cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

چای وگپ ( وآن سالها)

داستانها .وقصه ها پلی به گذشته دکتر کریم عزتی زاد ه کلهر Karim Ezzatizadeh kaLhoor https://t.me/tea_Gap

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 374
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
+67 روز
+1730 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
پرسش دیگر، چرا بە روغنی کە از شیر گوسفند و بز و یا گاو گرفتە می شود، روغن ( دان) ڕۊن دان، گفتە می شود و بە روغنی کە از چربی دنبە گوسفند و یا کلا از چربی گرفتە می شود، (گرختە) گوڕختە می گویند؟
530Loading...
02
دوستان عزیز، کسی هست کە چگونگی ساخت واژە (گولەوری) یعنی اتیمولوژی آن را شرح دهد؟ منظور معنی آن نیست، چون می دانیم کە در ابتدایی رسیدن هنگامە درو گندم و نخود، دستەیی از گندم یا نخود را بر شعلە آتش گذاشتە و تفت می دهند. منظور چگونگی ساخت این واژە است؟
1102Loading...
03
ان سال های زیبا زمین و توپ برای او هر دو گرد بودند و با توپ در گردی زمین می چرخید، می لولید و  هر آن چه که می خواست انجام می داد وبا توپ شعبده بازی می کرد ،انگار توپ به پاهایش سقز شده بود ،پاهایش به مانند دو تنه درخت های بلوط زاگرس بودند و ساق بندها را که می پوشید،کفش های فوتبالیش خام می شدند و تحملشان کم می شد ،می گفتند هفته ای یک بار کفش های نو می خرد.  با همه دانش آموزان به تماشای بازیش می نشستیم ،در بک و هافبک  کار می کرد و شوت های سنگین او رد خور نداشت، همه کرنر ها را از گوشه زمین او می زد و در اوت انداختن او را به   مصطفی عرب ،بازیکن ان زمان تیم ملی ایران تشبیه می نمودند.گاهی می گفتند که پرویز قلیچ خانی کرماشان می باشد. در هنگامه بازی  اگر کسی از بازیکن های  حریف توپ را از او می گرفت ،مجبور به نبرد فیزیکی می شد و در هر حال شیر خان برنده بود و طرف زیر گام های او له و لورده می شد ،آن قدر نیرومند  و صاحب اتوریته بود  که حتی داورها خجالت می کشیدند به او کارت قرمز نشان دهند،اما زردها را هر چند بار دریافت می کرد. دم برایش می گرفتیم: نه میری،نه میری ،تیموری ،تیموری. با آرامش و حوصله با بازیکنان و جوانان برخورد می کرد و به مانند یک مربی عمل می کرد. با همه ما سر شوخی داشت و بسیار مهربان و خودمانی بود. در همه مسابقه ها و جشن ها و شادی ها جای خاص خود را داشت و یک تشکیلات چی و سازمان ده انسان دوست بود که همه نیرویش را روی امر مهم ورزش گذاشته بود ،آن سال ها امکانات بسیار ضعیف بود و او از همان امکانات ضعیف کارهایی ،کارستانی انجام می داد.شاد زی و دیر زی باشد آن یار دیرینه ما ،شخصیتی که هومانیسم و انسان دوستی در همه سلول های زنده و نیرومندش جا باز کرده بود و او شیرخان تیموری است.
1081Loading...
04
Media files
960Loading...
05
Media files
1463Loading...
06
داستانک « هدیه روز مادر » چیزی به روزمادر نمانده بود . ما بچه ها ، مانده بودیم چه بخریم . نه پولمان می رسید که برای مادر یه چرخ خیاطی بخریم که ارزو ش را داشت ، تا کمک خرج خانه و پدر باشه . نه میدانستیم چه چیز دیگه ای دوست داره ؟ . اخرش رفتیم به پدر که در بستر بیماری بود و دایم سرفه میکرد و ضعیف شده بود خواستیم از مادر بپرسه که چه دوس داره .‌پدر بعد چندی گفت پرسیدم . گفته دوست دارم یه مرغ داشته باشم . ما هم رفتیم پول هامان را گذاشتیم روهم و یه مرغ خریدیم . عصرش ، مادر داد به سبزی فروش سر گذر مرغ را سر برید و تو اب جوش پرهاش را پاک کرد . چند بار دستش. سوخت و یه بار هم تو موقع پاک کردن دستش برید . خون زیادی ازش رفت . شام ، کاسه بابا پُر بود از تکه های درشت سینه و ران که مادر براش سوپ درست کرده بود . کاسه های ماهم پر بود . تو کاسه مادر هم گردن مرغ و نوک بال مرغه بود . مادر با دندانهای خرابش گردن مرغ را می لیسید . قیافه اش بامزه شده بود . همه خندیدیم . مادر هم می خندید . اما خواهر بزرگه نمیدانم چرا ساکت شد . نگاهی به همه انداخت و زد زیر گریه . اخه آباج ،  تو روز مادر چرا باید گریه کنی ؟! کیوان کیخسروپور
1511Loading...
07
Media files
4431Loading...
08
Media files
4496Loading...
09
چای و گپ و آن سال ها عروسی تمام شد و عروس را به حجله بردند، عروس با شوهرش خلوت نموده بودند و در دهانه درگاه حجله میمگه (عمه) حمیده در انتظار دستمال خونی بود که به همه ایل و ابادی نشان دهد که دختر سلامت و تمیز و دست نخورده به خانه شوهر رفته است، ساعتی گذشت و داماد با دستمال فتح شده خونی پا به بیرون نگذاشت. خاله حمیده شروع به سرفه کردن نمود و با این کار داماد را سرزنش می کرد که زود باش. در درون حجله گیر و داری بود و داماد سرافکنده شده بود و به این فکر می کرد که چه کار کند؟ نمی خواست  در بین طایفه رسوا شود ، چون عروس فامیل نزدیک  داماد بود ،روابط قومی نیز مسئولیت او را صد چندان می کرد. در حجله عروس را به سین و جیم کشیده بود و می گفت چرا باید چنین باشد؟از قوم و فامیل و عروس نفرت به دلش نشسته بود. خاله حمیده فکری به خاطرش رسید و به مردمی که انتظار دستمال سفید خونی را می کشیدند،بانگ زد که منتظر نباشید، شاه سوار را جن ها و دیوها بسته اند و فعلا کاری از دستش بر نمی اید،باید پیش ملا حسن برویم تا دعا بنویسد و او را باز  کند. شاه سوار از پشت چیت تپک و بلند و رنگارنگ صدای میمگه حمیده باتجربه را شنید و خوشحال شد و فکری به خاطرش رسید. عروس گریه می کرد و قسم می خورد که شاه سوار اولین مرد و یگانه مردی است که تا حالا دیده است.شاه سوار اما انگار مرده بود،مردم که به خانه هایشان رفتند در باره  بسته شدن شاه سوار گپ می زدند و مثال ها می آوردند در مورد کسانی که شب عروسی در حجله بسته می شوند. شاه سوار شبانه راهی خانه پدر عروس گردید و جریان را با آنها در میان گذاشت: دختر شما دختری ندارد و آبروی ما را برده است و از پدر و مادر عروس بازخواست می کرد, مادر دختر لنگه کفشی را از داخل بقچه کهنه ای در آورد و گفت که دختر زمان کودکی زمین خورد و بلا سرش امد و این لنگه کفش هم با توجه به آداب و رسوم ایلیاتی خودمان آن را به پایش کردیم و برای امروز به عنوان روز مبادا در بقچه ام گذاشته ام که به شوهر آینده دخترم نشان بدهم،ولی کمی خجالت کشیدم و صبر نمودم ،پدر و مادر شاه سوار نیز به انها پیوستند و قرار گذاشتند.که خانواده عروس و خانواده داماد به شاهزاده محمد بروند و سوگند یاد کنند که کسی به دختر آنها دست نزده است،توی مردم هم چاو انداختند که به زیارت شاه مامی می روند و ضریع او را می گیرند تا پسرشان را باز کند. خانواده داماد و عروس راهی شاه مامی شدند. پدر و مادر عروس در حضور متولی دست نماز گرفتند و با شهادت متولی سوگند یاد نمودند: شاه مامی و خود و باوگد قسم ،دوبت ایمه دست له پا خطا نکردگه(شاه محمد به خودت و پدرت قسم دختر ما دست از پا خطا نکرده است). متولی  می گفت که دوباره همین جمله را تکرار کنید،اما باید اسم ضعیفه را ببرید و آنها اسم دخترشان را به زبان آوردند.متولی سوگند آنها را نوشتاری کرد و تذکره نامه ای با مهر و امضا به آنها تقدیم نمود. فردای برگشت از شاه زاده محمد خیال شهسوار راحت شد و با سوزنی انگشت عروس را خون آلود کرد و روی دستمال سفید کشید و میمگه حمیده دستمال را به افراد آبادی نشان می داد ،این بار مردم از معجزه شاه زاده محمد گپ می زدند و هفته ها سر گل صحبت های مردم ایل بود ،از آن زمان اگر کسی قسم می خورد :این عبارت را به زبان می اورد: قسم و او شامامیه که شاه سوار کرده  پیاگ (قسم به آن شاه زاده محمد که شاه سوار را مرد نمود).
44816Loading...
10
بدون شرح
4097Loading...
11
هەڵس داڵگد چڕێدەد دەیشت خوداڕەژ مەنەلی، ئارام و بێ کووم هڵاژیاۊد... فەڕخ کاکە، بەتیەگەی خسۊدە مل سەرا، مل بەرز گرتۊد، وە قووز قووزەو، زانو دا لە بان زگ ئەسپە کەیەر.. ئەسپەکەیەر، ئامختەی دەیشت و هاواری، کەفتەو یەرخە... تووزیگ چمان تووز شوون ڕیەن لە شوون ئەسپەکەیەر هێز گرت... وڵات کەڵهوڕ گێشت فەڕخ کاکە ناسین، قاچاخ کیش مەنەلی و خانەقین و خوەش ئەنام و هەڵەخەن. ناو فەڕخ کاکە، چمان وا تا کەشەگان بەرز لەکسان هەم چۊد... فەڕخ کاکە، هەر وەخت لە سەرحەد گوزەر کرد، خوەی ڕەسانە ماڵ عەڤدلابەگ لە مەنەلی...چمان ماڵ خوەی بۊ و جور برای بەش نەکریای چی ئڕا ماڵ عەڤدلا بەگ.. شەوار مەنەلی، هلاهلای خوەی داشت. دەنگ کورد ئیلامی و کەڵهوڕ هات و گاجار فەڕەخ دەنگ ئایەم ئەرەو هەم شنەفت. بسکە خەنێگ لە بان لێوی بۊ و لە وەر خوەیەو وەت: عەرەو پاپەتی، گون تۊخن و زەیری خوەر... لە ماڵ عەڤدلابەگ، سفرەێگ داخسن و فەڕخان کاکە، بەتیە لاورد و نیشتە پراویز سفره... گێشت وەتن، کاکە فەڕخ نانت بخوە، ئیمە نان خواردیمه... لە بان سفرە چەن جاملۊک دانریاۊد، لە ناو یەکلان چێشتی جور دوشاو، لە ناو یەکتر، چێشتی جور کونجی... فەڕەخ نزانس چۊن بخوەی، کەمێگ ناوبرۊانی هاتە یەک. لە دڵ خوەیەو وەت: بومە پیتەخەنەی خەڵک مەنەلی، گێشت ئۊشن فەڕخ کاکە، شکارەوان و سەیای ناوچەی گیەڵان، نیەزانی تیکەی نان بخوەی و بشکنی...خودا ماڵدئاباد بکەی عەڤدلابەگ، ئی هۊردەچێشتە چوەس، پیای بایەد لە بان سفرەی مەژمە بوود و خوان، ئاش و برنج و ڕان کاوڕ و شکار...خودا چوە پید بکەی عەڤدلابەگ!! لەی ئانە چەوی هاتە مل مناڵێگا... وەت: ڕوڵە هەرچی کەم، وە تەنیا خوراک وە دڵمەو نیەچەوسی، بەو بنیش تیکەی وەل مەموودا بخوە... مناڵ نیشتە پراویز سفرە، تیکەی نان بڕی، لۊلی کرد و ژەنیەی دووشاوا، دایەی لە بان کونجی و ژەنیەی جام ترا... فڕەخ کاکە، چمان کەوزەنگی شکارەوان، تماشای دەس مناڵ کرد. مناڵ لەی نوو، تیکەی نان بڕی و دجارە ژەنیەی دووشاوا.... فەڕەخ کاکە دەس مناڵ گڕت و وەت: دۊەتە عەزیزەگەم، دی هەڵەس داڵگ چڕێدەد!!! @farhad_ezatizade
5072Loading...
12
دلکم باوانم باوانی باوانم💃💃 @mala-pire
10Loading...
13
داستانک « کیان » خانم بزرگ و دختر که از دکتر برگشتند ، تو خانه هیاهو بود . نعره مرد . جیغ زن . گریه و التماس پسرک . مادر گفت :   - آخه ذلیل مرده ! چکار به اینا داشتی ؟   پسرک زیر ضربات کمربند پدر می نالید :   - بابا ! غلط کردم ...... از دستم افتادن .... پسر به سمت خانم بزرگ دوید . پشت او پنهان شد . پدر اورا دنبال کرد . دختر پرسید :   - چه شده ؟!   - همه سرویس چینی ها را از روی میز انداخته   پسرک بی تربیت.....   خانم بزرگ با نگاهی  غمگنانه گفت : - ولش کن ... - چه میگی مادر ! آخه می خوام بدانم چرا اینها را شکسته ؟ - اون‌ نشکسته . - پس کی شکسته ؟! - من شکسته ام ..... عصام پیشم نبود . خواستم بلند بشم . لبه ی میز را گرفتم که یه هو ....... مرد وا رفت . زن توی مبل مچاله شد . دختر  زیر بغل خانم بزرگ را گرفت تا بنشیند . مرد به خودش امد . پسر را در اغوش کشید ، گفت : - « کیان » چرا به دروغ گفتی که تو شکسته ای ؟ پسرک با هق هق گریه گفت : - نخواستم مادر بزرگ را بیرون کنین . ببرینش خانه سالمندان ...... پدر ،  در حالیکه سر پسرک گریان را نوازش می داد ، زیرلب گفت : _ دروغ میگن که دروغ بده . گاهی اوج شجاعت اه . کیوان کیخسروپور ‌
5927Loading...
14
« خاطره ک » معلم  ادبیات ، وسط کلاس قدم می زد . ایستاد و گفت : - این شعری که برایتان می خوانم ، خارج کتاب درسیه . شعر « محمد زهری » یه می خوام با شعر نو آشنا بشید .. و با حالتی احساسی شروع به خواندن کرد : - تا شکوفه ی سپید سیب  ...... از آخر کلاس  صدای همهمه به گوش می رسید . معلم برای ساکت کردن آنها با قدرت بیشتری تکرار کرد : - تا شکوفه ی سپید  سیب تازیانه ای به دست باد  دید ... صدای همهمه اوج گرفت . یکی زد زیر خنده . معلم سعی می کرد بر خودش مسلط شود . گفت : - ریخت .....  صداها اوج گرفت . همه برگشتند و به ردیف آخر  نگاه کردند . معلم با لحنی عصبی گفت : نازنین چه زود رنجه می شود ... صدای خنده و درگیری فیزیکی به اوج رسید . معلم طاقت نیاورد . برگشت و با شدت گچی را که در دستش بود به سوی آنان پرتاب کرد . فریاد کشید : - مگه با شما نیستم . چه خبره ؟! کلاس را رو سرتان گرفتید . دارم گلوی خودم را پاره می کنم تا شما چیزی یاد بگیرید ....... یکی از آخر کلاس بلند شد . محکم به معلم نگاه کرد . بدون هیچ اضطرابی در صدایش گفت : - آقا ! ببخشید . وقتی شما شعر را نفهمیدی ، می خوای ما بفهمیم ؟! معلم ادبیات ،ساکت شد . متعجب نگاهش کرد وگفت : - من شعر را نفهمیدم ؟! اصلا می فهمی چه می گی ؟! - بله آقا . می فهمم . مگه شاعر نمی گه ، « نازنین ، چه زود رنجه می شود» _ خب پس شما چرا زود رنجه می شوید ؟! سکوت بر کلاس حکمفرما شد . لحظاتی معلم در خودش غوطه خورد . به خود آمد . با گامهای مطمئن به سمت آخر کلاس رفت . دانش آموز ترسیده ، گردنش را کج کرد تا شدت سیلی کم اثرتر شود . معلم به نزدیکش که رسید ، چشمهایش را بست . معلم ادبیات دستش را دور گردن دانش آموز انداخت و بوسیدش ۱ - روح شاعر و نویسنده خوب ، یداله یارمرادی ، معلم ادبیات شاد باد . کیوان کیخسروپور
6809Loading...
15
اندوهگین‌‌ مباش‌ سرزمین‌ من! در شکاف‌ زخم‌های‌ تو بذر گل‌ کاشته‌ام. تو روزی، سراسر گلستان‌ خواهی‌ شد🌹
74615Loading...
16
من بی می ناب زیستن نتوانم، بی باده، کشیدِ بارِ تن نتوانم، من بندهٔ آن دَمَم که ساقی گوید: «یک جام دگر بگیر» و من نتوانم. #خيام
8567Loading...
17
سی کنید چه خه وره ؟
93611Loading...
18
🗓۱۴۰۳/۰۲/۲۸ این روزهای ارتفاعات هه‌لگورد قله‌ای پر از برف دامنه‌هایی پر از آب و چشمه 🌍 هواشناسی شهرهای کوردنشین فرشتنده اشکان ذهاب پور
1 0133Loading...
19
دار وایه م
9681Loading...
20
تلویزیون سیاه و سفید  (شاوب لورنس) کسی یادش هست
1 0026Loading...
21
دست کنه و یا نخود کنی.
9404Loading...
22
ویژنگ
9225Loading...
23
Media files
7913Loading...
24
در کتاب فرهنگ خوەرهڵات، کریم کریم پور نوشتە شدە است.
7740Loading...
25
ایا کسی از شما می تواند با دقت همه اجزا دار جفت را بنویسد؟
7732Loading...
26
مادرم، خواهرهایم و بچه هایشان. زندگی با همه رازهای مگویش ادامه دارد
7841Loading...
27
چەو چەو یەێ چشتێ دیمه لە ئی دەیشت و دەر سفێده چۊ قەن ، شیرین چۊ شەکەر زڵفان پەریشان، چەپی‌چەواشه بەرگ قرمز پووش، سەر لەژێر لاشه جواب این معما را بنویسید
6495Loading...
28
شهر من،                     برایت ترانه عشق وزندگی می سرایم...              درکودکی هایم                             وقتی در گندمزاران دامنه های آغداغ می دویدم و در لابلای آن خودم را پنهان می کردم و دم غروب با همسالانم آتشی روشن می کردیم ، دسته ای از گندم تازه رابرشته میکردیم ودر کف دستمان آنقدر می کشیدیم و می فشردیم تا دانه های دودی داغ خوشمزه آن جدا شود....              وقتی شب ها در قره خان دره(ده سلیم ،زیبا شهر) در زمین خالی روبروی خانه مان، کولی های رهگذر، در زیر نور ماه تا دم دمه های صبح  بردهل  می کوبیدند ، سرِ سرناهایشان به آسمان گرفته ومی نواختند ،من در زیر دست وپا می لولیدم و گاهی در میانه میدان می رقصیدم وگاهی در حالی که به نوای ساز ودهل گوش می دادم در میان سنگهای سفید خِ ر قره خان دره (مسیل خشکیده رودخانه)  در جستجوی کرم های شب تاب بودم  ....            وقتی درشبهایی که باد داغ می وزید ،در پشت بام هایی که زنان گولونی پوش برآنها آب پاشیده و بوی کاهگلشان درشب پیچیده شده بود ، در تخت خواب های چوبی وبرنزی، درمیان باغ تخت هایی که پرده های سفید دورشان کشیده شده بود ،خوابیده بودم ،به آسمانی که ستاره های درخشانش سوسو می زدند خیره شده ورویا بافی می کردم........         وقتی درخشکه سرمای زمستان در بلندی تپه عیسی به بلندی های دالاهو که برف سفیدشان کرده بود، به بلندی ها به مو که پایشان را تا دشت های ذهاب کشیده بودند ،به بیشه های پر پشت قامیش در کناره الون که غرق کَه ره پ پو بودند ،نگاه می کردم......     در جوانی هایم                      وقتی در کناره های الون، با هل دادن وقلپ قلپ آب قورت دادن، شنا یاد گرفتم.....           وقتی در زیر سقف چارقاپی در وسط محوطه از سوراخ سقفش به آسمان نگاه میکردم ....           وقتی در کوه های گچی که بعد ازباریدن باران به هزاران رنگ درآمده ،در لایه های سنگی اش در معدن سنگ به دنبال فسیل های هزاران ساله می گشتم..........          وقتی در زیر سقف پوشیده تیمچه به رگبارهای باران گرمسیری نگاه می کردم ، بوی عطر گیاهان خشک مغازه لاله زاردر مشامم پیچیده بود، زنان قصری از بزاز های زیر تیمچه پارچه هایی با رنگهای تند وزیبا می خواستند و با دقت و وسواس پارچه ها را بهم می ریختند........        وقتی در پشت بام قدم می زدیم ،کتاب در دست برای امتحان پایان سال درس را مرورمی کردیم وزیر چشمی زیباروی همسایه را جستجو می کردیم ....... برای شهرم ،برای الون،برای باغ های لیموونخلستانهایش شعرها و سرودهای شاد وعاشقانه می سرودیم. وقتی جنگ شد                وقتی جنگ چون مرده زمایی ترسناک وسیاه بر شهرم آوار شد ، ماهیان در الون مردند، بلبل خرمایی ها وقناری های از باغات گریختند ، آهوهای مهاجر دیگر به دیار ما نیامدند ،سر نخل ها بریده شد ،درختان لیمو سوختند ،در بیشه های قامیش دیگر کره پو ه ای نماند.....  همشهری های غریب وآوره ام، در شهرها ودهات دور ونزدیک برای شهر ویرانم گریستند ومرثیه خواندند وبر سیاق" آقام رو" ترانه " برا قصرم رو" را سرودند وبرای الون پر خون فریاد برآوردند. بعد جنگ...            بسیار کسان برگشتند . فرزند از دست داده ،پدر مرده، شوهر شهید شده، نامزد مفقود شده وبسیار کسان نتوانستند برگردند ، در غربت ماند ودلشان با شهرمان باقی ماند. در تلاشی سخت ، با رنج ودرد،  همشهریان درد کشیده مان شهررا باز ساختند. با کمبودها، دشواری ها همانطور که در طول قرن های گذشته پدرانمان بعد از هر ایلغار ویورش دشمنان شهر رادوباره ساخته بودند .    هم اکنون در شهر من               چه بسیار نوجوان وجوانان رشیدی در شرایط سخت چون درختان سرو قد کشیده اند ، از زیبایی شهر لذت می برند در عرصه های شعر وادب وموسیقی ،علم ودانش، ورزش واقتصاد تلاشگرند وافتخار می آفریند ونام شهرمان راپاس می دارند.            همانطور که در گذشته شهرما مامن بسیار کسان بود که از جاهای دورآمده بودند، کلهرها،لک ها،بیونیژیها، لریلی ها،کاشی ها ،یزدی ها ،نهاوندی ها ،تویسرکانی ها ....وخود را قصری می دانستند ومی دانند ، هم اینک عزیزانی از گیلان ،سرپل ،گوران ، قلخانی ...در شهر ما سکنا گزیده وبه بازسازی ورونق شهر یاری می رسانند.       اگر در گشته تعداد قصریهای بلاد دور انگشت شمار بودند اینک در همه جای دنیا پراکنده اند.    حالا که در شهرمن جوانان تلاش می کنندشهرشان را بسازند وبرایش افتخار بیافرینند ... حالا که همشهریان من در هرجای این کره خاکی خود راقصری می دانند وبرای آبادی وسربلندیش دل می سوزانند... شهر من،                     برایت ترانه عشق وزندگی می سرایم... #علی_رستمیان
6893Loading...
29
این عکس ، ان روزهای ماست
61912Loading...
30
یکی از دوستان از گیلان غرب برای من این چنین زیبا نگاری نموده: یکی از افتخارات دوران ابتدایی من اینه که مبصر کلاس بودم . وقتی کسی درس نمره کم میگرفت معلم به من میگفت :ببرش دفتر بگو که درس نخونده… اون لحضه حس پلیس بین المللو داشتم😜 منم میبردمش بیرون پول میگرفتم ولش میکردم از اولش تو کار خیر بودم😏😂😂😂😂😂😂😂😂😂
6194Loading...
31
مشکه نَمَنیَه دنگد جور جاران شکتی دَر کَر زرین سواران و یادو چیه مشکه دواره خوریگ نیه له او سواره لاو لاوه بیو له پای مشکه دو مشکه و سه پایه الان ها له کو
6068Loading...
32
همه چیز را در این عکس می توانید ببینید
5606Loading...
33
زندگی سیه مالان چه جور بار و سخت بود ، هیچ محصولی از جایی خریده نمی شد و همه انها تولید زنان و مردان ابادی بود.
5688Loading...
34
کوه کچل
5544Loading...
35
سیه مال پنج سیون وه دیواه خان یاد ایل وه خیر
5734Loading...
36
‍ ✅شادی وغم 🔸ننه خاتون سرمایه عمرش یک پسر بود. برایش لاوه لاوه کوردی می خواند: لە بەرزی باڵاد بوسیەم وە پاوا شەماڵ بەێدە لید لە ھەر دو لاوا (در پناه بلندی قامتت بایستم درحالی که باد شمال از هردوسو تورا نوازش کند) رستم اش قد کشیده بود و یک آن طبل جنگ نواخته شد و پسر تفنگ غیرت بر دوش انداخت. خبر آوردند که هاز دلش اسیر شده است سال ها گریست و منتظر ماند . وقتی پسر برگشت ننه خاتون چند وقتی بود مهمان خاک شده بود. سالروز ورود آزادگان ترکیب شادی وغم است این روز گرامی باد رضا موزونی
20Loading...
37
مسجد سابور و یا مسجد بزرگ کازان پایتخت تاتارستان یکی از جمهوری های فدرال روسیه.
5292Loading...
38
پیر سوز بسزیه تا سو سفید بوو هر ساتی دوران وه کام که ی بوو
5491Loading...
39
سال های دور و نزدیک ان دور دورها، اما نه چندان دورها ، زمانی که زندگی ساده و سخت بود ،اما همه با هم بودند و هم دیگر را دوست می داشتند و به هم یاری می رساندند.مال بار، گله درو، کاشت و برداشت،در مراتع در کوه و دره و دشت و در همه فصل ها، همه با هم، راست و زیبا و بدون چشم داشت. همه پرطاقت و با حوصله و بذله گو،یک خان و یک خانه و یک زمین و  زندگی نشاط و زیبایی خود را داشت، مردم به زندگی فکر می کردند و روزهایی که سخت بود اما کسی به مرگ و میر فکر نمی کرد.جان در کف و حس ماندگاری،هر چه بود می گذشت،ساده و راحت و خودمانی.به قپال نانی شاد بودن و یا به چای شیرینی جوشیدن. زندگی حوال دیگری بود ،کهنه مال دیگری بود. کهنه مردان با آن چابکی و زیبایی،حیرانی می آفریدند و کوه های زاگرس جا پایشان و رد برشان بود. برگشتی به آن روزها شادم می کند و نیرویم می دهد.چه شده است که چنین شدیم؟ ایا مال بار و سر وه چیت هاله هوریدان؟
5943Loading...
40
گاجار سپاێگ لە وڵاتێگ تێد و خاکت داگیر کەی، گاجار سپاێگ تێد و بنەما و ڕچڵەک وشەگانت داگیر کەی... لە زووان فارسی، وشەی (نازنین) هەس... ئەگەر پرسیار بکەی کە پاشەڕووک (نین) لە کورە هاوردینە!؟ گومان نیەکەم کە جواوێگ داشتوون...بەڵام کورد خوەی زانی کە (نازنین)، وشەیگ هەڵەس و(نازهەنین) ، ساق و ڕیک وشەی کوردیە. وشەیگ وە ئاویە چی و تاڵان کریای... وشەی( لیوان) هەم لەو وشەیل وە خارەت چیەسە!!! (لێو) لە زووان کوردی وە واتەی لب+ پاشەڕووک (وان) بنەچەک و ڕچڵەک واژەیگ کوردیە کە ماڵ هاوسا داسەی ئەو ژێر بەخەڵ!!!!
5680Loading...
پرسش دیگر، چرا بە روغنی کە از شیر گوسفند و بز و یا گاو گرفتە می شود، روغن ( دان) ڕۊن دان، گفتە می شود و بە روغنی کە از چربی دنبە گوسفند و یا کلا از چربی گرفتە می شود، (گرختە) گوڕختە می گویند؟
نمایش همه...
دوستان عزیز، کسی هست کە چگونگی ساخت واژە (گولەوری) یعنی اتیمولوژی آن را شرح دهد؟ منظور معنی آن نیست، چون می دانیم کە در ابتدایی رسیدن هنگامە درو گندم و نخود، دستەیی از گندم یا نخود را بر شعلە آتش گذاشتە و تفت می دهند. منظور چگونگی ساخت این واژە است؟
نمایش همه...
ان سال های زیبا زمین و توپ برای او هر دو گرد بودند و با توپ در گردی زمین می چرخید، می لولید و  هر آن چه که می خواست انجام می داد وبا توپ شعبده بازی می کرد ،انگار توپ به پاهایش سقز شده بود ،پاهایش به مانند دو تنه درخت های بلوط زاگرس بودند و ساق بندها را که می پوشید،کفش های فوتبالیش خام می شدند و تحملشان کم می شد ،می گفتند هفته ای یک بار کفش های نو می خرد.  با همه دانش آموزان به تماشای بازیش می نشستیم ،در بک و هافبک  کار می کرد و شوت های سنگین او رد خور نداشت، همه کرنر ها را از گوشه زمین او می زد و در اوت انداختن او را به   مصطفی عرب ،بازیکن ان زمان تیم ملی ایران تشبیه می نمودند.گاهی می گفتند که پرویز قلیچ خانی کرماشان می باشد. در هنگامه بازی  اگر کسی از بازیکن های  حریف توپ را از او می گرفت ،مجبور به نبرد فیزیکی می شد و در هر حال شیر خان برنده بود و طرف زیر گام های او له و لورده می شد ،آن قدر نیرومند  و صاحب اتوریته بود  که حتی داورها خجالت می کشیدند به او کارت قرمز نشان دهند،اما زردها را هر چند بار دریافت می کرد. دم برایش می گرفتیم: نه میری،نه میری ،تیموری ،تیموری. با آرامش و حوصله با بازیکنان و جوانان برخورد می کرد و به مانند یک مربی عمل می کرد. با همه ما سر شوخی داشت و بسیار مهربان و خودمانی بود. در همه مسابقه ها و جشن ها و شادی ها جای خاص خود را داشت و یک تشکیلات چی و سازمان ده انسان دوست بود که همه نیرویش را روی امر مهم ورزش گذاشته بود ،آن سال ها امکانات بسیار ضعیف بود و او از همان امکانات ضعیف کارهایی ،کارستانی انجام می داد.شاد زی و دیر زی باشد آن یار دیرینه ما ،شخصیتی که هومانیسم و انسان دوستی در همه سلول های زنده و نیرومندش جا باز کرده بود و او شیرخان تیموری است.
نمایش همه...
00:37
Video unavailableShow in Telegram
👍 1 1
داستانک « هدیه روز مادر » چیزی به روزمادر نمانده بود . ما بچه ها ، مانده بودیم چه بخریم . نه پولمان می رسید که برای مادر یه چرخ خیاطی بخریم که ارزو ش را داشت ، تا کمک خرج خانه و پدر باشه . نه میدانستیم چه چیز دیگه ای دوست داره ؟ . اخرش رفتیم به پدر که در بستر بیماری بود و دایم سرفه میکرد و ضعیف شده بود خواستیم از مادر بپرسه که چه دوس داره .‌پدر بعد چندی گفت پرسیدم . گفته دوست دارم یه مرغ داشته باشم . ما هم رفتیم پول هامان را گذاشتیم روهم و یه مرغ خریدیم . عصرش ، مادر داد به سبزی فروش سر گذر مرغ را سر برید و تو اب جوش پرهاش را پاک کرد . چند بار دستش. سوخت و یه بار هم تو موقع پاک کردن دستش برید . خون زیادی ازش رفت . شام ، کاسه بابا پُر بود از تکه های درشت سینه و ران که مادر براش سوپ درست کرده بود . کاسه های ماهم پر بود . تو کاسه مادر هم گردن مرغ و نوک بال مرغه بود . مادر با دندانهای خرابش گردن مرغ را می لیسید . قیافه اش بامزه شده بود . همه خندیدیم . مادر هم می خندید . اما خواهر بزرگه نمیدانم چرا ساکت شد . نگاهی به همه انداخت و زد زیر گریه . اخه آباج ،  تو روز مادر چرا باید گریه کنی ؟! کیوان کیخسروپور
نمایش همه...
👍 1
Photo unavailableShow in Telegram
👍 2 1
Photo unavailableShow in Telegram
👍 1
چای و گپ و آن سال ها عروسی تمام شد و عروس را به حجله بردند، عروس با شوهرش خلوت نموده بودند و در دهانه درگاه حجله میمگه (عمه) حمیده در انتظار دستمال خونی بود که به همه ایل و ابادی نشان دهد که دختر سلامت و تمیز و دست نخورده به خانه شوهر رفته است، ساعتی گذشت و داماد با دستمال فتح شده خونی پا به بیرون نگذاشت. خاله حمیده شروع به سرفه کردن نمود و با این کار داماد را سرزنش می کرد که زود باش. در درون حجله گیر و داری بود و داماد سرافکنده شده بود و به این فکر می کرد که چه کار کند؟ نمی خواست  در بین طایفه رسوا شود ، چون عروس فامیل نزدیک  داماد بود ،روابط قومی نیز مسئولیت او را صد چندان می کرد. در حجله عروس را به سین و جیم کشیده بود و می گفت چرا باید چنین باشد؟از قوم و فامیل و عروس نفرت به دلش نشسته بود. خاله حمیده فکری به خاطرش رسید و به مردمی که انتظار دستمال سفید خونی را می کشیدند،بانگ زد که منتظر نباشید، شاه سوار را جن ها و دیوها بسته اند و فعلا کاری از دستش بر نمی اید،باید پیش ملا حسن برویم تا دعا بنویسد و او را باز  کند. شاه سوار از پشت چیت تپک و بلند و رنگارنگ صدای میمگه حمیده باتجربه را شنید و خوشحال شد و فکری به خاطرش رسید. عروس گریه می کرد و قسم می خورد که شاه سوار اولین مرد و یگانه مردی است که تا حالا دیده است.شاه سوار اما انگار مرده بود،مردم که به خانه هایشان رفتند در باره  بسته شدن شاه سوار گپ می زدند و مثال ها می آوردند در مورد کسانی که شب عروسی در حجله بسته می شوند. شاه سوار شبانه راهی خانه پدر عروس گردید و جریان را با آنها در میان گذاشت: دختر شما دختری ندارد و آبروی ما را برده است و از پدر و مادر عروس بازخواست می کرد, مادر دختر لنگه کفشی را از داخل بقچه کهنه ای در آورد و گفت که دختر زمان کودکی زمین خورد و بلا سرش امد و این لنگه کفش هم با توجه به آداب و رسوم ایلیاتی خودمان آن را به پایش کردیم و برای امروز به عنوان روز مبادا در بقچه ام گذاشته ام که به شوهر آینده دخترم نشان بدهم،ولی کمی خجالت کشیدم و صبر نمودم ،پدر و مادر شاه سوار نیز به انها پیوستند و قرار گذاشتند.که خانواده عروس و خانواده داماد به شاهزاده محمد بروند و سوگند یاد کنند که کسی به دختر آنها دست نزده است،توی مردم هم چاو انداختند که به زیارت شاه مامی می روند و ضریع او را می گیرند تا پسرشان را باز کند. خانواده داماد و عروس راهی شاه مامی شدند. پدر و مادر عروس در حضور متولی دست نماز گرفتند و با شهادت متولی سوگند یاد نمودند: شاه مامی و خود و باوگد قسم ،دوبت ایمه دست له پا خطا نکردگه(شاه محمد به خودت و پدرت قسم دختر ما دست از پا خطا نکرده است). متولی  می گفت که دوباره همین جمله را تکرار کنید،اما باید اسم ضعیفه را ببرید و آنها اسم دخترشان را به زبان آوردند.متولی سوگند آنها را نوشتاری کرد و تذکره نامه ای با مهر و امضا به آنها تقدیم نمود. فردای برگشت از شاه زاده محمد خیال شهسوار راحت شد و با سوزنی انگشت عروس را خون آلود کرد و روی دستمال سفید کشید و میمگه حمیده دستمال را به افراد آبادی نشان می داد ،این بار مردم از معجزه شاه زاده محمد گپ می زدند و هفته ها سر گل صحبت های مردم ایل بود ،از آن زمان اگر کسی قسم می خورد :این عبارت را به زبان می اورد: قسم و او شامامیه که شاه سوار کرده  پیاگ (قسم به آن شاه زاده محمد که شاه سوار را مرد نمود).
نمایش همه...
👍 8
04:56
Video unavailableShow in Telegram
بدون شرح
نمایش همه...