میزد.
خيس عرق بود.
نمیخواست به صورتم نگاه کنه اما من چشمای سرخش رو میدیدم.
وقتی من رو به اتاقم برد و روی تخت گزاشت.
دولا شد قوزک پام رو وارسی کرد.
جیغی کشيدم.
و بالاخره اولین کلمه بین ما رد و بدل شد.
- جان؟
و قلب من ریخت.
زمزمه کردم:
- درد میکنه.
پام رو بالا برد و بوسيد.
درد از یادم رفته بود.
کم کم لبش رو بالا آورد و بوسيد.
تنم گر گرفته بود.
با ترس و هیجان گفتم:
- چی...چيکار میکنی؟
روی تخت اومد و گفت:
- دیگه دوری بسه... نميتونم بیشتر از این بیمحلی کنم و ازت دور باشم.
- استاد...
با حرکت بعدیش نفسم رفت.
- دیگه استاد نه... بگو دامیار... بگو جون دلم... تکرار کن که دلم ميخواد اسمم رو از اون لبای خوشگلت بشنوم.
با خجالت رو برگردوندم.
صورتم رو به سمت خودش گرفت:
- نگام کن نفسم... ديگه طاقت ندارم. بگو که تو هم من رو میخوای.
استاد غیرتی و مذهبی من...
محرم من...
ازم ميخواست این فاصله رو بر دارم...
قبول کردم...
اجازه دادم...
اما فردا صبح که بیدار شدم، همه چیز بهم ریخت و.....
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk | 829 | 2 | Loading... |
36 چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج میزند؟!
علیرضا که میگفت همه چیز قراردادی و صوری است، میگفت موقت است!
https://t.me/+Hs2sLpaMhDA1YjM0
هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمیشوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت:
"زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!"
و من هیچوقت عاشقی را با خودخواهی و بیرحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه میآمدم با دلش، باید کوتاه میآمدم...
و حالا...
حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشهای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگیام برود. اما...
پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند میزند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟
- سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟
عاقد میپرسد و نمیدانم چرا جان از پاهای من میرود. روی نزدیکترین صندلی مینشینم و علیرضا بالاخره سر بلند میکند! بالاخره نگاهم میکند. نگاهم به چشمانش، بیصدا فریاد میزند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا...
دوباره سر به زیر میاندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانههایم را زیر پایش له میکند!
- بله!
دنیا دور سرم میچرخد و هیچکس حال من را نمیبیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده. عاقد اینبار از علیرضا میپرسد و من نفس نمیکشم! زمین نمیچرخد، زمان نمیگذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت...
علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقهاش نگاه میکند؛ حلقهای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بیهم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش...
- بله!
بله میگوید و از اینجا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازهای در انتظارِ دفن شدن، همانجا مینشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش میاندازد. عسل توی دهان هم میگذارند و من چه جانی دارم که اینها را میبینم و هنوز هم زندهام؟ نمیدانم...
خواهر عروس، پسرکِ دو سالهی ارغوان را میآورد و آن را به آغوش علیرضای من میسپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقهای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگیاش گرفته، مغرورانه نگاهم میکند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمیبیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و میخندد؟ آنقدر محو او هستم که نمیفهمم ارغوان کِی سمت من میآید.
- میبینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟
پوزخند میزند:
- البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه!
با تهماندهی جانم، میان بینفسی لب میزنم:
- دلتو خوش نکن، موقته!
پوزخند لعنتیاش کش میآید:
- تا همینجاشم تو خوابت نمیدیدی پروا خانوم! تا اینجا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم میکنم. یه کاری میکنم طلاقت بده، شک نکن!
دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا میاندازم و او سرش آنقدر گرم پسرک است که من را نمیبیند. از محضر بیرون میروم، برای اولین ماشین دست بلند میکنم و سوار میشوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم میآید:"ببخش که نمیتونم بیام دنبالت. فردا صبح برمیگردم خونه..."
با درد میخندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! میخواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمرهی شب رویاییشان باشم؟ نه، نمیتوانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمیخواهم مثل احمقها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله میشود!
برایش مینویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمیشم. دارم میرم درخواست طلاق بدم..."
با صدای ترمز شدید ماشین...
https://t.me/+Hs2sLpaMhDA1YjM0
https://t.me/+Hs2sLpaMhDA1YjM0
https://t.me/+Hs2sLpaMhDA1YjM0
هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال | 687 | 0 | Loading... |
37 #خواهرسرگردداودیجزدخترایبازداشتشدهاس.
سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی میکردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست.
سرهنگ ایستاد:
_ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟
بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه.
سرهنگ از پشت میز بلند شد:
_ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه
_ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.
ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد:
_ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟
ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش میپرسین چیزی شده؟
_ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست.
برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت:
_مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟
بیارید ببینم.
بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.
سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش.
ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد.
با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.
سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد.
ماهان با دیدنش به سمتش شتافت:
_ اونجا چه غلطی میکردی؟
سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد:
_ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم.
سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت:
_ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچارهات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم
مهدا در خود مچاله شد و لرزید:
_ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟
غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟
در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و میلرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد:
_ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟
رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟
توف به روت بیاد بیحا.
از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.
_ غلط کردم به خدا نمی دونستم.
_ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت کنه میدونی کجا رفتی؟
مهدا هق هق کنان سری جنباند.
سرهنگ نعرهای کشید:
بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین.
مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست.
پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد:
_ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم.
سرهنگ به مهدا نگاه کرد:
_میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟
مهدا لرزان سری جنباند:
_ دخترای جوان و میفروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمیشدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به...
لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.
مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم.
آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.
همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود.
_مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟
بلند شد و غیرد
_ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری
مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد:
اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش؟ آبرو برام نمونده
رو به سرهنگ کرد:
تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟
_ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد.
شرمسار سر به زیر شد:
ببخشید ممنونم.
مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت:
_تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه.
نیما با اخم و اشاره سر جواب داد:
_ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.
آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.
با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد:
نکن میترسم تورو خدا ولم کن.
با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد:
_ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.
من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم.
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر از کارکترهای
#جذاب_غیرتی_و_کلهخراب
#مافیایی
#پليسی
##عاشقانه_داغ_و_پرخطر
#پارت_واقعی_از_رمان
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه | 1 570 | 0 | Loading... |
38 سه سال بزور باهاش بودم حاج خانوم!
حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه...
نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد
- هیس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟
نامدار کلافه دست به کمرش می زند
- چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه...
حیثیتمو جلو همکارام برده!
خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده...
- خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟
سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟
نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد
- راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه.
توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟
خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود.
توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟
سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت
با آن دختر...
اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست...
در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود
همه چیز ها را می دید اما نامدار را دوست داشت حرفی نمی زد
- مادر اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق!
به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به مادرش سمت پذیرایی رفت
امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود.
اصلا برای همان مهمانی گرفته بود
خودش غذا پخته بود.
حتی کیک را هم...
نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت...
این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود.
با حسرت نگاهی به نامدار انداخت
خوشحال بود و با برادرش حرف می زد
با همه خوب بود، قبلا با او هم خوب بود اما الان نه...
با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت
- عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟
همه با لبخند منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود
- امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون
دید که نفس نامدار آزاد رها شد
حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش...
- برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان.
نامدار بی حرف نگاهش می کرد.
در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود...
- فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی
اخم های نامدار غلیظ تر شده بود.
خاتون که با او حرف نزده بود هنوز!
- خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی میدونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم...
ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش...
- ح...حرف زدنم بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید.
جلو رفته بود که نامدار تنش را از مبل بالا کشیده و زیر گوشش غرید:
- چه مرگته یاس؟ چرا چرت و پرت می گی؟
دخترک خندید. با درد...
کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی مرد نامردش را بوسید...
- این بهترین کادویی که لیاقتشو داری...
ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد
- بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم!
گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد...
قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود...
پارت جدیدش 😭😭
https://t.me/+edscNa5OzkwwMGFk
https://t.me/+edscNa5OzkwwMGFk
https://t.me/+edscNa5OzkwwMGFk | 1 325 | 1 | Loading... |
39 🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯
#تارگت
#پارت_1135
با یاد امیرعلی و سفر یهویی و دو هفته ایش به ترکیه ناخودآگاه لبام از دو طرف آویزون شد و ناراحت از دوری این هم صحبتی که تو یک سال گذشته بدجوری بد عادتم کرده بود جواب دادم:
- اولاً که اونم برای عروسی نرفته.. برای کار و همایشه! دوماً قبل از رفتنش به هزار و یک زبون از من معذرت خواهی کرد.. من که نمی خوام آدم ها رو مجبور کنم و به زور بکشونمشون تو مراسم مادرم.. ولی خب حداقل از کسی که قراره فامیل بشه.. توقع یه احترام کوچیک و یه معذرت خواهی می شه داشت!
- از دست این زبون تو که هرچی بگم باز یه چیز داری که جوابم و بدی.. باشه حق داری. پرستش اشتباه کرد.. راستش منم یادم نبود که بخوام بابتش بهش تذکر بدم. تو به بزرگی خودت ببخش. می گم بهت زنگ بزنه خوبه؟
از جام بلند شدم و حین تکوندن خاک مانتو و شلوارم گفتم:
- نه دیگه لازم نیست. خوشم نمیاد حرفامون و ببری بذاری کف دستش.. یه حریمی برای خودت قائل باش لطفاً. منم نمی خوام چیزی رو بهش یاد بدم.. دیگه به سنی رسیده که خودش باید این چیزا رو بلد باشه. فقط یه گلگی کوچیک بود.. همین!
- باشه عزیزم.. هرچی تو بگی! تا کی اونجایی؟
- دارم برمی گردم..
- می خوای بیام دم مترو دنبالت؟
- نه.. حوصله مترو ندارم.. از همین جا ماشین می گیرم تا دم خونه.. راستش امشبم واقعاً اعصاب حساب کتاب کردن نیست.. نمی شه فردا انجامش بدیم!
- فردا من تا شب درگیرم.. ولی شام میام خونه ات که بعدش با هم کار کنیم.. خوبه؟
- باز خودت و چتر کردی؟
صدای خنده اش بلند شد و گفت:
- نامرد تو که می خوای واسه خودت شام درست کنی.. خب یه کم بیشترش کن.. عموتم مثلاً!
- پوووووف.. خیلی خب.. چی درست کنم؟
- فرقی نمی کنه!
گفت فرقی نمی کنه ولی یهو انگار هوس کرد که ادامه داد:
- ماکارونی درست کن!
تارگت تو vip به اتمام رسید😍🎯
اگه دلتون می خواد قبل از افزایش قیمت رمان کامل شده رو با قیمت فعلی ۵۰ هزار تومن خریداری کنید و تا پارت آخر (1804) بخونید.. برای دریافت شماره کارت پیام بدید👇
@khazan_22
. | 3 861 | 16 | Loading... |
40 خوشگلا vip رمان 1411 رو علاوه بر کانال تلگرام میتونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید❤️🔥
@khazan_22 | 3 715 | 0 | Loading... |
من ماهنوشم..دختر مروارید !دختر زنی که هیچکس چشم دیدنش و نداشت آخه میگفتن خونه خراب کنه ..! چون زن مردی شده بود که خودش زن و بچه داشت ..!و بلاخره اون اومد ..فرتاش عالم! تا از من بخاطر خواهرش انتقام بگیره ..از مادرم..!
شبیه طوفانی اومد و زندگیمون ویرون کرد!
اون و خواهرش برادرم و باعث جوون مرگ شدن خواهرزادش میدونستن ..و مادرم و خونه خراب کن ! آخه مادرم شده بود هووی خواهرش!
بعد سالها برگشت از عشق خوند توی گوشم ،گفت و گفت باورش نکردم نهایتا به اجبار بابا زنش شدم !و بعد از اون جهنم رو به چشم دیدم وقتی همه چی و ازم گرفت رهام کرد!
https://t.me/+pZ8CuxhOOKw4MDM8
Repost from N/a
وارد کوچمون شدم و با دیدن اون همه ماشین پلیس متعجب سمت خونمون رفتم.
چه خبر بود؟
همسایه ها همه ریخته بودن بیرون و من با فضولی کمی ته کوچهرو سرک کشیدم و با دیدن پورشهی مشکی که چپ کرده و شیشه هاش خورد شده روی آسفالت بود ابرو هام پرید بالا...
همون موقع صدای سودابه خانم همسایه به گوشم خورد:
- وای دختر جان مراقب باش شب خونه تنهایی پلیسا میگن تو یکی از خونه های همین کوچه رفته قایم شده.
پلک چشمام بهم نزدیک شد:
-کی؟!
-والا میگن یه آدم دیوونه خطرناک دزد قاتل جنایتکار همه مراقب باشیم.
چشمام گرد شد و نگاهم و به پورش ته کوچه دادمو گفتم:
-چه دیوونه با عقلی که ماشینش اینه.
-چی گفتی مادر؟
لبخند مصنوعی زدم:
-هان؟ هیچی من برم خیلی خستم سودابه خانم
-برو مراقب باش خبری شد جیغی چیزی خونه تنهایی نترسی میخوای بیام پیش...
وسط حرفش کلافه پریدم:
-نه راحتم فعلا...
و دیگه منتظر نموندم و داخل خونه رفتم،
از حیاط رد شدم و داخل رفتم همه جا تاریک بود که طبق عادت اهمیت ندادم مستقیم رفتم تو آشپزخونه و با دهن از شیشه آب خوردم و زمزمه کردم:
-پورشه نازنین و ولی زده بود ترکونده بود مرتیکه ها... شت ماشین آرزوهای ما اسباببازی بقیهست ای تف تو این زندگی.
با پایان حرفم کلید چراغارو زدم اما چراغی روشن نشد! ترسیده کلید پریزو بالا پایین کردم که به یک باره صدای مردونه ی بمی درست پشت گوشم زمزمه کرد:
-اون مرتیکه تو خونته!
گوشت تنم ریخت،یخ زدم، صدای جیغم بلند شد اما دستش بود که سریع روی دهنم نشست کشوندم سمت اتاقم و هر چی تقلا میکردم راه ساز نبود...
از ترس بدنم لرز گرفته بود و در نهایت تو اتاقم که از کوچه خیلی فاصله داشت هولم داد.
محکم خوردم تو دیوار و تازه نگاهم بهش خورد.
مردی سیاه پوش به شدت هیکلی و قد بلند که اسلحه ای سمتم گرفته بود و من مثل گنجیشک قلبم میزد!
صورتش پر خش بود یکی از دستاش روی پهلوش که پر از خون بود نشسته بود و غرید:
-جیکت درآد اون دنیایی حالیته...
تند تند سری به تایید تکون دادم که همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد و اون دوباره غرید:
-کسی قراره بیاد خونتون؟
- ن.. نه تنهام تنها...
از ترس نمیتونستم حرف بزنم و دوباره زنگ خونه بلند شد که دستشو روی پهلوی فشرد آخی گفت و انگار حالش زیاد روبه راه نبود.
-صدای جیغتو شنیدن... ببین منو من کم آدمی نیستم میری بیرون میگی یه چیز از دستت افتاد شکست جیغ زدی قصر در میری وگرنه من زندانم برم آدم میفرستم پیت تا بکشنت.
بهش نمیخورد بلف بزنه و دوباره صدای زنگ بلند شد و من زمزمه کردم:
- من من... ترو خدا نمیگم...
سمتم اومد یقهمو گرفت کشید بالا و هولم داد سمت آیفون و به اجبار جواب دادم:
-بله؟
صدای مأموری به گوشم رسید:
-خانم خوبید؟ همسایه کناری گفت صدای جیغ از خونتون بلند شده.
-آ آ نه سوسک دیدم یهو ترسیدم چیزی نیست.
چند لحظه مکث شد:
-میتونید تشریف بیارید دم در.
نگاهم و بهش دادم که سری به تایید تکون داد:
-آره میام
گوشی آیفونو سر جاش گذاشتم که خیره به صورت ترسیدم:
- من سوسکم؟..درآر...
-هان؟
-لخت شو.
یک قدم رفتم عقب:
-ترو خدا چرا؟
اسلحش هنوز سمتم بود:
-میخوام ازت عکس بگیرم آتو باشه چیزی رفتی پایین نگی.
-به خدا جیغ می..
نزاشت حرفم تموم شه:
-جیغ بزنی یه تیر تو سرت خالی میکنم اونام معلوم نی بیان تو خونه یا نه چون اجازه ندارن یالا وقت نداری.
اومد سمتم که با گریه تیشرتمو درآوردم و نالیدم:
-نمیگم هیچی جلو در به خدا نمیگم به جون مامانم نمیگم ترو خدا..
-ببین دختر جون آدم کثیفی نیستم ولی مجبورم..اگه بری پایین برگردی بالا و پلیسا برن رد کارشون قول میدم پاک میکنم عکسارو ولی اگه نری پایین و اگه پلیسا یهو بریزن تو خونت اولین نفر تو...تو جونتو میبازی.
و من ناچار بودم، لباسامو با گریه و به اجبار اون با سرعت درآوردم و دستام جلو ممنوعه هام بود امااون اصلا نگاهش زوم نبود.
دوربینش و آورد بالا من هق هقم بیشتر شد.
احساس بدی داشتم و زمزمه کردم:
-نمیبخشمت.
و اون دوربین و آورد پایین و لباسامو پرت کرد سمتم:
- زود باش بپوش برو پایین دست به سرشون کن عکساتو فیلماتو واس یکی فرستادم اگه بفهمه من افتادم دست پلیسا همشون پخش میشه که هیچ، سراغتم میاد برای مرگت.
https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0
پلیسا همه ناچار رفتن و من برگشتم توخونه و با دیدن اون مرد که با حالی بد روی مبل افتاده بود با خجالت تمام چون بدن برهنمو دیده بود لب زدم:
- رفتن همشون رفتن.
نگاهش روم نشست، گوشیش رو اورد بالا و گفت:
- فیلم ازت نگرفتم واس کسیم نفرستادم.
چشمام گرد شد که ادامه داد:
-قصدشو داشتم اما وجدانم قبول نکرد من آدم بدی نیستم دختر جون برام پاپوش دوختن.
هیچی نگفتم که ادامه داد:
-کمکم کن بهت قول میدم کمکت میکنم.
و نگاهم روی پهلوی زخمیش نشست و این شروع داستان ما بود.
https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0
https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0
Repost from N/a
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
Repost from N/a
- حولتو بپوش بیا بیرون کاری باهات ندارم!
هق هقش از درد بلند شده بود، پشت در حمام نالید:
- برو بیرون تا بیام درد امونمو بریده!
صدای کلافهی مرد زیادی مغرور در گوشش پیچید:
- نمیخورمت بیا بیرون...ببینم پات چیشده بعد میرم...بیا دیگه!
با خجالت یقهی حوله تنی را بهم نزدیک کرد و همینش کم مانده بود لخت و عور جلوی بادیگاردش ظاهر شود. در حمام را باز کرد و با چشمانی پر شده پایش را بیرون گذاشت که از شدت در هیسی کشید.
سامیار بیقرار جلو آمد و تن اویِ بیحواس را به آغوش کشید که صدای جیغش از این حرکت یکهویی به هوا رفت.
- آروم دختر چته؟
صورتش را در سینهاش قایم کرد و با خجالت لب زد:
- خجالت میکشم...علاوه بر این محرمم نیستی!
- من تو این چند سال کم جورِ جنابعالی رو از لحاظ کول کردن و ور داشتنت از استخر با اون مایوی نیم وجبی نکشیدم که الان برای من خجالت بکشی!
تنش را روی تخت نشاند و پای تخت زانو زده پای دردناکش را از نظر گذراند.
- و اینکه راجع به محرم بودن...هنوز تایم اون صیغهای که حاج آقا تو روستا خونده بود تا بتونیم تو اون اتاق با هم بخوابیم مونده!
سرش را پایین انداخت که سامیار بلند شد و دست زیر بازویش انداخت.
- بلند شو کمکت کنم بری لباس بپوشی ببرمت بیمارستان!
با زور از جایش بلند شد که یکهو سرش به قفسهی سینهی مرد برخورد کرد. با همان چشمان درشت دلربایش سر بالا گرفت که صورت مرد را در چند میلی متری صورت خودش دید.
- تو چرا انقدر خوشگلی دختر؟ چرا تاب و توانمو تو این پنج سال گرفتی؟
صدای مرد بم شده بود و او مسخ شده فقط نگاهش میکرد. لب سامیار که گوشهی لبش نشست به آرامی پلک بست و زمزمهاش را شنید:
- بهت رحم نمیکنم خانم رئیس...چند ماهه که خونمو با اون لباسای دست و دلبازت تو شیشه کردی! دیگه ازت نمیگذرم ماهلین ستوده!
https://t.me/+mZLmkEHcQxY4YTk0
https://t.me/+mZLmkEHcQxY4YTk0
ماهلین ستوده❌
دختر سردی که رئیس یکی از بزرگترین هولدینگای ایرانه و به دلیل پیشرفت چشمگیرش رقبا قصد از بین بردنش رو دارن و اون مدت هاست که به دنبال بادیگارد میگرده🤌🏻
ولی بالاخره پیدا میکنه، سامیار راد❌
پسری که برای زیر دست بودن ماهلین زیادی بیپرواست که با همین کاراش باعث میشه دل رئیس زیادی زیباش...🥹❤️🔥
https://t.me/+mZLmkEHcQxY4YTk0
❤ 1
Repost from N/a
.
زن ذلیل مردهت شیر کاکائوی این بچه رو خورده پسرم . واسه همین بچه گریه میکنه.
با کلافگی چشمهایش را بست.
دلش خوش بود که زن گرفته است. مادرش با توپ پر ادامه داد
-مثلا عقدش کردیم مادری کنه براش خودش بچه شده خرس گنده.
دستی به سر پسرکش کشید که یک سره گریه میکرد.
-بابایی گریه نکن میرم برات میخرم.
پسرک برای ثانیه ای با آن چشمان سیاه نگاهش کرد بعد انگار که به یاد شیر کاکائوی لعنتی باشد دوباره گریه را از سر گرفت.
-شیر تاتائوی خودم و میخوام همونی که یغما خورده.
هیستریک به پیشانی کوبید.
-خودت داری میگی خورده پدر سگ . اون شیر کاکائو رو سر قبر من بخوری.
مادرش دست پسر بچه ی گریان را کشید.
-خوبه خوبه جای این که سر بچه داد بزنی برو اون خرس گنده رو ادب کن دیگه دست نزنه به خوراکی های این بچه...
همان طور که پسرکش و صدای گریه اش دور میشد پلک های خسته اش را روی هم فشار داد. وقتی به مادرش گفت دختر ۱۷ ساله نه به درد همسری خودش میخورد نه مادری یک پسربچه ی ۴ ساله این روزها را میدید.
صدای بسته شدن در که آمد صدای خسته اش را بالا کشید.
-یغما بیا ببینم.
جواب دخترک خیلی زود رسید. انگار همین دور و برها به کمین ایستاده بود.
-غلط کردم...
دوباره پلک هایش را فشار داد.
این دختر روزی هزار بار او را به غلط کردم انداخته بود.
-بدو بیا گفتم.
ثانیه ای بعد دخترک مقابلش ایستاده بود.
دقیق نگاهش کرد. هیچ نمیفهمید کجای این دختر بچه ی مدرسه ای با آن دامن کوتاه و موهای گوشی بسته شده اش شبیه همسر مردی شبیه به خودش بود.
-شیرکاکائوی این بچه ...
-گفتم که غلط کردم...
دستش را به طرفش کش آورد.
دخترک ترسیده بود. نمیدانست کدامشان را باید آرام کند. پسر ۴ ساله یا زن ۱۷ ساله اش را.
-بیا اینجا ببینم بلای جون...شیر کاکائو میخواستی میگفتی خودم برات بخرم.
تو نمیدونی اون زنگوله به خوراکیاش حساسه؟
چند ثانیه بعد دخترک لاغر اندام زیر خم بازویش جا گرفته بود.
ریز نقش و بغلی بود و هرچقدر هم از او کفری بود نمیتوانست منکر شب هایی بشود که همین دختر باعث شده بود روی تخت احساس جوانی کند.
-آخه من از دست تو چیکار کنم بلای جون؟ من زن گرفتم یا بچه آخه...
دخترک سرش را در گلوی کوروش فرو برد.
چطور باید برایش از ویار وحشتناکش به کاکائو میگفت.
جواب تست بارداری اش را بعد از مدرسه با لادن رفته و گرفته بود و برگه را از ترسش از همان وقت توی سوتینش جاساز کرده بود.
جرات گفتن نداشت. حاملگی خط قرمز کوروش بود.
-دیگه تکرار نمیشه.
کوروش خسته پیشانی اش را بوسید.
-من با تو چیکار کنم که هم دردی هم درمون آخه...
حواسش نبود. فکرش پیش پیشنهاد لادن بود. گفته بود بی سر و صدا سقطش کند و شر را بخواباند.
یک شبانه روز از ترس همان سقطی که لادن میگفت ده برابر درد پریود درد دارد گریه کرده بود.
-حواست کجاست آتیش پاره؟
گفت و چانه ی دخترک را بالا کشید.
-حالا که شیر کاکائو رو خوردی یه بوس بده ببینم بوست مزه ی کاکائو گرفته یا نه؟
به جای جواب با بغض لب جنباند.
-اگه یه چیزی بگم من و نمیکشی کوروش؟
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
Repost from N/a
- دستتو بشکونم که دیگه توی اتاق من فضولی نکنی؟
دخترک ترسیده دستش را پشت سرش پنهان کرد.
فکر کرد مرد رو به رویش همین الان ممکن است دستش را بشکند.
نگاهش را پایین انداخته بود و با بازیگوشی زیرچشمی اتاق کارش را از نظر می گذراند.
از صدای داد مرد، شانهاش بالا پرید:
- به من نگاه کن وقتی دارم باهات حرف میزنم! شنیدم هفتهی پیش هم که ایتالیا بودم دو بار از عمارت فرار کردی!
رنگ ایوا مثل گچ سفید شد.
بهت زده نگاهش را بالا کشید و به مرد خیره شد.
زیر لب غرید:
- کثافت های پاچه خوار!
خدمتکارهای جاوید را میگفت؛ هنوز یادش نرفته بود چقدر التماسشان را کرده بود تا حرفی از فرارش به جاوید نزنند.
توقع نداشت صدایش را بشنود اما شنید و اخمهای وحشتناکتر از قبل درهم رفت.
کف دستش را محکم روی میز کوبید و از جا بلند شد.
با همان صلابت و تحکمی که به کسی جرئت نفس کشیدن مقابلش را نمیداد، از پشت میز بیرون آمد و با طمانینه نزدیک دخترک ایستاد.
چانهی ایوا را در دست گرفت و با فشار محکمی صورتش را هول ریزی داد:
- زبون درازی کنی خودم زبونت رو میبرم میندازم جلوی الکس...
چشمان درشت و گیرای ایوا پر از ترس شد.
از آخرین باری که قلادهی سگ سیاه و ترسناکش را باز کرده بود و به عنوان تنبیه او را به باغ عمارت فرستاده بود، خاطرهی خوبی نداشت!
سریع گفت:
- زبون درازی نمیکنم! اونا واقعا کثافت و پاچهخوارن!
خودش هم نمیدانست چرا با تمام تنبیه های جاوید باز سر و گوشش میجنبد و خلاف دستوراتش عمل میکند.
جاوید سرش را در صورت دخترک خم کرد و غرید:
- ایوا یه کاری نکن این دفعه خودم به خواست خودم از عمارت بندازمت بیرون! کم کم داری پشیمونم میکنی که به وصیت حاج عمو خدابیامرز گوش کردم و سرپرستت شدم!
چانهی دخترک را رها کرد و با خشم عقب کشید و زیر لب غرید:
- منِ سی و دو ساله رو آخه چه به سرپرستی دختر شونزده هفده ساله؟
چشم های تخس و بازیگوش ایوا، مثل همیشه همیشه، وقتی بحث پدرش به میان میآمد، مظلوم و پر از اشک شد.
چانهاش لرزید و با لجبازی گفت:
- زودتر... چون بیرونم هم نندازی خودم فرار میکنم!
جاوید با چشمهای ترسناک نگاهش کرد.
- خیلی دلت میخواد پاهات رو قلم کنم یه بار دیگه یواشکی سعی کن از در این خراب شده بزنی بیرون!
یکدفعه بغض ایوا ترکید و با هق هق روی زمین نشست.
- بمونم که به زور شوهرم بدی به اون پیرمرد خرفت تا از دستم راحت بشی؟ فکر کردی نمیدونم بخش دوم وصیت بابام چی بوده؟ میخوای شوهرم بدی تا مجبور نباشی به وصیتش عمل کنی!
جاوید از سر تمرکز چشمش را ریز کرد.
دخترک داشت خزعبلات میگفت.
با تمسخر گفت:
- بدمت به کی؟ کدوم پیرمرد خرفت؟ داریم توی رمان های ویکتور هوگو زندگی میکنیم؟ بینوایانه مگه؟
- خودم شنیدم! داشتی به ملوک میگفتی باید زودتر شوهرش بدیم به حاج فتاح...
با عصبانیت ادامه داد و از دهانش در رفت وقتی گفت:
- بابام وصیت کرده بوده وقتی هجده سالم شد تو باید منو عقد کنی! میخوای قبل از هجده سالگیم شوهرم بدی که مجبور نباشی عقدم کنی!
بهت به وضوح در صورت جاوید نمایان شد.
از دست این دختر آخر سکته میکرد.
قرار نبود تا هجده سالگی ایوا کسی از بخش دوم وصیت حاج عمویش خبر دار شود.
از بین دندان های چفت شده غرید:
- یه روز بد رقم به خاطر این فضولیهای بی جات تنبیهت میکنم دختر خانم! محض اطلاعت اونی رو که میخوام شوهر بدم دختر بیوهی ملوکه، نه تویی که هنوز دهنت بو شیر میده!
ایوا تخس از جا بلند شد و اشک هایش را پاک کرد.
در صورت جاوید براق شد.
- امروز و فردا نه ولی حتما تا قبل از هجده سالگیم شوهرم میدی... تو هیچوقت حاضر نمیشی با من ازدواج کنی!
حرفش تمام نشده بود که دوباره چانهاش بند دست مردانهی جاوید شد.
سرش را روی صورتش خم کرد و با خشم گفت:
- دردت شوهر کردنه؟ میخوای زن من بشی؟ باشه... نمیذارم هجده سالت بشه. همین الان زنگ میزنم عاقد بیاد عقدت میکنم.
گوشی تلفنش را بیرون کشید و همانطور که داشت شمارهی محضرخانه را میگرفت، با لحن برزخی با دخترک اتمام حجت کرد:
- همین امروز عقدت میکنم، ولی دقیقا از لحظهای که اسمت بیاد تو شناسنامهی من به عنوان همسر، باید باب میل من رفتار کنی... باید تمام وظایفتو به عنوان یک زن چه توی خونه چه تخت خواب انجام بدی!
کاری ندارم شونزده هفده سالته، دست از پا خطا کنی، دست و پات رو بهم گره می زنم. روشنه؟
https://t.me/+LNRZ08-fyrE2MTA0
https://t.me/+LNRZ08-fyrE2MTA0
https://t.me/+LNRZ08-fyrE2MTA0
👍 2
Repost from N/a
- اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط میکنید که نمیذارید ببینمش...
از پشت در فریاد میکشد و نفسهای من از زیر ماسک اکسیژن سختتر میشوند...
میشنوم که پدرم با خشم صدا بلند میکند:
- زنی که با دست خودت از #پلهها پرتش کردی پایین! زنی که #بچهش رو، بچهتون رو تو شکمش کشتی نامرد!
و خطاب به عمویم میگوید:
- به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمیریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه...
هیراد میان فریادهایش گریه میکند:
- باید ببینمش... نبینمش میمیرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا... بفهمید!
صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل میکند و فریادها شدت میگیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند میشود:
- یسنا... یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟
سر به طرفین تکان میدهم و میان گریههای خفهام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمیشنود لب میزنم:
- ب... برو... برو هیراد... برو!
و خانوادهام او را دور میکنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر میشود... تا جایی که دیگر نمیشنوم! دستم روی شکمم مشت میشود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو میرود:
- آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟
لحظهای که #دیوانه شد، لحظهای که دیگر مرا نشناخت، لحظهای که در اوج خشم بیتوجه به #جنین در بطنم مرا از پلهها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمیرود...
نمیفهمم چقدر میگذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار میشود!
- یا فاطمهی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده!
گفته بود که اگر نبینمش، میمیرد... گفته بود!
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بیرحمه!
همه چیز از جایی به هم میریزه که اون شخصیت بیرحم خودشو نشون میده... شخصیتی که جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆
و خیلی زود تو چنل میرسیم بهش😭❗️
Repost from N/a
چه گوهی خوردی؟!
باید به پای بچهی 16 ساله پوشک میبستیم؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا تو این اتاق چه غلطی میکنی؟
لالی... عقلتم پوکه؟
حتما باید تخت آقا رو نجس میکردی؟
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
مرد قول داده بود تنهایش نذارد
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا...چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست داد میزنی
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چرا ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نخورده...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم داغ کنید
با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری غلط اضافه میکنی اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag